عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۶ - زلف پریشان
جانا سر و جان فدیه بر جان تو بادا
جان برخی آن لعل چو مرجان تو بادا
هر کس که به جای تو گزیند دگری را
هر دم به سرش تیغ سرافشان تو بادا
هر دیده که غیر از تو ببیند رخ غیری
آن دیده نشان سر پیکان تو بادا
هر دل که در او نیست ز مهر تو نشانی
سوراخ ز نوک نی سوزان تو بادا
هر سر که بود زآتش سودای تو خالی
سرگشته چو گو، در خم چوگان تو بادا
خواهم ز خدا کاین دل دیوانه «ترکی»
در سلسلهٔ زلف پریشان تو بادا
عمری است که مداح و ثنا خوان شما هست
خواهد که همه عمر ثناخوان تو بادا
تو شیر خداوندی و داماد رسولی
جان های محبان همه قربان تو بادا
جان و تن یاران و محبان تو یکسر
قربان تن و جان عزیزان تو بادا
شاها نبود لایق قربان تو جانم
جان فدیه بر قنبر و سلمان تو بادا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۴۲ - طلعت آفتاب
ای قدت راست تر، ز شاخهٔ ساج!
وی رخت صاف تر، ز صفحهٔ عاج!
به تو ای پادشاه کشور حسن!
خوبرویان دهند باج و خراج
تا به دیدم کمان ابرویت
تیر عشق تو را شدم آماج
خال هندوی رهزن تو نمود
خانهٔ طاقت مرا تاراج
فرق ما بین توست با دگران
طلعت آفتاب و، نور سراج
زر عشق تو گشت چون رایج
پیشهٔ عاشقی گرفت رواج
به یکی بوسه از تو محتاجم
چون گدایی به درهمی محتاج
با دلم آنچه کرده ای تو، نکرد
پنجهٔ شاهباز با دراج
از دوای طبیب می نشود
درد عاشق به هیچ گونه علاج
غرق در بحر بیکران را نیست
خبری از تلاطم امواج
دوستی کردن تو با «ترکی»
پنبه و آتش است و، سنگ و زجاج
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۰۰ - عشق و عاشقی
ز عشق و، عشق‌بازی پیشه‌ای خوش‌تر نمی‌بینم
به عالم هرچه می‌بینم از این بهتر نمی‌بینم
ز عشق و عاشقی پیوسته زاهد می‌کند منعم
میان صدهزاران خر، از این خرتر نمی‌بینم
مریض عشقم و هرروز افزون می‌شود دردم
دوایش غیر عناب لب دلبر نمی‌بینم
گرفتارم به مالیخولیای عشق مه‌رویان
علاج این مرض را جز می احمر نمی‌بینم
شبیخون لشکر غم بر سرم آورده از هرسو
جلوگیری به جز می پیش این لشکر نمی‌بینم
نیم احول که تا یک را دو بینم من گه دیدن
به جز یک دوست در عالم، کس دیگر نمی‌بینم
در میخانه باز است ای حریفان قدح‌پیما!
دری از بهر آسایش به جز این در نمی‌بینم
به غیر از باده‌خوارانی که دایم تردماغ استند
به دیگر مردمان هرگز دماغی تر نمی‌بینم
دل از بی‌همدمی در سینه‌ام یاران، به تنگ آمد
به دوران همدمی جز شیشه و ساغر نمی‌بینم
به شب‌های زمستان از برای رفع تنهایی
رفیقی باوفاتر از می خلر نمی‌بینم
کسی را نیست گر زر «ترکیا» کارش بود مشکل
من بیچاره زر جز در کف زرگر نمی‌بینم
به ملک هند دیدم دین هفتاد و دو ملت را
ولیکن بهتری از دین پیغمبر نمی‌بینم
به هند افتاده‌ام بی‌مونس و بی‌یار و بی‌ناصر
ولیکن ناصری جز حیدر صفدر نمی‌بینم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۳ - فخر کاینات
من آدمی به چشم ندیدم مثال تو
نور خدایی است عیان از جمال تو
از بسکه در خیال منی روز تا به شب
شبها به خواب می نروم از خیال تو
دیگر به جستجوی هلالش چه حاجت است
آن را که دیده ابروی همچون هلال تو
ای فخر کاینات! که عقل ذوی العقول
کی می توان رسید به کنه کمال تو
حسن خصال تو نتواند کسی نوشت
آگه بود خدای، ز حسن خصال تو
سیمرغ وهم گر بپرد صد هزار سال
کی می رسد به پایهٔ قصر جلال تو
خورشید نور خویش نگسترده بر زمین
جز بهر آن که بوسه زند بر نعال تو
بر قصیر و نجاشی و خاقان و اردوان
جا دارد ار که فخر نماید بلال تو
روزی که سر زخاک برآرم من از خرد
چیزی دگر نخواهم الا وصال تو
«ترکی» کجا و وصف کمال تو از کجا
صلوات بر تو باد و، بر اصحاب و آل تو
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۳ - آهوی دشت ختن
بس که ای شوخ پری چهره تو نازک بدنی
از حریری تن گلبرگ تو را پیرهنی
نتوانم به گل یاسمنت نسبت داد
که نازک بدنی، به ز گل یاسمنی
چون گل روی تو یک گل نبود در گلزار
چون قد سرو تو سروی نبود در چمنی
گر تکلم نکنی، لب به سخن نگشایی
هیچ مفهوم نگردد که تو داری دهنی
ترک چشم تو بود رهزن صد قافله دل
تو مگر پادشه طایفهٔ راهزنی
در تکلم ز لبت لعل و گهر می ریزد
تو مگر کان بدخشانی و، بحر عدنی
فارس یک تنه، لشکر نتواند شکند
تو اگر یک تنه خود فارس لشکر شکنی
بوی مشک ختن از زلف تو آید به مشام
نازنینا! تو مگر آهوی دشت ختنی
صحبت روح افزا و، سخنت شیرین است
«ترکیا» بس که تو خوش‌صحبت و شیرین‌سخنی
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱ - اقتدار محمد
شمس و قمر، عکسی از عذار محمد
گردش گردون، به اختیار محمد
نافه مشک خطا و عنبر سارا
نکهتی از موی مشکبار محمد
چشمه حیوان مجال دمزدنش نیست
پیش لب لعل آبدار محمد
ماه درخشان و آفتاب جهان تاب
منفعل از چهر نور بار محمد
چرخ برین با همه جلال و شکوهش
پست بود پیش اقتدار محمد
سرخ گلی در چمن نهاده به دامان
خورده زر، از پی نثار محمد
روح الامین در میان فوج ملایک
هشته به سر، تاج افتخار محمد
ما خلق اله ز خوان نعمت دنیا
بهره ستانند و زیر خوار محمد
در شب معراج، سوی عالم بالا
رفت چو شخص بزرگوار محمد
گشت سوار براق و از سر اخلاص
روح الامین شد رکابدار محمد
روز جزا پایش از صراط نلغزد
هر که درآید به زینهار محمد
مانده به در حلقه وار، دیده «ترکی»
در دم رفتن، به انتظار محمد
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۲ - علت ایجاد ممکنات
دوشینه شاه زنگ برافراخت چون علم
در وادی قرار شه روم زد قدم
در پرده حجاب نهان شد عروس روز
داماد شب نهاد برون پای از برم
در قعر چاه یوسف خور، گشت سرنگون
یونس به بطن حوت شد و خضر در ظلم
در ان شبی که بود سیه تر از زلف یار
من برده سر به جیب تفکر فرو ز غم
کز در نگارم آمد و بار وی همچو ماه
برگرد ماه ریخته زلفین خم به خم
جستم ز جای و تنگ گرفتم چو در کنار
گه بوسه بر رخش زدم و گاه بر قدم
گفتم خوش آمدی به کجا بودی ای نگار!
کز دوری تو بود مرا خاطری دژم
امشب چه شد که شوق منت بر سر اوفتاد
جانا! زهی غریب نوازی، زهی کرم
گفتا که چاپلوسی از این بیشتر مکن
برخیز و می بیار و به پیمان تو دم به دم
برخیز می بیار که شد موسم نشاط
برخیز و می بیار که خزان شد بهار غم
دانی ز باده چیست مرا مقصد و مراد
مقصود من بود می وحدت نه راح جم
زان باده ای که رنگ زداید ز لوح دل
زان باده ای که قلب مصفا کند ز غم
زان باده ای که مور اگر قطره ای خورد
چرم پلنگ و شیر ژیان، بر درد زهم
زان باده ای که گربه چکانی به نی کند
مدح رسول و آل به آواز زیر و بم
زان باده ای که عیسی مریم خورد از او
احیا نمود مردهٔ صد ساله را به دم
زان باده ای که خورد از او جرعه ای خلیل
سوزنده نار گشت به وی، روضهٔ ارم
زان سرخ باده ای که بریزی اگر به خاک
روید ز خاک سرخ گل و شاخهٔ بقم
حالی به پای جستم و آوردمش به پیش
یک شیشه زان می که بخوابش ندیده جم
گفتا به هوش باش که در عرصهٔ وجود
امروز پا نهاد ز سر منزل عدم
سلطان شرق و غرب، شهنشاه انس و جان
فرمان روای ملک عرب، خسرو عجم
فخر رسل، حبیب خدا ختم انبیاء
مصباح هفت و چار و ذوالمجدوذ و لکرم
احمد که هست علت ایجاد ممکنات
هر ملکتی که هست ز وی گشته منتظم
شاهی که از عدالت و او آب می خورند
آهوی دشت با اسد و، گرگ باغنم
چون در کشید یک دو سه ساغر می، از نشاط
مانند غنچه شد متبسم لبش ز هم
شاهنشهی که پشت سلاطین روزگار
بر درگه وی از سر تعظیم، گشته خم
بی اذن وی نریزد یک برگ از درخت
بی حکم وی نخیزد گوهر ز قعریم
شاها! تویی که مدح و ثناگوی توخداست
من کیستم زنم ز ثناگوی تو دم؟
الطاف خود دریغ ز «ترکی» مدار از آنک
از کودکی به حبل تو گردیده معتصم
باشد زبان من به ثناگویی تو لال
ای همعنان حدوث وجود تو با قدم
کلک من ار به غیر ثنای تو دم زند
با گز لک خیال، زبانش کنم قلم
با درد از این خوشم که تویی داروی علل
با فقر از آن خوشم که تویی دافع النقم
یک ذره ای ز خاک در آستان تو
خوشتر بود به نزد من از روضهٔ ارم
پیچید هر که سر ز خط بندگی تو
روزی شود به هوش که لاینفع الندم
مهر و محبت تو به قلبم گرفته جا
مانند روح در تن و، چون سکه بر درم
کاوس کی، به خدمت تو بی نشان غلام
جمشید جم، به درگه تو کمترین خدم
ای فخر کاینات نبودی به کربلا
آن دم که شد شهید حسین تو از ستم
گردید سر و قامت آن نخل آرزو
از تیشهٔ ستیزه مروانیان قلم
از شامیان نکرد کسی شرم از خدای
وز کوفیان نداشت کسی حرمت حرم
آتش به خیمه گاه حسینیت ز کین زدند
کز دود وی سیاه شد این نیلگون خیم
رفتند دست بسته، عیالش به سوی شام
با حالتی فگار و، دلی خسته و دژم
اطفال خردسال حسینت به سوی شام
رفتند خشک لب، به اسیری به چشم نم
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۳ - شیر کردگار
ای سبب خلق و آفرینش عالم
وی به تو فخریه کرده حضرت آدم
گر چه به ظاهر ز آدمی تو مؤخر
لیک به معنا ز آدمی تو مقدم
فخرت این بس شها! که نیست به عالم
بارگه قدس را به غیر تو محرم
عالم امکان، ز عزم توست منسق
عرصهٔ گیتی، ز نظم توست منظم
رایت دین، از طفیل ذات تو برپا
پایهٔ اسلام، از وجود تو محکم
تخت خلافت، ز مقدم تو مزین
ملک ولایت، به شخص توست مسلم
جود و سخا گشته در صفات تو مضمر
علم و حیا گشته در وجود تو مدغم
یا علی ای شیر کردگار، که هستی!
ختم رسل را وصی و صهر و پسر عم
بر در دولت سرای عشق تو «ترکی»
بوده مقیم از ازل چو قلب معلم
مهر تو از عهد کودکی به دل من
نقش گرفته شها! چو سکه به درهم
نظم من و مدح تو شها! به چه ماند
ذره بر آفتاب و، قطره بریم
از چه نسوزد دلم که گشت به محراب
فرق تو منشق ز تیغ زادهٔ ملجم
از پس قتل تو ای امام گرامی
پور عزیزت حسن گزیدهٔ عالم
شد جگرش لخت لخت و لخت جگرها
ریخت ز حلقش به تشت، از اثر سم
آه نبودی به کربلا که به بینی
روز دهم، وقت ظهر ماه محرم
گشت حسینت شهید با لب عطشان
در بر آب فرات و، در بر دویم
داغ علی اکبرش به سینه زد آتش
از غم عباس گشت قامت او خم
درد دلش را کسی نکرد مداوا
زخم تنش را کسی نبست به مرهم
بسکه به جسمش رسید زخم پیاپی
سوخت به حالش روان عیسی مریم
آه و فغان از دمی که گشت حسینت
جانب میدان کارزار، مصمم
اهل حرم چون بنات نعش به گردش
با دل محزون، زدند حلقهٔ ماتم
زینب غم دیده از فراق برادر
گاه فغان برکشید زیر و، گهی بم
اشک ز چشمش روان به صفحهٔ رخسار
چون به گل سرخ، قطره قطرهٔ شبنم
دختر زارش سکینه خون ز بصر ریخت
گه ز فراق پدر، گهی ز غم عم
عابد بیمار را، ز هجر پدر بود
دیده لبالب ز اشک و، سینه پر از غم
کرد چو لیلا نظر به کشتهٔ اکبر
گشت چو گیسوی خود مشوش و درهم
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۴ - مصدر علم لدنی
چون خدا از نور خود نور پیمبر آفرید
پس ز نور پاک احمد نور حیدر آفرید
از پی اثبات یکتایی خود آن هر دو را
از ید قدرت، خدای حی و داور آفرید
شاهد واحد چو اندر شرع باشد ناپسند
بعد احمد شاهدی دیگر چو حیدرآفرید
گوهری در صلب احمد بود پنهان از ازل
زان گهر پس نطفهٔ زهرای اطهر آفرید
همسری از بهر زهرا چون کسی لایق ندید
مرتضی را بهر او شایسته همسر آفرید
شهر علم است احمد و ذات خدای لم یزل
مرتضی را بهر شهر علم او در آفرید
مصدر علم لدنی داد احمد را قرار
مرتضی را مشتق از آن پاک مصدر آفرید
داشت چون در سینه علم اولین و آخرین
زان سبب او را خدا بر خلق، مهتر آفرید
چون علی را در وجود آورد کتم عدم
روی او رخشان تر از خورشید خاور آفرید
بر در درگاه حشمت جاه و، والا رتبه اش
بهر خدمت، خادمی مانند قنبر آفرید
از پی ترویج دین احمدی در روز جنگ
بهر حیدر بوالعجب تیغی دو پیکر آفرید
عاصیان را دید چون مستغرق بحر گناه
این دو تن را خود شفیع روز محشر آفرید
دوستان مرتضی را کرد از کوثر نصیب
وز برای دشمنان، سوزنده اخگر آفرید
کلک «ترکی» را به جان دشمنان مرتضی
گوییا خون زیرتر از نوک خنجر آفرید
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۶ - تخت خلافت
باد بهار می وزد ساقی ماه پیکرا
موسم عیش شد هلا باده بکن به ساغرا
خیز و مرا به ساتکین ریز زنای بلبله
راح رحیق غم زدا بادهٔ روح پرورا
زان می تلخ وش که از خوردن یک پیاله اش
پیر زنو جوان شود گنگ شود سخن ورا
زان می لاله گون که بر خشک درخت اگر زنی
تازه شود شکوفه و، برگ کند دهد برا
فصل گل است و، عید نوروز و، زمان خرمی
رو به چمن نظاره، کن قدرت پاک داورا
کز گل زرد و جعفری گشته زمین بوستان
چونان نطع زرگران، پر ز قراضه زرا
سرو چنار یک طرف، جای به جا کشیده صف
وز طرفی زده رده نارون صنوبرا
زیر درخت نسترن، دسته گل بنفشه ها
چون حبشی کنیزکان، زیر سپید چادرا
بسکه به صحن بوستان، ریخته یاسمین و گل
یافته خاک بوستان، نکهت مشک عنبرا
آب میان بوستان، گشته به جوی ها روان
برده گرو ز روشنی، ز آینه سکندرا
شاخ درخت سرخ گل، غنچه نورسیده را
طفل صفت چودایگان،تنگ گرفته در برا
بر سر شاخه ها ی گل، بلبله کان خوش نوا
ورد زمان شان همه، مدح و ثنای حیدرا
از پی آنکه در چنین روز به جای مصطفی
تخت خلافت از علی یافته زیب و زیورا
آنکه به روز مولودش گشت جدار کعبه شق
آنکه به کودکی به گهواره درید اژدرا
صدرنشین مسند جاه و جلال سروری
ناظم هفت کشور و عالم چار دفترا
شیر خدا وصی حق، قاسم جنت و سقر
حامی دین مصطفی ساقی حوض کوثرا
صف شکنده ای که چون پای نهد به رزمگه
برق حسامش افکند بر تن خصم، آذرا
بر سر جای خویشتن سرد شوند پر دلان
در صف کارزار اگر گرم کند تکاورا
خصمش اگر به گلستان، گاه فرار بگذرد
هر سر خار برتنش، جای کند چو خنجرا
یکتنه خویش را زند گر به صف مخالفان
صولت او ز هم درد، قلب سپاه و لشگرا
کعبه علی منا علی مروه علی صفا علی
سید اوصیا علی ابن عم پیمبرا
قاتل عمرو عبدود، فاتح غزوهٔ احد
قابض روح مرحب و، قالع باب خیبرا
باز ز شرق طبعم از همت شاه اولیا
مطلع تازه ای عیان، گشته چو مهر انورا
ای ز فوغ طلعتت! شمس و قمر منورا
پایهٔ آستانت از پایهٔ عرش برترا
تا تو نهادی از عدم، پای به عرصهٔ وجود
پاک ز لوث کفر شد روی زمین سراسرا
هیچ شجر نیاورد، خوب تر از تو میوه ای
هیچ صدف نپرورد، چون تو لطیف گوهرا
خادم آستان تو صد چوکی و قباد و جم
بندهٔ پاسبان تو صد چو خدیو و قیصرا
با تو اگر شود عدو، روز مصاف روبرو
پیکر او کنی دو با تیغ کج دو پیکرا
حق ز ازل نهاده نام تو چو نام خود علی
نام خوش تو مشتق و، نام خداست مصدرا
یا علی ای که حق تو را کرده ولی خویشتن!
یا علی ای که مصطفی خوانده تو را برادرا!
کافر بت پرست اگر دم زند از ولای تو
محرم درگهت چو سلمان شود و اباذرا
زیبدش ار که شافع جملهٔ عاصیان شود
در صف رستخیز اگر حکم کنی به قنبرا
«ترکی» پای تا به سر غرق گنه چه می کند
گر نکنی شفاعتش نزد خدا، به محشرا
روز ازل محبتت با گل من عجین شده
مهر تو بسته بر دلم، نقش چو سکه بر زرا
از چه نسوزدم جگر، بهر حسین تشنه لب
کو به زمین کربلا گشت غریب و مضطرا
آه از آن زمان که شمر از ره کینه و عناد
تشنه لب از قفا سرش کرد جدا ز پیکرا
کرد به نیزهٔ جفا خصم سر حسین تو
گشت به خاک و خون طپان ْن بدن مطهرا
آه علی اکبرش قامت چون صنوبرش
سرخ ز خون چو لاله شد از دم تیغ و خنجرا
گشته قتیل، نوخطان مانده به جا در آن میان
مشت زنان سوخته سینه و تیره معجرا
بر سر کشتهٔ پدر، با دل زار دخترش
اشک ز دیده اش روان، بود بسان گوهرا
آه و فغان کودکان، گریه و نالهٔ زنان
کرد به کربلا عیان، شورش روز محشرا
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۷ - سودای حیدر
سرت گردم بیا ساقی ز می، پر ساز و ساغر را
به آب خشک پر کن از کرم، آن آتش تر را
چنانم مست کن، از باده امروز از خم وحدت
که شور مستیم از سر برد سودای محشر را
از آن می ده که قنبر خورد و شد دیوانه و شیدا
از آن می ده که زد آتش به جان، سلمان و بوذر را
از آن می ده که بزداید ز لوح سینه زنگ غم
از ان می ده که افزاید به سر، سودای حیدر را
امیر المؤمنین، یعسوب دین، عین اله ناظر
که دست قدرتش برکند از جا درب خیبر را
دو بود و چار شد از ضرب دستش راکب و مرکب
چوز دبر فرق مرحب، از غضب تیغ دو پیکر را
از آن رو نام او مشهور در آفاق شد حیدر
که در طفلی درید از یک دگر، در مهداژد را
به مردی زد به میدان چون قدم، در غزوهٔ خندق
برید از خنجر بران، سر از تن عمر کافر را
ز کف شد زهرهٔ پرخاش جویان در صف هیجا
کشیدی از جگر، چون نعرهٔ الله اکبر را
شبی که مصطفی از مکه سوی غار بیرون شد
فدایی وار خفت از شوق، در بستر پیمبر را
بود زهرای اطهر طاق چون در عصمت و خفت
به امر حق علی شد جفت آن پاکیزه گوهر را
شفاعت می تواند کرد یکسر، دوستانش را
اشارت گر کند در روز رستاخیز، قنبر را
زبان «ترکی» از مدح و ثنایش بود چون الکن
قلم را سر شکست و بر درید اوراق دفتر را
شها با این همه جاه و، جلال و، شوکت و، قدرت
که از یک حمله درهم می شکستی پشت لشگر را
کجا بودی به دشت کربلا در روز عاشورا
که تا بینی عیان، هنگامهٔ صحرای محشر را
نبودی تا ببینی بر زمین جسم حسینت را
به روی سینه اش بنشسته خصم شوم کافر را
کجا بودی که بینی بر سنان سرهای بی تن را
کجا بودی که بینی بر زمین تن های بی سر را
کجا بودی کنار دجله بینی با لب عطشان
جدا از تن دو دست عباس دلاور را
کجا بودی که ببینی خیمه گاه اهل بیتت را
زدند آتش که دودش خیره کرد این چرخ اخضر را
کجا بودی که هر دم بشنوی افغان لیلا را
به خون آغشته بینی سنبل گیسوی اکبر را
کجا بودی که تا بینی اسیر فرقهٔ کافر
زنان داغ دیده، طفل های ناز پرور را
سر از خاک نجف بیرون کن و بنگربه دشت خون
جفای ابن سعد و، خولی و،شمر ستمگر را
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۸ - خورشید خاور
سرت گردم ای ساقی سیم پیکر!
مرا مست کن زان می روح پرور
از آن می که بخشد مرا زندگانی
دماغ دلم را نماید معطر
از آن می که زنگ غم از دل زداید
از آن می کز و قلب گردد منور
مرا یک دو ساغر، می ارغوانی
کرم کن زخم خانهٔ عشق حیدر
علی ولی عالم چار دفتر
وصی نبی ناظم هفت کشور
علی فاتح غزوهٔ بدر و خندق
علی کارفرمای تیغ دو پیکر
علی جانشین بلا فصل احمد
خدا را ولی، مصطفی را برادر
علی آنکه با تیغ، در جنگ خندق
برید از تن عمر بن عبدود سر
علی آنکه بگرفت و برکند ازجا
به بازوی مردی دراز حصن خیبر
علی آنکه گر تیغ تیزش نبودی
نبودی به جا مکتب دین داور
پی کسر اصنام در کعبه روزی
که بنهاد پا را به دوش پیمبر
به معنا نظر کرد با چشم حق بین
سر خویش را دید از عرش برتر
نمودار شد باز از شرق طبعم
زنو مطلعی هم چو خورشید خاور
شها! ای ز نور تو گیتی منور
بود طینتت ز آب رحمت مخمر
تویی آنکه آب حسام تو کرده
به جان عدو، کار سوزنده اخگر
صفات خدایی به ذات تو مدغم
دم عیسوی در وجود تو مضمر
تویی آنکه گفتا نبی در حق تو
که من شهر علمم علی شهر را در
به دست ید اللهی ای قدرت الله!
به طفلی دریدی به گهواره اژدر
ندانم کجا بودی ای شیر یزدان
که در کربلا شد حسین تو بی سر
نبودی که بینی حسین عزیزت
چسان داد جان، زیر شمشیر و خنجر
یکی در خیامش در افکند آتش
که از شعله اش سوخت این چرخ اخضر
پریشان رباب و، دل افسرده لیلا
شدند از غم اصغر و داغ اکبر
فغان زنان و، خروش یتیمان
به پا کرد هنگامه روز محشر
شد از جسم پرخون رعنا جوانان
زمین سر به سر، پر زگل های احمر
ز بد عهدی کوفیان جفاجو
ز بی مهری شامیان ستمگر
چگویم که از یاوران حسینت
نه اکبر به جا ماند دیگر نه اصغر
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
فشاند ز دیده در اشک یکسر
قبول ار کنی بیتی از شعر او را
سر فخر ساید بر این چرخ اخضر
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۹ - در نجف
ای کشتی علم را تو لنگر!
وی قطب کمال را تو محور!
هستی تو به مصطفی پسر عم
خوانده است نبی تو را برادر
تو قوت بازوی رسولی
از تیغ تو گشت فتح خیبر
افتاده ز برق ذوالفقارت
بر خرمن عمر خصم، آذر
خالق چو بنای عرش بنهاد
از نام تو یافت عرش زیور
خاک قدم تو صد چو خاقان
دربان در تو صد چو قیصر
در نجف تو را نشنانند
شاهان جهان به تاج و افسر
هر کس به خلافتت کند شک
لب تر نکند ز آب کوثر
حق ز آب محبت تو گویا
بنوده گل مرا مخمر
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
شاها! تو شه فلک سریری
بر جملهٔ مومنان، امیری
شاهنشه انبیاست احمد
او را تو خلیفه و وزیری
تو شیر خدای لا یزالی
در روز مصاف، شیر گیری
قوت ز تو یافت دین اسلام
دین را تو ظهیری و نصیری
هر جا که ز پا فتاده ای هست
او را تو ز لطف، دستگیری
هر جا به زمانه مستجیری ست
او را تو ز مرحمت مجیری
دارد به تو باز چشم امید
هر جاست یتیمی و اسیری
روزی که به پا شود قیامت
تو قاسم جنت و سعیری
ای شیر خدا! مرا به هر کار
دانم که تو واقف از ضمیری
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای جان جهانیان فدایت!
شاهان جهان،کمین گدایت
کحل البصر جهانیان است
خاک کف پای عرش سایت
هر چند برند بندش ازبند
بیگانه نگردد آشنایت
حاشا که به وصف می نیاید
تعریف مروت و سخایت
ز افراط محبت و ارادت
خواندند جماعتی خدایت
بی شبه خدانی و لیکن
نی دانم از خدا جدایت
روزی که زخاک سر بر آرم
دست منو دامن ولایت
شاها! تویی آنکه حق به قرآن
فرموده به شأن هل اتایت
جایی که خدا تو را ثنا گوست
لال است زبانم از ثنایت
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای نام خوش تو اسم اعظم!
وی درگه قدس را تو محروم!
خوانده است تو را برادر خویش
احمد که به انبیاست خاتم
هستی تو جناب مصطفی را
داماد و خلیفه و پسر عم
حکم تو به جن و انس جاری
عالم به طفیل تو منظم
از تیغ کج تو پشت اسلام
چون سد سکندر است محکم
هر چند ز نسل آدم ستی
لیکن زشرف بهی ز آدم
ز آدم تو موخری و لیکن
در رتبه ز آدمی مقدم
اعدای تو را به روز محشر
ماوا نبود به جز جهنم
ای از تو بپا قوام گیتی!
وی از تو به جا نظام عالم!
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای شیر خدا امام بر حق
هستی به نبی وصی مطلق
تو مصدر جمله کایناتی
عالم ز وجود توست مشتق
در روز ولادت شریفت
گردید جدار کعبه منشق
اسلام نداشت زیب و رنگی
از تیغ کج تو یافت رونق
در پیش صلابت تو شاها!
سیمرغ بود حقیر چون بق
ز اعجاز تو معجزی حقیر است
ز انگشت تو جرم مه شد ار شق
یک نیمه زخشت درگهت به
از قصر مداین و خو زنق
مهرت به وجود بی وجودم
گردیده چو عظم و لحم ملصق
انکار ولایتت نمودند
مشتی ز منافقان احمق
خلقی به خدائیت ستودند
با آنکه نگفته ای اناالحق
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای چرخ بلند سایه بانت!
خوش تر ز بهشت، آستانت
تو قاسم دوزخ و بهشتی
خوش باد به حال مخلصانت
تو خور به زمین و، در سماوات
تعظیم کنند قدسیانت
بگرفت رواج، دین اسلام
از ضربت تیغ جان ستانت
ای روح قدس چو پاسبانان!
گردیده مقیم آستانت
شاها! تو وصی مصطفایی
لعنت ز خدا به منکرانت
مداح حقیر توست شاها!
«ترکی» سگ کوی دوستانت
خواهد که ز مرحمت شماری
او را تو یکی ز شیعیانت
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۰ - تاج انما
شاهی که نه فلک،چو بساطی ست زیر پایش
ایزد عطا نموده به سر، تاج انماش
سایند سروران، به درش جبههٔ نیاز
داده است سروری، به همه سروران خداش
تا دست صنع بافت قماش وجود خلق
در کارگه نداشت از این خوبتر قماش
گر خوانمش خدای بود این سخن خطا
وین هم خطا بود که جدا دانم از خداش
آن شب که مصطفی به سوی غار ثور رفت
با صد شعف به جای نبی خفت در فراش
چون ذوالفقار برکشد از قهر، روز جنگ
افتد ز هیبتش به تن خصم ارتعاش
چون زد به عمر عبدوداز قهر تیغ
روح الامین ز جانب حق گفت مرحباش
شاها! منم که «ترکی» مدحت گر توام
مداحی توام شده در روزگار فاش
دست من است و دامن حب تو یاعلی
فردا به روز محشر، به قولم گواه باش
باشد ز فرق تا قدمم غرق در گناه
در محشرم به نزد خدا عذر خواه باش
سوز دلم به حال جگرگوشه ات حسین
کوشد شهید از ستم قوم بد معاش
ای شیر کردگار! حسین تو شد شهید
با اشک از نجف، قدمی نه به کربلاش
بتگر که چون حسین تو رادر کنار نهر
لب تشنه سر برید زکین، شمر از قفاش
آن سر که جبرئیل ز مویش غبار شست
خولی زکینه داد به خاک تنور جاش
عباس پور صف شکنت را نگر که چون
از پیکر شریف، جداگشت دستهاش
آغشته گشت سنبل اکبربه خون و ماند
چون لاله داغ بر دل لیلا و عمه هاش
در قتلگه به زینب دل خسته ات نگر
ژولیده مو، سیاه به سر، چهره پرخراش
از ظلم کوفیان ستم پیشهٔ دنی
یک تن به جا نماند ز انصار و اقرباش
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۳ - آیت کبرای حق
مرحبا! ای قاصد عیسی دم فرخ لقا!
از بر یار آمدی اهلا و سهلا مرحبا
پای تاسر محو و حیران، بودم از هجران تو
شادمانم ساختی نازم سرت را تا به پا
از تو بوی یار می آید مرا اندر مشام
یا که داری همره خود نافهٔ مشک ختا
من خطا کردم که گفتم مشک داری در بغل
مشک را این بو نباشد من خطا کردم خطا
از بر دلدار داری نافهٔ عنبر فشان
یا که داری پیش خود تاری از آن زلف دوتا
با صبا همراه بودی از سر کوی نگار
یا که با باد صبا هستی قرین و آشنا
این نه بوی مشک باشد نی بود بوی عبیر
راست گو این بوی را دزدیده یی تو از کجا
گر نگویم من این غلط این بوی دلدار من است
حیدر صفدر، ولی حق، علی مرتضی
آنکه از تیغ کجش شد رایت اسلام راست
آنکه نوک ناخجش بر چشم دشمن کرد جا
آنکه سر در غزوهٔ خندق فکند از جسم عمر
آنکه در جنگ احد آمد به شأنش لا فتی
آنکه بهر کسرا صنام بزرگان قریش
در حرم بنهاد پای خود به دوش مصطفی
آنکه شد در روز مولودش جدار کعبه شق
از شرافت مولودش شد خانهٔ خاص خدا
آن شهنشاهی که بعد از خاتم پیغمبران
داشت بی شک برتری، بر انبیا و اولیا
گر خدا خوانم من او را این سخن باشد خطا
هم خطا باشد گر او را از خدا دانم جدا
سرورا! باشد زبان «ترکی» از مدح تو لال
ای وجود تو پس از سوالقضا حسن القضا!
از عدم تا پای بنهادی به صحرای وجود
از وجودت گشت نام کفر، معدوم و فنا
پیش نور ماه رویت در حقیقت نور شمس
در ضیا و نور باشد کمتر از نجم و سها
ساخته سیاف قدرت از برای نفی کفر
ذوالفقار جان ستانت را دو سر چون حرف لا
جامهٔ جود و سخارا دوخت چون خیاط صنع
جز تو بر بالای کس موزون نیآمد این قبا
گر نبودی ذات پاک آفرینش را سبب
حق تعالی کی نمودی خلقت ارض و سما
در جهان هر جا بود پرهیزگاری مقتدی
جز تو کس او را نباشد پیشوا و مقتدا
از پی تعظیم گشته خسروا! پشت سپهر
روز و شب بر آستان بوسیدنت یکسر دوتا
گر نمی شد موسی عمران بنامت ملتجی
اژدها کی می شدی اندر کف موسی عصا
گر نمی زد دست خود در عروه الوثقای تو
عیسی مریم کجا می کرد احیا مرده را
روز طوفان، نوح از دریا کجا گشتی خلاص
گر بسوی حضرتت ناورده بودی التجا
چون ثناگوی تو باشد کردگار ذوالجلال
کیستم تا من کنم مدح و ثنایت را ادا
با چنین جاه و جلال ای آیت کبرای حق!
روز عاشورا کجا بودی به دشت کربلا؟
تا ببینی جسم صد چاک حسینت را ز زین
بر زمین افتاده از جور و جفای اشقیا
در کجا بودی که از شمشیر ظلم کوفیان؟
دست عباس علمدارت ز تن بینی جدا
در کجا بودی که از تیغ جفای شامیان؟
بر زمین افتاده بینی قامت اکبر ز پا
در کجا بودی که بینی در مصاف عاشقی؟
قاسمت بسته ز خون خویشتن بر کف حنا
در کجا بودی که تا بینی به حکم ابن سعد؟
اهل بیتت را اسیر و بستهٔ بند بلا
شرم می آید مرا شاها! که گویم بی نقاب
زینبت شد وارد بزم یزید بی حیا
ز آستین غیرتت دست یداللهی برآر
هم چو خیبر شام را بنیاد و بن بر کن ز جا
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۴ - پیشوای خلق
ای تربت مطهر تو خلق را مطاف!
کویت به از بهشت برین است بی خلاف
هر صبح و شام،خیل ملایک ز آسمان
آیند دور مرقد تو از پی طواف
شاها!تویی که زهره گردون ز هم درد
ز الله اکبری که زنی درگه مصاف
گر برق ذوالفقار تو سیمرغ بنگرد
بال و پرش تمام بسوزد به پشت قاف
آتش زند به خرمن عمر ستمگران
تیغ دو پیکرت چو برون آید از غلاف
شیر فلک ز بیم تو لرزد به خود چو بید
گاو زمین ز خوف تو مالد به خاک ناف
چون برق تیغ تو ز تن خصم بگذرد
افتد ز هول بر طبقات زمین شکاف
از یک اشاره از حرکت، باز داریش
گر چرخ از اطاعت تو ورزد انحراف
آنجا که قنبر تو دم از سروری زند
شاهان به بندگیش نمایند اعتراف
دربارهٔ خلافتت ای پیشوای خلق!
لعنت بر آن کسان که نمودند اختلاف
شاها! نظر دریغ ز«ترکی» مدار زانک
مامش به دوستی تو او را بریده ناف
خود واقفی ز حال من ای شخته النجف!
خواهم بر آستانه تو جویم اعتکاف
جایی که کردگار ثنا خوان بود تو را
«ترکی» چسان زند ز ثنا خوانی تو لاف
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۶ - محب علی
به سر هر که سودای حیدر ندارد
نشانی ز دین پیمبر ندارد
ننوشد کس اژ باده یعشق حیدر
به محشر نصیبی زکوثر ندارد
مسلمان نباشد کسی کو به گیتی
به دل مهر آن پاک گوهر ندارد
چو بیرون نهد پا از این دار فانی
دگر خوفی از روز محشر ندارد
علی باشد آن کس که در روز هیجا
به مردانگی کفو و همسر ندارد
خرد بهر اثبات کراری او
دلیلی به از فتح خیبر ندارد
محب علی گر برندش رگ و پی
ز حب علی باز دل برندارد
شها! ای که در بندگی بعد احمد
خدا بنده ای از تو بهتر ندارد
جلال و جوان مردی قنبرت را
نجاشی و خاقان و قیصر ندارد
تو را در جهان بعد احمد
کسی هم چو سلمان و بوذر ندارد
به خواب ار عدو ذوالفقار تو بیند
ز بیم تو از خواب، سر بر ندارد
خبر داری آیا ز حال حسین ات
که در کربلا یار و یاور ندارد
به کرب و بلا آی و بنگر حسینت
که بر تن سر و، سر به پیکر ندارد
بیابان پر از لشگر شام و کوفه
حسینت علمدار و لشگر ندارد
حسینی که بد بسترش دامن تو
به جز خاک ره فرش و بستر ندارد
شهی کز شهان تاج و افسر گرفتی
به تن سر، به سر تاج و افسر ندارد
به پیکر حسینت به گل فرش مقتل
به جز زخم شمشیر و خنجر ندارد
فراوان بود بر تنش زخم و بر دل
به جز داغ عباس و اکبر ندارد
دم جان سپردن حسینت به بالین
کسی غیر شمر ستمگر ندارد
دمی دیده بگشای ای غیرت اله!
ببین زینبت یار و یاور ندارد
سوی شام زینب رود بر اسیری
به دل جز خیال برادر ندارد
زند شمر سیلی یه روی سکینه
به دل رحم آن شوم کافر ندارد
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
شب و روز جز دیدهٔ تر ندارد
به محشر امید از تو دارد شفاعت
که غیر از تو مولای دیگر ندارد
عزادار و مرثیه گوی حسینت
تنش تاب سوزنده اخگر ندارد
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۹ - شه سریر ولایت
رسید فصل بهار، ای نگار سیمین تن!
اگر که تابئی از باده توبه را بشکن
به کنج غم منشین هم چو مرغ بوتیمار
که گشت ژاله فشان ابر و، سبزه زار چمن
ز بس دمیده شقایق، ز دامن کهسار
شده است دامن کهسار، رشگ کان یمن
سحاب گشته ز باران به دشت، گوهربار
چمن ز سنبل و نرگس شده است مینوون
چمن چو طلبه عطار گشته سرتاسر
ز بوی نرگس و، نسرین و، سنبل و، سوسن
ز شرم سرو که بر پا ستاده بر لب جو
سپید چادر بر سر کشیده نسترون
ز بسکه ریخته از ابر دانه های تگرگ
فضای باغ تو گویی شده است بحر عدن
مباش لاله صفت خون جگر در این ایام
که راغ لاله ستان گشته و، باغ پر زسمن
در این بهار که باغ است چون بهشت برین
به صحن باغ خرام و درآ ز بیت حزین
بگو به ساقی گل چهره بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه بزن ارغن
لب پیاله ببوس و، می دو ساله بنوش
درخت عیش نشان و، نهال غم بر کن
ببین که بلبلکان در چمن چه می گوید
که فصل گل، می گلگون بنوش و لاتحزن
چو کهنه رندان، مشتاق او هزارانند
ولیک طالب و مشتاق تر از آن همه من
بگیر دستش و بی پرده به نزد من آر
به شرط آنکه نگویی سخن زلا و زلن
رسید دختر رز ساقیا به حد بلوغ
بگو قدم بگذارد برون ز حجرهٔ ون
بگو به ساقی گل چهره هی بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه هی بزن ارغن
سه چار جام بده زان می روان بخشم
که جام چارمش از دل برد غبار محن
سه در حساب بود طاق و طاق هست قبیح
چهارده که بود جفت، جفت هست حسن
مرا سه جام نخستین نمی کند سرخوش
ز جام چارمم آید روان تازه به تن
بده پیاله به شادی و شادکامی دوست
بده پیاله به کوری دیده دشمن
از آن شراب، که مدهوش شد از آن سلمان
از آن شراب، که سرمست شد اویس قرن
از آن شراب، که نوشد ز وی و ثنی
ز مستیش شود آسوده از خیال و ثن
از آن شراب که ریزند اگر به گورستان
به تن ز نشئه او مردگان درند کفن
که تا به مژده نیکی چنان کنم شادت
که از تطاول دور زمان، شوی ایمن
هلا که گر زمن این نغز مژده را شنوی
چو گل به تن بدری از نشاط، پیراهن
به مژدگانی من هان بده پیاله می
به خنده لب بگشا چین بر ابروتن مفکن
بساط عیش بیفکن، اساس بزم بچین
عبیر و عود بسوزان و، عنبر و لادن
که گشته است بر این فصل این مبارک روز
به حکم خالق منان و قادر ذوالمن
وصی خاتم پیغمبران به امر خدای
علی ولی خدا بهتر از اهل زمن
وصی ختم رسولان و شوهر زهرا
ولی بار خدا، والد حسین و حسن
قدم به تخت خلافت نهاده با اعزاز
خلیفه گشت به جای نبی به سر و علن
شد از خلافت او کور دیدهٔ اعدا
شد از وصایت او چشم دوستان روشن
شه سریر ولایت، خلیفهٔ برحق
سپهر جاه و جلال و، محیط فهم و فطن
علی عالی اعلا قسیم جنت و نار
نهنگ بحر یلی، شهسوار قلعه شکن
شهی که هادی کل را خلیفه است و وزیر
شهی که ختم رسل را برادر است و ختن
شهنشهی که به زور آوری و صف شکنی
کسی ندیده نظیرش، به زیر چرخ کهن
شهنشهی که ز هم بردرید اژدر را
به گاهواره به طفلی، به وقت شرب لبن
دلاوری که شکستی صف مخالف را
چو شاهباز که افتد میان فوج زغن
ز نعل مرکب او فرق فرقدان شکند
چو روز رزم، به جولان درآورد توسن
زمین به لرزه درآمد ز سم مرکب او
به هر زمان که بتازد به روز رزم گرن
به روز رزم، ز بس خون پردلان ریزد
به جای سبزه نروید ز خاک جز ریون
کند دو نیمه تن خصم را ز تیغ دو دم
اگر ز آهن پولاد، باشدش جوشن
ز حصن حیبر، برکند آهنین در را
بلند کرد به سرپنجه اش به جای مجن
ز نوک نیزهٔ او سینهٔ هژ بریلان
به روز رزم، مشبک شود چو پر ویزن
کسی که سینهٔ او خالی از محبت است
به روز بازپسین، دوزخش بود مسکن
به تحت قبهٔ او، خلق را بود ملجاء
به صحن روضهٔ او، خلق را بود مامن
شها! مرا ز حضور او مدعا این است
که در جوار تو روزی مرا شود مدفن
کسیکه خالق ارض و سماست مداحش
زبان «ترکی» در مدح او بود الکن
من از کجا و مدیح تو از کجا که زبان
به مدح قنبر تو عاجز است گاه سخن
مرا که کلب سر کوی دوستان توام
مرا که بی کس و آواره ام ز شهر و وطن
ز ملک هند نخوانی، اگر به شهر نجف
به عجز و لابه بگیرم به محشرت دامن
همیشه که تا وزد باد نوبهار به دشت
همیشه که تا شقایق دمد ز کوه و دمن
محب خاص تو بادا همیشه خوشدل و شاد
عدوی پست تو بادا هماره جفت لجن
مؤلفان تو را باد تاجشان بر سر
مخالفان تو را باد خاکشان به دهن
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۲۱ - صاحب تاج انما
ای دل! از چاه بیخودی بدرآ
خویش را وارهان ز قید هوا
خویشتن را به دست نفس مده
سر به پای جناب عشق بنه
در خرابات عشق نه قدمی
وز می عشق زن به چهره نمی
عشق داری برو به سوی علی
شو سگ پاسبان کوی علی
به ولای علی تولی کن
دیده بگشا به حق تماشا کن
به علی ناز و هر چه خواهی کن
بنده اش باش و، پادشاهی کن
قبله و کعبه و مناست علی
مشعر و زمزم و صفاست علی
فاتح باب خیبر است علی
در شجاعت دلاور است علی
جانشین پیمبر است علی
ساقی کوثر است علی
حامی دین مصطفی است علی
صاحب تاج انما است علی
وارث علم احمد است علی
جانشین محمد است علی
جز علی کیست؟ شافع محشر
جز علی کیست خلق را رهبر
نیست از حکم خالق ازلی
مصطفی را وصی، به غیر علی
یا علی ای کننده خیبر
یا علی ای پس از نبی رهبر
در جهان هر چه هست سر تاسر
همگی صادرند و تو مصدر
در حرم ای امام جن و بشر
پا نهادی به دوش پیغمبر
از برای شکستن بتها
پا نهادی به جای دست خدا
قطب افلاک را تویی محور
کشتی خاک را تویی لنگر
گر سبب ذات اقدس تو نبود
حق نیاورد بوالبشر به وجود
تا ز بوطالب آمدی به وجود
شد هویدا هر آنچه پنهان بود
ای که بر یازده دری تو صدف
کعبه از مولد تو یافت شرف
یا علی «ترکی» پریشان حال
در مدیحت بود زبانش لال
گر نگفتند خلق، کفر مگو
گفتمی لا اله الا هو
گر خدا نیستی یدالهی
نی الله، مظهر اللهی
حکم فرما به نیک و زشتی تو
قاسم دوزخ و بهشتی تو
تو گرفتی ز شهر یاران تاج
دین اسلام از تو یافت رواج
تو دریدی به کودکی اژدر
زان سبب گشت نام تو حیدر
نعلی از سم دلدلت افتاد
چره او را هلال، نام نهاد
ذولفقارت به شکل لاست از آن
که کند نفی شرک را ز جهان
تویی آن پر دلی که روز مصاف
ذوالفقار ار برون کشی ز غلاف
قاف تا قاف اگر بود لشگر
همگی را کنی تو زیر و زبر
تویی آن صاحب مروت وجود
که خدایت ولی خود فرمود
گشته ز انگشت تو قمر به دو نیم
زنده شد از دم تو عظم رمیم
معجز جمله انبیاء یکسر
از تو گردیده ظاهرای سرور!
آدم ار ملتجی به تو نشدی
توبه او کجا قبول شدی
حضرت نوح نام تو به زبان
برد تا شد خلاص از طوفان
گر نکردی سوی خلیل نظر
کی گلستان، به وی شدی آذر
لب ز آب بقا نکردی تر
خضر را گر نمی شدی رهبر
هر که در دل نهال مهر تو کشت
سر قدم ساخته رود به بهشت
هر که مهر تو در دلش نبود
جز سقر جا و منزلش نبود
یا علی کلب آستان توام
هر که هستم ز دوستان توام
غیر راهت رهی نمی پویم
این سخن را مدام می گویم
سرخوش از باده الستم من
فاش گویم علی پرستم من
ای قدر قدرت و قضا فرمان
وی فلک چاکر و ملک دربان
با چنین قوت چنین قدرت
با چنین همت و چنین شوکت
در کجا؟ بودی ای شه والا
که ببینی به دشت کرببلا
غرق در خون، تن حسینت را
خفته بر خاک، نور عینت را
از جفا چاک چاک پیکر او
دور از تن سر منور او
نوجوانانش اوفتاده ز پا
همچو سروی به دشت کرببلا
اهل بیت عزیز اوست اسیر
در کف شامیان شوم و شریر
دخترانش ز ضزبت سیلی
ماه رخسارشان شده نیلی
خواهرانش به دیدهٔ خونبار
بر شترهای بی جهاز سوار
داغ حسرت تمام را بر دل
راه پیموده تا چهل منزل
سر او را یزید شوم دغا
داد جا در میان تشت طلا
اهل بیتش یزید بد بنیاد
در خوابه مکان و منزل داد
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۲۳ - حبیبه داور
بلبل طبعم دوباره گشت سخنور
نغمه سرا شد به مدح دخت پیمبر
فاطمه آن بضعه رسول گرامی
فاطمه آن بی قرینه زوجه حیدر
فاطمه آن دختری که مادر گیتی
تا به ابد همچو وی نزاید دختر
فاطمه آن دختری که خالق منان
چون وی دختر، نیافریند دیگر
ای ز ملاحت بدیل احمد مرسل
وی ز فصاحت عدیل حیدر صفدر
شافعه ی محشری و بانوی جنت
دخت رسول استی و حبیبه داور
عالمه علم ظاهر استی و باطن
پیش تو چیزی ز علم نیست مستر
نام تو تا شد به ساق عرش نوشته
عرش ز نام تو یافت زینت و زیور
گرنه علی را خدای خلق نکردی
هیچ کسی در جهان، نبودت همسر
پیشتر از خلق خاک آدم و حوا
نور تو را آفرید حضرت داور
عصمت و عفت هر آنچه بود به عالم
خالق، با طینت تو کرد مخمر
عصمتت آنجا که پای پیش گذارد
شمس نتابد تو را به گوشه چادر
جلوه ای از حسن توست مهر جهانتاب
پرتوی از نور توست زهره ازهر
گشته منور جهان ز نور جبینت
نور خدایی تویی تو، از پا تا سر
باد ز بوی تو برده تحفه به گلزار
گشته از آن روی گل لطیف و معطر
گر به چمه بگذری، به عزم تماشا
دیده گذارد به هم، ز شرم تو عبهر
خازن جنت، تراست خادم درگاه
گیسوی حوران، تراست رشته معجر
رفته به هر بامداد، حضرت جبریل
خاک در آستانه تو ز شهپر
خادمه درگه تو حضرت مریم
جاریه مطبخ تو ساره و هاجر
ای که تو را حاجب و غلام، سرافیل
وی که تو را جبرئیل، بنده و چاکر
کس ز ثنا گوئیت چگونه زند دم
زانکه خدای احد تراست ثناگر
لایق مدح تو نیست دفتر «ترکی»
ز آنکه نگنجد تو را مدیحه به دفتر
تا که چکد از سحاب، قطره ژاله
تا که دمد لاله و شفیق، ز اغبر
جای عدوی تو باد قعر جهنم
جای محب تو باد بر لب کوثر