عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
حکایت مرد یخ فروش التمثّل فی دارالغرور
مثلت هست در سرای غرور
مثل یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
هرچه زر داشت او به یخ درباخت
آفتاب تموز یخ بگداخت
یخ‌گدازان شده ز گرمی و مرد
با دلی دردناک و با دمِ سرد
زانکه عمر گذشته باقی داشت
آفتاب تموزش نگذاشت
این همی گفت و اشک می‌بارید
که بسی مان نماند و کس نخرید
قیمت روزگار آسانی
به سرِ روزگار اگر دانی
چیست عقل اوّل این جهان دیدن
پس به حسبت برین جهان ریدن
برگ دنیا خرد نبپسندد
مرگ بر برگ این جهان خندد
چون نترسی تو از اجل خُردی
آن ز غفلت شمر نه از مردی
تو نه‌ای بر اجل دلیر هنوز
گور گور است و شیر شیر هنوز
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در صفت موت بنی‌آدم از خاصّه و عامه
زان بنی‌آدم از صغار و کبار
که برآورده شد ز جمله دمار
زان به جان اندرون خلیدن نیش
بچه را در کنار مادر خویش
زان بریدن به منزل و به سفر
حلق برنای تازه پیش پدر
زان ربودن فکندن اندر نار
مرد را از دکان و از بازار
زان خصال سران سمر کردن
زان کلاه کیان کمر کردن
زان همه ملک با خلل کردن
زان همه خطبه‌ها بدل کردن
زان بناگاه بردن از سرِ تخت
پای بسته کشان دو صد بدبخت
تا چو بشنودی از غرور مهی
دل براین عمر بی‌وفا ننهی
این همه قصّه‌ها از او بشنو
نازنینی مکن بدو بگرو
زین قفاهای نرم و شیرین کار
گردن اندر مدزد مسخره‌وار
تو ز روی هوا و پر هوسی
وز پی فعل ناکسی و خسی
آنچنان با غرور گشتی جفت
پیش تو مرگ خود که یارد گفت
چه حدیثست شاه کی میرد
کی اجل حلق پادشا گیرد
کی بود خاصه از درون حصار
با امیر اجل اجل را کار
از توام خوشتر آنکه پیش اجل
از برای نفاق و زرق و دغل
پیش بیمار همنفس با مرگ
گشته ریزان ز شاخ عمرش برگ
او کشیده ز هفت عضوش جان
تو همی گویی هفت کُه به میان
کرده ابلیس بهر طنّازی
زین سخن بر بروت تو بازی
در میان از هزار کُه باشد
مرگ یک دم چو خاک بر پاشد
زین ترش بودنت در این زندان
مرگ را کُند کی شود دندان
مِه ز تو کِه ز تو به پیش تو مُرد
تو بزی خوش ترا که یارد بُرد
مردگان را به گِل سپردی تو
تو نمیری نه مرد خردی تو
خود ترا مرگ بسته کی گیرد
تو امیری امیر کی میرد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در بقا و فنای جسم و جان گوید
در جهانی که عقل و ایمانست
مردن جسم زادن جانست
تن فدا کن که در جهان سخن
جان شود زنده چون بمیرد تن
روزی آخر ز چرخ پاینده
هم تو سایی و هم بساینده
گر ترا از حواس مرگ برید
مرگ هم مرگ خود بخواهد دید
هاون ار چند چیزها ساید
هم بسوده شود چو وقت آید
مرگ اگر ریخت خون ماده و نر
هم بریزند خونش در محشر
ای بهان را به بد بیازرده
وآنچه بد بود با بدان کرده
عمرت از آس آسمان سوده
تو دمی زو چنان نیاسوده
بس بود زین سپس کنف کفنت
که همی بر نتافت پیرهنت
لعل را کافتاب پروردست
از همه آفتش جدا کردست
شحنهٔ اوست آفتاب بلند
نرساند بدو نهیب و گزند
چون همی زاختران پذیرد قوت
خم نگیرد ز گوهران یاقوت
باز دُرّی کز آب زاد و مغاک
لاجرم خاک شد ز خاک چو خاک
بر فلک شو که در جهان وجود
هرکه برتر کریم‌تر در جود
دشمن جان تنست خاکش دار
کعبهٔ حق دلست پاکش دار
زانکه اندر سرای سور و صوَر
از پی خواندن سرور سوَر
همه آلایش تو از طین است
همه آرایش تو از دین است
رهبر این راه را چو مرگت نیست
بی‌نوایی مکن چو برگت نیست
مرگ هدیه است نزد داننده
هدیه دان میهمان ناخوانده
سوی دین هدیهٔ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان
مرگ ناخوانده کایدت مهمان
پیش هدیهٔ خدای کش تن و جان
جامه‌ت ای آنکه تخت تو خردست
ز آتش و آب باد و خاک به دست
مرگ چون رخ نمود هیچ منال
به دل و جان همی کن استقبال
همچو ایمان برای سور و سروش
جامه‌های برهنگی در پوش
این همه هستیی که در بدنست
نقش نه پیر و چار پیرزنست
نه و چار است مر ترا مایه
برنشاید گذشت زین پایه
گر به غفلت زیی درین مسکن
جان مسکینت ماند بی‌مأمن
بروی زین سرای بی‌معنی
گوش پر گوشوار لابُشری
از پی پنج روزه بدمردی
گنج عقبی به دنیی آوردی
باری ار زین شکار نیست گزیر
مرغ دنیا به دام دنیا گیر
خرج کردی برای تن جان را
در سرِ نان بدادی ایمان را
مکن ار مال را شناسی ارج
زر رکنی به شهر کوران خرج
کی بود سوی بزمی و رزمی
شهر خوارزم و نقد خوارزمی
جعفری را چو نیست اینجا نرخ
باز دار از پی تجارت کرخ
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در نکوهش این جهان
اینکه اقلیم بیم و امیدست
خود یکی روزه راه خورشیدست
اینک امروز ربع مسکونست
قطره‌ای از هزار جیحونست
هیچ نادیده عالم معنی
معرفت را چرا کنی دعوی
تو ز طاوس پای دیدستی
نام اقلیمها شنیدستی
ز رزی دانهٔ عنب دیدی
مهرهٔ بوالعجب به شب دیدی
بازی روز و شب به انبازی
هست پیش تو همچو شب بازی
شیر گرمابه دیده از نقاش
باش تا شیر بیشه بینی باش
تو که این را چو جان نگه داری
گاه از آن عقل را بیازاری
نبود مر ترا بهی و مهی
با دلی پر ز حرص و دست تهی
برکه خندند ساکنان اثیر
کز تو با گریه ماند گوز و پنیر
گوز مر خرس حرص را بگذار
وین پنیر بدت به گربه سپار
که اگر با تو دم زند هوست
کند از جور چرخ در قفست
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر طلب بهشت به سالوسی
مرغ و حور از بهشت ابدانست
حکمت و دین بهشت یزدانست
نبود جز جمال ایزد قوت
عاشقان را به جنت ملکوت
تو چه دانی که می چه گیری قوت
در چنین دل کجا رسد ملکوت
ملکوت از پی گدایی را
جان دهد از پی رضایی را
آنکه در بند حور و غلمانست
نیست خواجه که از غلامانست
آنکه در صفّ بارگاه ازل
می‌سراید چو عندلیب غزل
چون گرفت از صفای صفوت قوت
ملک را باز داند از ملکوت
چون نداری مناهی اندر پیش
ز احتساب خرد بجومندیش
تو چه دانی بهشت یزدان چیست
چه شناسی که جنّت جان چیست
کی برد شهوتت ترا به بهشت
تات حور و قصور باید و کشت
همچو بربط ز فسق و سیرت زشت
چشمتان هشت بهر هشت بهشت
ای به دل کرده دین به نامردی
چند ازین نان و چند ازین خوردی
دلی آخر به دست کن روزی
که درو باشدت ز دین سوزی
گیرم این جا ز دیوی و زوشی
عیب خود بر همه همی پوشی
چون رسی در جهان بی‌چونی
عیب گوید من اینکم چونی
تو همی پوش همچو عامهٔ خلق
عیب خود بهر بارنامهٔ خلق
پس بدان تا هوا شود خشنود
عذر می نه که عقلم این فرمود
گرچه بر خود بپوشی از پی فرع
از درون شرم‌دار شرم از شرع
این همه طمطراق بیهودست
عقل جز راستی نفرمودست
وآن کسانی که مرد این راهند
از نهادِ زمانه آگاهند
ستم دوست را چو از درِ اوست
دوست دارند که دوست دارد دوست
خشم را از درون محمّد وار
جز برای شکار شرع مدار
حرص را سر بزن به تیغ وفا
بخل را پی کن از صفای رضا
وآن خرانی که بارِ گل بکشند
شربت صرف کار دل بچشند
همه را بینی اندرین بنیاد
ز آتش دل دماغها پر باد
چون براین در نه‌ای سپهداری
کم ز سگ‌بانئی مکن باری
گر نمیرد چنین سگی در تو
از سگی کم بوی به محشر تو
از صفات سگی تهی کن رگ
ورنه در رستخیز خیزی سگ
کمتر از سگ مباش و حق بشناس
که به یک لقمه دارد از تو سپاس
خشم را دل مده به جاه ویسار
سگ دیوانه بر درد هشیار
برِ عاقل که یافت عقل و بصر
فربهی دیگر و ورم دیگر
نبود چون بصیر مرد ضریر
نیست حاجت مرا بدین تقریر
گرچه آبستنی ز دور زمن
او هم از مرگ تست آبستن
جسم فربه مکن به لقمهٔ خوش
کاسب فربه چو شد شود سرکش
روده کز باد گشت فربه و تر
بدو سوزن شود سبک لاغر
ابلهان مانده‌اند بر سر پل
پای در گِل دو دست اندر غُل
همه در آب این دو روزه نهاد
تازه و تر چو رودهٔ پر باد
تو در این خطهٔ فساد و فجور
از دل شاد مانده‌ای رنجور
گر تو هستی ز نسبت آدم
هم ز خود زای با کمر چو قلم
اصل را هم به اصل باز رسان
خوش‌به‌خوش بخش‌وناخوشی به‌خسان
عقل و علمست آفت منحوس
پر و بالست فتنهٔ طاوس
هرچه گویی نه در ره آدم
دیو و دد دیده گیرد اندر دم
کبک سنّت به بوستان نیاز
کی درآید چو در خرامد باز
گو سبک روح نیست دختر دین
هست اندر جهان گران کابین
نشود دل تهی ز پر گویی
پس تو خون را به خون چرا شویی
زان ترا گوشمال داد فلک
زیر چرخ کیان فراز سمک
تا نگویی جواب بوالحکمان
ور بگویی چو کوه گوی همان
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر زهد ریایی
زهد ورزی برای مُرداری
پس چه گویی که من کیم باری
تو از این زهد توبه جوی نصوح
ورنه بی‌دل روی به عالم روح
چو تو سقمونیا خوری به نیاز
آنگه از ریدنت که دارد باز
در غم آن دمی که رفت از دست
گری و خون گری که جایش هست
دور و نزدیک بی من و با من
سطح آبست حافظ روغن
آن دبیری که خورد خیره صبر
رید چندانکه شد چو لاشه دَبر
باش تا دینش بازخواست کند
تا چو خامه چگونه کاست کند
هرکه جویای عالم غیب است
شمع در دست و اشک در جَیب است
تو نه نیکی نه قابل نیکی
مرد کاکا و کو کو و کی کی
باش تا نقش عزّ نماید ذُلّ
باش تا عذر جزو خواهد کُل
گلبن از جور دی نماید خار
باش تا گل نمایدت به بهار
فتوی اندر ره فتوّت نیست
نَبوت اندر دم نبوّت نیست
چون فلک سال و مه ز نامردی
گرد اجرام خویش می‌گردی
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر مذمّت دنیا و برحذر بودن از آن فرماید
در جهانی چه بایدت بودن
که به پنگان توانش پیمودن
چیست دنیا سرای آفت و شر
چون کلیدان زاولی به دو در
هست چون مار گرزه دولت دهر
نرم و رنگین و از درون پر زهر
طفل چون زهر مار کم داند
نقش او را تتی تتی خواند
همه اندرز من به تو این است
که تو طفلی و خانه رنگین است
در غرورش توانگر و درویش
شاد همچون خیال گنج اندیش
تو که در بند او گرفتاری
می‌کش از بهر او چنین خواری
تو به امیّد فخر و روزبهی
از همه ناکسان دهر کِهی
نیست با وی وفا و معنی یار
دیده و آزموده‌ای بسیار
جهل خس را پیامبری ندهد
آز کس را توانگری ندهد
آز چون آتشست و تن چو حطب
ز آتش و نی موافقت مطلب
آز چون آتش است تن هیزم
آب و آتش به هم چه آمیزم
آز بسیار خوار و مستحلست
پادشا صورت و گدای دلست
چون سرابیست آز تشنه فریب
همچو سیلیست آز رخ بنشیب
خوردنش را چو کرد تشنه بسیچ
چون بدو در رسد نباشد هیچ
هست چون معدهٔ معاویه آز
که به خاک از تو دست دارد باز
آتشی را که دیو جنباند
ایزدش جز به خاک ننشاند
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در نکوهش حرص گوید
حرص بگذار و ز آز دست بدار
حرص و آزست مایهٔ تیمار
حرص را ز آنکه قهر خواند اله
عاقل از وی بدان نساخت پناه
هرکه او حرص را امام کند
خواب و خور جملگی حرام کند
نقش رنگین و هیچ جان نه درو
خوان زرین و هیچ نان نه برو
حرص نقشیست هیچش اندر زیر
نکند هیچ هیچ کس را سیر
هرکه را دیو حرص مهمان بُرد
تو حقیقت شنو که گرسنه مرد
آز پر باد چون درو پیچی
کدخداییست خانه پر هیچی
هرکه او آز را متابع گشت
بگذشت از ثلاث و رابع گشت
به غروری ببرده خواب همه
نان نداده ببرده آب همه
خلق ازین گردخوان دیرینه
دیده سیلی و هیچ سیری نه
تا قیامت نخورده مهمانش
یک شکم نان سیر بر خوانش
این دو در دوزخ از درون تو باز
صورتش سوی عقل شهوت و آز
زین دو گر در فنا نپرهیزی
در بقا از درونشان خیزی
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در شهوت و آز گوید
چیست دنیا و خلق و استظهار
خاکدانی پر از سگ و مردار
بهر یک خامش این همه فریاد
بهر یک خاک توده این همه باد
هست مهر زمانه با کینه
سیر دارد میان لوزینه
از پی گندمی درین عالم
چند باشی برهنه چون آدم
بهر گندم تو روح رنجه مدار
کادم از بهر گندمی شد خوار
در جهان بنگر از پی رازش
چه کنی رنگ و بوی غمازش
این جهان زان جهان نمودارست
لیکن آن زنده اینت مردارست
چون یکی بحر دانش آن به شرف
آخرش دُرج درّ و اوّل کف
خانه‌ای دان شکسته زیر و زبر
نقش دیوار پر درخت و سپر
نه درختیش میوه آرنده
نه سپر مرگ باز دارنده
راز دل هر دو بر تو بنموده
تو به غفلت زهر دو نشنوده
مانده اندر غرور او شب و روز
همچو آدینه کودکان از گَوز
صفت عُمر و مرگ و دولت و زیست
زیر دورِ زمانه دانی چیست
شاهد ابله و رقیب بهش
می شیرین و میزبان ترش
میزبان بی‌حفاظ و بی‌آزرم
خوردنی جمله سرد و آبش گرم
پس مریز ارت چرب باید دیگ
آب در دیگ و روغن اندر ریگ
راز این کلبه نفس غمّازست
عقل کل باز خانهٔ رازست
نچنی برگش ار چه با برگست
پس دویدنش حسرت و مرگست
به درِ عقل گرد تا برهی
از بلاها و زشتی و تبهی
مرد را عقل به بود دستور
ورنه ماند چو ابلهان مغرور
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در دوازده برج گوید
برهٔ چرخ هست مردم خوار
زو خور خویش هیچ طمع مدار
آفتِ کشت تست بر گردون
گاو کردنده از سرین و سرون
از دو پیکر مجوی ساز و بسیچ
کز دو روی هیچ کس نیابد هیچ
راه خرچنگ و رای او مپذیر
کژ رو و کور را دلیل مگیر
نخورد شیر چره هرگز گور
لیک مردم بسی برد سوی گور
چکنی طمع خویشی از خوشه
که ازو برنبست کس توشه
رو که ناید نصیب گنج ترا
از ترازوی بادسنج ترا
کی دهد باده خاصه نوش گوار
گزدم نوش‌خوار نیش گزار
راستی با کمان چرخ مزن
زانکه گشت او کمان تیر شکن
گرگ پی باش تات چون قی و غز
بز پیر فلک نگیرد بُز
دوستی ز آبریز چرخ ببر
زانکه او گه تهی بود گه پُر
جگرت گر ز تشنگیست کباب
تا نجویی ز ماهی فلک آب
مهی تشنه کو فلک سپرد
خود همه آب روی مرد خورد
برّهٔ گرگ‌سار را بگذار
کو پلنگیست زشت و مردم‌خوار
این همه ره بُرند غافل را
گرچه رهبر بوند عاقل را
گل فروزند و دل‌گداز همه
زهر سوزند و دیرساز همه
خوب رویند و زشت پیوندند
همه گریان کنان و خوش خندند
همه گندم نمای جو کارند
همه گل صورتند و پُر خارند
همه عطار شکل و ناک دهند
همه بزاز روی و دلق زهند
گردن گردنان شکسته چو برق
تیرباران‌کنان به غرب و به شرق
چو گل و نرگس ارچه برگذرند
بی‌عجب خند و بیهُده نگرند
گر چه شاگرد حکم تقدیرند
همه نقش خیال و تزویرند
تو نخواهی و بر تو افشانند
تو بندهی و از تو بستانند
پایت از باد مانده خاک اندود
دست هریک ز جانت خون آلود
بنه از گاو بار و از خر خُرج
ندهند اسبت این دوازده بُرج
دل از این چرخ و گردشش بردار
پای را سر بسی کند بردار
تو ز تقدیر گشت او غافل
باز تدبیرت او کند باطل
دایه آن را که بود مادر نیست
مایهٔ آب او چو آذر نیست
گربهٔ سگ‌پرست چنبر اوست
مشک کافور بیز عنبر اوست
دست آن را که کرد باده‌پرست
پای بر سر نهاد و خرد شکست
ای که بر چرخ ایمنی زنهار
تکیه بر آب کرده‌ای هش دار
زانکه این چرخ تیز گرد کبود
هرکه را تیغ کند خود بنمود
کرده باشد چو سیرت از ره آز
تا تو آگه شوی ز نرخ پیاز
کار دین و آسمان این عالم
همچو گردون و جوزهر درهم
روز غوغا و شهر آشفته
تو به دل غافل و به تن خفته
موج و گردابها بدین زشتی
تو چنین خوش بخفته در کِشتی
برنیامد در این جهان باری
هیچ پر مغز را ازو کاری
چرخ اگر در نهاد خود نغزست
همچو با حفص پیر و بی‌مغزست
گنبدی بر سرِ جهان زده‌اند
میخ سیمینش بر کران زده‌اند
ای بسا قامتا که چوگان کرد
مرد را کشت و تیر پنهان کرد
غُمر و دانا درین ره و منزل
هیچ ناکرده ذره‌ای حاصل
تو چه گَوزی به حکمت آگنده
پاک مغز و لطیف و خوش خنده
بر وفای سپهر کیسه مدوز
کایچ گنبد نگه ندارد گوز
مر ترا زود چرخ بگذارد
گوی کی گَوز را نگه دارد
این جهانیست دون و دون پرور
وین سپهریست گوی و چوگان گر
تو براین مرکز آنِ یزدان باش
خواه کو گوی و خواه چوگان باش
چون تو یزدان پرستی از شیطان
ایمنی در جهان و با سامان
اخترانی که عمر فرسایند
تیزپایند کی ترا پایند
اختران عُمر آدمی شکرند
همه جز عمر آدمی نخورند
زیر این چرخ و گنبد دوّار
هست دی با بهار و گُل با خار
چون بهار زمانه بی دی نیست
عمر ما جز هبا و لاشی نیست
هرکجا این بهار و دی باشد
بوی گل بی‌زکام کی باشد
هست پیمانه‌های کَون و فساد
آید و هست و بود بهر معاد
خلق را کیل بیش و کم شدنی
رفته و آمده‌ست و آمدنی
زین سه بد عهد شخص فرسودست
زین سه پیمانه خلق پیمودست
گرچه آن گُل بود خوش و تر و نغز
محتقن کرد گرمی اندر مغز
بوی گُل دان حیات این عالم
موت همچون ز کام هر دو بهم
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
حکایة فی اصحاب الفغلة
آن چنان شد که در زمین هری
ابلهی کرد رخ به برزگری
گفت با او ز روی نادانی
سبکی چیست در گران جانی
گر نداری همی تو خوار مرا
پنبه بی‌پنبه دانه کار مرا
سبلت او به کون دهقان به
وین چنین ریش هم به قصران به
زانکه پیش عقول حکمت خوار
پس خزیدن نیامدست به کار
نیست از نقطه تا خط فرمان
گنج بی‌رنج و درد بی‌درمان
هرچه یزدان دهد بر آن مگزین
هرچه گردون کند در آن منشین
کانچه آن نیست کرد هست کند
وآنچه این بر فراشت پست کند
نقش نفسی مقیم کی باشد
هرچه آن نقش کرد بتراشد
در سخاوت به کودکان ماند
بدهد زود و زود بستاند
خود بخندد به تو سپارد ساز
خود بگرید ز تو ستاند باز
زود بخش و سبک‌ستان فلکست
پیر با طبع کودکان فلکست
ذوق این خطهٔ خطا و خطر
هست مانند حوض و نیلوفر
روز بدهد ز بوی خود زورش
چون شب آید هم او بود گورش
روز بخشش ز بوی خویشش قوت
چون شب آید خودش بود تابوت
روز در بویش ار کند پرواز
باز شب جان بدو سپارد باز
بد و نیک فلک همه تلفست
که هبوطش برابر شرفست
گر از این چرخ در نقاب شوی
تا کم از ماهی آفتاب شوی
دختران چون فسانه پردازند
دوک ریسند و لعبتک بازند
وان فسانه حدیث چرخ کبود
سرِ افسانه هرچه بود و نبود
زانکه نامحرمی تو از گردون
داردت پیش خویش خوار و زبون
هرکه او بنده گشت گردون را
کرد ضایع خدای بی‌چون را
بندهٔ چرخ بندهٔ حق نیست
مر ورا نام مرد مطلق نیست
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در صفت ارکانی و گردونی با آن جهان الدنیا قنطرةٌ فاعبروها ولا تعمروها
آنچه ارکانی و آنچه گردونیست
زان جهان پوستهای بیرونیست
هرکه اندر جهان دین باشد
هر دمش آسمان زمین باشد
مرد تا در جهان دین نرسد
از گمان در ره یقین نرسد
نردبان سوی گل گرانها راست
نردبان سوی دل روانها راست
ز منی دان زمانه ساخته را
بی‌ونوا خوان فلک نواخته را
خوارتر کس فلک نواخته است
زانکه با او زمانه ساخته است
هرکه او با زمانه در سازد
عقبی او را ز پیش بندازد
ای در این پست مانده همچون مست
شکری سوی جان و دل بفرست
تو که در بندِ حرص و آز شدی
همچو زر در دهان گاز شدی
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
تمثیل در مذمّت دوستی دنیا
ای گرفته به دست حرص و امل
پیر زالی سر تو زیر بغل
دو جهان آنکه علوی و سفلیست
صورت هر دو باز گویم چیست
این یکی پیر تنگ میدانیست
وآن دگر زال سبحه گردانیست
شکر تسبیح می‌کند جاوید
به دو تا مهرهٔ سیاه و سپید
همه بر گرد درگهش به طواف
مرد سجاده باف و کُستی باف
ز ابلهان رازهاش پوشیده است
لیک عاقل همه نیوشیده است
نه همی گویدت فلک ز فراز
کز خرد نردبان کن و بر تاز
همچو آدم برای آن دم را
نردبان ساز بام عالم را
در جهان خرد بر آی از خاک
چکنی کلبهٔ میان کاواک
زیر این پردهٔ کبود منو
پند این راهب جهان بشنو
که همی گوید از زبان مرور
که بنگذارمت به غار غرور
سه روانت ز نه ستیخ کنم
همه اعضات چار میخ کنم
پیش از آن کِت برآید این مکّار
برو این هفت و چار و نه بگذار
که عدد چون رسید بر سر حد
روی بنمود بارگاه احد
دل ز دنیا و مهر او بگسل
زآنکه بر جان سمست و در دل سل
دنیی ار چه فراغت حال است
آفتش فخر و کبر و محتاتیست
خردت خسرو گزیده کند
باز اَزت گدای دیده کند
زار ماندست مرد زی دنیا
نکند جُست را کری دنیا
گر به چشم تو هست دختر خال
هست مکروه و زشت باطن و زال
مده از بهر لاف احمق وار
رخصت دین به رخصت دینار
دل بی برگ را نوا نورست
بی نیاز از خدای و دین دورست
قدر سیمی که حرص ننشاند
فرج استر نکو همی داند
آنّ فی دیننا بخوان و بدان
مرکبت را بران و تیز بران
صدمت شوق در سرای فراق
نکشد بار انتظار براق
خردت را بران و دست مدار
بر خرد شرع مصطفی بگمار
چون بیوباردت نهنگ سقر
دست بر سر کنی نیابی سر
سیم را در دل ایچ راه مده
به ملک نامهٔ سیاه مده
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
فی ترک العادة بالمجاهدة
چکنی در کنار مادر خو
آخر ای نازنین کم از دو دو
پای در نه به راه بی‌فریاد
بر خرد خوان که هرچه باداباد
آنکه با میل مال و مُل باشد
نقد در دل ز بیم ذُل باشد
به مُل و مال میل تا چه کنی
الفی قد چو دال تا چه کنی
تا تو ترکی همی کنی بر من
هندویت نقد گشت جان ‌می‌کن
تا تو خود را نهی چو ترک محل
هندویت سر گرفت زیر بغل
علف میش خود نکرده به کف
گرگ را گشته همچو میش علف
تو علف گشته مر فنا را رَو
باز داده ز دست گوز گرو
تو طلبکار قوت و خصم تو باز
چنگ کرده به حنجر تو دراز
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
فی تسلّی قلوب الاخوة والاخوات
شوی خود را زنی بدید دژم
تنگ دل شد به شوی گفت این غم
گر برای منست بادی شاد
ور برای دل است پیشت باد
از پی نان مریز آب از روی
بوحبیشی ز بوغیاث مجوی
آبروی از برای نان برود
طمع نان بود که جان برود
چون نه نیکی نه قابل نیکی
تو و کاکا و کوکو و کی کی
زهد عیسی و حرص قارون بین
گفته در شأن آن و در حق این
و رفعنا به نردبان نیاز
فخسفنا ز سر نشیبی آز
آن به زهد آسمان گرفته به ناز
وین شده خاک خورده از پی آز
عقل و جان گفته از پی زر و سیم
انّ ربّی بکیدهّن علیم
آفت آدمی ز دنیی دان
راحت جان و تن ز عقبی دان
مرد خرسند میر کوی بود
که طمع زنگ آب روی بود
در نگر بی‌مزاج و خاطر دون
زین دو معنی به عیسی و قارون
قصّهٔ یوسف ار ندانی تو
چون ز قرآن همی نخوانی تو
چون ز زن بود آفت و المش
راند قرآن به کام او قلمش
مرد دنیی کرامتی نبود
قیمتی جز قیامتی نبود
گر ترا خشم و آز بگذارد
بر زمین موری از تو نازارد
ار چنانی مبارکت باد آن
ورنه این کن وزو جهان بستان
ورنه از حرص گندمی پی خورد
گرد خود همچو آسیا می‌گرد
حرص را بر نه از قناعت بند
وانگه از دور او گری و تو خند
باب نسیان تمام گشت سخن
سخن آرم ز دوست و ز دشمن
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
فصل فی‌الحکمة ذکرالحکمة احکم فانّها بین الکائنات حکم مثل الاحباب والاعداء کمثل الدواء والداء در دوستی و دشمنی
مردم از زیرکان دژم نشود
مهر کز عقل بود کم نشود
مهر جاهل چو مُهره گردانست
مِهر کز عقل بود مهر آنست
با هوا مهر کین چه در خوردست
که هوا گاه گرم و گه سردست
زانکه گردان و بی‌وفا باشد
چون هوا مهر کز هوا باشد
با هوا خود به نیک و بد میامیز
چون بیامیختی سبک بگریز
باز وقت وفا ز نیک و ز بد
نه خرد گردد و نه مهر خرد
هست با عشق حیلتی دیگر
صحبت عشق علتی دیگر
دوزخ آنجا که پرده بردارد
متقی دوست را بنگذارد
داند آن جان که نقش عینی نیست
کالاخِلاء چو لَیتَ بَینی نیست
بغض کز سنّتی بُوَد دینست
مهر کز علتی بُوَد کینست
تو و من کرد آدمی را دو
بی من و تو تو من بوی من تو
تو تویی من منم سرِ رنگست
تو چنان من چنین سرِ جنگست
با خودی هر دو دیووش باشیم
بی من و تو من و تو خوش باشیم
خوش بویم اندرین کهن گلشن
چون ز تو تو برفت و ز من من
تو و من گمرهیست زو پرهیز
در من و تو به ابلهی ماویز
تا تو خود را بوی نباشی دوست
دانکه در وضع دوست زشت و نکوست
دشمن از دوست وقت آز و نیاز
جز به سود و زیان ندانی باز
دوستان را به گاه سود و زیان
بتوان دید و آزمود توان
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
حکایت در محبّت و دوستی خالص
دوستی دوست را مهمان شد
دوست حاضر نبُد پشیمان شد
گفت زن را که کدخدایت کو
زن ورا گفت گفتنی بر گو
گفت پیش آر کیسهٔ زر و سیم
زن بیاورد و کرد زر تسلیم
مرد بگشاد کیسهٔ دینار
برگرفت آنقدر که بود به کار
مابقی آنچه بود زن را داد
به در آمد ز خانه خرّم و شاد
چون شبانگاه شوی باز آمد
زن برِ شوی خود فراز آمد
گفت با شوی خویش وصف‌الحال
شاد شد مرد و غم گرفت زوال
جمله بود آن نهاده صد دینار
بیست برداشت مرد و رفت به کار
به فدا کرد زر هرآنچه بماند
مستحق را ز رنج و غم برهاند
گفت درویش را دهم دینار
که مرا شاد کرد نیکو یار
بی‌حضور من این چنین سره مرد
مال من زانِ خویش فرق نکرد
جمله درویش را دهم مالم
از چنین دوستی چرا نالم
هست شکرانه‌ای کنون در خورد
زانکه در مال من تصرّف کرد
دوستان ای پسر چنین بودند
کز مراعات هم نیاسودند
مال و جان دوست را فدا کردند
راحت دوستان غذی کردند
تو به دانگی درم که دوست برد
سینه‌ات همچو مار پوست درد
دور ایّام و تاب دادن پوست
گر به زر خوب شد نباشد دوست
چون کنی خیره دوستی دعوی
همه گفتار هرزه بی‌معنی
دوست کز کاس و کاسه دور بود
از سپاس و سپاسه دور بود
با بد و نیک وقت داد و ستد
نکند هیچ نیک هرگز بد
دوست را گر ز هم بدرّی پوست
گر کند آه او نباشد دوست
ور بگویی به دوست برجه هین
گویدت تا کجا بگو بنشین
یار بد دشمنست رویا روی
تو ازین یار زود دست بشوی
یار بد همچو تیغ دیداریست
نرم و تیزست و روشن و تاریست
مرد را رهزنی یقین باشد
هر قرینی که دونِ دین باشد
هر کرا در بطانه یار بدست
دانکه در صحن خانه مار بدست
یار بد را مکن به خشم بتر
نکند شیشه کس رفو به تبر
شاخ بی‌برگ و میوه خار بُوَد
بار بی‌دفع و نفع مار بُوَد
مر ترا آن رفیق و یار آید
کت به نیک و به بد به کار آید
دوستانی که بی‌دریغ بوند
دوست را همچو تیغ و میغ بوند
یار هم کاسه هست بسیاری
لیک هم کیسه کم بُوَد یاری
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
التمثّل فی ریا الحّب
آن شنیدی که عُمّر خطاب
دید قومی نشسته در محراب
کرد از آن قوم میر عدل سؤال
که کدامید چیستتان احوال
جمله گفتند ما رفیقانیم
همه یک راه و یک طریقانیم
یکدگر را برادران شده‌ایم
یک دل و جان و یک زبان شده‌ایم
گفت عُمّر که بی‌حضور دگر
کیسهٔ یکدگر کنید نظر
سیم یکدیگران به خرج کنید
یا به حکم حساب درج کنید
همه گفتند زانِ خویش خوریم
وز زر و سیم یار بی‌خبریم
گفت عُمّر که کار محکم نیست
وین سخن جمله را مسلم نیست
به دل آنگه برادران باشید
که زر و سیم یار برپاشید
هیچ ناید تغیّری پیدا
نبود غم جدا و کیسه جدا
نه یکی را بُودَ ز مال افواج
وان دگر کس به جبّه‌ای محتاج
همه یکسان توانگر و درویش
به زر و سیم ناشده کم و بیش
پیش از این دوستان چنین بودند
کز غم یکدگر نیاسودند
جان یکی بودی از بُدی تن دو
حال بودی یکی و مسکن دو
این زمان دوستان نه زینسانند
همه از بیم نان هراسانند
هریکی را شده است یکتا نان
مهتر از کوه قاف در میزان
همه نان کور و حجره زادانند
ریش خود می‌ریند و شادانند
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
فی ذکر رفقاء السّوء
دوستی با مُقامر و قلّاش
یا مکن یا چو کردی آن را باش
دوستی کز پی پیاله کنند
ندهی پوست پوست کاله کنند
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن طلب زو که طبع و خاطر اوست
بد کسی دان که دوست کم دارد
زو بتر چون گرفت بگذارد
دوست گرچه دو صد دو یار بُوَد
دشمن ارچه یکی هزار بُوَد
مر ترا خصم و دشمن دانا
بهتر از دوستان همه کانا
از تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف دُر طلب ز آهو ناف
آستین ار ز هیچ خواهی پُر
از صدف مشک جو وز آهو دُر
آنچه از حس چشم و بینی و گوش
زین ببین زان ببوی و زان بنیوش
ناید از گوشها جهان‌بینی
نچشد چشم و نشنود بینی
از حواس ار بجویی این همه ساز
آن ازین این از آن نیابی باز
که پدیدست در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری
گر نخواهی دل از ندامت پر
به بدی از رفیق نیک مبر
گرچه صد بار باز گردد یار
سوی او باز گرد چون طومار
زین بدان رخ همی بگردانی
باش تا قدر این بدان دانی
دوستان گنج‌خانهٔ رازند
رنج‌بردار و گنج پردازند
با نفایه و سره به خفت و به خیز
نه درآمیز چُست و نه بگریز
نه طلب زین ستوده دان نه هرب
که چنین آمد از حکیم عرب
صفت دوست از ره تحقیق
از علی بشنو ار نه‌ای زندیق
دوست نادان بود نباید سوخت
باید این حکمت از علی آموخت
خلق دشمن شود چو بگریزی
بد قرین گردی ار درآمیزی
چون ترا دوستی پدید آید
عقل باید که زود نستاید
وقت عشرت از او به کم دیدن
کم شنیدن به از پسندیدن
مطلب گرچه جزم فرمانی
پیکی از مقعدان زندانی
آن طلب کن که داند و دارد
تا تو از وی وی از تو نازارد
دوستی با مزاج بی‌خردی
دور دور و هم ایدرست خودی
تا نباشی حریف بی‌خردان
که نکو کار بد شود ز بدان
باد کز لطف اوست جان بر کار
زهر گردد همی به صحبت مار
یار بد همچو خاردان بدرست
که همی دامنت بگیرد چُست
زرد رویی زر از قریت بدست
ورنه سرخست تا قرین خودست
صحبت باغها به فصل بهار
باد را هر زمان کند عطبار
روغن کنجدی که بودی عام
شد ز گلها عزیز و نیکو نام
چون به گلها سپرد نفس و نفس
روغن کنجدش نخواند کس
این برست از سبو و آن از ذُل
گل از او نیکنام و از گُل
با بدان کم نشین که بد مانی
خو پذیر است نفس انسانی
خوش خو از بدخوان سترگ شود
میش چون گرگ خورد گرگ شود
صحبت نیک را ز دست مده
که مِه و به شوی ز صحبت مه
اسب توسن ز اسب ساکن رگ
گشت هم خو اگر نشد هم تگ
گر بدی صورتت شود مسته
بد دانا ز نیک نادان به
هیچ صحبت مباد با عامت
که چو خود مختصر کند نامت
صحبت عام آتش و پنبه است
زشت نام و تباه و استنبه است
صحبت عام در بهشت آباد
مرگ باشد که مرگ عامی باد
با دو عاقل هوا نیامیزد
یک هوا از دو عقل بگریزد
با بد و نیک جسم داند زیست
جان شناسد که دوست و دشمن کیست
دوستی را که نیست با تو مجال
که بگوید حرام نیست حلال
با تو تا لقمه دید جان و دلست
چون شدت لقمه تیز و تیغ و شلست
شکمش چون دل پیاله ببین
وز دهانش دل چو لاله ببین
با کُله کی بُوَد اخوّت پاک
زانکه گفتند اخوک من و اساک
جامهٔ خون و گوشت پوست بود
عیبهٔ عیب دوست دوست بود
نیست در هیچ یار صدق و صفا
نیست با هیچ دوست مهر و وفا
چون به علت کند سلام علیک
از بد و نیک تو شود بد و نیک
دوست و دشمن برای جان باید
تن بود کش غذای نان باید
گر کنی چشم جفت بی‌خوابی
دوستی با خلاص کم یابی
مر ترا زو وفا نخواهد خواست
که تنوریست با ترازو راست
پس تو اکنون مه به مه بد را باش
دامن خویش گیر و خود را باش
که بود عهد و عشق لقمه زنان
بی‌مدد چون چراغ بیوه زنان
صلح دشمن چو جنگ دوست بُوَد
که از آن مغز آن چو پوست بُوَد
دل در ایشان مبند کز گیهان
همه آدم دمند و مرجان جان
نیک را از بدان چه جاه بُوَد
زانکه عقرب هبوط ماه بُوَد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
فی ترک المخالطة مع‌الاوباش
خلق جز مکر و بند و پیچ نیند
همه را آزمودم ایچ نیند
گر همه در برت فرو ریزد
مرد عاقل درو نیاویزد
گر نه‌ای همچو مه به نور گرو
همچو خورشید باش تنها رو
مهر پیوسته یکسواره بود
ماه باشد که با ستاره بود
هرکه تنها روی کند عادت
همچو خورشید شب کند غارت
مرد را دلشکسته دارد جفت
تیر را پای بسته دارد جفت
با چنین تیرها و جوشنها
دانکه تنها ترا به از تنها
ملک عالم به زیر تنهاییست
مرد تنها نشان زیباییست
با کسان در نگاهداشت بُوی
با خود آسوده شام و چاشت بُوی
جفت باشی خدای ندهد بار
فرد باشی خدای باشد یار
چون تو تنها نشینی از سرو بُن
با خودت هرچه آرزو می‌کن
چون تو تنها بوی ز نیک و ز بد
کم ز تیزی بود نیاری زد
چون دلت شد به فرد بودن شاد
تیز بی‌شرم کس به یاری داد
گرد توحید گرد با تفرید
چه کنی صحبتی که آن تقلید
به دمی از تو اندر آویزد
پس به بادی هم از تو بگریزد
تا همی در تو نیک خود بیند
با تو یک دم به رفق بنشیند
گر شود والعیاذ باللّٰه بد
تا چه بینی ازو به جان و خرد
دل نخواهد ترا ز دل بگسل
بر بخیلان بخیل بهتر دل
در دهان دار تا بود خندان
چون گرانی کند بکن دندان
هرکه ما را نخواهد از همه دل
گر همه دل بود از او بگسل
چکنی با حریف بی‌معنی
بس ندیم تو شعر چون شعری
بس جلیست کتاب با خردت
تا نگوید به خلق نیک و بدت
عزبی به که جفت کوته‌بین
ماه تنها به از دو صد پروین
هرکجا داغ بایدت فرمود
چون تو مرهم نهی ندارد سود
هرزه‌دان هم شریف و هم خس را
کو یکی کو یکی بُوَد کس را
کو در این روزگار یار بیار
بر که باشیم استوار بیار
اهل این روزگار بی‌سر و بُن
از برای نو و ز بهر کهن
دوستی از پی درم دارند
زهر و پازهر را به هم دارند
گرچه خوش‌بوی و روی و خوش گله‌اند
زود سیرند و تنگ حوصله‌اند
رنج کاران و گنج لاشانند
زر نگهدار و راز پاشانند
مرد صورت‌پرست کس نبود
هوش او جز سوی هوس نبود
روز نیکی چه خوش بود با تو
چون بدی دید بد شود با تو
چون تو از ابلهان گزینی یار
یار غار تو عار باشد عار
یار عاقل اگرچه بدساز است
چون درای شتر خوش آوازست
جملهٔ درد خویش شویی به
یار درخورد خویش جویی به
نیک و بد دان در این سپنج سرای
جفت بد دست یار ناهمتای
این یکی نای نی کند به دو دم
وآن دگر پای پی ز بهر شکم
یار نادان اگر ز روی نیاز
هم چو داود برکشد آواز
صوت او موت روح احرارست
فوت او غوث مردم آزارست
شاخ ماذون چو پر گره باشد
مرگش از برگ و بار به باشد
بیخ نردی که راست شاخ بُوَد
سال تنگی دلش فراخ بُوَد
هرکرا هست دوستی دم ساز
به شهی در جهان دهد آواز
من به عالم درون نمی‌دانم
دوستی زان همیشه حیرانم