عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۰
دی آمدنی به حیرت از منزل خویش
امروز قراری نه به کار دل خویش
فردا شدنی به چیزی از حاصل خویش
پس من چه دهم نشان ز آب و گل خویش
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۴
ای عهد تو عهد دوستان سر پل
از وصل تو هجر خیزد از عز تو دل
پر مشغله و میان تهی همچو دهل
ای یک شبه همچو شمع و یک روزه چو گل
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۴
ای بسته به تو مهر و وفا یک عالم
مانده ز تو در خوف و رجا یک عالم
وی دشمن و دوست مر ترا یک عالم
خاری و گلی با من و با یک عالم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۱
راحت همه از غمی برانداخته‌ایم
در بوتهٔ روزگار بگداخته‌ایم
کاری نو چو کار عاقلان ساخته‌ایم
نقدی به امید نسیه در باخته‌ایم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۶
تا ظن نبری که از تو آگاه‌تریم
ما از تو به صد دقیقه گمراه‌تریم
هر چند به کار خویش روباه‌تریم
از دامن دوست دست کوتاه‌تریم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۰
تا چند ز سودای جهان پیمودن
واندر بد و نیک جان و تن فرسودن
چون رزق نخواهدت ز رنج افزودن
بگزین ز جهان نشستن و آسودن
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۸
زین عالم بی وفا بپردازی به
خود را ز برای حرص نگدازی به
عالم چو به دست ابلهان دادستند
با روی زمانه همچنان سازی به
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۲
غم کی خورد آنکه شادمانیش تویی
یا کی مرد آنکه زندگانیش تویی
در نسیهٔ آن جهان کجا بندد دل
آنرا که به نقد این جهانیش تویی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۰
تا چند ز جان مستمند اندیشی
تا کی ز جهان پر گزند اندیشی
آنچ از تو توان شدن همین کالبدست
یک مزبله‌گو مباش چند اندیشی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۳
گر دنیا را به خاشه‌ای داشتمی
همچون دگران قماشه‌ای داشتمی
لولی گویی مرا وگر لولیمی
کبکی و سگی و لاشه‌ای داشتمی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۴
می خور که ظریفان جهان را دردی
برگرد بناگوش ز می بینی خوی
تا کی گویی توبه شکستم هی هی
صد توبه شکستم به که یک کوزهٔ می
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۸
تا کی ز غم جهان امانی خواهی
تا کی به مراد خود جهانی خواهی
چون در خور خویشتن تمنا نکنی
زین مسجد و زان میکده نانی خواهی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵
تازه شد آوازهٔ خوبی ، گلستان ترا
نغمه سنج نو، مبارک باد، بستان ترا
خوان زیبایی به نعمتهای ناز آراست، حسن
نعمت این خوان گوارا باد مهمان ترا
مدعی خوش کرد محکم در میان دامان سعی
فرصتش بادا که گیرد سخت دامان ترا
باد، پیمان تو با اغیار یارب استوار
گرچه امکان درستی نیست پیمان ترا
صد چو وحشی بستهٔ زنجیر عشقت شد ز نو
بعد از این گنجایش ما نیست زندان ترا
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است
پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است
چه کنم با دل خودکام بلا دوست که او
میرود بیشتر آنجا که بلا بی‌سپر است
شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا
با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است
چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش
از که پوشد غم خود چون همه کس را خبر است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸
بازم از نو خم ابروی کسی در نظر است
سلخ ماه دگر و غرهٔ ماه دگر است
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو
گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است
توتی ما که به غیر از قفس تنگ ندید
این زمان بال فشان بر سر تنگ شکر است
بشتابید و به مجروح کهن مژده برید
که طبیب آمد و در چارهٔ ریش جگر است
آنکه بیند همه عیبم نرسیدست آنجا
که هنرها همه عیب و همه عیبی هنراست
از وفای پسران عشق مرا طالع نیست
ورنه از من که در این شهر وفادارتر است ؟
وحشی عاقبت اندیش از آنسو نروی
که از آن چشم پرآشوب رهی پرخطر است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴۶
ابر است و اعتدال هوای خزانی است
ساقی بیا که وقت می ارغوانی است
در زیر ابر ساغر خورشید شد نهان
روز قدح کشیدن و عیش نهانی است
ساقی بیا و جام می مشکبو بیار
این دم که باد صبح به عنبر فشانی است
می هست و اعتدال هوا هست و سبزه هست
چیزی که نیست صحبت یاران جانی است
یاری به دست‌آر موافق تو وحشیا
کان یار باقی است و خود این جمله فانی است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴۹
به جور، ترک محبت خلاف عادت ماست
وفا مصاحب دیرینهٔ محبت ماست
تو و خلاف مروت خدا نگه دارد
به ما جفای تو از بخت بی مروت ماست
بسا گدا به شهان نرد عشق باخته‌اند
به ما مخند که این رسم بد نه بدعت ماست
به دیگری نگذاریم، مرده‌ایم مگر
نشان تیر تغافل شدن که خدمت ماست
تویی که عزت ما می‌بری به کم محلی
و گرنه خواری عشقت هلاک صحبت ماست
به دعوی آمده بودیم آشتی کردیم
کمان تو، نه به بازوی صبر و طاقت ماست
هزار بنده چو وحشی خرید و کرد آزاد
کند مضایقه از یک نگه که قیمت ماست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۸
خنده‌ات برما و بر داغ دل درمانده چیست
گریه‌ات بر حال ماگر نیست باری خنده چیست
از قدح نوشیدن پنهانیش با دیگران
گر نمی‌داند که آگاهم چنین شرمنده چیست
از نکو خواهیست با او پند مهرآمیز من
ورنه از این گفت و گو سود و زیان بنده چیست
محتسب در جستن می پردهٔ ما می‌درد
مدعایش دیگر از این جستجوی گنده چیست
سال نو آمد غم بیهوده خوردن خوب نیست
می بخور وحشی خدا داند که در آینده چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۴
خوش آن کو غنچه سان با گلعذاری همنشین باشد
صراحی در بغل جام میش در آستین باشد
ز دستت هر چه می‌آمد به ارباب وفا کردی
نکردی هیچ تقصیری وفاداری همین باشد
رقیبا می‌دهی بیمم که دارد قصد خون ریزیت
ازین بهتر چه خواهد بود یا رب اینچنین باشد
کجا گفتن توان شرح غم محمل نشین خود
اگر همچون جرس ما را زبان آهنین باشد
به هر ویرانه کانجا وحشی دیوانه جا گیرد
ز هر سو دامن پرسنگ طفلی در کمین باشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۱
که جان برد اگر آن مست سرگران بدرآید
کلاه کج نهد و بر سر گذر بدر آید
رسید بار دگر بار حسن حکم چه باشد
دگر که از نظر افتد که باز در نظر آید
ز سوی مصر به کنعان عجب رهیست که باشد
هنوز قافله درمصر و نامه و خبر آید
کمینه خاصیت عشق جذبه‌ایست که کس را
ز هر دری که برانند بیش ، بیشتر آید
سبو به دوش و صراحی به دست و محتسب از پی
نعوذبالله اگر پای من به سنگ بر آید
مگو که وحشیم آمد ز پی اگر بروم من
چه مانع است نیاید چرا به چشم و سر آید