عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۲ - به یکی از دوستان نوشته
نمیدانم آنرا که خیال استیفای خدمت عالی در سر نیست کجا می پوید و کرا می جوید کارش چیست و بازارش با کیست؟ مصرع: چو یوسف را نبیند غیر یوسف را چرا بیند.
در باب بخشایش آقا رضا می خواهم بداند من شفاعت کرده ام و او را از گرداب شناعت به در برده، در خواست از جود بی ضنت و عفو بی منت سر کار آن است که خود به رحمت حضارش فرمایند، زبانی نشر عنایت کنند و نوید حمایت دهند تا ممنون و مرهون سرکار باشد و به امتنان و خجلت در خدمتگزاری، وای که سوراخ بر سر راه آمد و پای خامه گستاخ در چاله و چاه لغزید، بیت:
برگ مشتی دو سه زر باید کرد
یار دیرینه خبر باید کرد
فکر سوراخ دگر باید کرد
در طلب پای ز سر باید کرد
یاران محفل و مردان یکدل را بنده ام و از در توحید پرستنده. البته استاد کرام خدام امام دارای کرامت مجسم به قوت میل به حضرت و عجز بندگان، کار معهود را تمام فرموده است حاجت اطناب من و تاکید سرکار نیست.
در باب بخشایش آقا رضا می خواهم بداند من شفاعت کرده ام و او را از گرداب شناعت به در برده، در خواست از جود بی ضنت و عفو بی منت سر کار آن است که خود به رحمت حضارش فرمایند، زبانی نشر عنایت کنند و نوید حمایت دهند تا ممنون و مرهون سرکار باشد و به امتنان و خجلت در خدمتگزاری، وای که سوراخ بر سر راه آمد و پای خامه گستاخ در چاله و چاه لغزید، بیت:
برگ مشتی دو سه زر باید کرد
یار دیرینه خبر باید کرد
فکر سوراخ دگر باید کرد
در طلب پای ز سر باید کرد
یاران محفل و مردان یکدل را بنده ام و از در توحید پرستنده. البته استاد کرام خدام امام دارای کرامت مجسم به قوت میل به حضرت و عجز بندگان، کار معهود را تمام فرموده است حاجت اطناب من و تاکید سرکار نیست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۲
ای از بر من دور همانا خبرت نیست
کز مویه چو موئی شدم از ناله چونالی
سعید را گفتم آن بخت مسعود را از ورود مملوک خویش خبرده که پس از دیدار آقا بزم بندگان را به مقدم میمون خود مقام محمود دارد. بعد معلوم افتاد که تازه به عیادت فرموده اند، و وقت دلجوئی ارباب ارادت و اصحاب عبادت نیست استغفرالله، بیت:
اختیار خود داری هر چه می کنی جانا
گر به خضر جان بخشی ور کشی مسیحا را
به دلخواه خود حرکت کن.
کز مویه چو موئی شدم از ناله چونالی
سعید را گفتم آن بخت مسعود را از ورود مملوک خویش خبرده که پس از دیدار آقا بزم بندگان را به مقدم میمون خود مقام محمود دارد. بعد معلوم افتاد که تازه به عیادت فرموده اند، و وقت دلجوئی ارباب ارادت و اصحاب عبادت نیست استغفرالله، بیت:
اختیار خود داری هر چه می کنی جانا
گر به خضر جان بخشی ور کشی مسیحا را
به دلخواه خود حرکت کن.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۷ - به یکی از دوستان نوشته
سپاس بار خدای را آن کودک خسته که دل ها از عارضه خویش به غم ها بسته داشت عرق کرد و رمق یافت. خاطرهای پراکنده فراهم آمد و غلبات رامش مزیل اندوه و غم گشت. نسبت به روزهای دیگر خیلی آسوده ام و تازه تازه با بی به انجمن و لبی به سخن گشوده. پاک یزدان را از شفای این نادره فرزند براین بنده دریا دریا سپاس است و منت عنایات غیبیه عالم عالم بر ذمت حق شناس. قطع نظر از اینکه داغ فرزند دشوار است و بدرود پاره دل شیرینی زهرگوار، این طفل را از روی فطرت گوهر و جوهری است که در عمرها حرمان او تسکین دل نتوان کرد و موئی از فرق او را با صد هزار زاده گل چهر سنبل موی مقابل، بیت:
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست
چون میدانم تو نیز به مهر او دربندی و از نوید سلامتش خرسند از در اعلام به نگارش این دو حرف اقدام رفت.
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست
چون میدانم تو نیز به مهر او دربندی و از نوید سلامتش خرسند از در اعلام به نگارش این دو حرف اقدام رفت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۷ - به یکی از بزرگان نوشته
امیدگاها در گوشه نامه سید نامی از این بی نشان بر زبان خامه گوهرفشان رفته بود، مصرع: ماکه باشیم که اندیشه ما نیز کنند. باز خانه سرکار آباد که به پاس آشنائی بیست ساله و آمیزش نیم روز، از خاکساران یاد می فرمایند و به نگارش گزاری از او بیدارند.
باری بهمان راه و روش و هنجار و منش که دیده و دانی بنده ام و آن پاک هستی را که جاویدان نیستی مباد از در یکتائی پرستنده. بیش از آنکه در نیروی گفتار گنجد یا ترازوی گمان و پندار سنجد آرزومند خجسته دیدارم و آزاداندیش شیوا گفت و گزار دریغ که شوربختی های اختر وارون بختم هرگز در آن خرم انجمن که شرم هزار چمن است و بزرگتر امید جان و تن شب و روزی بار نداد و از گرداب کشتی شکن دوری راه کنار ننمود، جز آنکه دریافت این آرزو را بر در پاک یزدان خاکسارانه روی نیاز سایم و چشمداشت از هر در بر دستگیری های بخشایش خدایی باز دارم چه خواهم کرد، بیت:
بی سر و پا می روم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه تند گردن ما در کند
بیش از این گستاخی شوخ چشمی و سخت روئی و بی شمری و یاوه گوئی است، فراموشم مکن و خامه نامه نگار از پرستش روزگار و دلجوئی جان امیدوارم خاموش مخواه، فرمایشی که سرانگشت توانائی این خاکسارش گره گشائی تواند نگارش نما که در انجامش کیش بندگی و آئین پرستندگی کار خواهم بست.
باری بهمان راه و روش و هنجار و منش که دیده و دانی بنده ام و آن پاک هستی را که جاویدان نیستی مباد از در یکتائی پرستنده. بیش از آنکه در نیروی گفتار گنجد یا ترازوی گمان و پندار سنجد آرزومند خجسته دیدارم و آزاداندیش شیوا گفت و گزار دریغ که شوربختی های اختر وارون بختم هرگز در آن خرم انجمن که شرم هزار چمن است و بزرگتر امید جان و تن شب و روزی بار نداد و از گرداب کشتی شکن دوری راه کنار ننمود، جز آنکه دریافت این آرزو را بر در پاک یزدان خاکسارانه روی نیاز سایم و چشمداشت از هر در بر دستگیری های بخشایش خدایی باز دارم چه خواهم کرد، بیت:
بی سر و پا می روم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه تند گردن ما در کند
بیش از این گستاخی شوخ چشمی و سخت روئی و بی شمری و یاوه گوئی است، فراموشم مکن و خامه نامه نگار از پرستش روزگار و دلجوئی جان امیدوارم خاموش مخواه، فرمایشی که سرانگشت توانائی این خاکسارش گره گشائی تواند نگارش نما که در انجامش کیش بندگی و آئین پرستندگی کار خواهم بست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۹ - به دوستی نگارش رفت
فرزانه فرزند من خواستم بهره یاب دیدار همایونت گردم از بیم آنکه مبادا از نخجیر به شکار فرموده باشی، پای پویه ور نیروی جنبش نداشت. به ناچار خود در میانه راه درنگ آورده فرزندی میرزا جعفر را به خدمت فرستادم اگر هستی و سنگ دندانی نیست که پوست بر تن دوستان زندان کند و بزم خجسته فرگاه را بر یاران انجمن پاگاه رندان فرماید، رهی را آگهی بخش شاید دمی دو به فر دیدارت که مصریان را شام و نهار است و دل باختگان را باغ و بهار از رنج روزگار و شکنج جدائی برآسائیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۸ - به یکی از بزرگان نوشته
کمترین بنده خاکسار امروز از تجریش گامی فراتر نتوانست رفت. هیچم آگهی نیست که از آن ماه خرگهی نامه و پیغامی آمد، یا چون روزهای نخست روندگان را دورباش نگهبانان دام گردن و بندگام بود. سه روز از این پیشم پیک فرخ پیام سرکاری به مژده دیدارت امیدوار فرموده تا بدانم آن خورشید آسمان مهربانی و جمشید تختگاه کشورستانی کی سایه مهر پروری بر این مشت خاک خواهد افکند و کجا داد دل ستم زدگان خواهد داد. همه هنگام از بام تا شام دیده بر راه داشتم و تن خاک گذرگاه. ندانم این گل که سرمایه آب و رنگ هزار بهار است و زیب و آرایش صد نخشب و خلخ نگار کی خواهد رست، و جان اندوهگین کجا از بند چشم داشت و دل نگرانی خواهد رست. در خواست چاکر خاکساران است که دمی دو بیش از جنبش رهی را مژده رسانند که چهار اسبه رخش مهرستام ماه خرام را در پی افتم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۳ - به حاج محمد اسمعیل طهرانی نوشته
آقای راستین خود را رنج افزا می گردم، که با آن عهد ثابت و مهر راسخ که تراست در این مباینت دیر انجام باری خامه در شست نیاوردی و نوید سلامت خود را غایله پرداز پراکنده تیمارهای کهنه و نو نساختی، این شیوه نو مبارکت باد. مکرر در حواشی نامه یاران اقامه سلام کردم و اشاعه پیام، مگر مبادی سطر و شطری آئی و بند اندوهی از دل مشتاق بازگشائی، ثمری نداد و سحری از تیره شام هوس نزاد. شوق غالب افتاد و صبر غایب، به خط و خامه یغما که دوست دیرینه پیمان و یار پیشینه پیوند حضرت وعامه سلسله است، زحمت کتابتی مستعجل دادم مگر انگیز شوقی کند و آن ذوق مدام عبارت رای اندیش تحریر حقایق حالات نماید.
غره شوال است، بار روزه سلامت به منزل رسید. از برکات خاکبوسی آستان دارای طوس سلام الله علیه استیفای عیدی همایون کردیم. جای شریف و عامه احباب به زاید الوصف خالی و نمایان است. گواهی از بار خدای همی جویم که در استسعاد زیارت و دعا فراموش نه ای و زبان از نیل مراد و نحج آرزوی حضرت خاموش نیست.
امور معادو معاش پیدا و فاش، بحمدالله تعالی قرین انجام است. در سیاقت و سلوک و بال پردازیم نه جنایت ساز، اگر از دل بندگان خدای باری نتوانیم پرداخت در راه مردم خاری نخواهیم ریخت. چنانچه ما خالی از کلفت به افتاد امور و اصلاح احوال شما را از پاک یزدان جویانیم، شما هم توفیق وتایید خیر و ثواب ما را از خدای عزوجل بخواهید. تفصیل احوال ما را هیچ کس به حکم یکتائی و اتفاق معاشرت بهتر از یغما آگاه نیست، امروز و فردا زین و ستام بر کوهه راه انجام خواهد بست. ملفوظا با مکتوبا بی کاست و فزود راز خواهد گشود. همواره صدور مراسلات و رجوع مهمات را چشم به راه اندریم و گوش برآواز.
غره شوال است، بار روزه سلامت به منزل رسید. از برکات خاکبوسی آستان دارای طوس سلام الله علیه استیفای عیدی همایون کردیم. جای شریف و عامه احباب به زاید الوصف خالی و نمایان است. گواهی از بار خدای همی جویم که در استسعاد زیارت و دعا فراموش نه ای و زبان از نیل مراد و نحج آرزوی حضرت خاموش نیست.
امور معادو معاش پیدا و فاش، بحمدالله تعالی قرین انجام است. در سیاقت و سلوک و بال پردازیم نه جنایت ساز، اگر از دل بندگان خدای باری نتوانیم پرداخت در راه مردم خاری نخواهیم ریخت. چنانچه ما خالی از کلفت به افتاد امور و اصلاح احوال شما را از پاک یزدان جویانیم، شما هم توفیق وتایید خیر و ثواب ما را از خدای عزوجل بخواهید. تفصیل احوال ما را هیچ کس به حکم یکتائی و اتفاق معاشرت بهتر از یغما آگاه نیست، امروز و فردا زین و ستام بر کوهه راه انجام خواهد بست. ملفوظا با مکتوبا بی کاست و فزود راز خواهد گشود. همواره صدور مراسلات و رجوع مهمات را چشم به راه اندریم و گوش برآواز.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد، آنچه برادر مهربانم آقا علی حاجی حسین در ساز و سامان باغ بالا وانگه ساخت و پرداخت جوی میان خواهد بده، و نوشته رسید بستان، توهم در انجام این کار دستیار اوباش که بی درنگ آغاز کند و به انجام برد آن مایه که این باغ سیراب گردد آب از نو باید خرید، سه جوی و یک جوی ندانم. باید تا رسید من که به خواست خدا دو سه ماه افزون نخواهد بود، پای تا سرآکنده دمید و آن خاک سیاه از انبوه نهال های بالیده سرسبز و آقا علی روسفید باشد.
زود از انجام این کار آگهی بخش که دیده در راه است و انگشت شمار اندیش هفته وماه، شش درخت پسته چهار در چهار گوشه و دو در میان این کنار اگر سبز کنی تا نخواهی خشنودی خواهم داشت. ازین گذشته جز درخت خرما در این باغ شاخی بی بر و هر برگش به جای هفتاد سر خر خواهد بود. فراموشی خام است و نافرمانی خنک، اگر کوتاهی خیزد از هر دو در هم خواهم شد، دویم ماه روزه در ری نگارش یافت سنه ۱۲۶۲.
زود از انجام این کار آگهی بخش که دیده در راه است و انگشت شمار اندیش هفته وماه، شش درخت پسته چهار در چهار گوشه و دو در میان این کنار اگر سبز کنی تا نخواهی خشنودی خواهم داشت. ازین گذشته جز درخت خرما در این باغ شاخی بی بر و هر برگش به جای هفتاد سر خر خواهد بود. فراموشی خام است و نافرمانی خنک، اگر کوتاهی خیزد از هر دو در هم خواهم شد، دویم ماه روزه در ری نگارش یافت سنه ۱۲۶۲.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴ - از قول سیدی اردستانی به اردستان نوشته
گرامی برادر من، دیری است پیمان نامه نگاری فراموش است، و خامه شیوا سخن از پرسش روزگار دور افتادگان خاموش. با آنها که از راه خویش بر ما پیشی و بیشی ندارند هر روزت پیک و پیام است، و شمارخیز و راه انجام، بهر گامی اندر نامه در راه است و نامه رسان بر گذرگاه. مگر ما که یکباره از یاد شدیم و خاک آسا در تاختگاه نامهربانی بر باد. سرگرانی تا چند، دل نگرانی تا کی؟ با این همه سردی که با من کردی، و گرمی که بادگران آوردی، همچنانت بدل دوستدارم و از جان خریدار. بی امید یک پاسخ خروارها نگارش کنم و اگر هوش دهی یا پنبه در گوش نهی، خرمن ها گزارش.
بار خدا را ستایش، آغاز ماه صفر است، در مرز ری و تختگاه کی به کنجی از آشوب مردم آسوده روزگاری دارم و با نگارش چاپی شماری. کار زندگانی بر هنجار هست و بود به کام است، و روان از اندیشه بیش جوئی و پیشه شکم انباری درنگ اندیش و آرام.اگر گاه گاهی از سرکار آن مهربان برادر که پیش من با دو جهان برابر است، نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید، کوه اندوهم دو جهان برابر است، نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید، کوه اندوهم کاه و گوهر شب چراغم ماه گردد، کی باشد نوازش یاران را خم اندر پشت و خامه در انگشت آورده چون دیگر دوستان به نگارش و گزارش یاد و شادم فرمایند.
بار خدا را ستایش، آغاز ماه صفر است، در مرز ری و تختگاه کی به کنجی از آشوب مردم آسوده روزگاری دارم و با نگارش چاپی شماری. کار زندگانی بر هنجار هست و بود به کام است، و روان از اندیشه بیش جوئی و پیشه شکم انباری درنگ اندیش و آرام.اگر گاه گاهی از سرکار آن مهربان برادر که پیش من با دو جهان برابر است، نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید، کوه اندوهم دو جهان برابر است، نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید، کوه اندوهم کاه و گوهر شب چراغم ماه گردد، کی باشد نوازش یاران را خم اندر پشت و خامه در انگشت آورده چون دیگر دوستان به نگارش و گزارش یاد و شادم فرمایند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶ - به حاجی محمد علی کاشانی نگاشته
یار دیرینه، دوست بی کنیه، انباز درنگ و گشت، دمساز شبستان و دشت، حاجی محمد علی را پویه اندیش فرخ دیدارم، و آرزومند خجسته گفت و گزار. هشتم ماه رجب است به راهی برخان نو که بنیادی بلند است و رستائی ارجمند گذر داشتم. آقازاده را بر کلبه خان نشسته دیدم و با مردی از در داد و خواست سخن فرا پیوسته. بارهی بیش از آنکه گفتن و شنیدن توان، ساز مهربانی ساخت و راز خوش زبانی راند، نشستم ونخست پرسش از وی این بود که رسته کدام باغی و پرتو کدام چراغ؟ به همان روش های شیرین منش که کیش تست، خنده را بر سخن پیشرد داشت و به شیوه کوچک دلی، آئین قنبرک بافی نو ساخت که فرزند دوست دیرین پیوندت حاجی محمد علیم، اگرت نیازی به فزایش نام و نشان و نمایش راز پیدا و پنهان هست افسانه از هر در ساز و داستان شناسائی دراز آرم. گفتم خاموش کن و از هر چه در این باب باید فراموش، که همان یک سخنم از همه راهی بی نیاز آورد و دیدار همایونت بر درستی گوهر رازهای نهفته و چیزهای نگفته باز برد، مصرع:شیر را بچه همی ماند بدو
پس از پرسش های پدرانه بر آن شدم که هر هنگام بدان خان گذار آرم دمی دو باوی انجمن سازم و پژوهش روزگار تو کار و کردار او و بندگی های خود را سخن پردازم، مصرع: از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است. خوشا و خرما آن روزگاران، پیری و خستگی و کاستی و شکستگی سختم افسرده و زبون ساخته، پروای هیچ ندارم. ندانم تو چونی و چگونه می گذاری و روزگاران پایان و پیری بر کدام راه و روش می سپاری؟ اگرت آسودگی و پروائی هست گزارش زندگانی را نگارش کن و فرزندی آقاجانی را در رسانیدن سفارش فرمای، در هر که مهر بینی و بر پرسش گشاده چهر نگری از منش درودی آسمان سرود بر سرای و پوزش اندیش جداگان نامه باش، کاری که از من ساخته دانی بی ساختگی بر نگار که در انجامش چار اسبه خواهم تاخت.
پس از پرسش های پدرانه بر آن شدم که هر هنگام بدان خان گذار آرم دمی دو باوی انجمن سازم و پژوهش روزگار تو کار و کردار او و بندگی های خود را سخن پردازم، مصرع: از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است. خوشا و خرما آن روزگاران، پیری و خستگی و کاستی و شکستگی سختم افسرده و زبون ساخته، پروای هیچ ندارم. ندانم تو چونی و چگونه می گذاری و روزگاران پایان و پیری بر کدام راه و روش می سپاری؟ اگرت آسودگی و پروائی هست گزارش زندگانی را نگارش کن و فرزندی آقاجانی را در رسانیدن سفارش فرمای، در هر که مهر بینی و بر پرسش گشاده چهر نگری از منش درودی آسمان سرود بر سرای و پوزش اندیش جداگان نامه باش، کاری که از من ساخته دانی بی ساختگی بر نگار که در انجامش چار اسبه خواهم تاخت.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۲ - از قول ملا محمد علی ساده اصفهانی به میرزا ابراهیم خان نوشته
خداوندگارا؛ ملازاده ام و به دو وجه از در صورت و معنی ساده، شوق تحصیلم بر سر، بی رضای مادر و پدر از اصفهان به ری نقل و تحویل داده. بختم با اقدام آنچه مقصود بود مساعدت نکرد. از خجلت خامی و خودکامی روی معاودت نیز نداشتم، والدین هم از بابت تادیب بلکه تعذیب تفقد و پرسشی نکردند. با دست تهی و فقدان معروفیت درین مرز که دانند و این مردم که شناسند، ماندم معطل از هر کس چاره درد جستم او را به درد خودکامی گرفتار دیدم و در هواجس نفس اماره و خوی بد فرما معیوب هفتاد خواهش و مغلوب هزار آزار، نه کام ایشان دادن کار من بود و نه مراد من جستن شمار ایشان. لاجرم روز به روز پریشانی و آلودگی افزود. پای مناعتم گشاد. و دست قناعت دراز افتاد. چکنم نه تاجرم که به سرپنجه و مشت زر اندوزی کنم، نه فاجر که به سیرت بعضی از روزن پشت روزی خورم. جز اینکه از شر مردم در پناه امثال حضرت گریزم و به دست و دندان در دامن پاک سرکار آویزم، چه خواهم کرد.
باری به شکرانه بی نیازی و سامان چاره درد و درمان روی زردم فرمای، که آسوده مشغول دعاگوئی و تحصیل گردم یا با عرض مصون آماده نقل وتحویل.
باری به شکرانه بی نیازی و سامان چاره درد و درمان روی زردم فرمای، که آسوده مشغول دعاگوئی و تحصیل گردم یا با عرض مصون آماده نقل وتحویل.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۸ - به میرزا حسن مطرب پسر ملا عبدالغنی کاشی نگاشته
قربان دیده پاک و دامن پاکیزه ات شوم، خطاب رحمت نصاب همایون زیارت شد، شاخ امیدم گل کامکاری شکفت و باغ مرادم سبزه امیدواری دمید. آنچه فرموده اند بجا و سزاست و شایسته روا. از جهت ما نقصان و از طرف دوست همه کمال است، از آن جانب همه هدایت و از این سو همه زوال. زهی بی دولتی که دوست نزدیک و ما دوریم، و یار در خانه و ما مهجور، یعقوب از چهل منزل راه بوی پیراهن شنید اگر این خاکسار تبه روزگار از ده قدم فاصله از نکهت جان پرور و مبارک حضورت آگاه نشوم هر آئینه جمادی زکام زده خواهم بود.
مثل: سید حسین نام ذاکر، دختری زینب نام را دوست می داشت، زینب هم به اقتضای کشش های محبت به سید التفاتی داشتند. مجلس روضه که برپا می شد، زینب روبروی منبر می نشست که مقابل سید باشد. زینب برادری خیلی ناقلا و گردن قوی داشت، در پهلوی منبر منزل می کرد و چشم از این دو مادر مرده بر نمی داشت. سید بیچاره روضه می خواند، اشارت به زینب می کرد و می گفت: زینب جان می دانم می خواهی دست به گردن حسینت در آوری، اما از این شمر حرام لقمه می ترسی.
بعینه حکایت من حکایت سید است. او اگر یک شمر داشت من پنجاه شمر دارم، به جلال قدر خدا و به وجود مبارک قسم آسوده ام و خاطر جمع، می دانم مرا به جا آورده است و بد خیالی نخواهد کرد. نواب اشرف است، خدا جان این بنده را تصدق ایشان و شما هر دو کند. و وسیله بسازد که از دست این طایفه جنس دو پا زودتر خلاص شویم. قربانت بگردم از این مردم بدخیال هرزه بهتان تراش بترس، به محض اینکه یک بیچاره فقیر بخواهد دو کلمه به آقای خود سخن کند و عرض نیاز نماید صد هزار تهمت می بندند، بی آبروئی ما قابل آن نیست که اعتنائی به او باشد، از سرکار شما اندیشه مندم، فرد:
بنالد بلبل از یک باغبان با صد هزاران گل
در آتش من که یک گل دارم و صد باغبان دارد
در حسرت اینکه یکبار به خدمت سرکار مرشد خود عرض سلامی کنم و خاک راهش بوسم، جانم مجاور لب است و روزم نمونه شب. من از رضای خود می گذرم که خدای نکرده غبار ملالی بر دامن پاکت ننشیند، فرد:
من و دل گر فدا شویم چه باک
غرض اندر میان سلامت تست
فکری پخته تر از این ها باید کرد، دنباله دنیا دراز است و زبان بدخواه به هرزگی باز، دلم می خواهد تا زنده ام خاک راه تو باشم و با مژگان غبار قدمت بروبم، و زبان احدی بر تو باز نباشد. در سمنان دو کلمه حرف زدی و دیدی پدر سوخته ها چه فساد کردند. تو بمیری یکماه چهل روز در دست و پا بودم تا نفس ها بریده شد. تو خبر نداری من ترا می خواهم نه خودم را، اگر اندک دقت کنی می یابی که ترا دوست دارم نه خود را. از محرم ها بیشتر بترس تا نامحرم ها، فساد همه از محرم است. قربان وجودت به عرض من برس وبدان که بنده واقعی تو منم، سگ توام، نگوئی مردکه ترسو چه جفنگ ها می گوید. عاشق را به نصیحت چکار؟ کار باید محکم باشد. یا به دستور العمل مرید رفتار کن یا دستورالعمل بفرما که مرید مطیع رای تو باشد. خیلی بی ادبی کردم، یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار.
مثل: سید حسین نام ذاکر، دختری زینب نام را دوست می داشت، زینب هم به اقتضای کشش های محبت به سید التفاتی داشتند. مجلس روضه که برپا می شد، زینب روبروی منبر می نشست که مقابل سید باشد. زینب برادری خیلی ناقلا و گردن قوی داشت، در پهلوی منبر منزل می کرد و چشم از این دو مادر مرده بر نمی داشت. سید بیچاره روضه می خواند، اشارت به زینب می کرد و می گفت: زینب جان می دانم می خواهی دست به گردن حسینت در آوری، اما از این شمر حرام لقمه می ترسی.
بعینه حکایت من حکایت سید است. او اگر یک شمر داشت من پنجاه شمر دارم، به جلال قدر خدا و به وجود مبارک قسم آسوده ام و خاطر جمع، می دانم مرا به جا آورده است و بد خیالی نخواهد کرد. نواب اشرف است، خدا جان این بنده را تصدق ایشان و شما هر دو کند. و وسیله بسازد که از دست این طایفه جنس دو پا زودتر خلاص شویم. قربانت بگردم از این مردم بدخیال هرزه بهتان تراش بترس، به محض اینکه یک بیچاره فقیر بخواهد دو کلمه به آقای خود سخن کند و عرض نیاز نماید صد هزار تهمت می بندند، بی آبروئی ما قابل آن نیست که اعتنائی به او باشد، از سرکار شما اندیشه مندم، فرد:
بنالد بلبل از یک باغبان با صد هزاران گل
در آتش من که یک گل دارم و صد باغبان دارد
در حسرت اینکه یکبار به خدمت سرکار مرشد خود عرض سلامی کنم و خاک راهش بوسم، جانم مجاور لب است و روزم نمونه شب. من از رضای خود می گذرم که خدای نکرده غبار ملالی بر دامن پاکت ننشیند، فرد:
من و دل گر فدا شویم چه باک
غرض اندر میان سلامت تست
فکری پخته تر از این ها باید کرد، دنباله دنیا دراز است و زبان بدخواه به هرزگی باز، دلم می خواهد تا زنده ام خاک راه تو باشم و با مژگان غبار قدمت بروبم، و زبان احدی بر تو باز نباشد. در سمنان دو کلمه حرف زدی و دیدی پدر سوخته ها چه فساد کردند. تو بمیری یکماه چهل روز در دست و پا بودم تا نفس ها بریده شد. تو خبر نداری من ترا می خواهم نه خودم را، اگر اندک دقت کنی می یابی که ترا دوست دارم نه خود را. از محرم ها بیشتر بترس تا نامحرم ها، فساد همه از محرم است. قربان وجودت به عرض من برس وبدان که بنده واقعی تو منم، سگ توام، نگوئی مردکه ترسو چه جفنگ ها می گوید. عاشق را به نصیحت چکار؟ کار باید محکم باشد. یا به دستور العمل مرید رفتار کن یا دستورالعمل بفرما که مرید مطیع رای تو باشد. خیلی بی ادبی کردم، یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۲ - از قول سیف الله میرزا به میرزا مهدی وزیر اسدالله میرزا نگاشته
بر طرف باغی با یغما از جنس دو پا فراغی داشتیم و از ارواح مکرم پرسش و سراغی. نام تو بر زبان آمد غم بر کران زیست، و رامش در میان تاخت، فرد:
نام تو می رفت و عارفان بشنیدند
هر دو به رقص آمدند سامع و قایل
چندان بر محامد اوصاف سخن و در محاسن اخلاقت انجمن رفت که عالم فراموش گشت و جز یاد تو استغنا... زبان و زیبق گوش، فرد:
هریک به زمان خویش بودند
تو مهدی آخر الزمانی
دریغ آمدم با چنین مهر که مراست و چنان گوهر که ترا، راه نگارش بسته ماند و پای چاپار شکسته. خاصه این هنگام که هر روز از آقا محمد نامه سپاسداری در راه است و قاصد شکرگزاری بردرگاه. نمیدانم با او چه سلوک آورده ای و چه تقویت او را در شهر و بلوک کرده ای که بدین شدت حماسه احسان می سراید و تاسه امتنان می سگالد. کمال رضامندی و خرسندی از تو دارم، زیرا که افسانه مهرت به محمد چون داستان محبت من مهدی را، قصه کوی و برزن است و دستان هر مرد و زن. بلی محمد از من است و کار از من. پیداست حمایت وی در امور و عنایت سرکار والا وقت ضرورت در حق وی جودی از آن حضرت و سودی بر ما خواهد بود. این تکلیف را که بی تکلیف پاس محمد است و حفظ مزارع از تو خواهم و از تو دانم. البته همان یاری به پایان بر و شهود کردار خوش را بر من گمان، در حق خود برهان کن. نگارش احوال و گزارش آمال را مترصدم.
نام تو می رفت و عارفان بشنیدند
هر دو به رقص آمدند سامع و قایل
چندان بر محامد اوصاف سخن و در محاسن اخلاقت انجمن رفت که عالم فراموش گشت و جز یاد تو استغنا... زبان و زیبق گوش، فرد:
هریک به زمان خویش بودند
تو مهدی آخر الزمانی
دریغ آمدم با چنین مهر که مراست و چنان گوهر که ترا، راه نگارش بسته ماند و پای چاپار شکسته. خاصه این هنگام که هر روز از آقا محمد نامه سپاسداری در راه است و قاصد شکرگزاری بردرگاه. نمیدانم با او چه سلوک آورده ای و چه تقویت او را در شهر و بلوک کرده ای که بدین شدت حماسه احسان می سراید و تاسه امتنان می سگالد. کمال رضامندی و خرسندی از تو دارم، زیرا که افسانه مهرت به محمد چون داستان محبت من مهدی را، قصه کوی و برزن است و دستان هر مرد و زن. بلی محمد از من است و کار از من. پیداست حمایت وی در امور و عنایت سرکار والا وقت ضرورت در حق وی جودی از آن حضرت و سودی بر ما خواهد بود. این تکلیف را که بی تکلیف پاس محمد است و حفظ مزارع از تو خواهم و از تو دانم. البته همان یاری به پایان بر و شهود کردار خوش را بر من گمان، در حق خود برهان کن. نگارش احوال و گزارش آمال را مترصدم.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۵ - به میرزا حسن مطرب نگاشته
در عجم آن سه که خواند عربش چاره غم
لب نوش و خط سبز و گل روی حسن است
فدایت، زیارت چشم های حق بین شیخ را که با مشاهده زیبا جمالت مالوف دیرین است، تقرب ارک را از راهی دیر انجام برگ صروف کردم، نه چهره گلی و جناب شیخ را از عالم گسسته، و در بر جهان بسته با یکدیگر نشسته دیدم، انباز سیم گشتم، اندیشه حضور دمساز چهارم که همه اوست سختم پریشان ساخت، فرد:
از خیال تو بهر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد
نه چندان جایت در دیده من خالی است و در نزد یاران انجمن نیز که در قید سخن گنجد. زهی شوربختی که کار ما با دوست همه با خیال گذشت و هر مایه تقدیم که در تدبیر وصال پختیم یکسر محال افتاد، و نتیجه ملال آورد، اگر هم گاهی راهی یافتم و سال و ماهی بار نگاهی، اخلال خویشان خانه و نادرویشان بیگانه، بر وفق اهل محال مقالی نداد و شکسته پر مرغ دل بر گلبن بی خار و سنبل غالیه بارت بی غوغای گلچین پر و بالی نزد، فرد:
رطب شیرین و دست از نخل کوتاه
مسافر تشنه و جلاب مسموم
باری با همه حسرت و نقصان باز اگر دولت دیدار دست دادی و از تجلی آن زلف مشکین و گردن سیمین، ماهی مراد به شست افتادی، اختر مسعود را سپاسدار و بخت محمود را جاودان منت گذار بودم. تا کی باز آئی و کار رامش از فر حضورت به ساز آید، اگرت احوال تعلیق مقالی هست شرح حالی دریغ مدار.
لب نوش و خط سبز و گل روی حسن است
فدایت، زیارت چشم های حق بین شیخ را که با مشاهده زیبا جمالت مالوف دیرین است، تقرب ارک را از راهی دیر انجام برگ صروف کردم، نه چهره گلی و جناب شیخ را از عالم گسسته، و در بر جهان بسته با یکدیگر نشسته دیدم، انباز سیم گشتم، اندیشه حضور دمساز چهارم که همه اوست سختم پریشان ساخت، فرد:
از خیال تو بهر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد
نه چندان جایت در دیده من خالی است و در نزد یاران انجمن نیز که در قید سخن گنجد. زهی شوربختی که کار ما با دوست همه با خیال گذشت و هر مایه تقدیم که در تدبیر وصال پختیم یکسر محال افتاد، و نتیجه ملال آورد، اگر هم گاهی راهی یافتم و سال و ماهی بار نگاهی، اخلال خویشان خانه و نادرویشان بیگانه، بر وفق اهل محال مقالی نداد و شکسته پر مرغ دل بر گلبن بی خار و سنبل غالیه بارت بی غوغای گلچین پر و بالی نزد، فرد:
رطب شیرین و دست از نخل کوتاه
مسافر تشنه و جلاب مسموم
باری با همه حسرت و نقصان باز اگر دولت دیدار دست دادی و از تجلی آن زلف مشکین و گردن سیمین، ماهی مراد به شست افتادی، اختر مسعود را سپاسدار و بخت محمود را جاودان منت گذار بودم. تا کی باز آئی و کار رامش از فر حضورت به ساز آید، اگرت احوال تعلیق مقالی هست شرح حالی دریغ مدار.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۷ - به پیشخدمت نواب سیف الله میرزا نگارش رفته
قربان پاک وجودت گردم، دستخط مبارک روان را رامش افزود و فرسوده قالب را تاب و توان داده، اگرچه فرمایشات حضرت درباره شیخ و ترسا تمام صدق و صواب است و مساله بی جواب، ولی ترسا نمود و ربود، تا این رخ نیفروخت آن قرآن نسوخت. تا این زنار زلف فرو نریخت آن رشته سبحه نگسیخت. تا آن طره طرار نشکست، این حلقه زنار نبست، تا آن ساقی مدام نگشت، این حریف باده و جام نشد. تا آن مشرب آشنائی نگزید، این مذهب ترسائی نگرفت، تا آن را آهوی چشم رام نشد، این چوپان دد و دام نیامد. تا آن منصب کفر ارزانی نداشت، این از کیش مسلمانی نگذشت، تا آن چنبر مشکین چلیپا نکرد، این مقیم کلیسا نگردید. تا آن درس عشق تعلیم نفرمود این زیر آب دین نکشید.
شیخ صنعان پیری روزه دار بود و مقدسی حج گزار، از شر و شور محبت خبری نداشت و به کوی عشقش گذری نبود. عشق ترسا بچه یک شیوه در کارش کرد و از درد جانسوز محبتش خبردار کرد، عاشق پرده و مرده ای بیش نیست. از مرده چه آید و از پرده چه گشاید، فرد:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
هر چه هستی است از دست و آنچه نیستی ازین، کوشش عاشق بی التفات معشوق آب به هاون سودن است و مهتاب به گز پیمودن، فرد:
بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است
پاک نظران هر جا نباشند و حقیقت نگران دو هوائی نکنند، فرد:
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
جز یکی کیست که او را بجویند و دوئی در میان نیست که از او بگویند، فرد:
گر عجز کنم و گر عتاب آغازم
با اوست سوال من جوابم مدهید
فرد:
گل تو و گلبن تو و بوهم توئی
تو توئی من هم توام او هم توئی
به سنگلاخم مینداز و از فرمایش خود باز مگرد، مثنوی:
اقتلونی اقتلونی یا سقات
ان فی قبستی حیات فی الحیات
مصرع: بر سرم کن گذری تو قرشی من حبشی.
شیخ صنعان پیری روزه دار بود و مقدسی حج گزار، از شر و شور محبت خبری نداشت و به کوی عشقش گذری نبود. عشق ترسا بچه یک شیوه در کارش کرد و از درد جانسوز محبتش خبردار کرد، عاشق پرده و مرده ای بیش نیست. از مرده چه آید و از پرده چه گشاید، فرد:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
هر چه هستی است از دست و آنچه نیستی ازین، کوشش عاشق بی التفات معشوق آب به هاون سودن است و مهتاب به گز پیمودن، فرد:
بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است
پاک نظران هر جا نباشند و حقیقت نگران دو هوائی نکنند، فرد:
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
جز یکی کیست که او را بجویند و دوئی در میان نیست که از او بگویند، فرد:
گر عجز کنم و گر عتاب آغازم
با اوست سوال من جوابم مدهید
فرد:
گل تو و گلبن تو و بوهم توئی
تو توئی من هم توام او هم توئی
به سنگلاخم مینداز و از فرمایش خود باز مگرد، مثنوی:
اقتلونی اقتلونی یا سقات
ان فی قبستی حیات فی الحیات
مصرع: بر سرم کن گذری تو قرشی من حبشی.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۴
قلمی برداشته و عزمی گماشته ام که بر آن حضرت مختصر عریضه ای نگارم و به دست آویز مقالی شرح حالی در میان آرم ولی به مقتضای... نشاط از تمادی ایام مهاجرتم مجال حکایت نیست و از تذکار شکر تصاعد اختر مسعود ملازمان و پستی طالع غیر محمود معاندان فرصت شکایت نه، همان اولی که به مصداق، مصرع: چو قرب کعبه حاصل شد منال از دوری منزل.
در نگارش حالات زمان ماضی خویش را به سکوت راضی کرده به سپاس حصول این موهبت عظمی اقدام نمایم. منت خدای را که اگر چند صباحی آبای سبعه نامهربان و امهات اربعه سرگران شده در دیر شش در گیتی ترک وطن مالوف را مصلحت وقت دیدند، عاقبت لطف کامله حضرت باری مددکاری نموده وجودی را که شکست به هزار طبل و نفیر مقدور نبود، از یمن کله گوشه تاج ملازمان مودی به شکستی که تا نفخ صور درستی نپذیرد شد آری آری، فرد:
گنج قارون که فرو می رود از خشم هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
زهی ثبات قدم و مردانگی که صد هزار نفس را از احتمال رحمت چند روزه عمری از قید زحمت خلاص و شهر شهر پریشان را بی غایله جمعیت و سپاه به شرف جمعیت اختصاص دادی، فرد:
نپرورد این دایه مهربان
خلف چون تو در مهد نه آسمان
مراتب ارادت و اخلاص حقیر چون از شرح و بیان استغنا داشت درک آنرا به مرآت ضمیر ملازمان که آئینه صور حقایق است محفل داشته، زیاده گستاخی نکرد، مصرع: صورت نیک در آئینه صافی خوشتر. امید که پیوسته به صدور رقیمه جات و ارجاع خدمات بین الامثالم رهین مسرات دارند.
در نگارش حالات زمان ماضی خویش را به سکوت راضی کرده به سپاس حصول این موهبت عظمی اقدام نمایم. منت خدای را که اگر چند صباحی آبای سبعه نامهربان و امهات اربعه سرگران شده در دیر شش در گیتی ترک وطن مالوف را مصلحت وقت دیدند، عاقبت لطف کامله حضرت باری مددکاری نموده وجودی را که شکست به هزار طبل و نفیر مقدور نبود، از یمن کله گوشه تاج ملازمان مودی به شکستی که تا نفخ صور درستی نپذیرد شد آری آری، فرد:
گنج قارون که فرو می رود از خشم هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
زهی ثبات قدم و مردانگی که صد هزار نفس را از احتمال رحمت چند روزه عمری از قید زحمت خلاص و شهر شهر پریشان را بی غایله جمعیت و سپاه به شرف جمعیت اختصاص دادی، فرد:
نپرورد این دایه مهربان
خلف چون تو در مهد نه آسمان
مراتب ارادت و اخلاص حقیر چون از شرح و بیان استغنا داشت درک آنرا به مرآت ضمیر ملازمان که آئینه صور حقایق است محفل داشته، زیاده گستاخی نکرد، مصرع: صورت نیک در آئینه صافی خوشتر. امید که پیوسته به صدور رقیمه جات و ارجاع خدمات بین الامثالم رهین مسرات دارند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۶ - داستانی از دوران کودکی
هنگام خردی با کودکی «قربان» نام که مرا همروز و سال بود، واز در اندام و بالا همشاخ و یال، از دبستان ساز گسیختن کردیم و تاز گریختن، فرا پشت خانه ایشان لانه ای بود ویرانه، که دیوان به زنجیر بدو راه ندادی، فرزانه به شمشیر در او پا ننهادی. بدان در تاختیم و لاغی کودکانه بر ساختیم.من با چنگ و ناخن خاک همی سفتم و او با دست و دامن پاک همی رفت. خواهرش «خدیجه» نام از دریچه بام بدید، چست و چالاک به سر گشت، و با تیزتکی راه زینه دو پله یکی در نوشت، مردانه به ویرانه در تاخت، و نبردی دلیرانه بر ساخت. گناه گریز را ستیز انگیخت و با درشتی و دشنام اندام و آویز برادر کرد، سبک از جای بر کند و گران بر زمین کوفت، پای بر نام هشت و کوبی شاخ شکن در نهاد. به دندان و چنگال و سوزن و سنجاق جامه و جانش دوختن و دریدن گرفت، وزیست و مرگش را در بازار آزار به کمتر ارز و افزون تر بها فروختن و خریدن. بیچاره قربان دست ستیز بسته دید و پای گریز شکسته، اندیشه جنگ در پای برد و دست از دهان برداشت که :آوخ این چه فر و فرزانگی است و کدام مردی و مردانگی، که خدیجه دمار از یار کوی و دبستانت برانگیخت و تگرگ مرگ بر بارو برگ انباز باغ و بستانت فرو ریخت: تو تن لخت کرده از یاری بر کرانی و روی سخت ساخته تماشاکنان نگران.
تنی را که از رنج کس درد نیست
اگر پور دستان بود مرد نیست
مرا نرم و آسوده چالاک و چست
گریز از دبستان به دستان تست
کنون آمد این روز بد پیش من
تن آسا گرفتی سر خویشتن
زهی دانش و دید و فرزانگی
خهی راد مردی و مردانگی
ز چشم بدت تا نیاید گزند
بهل پرده بر رخ بسوزان سپند
چون ویله زینهارش بلند آوا گشت، و بیغاره تاب او بارش شرم انگیز و خشم افزا، چهاراسبه بدو آمیختم و ده مرده درخدیجه آویختم. اگر چه آن بره آهوی تازه شاخ و گوزن بچه نو نبرد با همه خردی و سادگی و نوآموزی و مادگی بازوی شیر و پلنگ داشت و نیروی دریا و نهنگ، ولی چون ما را با همه بی دست و پائی ساز هم پشتی رست و کار از بازیچه و لاغ به کشاکش و کشت درکشید، سخت سختش زار و زبون آوردیم و نیک نیک نوان و نگون.
برادر پی مالش شاخ او
سراغش بدرید و شاماخ او
بر سیمگون موی مشکین کمند
به دندان بخست و به دستان بکند
برخساره و سرش با پای و چنگ
همی ریخت خاک و همی کوفت سنگ
منش نیز درکش بر افشرده پی
بر ابرو گره چنگ درنای وی
چپ و راست زیر و زبر سخت و سست
فرو داشت در چنگ و دندان نرست
بر این خاک پست از سپهر بلند
مر او را به پاداش گاز و گزند
سرو بر، پرو پای و پهلوی و پشت
کمین زخمه زخم لگد بود و مشت
گرایش به دندان و چنگش نماند
سرکین و بازوی جنگش نماند
فرو هشت نیروی شیر و پلنگ
برآراست روبه روش جنگش نماند
فرو هشت نیروی شیر و پلنگ
برآراست روبه روش ریوورنگ
روی خاکساری در پای برادر سود، و لابه لغزش و گستاخی را لب چرب زبانی و زبان تیتال برگشود، که باد افراه این شوخ چشمی را سزای بست و فروختم و کیفر این سخت روئی را خورای کشت و سوخت. تو برادری و من خواهر، زاده یک پدر ومادر. خواندن و راندن، گرفت و بخشایش، هر چه اندیشی، دارای فروفرمانی و خداوند آرزو وآرمان:
چوب تو بر تارک من چندن است
سنگ تو بر دیده من توتیا
گر بزنی باز هلم داوری
ور بکشی بگذرم از خون بها
ولی این بیگانه آشنارو، و دوست نمای دشمن خو، که انباز خود ساخته ای و بانداز من تاخته، از دیگر کوی وکاشانه است و مرغش پرورده دیگر آب و دانه.دلت چون داد فرنجک سارم فراسر خسبد و خنجک وارم در پای و پی خلد، سیمم به سنگ و سندان ساید، و میم بگاز و دندان خاید، چنگ در چنبر گیسو زند و سنگ بر سینه و بازو، برپیدا و نهانم پرده دران آید و بهر دیده که خواهد فرازیر و بالایم نگران:
برادر که دید آشکار و نهفت
که خواهر پسندد به بیگانه جفت
نگه کن که چون آخته یال جنگ
به خون من اندر فرو برده چنگ
مراین خیره کش مست بی زینهار
برانگیخت از هستی من دمار
رخم کز گل آسیب دیدی و رنج
براز سیم سارا شکست و شکنج
نگه کن یک، از مشت نیلی گیاه
یک از زخمه خشت سنگ سیاه
ترا دیده بازو نگه سوی من
وزان سوی بیگانه بر روی من
ز چاووش نشنیده کس تا بدزد
در این دامگه جز تو خواهر بمزد
سرشته است از سنگ و سندان دلت
نرسته است مردم گیاه از گلت
بدین فر و فرجام و فرزانگی
مبر نام مردی و مردانگی
زن زشت کردار پیمانه نوش
بسی به ز زن های مردانه پوش
چندان بر این هنجار زنخ زد، و افسون راند، که بدستی که دشمن مبیناد و دوست، دستانش در قربان گرفت، و از شاخچه ماست کشی شیرش در پستان آمد. سراپای افروخته آذرگشت و بی زینهارم در پای و سرافتاد. دستان چنبر کرد و سخت و ستوارم بر گردن انداخت از فراز خواهر به شیب افکند و با جنگی آشتی سوز چنگ آزار و آسیب برگشاد. خدیجه نیز چست و تیز از زیر بدر جست و سنگ در دست و چنگ در خون برادر سارم بر زبر خفت:
مرآن ماده آهوی نورسته شاخ
کزو سینه شیر نر شاخ شاخ
درآویخت با من به دندان و چنگ
گران زخمه چون زخم خورده پلنگ
فرو برده چون غمزه خویشتن
بکاوش ده انگشت در خون من
شد از کوب مشت و لگد سخت سخت
تن ناتوان تاب من لخت لخت
وز آن سوی «قربان» پیمان گسل
گران کینه، پولادرو، سنگدل
دمان و دژم چست و چالاک و چیر
در انداخت هنگامه دارو گیر
نه سنگی رها شد ز چنگش نه چوب
که نه پوست درگشت و نه مغز کوب
سرا پا تنم موئی ار رسته بود
ز چنگال آن سنگ این خسته بود
زهستی من جز که نامی نماند
ز من تا در مرگ گامی نماند
جز آوازه مرگ و آویز کشت
چه زاید زآمیزش مغز و مشت؟
نر و ماده این گول ساده، و گرفتار افتاده را رزم لگد و مشت برساختند، و به کوفت های زفت و درشت که بر پیکار هفتخوان انگشت سودی در کار کتک و کشت ایستادند. از سر و سنگ مپرس و از تن و چوب مگوی، تو گفتی گل کاران ساروج همی کوبند، یا پوست گران مازوج همی سایند، از آن سنگ ساران و چوب باران کوهساری شدم از سنگ ولی خرد و خسته، پیشه واری از چوب ولی ریش و شکسته. پس از آنکه از آتش و باد دود و دمی مانده بود، و از خاک و آبم گردونمی، خوار و خسته، زار و شکسته از چنگ ایشانم رهایی رست و نیم کشت و خون آغشت تا ز رمیدن و ساز پریدن را بال و پر از مرغ دام دیده گرفتم و پای و پی از آهوی زخم رسیده. یار سنگین دل و ماه سیمین تن سنگ در دامان و جنگ در سر، شکسته لگام و گسسته جلو از پی تاختن آوردند، و در انداز تک و دو وایست و رو رزم ویرانه نو ساختن، من نیز از بیم جان و آسب کشت دست به سنگ ستیز بردم وآهنگ جنگ گریز کردم. پس از گیرو داری فره، و زد و خوردی فراوان مردن مردن و هزار خون دل خوردن، از آن گرداب کشتی شکن رخت به کنار افکندم، و از دریا باری چونان ژرف و بی پایاب که کمتر گزندش طوفان خون بود به کنجی جان سپار افتادم. چون لختی بدین برگذشت و هوش از رمیدن آرمیدن گرفت:
از آن تاب و تیمار و زخم و زیان
به بیغاره در خود نهادم زبان
که ای ناخردمند بی چشم و گوش
سبک سر تنک رای بی مغز و هوش
به شرم از تو فرجام فرزانگی
به ننگ از تو در، نام دیوانگی
زدانش ترا بود اگر ساز و سنگ
چه خواهر برادر در آمد به جنگ
خورا بود و خوش تا زبان داشتی
سخن ساختن از در آشتی
شدن هر دو را تنگ نزدیک تر
از آن نیک گفتی وزین نیک تر
به نیروی اندرز و بازوی پند
سر هر دو دربستی از کوب و کند
وزان نغز گفتار دانا نیوش
نیوشنده را در نرفتی بگوش
سزیدی سبک سرگران ساختن
روان از میان برکران تاختن
ترا در بدان جنبش وجوش و جنگ
به سرخاک خوشتر که در دست سنگ
به شوخی زدی مشت بر نیشتر
سزاوار اینی، وزاین بیشتر
چه گویم بدین داوری چون گری
به خویش از در یاوری خون گری
برفت از بد افتاد روز سیاه
سرشکم به ماهی خروشم به ماه
که آوخ چو من کیست برگشته روز
بدین رنج و اندوه و تیمار و سوز
بیک جنبش نا به سامان بسیج
برآمد همه نام و ننگم به هیچ
زچنگم بشد یار فرخنده رای
گهر سنگ گردید و گنج اژدهای
بکین خیره کش مهربان خواهرش
پدر رنجه، اندوهگین مادرش
برهنه برو برزو بالا و رخت
چه از ترکتاز خزانی درخت
هرآنچ آبرو پاک بر خاک ریخت
به جستن بسی بایدم خاک بیخت
روان کوفته، دل نوان، جان فگار
تن از خستگی مرگ را خواستار
ز خود رنجه از زندگانی ستوه
به تنهائی افتاده دور از گروه
ز هر دو دژم روی و آشفته رای
نه رای دبستان نه روی سرای
به پیش از گزند پدر گیر و دار
ز پس چوب استاد آموزگار
بدین فرو فرجام و فرخندگی
مرا خوب تر مرگ تا زندگی
چه جای نم اشک از این کم و کاست
اگر چشم ها خون ببارم رواست
پس از دست افسوس سودن، و روی دریغ شخودن، سرکوب پشیمانی، بیغاره پریشانی، گریه خاک فرسا، ناله چرخ پیما از آن کردار بد سرگذشت، بازگشتی سهلان سنگ کردم و با پاک یزدان پیمانی خاک درنگ بستم که تا جان توان بخشای تن است و زبان پاس اندیش سر، هر جا و هر هنگام میان دو خویش یا از دو بیش، رای کاوش و کین خیزد، و پندار زشت گرد داوری و آویز انگیزد، در خورد نیرو و یارا و اندازه دید ودانست،دست آویز ساخت و سازش گردم و میان دار نواخت و نوازش، اگر از تلواس نبرد باز نیایند، و اندیشه آورد در پای نرود، بی رنجش از هر دو دور پایم، وتا رای آشتی بر سگالش جنگ پیشی نگیرد نزدیک نیایم.
با آن آزمایش و این پیمان و پنجاه سال افزون پاسداری، امیدوارم آن دوست رهی را در چالش برادر و مالش برادرزادگان، همدست نخواهند و در پرخاشی که پیروزی و گریزش هر دو مایه شکست است پایمرد نجویند. هر هنگام اندیشه آشتی فراز آمد و دل از پیشه ناسازگاری باز، رهی را آگهی آور. بی کوتهی تا همه جا همرهی خواهم نمود، و در پردازکین و انگیز مهرافزون از آنچه سزاست و روا گوش اندیش و استوار خواهم زیست.
تنی را که از رنج کس درد نیست
اگر پور دستان بود مرد نیست
مرا نرم و آسوده چالاک و چست
گریز از دبستان به دستان تست
کنون آمد این روز بد پیش من
تن آسا گرفتی سر خویشتن
زهی دانش و دید و فرزانگی
خهی راد مردی و مردانگی
ز چشم بدت تا نیاید گزند
بهل پرده بر رخ بسوزان سپند
چون ویله زینهارش بلند آوا گشت، و بیغاره تاب او بارش شرم انگیز و خشم افزا، چهاراسبه بدو آمیختم و ده مرده درخدیجه آویختم. اگر چه آن بره آهوی تازه شاخ و گوزن بچه نو نبرد با همه خردی و سادگی و نوآموزی و مادگی بازوی شیر و پلنگ داشت و نیروی دریا و نهنگ، ولی چون ما را با همه بی دست و پائی ساز هم پشتی رست و کار از بازیچه و لاغ به کشاکش و کشت درکشید، سخت سختش زار و زبون آوردیم و نیک نیک نوان و نگون.
برادر پی مالش شاخ او
سراغش بدرید و شاماخ او
بر سیمگون موی مشکین کمند
به دندان بخست و به دستان بکند
برخساره و سرش با پای و چنگ
همی ریخت خاک و همی کوفت سنگ
منش نیز درکش بر افشرده پی
بر ابرو گره چنگ درنای وی
چپ و راست زیر و زبر سخت و سست
فرو داشت در چنگ و دندان نرست
بر این خاک پست از سپهر بلند
مر او را به پاداش گاز و گزند
سرو بر، پرو پای و پهلوی و پشت
کمین زخمه زخم لگد بود و مشت
گرایش به دندان و چنگش نماند
سرکین و بازوی جنگش نماند
فرو هشت نیروی شیر و پلنگ
برآراست روبه روش جنگش نماند
فرو هشت نیروی شیر و پلنگ
برآراست روبه روش ریوورنگ
روی خاکساری در پای برادر سود، و لابه لغزش و گستاخی را لب چرب زبانی و زبان تیتال برگشود، که باد افراه این شوخ چشمی را سزای بست و فروختم و کیفر این سخت روئی را خورای کشت و سوخت. تو برادری و من خواهر، زاده یک پدر ومادر. خواندن و راندن، گرفت و بخشایش، هر چه اندیشی، دارای فروفرمانی و خداوند آرزو وآرمان:
چوب تو بر تارک من چندن است
سنگ تو بر دیده من توتیا
گر بزنی باز هلم داوری
ور بکشی بگذرم از خون بها
ولی این بیگانه آشنارو، و دوست نمای دشمن خو، که انباز خود ساخته ای و بانداز من تاخته، از دیگر کوی وکاشانه است و مرغش پرورده دیگر آب و دانه.دلت چون داد فرنجک سارم فراسر خسبد و خنجک وارم در پای و پی خلد، سیمم به سنگ و سندان ساید، و میم بگاز و دندان خاید، چنگ در چنبر گیسو زند و سنگ بر سینه و بازو، برپیدا و نهانم پرده دران آید و بهر دیده که خواهد فرازیر و بالایم نگران:
برادر که دید آشکار و نهفت
که خواهر پسندد به بیگانه جفت
نگه کن که چون آخته یال جنگ
به خون من اندر فرو برده چنگ
مراین خیره کش مست بی زینهار
برانگیخت از هستی من دمار
رخم کز گل آسیب دیدی و رنج
براز سیم سارا شکست و شکنج
نگه کن یک، از مشت نیلی گیاه
یک از زخمه خشت سنگ سیاه
ترا دیده بازو نگه سوی من
وزان سوی بیگانه بر روی من
ز چاووش نشنیده کس تا بدزد
در این دامگه جز تو خواهر بمزد
سرشته است از سنگ و سندان دلت
نرسته است مردم گیاه از گلت
بدین فر و فرجام و فرزانگی
مبر نام مردی و مردانگی
زن زشت کردار پیمانه نوش
بسی به ز زن های مردانه پوش
چندان بر این هنجار زنخ زد، و افسون راند، که بدستی که دشمن مبیناد و دوست، دستانش در قربان گرفت، و از شاخچه ماست کشی شیرش در پستان آمد. سراپای افروخته آذرگشت و بی زینهارم در پای و سرافتاد. دستان چنبر کرد و سخت و ستوارم بر گردن انداخت از فراز خواهر به شیب افکند و با جنگی آشتی سوز چنگ آزار و آسیب برگشاد. خدیجه نیز چست و تیز از زیر بدر جست و سنگ در دست و چنگ در خون برادر سارم بر زبر خفت:
مرآن ماده آهوی نورسته شاخ
کزو سینه شیر نر شاخ شاخ
درآویخت با من به دندان و چنگ
گران زخمه چون زخم خورده پلنگ
فرو برده چون غمزه خویشتن
بکاوش ده انگشت در خون من
شد از کوب مشت و لگد سخت سخت
تن ناتوان تاب من لخت لخت
وز آن سوی «قربان» پیمان گسل
گران کینه، پولادرو، سنگدل
دمان و دژم چست و چالاک و چیر
در انداخت هنگامه دارو گیر
نه سنگی رها شد ز چنگش نه چوب
که نه پوست درگشت و نه مغز کوب
سرا پا تنم موئی ار رسته بود
ز چنگال آن سنگ این خسته بود
زهستی من جز که نامی نماند
ز من تا در مرگ گامی نماند
جز آوازه مرگ و آویز کشت
چه زاید زآمیزش مغز و مشت؟
نر و ماده این گول ساده، و گرفتار افتاده را رزم لگد و مشت برساختند، و به کوفت های زفت و درشت که بر پیکار هفتخوان انگشت سودی در کار کتک و کشت ایستادند. از سر و سنگ مپرس و از تن و چوب مگوی، تو گفتی گل کاران ساروج همی کوبند، یا پوست گران مازوج همی سایند، از آن سنگ ساران و چوب باران کوهساری شدم از سنگ ولی خرد و خسته، پیشه واری از چوب ولی ریش و شکسته. پس از آنکه از آتش و باد دود و دمی مانده بود، و از خاک و آبم گردونمی، خوار و خسته، زار و شکسته از چنگ ایشانم رهایی رست و نیم کشت و خون آغشت تا ز رمیدن و ساز پریدن را بال و پر از مرغ دام دیده گرفتم و پای و پی از آهوی زخم رسیده. یار سنگین دل و ماه سیمین تن سنگ در دامان و جنگ در سر، شکسته لگام و گسسته جلو از پی تاختن آوردند، و در انداز تک و دو وایست و رو رزم ویرانه نو ساختن، من نیز از بیم جان و آسب کشت دست به سنگ ستیز بردم وآهنگ جنگ گریز کردم. پس از گیرو داری فره، و زد و خوردی فراوان مردن مردن و هزار خون دل خوردن، از آن گرداب کشتی شکن رخت به کنار افکندم، و از دریا باری چونان ژرف و بی پایاب که کمتر گزندش طوفان خون بود به کنجی جان سپار افتادم. چون لختی بدین برگذشت و هوش از رمیدن آرمیدن گرفت:
از آن تاب و تیمار و زخم و زیان
به بیغاره در خود نهادم زبان
که ای ناخردمند بی چشم و گوش
سبک سر تنک رای بی مغز و هوش
به شرم از تو فرجام فرزانگی
به ننگ از تو در، نام دیوانگی
زدانش ترا بود اگر ساز و سنگ
چه خواهر برادر در آمد به جنگ
خورا بود و خوش تا زبان داشتی
سخن ساختن از در آشتی
شدن هر دو را تنگ نزدیک تر
از آن نیک گفتی وزین نیک تر
به نیروی اندرز و بازوی پند
سر هر دو دربستی از کوب و کند
وزان نغز گفتار دانا نیوش
نیوشنده را در نرفتی بگوش
سزیدی سبک سرگران ساختن
روان از میان برکران تاختن
ترا در بدان جنبش وجوش و جنگ
به سرخاک خوشتر که در دست سنگ
به شوخی زدی مشت بر نیشتر
سزاوار اینی، وزاین بیشتر
چه گویم بدین داوری چون گری
به خویش از در یاوری خون گری
برفت از بد افتاد روز سیاه
سرشکم به ماهی خروشم به ماه
که آوخ چو من کیست برگشته روز
بدین رنج و اندوه و تیمار و سوز
بیک جنبش نا به سامان بسیج
برآمد همه نام و ننگم به هیچ
زچنگم بشد یار فرخنده رای
گهر سنگ گردید و گنج اژدهای
بکین خیره کش مهربان خواهرش
پدر رنجه، اندوهگین مادرش
برهنه برو برزو بالا و رخت
چه از ترکتاز خزانی درخت
هرآنچ آبرو پاک بر خاک ریخت
به جستن بسی بایدم خاک بیخت
روان کوفته، دل نوان، جان فگار
تن از خستگی مرگ را خواستار
ز خود رنجه از زندگانی ستوه
به تنهائی افتاده دور از گروه
ز هر دو دژم روی و آشفته رای
نه رای دبستان نه روی سرای
به پیش از گزند پدر گیر و دار
ز پس چوب استاد آموزگار
بدین فرو فرجام و فرخندگی
مرا خوب تر مرگ تا زندگی
چه جای نم اشک از این کم و کاست
اگر چشم ها خون ببارم رواست
پس از دست افسوس سودن، و روی دریغ شخودن، سرکوب پشیمانی، بیغاره پریشانی، گریه خاک فرسا، ناله چرخ پیما از آن کردار بد سرگذشت، بازگشتی سهلان سنگ کردم و با پاک یزدان پیمانی خاک درنگ بستم که تا جان توان بخشای تن است و زبان پاس اندیش سر، هر جا و هر هنگام میان دو خویش یا از دو بیش، رای کاوش و کین خیزد، و پندار زشت گرد داوری و آویز انگیزد، در خورد نیرو و یارا و اندازه دید ودانست،دست آویز ساخت و سازش گردم و میان دار نواخت و نوازش، اگر از تلواس نبرد باز نیایند، و اندیشه آورد در پای نرود، بی رنجش از هر دو دور پایم، وتا رای آشتی بر سگالش جنگ پیشی نگیرد نزدیک نیایم.
با آن آزمایش و این پیمان و پنجاه سال افزون پاسداری، امیدوارم آن دوست رهی را در چالش برادر و مالش برادرزادگان، همدست نخواهند و در پرخاشی که پیروزی و گریزش هر دو مایه شکست است پایمرد نجویند. هر هنگام اندیشه آشتی فراز آمد و دل از پیشه ناسازگاری باز، رهی را آگهی آور. بی کوتهی تا همه جا همرهی خواهم نمود، و در پردازکین و انگیز مهرافزون از آنچه سزاست و روا گوش اندیش و استوار خواهم زیست.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۶ - داستان زادن «معصومه»
جوانکی از پیرزادگان بیابانک خواهری داشت «معصومه» نام. میان این خواهر و برادر شیفتگی های لیلی مجنون بود و فریفتگی های عباسه و هارون، معصومه شوهر خواست. آبستن گشت. هنگام زادن رسید. درد بار نهادن دراز افتاد.
پندار مرگ بر زیست چربیدن گرفت. شب هفتم آغاز خروس خوان شکم از بارزادن باز پرداخت. برادر آگاه گردید. دامان به سنگ های درشت بر انباشت. تازکوی و برزن گرفت. بی آنکه سرائی از میان افتد یا دری برکران یابد:
به نیروی پنجه به بازوی مشت
فرو کوفت درها به سنگ درشت
ز آوای درها و آشوب سنگ
ز ماهی به مه شد غریو و غرنگ
چه درها که از زخمه درهم شکست
چه سرها که آسیمه از خواب جست
زن و مرد پیر و جوان هاج و واج
گریزان به دهلیز در از، دواج
یکی گفت دارای ری کینه خواه
مگر تاخت زی شهر خاور سپاه
دگر گفت ناید ز شه این ستیز
به ماهی زمه رست این رستخیز
ز هر خانه غوغا به خورشید و ماه
که خود کیست این جنگی کینه خواه؟
چه کین توخت گردون پیروز چنگ
که می بارد از چار سو چوب و سنگ؟
ازین کند ستوار، و این کوب سخت
دری نیست در شهر جز لخت لخت
به کاوش کمر تنگ بستن چرا؟
به سنگ ستم در شکستن چرا؟
بگو تا بدانیم کت نام چیست؟
وز این در شکستن ترا کام چیست؟
به پاسخ، درای دهان باز کرد
لب از خنده آزرم اهواز کرد
که زنهار، با کس مرا جنگ نیست
درشتی و سختی درین سنگ نیست
مرا اخت فرخنده معصومه نام
کز و مهر و مه نیکوی کرده وام
جهان آبگون است و او در تاب
زمین آسمان است و او آفتاب
پس از هفته ای تاب و تیمار و تب
ز زادن شد آسوده در نیم شب
شما را نه از کینه آشوفتم
پی مژده سندان بدر کوفتم
سزد روز و شب هفته و سال و ماه
بدین نامور مژده رنج کاه
به کوری آن کش بود دشمنی
پذیرد دل دوستان روشنی
سپهر بلند ار در آید بخاک
چو معصومه زنده است ما را چه باک
پندار مرگ بر زیست چربیدن گرفت. شب هفتم آغاز خروس خوان شکم از بارزادن باز پرداخت. برادر آگاه گردید. دامان به سنگ های درشت بر انباشت. تازکوی و برزن گرفت. بی آنکه سرائی از میان افتد یا دری برکران یابد:
به نیروی پنجه به بازوی مشت
فرو کوفت درها به سنگ درشت
ز آوای درها و آشوب سنگ
ز ماهی به مه شد غریو و غرنگ
چه درها که از زخمه درهم شکست
چه سرها که آسیمه از خواب جست
زن و مرد پیر و جوان هاج و واج
گریزان به دهلیز در از، دواج
یکی گفت دارای ری کینه خواه
مگر تاخت زی شهر خاور سپاه
دگر گفت ناید ز شه این ستیز
به ماهی زمه رست این رستخیز
ز هر خانه غوغا به خورشید و ماه
که خود کیست این جنگی کینه خواه؟
چه کین توخت گردون پیروز چنگ
که می بارد از چار سو چوب و سنگ؟
ازین کند ستوار، و این کوب سخت
دری نیست در شهر جز لخت لخت
به کاوش کمر تنگ بستن چرا؟
به سنگ ستم در شکستن چرا؟
بگو تا بدانیم کت نام چیست؟
وز این در شکستن ترا کام چیست؟
به پاسخ، درای دهان باز کرد
لب از خنده آزرم اهواز کرد
که زنهار، با کس مرا جنگ نیست
درشتی و سختی درین سنگ نیست
مرا اخت فرخنده معصومه نام
کز و مهر و مه نیکوی کرده وام
جهان آبگون است و او در تاب
زمین آسمان است و او آفتاب
پس از هفته ای تاب و تیمار و تب
ز زادن شد آسوده در نیم شب
شما را نه از کینه آشوفتم
پی مژده سندان بدر کوفتم
سزد روز و شب هفته و سال و ماه
بدین نامور مژده رنج کاه
به کوری آن کش بود دشمنی
پذیرد دل دوستان روشنی
سپهر بلند ار در آید بخاک
چو معصومه زنده است ما را چه باک
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۰ - به میرزا ابراهیم دستان و محمدعلی خطر نوشته
ابراهیم، محمدعلی: اگر از من توقع پدری و تربیت دارید این تکلیفات را حتما متحمل شوید و تخلف مکنید و بهوای نفس خود راه مروید. با سید و عامه طایفه مطاع مکرم سلطان به صفا و راستی راه بروید. از کوچکی و پند و دستوری اسمعیل سر موئی تجاوز مکنید. زبان از یاوه دربندید. محمدعلی حتما درس بخواند تا پیش خان دام اقباله نوکر شود و به عقل حرکت کند. هر دو یابوهای خود را بعد از علف یا پیش از علف حتما حکما بفروشید. بی صلاح و رضای اسمعیل قدمی برمدارید. تا من احضار نکنم حتما در سمنان بمانید.
در پاس ادب و حرمت و مکاتیه سرکار نایب زید مجده ساعی باشید. در خدمت سرکار نایب الحکومه در همه حال جاهد باشید. بد از احدی مگوئید. حتما اسب ها را بفروشید. به صوابدید میرزا اسمعیل در خرج مراقب باشید. چنانچه جز این باشد میان من و شما جاودانه تفریق خواهد شد.
و در حاشیه نامه:
هر دو را وصیت می کنم که اگر از جانب سید در سمنان یا طهران یا ولایت یا هر جا حرف خلاف و حرکت دشمنی نسبت به شما احیانا سر بزند باید حتما متحمل شوید و در صدد تلافی نباشید، رجوع کنید به میرزا اسمعیل آنچه او صلاح بیند اطاعت کنید مختار اوست . حرره یغما.
در پشت همان نامه آمده است:
فرزندهای من؛ من داخل امواتم صلاح شما با میرزا اسمعیل بطور صداقت و بندگی راه رفتن را با طایفه سرکار سلطان صلح و سازش و یگانگی است. غیر از این خلاف عقل است. من این سفر ظلم و بی حقیقتی و معادات و رشک و هرزگی مردم را به تحقیق فهمیدم. قسم می خورم بد بد بد ایشان از خوب خوب خوب اهالی این ولایت الا معدودی بهتر است.
ما که غرض و مرض و بی حسابی و بد اندیشی نسبت به احدی نداریم، چرا باید با ایشان که خویش اند و به عقل و کفایت و ثبات و کاردانی از همه بیش، خلاف بکنیم. اتفاق ما با هم عین فرزانگی است و اختلاف محض دیوانگی. هر کس می تواند بسازد و اگر اغوای مردم و فریب نفس او را قوه سازش ندهد برود، شق ثالث ندارد. حرره یغما.
در پاس ادب و حرمت و مکاتیه سرکار نایب زید مجده ساعی باشید. در خدمت سرکار نایب الحکومه در همه حال جاهد باشید. بد از احدی مگوئید. حتما اسب ها را بفروشید. به صوابدید میرزا اسمعیل در خرج مراقب باشید. چنانچه جز این باشد میان من و شما جاودانه تفریق خواهد شد.
و در حاشیه نامه:
هر دو را وصیت می کنم که اگر از جانب سید در سمنان یا طهران یا ولایت یا هر جا حرف خلاف و حرکت دشمنی نسبت به شما احیانا سر بزند باید حتما متحمل شوید و در صدد تلافی نباشید، رجوع کنید به میرزا اسمعیل آنچه او صلاح بیند اطاعت کنید مختار اوست . حرره یغما.
در پشت همان نامه آمده است:
فرزندهای من؛ من داخل امواتم صلاح شما با میرزا اسمعیل بطور صداقت و بندگی راه رفتن را با طایفه سرکار سلطان صلح و سازش و یگانگی است. غیر از این خلاف عقل است. من این سفر ظلم و بی حقیقتی و معادات و رشک و هرزگی مردم را به تحقیق فهمیدم. قسم می خورم بد بد بد ایشان از خوب خوب خوب اهالی این ولایت الا معدودی بهتر است.
ما که غرض و مرض و بی حسابی و بد اندیشی نسبت به احدی نداریم، چرا باید با ایشان که خویش اند و به عقل و کفایت و ثبات و کاردانی از همه بیش، خلاف بکنیم. اتفاق ما با هم عین فرزانگی است و اختلاف محض دیوانگی. هر کس می تواند بسازد و اگر اغوای مردم و فریب نفس او را قوه سازش ندهد برود، شق ثالث ندارد. حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۶ - به اسمعیل هنر نوشته
اسمعیل، این روزگار هفتاد سال، خود را بارها از در کرد و کار و گفت و گزار آزموده ام، چه دوستی، چه دشمنی، چه کیهان پرستی، چه در کارهای جاوید خانه، چه شناسائی زشت و زیبا، چه برخورد سود و زیان؛ به خاک و خون بزرگان سوگند اگر به اندازه بال مگس و پای ملخی در خویش گوهر دانایی و بینایی همی بینم. کورکورانه راهی رفتیم، و هر کس بهر نام و نشان خواست ما را ریشخند کرد، و به تیتال و تر فروشی خر خود را از پل گذرانید، و در جامه دوستی دشمنی ها کرد که آل مروان با دودمان هاشم نکردند.
یاری تو میانه من است و خدا که با این مردم بهتر دانی چگونه راه باید رفت، و هر کس سزای چگونه رفتار است. سال ها من دستوری به تو می دادم چنانچه در نامه همراهی انارکی ها باز پاره ای چیزها نوشته و هر آینه رسید و دیدی نادعلی آنها را نزدیک جندق دیده بود در دوستی و دشمنی و رفتار با دور و نزدیک و مانند این ها، هر چه ستوده رای و دانش تست بنویس، در خورد توانایی کوتاهی نخواهم کرد. به خون سید الشهدا سلام الله علیه این چیزها که درین کاغذ نوشتم آورده دل و عین راستی است. هیچ آزرم مکش، و بی پرده بر نگار که به یاری بار خدای فرمان پذیرم. اگر نکته ای پیرامون دل گردد، و برهانی پیش چشم آمد به تو خواهم نوشت. شش ماه هم چنین رفتار کنیم شاید سود و صرفه ما در این باشد. از دست مردم به جان رسیدیم که هر گونه راه رفتیم چاره رشک و کینه اینها نشد.چاره ما اتفاق است.
پدر جان، کار و علاقه تو زیاد است. خودت پروای کارگذاری نداری. آدم پاک زاد درست کار بسیار کم است، هر صد هزار یکی مثل «خسته» نیست، در این صورت ترا اندیشه ای بهتر از این ها باید. یک نفر آدم که از دیگران در رفتار و آئین بهتر باشد بجوی، و مواجبی به قانون برای او قرار بده، کارها را باو تفویض کن، توکل بر خدا نمای. در خورد تاب و توانایی خویش چشم از کار و بار و داد و ستد او بر مگیر، شاید به خواست خدای عزوجل طوری بگذرد، این گونه که اکنون بنوره و بنیاد چیده ای این کار هرگز درست نخواهد شد، و از بس اندوه و تیمار و دلخوری، خود را هلاک خواهی ساخت.
بسیار دریغ است آدم دانا و بینا جان خود را فدای جیفه دنیا کند،آخر تو از زندگی چه تمتع داری؟ برای چه، برای که، اندک به خود آی. نفس دیوانه خودکام را خراب کن، هر چند بیشتر تنگ می گیری، آسمان تنگ تر خواهد گرفت. بی مایه تفویض و توکل و گذشت و اغماض، و باندازه داد و دهش امر دنیا نمی گذرد. بر خود، بر من، بر طایفه، برزن، برفرزند، بر دوست اگر بخشایش و آسایش خواهی چاره تبدیل رفتار است. این بنوره و بنیاد که خوی و آئین گرفته ای جز رنج و تیمار و خون جگری و اندوه دوست و شادی دشمن حاصل ندارد.
با جناب حاجی «عبدالرزاق» و «احمد» که هر دو با تو راست و درست اند کنکاش کن و جان خود را از این گشایش جانکاه باز خر. معلوم نیست من دیگر آن مایه زندگی داشته باشم که با تو نامه نگاری کنم، اگر نشنوی غالبا طرفی نبندی. منتظر دستوری و راهنمائی توام، زود برسد. حرره یغما.
یاری تو میانه من است و خدا که با این مردم بهتر دانی چگونه راه باید رفت، و هر کس سزای چگونه رفتار است. سال ها من دستوری به تو می دادم چنانچه در نامه همراهی انارکی ها باز پاره ای چیزها نوشته و هر آینه رسید و دیدی نادعلی آنها را نزدیک جندق دیده بود در دوستی و دشمنی و رفتار با دور و نزدیک و مانند این ها، هر چه ستوده رای و دانش تست بنویس، در خورد توانایی کوتاهی نخواهم کرد. به خون سید الشهدا سلام الله علیه این چیزها که درین کاغذ نوشتم آورده دل و عین راستی است. هیچ آزرم مکش، و بی پرده بر نگار که به یاری بار خدای فرمان پذیرم. اگر نکته ای پیرامون دل گردد، و برهانی پیش چشم آمد به تو خواهم نوشت. شش ماه هم چنین رفتار کنیم شاید سود و صرفه ما در این باشد. از دست مردم به جان رسیدیم که هر گونه راه رفتیم چاره رشک و کینه اینها نشد.چاره ما اتفاق است.
پدر جان، کار و علاقه تو زیاد است. خودت پروای کارگذاری نداری. آدم پاک زاد درست کار بسیار کم است، هر صد هزار یکی مثل «خسته» نیست، در این صورت ترا اندیشه ای بهتر از این ها باید. یک نفر آدم که از دیگران در رفتار و آئین بهتر باشد بجوی، و مواجبی به قانون برای او قرار بده، کارها را باو تفویض کن، توکل بر خدا نمای. در خورد تاب و توانایی خویش چشم از کار و بار و داد و ستد او بر مگیر، شاید به خواست خدای عزوجل طوری بگذرد، این گونه که اکنون بنوره و بنیاد چیده ای این کار هرگز درست نخواهد شد، و از بس اندوه و تیمار و دلخوری، خود را هلاک خواهی ساخت.
بسیار دریغ است آدم دانا و بینا جان خود را فدای جیفه دنیا کند،آخر تو از زندگی چه تمتع داری؟ برای چه، برای که، اندک به خود آی. نفس دیوانه خودکام را خراب کن، هر چند بیشتر تنگ می گیری، آسمان تنگ تر خواهد گرفت. بی مایه تفویض و توکل و گذشت و اغماض، و باندازه داد و دهش امر دنیا نمی گذرد. بر خود، بر من، بر طایفه، برزن، برفرزند، بر دوست اگر بخشایش و آسایش خواهی چاره تبدیل رفتار است. این بنوره و بنیاد که خوی و آئین گرفته ای جز رنج و تیمار و خون جگری و اندوه دوست و شادی دشمن حاصل ندارد.
با جناب حاجی «عبدالرزاق» و «احمد» که هر دو با تو راست و درست اند کنکاش کن و جان خود را از این گشایش جانکاه باز خر. معلوم نیست من دیگر آن مایه زندگی داشته باشم که با تو نامه نگاری کنم، اگر نشنوی غالبا طرفی نبندی. منتظر دستوری و راهنمائی توام، زود برسد. حرره یغما.