عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
دلی که میکشد او را کمند گیسویی
کجاست راه که یابد رهایی از سویی
سزاست آنچه دل از دست طره ی تو کشد
که کرد بی خبر آهنگ سخت بازویی
جراحتی که را دل ز تیغ هجران یافت
گذشت از آنکه پذیرد به وصل دارویی
به هیچ راه نجستم یکی میان تو را
شد ار چه خاطر باریک بین من مویی
از آن کمر که تو بستی و بر گشودی خاست
دگر ز دیده ی دریانشین من جویی
شوم غبار و بگیرم ز مهر دامانت
اگر به قهر بگردانی از رهم رویی
صفی ز نام بط و باده مست و مخمور است
چه جای آنکه ز میخانه بشنود بویی
کجاست راه که یابد رهایی از سویی
سزاست آنچه دل از دست طره ی تو کشد
که کرد بی خبر آهنگ سخت بازویی
جراحتی که را دل ز تیغ هجران یافت
گذشت از آنکه پذیرد به وصل دارویی
به هیچ راه نجستم یکی میان تو را
شد ار چه خاطر باریک بین من مویی
از آن کمر که تو بستی و بر گشودی خاست
دگر ز دیده ی دریانشین من جویی
شوم غبار و بگیرم ز مهر دامانت
اگر به قهر بگردانی از رهم رویی
صفی ز نام بط و باده مست و مخمور است
چه جای آنکه ز میخانه بشنود بویی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۱
ای سرشته غم و درد تو به آب و گل من
سوخت در آتش هجران تو مسکین دل من
در جواب او
ای سرشته غم گیپا و کدک در دل من
سوخت در آتش بریان دل بی حاصل من
مشکلم بود که در حلقه گیپا چه بود
حل شد از دولت نان، شکر خدا مشکل من
فکر کر دم که دگر نان نخورم روزی چند
دل بخندید چو گل بر سخن باطل من
چون حجاب من و بریان همه نان تنک است
خادم از بهر خدا دفع کن این حائل من
بوی او مرهم جان است ببین صوفی را
هست اگر قامت زناج بلای دل من
سوخت در آتش هجران تو مسکین دل من
در جواب او
ای سرشته غم گیپا و کدک در دل من
سوخت در آتش بریان دل بی حاصل من
مشکلم بود که در حلقه گیپا چه بود
حل شد از دولت نان، شکر خدا مشکل من
فکر کر دم که دگر نان نخورم روزی چند
دل بخندید چو گل بر سخن باطل من
چون حجاب من و بریان همه نان تنک است
خادم از بهر خدا دفع کن این حائل من
بوی او مرهم جان است ببین صوفی را
هست اگر قامت زناج بلای دل من
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۹۱ - دانهٔ اشک
ای سر به سنان رفته، تن افتاده به میدان!
گویا خبرت نیست زما جمع اسیران
تو رفته به خوابی و نداری خبر ای شاه!
کز هجر تو ما را نرود خواب به چشمان
کشتند لب تشنه تو را بر لب دریا
دادی ز وفا در ره جانان، ز عطش جان
بر پیکر تو گریه کنم یا به سر تو
یا بهر غریبی تو ای خسرو خوبان!
ای کاش! بدی مادر من تا که بدیدی
بی سر تن صد چاک تو با زخم فراوان
ای جان برادر! ندهد خصم امانم
تا گریه کنم بر تو در این دشت و بیابان
اطفال تو از سوز عطش، در تب و تابند
بر گو چه کنم باغم این جمع یتیمان
بردار سر از خاک و نظر کن که سکینه
پایش شده پرآبله، از خار مغیلان
ما را برد از راه جفا شمر سوی شام
با این دل پر حسرت و با دیده گریان
ما را نبود طاقت جمازه سواری
جمازهٔ بی محمل، که اکنون بود عریان
دوری ز جمال تو به حدی شده مشکل
کآید ستم شمر و سنان، در نظر آسان
به اله عجبی نیست کز این مرثیه «ترکی»
از دیدهٔ حضار رود سیل بهمان
در روز جزا جمله شود در ثمینی
هر دانهٔ اشکی که فشانند به دامان
از دانهٔ اشکی که فشانند ز دیده
خاموش شود روزجزا آتش نیران
گویا خبرت نیست زما جمع اسیران
تو رفته به خوابی و نداری خبر ای شاه!
کز هجر تو ما را نرود خواب به چشمان
کشتند لب تشنه تو را بر لب دریا
دادی ز وفا در ره جانان، ز عطش جان
بر پیکر تو گریه کنم یا به سر تو
یا بهر غریبی تو ای خسرو خوبان!
ای کاش! بدی مادر من تا که بدیدی
بی سر تن صد چاک تو با زخم فراوان
ای جان برادر! ندهد خصم امانم
تا گریه کنم بر تو در این دشت و بیابان
اطفال تو از سوز عطش، در تب و تابند
بر گو چه کنم باغم این جمع یتیمان
بردار سر از خاک و نظر کن که سکینه
پایش شده پرآبله، از خار مغیلان
ما را برد از راه جفا شمر سوی شام
با این دل پر حسرت و با دیده گریان
ما را نبود طاقت جمازه سواری
جمازهٔ بی محمل، که اکنون بود عریان
دوری ز جمال تو به حدی شده مشکل
کآید ستم شمر و سنان، در نظر آسان
به اله عجبی نیست کز این مرثیه «ترکی»
از دیدهٔ حضار رود سیل بهمان
در روز جزا جمله شود در ثمینی
هر دانهٔ اشکی که فشانند به دامان
از دانهٔ اشکی که فشانند ز دیده
خاموش شود روزجزا آتش نیران
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۹۷ - نظم جگر سوز
تا سایهٔ تو بود پدر جان به سر من
روشن شب تاریک بدی در نظرم من
دامان تو آرامگهم بود شب و روز
تو رفتی و از هجر تو خون شد جگر من
اکنون به رخم شمر زند سیلی بیداد
رحمی نکند بر من و، بر چشم تر من
من مرغ خوش الحان گلستان تو بودم
گردون، زچه بشکست ز کین بال و پر من
من طفلم و اندوه فراق تو گران است
از بار غم هجرتو خم شد کمر من
ای کاش! برون نامده بودم ز مدینه
یا کاش به کوفه نفتادی گذر من
تا کرب و بلا همسفرم بودی و اکنون
تا شام بود شمر و سنان، همسفر من
دشمن بردم از سر کویت به اسیری
آیا که رساند به تو روزی خبر من
در سینه دلم خون شده از هجر، دمادم
خونابه روان است ز راه بصر من
من رفتم و ترسم که ز هجر تو بمیرم
آگه شوی آندم که نباشد اثر من
«ترکی» رگ خون از بصر خلق گشاید
این نظم جگرسوز تر از نیشتر من
روشن شب تاریک بدی در نظرم من
دامان تو آرامگهم بود شب و روز
تو رفتی و از هجر تو خون شد جگر من
اکنون به رخم شمر زند سیلی بیداد
رحمی نکند بر من و، بر چشم تر من
من مرغ خوش الحان گلستان تو بودم
گردون، زچه بشکست ز کین بال و پر من
من طفلم و اندوه فراق تو گران است
از بار غم هجرتو خم شد کمر من
ای کاش! برون نامده بودم ز مدینه
یا کاش به کوفه نفتادی گذر من
تا کرب و بلا همسفرم بودی و اکنون
تا شام بود شمر و سنان، همسفر من
دشمن بردم از سر کویت به اسیری
آیا که رساند به تو روزی خبر من
در سینه دلم خون شده از هجر، دمادم
خونابه روان است ز راه بصر من
من رفتم و ترسم که ز هجر تو بمیرم
آگه شوی آندم که نباشد اثر من
«ترکی» رگ خون از بصر خلق گشاید
این نظم جگرسوز تر از نیشتر من
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۱
یاری که وداعم ننمود و بسفر رفت
گو رو بسلامت که ز راه تو خطر رفت
تا پیش نظر بود مرا نور بصر بود
نورم ز بصر رفت چو از پیش نظر رفت
آن شوخ جفا پیشه که هیچم بوداعی
ننواخت دم رفتن و از شهر بدر رفت
زد تیر غمی بر دل ریشم که ز زخمش
خوناب جگر بر رخم از دیده تر رفت
او راست چه تیر نظر از ما شد و ما را
قد خم چو کمان شد ز غم و عمر بسر رفت
بس تلخ شد از حنظل هجرش دهن من
یکباره برون از دهنم طعم شکر رفت
ای باد بیاور ز رخش سرمه خاکی
تا سرمه کند نور که نورش ز بصر رفت
گو رو بسلامت که ز راه تو خطر رفت
تا پیش نظر بود مرا نور بصر بود
نورم ز بصر رفت چو از پیش نظر رفت
آن شوخ جفا پیشه که هیچم بوداعی
ننواخت دم رفتن و از شهر بدر رفت
زد تیر غمی بر دل ریشم که ز زخمش
خوناب جگر بر رخم از دیده تر رفت
او راست چه تیر نظر از ما شد و ما را
قد خم چو کمان شد ز غم و عمر بسر رفت
بس تلخ شد از حنظل هجرش دهن من
یکباره برون از دهنم طعم شکر رفت
ای باد بیاور ز رخش سرمه خاکی
تا سرمه کند نور که نورش ز بصر رفت
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۳
خرم دل یاری که نگارش چو سفر کرد
خود دست در آغوش وداعش بکمر کرد
جز یار من آن شوخ جفا کار نگاری
بی دیدن یاران نشنیدم که سفر کرد
بینائی وی را خللی راه نیابد
هر دیده که خاک ره او کحل بصر کرد
یاقوت لبش کی بود از قوت بازو
آنکس که نه خون دلش از قوت جگر کرد
لب تشنه وصلش چو مرا دید ز هجران
صد جوی روان بر رخم از دیده تر کرد
پیغام سلام از لب شیرین چو فرستاد
حنظل بدهن داشتم و طعم شکر کرد
یارب بوطن از سفرش آر سلامت
تا نور نگوید که ز ما قطع نظر کرد
خود دست در آغوش وداعش بکمر کرد
جز یار من آن شوخ جفا کار نگاری
بی دیدن یاران نشنیدم که سفر کرد
بینائی وی را خللی راه نیابد
هر دیده که خاک ره او کحل بصر کرد
یاقوت لبش کی بود از قوت بازو
آنکس که نه خون دلش از قوت جگر کرد
لب تشنه وصلش چو مرا دید ز هجران
صد جوی روان بر رخم از دیده تر کرد
پیغام سلام از لب شیرین چو فرستاد
حنظل بدهن داشتم و طعم شکر کرد
یارب بوطن از سفرش آر سلامت
تا نور نگوید که ز ما قطع نظر کرد
امام خمینی : غزلیات
باده هوشیاری
برگیر جام و جامه زهد و ریا درآر
محراب را به شیخ ریاکار واگذار
با پیر میکده، خبر حال ما بگو
با ساغری، برون کند از جان ما خمار
کشکول فقر شد سبب افتخار ما
ای یار دلفریب، بیفزای افتخار
ما ریزه خوار صحبت رند قلندریم
با غمزهای نواز، دل پیر جیره خوار
از زهر جانگداز رقیبم سخن مگوی
دانی چهها کشیدم از این مار خالدار؟
بوس و کنار یار، به جانم حیات داد
در هجر او، نه بوس نصیب است و نی کنار
هشدار ده به پیر خرابات، از غمم
ساقی، ز جام باده مرا کرد هوشیار
محراب را به شیخ ریاکار واگذار
با پیر میکده، خبر حال ما بگو
با ساغری، برون کند از جان ما خمار
کشکول فقر شد سبب افتخار ما
ای یار دلفریب، بیفزای افتخار
ما ریزه خوار صحبت رند قلندریم
با غمزهای نواز، دل پیر جیره خوار
از زهر جانگداز رقیبم سخن مگوی
دانی چهها کشیدم از این مار خالدار؟
بوس و کنار یار، به جانم حیات داد
در هجر او، نه بوس نصیب است و نی کنار
هشدار ده به پیر خرابات، از غمم
ساقی، ز جام باده مرا کرد هوشیار
امام خمینی : غزلیات
انتظار
از غم دوست، در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم، داد ز بیداد کشم
شادیم داد، غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منّت آن را که به من داد، کشم
عاشقم، عاشق روی تو، نه چیز دگری
بار هجران و وصالت به دل شاد، کشم
در غمت ای گل وحشیِ من، ای خسرو من
جور مجنون ببرم، تیشه فرهاد کشم
مُردم از زندگیِ بی تو که با من هستی
طرفه سرّی است که باید برِ استاد کشم
سالها می گذرد، حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم، داد ز بیداد کشم
شادیم داد، غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منّت آن را که به من داد، کشم
عاشقم، عاشق روی تو، نه چیز دگری
بار هجران و وصالت به دل شاد، کشم
در غمت ای گل وحشیِ من، ای خسرو من
جور مجنون ببرم، تیشه فرهاد کشم
مُردم از زندگیِ بی تو که با من هستی
طرفه سرّی است که باید برِ استاد کشم
سالها می گذرد، حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
امام خمینی : غزلیات
بوی نگار
آن ناله ها که از غم دلدار میکشم
آهیاست کز درون شرربار میکشم
با یار دلفریب بگو: پرده برگشا
کز هجر روی ماه تو، آزار میکشم
منصور را گذار که فریاد او به دوست
در جمع گلرخان به سرِدار میکشم
ساقی، بریز باده به جامم که هجر یار
باریاست بسگران به سربار میکشم
گفتی که دوست، باز کند در به روی دوست
این حسرتی است تازه که بسیار میکشم
کوچک مگیر کلبه پیر مغان که من
بوی نگار زان در و دیوار میکشم
سالک در این سلوک به دنبال کیستی؟
من یار را به کوچه و بازار میکشم
آهیاست کز درون شرربار میکشم
با یار دلفریب بگو: پرده برگشا
کز هجر روی ماه تو، آزار میکشم
منصور را گذار که فریاد او به دوست
در جمع گلرخان به سرِدار میکشم
ساقی، بریز باده به جامم که هجر یار
باریاست بسگران به سربار میکشم
گفتی که دوست، باز کند در به روی دوست
این حسرتی است تازه که بسیار میکشم
کوچک مگیر کلبه پیر مغان که من
بوی نگار زان در و دیوار میکشم
سالک در این سلوک به دنبال کیستی؟
من یار را به کوچه و بازار میکشم
امام خمینی : غزلیات
میِ چارهساز
ساقی، به روی من درِ میخانه باز کن
از درس و بحث و زهد و ریا، بینیاز کن
تاری ز زلفِ خم خم خود در رهم بنه
فارغ ز علم و مسجد و درس و نماز کن
داوودوار نغمه زنان ساغری بیار
غافل ز درد جاه و نشیب و فراز کن
بر چین حجاب، از رُخ زیبا و زلف یار
بیگانه ام ز کعبه و مُلک حجاز کن
لبریز کن از آن میِ صافی، سبوی من
دل از صفا به سوی بت ترکتاز کن
بیچاره گشتهام، ز غم هجر روی دوست
دعوت مرا به جام می چاره ساز کن
از درس و بحث و زهد و ریا، بینیاز کن
تاری ز زلفِ خم خم خود در رهم بنه
فارغ ز علم و مسجد و درس و نماز کن
داوودوار نغمه زنان ساغری بیار
غافل ز درد جاه و نشیب و فراز کن
بر چین حجاب، از رُخ زیبا و زلف یار
بیگانه ام ز کعبه و مُلک حجاز کن
لبریز کن از آن میِ صافی، سبوی من
دل از صفا به سوی بت ترکتاز کن
بیچاره گشتهام، ز غم هجر روی دوست
دعوت مرا به جام می چاره ساز کن
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۱
جای جانان است اینجا مایه جانم کجاست؟
منزل سلطان خوبان است سلطانم کجاست؟
همچو مجنون کوه هامون می نوردم بهر او
سو بسو می جویمش اما نمیدانم کجاست؟
چون کواکب صف به صف فوج بتان در جلوه اند
شاه خوبانم کجا خورشید رخشانم کجاست؟
سخت سرگردانم اندر این شب این تاریک هجر
روشنی بخشم کجاست شمع شبستانم کجاست؟
اشکبارم، بی قرارم، دردمندم ، دل فکار
قره العینم کجا آرام و درمانم کجاست؟
بلبل فصل خزانم واله شیدای گل
ای دریغا نو گل گلزار رضوانم کجاست؟
قمری بیچاره ام طوق وفا در گردنم
هر طرف کوکو زنان سرو خرامانم کجاست؟
باز دل طرز سخن سنجی ز نو آغاز کرد
محفل آرا نکته پرداز سخندانم کجاست؟
خالدا خاطر ز خوبان جهان دارد ملال
دلربای نازنین و نار بستانم کجاست؟
منزل سلطان خوبان است سلطانم کجاست؟
همچو مجنون کوه هامون می نوردم بهر او
سو بسو می جویمش اما نمیدانم کجاست؟
چون کواکب صف به صف فوج بتان در جلوه اند
شاه خوبانم کجا خورشید رخشانم کجاست؟
سخت سرگردانم اندر این شب این تاریک هجر
روشنی بخشم کجاست شمع شبستانم کجاست؟
اشکبارم، بی قرارم، دردمندم ، دل فکار
قره العینم کجا آرام و درمانم کجاست؟
بلبل فصل خزانم واله شیدای گل
ای دریغا نو گل گلزار رضوانم کجاست؟
قمری بیچاره ام طوق وفا در گردنم
هر طرف کوکو زنان سرو خرامانم کجاست؟
باز دل طرز سخن سنجی ز نو آغاز کرد
محفل آرا نکته پرداز سخندانم کجاست؟
خالدا خاطر ز خوبان جهان دارد ملال
دلربای نازنین و نار بستانم کجاست؟
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۰
روزم از هجران شب دیجور شد بار دگر
لاله سان شد دل، ز داغ لاله رخسار دگر
بر دل از بیداد چرخم بود چندان بار غم
داغ غربت بر سر هر بار شد بار دگر
چنگ شد قامت ز درد دوری و از خون دل
تا قدم پیوسته شد بر هر مژه تار دگر
چاک خواهم زد گریبان را چو گل زین غم که شد
نو گل گلزار جانم زیب دستار دگر
غمگسار خویشتن را بی جهت بگذاشتم
مثل هرگز کجا یابیم غمخوار دگر
بیوفائی با وفاداران نه طور عاقلی است
خاصه یاری نیست مانندش وفادار دگر
در خرامش گر ببیند یک نظر کبک دری
تا بود هرگز نخواهد رفت رفتار دگر
پیش مه رویان شوی خالد به رسوائی علم
دل مده زنهار هر ساعت به دلدار دگر
لاله سان شد دل، ز داغ لاله رخسار دگر
بر دل از بیداد چرخم بود چندان بار غم
داغ غربت بر سر هر بار شد بار دگر
چنگ شد قامت ز درد دوری و از خون دل
تا قدم پیوسته شد بر هر مژه تار دگر
چاک خواهم زد گریبان را چو گل زین غم که شد
نو گل گلزار جانم زیب دستار دگر
غمگسار خویشتن را بی جهت بگذاشتم
مثل هرگز کجا یابیم غمخوار دگر
بیوفائی با وفاداران نه طور عاقلی است
خاصه یاری نیست مانندش وفادار دگر
در خرامش گر ببیند یک نظر کبک دری
تا بود هرگز نخواهد رفت رفتار دگر
پیش مه رویان شوی خالد به رسوائی علم
دل مده زنهار هر ساعت به دلدار دگر