عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل هشتم
چون از شرح مسائل حکمت عملی بر وجهی که در صدر کتاب ذکر آن تقدیم یافته بود فارغ شدیم، و در استیفای ابواب آن و نقل از اصحاب صناعت قدر جهد مبذول کرد، خواستیم که ختم کتاب بر فصلی باشد از سخن افلاطون که عموم خلق را نافع بود، و آن وصیتی است که شاگرد خود ارسطاطالیس را فرموده است، می گوید:
معبود خویش را بشناس و حق او نگاه دار، و همیشه با تعلیم و تعلم باش، و عنایت بر طلب علم مقدر دار. اهل علم را به کثرت علم امتحان مکن بلکه اعتبار حال ایشان به تجنب از شر و فساد کن.
از خدای چیزی مخواه که نفع آن منقطع بود، و متیقن باش که همه مواهب از حضرت اوست، و ازو نعمتهای باقی خواه، و فوایدی که از تو مفارقت نتواند کرد التماس کن. همیشه بیدار باش که شرور را اسباب بسیار است، و آنچه نشاید کرد به آرزو مخواه، و بدان که انتقام خدای، تعالی، از بنده به سخط و عتاب نبود بلکه به تقویم و تأدیب باشد. بر تمنای حیات شایسته اقتصار مکن تا موتی شایسته با آن مضاف نبود، و حیات و موت را شایسته مشمر مگر که وسیلت اکتساب بر باشند.
و بر آسایش و خواب اقدام مکن مگر بعد از آن که محاسبه نفس در سه چیز به تقدیم رسانیده باشی: یکی آنکه تأمل کنی تا در آن روز هیچ خطا از تو واقع شده است یا نه؛ و دیگر آنکه تأمل کنی تا هیچ خیر اکتساب کرده ای یا نه؛ و سیم آنکه هیچ عمل بتقصیر فوت کرده ای یا نه.
یاد کن که چه بوده ای در اصل و چه خواهی شد بعد از مرگ، و هیچ کس را ایذا مکن که کارهای عالم در معرض تغیر و زوال است؛ بدبخت آن کس بود که از تذکر عاقبت غافل بود و از زلت بازنایستد.
سرمایه خود از چیزهایی که از ذات تو خارج بود مساز. در فعل خیر با مستحقان انتظار سؤال مدار، بلکه پیش از التماس افتتاح کن. حکیم مشمر کسی را که به لذتی از لذتهای عالم شادمان بود یا از مصیبتی از مصائب عالم جزع کند و اندوهگن شود. همیشه یاد مرگ کن و به مردگان اعتبار گیر. خساست مردم از بسیاری سخن بی فایده او و از إخباری که کند به چیزی که ازان مسؤول نبود بشناس. و بدان که کسی که در شر غیر خود اندیشه کند نفس او قبول شر کرده باشد و مذاهب او بر شر مشتمل شده.
بارها اندیشه کن پس در قول آر پس درفعل آر که احوال گردان است. دوستدار همه کس باش، و زود خشم مباش که غضب به عادت تو گردد. هر که امروز به تو محتاج بود ازالت حاجت او با فردا میفگن، که تو چه دانی که فردا چه حادث شود. کسی را که به چیزی گرفتار شود معاونت کن مگر آن کس را که به عمل بد خود گرفتار باشد. تا سخن متخاصمان مفهوم تو نگردد به حکم ایشان مبادرت منما. حکیم به قول تنها مباش بلکه به قول و عمل باش، که حکمت قولی در این جهان بماند و حکمت عملی بدان جهان رسد و آنجا بماند. اگر در نیکوکاری رنجی بری، رنج بنماند و فعل نیک بماند، و اگر از گناه لذتی یابی لذت بنماند و فعل بد بماند. از آن روز یاد کن که ترا آواز دهند و از آلت استماع و نطق محروم باشی، نه شنوی و نه گویی، و نه یاد توانی کرد. و یقین دان که متوجه به مکانی شده ای که آنجا نه دوست را شناسی و نه دشمن را، پس اینجا کسی را به نقصان منسوب مگردان. و حقیقت شناس که جایی خواهی رسید که خداوندگار و بنده آنجا متساوی باشند، پس اینجا تکبر مکن.
همیشه زاد ساخته دار، که چه دانی که رحیل کی خواهد بود. و بدان که از عطای خدای، جل جلاله، هیچ چیز بهتر از حکمت نبود، و حکیم کسی بود که فکر و قول و عمل او متساوی و متشابه باشد.
مکافات کن به نیکی، و درگذار از بدی. یاد گیر و حفظ کن و فهم کن در هر وقتی. کار خویش و تعقل حال خود کن و از هیچ کار از کارهای بزرگ این عالم ملالت منمای و در هیچ وقت توانی مکن، و از خیرات تجاوز جایز مشمر، و هیچ سیئه را در اکتساب حسنه سرمایه مساز، و از امر افضل به جهت سروری زایل اعراض مکن که از سرور دائم اعراض کرده باشی.
حکمت دوست دار و سخن حکما بشنو. هوای دنیا از خود دور کن و از آداب ستوده امتناع مکن. درهیچ کار پیش از وقت آن کار مپیوند، و چون به کار مشغول باشی از روی فهم و بصیرت به آن مشغول باش. به توانگری متکبر و معجب مشو و از مصائب، شکستگی و خواری به خود راه مده. با دوست معامله چنان کن که به حاکم محتاج نشوی، و با دشمن معامله چنان کن که در حکومت ظفر ترا بود. با هیچ کس سفاهت مکن و تواضع با همه کس بکار دار، و هیچ متواضع را حقیر مشمر. در آنچه خود را معذور داری برادر خود را ملامت مکن. به بطالت شادمان مباش، و بر بخت اعتماد مکن، و از فعل نیک پشیمان مشو. با هیچ کس مرا مکن. همیشه بر ملازمت سیرت عدل و استقامت و التزام خیرات مواظبت کن.
اینست وصایای افلاطون که خواستیم که کتاب بران ختم کنیم، و بعد ازین سخن قطع کنیم. خدای، تعالی،همگنان را توفیق اکتساب خیرات و اقتنای حسنات کرامت کناد، و بر طلب مرضات خود حریص گرداناد، انه اللطیف المجیب.
تمام شد کتاب اخلاق ناصری بعون الله و حسن توفیقه در آخر ماه ربیع الاول سنه اثنی و ستین و ستمأیه هجریه.
حمیدالدین بلخی : سفرنامهٔ منظوم
حکایت نخست
وقتی اندر زمین و امر شاست
بود مردی گدا و گاوی داشت
از قضا را وبای گاوان خاست
هر که را پنج بود چهار بکاست
روستایی ز بیم درویشی
خواست تا بر قضا کند پیشی
بخرید آن حریصِ بی مایه
بدل گاو، خر ز همسایه
چون نگه کرد هم به روزِ بیست
از قضا خر بمرد و گاو بزیست
سر بر آورد از تحیّر و گفت
کای شناسای آشکار و نهفت
هرچه گویم بود ز نسناسی
چون تو خر را ز گاو نشناسی
زین سپس پای بر سرِ خود دار
ندمای لطیف در خود دار
نی که هر روز پایم افزون است
که وثاقم به نزد جیحون است
خار ماندم ز کم خریداری
عملم عُطلت است و بیکاری
علّت افزون شد و طبیب نماند
غمگسارم به جز ربیب نماند
کار او تیز از تملّق من
هم معلّق شد از تعلّق من
گشته چون تیز اوفتان خیزان
کار او همچون خایه آویزان
با سخای تو بحر در هستی است
وز علوّ تو چرخ در پستی است
ناظر مجلس تو ناهید است
نعل اسب تو تاج خورشید است
ای چو تو حاتمی و معنی نِه
بی تو در شخصِ دهر معنی نِه
سرِ چرخ بلند پست کنی
که چو من چاکری به دست کنی
چند چون کودکانِ بی تمیز
چند چون کودکانِ بی تمیز
آنچه کِشتی ببین به وقتِ دِرَو
آنچه کِشتی ببین به وقتِ دِرَو
ای چو خورشیدِ چرخ خسس پرور
وی چو طبع خزان مگس پرور
در بساتینِ روضه های بهشت
خاک و خاشاک چند خواهی کشت
فرق کن فرق کن ز روی قیاس
گوهر از سنگ و دیبه از کرباس
گرچه اندر زبان ابدال است
این مثل لایق چنین حال است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
نبستم از چمن طرفی به کام دل پریدن‌ها
خوشا در حلقه دامی به ناکامی تپیدن‌ها
رفوی خرقه ناموس عقلم ساخت دیوانه
دریغ ایام شیدایی و پیراهن دریدن‌ها
نخواهم غیر خار از تربتم روید پس از مردن
چو بینم بر زمین از نازش آن دامن کشیدن‌ها
ندانم قصه دل چیست اما اینقدر دانم
که هر جا لب گشودم گوش بستن از شنیدن‌ها
به قدرت تا کجا شد نسبتش کامروز در گلشن
نیاید بر زمین پای صنوبر از چمیدن‌ها
توان دانست باز از دیده بازم پس از کشتن
که دارم حسرتی در دل به غیر از سر بریدن‌ها
به عذری تا به پایش سر توانم سود پیرم کرد
در آغاز جوانی یاد ایام خمیدن‌ها
جوانی زد ره و شادم که این موی سفید آخر
به پیری شد کلاف رسته یوسف خریدن‌ها
ندانم کیست یغما در بیابان جنون روزی
ز ره وامانده‌ای دیدم در آغاز دویدن‌ها
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
درد دگر آن کآه سحر را اثری نیست
آه من از این درد که شب را سحری نیست
گفتم کمرش گیرم و آرم به میان راز
آگه نه از این نکته که او را کمری نیست
احوال دل از طره او پرس که ما را
دیری است کز آن گم شده یک مو خبری نیست
افسوس که از شست قدر تیر حوادث
می آید و جز سینه بدستم سپری نیست
افغان که از مرگ من آگه کندت چون
می میرم و بر بستر من نوحه گری نیست
چندانکه زدم ناله نشد چشم تو بیدار
پنداشتم از طالع من خفته تری نیست
جز درس محبت همه تحصیل و بال است
بپذیر که نافع تر از این مختصری نیست
شاید که بر اشک من و یعقوب بخندد
آنرا که به دل داغ چو یوسف پسری نیست
کالای وفا خوارتر از اهل هنر شد
ای وای به یغما که جز اینش هنری نیست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نه چو هر بار دگر آمد و دامن زد و رفت
برق عشق آتشم این بار به خرمن زد و رفت
تاخت بر حاصلم آن برق که از رخنه دل
آتش اندر شجر وادی ایمن زد و رفت
پیش رفتم به تظلم که رکابش بوسم
تند بر تافت عنان بانگ به توسن زد و رفت
آخر عمر دلم یافت رهی کاول گام
پا به دیر و حرم وشیخ و برهمن زد و رفت
جان کنم من همه عمر ار دو سه روزی فرهاد
تیشه بر سنگ به یاد بت ارمن زد و رفت
تا چه ذوق است به بند تو که هر مرغ که دید
حلقه دام تو پا بر سر گلشن زد و رفت
دل ززخمش نه چنان خوش به حیات است که غیر
مرد از حسرت آن تیغ که بر من زد و رفت
پیش خورشید رخت خواست چراغ افروزد
شمع را تیغ سحر آمد و گردن زد و رفت
وای بر حسرت یغما که ز بی مهری دوست
نفسی چند به کام دل دشمن زد و رفت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
من گرفتم که به عشاق وفا نتوان کرد
آخر ای پادشه حسن جفا نتوان کرد
سفر کعبه کنی کاش که آنجا گویم
روز عید است و حرم ترک فدا نتوان کرد
چون شوی بی خبر از باده مگو جمشیدم
خویشتن را بیکی جام گدا نتوان کرد
این جوان سازد و آن پیر کند نسبت می
ظاهر آن است که با آب بقا نتوان کرد
گر غباری ز کف پای تو آرد سر چیست
که نثار قدم پیک صبا نتوان کرد
زاهد از توبه پیمانه مرا عذر بنه
کاین گناهی است که در مذهب ما نتوان کرد
منعم از خرقه و سجاده مکن باده بیار
آن چه شیداست که در زیر عبا نتوان کرد
با تعلق نتوان مرحله عشق برید
دست و پا بسته در این بحر شنا نتوان کرد
تو نه ای مرد سپاه مژه یغما بگریز
پنجه در پنجه ترکان ختا نتوان کرد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خسرو حسن تو جائی زده بر خرگه ناز
که به صد واسطه آنجا نرسد عرض نیاز
سفر کعبه کنم تا به خرابات رسم
زانکه سالک به حقیقت رسد از راه مجاز
ختم کردم سفر زلف بتان تا چه شود
شب تاریک و محل خطر و راه دراز
هر که آن خال سیه دید و لب میگون گفت
عاقبت فرش ره میکده شد سنگ حجاز
بند بر گردن محمود نهم گر ببرد
نام فتراک غلامان تو با زلف ایاز
همه اوصاف خداوندی از اخلاق و کرم
در تو جمع است دریغا که نه ای بنده نواز
دل یغما رهد از چنبر زلف تو اگر
رستن صعوه میسر شود از چنگل باز
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
تا ز مینای غم عشق تو صهبا زده‌ام
عقل را شیشه ناموس به خارا زده‌ام
از پی میمنت عیش مرا تیغ شراب
تا به دست آمده بر گردن تقوا زده‌ام
می مسیحا و من غم‌زده رنجور مکن
عیب اگر دست به دامان مسیحا زده‌ام
کاکل و زلف بتان دوده جور و ستمند
به تظلم در این سلسله شب‌ها زده‌ام
آسمان چند مرا شیشه دل می‌شکنی
شرمی آخر مگرت سنگ به مینا زده‌ام
با لب و قد تو انصاف ز کوته‌نظری است
گر به غفلت مثل کوثر و طوبی زده‌ام
سبقتم بی‌جهتی نیست ز ارباب سخن
دو سه روزی است که گام از پی یغما زده‌ام
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
باده صافی و بوی گل و باد سحری
گر ز خویشت خبری هست زهی بی‌خبری
بنگر آن قامت و رخسار که گوئی بسته است
بر سر سرو روان دسته گلبرگ طری
باده پیش آر مگر قوت غساله می
سازدم پاک ز آلایش ضعف بشری
روزگار غم شاهد صنمان پیرم کرد
کودکی کو که کنم من پدری او پسری
بر طریقی که خورم من غم زیبا پسران
پیر کنعان نکند در حق یوسف پدری
در دل سخت چو سنگش عجبی نیست که نیست
ناله زار اسیران بلا را اثری
که کند گونه ابکار سخن را یغما
خوشتر از ماشطه کلک تو پیرایه‌گری
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴
دل به دخت رزم از خوش پسران آزاد است
ای خوشا وصل عروسی که به از داماد است
جای در کله نمرود خرد کن مهراس
پشه باده که با مستی رحمت باد است
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۷
دریغ آن بزم جان افزای شیرین
دریغ آن عز و استغنای شیرین
خوش آن صوت ندرنای وهویلا
خروش و جوش شم شم شور لیلا
دریغ آهنگ خوب ریزه ریزه
که می خواند آن سهی قد نیم خیزه
دریغ آن خاستن آه آن نشستن
دریغ آن کج شدن تنگل شکستن
دریغ آن شق شدن و آن چرخ دادن
دریغ آن خم شدن و آن ایستادن
دریغ آن گوشت کوبیدن نشسته
دریغ آن غمزه های جسته جسته
دریغ آن با حریفان پیله وی
دریغ آن جان فزا غربیله وی
دریغ آن پاک کردن ها به هنگام
لب ساغرکشان از رشحه جام
دریغ آن دست بر آن زیر غبغب
دریغ آن بوسه های گوشه لب
دریغ آن های و هوی باده خواران
که خوردی کوب از آن رعدبهاران
دریغ آن رفتنش از بزم بیرون
دریغ آن بازگشت چست موزون
دریغ آن پی سپردن نرم نرمش
دریغ آن سر به جیب از فرط شرمش
دریغ آن جستن از جا بهر تعظیم
همه بر کش نهاده دست تسلیم
دریغ آن جان من بنشین شیرین
دریغ آن خوش سیاق آئین شیرین
دریغ آن باز از نو صف زدن ها
دریغ آن دف زدن و ان کف زدن ها
دریغ آن داستان بره بازی
به روی ناف شیرین اسب تازی
سماع و نغمه بوبو دریغا
از آن هنگامه پستو دریغا
دریغ آن خنده سرشار ساقی
دریغ آن خوش ادا گفتار ساقی
دریغ آن در دویدن حرو حرها
دریغ آن خفتن و آن خرو خرها
دریغ آن خنده های هق هق من
دریغ آن گریه های فق فق من
دریغ آن نوبت بیهوشی تو
دریغ آن خفته بازی گوشی تو
دریغ آن میوه های گونه گونه
دریغ آن نان کال و ترب و پونه
دریغ آن قاب چیز و آن خورش ها
دریغ آن عیش ها و آن پرورش ها
دریغ آن سفره با آجیل رنگین
دریغ آن نقل های نغز و شیرین
دریغا کز چنین بزم طرب پی
که نامد جز خروش بربط ونی
کنون ناید ز ضرب خصم فیروز
به جز تپ تاپ چوب و غرغر گوز
یکی گوید امان ای وای پشتم
یکی گوید گلندام آه کشتم
یکی زوزه کنان با گردن خرد
که یارب چند کف مغزی توان خورد
یکی گوید فغان کز گردش هور
فزرت ما بکلی گشت قمصور
یکی گوید دماغم آه خون شد
یکی گوید کلاهم وای چون شد
یکی گوید که با این ریش گنده
چسان بیرون روم از خانه بنده
یکی گوید چه وضع است اینکه مردم
یکی گوید چه گه بود اینکه خوردم
دریغ آن دم که بر در دق و دق شد
دریغ آن دم که گفتم آه لق شد
دریغ آن پیر مرد شیرخواره
که می گشت از پی آن ماه پاره
فروزد چنگ از نیکو وفاقی
ز روی عجز در دامان ساقی
که ای ساقی ز تپ تاپ «قدم خیر»
نه جان من می برم بیرون نه غیر
پس از من چون شدم قربان شیرین
غرض جان شما و جان شیرین
اگر من جان سپارم هیچ غم نیست
که شیرین را چو من فرهاد کم نیست
چه غم گیتی سر آرد گر به من روز
نباشد گو به عالم یک گلنگوز
چه اینجا و چه آن فرخنده محفل
مباش از حال شیرین هیچ غافل
که گر افتد بر او چشم دل افروز
سیه سازد بر او فرهاد سان روز
چو من مگذار گردد تیره روزش
نگه داری نما از نیم سوزش
دریغا آن سفارش های دالان
از آن بیچاره کج گشته پالان
دریغ آن گشتن آگه از سحرگاه
ز سر کار ما سردار کین خواه
دریغ آن بر وثاق ما شبیخون
دریغ آن گردش اختر دگرگون
دریغا آن زمان کز ترس بستو
خرامان گشت شیرین سوی پستو
دریغ آن گاه خشم و گه تبسم
دریغ آن گه خموشی گه تکلم
دریغا آن قبا پوشیدن وی
دریغا آن زکین جوشیدن وی
دریغا آن کله بر سر نهادن
دریغ آن زلف مشکین تاب دادن
دریغ آن شال بستن بر میان بر
زدن خود بر میان مردانه خنجر
دریغ آن رفتن شیرین خرامش
دریغ آن لندلند گام گامش
دریغ آن خواندن از تشویش افسون
دریغ آن تاختن از خانه بیرون
دریغ آن گشتن از پشت طویله
دریغ آن کردن از مستیش پیله
دریغ آن دستمال زرد کج بر
که بود از فندق و نقل و هلوپر
دریغ آن مشورت های نپخته
دریغ آن خنده های روی تخته
دریغ آن در شدن خصمان به خانه
همه بر کف چماق و تازیانه
دریغ آن سیر کردن خیره خیره
میان گنجه و دولاب و زیره
مگر جویند از شیرین نشان باز
کنند آن تیره زاغان صیدشهباز
دریغ آن از لگد درها شکستن
به آجر تارک سرها شکستن
دریغ آن حمله ظالم کنیزان
که می شد دیو از وحشت گریزان
دریغ آن فرش برچیدن ز محفل
که این داغم نخواهد رفت از دل
دریغ آن حمله ها و آن صف دریدن
دریغ آن نی شکستن دف دریدن
دریغ آن شیشه های نیمه بر طاق
که از عطرش معنبر بود آفاق
ربود از طاق یک یک را جرقی
روان بر سنگ سر کو زد شرقی
دریغ آن باده های مستی انگیز
که بر نوشین لبان شد دردی آمیز
دریغا بخت و آن بیچارگی ها
دریغا ما و آن آوارگی ها
دریغا کآن همه طی شد دریغا
دریغا ای دریغا ای دریغا
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۳
شکر گفتی از خرگه خسروی
که پذرفت از او شور شیرین نوی
جمی مهر و مه باده و جام او
مهی مهربان مشتری نام او
ولی تا به جائی هوسباره بود
که هر روز در کوئی آواره بود
به خواهش جوانی و پیری نداشت
زجفتی شدن هیچ سیری نداشت
پسر داشت با فر و برز و شکوه
نکوهش گرفتند او را گروه
که در بند کش یا بکش مام را
وزین ننگ آسوده کن نام را
پسر سخت و سست از در پند و راز
زبان کرد در کار مادر دراز
که تا چند و کی این هوسبارگی
تو را به ز آرام آوارگی
بست چاکرانند زفت و زمخت
به جفتی هوس را گزین دست پخت
از آن پیشه پیش رخ بر گرای
بدینان در آرزو برگشای
شب و روز بی پرده هشیار و مست
بخور هر چه خواهی بده هر چه هست
بدین نغز رای ارکنی روی پشت
کمین کیفر آسیب بند است و کشت
سراینده لب باز بست از سرود
نیوشنده بند از زبان برگشود
که خامش کن این پند ناسودمند
به مادر کجا زیبد از زاده پند
مرا خود برین خوی یزدان سرشت
نگردد سیاه آنچه یزدان نوشت
ز آبستنی تا بدین پایگاه
که بر افسر مهر سائی کلاه
ز پروردن و ترس تیمار وپاس
مرا بر تو باشد فراوان سپاس
اگر خواجگی جستم ار بندگی
ترا خواستم از خدا زندگی
چه تیمارت آمد که جانم بسفت
چه شب ها که تا روز چشمم نخفت
خریدم به تن رنج های گران
به کار تو کردم جوانی و جان
کنونت که انگیز پاداش نیست
به بادافره آویز پرخاش چیست
اگر در دو گیتی ز یزدان پاک
دل آسوده خواهی نه جان دردناک
زمن شو پذیرای این نغز پند
نه پیچیده پی پارسی پوست کند
ز اندرز من بازچین کام و لب
به رامش رها کن مرا روز و شب
اگر مست خسبم و گر هوشیار
تو بیدار زی پرده گر پاسدار
چو گردد به چالش مرا بند باز
تو کن دیده ی چشم پوشی فراز
دو اسبه به خر سازم اررای وره
مکن ریش گاوی شتر دید نه
اگر با جهان خیزدم خورد و خفت
مکن هوش باریک و آوا کلفت
به شیرینی آن کن که دل خواهدم
به تلخی نه آنها که جان کاهدم
بر این رو مرا تا بود هست و بود
چو سودای هستی زیان کرد سود
روان زند سار آتشی بر فروز
وز آن لاشه مرده پاکم بسوز
سراپا چو شد سوخته پیکرم
بر انبای در شیشه خاکسترم
به موسای رستاق و شهر آنچه هست
یکی شیشه بسپار دور از شکست
بگو مادرم با دو صد داو و برد
بدان دست و تیغ این هوس پخت و مرد
پی پاس یاسای پیغمبری
چو برید مر کودکان را نری
در این تنگنا دخمه تار و تیر
که دروی همی منکر آید نکیر
پر از خشت و خاک است تا بسترم
تن آسا بدین مشت خاکسترم
به چل سال در با بسی جستجوی
ندیدم به جز وی زنی راستگوی
به پاداش این خوش سخن نغز راست
که افزود جان یا همی مغز کاست
سزد گر خداوند گردون و گرد
نگیرد برو پیش و پس هر چه کرد
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۳
سلخ ماه طرب و غره شهر الم است
نوبت ماتم خورشید کواکب حشم است
آسمان کرده به خون شه دین ساز مصاف
سپهش اختر وطغرای هلالش رقم است
تکر گردون سزد ار شد حبشی جامه از آنک
قتل میر عرب و ماتم شاه عجم است
تا قیامت اگر از چشمه چشم مه و مهر
عوض اشک رود سیل شفق فام کم است
ناله شش جهت از غایله سوک تو راست
قامت نه فلک از بار ملال تو خم است
دو جهان از سر جان گر همه خیزند رواست
در ره ماتم تو ترک سر اول قدم است
عرشیان را همه از گرد الم تن تل خاک
فرشیان را همه از اشک عزا دیده یم است
بر همه اهل زنا قرعه عیش و طرب است
بر همه آل علی قسمت جور و ستم است
ناله بر کش ز دل امکان فغان تا به دل است
خون فشان از مژه تا در مژه آثار نم است
این چنین خیره ندانستمت ای گرگ سپهر
می بری سر به ستم گر همه صید حرم است
جرم یغما که فزون است به کیهان ز حساب
چون تواش واسطه روز حسابی چه غم است
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۲
بیش از این در غم هجران تو خون خورد نشاید
ای سفر کرده سفر کرده چنین دیر نیاید
وقت آن است که بازآئی و بختم بسراید
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو در آید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
نه تو گفتی که به من با غم هجران نستیزی
کشته خود به زمین برنگذاری نگریزی
این سفر جز به هلاکم ننشینی و نخیزی
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
ای پدر رجعت امروز مینداز به فردا
دست شستم ز علی اکبر و عباس تو فرد آ
با وجودت چه نیاز است به کلثوم و به کبری
اگرم هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
تا کی ای خامه احباب سرودی نسرائی
تلخ کامی ز مذاقم به درودی نزدائی
من نه تنها خمش آیم چو به گفتار درآئی
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی
پیش لفظ شکرینت چو نی انگشت بخاید
نه همین دل که غمت سوخت سما را و سمک را
من نه تنها کالمت کاست بشر را و ملک را
از تو ای باب نبرم چه یقین را و چه شک را
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
عمه تا چند سکینه به بر و دوش تو خسبد
گه به جان گه به دل دیر فراموش تو خسبد
سزد از ناله بنگذارم اگر گوش تو خسبد
قهرم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
آبم آتش نشود گر بدهی خاک ببادم
نکنم از تو فرامش بری ار نام زیادم
به خلاف تو نخیزم چو به مهر تو فتادم
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۳
ای ز بی آب لبت چشمی و هفتاد شمر
وی ز پرتاب دلت آهی و صد چرخ شرر
سر تو بر تن نی ای همه را چاک به تن
تن تو بر سر خاک ای همه را خاک به سر
مهر سیمای تو را گرد قمر گرد کسوف
سرو بالای ترا جامه کفن بر پیکر
چه نهم گر ننهم چهره اندوه به خاک
چه زنم گر نزنم جامه جان چاک ببر
چو از صروف فلکت ماه در آمد به محاق
چو از مدار قمرت مهر فرو شد به مدر
چکنم گر نکنم فرش زمین عرش سپهر
چه برم گر نبرم گرد زمین بر اختر
خنجر حادثه را در دل پاک تو درنگ
ناوک صارفه را بر تن چاک تو گذر
چکنم تیر بلا را نکنم دیده نشان
چکنم تیغ الم را نکنم سینه سپر
آسمان خوان تو آراست چو از پاره دل
روزگار آب تو پرداخت چو از دیده تر
چکشم گر نکشم مشربه از سیل سرشک
چه نهم گر ننهم مائده از لخت جگر
آفتاب سر پر نور تو بر خاک تنور
آتشین طلعت رخشای تو در خاکستر
چه نهم گر ننهم خاک مصیبت بالین
چکنم گر نکنم آتش حرمان بستر
عرشیان را چه زنم گر نزنم سنگ ببال
فرشیان را چه نهم گر ننهم بند به پر
تن بهمن اگر اقبال کند بی تو به جان
جان یغما اگر اهمال کند با تو به زر
چه دهم فتوی حتم ار ندهم مالش هبا
چکنم حکم صریح ار نکنم خونش هدر
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۵
همه زانداز توام بهره غم افتاد فلک
از تو فریاد فلک
سال و ماه و شب و روز از تو نیم شاد فلک
از تو فریاد فلک
صرصر قهر تو در ماریه از آل زیاد
آتشی ریخت که داد
خاک اولاد پیمبر همه بر باد فلک
از تو فریاد فلک
روزی آبستن شب های غم و آتش و دود
ترسم آید به وجود
کاش اندیشه صحبت شود از یاد فلک
از تو فریاد فلک
هم پلنگان حجاز از دم گرگ تو به رم
هم غزالان حرم
شیر و آهو همه صیداند و تو صیاد فلک
از تو فریاد فلک
خاندانی که بدو یافت عمارت گل و آب
دورت ای خانه خراب
ساخت ویران به ستم خانه ات آباد فلک
از تو فریاد فلک
بر مراد عدمی چند کنی نفی وجود
از در غیب و شهود
آنکه آمد همه را موجب ایجاد فلک
از تو فریاد فلک
چند پوئی به غلط از در اعزاز لئام
راه ایذای کرام
در پی بنده مجو خواری آزاد فلک
از تو فریاد فلک
کرده ای راست در این معرکه غایله زار
فتنه حادثه بار
خواهد این فتنه بلای عجبی زاد فلک
از تو فریاد فلک
صبر سندان به چنین سخت بلاسنگ و سبوی
تو همان آهن و روی
شرمی آخر نه ای از خاره و پولاد فلک
از تو فریاد فلک
مرد و زن پیر و جوان دخت و پسر عبدو امیر
کشته گشتند و اسیر
با شش و پنج تو چه هفت و چه هفتاد فلک
از تو فریاد فلک
تشنه لب تفته دل از خون بنین و اشک بنات
راندی از نیل فرات
سوی جیحون و ارس دجله بغداد فلک
از تو فریاد فلک
تشنگی سوختگی خسته دلی خون جگری
بی کسی در بدری
بر تنی نیست روا این همه بیداد فلک
از تو فریاد فلک
دل و دیده همه را تا زحل از تخته گل
پی آن دیده و دل
جاودان عهد سرشک آمد و فریاد فلک
از تو فریاد فلک
مصطفی مات و علی محو و خدا تعزیه دار
روز محشر شب تار
از ستم های تو پیش که برم داد فلک
از تو فریاد فلک
والی از سینه و چشم آذر و نیسان آورد
تا زند از سر درد
آه زن اشک فشان بهمن و مرداد فلک
از تو فریاد فلک
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۵۹
از توام با همه حسرت نه سراغی نه صفائی
بر منت با همه رحمت نه عبوری نه عطائی
ندهی بار به خویشم نه به سروقت من آئی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی ونپائی
توبه از جان و سری چو از سرو جان دل به تو دادم
ای مراد سر و جان چون نکند دل ز تو یادم
من بر آن سر که بودجان به تو خوش دل به تو شادم
مردمان منع کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرائی
بی تو در کنج غم ای پشت به خویش ای به تو رویم
گاهی از غم بخروشم گهی از درد بمویم
بارها با دل غمگین که به جان غم همه زویم
گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیائی
دولت وصل تو جوئیم همه هجر نصیبان
روز عمر همه بی صبح رخت شام غریبان
سال و مه با طلب کوی توام دست و گریبان
حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدائی
کس نبیند چو توئی غرقه به خون کردن و کشتن
خشک لب برطرف بادیه خون خوردن و کشتن
ترسمت باز از این چرخ نگون مردن و کشتن
شمع را باید ازین خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه مائی
حسرت یثرب و هجر حرم و غصب امامت
محشر قتلگه و آن همه غوغا و غرامت
رنج کوفه غم شام آن دگر آشوب و قیامت
عشق و درویشی و انگشت نمائی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدائی
از گذرگاه جمالت نظر آن سوی نبیند
حاصلم چیست چو از باغ گلت بوی نبیند
در دو کیهان به جز از چشم خداجوی نبیند
پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند
تو بزرگی و در آئینه کوچک ننمائی
جاودان بال و پرم کاش به بند تو بریزد
بو به ما مهر دل صید پسند تو بخیزد
مرغ یغما چه که با دام بلند تو ستیزد
سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
تا بدانست که در قید تو خوشتر که رهائی
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۶۲ - نوحه سینه زنی به شکل رباعی
تا ماریه شد حریر پوش از دم تو
پوشد نه همین کعبه سیاه ازغم تو
صباغ ازل طراز نه اطلس چرخ
بر نیل عزا کشید در ماتم تو
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۶۶
خم پشت سپهر از قد موزون حسین
مه نیلی پوش از رخ گلگون حسین
این عکس شفق نیست بر اطراف افق
بگرفته گریبان فلک خون حسین
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۸۴
این نوحه از سیف الله میرزا فرزندفتحعلیشاه است که یغما جرح و تعدیلی در آن کرده. لیکن در برخی از نسخه های خطی به نام یغما درج شده و نوحه خوانان و مرثیه گویان ولایت جندق و بیابانک نیز آنرا از وی می دانند:
امشب اندر کربلا شور است و واویلا عیان
از غم نور دو چشم پادشاه انس و جان
خامس آل عبا با مرگ امشب هم رکاب
زاده مروان دون فردا به نصرت هم عنان