عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۷ - در مدح رکن الدین محمدبن عبد الرحمن طغان یزک
میر کشور گشای رکن الدین
که درش دیو را شهاب کند
حرز امت محمد آنکه ز حلم
کنیتش دهر بوتراب کند
فخر آل طغان یزک که فلک
فلک الدولتش خطاب کند
خیمهٔ دولتش بر آن زد چرخ
که ز حبل اللهش طناب کند
آتش تیغ صرصر انگیزش
زهرهٔ بوقبیس آب کند
عکس رای سماک پیرایش
قلب را کیمیای ناب کند
بخت بیدار خواب دیدهٔ او
فتنه را شیر مست خواب کند
رنگ تیغش میان خون عدو
صوفیی دان که کار آب کند
گر جهان حصن‌های دوشیزه
عقد بندد بر او صواب کند
که عجوز جهان سپید سری است
کز سر کلک او خضاب کند
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن بر عقاب کند
آفتاب از کفش به تب لرزه است
کانجم جود فتح باب کند
چون به تب لرزه آفتاب در است
عرق سرد چون سحاب کند
آفتاب ار ز خاک زر سازد
بختش از خاک آفتاب کند
به سخن در خراب گنج نهد
به سخا گنج را خراب کند
دهر چندان مناقبش داند
که به دست چپش حساب کند
گرچه وهنی رسید از ایامش
زودش ایام کامیاب کند
کوه چون سر سپید گشت از برف
چرخ زلفش بنفشه تاب کند
گنج اخلاص داشت خاقانی
زان گهر ریز آن جناب کند
هر سحر گویمش دعای به خیر
ایزد ارجو که مستجاب کند
در غربت اگر ز درد دل نالم
هم نالهٔ من پزشک من باشد
واندر تب اگر مزوری سازم
اشکم تر من تمشک من باشد
گویم همه روز مغز پالایم
و آن را که شنود رشک من باشد
وانگاه پی مغز خشک پالوده
پالودهٔ من سرشک من باشد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح قاضی عمربن عبدالعزیز
اقضی‌القضاة عمر عبد العزیز راست
جاهی کز آن ملائکه حرز حریز کرد
او زبدهٔ جلال و چو تقدیر ذو الجلال
ناچیز را ز روی کرامات چیز کرد
تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل
صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد
آری ز ابتدا حرم کعبه را ستون
هم مکرمات عمر عبد العزیز کرد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۳ - این قطعه را در واقعهٔ حبس خویش گفته
بهشت صدرا تا دولت تو در دربست
بر آستان تو درهای آسمان بگشاد
قریشی هدی از رایت تو کرد شرف
یمانی ظفر از تیغ تو گرفت نژاد
به بارگاه تو دامن کشان رسید انصاف
ز درگه تو گریبان دریده شد بیداد
سپهر مهرهٔ بازوی بندگان تو گشت
از آن قبل ز قبول فنا شده است آزاد
سیه سپید جهان گوئی از دوات تو خاست
که صورت شب و روز آمد آبنوس نهاد
به یاد حضرت تو یوسفان مصر سخن
مدام جام معانی کشند تا بغداد
ز بود بنده و نابود او چه برخیزد
کجا رضای تو نبود، نبود و بود مباد
رضای خاطر من چون توئی تواند جست
که آب و دانهٔ سیمرغ جم تواند داد
خدایگان سپهر آستان نکو داند
که در جهان سخن بنده بی‌نظیر افتاد
در آن مبین که ز پشت دروگری زاده است
کجا خلیل پیمبر ه از دروگر زاد
ز بنده بوی برند آن و این در این صنعت
اگرچه موی برند این و آن در این بنیاد
در آن چه عیب که از سرب بشکند الماس
هنر در آن، که ز الماس بشکند پولاد
بدل من آمدم اندر جهان سنائی را
بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد
دهان دهر به گوهر چنان بیاکندم
که ره نبود نفس را که گویدم فریاد
به باغ خاطر من خواه تازه نخل سخن
ز خشک بید هر افسرده‌ای چه اری یاد
ز نخل، میوه توان چید چون بیازی دست
ز بید کرم توان یافت چون بجنبد باد
اگر جهان من از غم کهن شده است رواست
جهان به مدح تو تازه کنم بقای تو باد
دلی که مدح تو سازد شکسته به که درست
چو جای گنج سگالی خراب به کاباد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۵ - در حماسه
چون زمان، عهد سنائی درنوشت
آسمان چون من سخن گستر بزاد
چون به غزنین ساحری شد زیر خاک
خاک شروان ساحری دیگر بزاد
بلبلی زین بیضهٔ خاکی گذشت
طوطی نو زین کهن منظر بزاد
مفلقی فرد از گذشت از کشوری
مبدع فحل از دگر کشور بزاد
از سیوم اقلیم چون رفت آیتی
پنجم اقلیم آیتی دیگر بزاد
چون به پایان شد ریاحین، گل رسید
چون سرآمد صبح صادق خور بزاد
ماه چون در حیب مغرب برد سر
افتاب از دامن خاور بزاد
جان محمود ار به گوهر باز شد
سلجق عهد از بهین گوهر بزاد
در فلان تاریخ دیدم کز جهان
چون فرو شد بهمن، اسکندر بزاد
یوسف صدیق چون بربست نطق
از قضا موسی پیغمبر بزاد
اول شب بوحنیفه درگذشت
شافعی آخر شب از مادر بزاد
گر زمانه آیت شب محو کرد
ایت روز از مهین اختر بزاد
تهنیت بادا که در باغ سخن
گر شکوفه فوت شد، نوبر بزاد
گر شهابی برد چرخ، اختر گذاشت
ور زهابی خورد خاک، اخضر بزاد
آن مثل خواندی که مرغ خانگی
دانه‌ای در خورد و پس گوهر بزاد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح مجاهد الدین نظام
مدار ملک جهان بر مجاهد الدین است
که چرخ بارگه احتشام او زیبد
امیر عادل سلطان دل و خلیفه همم
که حصن شام و عرب از حسام او زیبد
قباد قلعه ستان قهرمان افسر بخش
که صاحب افسر ایران غلام او زیبد
نه نه قباد مخوان کیقباد خوانش از آنک
قباد چاوش روز سلام او زیبد
اتابک است ز بهر نشام گوهر ملک
ملک شهی که مجاهد نظام او زیبد
دوم نظام و سوم جعفر است لا ولله
که داغ ناصیهٔ هر دو نام او زیبد
فلک جنیبه کش اوست بلکه از سر قدر
جنیبه‌وار فلک در لگام او زیبد
حلی گردن خورشید و طوق جید اسد
ز عکس خنجر مریخ فام او زیبد
جهان به پرچم و طاس و رماح او نازد
کز این دو مادت نور و ظلام او زیبد
سوار همتش از عرش مرکبی دارد
که زیور شه انجم ستام او زیبد
فراخ بال کند عدل تنگ قافیه را
چنان که چرخ ردیف دوام او زیبد
بلند بال کند جود پست قامت را
چنان که عرش به بالای نام او زیبد
طراز خاصه ز اقبال عام او شاید
حصار عامه ز انعام عام او زیبد
اگر زمانه ز نام کرام حرز کند
مجاهد الدین حرز کرام او زیبد
هنوز عهد مقامات مهدی ار نرسید
امیر عادل قائم مقام او زیبد
کسی که درگه جنت مثال او بگذاشت
حمیم دوزخیان قوت کام او زیبد
نعامه‌ای که به ترک هوای مرغان گفت
ز خبث آتش و آهن طعام او زیبد
به پای همت او هفت چرخ شش گام است
که فرق هشت جنان زیر گام او زیبد
روان حاتم طائی و جان معن یمن
زکات خواه سخای مدام او زیبد
مگر که بخل شبی بر کرم شبیخون کرد
چنان که از صفت ناتمام او زیبد
براند رای مجاهد سپاه بر سر بخل
بدان کمین که ز حزم تمام او زیبد
برید و بست سر بخل را به تیغ کرم
چنین غزا صفت انتقام او زیبد
زمانه حیدر اسلام خواندش پس ازین
که ذوالفقار ظفر در نیام او زیبد
هزار جان سکندر صفات خضر صفا
نثر چشمهٔ حیوان جام او زیبد
اگر تنم نه زبان موی می‌کند به ثناش
به جای موی سنان بر مسام او زیبد
به سعی اوست جهانگیر گشته سیف الدین
که پر نسر فلک بر سهام او زیبد
منم که گردن من وام‌دار خدمت اوست
که گردن ملکان زیر وام او زیبد
هزار فصل بدیع است و صد چو فضل ربیع
هزار مرغ چو من بو تمام او زیبد
ز خسروان جهان خود مجاهد الدین است
که مرغ همت ما صید دام او زیبد
ز صد هزار خلف یک خلف بود چو حسین
که نفس احمد بختی رام او زیبد
ز صد هزاران بختی یکی نجیب آید
که کتف احمد جای زمام او زیبد
عروس طبع بر او عقد بستم از سر عقل
بدان صداق که از اهتمام او زیبد
اگر به جود بها بر نهد عروس مرا
به قیمتی که فزاید خرام او زیبد
جهان پیر به ناکام و کام بندهٔ اوست
که بکر بخت جوان جفت کام او زیبد
جناب موصل ازو مکهٔ مبارک باد
که جملگی ممالک به کام او زیبد
اگرچه باز سپید است جان خاقانی
کبوتر حرم است احترام او زیبد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - در مدح مجد الدین افتخار الاسلام
با آینهٔ ضمیر مخدوم
خواهد که نفس زند نیارد
مجد الدین افتخار اسلام
که اسلام بدو تفاخر آرد
بحری است نهنگ سار کلکش
کالا گهر از دهن نبارد
در ظلمت حال خاطر اندوه
با نور خیال او گسارد
پر کحل جواهر آیدش چشم
چون بر خط او نظر گمارد
دل یاد کند فضایل او
چندان که به دست چپ شمارد
بر یاد محقق مهینه
انگشت کهینه بسته دارد
آخر چه حساب گیرد انگشت
کورا ز میان فرو گذارد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح منوچهر شروان شاه و شکایت اخستان شاه
در عجم کیست کو چو طفل عرب
طوق تو در گلو نمی‌دارد
همتت در جهان نمی‌گنجد
هفت دریا سبو نمی‌دارد
آفتابی است تیغ تو که غروب
جز به مغز عدو نمی‌دارد
آنکه فیض دو دست تو بشنید
چارجوی از دو سو نمی‌دارد
گو تیمم به خاک میکن از آنک
ز آب حیوان وضو نمی‌دارد
رای تو چون سپهر تو بر توست
رخنه در هیچ تو نمی‌دارد
کسری از شرم لعل خاتم تو
خاتم الا سرو نمی‌دارد
بی‌نسیم رضایت روضهٔ عمر
سر نشو و نمو نمی‌دارد
بی‌قبول هوات قالب عقل
قبله از لات و هو نمی‌دارد
بخت سوی تو نامه‌ای ننوشت
که رقم عبده نمی‌دارد
تو علی همتی و عالی تو
زیوری جز علو نمی‌دارد
کافرم کافر ار به خدمت تو
دل من آرزو نمی‌دارد
لیکن از روی طعنهٔ خسمان
آمدن هیچ رو نمی‌دارد
غصه‌ها هست در دلم که زبان
زهرهٔ بازگو نمی‌دارد
خلفت را که چشم بد مرساد
حرمت من نکو نمی‌دارد
آب رویم ببرد بر سر زخم
زخمهٔ کین فرو نمی‌دارد
روی جرم نکرده را کرمش
در نقاب عفو نمی‌دارد
جامهٔ جاه من درید چنانک
دل امید رفو نمی‌دارد
حرمت بیست ساله خدمت من
تو نگهدار کو نمی‌دارد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۴ - در مدح اقضی القضاة عز الدین بوعمران
امام ملت چارم که آسمان ششم
سعود مشتری او را نثار می‌سازد
غیاث ملت، اقضی القضاة عز الدین
که بحر دستش زرین بحار می‌سازد
فضایلش ملک دست راست چندان دید
کجا به دست چپ آن را شمار می‌سازد
عطاردی است زحل سر زبان خامهٔ او
که وقت سیر سه خورشید یار می‌سازد
به بوی خلق بهار از خزان همی آرد
به بذل گنج خزان از بهار می‌سازد
قرار ملک سکندر دهد به کلک دو شاخ
که در سه چشمهٔ حیوان قرار می‌سازد
به قمع کردن فرعون بدعه موسی‌وار
قلم در آن ید بیضاش مار می‌سازد
چو موسیی که مقامات دین و رخنهٔ کفر
ز مار مهره و وز مهره مار می‌سازد
جهان به خدمت او چون قلم سجود کند
که کارش از قلم دین نگار می‌سازد
فلک شکافد حکمش چنان که دست نبی
شکاف ماه دو هفت آشکار می‌سازد
اگر بنان نبی مه شکافت، دست امین
ز آفتاب شکافی شعار می‌سازد
دلم که آهوی فتراک اوست حبل امان
از آن دوال پلنگان شکار می‌سازد
عیادت دل بیمار من کن قدمش
که از زمین فلک افتخار می‌سازد
ز بس که بر سر من تافت آفتاب رضاش
مرا چو روی شفق شرمسار می‌سازد
سپهر، حلقه به گوشم سزد که تاج مرا
ز حلقهٔ در خود گوشوار می‌سازد
سپه کشم ز عجم در عرب که صدر عجم
مرا چو طفل عرب طوق‌دار می‌سازد
مرا ز خاک به مردم همی کند پدرش
هم او شعار پدر اختیار می‌سازد
دل مرا که ز توفیق بخت نومید است
قبول همتش امیدوار می‌سازد
به عهد مفتی عالم درخت جاه و جلال
به نام و کنیت او برگ و بار می‌سازد
به نوبت من هرکس که یافت کسوت شعر
ز لفظ و معنی من پود و تار می‌سازد
بقا حصار تنش باد کاین حصار کبود
ز سایهٔ سر کلکش حصار می‌سازد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۳
سپهر مکارم صفی کز صفاتش
کدورت نصیب روان عدو شد
ازو اقتدار معالی فزون گشت
وزو روزگار مکارم نکو شد
کهن گردد اکنون حدیث افاضل
چو از عقل او حلهٔ علم نو شد
چو خورشید آوازهٔ او برآمد
همان گاه ماه مقنع فرو شد
همی گفتم امروز آخر سر او
بدین سر سزاوار سنگ از چه رو شد
خرد گفت آن سنگ نامهربان را
که بر فرق آن آسمان علو شد
مگر مشکلی اوفتاده است اگرنه
چرا بر در حجرهٔ عقل او شد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح خاموشی
خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست
چند از زبان نیافته سودی زیان کشد
گو محرمان بخرده کفن بر کتف کشند
او بر در خدای کفن بر روان کشد
نای است بی‌زبان به لبش جان فرو دمند
بر بط زبان و رست عذاب از جهان کشد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۳ - در مدح مظفر الدین قزل ارسلان ایلدگز
ای تاجدار خسرو مغرب که شاه چرخ
در مشرقین ز جاه تو کسب ضیا کند
درگاه توست قبلهٔ پاکان و جان من
الا طواف قبلهٔ پاکان کجا کنند
تن را سجود کعبه فریضه است و نقص نیست
گر دیده را ز دیدن کعبه جدا کند
گر تن به قرب کعبه نگشت آشنا رواست
باید که جان به قرب سجود آشنا کند
از تن نماز خدمت اگر فوت شد کنون
جان هم سجود سهو برد هم قضا کند
تن چو رسد به خدمت کی زیبد از مسیح
کو خوک را به مسجد اقصی رها کند
گر جان به خدمت است تن ار نیست گو مباش
دل مهره یافت مار تمنا چرا کند
چون مشک چین تو داری ز آهوی چین مپرس
آه به چین به است که سنبل چرا کند
گرچه به سیر مشک شناسند لیک مرد
چون مشک یافت سیر گزیند خطا کند
دیوان و جان دو تحفه فرستاده‌ام به تو
گردون براین دو تحفهٔ غیبی ثنا کند
دیوان من به سمع تو در دری دهد
جانم صفات بزم تو ز اوج سما کند
ای آسمانت کرده زمین بوس و تا ابد
هم آسمان ز خاک درت توتیا کند
بادت بقای خضر که تا خضر از این جهان
صد سال آن جهانت شمار بقا کند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۵
ای شاه دو معنی را نامد به تو خاقانی
کاندر دل از آن هر دو ترسی است که جان کاهد
یا خاطر او نارد مدحی که دلت گیرد
یا همت تو ندهد مالی که دلش خواهد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۶
ای امیر امرای سخن و شاه سخا
به سخن مثل عطارد به سخا چون خورشید
توئی استاد سخن هم توئی استاد سخا
حاتم طائی شاگرد تو زیبد جاوید
میر میران توئی و ما همه رسمی توایم
رسمیان را به صخا و سخن توست امید
از سخای تو تمنا کنم آن چیز که هست
چون سخن‌های تو شیرین و چو بخت تو سفید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۱ - در جواب هجوی که در بارهٔ او گفته بودند
شنوده‌ای دم خاقانی از مدیح کسان
کنون هجای خسان می‌شنو که هم شاید
هجای بولهب ایزد بگفت و می‌شایست
که او هجای سگی گفت رو که هم شاید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۶ - بالبدیهه در مدح ابوالهیجا خاقان اکبر منوچهر بن فریدون شروان شاه
سلاطین نژادا خلیفه پناها
توئی مملکت بخش و اسلام پرور
از آن گشت شروان سمرقند اعظم
که گردون تو را خواند خاقان اکبر
اثیر است و اخضر به بزم تو امشب
یکی تف منقل، یکی موج ساغر
زهی آفتابی که در حضرت تو
بهم اتفاق اثیر است و اخضر
اگر رفت خورشید گردون به مغرب
برآمد ز رای تو خورشید دیگر
وگر رخصه یابد ز تو هست ممکن
که خورشید رجعت کند هم به خاور
که خورشید این قدر آخر شناسد
که شه با سلیمان به قدر است همبر
گر او را پری بود و شیطان به فرمان
مرا این را فرشته است و ارواح چاکر
به جنت طبق‌های نقل تو شاها
طبق‌های گردون نماید مزور
خداوند این سبز طشت معلق
کند طشت شمع تو از هفت اختر
عجب نیست کز کام شیر فسرده
همی آب ریزد به ایوانت اندر
عجب آنکه خون ریزد از زخم تیغت
به میدان در از کام شیران جانور
به گیتی کسی دید هیچ اژدهائی
که از کام شیری برون آورد سر
تو گوئی اسد خورد راس و ذنب را
گوارنده نامد برآوردش از بر
تو بحری و حوضی میان سرایت
چو اندر میان فلک چشمهٔ خور
بدین بحر حوض جنان شد نظاره
درین حوض حوت فلک شد مجاور
مرا این حوض را نیل خوانده است گردون
که موسی و خضر اندر او شد شناور
درختان نارنج را سایه بر وی
چو در چشم عاشق خط سبز دلبر
در او قرصهٔ خور ز چرخ ترنجی
چو نارنج در شیشه بینی مصور
در او جرم گردون چو در قعر قلزم
یکی ریگ پیروزه رنگ مدور
بر این آب غیرت بد آب حیوان
بر این حوض رشک آورد حوض کوثر
مگر گوش خاقانی امشب به عادت
ز لفظ تو دزدید صد عقد گوهر
به یاد آمدش کانکه چیزی بدزدد
ببرند دستش به فرمان داور
پس این گوهر از گوش بستد زبانش
به صد عذر در پایت افشاند یک سر
بدین سکه آورد نقد بدیهه
شد از کیمیای سخن سحر گستر
شها نیک دانی که امروز گیتی
ندارد چو من ساحر کیمیاگر
تو باقی بمان کز بقای تو هرگز
در این پیشه کس ناید او را برابر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۷ - در تولد دختر خود
یکی دو زایند آبستنان مادر طبع
ز من بزاد به یکباره صدهزار پسر
یکان یکان حبشی چهره و یمانی اصل
همه بلال معانی، همه اویس هنر
یگانهٔ دو سرا و سه وقت و چار ارکان
امیر پنج حس و شش جهات و هفت اختر
مرا چه نقصان گر جفت من بزاد کنون
به چشم زخم هزاران پسر یکی دختر
که دختری که ازینسان برادران دارد
عروس دهرش خوانند و بانوی کشور
اگر بمیرد باشد بهشت را خاتون
وگر بماند زیبد مسیح را خواهر
اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفت اولی‌تر
اگر نخواندی نعم الختن برو برخوان
وگر ندیدی دفن البنات شو بنگر
مرا به زادن دختر چه خرمی زاید
که اش مادر من هم نزادی از مادر
سخن که زادهٔ خاقانی است دیر زیاد
که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۲
علوی دوست باش خاقانی
کز عشیرت علی است فاضل‌تر
هرکه بد بینی از نژاد علی
نیک‌تر دان ز خلق و عادل‌تر
بدشان بهتراز همه نیکان
نیکشان از فرشته کامل‌تر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۵ - در رثاء جمال الدین ابوجعفر محمدبن علی بن منصور اصفهانی وزیر قطب الدین صاحب موصل
جمال صفاهان نظام دوم
که گیتی سیم جعفر انگاشتش
چو قحط کرم دید در مرز دهر
علی‌وار تخم کرم کاشتش
دهان جهان نالهٔ آز داشت
به در سخاوت بینباشتش
به سلطانی جود چون سر فراشت
قضا چتر دولت برافراشتش
به معماری کعبه چون دست برد
زمانه براهیم پنداشتش
از آن کآفتاب سخا بود چرخ
ز روی زمین سایه برداشتش
جهان را همین یک جوان مرد بود
فلک هم حسد برد و نگذاشتش
چنان سوخت خاقانی از سوگ او
که با شام برمی‌زند چاشتش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۶
هر کجا از خجندیان صدری است
ز آتش فکرت آب می‌چکدش
خاصه صدر الهدی جلال الدین
کز سخن در ناب می‌چکدش
آتش موسی آیدش ز ضمیر
و آب خضر از خطاب می‌چکدش
فکر و نطقش چو نکهت لب دوست
ز آتش تر گلاب می‌چکدش
مار زرینش نوش مهره دهد
چون عبیر از لعاب می‌چکدش
حاسدش آسیاست کز دامن
آب چون آسیاب می‌چکدش
آسمانی است کز گریبان آب
بر زمین خراب می‌چکدش
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیر یاب می‌چکدش
خور ز رشک کفش به تب لرزه است
که خوی تب ز تاب می‌چکدش
شب رخ چرخ پر خوی است مگر
که آن خوی از افتاب می‌چکدش
گفت مدحی مرا که از هر حرف
همه در خوشاب می‌چکدش
موکب ابر چون به شوره رسد
قطرها بر سراب می‌چکدش
باد نوروز چون رسد بر گل
شهد تر چون شراب می‌چکدش
نم شبنم به گل رسد شب‌ها
هم نمی بر سداب می‌چکدش
بکر طبعش نقاب هندی داشت
کب حسن از نقاب می‌چکدش
سبزهٔ سر نهاده عرض دهد
هر نمی کز سحاب می‌چکدش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۵ - در شکر عطای جاریه که پادشاه وقت به او کرده است
خسروا خاقانی عذرا سخن هندوی توست
هندوئی را ترک عذرا دادی احسنت ای ملک
او غلام داغ بر رخ عنبر درگاه توست
عنبری را در دریا دادی احسنت ای ملک
خادمش گردند خاتونان خرگاه فلک
تا ورا خاتون یغمادادی احسنت ای ملک
برقراخان شب و آقسنقر روز از شرف
در طغان شاهیش طغرا دادی احسنت ای ملک
روی در دریای دولت، پشت بر کوه بقا
کز جوار حضرتش جا دادی احسنت ای ملک
برگرفتی آب از خاک سیه خورشیدوار
راوقش کردی و بالا دادی احسنت ای ملک
چون ز دار الظلم شروان ناتوانش یافتی
شربت عدلش مصفا دادی احسنت ای ملک
چون غریبش یافتی چون عقل و چون عقل از جهان
خانهٔ بالاش ماوی دادی احسنت ای ملک
ساختی کاخ سلیمان جای بانوی سبا
پس به دست مرغ گویا دادی احسنت ای ملک
مرغ را دیدی که عنقا مهر و زال اندیشه بود
خانهٔ رستم به عنقا دادی احسنت ای ملک
بهمن اسفندیاری کاخ رستم سیستان
سیستان را بهمن‌آسا دادی احسنت ای ملک
خانه چون خلد است و من چون آدمم زیرا مرا
حور گندم‌گون حسنا دادی احسنت ای ملک
نایب یزدان توئی امروز و چون یزدان مرا
خلد بخشیدی و حورا دادی احسنت ای ملک