عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
بیچاره بلبلی، که نبیند رخ گلی
مسکین گلی، که نشنود آواز بلبلی
گستاخی رقیب، اثر التفات تست
بر خود زبان خلق ببند از تغافلی
ماهی و چون لبت، نشکفته است غنچه ای
سروی و، چون خطت، ندمیده است سنبلی
غافل مشو، ز حال گدایان کوی عشق
تاهست از متاع خجالت تجملی
تا کار ما و سنگ دل ما کجا رسد؟!
او را ترحمی نه و ما را تحملی!
یا رب چه گفت غیر، که از بهر کشتنم
خنجر به کف گرفته و داری تأملی؟!
ای گل شکفته باش، که چون آذر از غمت
در بوستان عشق، ننالیده بلبلی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
هم به روش ظریفی، هم به صفا تمامی
سروی اگر به باغی، ماهی اگر به بامی
دم نزند به جایی، بیند اگر خطایی
خسروی از گدایی، خواجه ای از غلامی
کسوت فقر ازین پس خوش بودم، نه اطلس
می دهم ار دهد کس، جامه ی جم به جامی
گرد لب نگاری، خط نه پی شکاری
بر لب چشمه ساری، حسن فکنده دامی
آذر دل شکسته، بر سر ره نشسته
بلکه دهد خجسته پیکی ازو پیامی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴ - در مدح حاجی سلیمان صباحی
ای باد صبحگاه، صباحت بخیر باد؛
بخرام، کز خرام توام شادکامی است!
زین کهنه عندلیب قفس دیده بازگو
کو را ببام کعبه ی الفت حمامی است
با بلبلی که تازه پریده است ز آشیان
گلزار گشته نه قفسی و نه دامی است
نو نغمه قمری چمن جان، صباحی آنک
سرو ریاض نظمش، از انفاس نامی است
کای نازنین حمامه ی بام حرم تو را
هر کس ز جان نداشته حرمت، حرامی است
چون طوطیم، ز نطق تو، تا شهد نوشی است؛
چون بلبلم، بطبع تو تا همکلامی است؛
منحوس دانم، ار همه گفتار سعدی است؛
آشفته خوانم، ار همه نظم نظامی است!
دردش شمارم، از تو رسد گر صبوحیم؛
رنگین شراب صاف که در جام جامی است
اسم سخنوران، که روانشان خجسته باد؛
هر جا نویسم، اسم تو فوق الاسامی است
مرغان نغمه زن، که بنوبت ازین چمن
در بوستان جنتشان خوشخرامی است
گاه سخنوری، نی کلک تو از صریر
قانون نواز نغمه ی ایشان تمامی است
نی نی، ز معجز نفس آسمان بری است؛
کو را ز اهل معجزه، عیسی مقامی است
پوسیده استخوان حریفان رفته را
جان داد و این نشانه ی یحیی العظامی است
این خود نطاق چرخ نه، کش زیب اختر است؛
این خود چراغ روزنه، کش نام نامی است
بر گردن سپهر، ز تو طوق بندگی است؛
بر جبهه ی فلک، ز تو داغ غلامی است
گفتی: روم ز بزمت و، آیم؛ نیامدی!
وز زهر دوری تو، مرا تلخ کامی است!
در عذر خلف وعده، که عیبی است بس عظیم؛
گفتی: ز گردش فلکم دیده دامی است!
تا گشته منتظم حرکات سپهر ازو
داناست خوار دایم و نادان گرامی است!
دور فلک، که خواری اهل کمال ازوست؛
گردد گرت بکام، ز بی انتظامی است
قوس آسمان، سهام حوادث بسرفشان
این المفر، که شست زبردست رامی است
ور از نفاق اهل زمانت شکایت است
زیشان نفاق و از تو شکایت مدامی است
نبود عجب ز اهل جهان، رنج شاعران؛
کآن قوم خارجی همه،شاعر امامی است!
زان دم مزن، که قادر مختار حافظ است؛
زین غم مخور، که ایزد دادار حامی است!
خورد این قصیده دوش ز خاقانی ام بگوش
آن کش کلام، شهره بخیر الکلامی است
بحر قصیده سخت سبک، گوهرش گران!
چه گوهر و چه بحر؟ که صافی و طامی است!
گفتم که: پا بمعرکه ی پاسخش نهم،
تا در سر کمیت قلم، تیزگامی است
عقلم، عنان گرفت؛ که خاقانی امیر
در شهر نظم، شهره بکهف الانامی است!
با نظم وی، که پختگی اش ز آتش دل است؛
آیی اگر بجوش و زنی دم، ز خامی است!
بودم ولی بیاری طبعت چو پشت گرم
هان این قصیده، جرأتم از لطف سامی است!
فیضت کند درست، گر او را شکستگی است
لطفت کند تمام، گرش ناتمامی است
در مدحت تو، بی صله کوشم، نه مدح غیر؛
تحسین عارفم، به از احسان عامی است!
نامت، اگر چه شهره به نیک است هوشدار
کز نام نیک آذرت این نیکنامی است
از خود مخور فریب، که نوشی ز جام او؛
کان جام را ز خون جگر لعل فامی است
تا حرف، در فصاحت بصری و کوفی است؛
تا بحث، در صباحت مصری و شامی است؛
صبحت نه شام باد،که نامت صباحی است
عیشت مدام باد، که لطفت مدامی است!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - قطعه
سپهر منزلتا، تا سپهر راست مدار؛
مدار آن بمرادت چنانکه خواهی باد
الهی افتد بر خاک سایه ی تا ز فلک
ز رایتت بسرش سایه ی الهی باد
هر آن ستاره، که شب بر درت چراغ نسوخت
سیاه روزتر از شمع صبحگاهی باد
بطرف ماهت، اگر پای کج نهد کیوان؛
ز جنبش سرطان، کشتیش تباهی باد
اگر نه دانه کش خرمنت بود برجیس
ز خوشه چینی دونانش، چهره کاهی باد
نه گر دهد بتو ای شیر تاج خود بهرام
بسر چو گاو، دو شاخش ز بیکلاهی باد
اگر بخاک درت، خویش را بسنجد مهر؛
بکم عیاری، میزانش در گواهی باد
اگر نه مطربه ی مجلست بود ناهید
نهیب عقربش از هر ترانه ناهی باد
اگر نه مونس کتاب تست، یونس تیر
گه رقم بکفش خامه خار ماهی باد
ز عکس روی تو، افزونی ار بجوید ماه؛
ز جانگزا دم کژدم، بجسم کاهی باد
اگر بپای محب تو، سر نساید رأس
دو نیمه سر، چو دو پیکر ؛ ز تیغ شاهی باد
اگر بکام عدویت، ذنب بریزد زهر؛
کمان بگردن پیشت بعذر خواهی باد
بدوستان تو تا در نزاید است اقطاع
بدشمنان تو ابعاد در تناهی باد
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - در مدح درویش مجید رحمه الله
کجا رفت آن نسیم صبحگاهی؟
که آمد از نفس بوی بهارش!
نسیمی، دلکش و بادی دلاویز؛
که آمد از بهشت و مرغزارش
نسیمی، برگ گلبن برفشانده
ریاحین ریخته از شاخسارش!
نسیمی، بوی گل بر باد داده؛
فتاده سوی گلشن چون گذارش!
نسیمی، از گلستان بر گذشته؛
سمن در دامن و گل در کنارش!
نسیمی، نافه ی آهو دریده؛
فتاده ره چو بر ملک تتارش!
نسیمی، بر لب کوثر وزیده؛
حباب انگیخته از چشمه سارش!
نسیمی، چاک پیراهن ز یوسف؛
گشوده برده یعقوب انتظارش!
نسیمی، دامن محمل ز لیلی؛
ربوده مانده مجنون اشکبارش!
نسیمی، طره ی مشکین ز شیرین؛
فشانده گشته خسرو بیقرارش!
کجا رفت آن حمام روضه ی انس؟!
که خیزم نقد جان سازم نثارش!
مگر خیزد، رساند نامه ی من
بیار من که ایزد باد یارش!
فرید العهد، یکتای زمانه؛
مجید الدین وحید روزگارش
دبیری، کآفتاب عالم آرا؛
زرافشان شد ز کلک ز نگارش!
شکسته رونق خط شفیعا
خجسته خامه ی گوهر نثارش
فقیری، سالک راه طریقت؛
که بودند اهل دل آموزگارش
گسسته رشته ی عرفان شبلی
مرقع خرقه ی آشفته تارش
فصیحی، صید مضمون بس فتاده
بدام خاطر معنی شکارش
دریده پرده ی نطق عطارد
همایون نامه ی عذرا عذارش
غرض، چون بیند آن آزاده دل را
که هستند اهل معنی دوستدارش
ز من گوید باو کای دانش آموز
در آن ساعت که کردی اختیارش،
نوشتی از وفا رنگین بیاضی؛
بخط خویش و دادی یادگارش
بیاضی نه، ریاضی پر بنفشه؛
ز مشکین خط، چه خط؟ از مشک عارش!
بیاضی نه، گلستانی پر از گل؛
ندیده هیچ کس آسیب خارش!
بیاضی نه، سمن زاری دل افروز؛
خوش الحان مرغکان هر سو هزارش!
بیاضی نه، محیطی کابر نیسان؛
بجان پرورده در شاهوارش!
بیاضی نه، سپهری پر کواکب؛
ز مشگین نقطه ی گردون مدارش!
ز من بهر نوشتن دوستدارا
گرفتی، باز دادی چند بارش
بمشک افشانی خط، خامه ات کرد؛
مرا شرمنده، ای من شرم سارش!
ولی اکنون که باز از من گرفتی
که آرایی بخط مشکبارش؛
نهفتی از منش، دیری است خواهم
فرستی سوی من، زود آشکارش!
مباد ای نور چشم من، گذاری
چو چشم من سفید از انتظارش؟!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - و له قطعه رحمه الله
ای خنک دی که از بهار افزون
هست هنگام عیش وعیش شگرف
کشد از سیم ناب چون دیوار
بر در خانه ی که و مه برف
ننگری خود، ز خواجگان تا ناز؛
نشنوی خود، ز ناصحان تا حرف
با دو کس از مهان روشندل
با دو تن از بتان مشکین عرف
خیز و در گوشه ی خرابی ده
قدح باده غوطه در خم ژرف
وه چه باده؟ سهیل رنگین درع!
وه چه باده؟ چراغ سیمین ظرف!
روی در روی واضحات الثغر
چشم در چشم «قاصرات اطرف»
بوی ریحان دهد، دهند چو سیر
طعم حلوا دهد، دهند چو ترف
ور ز سرما نیاری، این کاری
جام می بر کف و کنی می صرف
بر شبه ریز، ریزه ی یاقوت؛
سای بر مشک، سوده ی شنجرف
مرغ و ماهی کباب ساز آنجا
تا چرد بره سبزه از ته برف
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - تاریخ ده خوایق که محمد حسین خان تعمیر کرد.
آرایش زمانه، آقا حسین کامد
طبعش ببحر مایل، دستش بجود شایق
در کارهای بسته، فکرش کلید فاتح
بر سینه های خسته، نطقش طبیب حاذق
سیمش ز دست ریزان، چون خوی ز روی معشوق
بیمش ز دل گریزان، چون دل ز دست عاشق
رخش جلالتش را، ازپیش و پس همیشه؛
اقبال بوده قاعد، توفیق بوده شائق
تیغش بسر فشانی، دستش بدر فشانی؛
بر رستم است غالب، بر حاتم است فائق
یال و دم سمندش، سر حلقه ی ذوائب
پیچ و خم کمندش، سر رشته ی علایق
در مرغزار کاشان، کآمد چو باغ رضوان
دشتش، تمام ریحان؛ کوهش، همه شقایق!
زد توسنش چو بهرام، بر ساحت دهی گام
وان ده خوایقش نام، خود خالی از خلایق
بی رنگ کشتزارش، چون روی زرد فاجر
بی آب چشمه سارش، چون چشم تنگ فاسق
از لطف بینهایت، آن منبع عنایت
بهر رفاه مخلوق، بهر رضای خالق
بر روی کار آورد، آبی گلاب پرورد؛
خوشبوی و روشن و سرد، شیرین و پاک و رائق
شد آن ده، از جنان به؛ بر رای آن جوان زه
کز همتش شد آن ده، آبادتر ز سابق
دیوان رمیده ز آنجا، دد پاکشیده ز آنجا
جغدان پریده ز آنجا، چون زاغ از خلایق
افروخته نسیمش، انداخته غمامش؛
از لاله ها مشاعل، وز سبزه ها نمارق
در راغها رونده، بس نهر آب صافی
در باغها فگنده، بس سایه نخل باسق
هر گل از آن چو لیلی، هر بلبلش چو مجنون
هر سرو او چو عذرا، هر قمریش چو وامق
چون خلق او، فضایش با هر تنی مناسب؛
چون طبع من، هوایش با هر کسی موافق
ای مهربان برادر بپذیر عذر آذر؛
کاین وصف تست در خور، این مدح تست لایق
غم بسته چون زمستان، بر من در گلستان؛
این برگ سبز بستان، از گلشن حقایق
ممدوح بس چو تو، لیک، واقف نه ازمحاسن؛
مداح بس چو من، لیک، آگه نه از دقایق
خواندم هزار دفتر، ز آنها یکی است قرآن؛
دیدم هزار جعفر، ز آنها یکی است صادق
القصه مصرعی خوش، گفتم برسم تاریخ
دایم روان بماند این آب در خوایق (۱۱۹۵ ه.ق)
تا هست هر جوادی، از شغل خود مباهی
تا هست هر سوادی با اصل خود مطابق
هم دل نفور بادت، از صحبت مخالف؛
هم چشم دور بادت، از چهره ی منافق
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - تاریخ وفات محمد امین خان بیگدلی (۱۱۸۳ ه.ق)
آه که خصمی نمود، دست بغارت گشود
شحنه ی گردون که بود روز و شب اندر کمین
داد بتاراج باد، تازه گلی بس لطیف
کرد نهان زیر خاک، دانه دری بس ثمین
یعنی ازین معرکه، برد دلیری شجاع؛
یعنی از این انجمن، برد امیری امین
آنکه مگر رستمش، بود اسیر کمند؛
آنکه مگر حاتمش بود غلام کمین
آنکه همه روزگار، بود درین مرغزار
گرگ ز بیمش نزار، بره ز عدلش سمین
رفت محمد امین خان و، شد از رفتنش
سینه ی احباب تنگ، خاطر یاران غمین
بر لب جیحون رسید، گریه ی خلق سپهر
پرده ی گردون درید، ناله ی اهل زمین
شد بسرای جنان، همره غلمان و حور
این شده یار از یسار، آن زده صف از یمین
از لحدش سر زند، نکهت مشک و عبیر؛
وز کفنش بر دمد، بوی گل و یاسمین
خامه ی آذر نوشت از پی تاریخ آن:
«باد بهشت برین؛ جای محمد امین»
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - و له قطعه
چهل هندوانه، چو گوی ز برجد
که کردیش غلطان ز چوگان سیمین
نه هر یک سپهری و، از دانه هایش
سعود کواکب از آن همچو پروین
چو پستان شیرین، پرویز شترش
چو خون دل کوهکن صاف و رنگین
گمان سر دشمنان تو کردم
بسر گشتگان بسکه بودند سنگین
سراسر گرفتم بکف هر یکی را
دو نیم از ره کینه کردم بسکین
زهر یک، دو فیروزه گون جام پرخون
کشیدم بسر، تا شدم کام شیرین
الهی بود تا بود شادی و غم
محب تو شاد و، عدوی تو غمگین
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۶ - و له ایضا
روز و شب، این دعاست در باغم
گر چه آذر نه بلبلم نه تذرو
تا بود سرو و گل بباغ مباد
بلبل از گل جدا تذرو از سرو
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۷ - قطعه ی سرو
ای رسته از شکفتگی قد و خد تو
بر طرف باغ گل، بلب جویبار سرو
امروز، از نهال تو ریزان بر کرم
در هیچ عهد اگر چه نیاورده بار سرو
سال گذشته، رفت سخن اینکه سالهاست
تا برگرفته سایه ی خود زین دیار سرو
گفتی که: باغبان من آن نخل بند چین
در صحن باغ کاشته پیرار و پار سرو
آید بخنده چون ز سرشک سحاب گل
آید برقص چون ز نسیم بهار سرو
زان سروها، روان کنمت شانزده نهال
کاندر میان باغ، کشی در کنار سرو
غافل که بر سرم نفتد سایه از یکی
گر سرکشد ز گلشن گیتی هزار سرو
بودم خلاصه، بر سر یک پا ز شوق من
کآورد باغبان بهشتم سه چار سرو
کشتم بدست خود همه را جابجا، ولی
دیدم که مانده خالی چای چهار سرو
منهم، سه چار بیت ز سروت بلندتر
کردم روان، که ماند از آن شرمسار سرو
تا پرتو افگند بتموز و دی آفتاب
تا سایه گسترد بخزان و بهار سرو
روز و شبت، ز جام می و شاهدان مست
در دست آفتاب بود، درکنار سرو
آذر بیگدلی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در زلزلهٔ کاشان فرماید
در طپش آمد زمین و، از روش ماند آسمان
الامان از فتنه ی آخر زمانی، الأمان
بندها بر پای دارم، هر یکی از صد کمند
تیرها بر سینه خوردم، هر یکی از صد کمان
بعد ازین میبایدم بگریست از جور زمین
رفت ایامی که مینالیدم از دور زمان
وعده ی مهر ار کند زین پس، زمان را کو کفیل؟!
مژده ی لطف ار دهد زین پس، زمین را کو ضمان
گر فلک دیگر بگردد بر سر ما، گو مگرد؛
گر زمین دیگر نماند پای برجا، گو ممان!
دیدم از دور زمان، آن کش نبودم در خیال؛
دیدم از جور زمین، آن کش نبودم در گمان
داشتم کاشانه یی در شهر کاشان چند سال
کاختر شبگون، غریبم داشت، دور از خانمان
خفته بودم یک شب آنجا بیخبر از روزگار
چون گشودم دیده، دیدم صد قیامت آشکار!
خاستم از خواب و دیدم شهر را در انقلاب
آنچه من دیدم نبیند هیچ کس یا رب بخواب
پیش از آن کارد افق از بوته بیرون سیم صبح
در بسیط خاک، چون سیماب افتاد اضطراب
هر کجا خشتی دو دیدم، صبحدم در گوش هم
بودشان هذا فراق بینی و بینک خطاب
عالمی آباد، چون ز آبادی آن شهر بود
شد خراب وزان خرابی، عالمی دیم خراب
هم من وهم دیگران، دیدیم از آشوب خاک
آنچه نوح و امتش دیدند از طوفان آب
شب شود هر روز،کش رفت آفتابی زیر خاک!
چون بود روزی که شد در خاک چندین آفتاب؟!
گر نه خواب مرگ برد امشب چو بختم خلق را
از چه بر هر در زدم فریاد، نشنیدم جواب
ز اضطراب خاک ماند آن روز الی یوم النشور
زنده بهرام فلک در خاک، چون بهرام گور!
یارب آن شب آسمان این انقلابش از چه بود؟!
خاک ساکن، صبحدم این اضطرابش از چه بود؟!
کرد خونین لیلی شب گیسوان صبح از شفق
گرنه روز ماتمش بود، این خضابش از چه بود؟!
گر بر آن نشکفته گلها، شب فلک نگریست خون
صبح خاک آن گلندامان، گلابش از چه بود؟!
گر سپهر آن شب نبودش شرم از کار زمین
پرده بر رخ، صبح از نیلی سحابش از چه بود؟!
چشم اختر، کان نخفتی جمله شب زان خفتگان
گر سحر افسانه یی نشنید، خوابش از چه بود؟!
عاقبت میشد کنارش خلق را چون خوابگاه
حیرتی دارم که خاک آن شب شتابش از چه بود؟!
شهر کاشان، کش فلک در سالها آباد کرد
هم فلک خود کرد در یکدم خرابش از چه بود؟!
صبح، زال چرخ از مهرش بکف دیدم چراغ
تا کند از خاک فرزندان خود یک یک سراغ
گر بصبح رستخیز آن شب نبودی حامله
آخرین ساعت چه بود آن شهر را این زلزله؟!
بیم آن بودی، که بندد ره بسیر آسمان
گر زمین بر پا نبودش ز اشک مردم سلسله
صور اسرافیل بود آن شب مگر بانگ خروس
کز جهان شد کاروان جان روان بیفاصله
شد چو ریگ آن کاروان و خاک شهر از پی روان
رسم دیرین است خود گرد از قفای قافله
سر زخم خار دیدم، خونچکان چون لاله اش
آنکه گر سودیش پا بر لاله، کردی آبله
دامن مادر، بدست کودکان نازنین،
رفته خوش با هم نه بر لب از حدیث آن گله
هر که زیر خاک دید آن نازکان، و زنده ماند؛
بود از جان سختی او را زندگی، نز حوصله!
ای دریغا در چنین معموره کآمد به ز سغد
جای خود گم کرده از بسیاری ویرانه جغد
غازه بر روی افق، صبح از شفق سودند باز
خاک را دامن بخون خلق آلودند باز
اختران دادند خاک شهر را یک سر بباد
شهریان را تن بزیر خاک فرسودند باز
طاقها بگشاده پرسش را دهان از هر شکاف
در جواب از رفتگان، یک حرف نشودند باز
از شبستان عدم، یک یک جدا گر آمدند؛
در یکی شب همعنان آن راه پیمودند باز
خفتگان، کز خوابشان ناگه اجل بیدار کرد
گوییا آشفته خوابی دیده آسودند باز
غیر ماه من، که رخ یکباره بنهفت اختران
صبح بنهفتند روی و شام بنمودند باز
مانده را ز رفتگان، ناگفته دیدم ای دریغ؛
ماندگان با یکدگر در گفتگو بودند باز
پیش ازین نادیده کس روز غم اندوزی چنین
بعد ازین هم کس نبیند د رجهان روزی چنین!
گلرخانی کاسمان در مهد گل پروردشان
هین بخواری بین زمین بر سر چها آوردشان؟!
نوخطان، کز سبزه ی خط، آسمان را کرده سبز؛
زرد شد خورشید، چون خیری زرنگ زردشان
میکشان، کز جام می کردند گل را خون جگر؛
ساقی دوران بجام از کین چه خونها کردشان؟!
کاروانی جمله یوسف شد به مصر خاک و خلق
مانده چون یعقوب گریان در سراغ گردشان
گلستان را کرده غارت صبح، گلچین سپهر؛
خاک را دامن ببین رنگین کنون از وردشان
گر چه رستند آن شهیدان، از هزاران درد، لیک
ماندگان را تا قیامت ماند در دل دردشان
بردشان گرمی مجلس از تزلزل کز زمین؛
لرزه بر جان سپهر افگنده آه سردشان
زان جوانان شکفته روی سیمین قد دریغ!
زان عروسان شکفته موی نسرین خد دریغ!
آورم یا رب کرا زیشان بلب در نوحه نام؟!
شمعها دیدم سحرگه مرده، گریم بر کدام؟!
هر سویی غلطیده سروی ماهر و بر روی خاک؛
هر طرف افتاده ماهی سرو قد از طرف بام
زاهدان و شاهدان شهر را دیدم خراب
مسجد و میخانه با هم چون پذیرفت انهدام؟!
این یکی بر کف صراحی، آن یکی بر کف کتاب
آن یکی بر دست سنجه، این یکی بر دست جام
کو کجا رفت آنکه گفتی: هست شیرین خواب صبح
گو: بیا بنگر ز خواب صبح خلقی تلخکام
گرنه بر سر ریختندی ماندگان آن خاک را
رفتگان در خاک ماندندی الی یوم القیام
سرکشد صبح قیامت، هر کسی از خاک و من؛
زیر خاک آن صبح دیدم خلق را از خاص و عام
دل شکسته، گر کسی چون من دو روزی زنده ماند
تا قیامت بایدش زان زندگی شرمنده ماند
ماند آوخ هم بدلها حسرت دیدارها
هم بجانها آرزوها، هم بلب گفتارها
طرفه العینی، ز چشم گیتی شد جدا
دوستان از دوستان و یارها از یارها
چون دو یار مهربان، روز وداع از هر کنار
کرده نالان دست در آغوش هم دیوارها
خاکیان را، خفتگان همخوابه گشته زیر خاک؛
خاک بر سر بر فراز خاکشان بیدارها
مشتری را در فلک، یا رب چه پیش آمد که خلق
جانفروشی را دکان وا کرده در بازارها؟!
بازی این بار، ادبار دلم شد، ورنه من
از فلک بازی گریها دیده بودم بارها
سالها بودم ز کار آسمان، دلتنگ آه
می ندانستم که آید از زمین هم کارها
مادری کو رخ بخون زادگان گلگون کند
گر کس از بیمهری او خون نگرید، چون کند؟!
دل بجوش آمد، حریفان وقت شد زاری کنید؛
خاک رنگت خون گرفت، از دیده خونباری کنید
بر مزار کشتگان خاک خونخوار از دریغ
لب فرو بندید و شکر حضرت باری کنید
تا دهید اندام خون آلودشان را شست و شو
بر کشید از خاکشان، وز دیده خون جاری کنید
بیدلی، کش دل بداغ دوستان امروز سوخت
آبش اندر آتش افشانید و دلداری کنید
مفلسی، کش گنجها در خاک ماند از بیکسی؛
د رخرابی دلش، چون خضر معماری کنید
سوخت از داغ مصیبت، چون فلک جان همه
یکدگر را در عزای یکدگر یاری کنید
آسمان بر سینه ی من هم، سه داغ آن شب نهاد
چاره ی آن هر سه از یک خنجر کاری کنید
صبحدم چون شمع گریان هر کسی از داغ خود
مانده من نالان چو قمری بر سه سرو باغ خود
سرو بالایی، که شب هر سو خرامان دیدمش
صبحدم، چون پیکرتصویر، بیجان دیدمش!
شمع رخساری، که شب چون مهر سویش دیدمی؛
صبحدم، از دیده ها، چون ماه پنهان دیدمش!
نازک اندامی، که شب از گل تنش پوشیدمی!
صبحدم، بر روی خاک افتاده، عریان دیدمش!
نرگس مستی، که شب مست نگاهش بودمی؛
صبحدم، پر کنده برطرف گلستان دیدمش!
جعد مشکینی، که شب از بوی او آسودمی؛
صبحدم، از باد چون سنبل پریشان دیدمش!
در دندانی که شب بر درج آن لب سودمی
صبحدم، رنگین تر از لعل بدخشان دیدمش!
کرد کاری آسمان الحق که با سنگین دلی
صبحدم از هر چه کرد آن شب، پشیمان دیدمش!
آنچه دیدم از جهان، بگذشت؛ و این هم بگذرد
چون جفای آسمان، جور زمین هم بگذرد
آه از آن ساعت که گردد جلوه گر باد بهار
ابر آذاری بخاک تیره گرید زار زار
زخمها را برگ گل، ناخن زند در بوستان؛
داغها را لاله سازد تازه اندر کوهسار
هر که چیند سنبلی، افتد بفکر زلف دوست؛
هر که بیند نرگسی، افتد بیاد چشم یار!
هر که بیند لاله یی در باغ و داغ اندر میان
هر که بیند چشمه یی در راغ و سبزه در کنار
یادش آید از رخ رنگین و خاک مشکرنگ
یادش آید از لب شیرین و خط مشکبار
آنکه ماندش حسرتی در دل از آن وارونه روز
و آنکه هستش نوگلی در گل، در آن ویران دیار
هم چکانده چون غم اندوزان، برخ خون جگر
هم فشاند، چون سیه روزان، بسر خاک مزار
ماندگان را کز تزلزل خانه بی دیوار شد
زیر سقف آسمان هم زیستن دشوار شد
یا رب، از لطف تو این شهر خراب آباد باد
عاجزانش را دل از قید ستم آزاد باد
هر که آزارد دل مسکینی از زخم زبان
مرهم زخم دلش، از خنجر پولاد باد
هر که رنجاند دل درویشی آنجا بیگناه
آتش اندر آبش افتد، خاک او بر باد باد!
هر که مظلومی از آن کشور بفریاد آورد
از تظلم، شب در افغان، روز در فریاد باد
هر که بر صیدی زبون، آنجا کمندی افگند؛
گردن او بسته ی فتراک صد صیاد باد
از هجوم غم، بحسرت، رخت بستم زان دیار
جان غمگینی که ماند آنجا الهی شاد باد!
با صباحی، آذر آنجا روزگاری خوش گذشت؛
یاد باد آن روزگار خوش که گفتم، یاد باد!
خوش دعائی از دلم آمد بلب بی مدعا
مستجاب است این دعا و مستجاب است این دعا!
آذر بیگدلی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - در مرثیهٔ برادر خود میگوید
واحسرتا، که رونق این بوستان شکست
چون نشکند دلم؟! که دل دوستان شکست!
شمع طرب، بمحفل اهل زمانه مرد؛
جام نشاط، د رکف خلق جهان شکست
افگند رخنه یی فلک، اندر سواد خاک؛
کآمد مرا ازو بتن ناتوان شکست
سنگی، بشیشه خانه ی گیتی زد آسمان
آمد بشیشه ی دل من زان میان شکست
برقی بجست و، خرمن نسرین و لاله سوخت
بادی وزید و، شاخ گل ارغوان شکست
سروی که بود خاسته از باغ دل، فتاد؛
نخلی که بود رسته ز گلزار جان شکست!
اوراق لاله، از نفس گرم برق سوخت؛
اغصان سرو، از دم سرد خزان شکست
میخواستم، ز لاله و گل پر کنم بغل
از گلشنی که شاخ گلش ناگهان شکست
داغم ز لاله ماند بدست و، چگونه ماند؛
خارم ز گل شکست بپا و چسان شکست؟!
هم بلبلی که بود مرا همزبان، پرید؛
هم گلبنی که بود مرا آشیان شکست
نشکسته یک نهال، درین بوستان نماند؛
الحق، شکستن عجبی بود آن شکست!
در دل نبود فکر نبردم، که ناگهان
آمد بجانم از ستم آسمان شکست
تیغی حواله داد و، مرا سینه چاک شد؛
تیری ز کف گشاد و، مرا استخوان شکست
زین داغ جانگداز، تن مرد و زن گداخت؛
زین درد دل شکن، دل پیرو جوان شکست
از پا فتاد سرو صنوبر خرام من
پرواز کرد طایر دولت ز بام من
وی، صبحدم، فتاد سوی گلشنم گذار،
ناگاه در میانه ی مرغان شاخسار
بر گلبنی شکسته پرو بال بلبلی
دیدم نشسته تنگدل از جور روزگار
زخم فراق خورده و گریان اسیرسان
سر زیر بال برده و نالان، غریب وار
در سینه اش، ز خنده ی لاله ؛ هزار داغ
بر دیده از تبسم گل؛ صد هزار خار
بودم از آن ملاحظه حیران که از چه راه
بلبل زه گل کناره کند خاصه در بهار؟!
دل تنگ گشت، از غم آن مرغ تنگدل
جان زار شد، ز زاری آن طایر نزار
آواز ناله ام، چو بآن بینوا رسید؛
خونش بجوش آمد و، نالید زار زار!
گفتا که: سرگذشت من سنگدل شنو
یعنی ز تنگی دل زارم عجب مدار!
بودیم سالها من و مرغی ز جنس هم؛
کش بود از مصاحبت مرغ روح عار
با هم هم آشیان و هم آواز و هم نوا
فصل خزان مصاحب و فصل بهار یار
ناگاه بیخبر ز من، او بر فشاند بال
در آشیان نشسته غمین من در انتظار
و اکنون دو روز شد که نیامد، مگر شده است
از بخت بد، بچنگ عقاب اجل دچار
یا جان ز تنگنای قفس باشدش غمین
یا خاطر از شکنجه ی دامش بود فگار
یاران، من آن شکسته پر و بال بلبلم؛
کز بیکسی ببال و پرم غبار
وان عندلیب رفته، گرامی برادرم
کز دوریش، بخاک ره او برابرم!
یعنی صفیقلی، که چو گل زین چمن برفت
غلطان بخون چو اشک من، از چشم من برفت
در بوستان وزید دگر باد مهرگان
ریحان برفت و لاله برفت و سمن برفت
زلف بنفشه، طره ی سنبل، شکن گرفت؛
رنگ شقایق، آب رخ نسترن برفت!
حرف چمن مگو، چو نهال چمن فتاد
نام یمن مبر، چو عقیق از یمن برفت
چون شب، چگونه تار نباشد کنون ز آه؟!
روزم، که شمع انجمن از انجمن برفت!
چون زر چگونه زرد نباشد کنون ز غم؟!
رویم، که از کنار من آن سیمتن برفت!
چون دیده ام سفید نباشد، کنون ز اشک؟!
یعقوب سان که یوسف گل پیرهن برفت!
زان یوسفم چرا نبود شکوه؟ کز جفا
تنها مرا گذاشت به بیت الحزن، برفت!
یا رب چه دید ز اهل وطن، کش بسر فتاد
شوق دیار غربت و زود از وطن برفت؟!
یا رب بگوش او چه رسید از سروش غیب
کو بست از آن نشاط لب از هر سخن برفت
یا رب چه تیر بر پر آن خوش ترانه مرغ
آمد، که خون ز بال فشان زین چمن برفت؟!
نی نی خجسته بلبل گلزار خلد بود؛
دلتنگ شد ز صحبت زاغ و زغن برفت
اکنون بشاخ سدره نشسته است نغمه خوان
آن مرغ خوش ترانه که از باغ من برفت
کو قاصدی که گوید ازین پیر ناتوان
در خلدش این پیام، که : ای نازنین جوان!
من تاب دوری تو برادر نداشتم
این آن حکایتی است که باور نداشتم
حسرت برم بمرگ کنون، من که پیش ازین
جز دیدن تو حسرت دیگر نداشتم
تا داشت سایه بر سرمن، نخل سرکشت
در دل خیال سرو و صنوبر نداشتم
تا بود کاکلت بمشامم عبیر بیز
در سر هوای نکهت عنبر نداشتم
تا شهد خنده ی تو بکامم شکر فشان
بود، آرزوی چشمه ی کوثر نداشتم
این حسرتی که در دلم از تست، آه اگر
امید دیدن تو بمحشر نداشتم
زین بوستان، چو طایر روحت بباغ خلد
پرواز کرد، حیف که من پر نداشتم!
بر پهلویت رساند چو تیغ جفا عدو
منهم به حنجر آه که خنجر نداشتم
بار سفر چو بستی و رفتی، من از قفا
میآمدم، چه سود که رهبر نداشتم
در خاک و خون شنیدمت، آنگاه دیدمت
این گوش و چشم را، چه زیان گر نداشتم
این بود چون ز دور فلک سرنوشت من
آزاد بودم از غم اگر سر نداشتم
دردا که چون بخاک فتادی ز تیغ جور
سوی تو ره، ز بیم ستمگر نداشتم
داغم بدل، بداغ دلت مرهمم نبود؛
خاکم بسر، ز خاک سرت بر نداشتم
من نیز درد خویش، بجان بخش جان ستان
گفتم نهان، که یاور دیگر نداشتم
نعش تو را بدوش چو بردند همدمان
این بود با تو حرف من از پی زمان زمان
ای تیغ ظلم خورده که مهلت نیافتی
مهلت بقدر عرض وصیت نیافتی
زخمت، چه زخم بود، که مرهم نکرد سود؟!
دردت چه درد بود، که صحت نیافتی؟!
از موج خیز حادثه، چون کشتی ات شکست؛
راه برون شدن بسلامت نیافتی
آه از دمی که چون بتو تیغ ستم زدند
بودت هزار شکوه و فرصت نیافتی
دل پر ز درد رفتی و، یاری که گوییش
از سر گذشت خویش حکایت نیافتی
دشمن کشیده تیغ، چو آمد بسوی تو؛
یاری که خیزدت بشفاعت نیافتی
روی زمین چو فتنه ی آخر زمان گرفت
جز قم مگر مقام اقامت نیافتی
آخر چو کرد فتنه سرایت بآن دیار
جایی بغیر روضه ی جنت نیافتی
گرد غمت بدل ننشیند، که آگهی
از حال دوستان، دم فرقت نیافتی
انگار سیر سینه ی تنگ برادران
کردی وغیر داغ مصیبت نیافتی
نوشت بود که سوخت دلت چون ز تشنگی
آبی بجز زلال شهادت نیافتی
چون اهل ظلم، تیغ کشیدند از میان
از کس در آن میانه مروت نیافتی
جز آستان فاطمه ی فاطمی نسب
جای دگر برای شکایت نیافتی
د رسایه خفتیش، که جز آنجا گریز گاه
از آفتاب روز قیامت نیافتی
دلجویی تو، زاده ی خیر النسا کند
خون خواهی تو، بضعه ی شیر خدا کند
رفتی و رفت بیتو ز جانم قرار حیف
نومید گشت خاطر امیدوار حیف
رفتی بمرغزار جنان و نیامدت
زین مرغزار یاد در آن مرغزار حیف
ابری دمید و روی نهفت آفتاب آه
بادی وزید و ریخت گل از شاخسار حیف
در زیر خاک، آن قد چون سرو صد دریغ؛
و ز تیغ چاک، آن تن چون گل، هزار حیف!
گلچین روزگار، گلی چید ازین چمن؛
پژمرده شد ز چیدن آن گل بهار حیف
دادی هزار عطر شمیمش مشام را
بود آن گل از هزار چمن یادگار حیف
بی سرو و قد و، بی گل رویش بصبح و شام؛
دارد بلب تذرو فغان و، هزار حیف
ای شاخ گل، که چون تو گلی این چمن نداشت؛
زودت شکست گردش لیل و نهار حیف
از رفتن تو، هر که مرا زنده دید، گفت:
گل رخت بست از چمن و ماند خار حیف
از روزگار چشم دگر داشتم، ولی
این رنگ ریخت چشم بد روزگار حیف
دردا که درد خود نشمردی بدوستان
بردی بخاک آرزوی بیشمار حیف
بستی بناقه محمل و گشتی روان و من
ماندم ز بازماندن خود شرمسار حیف
شد عیش خانه، آه بماتم سرا بدل
شد شمع حجله گاه، چو شمع مزار حیف
یکتا در یتیم، که ماند از تو یادگار
از رفتنت نشست برویش غبار حیف
رفتی و دوستان تو را دل فگار ماند
چشم برادران ز غمت اشکبار ماند
ای بیتو صبح همنفسان تیره تر ز شام
دور از تو، دوستان تو را زندگی حرام
من چون سیه ببر نکنم از غمت که چرخ
پوشیده در عزای تو، خفتان نیلفام
رفتی برون ز گلشن گیتی نچیده گل
گشتی روان بروضه ی رضوان ندیده کام
چون سرو قامت تو، بروی زمین فتاد؛
در حیرتم نکرد قیامت چرا قیام؟!
باری، چگونه میگذرانی که از جهان
رفتی و پیکی از تو نمیآورد پیام
آن دم که با تو همنفس دوستان شدیم
در خلوتی، نه خاص در آن داشت ره نه عام
ناگه درآمدند گروهی ز هر طرف
از کین کشیده خنجر بیداد از نیام
جمعی شهید گشته بناحق در آن میان
ز آنها یکی تو، ای ز شهیدان تو را سلام
چون ریختند خون تو، من نیز خون خود
بایست ریزم، آه بدل شد به ننگ، نام
میداد ساقی اجلم، گر شراب مرگ
بهتر که ریخت زهر فراق تو ام بجام
زین پیش چید نرگست از گلشن جمال
بیرحمی و، کشد ازو ایزد انتقام
و امروز آنکه نخل حیاتت به تیشه کند
دستش بریده باد و نبیند ز عمر کام
ای عندلیب همنفس، از من شدی چو دور
گلشن مرا قفس بود و آشیانه دام
آری چو رفت همنفس بلبلی ز باغ
دام است آشیانه بچشمش علی الدوام
غمگین مرا نهادی و غمخواری این نبود
تنها مرا گذاشتی و یاری این نبود
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲
آن مرغ، که ناله همنفس بود او را
در کنج قفس، باغ هوس بود او را
شد نغمه سرای طرف باغ، اما کو؟
آن ناله، که در کنج قفس بود او را؟!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۶
در صبحدمی که کردمی نافله ها
شد سوی جنان روان ز جان قافله ها
دیدم به یکی چشم زدن کاشان را
از زلزله شد عالیه ها، سافله ها
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
باد سحری، ز مرغزاری برخاست؛
وز هر طرفی، بانگ هزاری برخاست
از عشق گلی، در آشیان نالیدم؛
از هر قفسی ناله ی زاری برخاست!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
از گل بسته است دسته، کاین روی من است!
شب بر رخ روز بسته، کاین موی من است!
چون مه بفلک نشسته، کاین کوی من است!
دل بر سر دل شکسته، کاین خوی من است!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
این باغ، سر کروی نگاری بوده است؛
وین شاخ گل، آتشین عذاری بوده است
وین سرو، که در کنار جو می بینی؛
یاری است که در کنار یاری بوده است!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
برخاسته این شاخ انار، از گل کیست؟!
بنشسته ز گلنار بخون، مایل کیست؟!
این حقه ی لعل دانه دانه در وی،
گرد آمده قطره قطره خون دل کیست؟!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
در تن، نفسی جان غمین، بیتو مباد
در باغ، شکفته یاسمین، بیتو مباد
تو مشغول عمارت زیر زمین
من میگویم: روی زمین، بیتو مباد