عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶ - همچنین در جواب او
تا که رختم ببر جامه بران خواهد بود
از بی وصله دو چشمم نگران خواهد بود
دست ما درازل و دامن یکتائی بود
برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود
آفت دور بدستار بزرگان مرساد
تا ابد معظمی بغچه سران خواهد بود
بر سر قبر قدک صوف مربع فکنید
که زیارتگه حاجات من آن خواهد بود
چون دهی بر سر صندوق رخوتم تشریف
دیده بگشای که آن نقش جهان خواهد بود
چشمم آندم که سراویل بپایم نبود
بره پاچه تنبان نگران خواهد بود
خانه اقمشه رخت خیال قاری
ایمن از تفرقه دزد و عوان خواهد بود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲ - مولانا محمد حافظ فرماید
عیدست و اول گل و یاران در انتظار
ساقی بروی یار ببین ماه و می بیار
در جواب او
خازن بعید ابلق سنجاب من بیار
بنگر هلال را چودم قاقم آشکار
این مه فزود خرقه نان در لباس عید
کاری بکرد همت پاکان روزکار
خواهی که دامنت ندرد زود و آستین
از رخت قلب شو چو فراویز در کنار
دلال رخت بر تن عریان من ببخش
ور نو بدست نیست برو کهنه بیار
در پیش شاخ آمدم از دگمها بیاد
چون غنچه جلوه داده بر اطراف جویبار
آویختند چمته که در بند سیم ماند
تا حست ازان عزیز که ترکش شد اختیار
خوش خلعتیست فاخر و خوش جامه سلیم
یارب زچشم زخم و گزندش نگاهدار
دامن مکش ز گفته قاری که جیب تو
گویش سزد که باشد ازین در شاهوار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹ - خواجه حافظ فرماید
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
در جواب آن
داد تشریف بهار و دل ازان شد شادم
که دگر کرد زحمالی رخت آزادم
چند اندر دکه آش پزان بنشینم
من که در خان اتابک ببهشت آبادم
شکر آن خالق پاکی که زتشریف قماط
تن بپوشید هماندم که زمادر زادم
که مرا نیست بدوران چوحنین و چکمه
بمتال یقه زانرو بقفا افتادم
گوئیا عهد ازل عقده دستار منست
که ازان روزکه شد بسته دگر نگشادم
نیست جزدال مجرح بضمیرم نقشی
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
نرمدستی زنو امسال گرفتم در بر
کهنه ابیاری پارینه برفت از یادم
زین همه جامه معنی که خدا داد بمن
صندلی و قتلی پیش کسی ننهادم
هردم از البسه معنی رنگین قاری
جامه می‌رسد ازنو بمبار کبادم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵ - خواجه حافظ فرماید
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی
حاصل از حیات جان ایندمست تا دانی
در جواب آن
ای که ده جهت داری جامه زمستانی
بر تن خودت کن بار آنقدر که بتوانی
بر نهالی اطلس چون دهی شب آسایش
حاصل از حیات جان آندمست تا دانی
پیش رخت ابیاری گفت راز مخفی دان
با طبیب نامحرم حال راز پنهانی
دل زمعجر روبند کوش داشت دانستم
چشم بند زردوزی میرد به پیشانی
هر که رخت سرما را غم نخورد نادم شد
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
پیر خرقه ات گویم پیشک از ره کسوت
هر زمان که در پوشی رخت صوف جرجانی
رخت صوفک ایقاری داد تو نخواهد داد
جهد کن که از ارمک داد خویش بستانی
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۱
کتانی دگر پوش هر سال نو
(زنی نوکن ایدوست هر نو بهار)
بیفکن زخود مخفی کهنه را
(که تقویم پاری نیاید بکار)
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۶
شعر بسحاق و کفته قاری
تا کرا بخت و تا که را روزیست
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۹
المنه لله که کشیدیم ببر باز
رخت نو و از جامه چرکن برهیدیم
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۷
واعظی گفت در این ماه که ماه رجب است
توبه کردن نه عجب توبه شکستن عجب است
گفتمش ماه رجب گر چه مه توبه بود
فصل گل نیز مه باده و شور و شغب است
سبب توبه و عشرت چو به هم گرد آیند
جنگ خیزد ز دو سو چون دو مخالف سبب است
کار ترجیح به اجماع همه باده کشان
به کف ساقی زیبا رخ دیبا سلب است
می حرام است و رجب نیز بود ماه حرام
می در این ماه چه نوشی طرب اندر طرب است
مه خور داد مه پارسی و ماه رجب
عربی جنگ دو مه جنگ عجم با عرب است
آن قوی پنجه دانا فکن از جا کندار
پور و قاص و وگر زاده معدی کرب است
نی که می خوردن خور دادمه آمد واجب
روز در ماه رجب داشتن ار مستحب است
ساعتی فارغ از اندیشه اگر یک نفس است
خلوتی خالی از اغبار اگر یک وجب است
خوش تر از مملکت روی زمین سر به سر است
بهتر از سلطنت دور زمان روز و شب است
کنیت و نام و لقب باده ی انگوری را
سیصد و شصت فزون تر به لسان عرب است
خندریس است و عجوز است و سلاف است و رحیق
ابنه الکرم و ابوالعشره و بنت العنب است
واندگرها که فزون است ز تعداد و شمار
برخی از جمله نبشته به کتاب ادب است
سیصد و شصت بود چون شمری در مه و سال
هر چه در دور فلک گردش روز است و شب است
چون به هر روز بود شرط خرد باده زدن
باده را نیز بدین گونه شمار لقب است
گر همه سال به یک نام بخوانی می را
الحق انصاف توان داد که دور از ادب است
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - خطاب به ملایوسف متخلص به محوی
در این تن هردم آید جان دیگر
وز این در هر دم آید خوان دیگر
در این محفل که نزهتگاه جان است
رسد هر ساعتی مهمان دیگر
بهر یک ذره از ذرات امکان
نهفته عالم امکان دیگر
اگر انسان نکو بیند بهر دم
ببیند خویش را انسان دیگر
چه پیل است آنکه هر ساعت بجانش
نماید چهره هندستان دیگر
ببین در گلشن خاطر که روید
بهر ساعت گل و ریحان دیگر
غذای تن بود این آب و این نان
غذای روح آب و نان دیگر
نیارد خورد تن از لقمه جان
سزد هر لقمه را دندان دیگر
بسوی ملک تن از شاه جانها
رسد هر لحظه ای فرمان دیگر
در این کیهان کند کیهان خداوند
هویدا هر زمان کیهان دیگر
هزاران عالم آید هردم از غیب
بهر یک آدم و شیطان دیگر
دو صد کشتی روان گردد در این بحر
که هر یک راست کشتیبان دیگر
بود سرسبز و خرم گلشن جان
ز ابر دیگر و باران دیگر
تنت را جان و جان را نیز جانی است
بود آن جان جانرا جان دیگر
هزاران وادی سینا بهر یک
فتاده موسی عمران دیگر
هزاران ظلمت و خضری بهر یک
خورد از چشمه حیوان دیگر
جهانها در جهان پنهان بهر یک
کند چرخ دگر دوران دیگر
هزارن یوسف مصری در این راه
که هر یک را چه وزندان دیگر
دو صد یعقوب بینی دیده بر راه
که هر یک را بود کنعان دیگر
زند مرغ چمن بر شاخ گل نیز
از این دم هر دمی دستان دیگر
ازل را تا ابد خنک تجلی
کند در هر نفس جولان دیگر
فریش آن شاهد رعنا که پوشد
بهر دم دیبه الوان دیگر
زند هر لحظه با صف بسته مژگان
بقلب بیدلان پیکان دیگر
نگاهش هر نظر صد جان ستاند
لبش هر دم دهد صد جان دیگر
بیک مژگان کند ویران دو گیتی
دو گیتی سازد از مژگان دیگر
پریشان کرده دل ها را بهر جمع
ز تاب جعد مشک افشان دیگر
مبارک وقت آنعاشق کش از درد
فرستد هر زمان درمان دیگر
فرو کوبد دلش چون آهن سرخ
به پنک دیگر و سندان دیگر
در این میدان کند هر لحظه بازی
بگوی دیگر و چوگان دیگر
قیامت ها و محشرها بهر یک
صراط دیگر و میزان دیگر
هزاران بحر و در هر قطره ای نیز
نهفته بحر بی پایان دیگر
بهر بحری هزاران موج و هر موج
بر آرد لؤلؤ و مرجان دیگر
بآهنگی که دارد مطرب جان
نوازد هر زمان الحان دیگر
از این نی کز نیستانها بروید
بر آید هر زمان افغان دیگر
بهر دم عشقبازان را دو عید است
بهر عیدی دو صد قربان دیگر
تو از راز جهان چندان که دیدی
ندیدستی دو صد چندان دیگر
چسان دانستی ایجان سر این راز
که هر روز است حق را شان دیگر
تو پنهان راه ها پیموده ای لیک
بود این ره ره پنهان دیگر
نهادی نام خود مومن و لیکن
بود ایمان غیب ایمان دیگر
امان خواهی درا در کشتی نوح
که هر ساعت بود طوفان دیگر
چه یثربها و بطحاها است در جان
ز هر سو بوذر و سلمان دیگر
چه مغربها و مشرقها است در عشق
بهر یک نیر تابان دیگر
عدم بر هستی واجب ندارد
بغیر از نیستی برهان دیگر
جهان پا تا بسر قرآن حق است
در او هر آیتی قرآن دیگر
میان حق و باطل غیر حق نیست
چو نیکو بنگری فرقان دیگر
بهر حرفی نوشته نامه عشق
بهر نامه ز خون عنوان دیگر
زمین چون گوی سرگردان در اینکوی
فلک چون گوی سرگردان دیگر
هزاران آسمان در چنبر عشق
بهر یک زهره و کیوان دیگر
کند ویران بهر ساعت جهانرا
نهد بازش ز نو بنیان دیگر
فتاده بیخود و مست اندر این راه
بهر سو واله و حیران دیگر
دو عالم چون دو ویرانه ده از حق
هزارانش چنین ویران دیگر
بهر ویرانه بس گنج و بهر گنج
گرایان افعی پیچان دیگر
از این ویرانه ها چون بگذرد جان
نماید چهره شهرستان دیگر
زجابلقا و جابلسا ببیند
هزاران قصر و شادروان دیگر
زند هر لاله نعمان که از خاک
برآرد سر دم از نعمان دیگر
بهر سنگی نبشته داستانی
ز ملک قیصر و خاقان دیگر
برو زاهد بکار ما مپرداز
تو زان دیگری ما زان دیگر
بیا محوی که با پیمانه نوشان
ز نو بستیم ما پیمان دیگر
بنال ای بلبل بستان که بشگفت
ز گلبن غنچه خندان دیگر
بگو ترک سر و سامان که در عشق
سر دیگر سزد سامان دیگر
بیک برقم زدی آتش بخرمن
بزن بر آتشم دامان دیگر
چه مزرعها که سبز است اندرین دشت
ز هر زرعی چرد حیوان دیگر
تو را زرعی بود ما را دگر زرع
بهر کشتی سزد دهقان دیگر
بشهرستان تن عقل است سلطان
بشهرستان جان سلطان دیگر
ز خوزستان شکر خیزد حبیبا
بود طبع تو خوزستان دیگر
ز عمان گر گهر خیزد ترا سلک
بود در هر نفس عمان دیگر
از این عمان گوهرزا برآید
بهر دم گوهر غلطان دیگر
عقیق اندر یمن لعل از بدخشان
که خیزد هر گهر از کان دیگر
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - اقتفای غزل ملک الشعراء صبوری
ملک‌الشعرا سروده:
این چه می بود از چه ساغر ریخت ساقی در گلویم
کز سرمستی گذشت از هردو عالم های و هویم
نقش من از من ستردی عقل و هوشم جمله بردی
باز می گویی چه خوردی آنچه کردی در سبویم
دوش با پیر مغان گفتم چو در میخانه رفتم
یا کدویم پر کن از می یا بزن بشکن کدویم
من که در میخانه مستم داده جام می به دستم
ساقی بزم الستم شاهد لاتقنطویم
من ز خود مایوس بودم در غم و افسوس بودم
داد امید عفو و رحمت مژده لا تیاسویم
یک قدم رفتم به کویش آب بردارم ز جویش
گل فراوان پای سست افتادم و برد آب جویم
گر نگویم سوزدم دل وربگویم سوزدم لب
رازها دارم چه فرمایی بگویم یا نگویم
مو به مو با صد زبان چون شانه گویم پیش زلفش
گر نشیند یار چون آیینه یک دم روبرویم
با رخی چون ماه روشن رفته اندر پرده ی تن
چهره پوشیده است در من آنکه من شیدای اویم
نقش تن آمد حجابم ذره پوشیده آفتابم
گر نریزد عشق آبم نقش خود از خود بشویم
دیده گر بیند حبیبم دیده می باشد رقیبم
وصل اگر آید نصیبم وصل می باشد عدویم
در فراقش بوسه ها زان لعل لب دارم تمنا
چون وصال آید فرو بندد دهان آرزویم
آب از او خاک از او تخم بد یا پاک از او
من چه دارم چیستم تا تلخ یا شیرین برویم
در غم و تشویش چندم تا نیاید زو گزندم
گر ببرد بند بندم شکر گوید مو به مویم
چند همچون آب باید سر نهادن سوی پستی
نیستم کمتر ز آتش چون ره بالا نپویم
آب آتش باد سوهان خاک بند گردن جان
چار میخ افتاده نالان چند در این چار سویم
بند بر پا سنگ بر دل چون ترازویم و لیکن
نیست بر یک سوی مایل این زبان راست گویم
دامنم آلوده گشت از زهد خشک خشک مغزان
دست بر دامنت ای ساقی به می ده شست و شویم
خاک آلایش ندارد دامن دل را صبوری
رفته همچون دانه ی گوهر به آب خود فرویم
تا شوم شایسته ی ایثار آن دریای عرفان
حفظ کرده چون گهر در درج عزت آبرویم
پیشوای اهل عرفان قبله ی ارباب ایقان
آنکه همچون موج طوفان غرقه در اشعار اویم
آن طبیب مستمندان آن حبیب دردمندان
آن که گریان کرد و خندان سال ها از خلق و خویم
چون ز وصلش راز گویم خنده بگشاید دهانم
چون ز هجرش باز گویم گریه می گیرد گلویم
در سبویم ریخت یک دریا زآب رحمت خود
تا نگویی می نگنجد در دل تنگ سبویم
من به خاک کوی او اول سر طاعت سپردم
گر از او گم گشته ام گم گشته در آن خاک کویم
او مرا گم کرده و من خویشتن را در ره او
او زمن فارغ ولی من خویش را در جستجویم
گفتگوی مهر او از دل فراموشم نگشته
می رود عمری و با دل باز در این گفتگویم
او مرا در هر طریقت رهنمای کفر و دین شد
می دهد گر غسل تعمیدم بباید یا وضویم
گر مرا بر لب زند شیرین تر از قند و نباتم
ور مرا هرگز نمی خواهد زند بر لب لبویم
میرزا حبیب پاسخ فرموده:
ساقیا اکنون که از خم ریختی می تا گلویم
سرنگون کن در قدح وز خود تهی کن چون سبویم
چون به ساغر جان سپردم نقش خویش از خویش بردم
از دل و جان پاک مردم باز درخم کن فرویم
تا برآیم بار دیگر منشاء آثار دیگر
نشاء سرشار دیگر یابی اندر گفتگویم
مرده ام را زنده بینی گریه ام را خنده بینی
تا ابد تابنده بینی از در میخانه رویم
چشمه ی آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم تیرگی را شستشویم
دل ز اسرار معانی جوششی دارد نهانی
یا بگو ای یار جانی یا بهل تا من بگویم
بر در دل پاسبانم روز و شب بر آستانم
چون میانجی در میانم تا بود ره از دو سویم
نقش تن گر گشت فانی گم مکن خود را تو جانی
چند گویی چون فلانی از حماقت کو کدویم
چشمه ی آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم با پلیدی ها عدویم
از غم هستی هلاکم نیستی را جامه چاکم
تار و پود آمد ز خاکم خاک می باید رفویم
آبم اندر خاک شد گم در پی یک خوشه گندم
واجب اکنون شد تیمم نیست ممکن چون وضویم
جامه از بال سمندر کرده ام ای خواجه در بر
شوخگن چون شد در آذر دادش باید شستشویم
دولتی کز کبر بالم هست از وی صد و بالم
سبلتی کز عجب مالم باد بر روی صد تفویم
بشکنم اهریمنی را بگسلم ما و منی را
تا نهد از سر تنی را نقش تن از جان بشویم
هر چه دیدم دیدم از خود تا طمع ببریدم از خود
خویش را دزدیدم از خود بازش اندر خود بجویم
غنچه های نوبهاری از دلم نگشود باری
کرد چون دل خو به خواری خار این گلشن ببویم
خاکم و در عین پستی نیستی خواهم نه هستی
ناتشم کز خود پرستی ره سوی بالا بپویم
چند گویی کیستم من در چه عالم زیستم من
نیستم من نیستم من نیست را چون شرح گویم
کرده خود با بینوایان روی در روی گدایان
در صف شوریده رایان وزن و قیمت یک تسویم
خون دل رزق حلالم خاک ره دست جلالم
تاج شاهان پای مالم آتش دل آبرویم
گاه موجم گه حبابم گاه بحرم گه سحابم
هر چه هستم عین آبم گر بجوشم یا بمویم
می نهم بر خاک پهلو می دوم دیوانه هر سو
تا که هر ناشسته را رو با دل و با جان بشویم
یا چنینم یا چنانم هر چه گوید خواجه آنم
در کفش پیچان عنانم می دواند کو به کویم
دل نخواهم داشت پرکین گر نهی در دیده زوبین
رخ نخواهم کرد پرچین گر زنی بر رخ خیویم
گر بخوانی گبر و هندو ور بگویی کفر و جادو
هر چه می گویی تو بر گو من چنویم من چنویم
نسختی از هردو کیهان از همه پیدا و پنهان
کرد یزدان نک منم هان ژرف اگر بینی به سویم
هر نفس باشد دو عیدم هر زمان رجعی به عیدم
گه شقی گاهی سعیدم گه ولی گاهی عدویم
چون سلیمان سرور آمد ملک اهریمن سرآمد
از لب لعلش برآمد بی تعلل آرزویم
زان می صاف رواقی بود یک پیمانه باقی
از ازل امروز ساقی ریخت ناگه در گلویم
سینه شد کوه حرایم بزم دل خلوت سرایم
شد دگرگون روی ورایم شد دگرگون رنگ و بویم
بستدم از خود خودی را نقش زشتی و بدی را
نام دیوی و ددی را گشت دیگر گونه خوبم
در سر افتاده است شوری کو زبان تا با صبوری
شرح این هجران و دوری باز گوید مو به مویم
میرزا حبیب خراسانی : سایر اشعار
شماره ۲۶ - مناجات نامه
الهی! به مستان جام شهود
به عقل آفرینان بزم وجود
به ساغرکشان شراب ازل
به می خوارگان می لم یزل
به آنانکه بی باده مست آمدند
ننوشیده می، می پرست آمدند
به سوز دل سوزناکان عشق
به آلودگی های پاکان عشق
به حسنی که شد از ازل آشکار
به عشقی که شد حسن را پرده دار
که از خویشتن سوی خویشم بخوان
عجب دور ماندم به پیشم بخوان
دلم مجمر آتش طور کن
گلم ساغر آب انگور کن
خم می دگر باره سرجوش زد
صلائی به رند قدح نوش زد
صراحی بنوشید چندان شراب
که افتاد و قی کرد مست و خراب
کف می مه و درد او هاله شد
قدح را لب از باده تبخاله شد
جهان نرد دان، تخته ی او سپهر
بود کعبتین وی این ماه و مهر
که هر روز چون بازی تخته نرد
به کام یکی گردد این کرد کرد
بیا تا به میناش، سنگ افکنیم
خمش را به مینای می، بشکنیم
دل و دیده بر دور ساغر نهیم
ز دوران این چرخ دون وارهیم
چه سر پنجه ی خصم برتافتی
به مردی به دشمن ظفر یافتی
پس آنگه به کام دل دوستان
بزن جام در ساحت بوستان
چو خوردی یکی جرعه بر خاک ریز
دگر جرعه بر خم افلاک ریز
که چون خاک را باشد از می نصیب
نشاید که بی بهره ماند حبیب
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
هرشب من و دل تا سحر در گوشهٔ ویرانه‌ها
داریم از دیوانگی با یکدگر افسانه‌ها
اندر شمار بیدلان در حلقهٔ بی‌حاصلان
نی در حساب عاقلان نی درخور فرزانه‌ها
از می زده سر جوش‌ها از پند بسته گوش‌ها
پیوسته با بی‌هوش‌ها، خو کرده با دیوانه‌ها
از خانمان آواره‌ها، در دو جهان بیکارها
از درد و غم بیمارها، از عقل و دین بیگانه‌ها
از سینه برده کینه‌ها، آیینه کرده سینه‌ها
دیده در آن آیینه‌ها عکس رخ جانانه‌ها
سنگ ملامت خورده‌ها از کودکان آزرده‌ها
دل‌زنده‌ها تن‌مرده‌ها فرزانه‌ها دیوانه‌ها
ببریده خویش از خویشتن بگسیخته از ما و من
کرده سفرها در وطن اندر درون خانه‌ها
نی در پی اندیشه‌ها نی در خیال پیشه‌ها
چون شیرها در بیشه‌ها، چون مورها در لانه‌ها
چون گل فروزان در چمن چون شمع سوزان در لگن
بر گردشان صد انجمن پر سوخته پروانه‌ها
رخشان چه ماه و مشتری زاین گنبد نیلوفری
تابان چو مهر خاوری از روزن کاشانه‌ها
مست از می مینای دل، بنهاده سر در پای دل
آورده از دریای دل بیرون بسی دُردانه‌ها
گاهی ستاده چون کدو از می لبالب تا گلو
گاهی فتاده چون سبو لب بر لب پیمانه‌ها
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
کرد چرخ دورو، دو موی مرا
تا چه آید از این دو، روی مرا
روی و مویم ز چرخ دیگر شد
لیک دیگر نگشت خوی مرا
هر چه سالم فزون تر آمد، نیز
شد فزون آز و آرزوی مرا
عمر باید به جستجوی رود
رفت اینک به گفتگوی مرا
رفت آبم ز جوی و می ناید
آب رفته دگر به جوی مرا
چند پیچید گرد کوی بتان
دل سرمست یاوه پوی مرا
چند گردید گرد علم و هنر
جان دانای نکته گوی مرا
گرد کردم زهر دری دانش
تا فزاید بهای و هوی مرا
لیک بی فضل حق همه دانش
می نیرزد به یک تسوی مرا
ساقی فضل حق دمادم ریخت
باده ی عیش در سبوی مرا
نشد از لطف حق بخاک دری
ریخته هرگز آبروی مرا
بخت و اقبال و دولت و دانش
گرد آمد ز چار سوی مرا
هر چه کردم بدی، خدای حبیب
داد پاداش بد، نکوی مرا
دارم امید آنکه در دو جهان
می ببخشد هم آرزوی مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
روز و شب در حسرت و اندوه تیماری چرا
وز غم و فکر ریاست سخت بیماری چرا
روز و شب در فکر گرد آوردن خیل مرید
همچنین دل خسته و رنجوری و زاری چرا
چون مسلمانی به معنی عین بی آزاری است
شیخ الاسلاما تو چند بن مردم آزاری چرا
بندگی بیزاری از خلق است ای شیخ کبیر
بنده ی خلقی و از حق سخت بیزاری چرا
از خدا کردی فراموش ای فقیه ذوفنون
روز و شب در فکر درس و بحث و تکراری چرا
شب حریف باده نوش و صبح شیخ خرقه پوش
شیخنا بالله چنین وارونه کرداری چرا
صبحدم در خدمت سالوس و تزویر و ریا
نیمه شب با لعبت کشمیر و فرخاری چرا
روز روشن در صف اهل تقدس پیشوا
شام تاری بر در دکان خماری چرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
شیخنا تا کی گران‌تر می‌کنی عمامه را
تا کنی هنگام دعوت گرم‌تر هنگامه را
رشته ی تحت الحنک بر چین که وقت صید نیست
در ره خاصان منه ای شیخ دام عامه را
صید عنقا می نشاید کرد با بال مگس
دانش آموزی نیارد مکتبی علامه را
افکنی در پیش و پس تا کی به صید خرمگس
ان کبیر الهامه را وان قصیر القامه را
تامی آلوده نگردد دامنت، چون بگذری
در خرابات مغان ای شیخ برچین جامه را
می‌کنی تفسیر قرآن با همه زرق و نفاق
تا به کی زحمت دهی این آسمانی نامه را
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
خیل انده ز جای برد مرا
شیر اندیشه پاک خورد مرا
بفشار این خرد به مشت جنون
که خرد سخت بر فشرد مرا
دفتر فضل و علم بر هم نه
بازگو از حسین کرد مرا
بسپار این خرد بدست جنون
که باندوه و غم سپرد مرا
می صافت بخم گر اندر نیست
جام لبریز کن ز درد مرا
نیز دیوانه تر بخوانش از من
آنکه فرزانه میشمرد مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
در کوی عشقبازی ننگ است و نام نیست
در بزم جانفشانی سنگ است و جام نیست
یک گام نه بهستی و دیگر به نیستی
کاین ره اگر دراز بود جز دو گام نیست
میکوش تا زهستی زی نیستی رسی
کز نیستی فراز بدان سو مقام نیست
آنسوی شاهراه فنا راه نیست هیچ
اینحرف پخته گیر که سودای خام نیست
جزشید و قید نیست سخنها که گفته اند
بالله که هر چه هست بجز شید و دام نیست
راه سخن عمیق و در گفتگو دراز
وین اسب تند و سرکش ما را لجام نیست
دارم سخن حبیب بسی لیک صد هزار
افسوس از آنکه جای حدیث و کلام نیست
اینحرف سربسر دگران گفته ناتمام
جز گفته خدای کلامی تمام نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
خوبی بخوش اندامی و سیمین ذقنی نیست
حسن آیت روح است بنازک بدنی نیست
این حسن قبولی است خدا داده بخوبان
از موهبت غیب که جانی است، تنی نیست
این واعظ اگر چند سخن سنج و سخنگو است
چون پیر خرابات بشیرین سخنی نیست
این دیر مغان است و همه مست و خرابند
ایشیخ برو محفل مائی و منی نیست
چون پسته خندان تو با لعل سخندان
گر طوطی هند است بشکر شکنی نیست
عشق است و غریب است و خوش افتد بغریبان
کین پیشه جز آوارگی و بی وطنی نیست
دنیا طلبی علم غراب است وی آموخت
این پیشه بقابیل که جز گور کنی نیست
معشوقه دنیا ز شه دین سه طلاق است
زآنروی که یاقوت لبش بوالحسنی نیست
هر انجمن از شمع رخش روشن وعشاق
گویند که شمع رخ او انجمنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
چهر حق را جلوه اندر کعبه و میخانه نیست
گر بود جز در دلی آشفته و دیوانه نیست
ورد صبح و شام زاهد را اثر نبود اگر
هست تاثیری بجز در ناله مستانه نیست
بر در شاهان چه پوئی؟ از گدایان جو مراد
گنج از آبادی چه جوئی؟ جز که در ویرانه نیست
قاف عنقا را همه افسانه و هم و خیال
چند گوئی؟ گفته دانشوران افسانه نیست
یاوه پوئی تابکی از بهر راحت در جهان
راحتی گر هست جز در ساحت میخانه نیست
درد اگر داری برو گام از پی مردان بزن
توشه این ره بجز یک همت مردانه نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
هر چه پوئی جز ره حق باطل است
هر چه جوئی جز خدا، بی حاصل است
از خودی بگذر که در راه خدا
صعب و بی پایان همین یک منزل است
عرش و کرسی در دل است اما چه سود
کاین دل بیحاصل از خود غافل است
نعل وارون زن که اندر راه عشق
عقل مجنون است و مجنون عاقل است
غرقه در گرداب حیرت را چه سود
کو ز دریا یکقدم تا ساحل است
نقد این بازار، اول عقد قلب
در ره طاعت به پیری کامل است
از دم مردان حق مگسل که راه
گم نگردد تا جرس با محمل است
هر که را ساقی دهد جام شراب
گوشه چشمی ز میر محفل است
عزلت ار چشم و چراغ بینش است
گر نه امر پیر باشد باطل است
هر که میجوید طریق اعتزال
نی توان گفت این عطارا واصل است
ای خلیل حق در این ره گر حجاب
چهر مهر و ماه باشد، آفل است