عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۱ - فرمودن شاه به ایاز بار دگر کی شرح چارق و پوستین آشکارا بگو تا خواجه تاشانت از آن اشارت پند گیرد کی الدین النصیحة و موعظه یابند
سر چارق را بیان کن ای ایاز
پیش چارق چیستت چندین نیاز
تا بنوشد سنقر و بک یا رقت
سر سر پوستین و چارقت
ای ایاز از تو غلامی نور یافت
نورت از پستی سوی گردون شتافت
حسرت آزادگان شد بندگی
بندگی را چون تو دادی زندگی
مؤمن آن باشد که اندر جزر و مد
کافر از ایمان او حسرت خورد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۷ - تمثیل فکر هر روزینه کی اندر دل آید به مهمان نو کی از اول روز در خانه فرود آید و فضیلت مهمان‌نوازی و ناز مهمان کشیدن و تحکم و بدخویی کند به خداوند خانه
هر دمی فکری چو مهمان عزیز
آید اندر سینه‌ات هر روز نیز
فکر را ای جان به جای شخص دان
زان که شخص از فکر دارد قدر و جان
فکر غم گر راه شادی می‌زند
کارسازی‌های شادی می‌کند
خانه می‌روبد به تندی او ز غیر
تا در آید شادی نو زاصل خیر
می‌فشاند برگ زرد از شاخ دل
تا بروید برگ سبز متصل
می‌کند بیخ سرور کهنه را
تا خرامد ذوق نو از ماورا
غم کند بیخ کژ پوسیده را
تا نماید بیخ رو پوشیده را
غم ز دل هر چه بریزد یا برد
در عوض حقا که بهتر آورد
خاصه آن را که یقینش باشد این
که بود غم بندهٔ اهل یقین
گر ترش‌رویی نیارد ابر و برق
رز بسوزد از تبسم‌های شرق
سعد و نحس اندر دلت مهمان شود
چون ستاره خانه خانه می‌رود
آن زمان که او مقیم برج توست
باش همچون طالعش شیرین و چست
تا که با مه چون شود او متصل
شکر گوید از تو با سلطان دل
هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیف خدا
تا چو وا گردد بلای سخت‌رو
پیش حق گوید به صدگون شکر او
کز محبت با من محبوب کش
رو نکرد ایوب یک لحظه ترش
از وفا و خجلت علم خدا
بود چون شیر و عسل او با بلا
فکر در سینه در آید نو به نو
خند خندان پیش او تو باز رو
که اعذنی خالقی من شره
لا تحرمنی انل من بره
رب اوزعنی لشکر ما اریٰ
لا تعقب حسرة لی ان مضیٰ
آن ضمیر رو ترش را پاس‌دار
آن ترش را چون شکر شیرین شمار
ابر را گر هست ظاهر رو ترش
گلشن آرنده‌ست ابر و شوره‌کش
فکر غم را تو مثال ابر دان
با ترش تو رو ترش کم کن چنان
بوک آن گوهر به دست او بود
جهد کن تا از تو او راضی رود
ور نباشد گوهر و نبود غنی
عادت شیرین خود افزون کنی
جای دیگر سود دارد عادتت
ناگهان روزی بر آید حاجتت
فکرتی کز شادی ات مانع شود
آن به امر و حکمت صانع شود
تو مخوان دو چار دانگش ای جوان
بوک نجمی باشد و صاحب‌قران
تو مگو فرعی‌ست او را اصل گیر
تا بوی پیوسته بر مقصود چیر
ور تو آن را فرع گیری و مضر
چشم تو در اصل باشد منتظر
زهر آمد انتظار اندر چشش
دایما در مرگ باشی زان روش
اصل دان آن را بگیرش در کنار
بازره دایم ز مرگ انتظار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۷ - رجوع کردن به قصهٔ پروردن حق تعالی نمرود را بی‌واسطهٔ مادر و دایه در طفلی
حاصل آن روضه چو باغ عارفان
از سموم صرصر آمد در امان
یک پلنگی طفلکان نوزاده بود
گفتم او را شیر ده طاعت نمود
پس بدادش شیر و خدمت‌هاش کرد
تا که بالغ گشت و زفت و شیرمرد
چون فطامش شد بگفتم با پری
تا در آموزید نطق و داوری
پرورش دادم مر او را زان چمن
کی به گفت اندر بگنجد فن من؟
داده من ایوب را مهر پدر
بهر مهمانی کرمان بی‌ضرر
داده کرمان را برو مهر ولد
بر پدر من اینت قدرت اینت ید
مادران را داب من آموختم
چون بود لطفی که من افروختم؟
صد عنایت کردم و صد رابطه
تا ببیند لطف من بی‌واسطه
تا نباشد از سبب در کش‌مکش
تا بود هر استعانت از منش
ورنه تا خود هیچ عذری نبودش
شکوتی نبود ز هر یار بدش
این حضانه دید با صد رابطه
که بپروردم ورا بی‌واسطه
شکر او آن بود ای بنده‌ی جلیل
که شد او نمرود و سوزندهی خلیل
هم‌چنان کین شاه‌زاده شکر شاه
کرد استکبار و استکثار جاه
که چرا من تابع غیری شوم
چون که صاحب ملک و اقبال نوم؟
لطف‌های شه که ذکر آن گذشت
از تجبر بر دلش پوشیده گشت
هم‌چنان نمرود آن الطاف را
زیر پا بنهاد از جهل و عمی
این زمان کافر شد و ره می‌زند
کبر و دعوی خدایی می‌کند
رفته سوی آسمان با جلال
با سه کرکس تا کند با من قتال
صد هزاران طفل بی‌تلویم را
کشته تا یابد وی ابراهیم را
که منجم گفته کندر حکم سال
زاد خواهد دشمنی بهر قتال
هین بکن در دفع آن خصم احتیاط
هر که می‌زایید می‌کشت از خباط
کوری او رست طفل وحی کش
ماند خون‌های دگر در گردنش
از پدر یابید آن ملک ای عجب
تا غرورش داد ظلمات نسب؟
دیگران را گر ام و اب شد حجاب
او ز ما یابید گوهرها به جیب
گرگ درنده‌ست نفس بد یقین
چه بهانه می‌نهی بر هر قرین؟
در ضلالت هست صد کل را کله
نفس زشت کفرناک پر سفه
زین سبب می‌گویم این بنده‌ی فقیر
سلسله از گردن سگ برمگیر
گر معلم گشت این سگ هم سگ است
باش ذلت نفسه کو بدرگ است
فرض می‌آری به جا گر طایفی
بر سهیلی چون ادیم طایفی
تا سهیلت وا خرد از شر پوست
تا شوی چون موزه‌یی هم‌پای دوست
جمله قرآن شرح خبث نفس‌هاست
بنگر اندر مصحف آن چشمت کجاست؟
ذکر نفس عادیان کآلت بیافت
در قتال انبیا مو می‌شکافت
قرن قرن از شوم نفس بی‌ادب
ناگهان اندر جهان می‌زد لهب
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۴۰ - مثل
آن چنان که گفت مادر به پسر
گر خیالی آیدت در شب به سر
یا به گورستان و جای سهمگین
تو خیالی زشت بینی از کمین
دل قوی دار و بکن حمله برو
او بگرداند ز تو در حال رو
گفت کودک آن خیال دیووش
گر بدو این گفته باشد مادرش
حمله آرم افتد اندر گردنم
ز امر مادر پس من آن گه چون کنم؟
تو همی‌آموزی‌ام که چست ایست
آن خیال زشت را هم مادری‌ست
دیو و مردم را ملقن آن یک خداست
غالب آید بر شهان زو گرگداست
تا کدامین سوی باشد آن یواش
الله الله رو تو هم زان سوی باش
گفت اگر از مکر ناید در کلام
حیله را دانسته باشد آن همام
سر او را چون شناسی؟ راست گو
گفت من خامش نشینم پیش او
صبر را سلم کنم سوی درج
تا بر آیم بر سر بام فرج
ور بجوشد در حضورش از دلم
منطقی بیرون ازین شادی و غم
من بدانم کو فرستاد آن به من
از ضمیر چون سهیل اندر یمن
در دل من آن سخن زان میمنه‌ست
زان که از دل جانب دل روزنه‌ست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۶ - شفیع انگیختن خسرو پیران را پیش پدر
چو خسرو دید کان خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرو رفت
درستش شد که هرچ او کرد بد کرد
پدر پاداش او بر جای خود کرد
به سر بر زد ز دست خویشتن دست
و زان غم ساعتی از پای ننشست
شفیع انگیخت پیران کهن را
که نزد شه برند آن سرو بن را
مگر شاه آن شفاعت در پذیرد
گناه رفته را بر وی نگیرد
کفن پوشید و تیغ تیز برداشت
جهان فریاد رستاخیز برداشت
به پوزش پیش می‌رفتند پیران
پس اندر شاهزاده چون اسیران
چو پیش تخت شد نالید غمناک
به رسم مجرمان غلطید بر خاک
که شاها بیش ازینم رنج منمای
بزرگی کن به خردان بر ببخشای
بدین یوسف مبین کالوده گرگست
که بس خردست اگر جرمش بزرگست
هنوزم بوی شیر آید ز دندان
مشو در خون من چون شیر خندان
عنایت کن که این سرگشته فرزند
ندارد طاقت خشم خداوند
اگر جرمیست اینک تیغ و گردن
ز تو کشتن ز من تسلیم کردن
که برگ هر غمی دارم درین راه
ندارم برگ ناخشنودی شاه
بگفت این و دگر ره بر سر خاک
چو سایه سر نهاد آن گوهر پاک
چو دیدند آن گروه آن بردباری
همه بگریستند الحق بزاری
وزان گریه که زاری بر مه افتاد
ز گریه هایهائی بر شه افتاد
که طفلی خرد با آن نازنینی
کند در کار از اینسان خرده‌بینی
به فرزندی که دولت بد نخواهد
جز اقبال پدر با خود نخواهد
چه سازد با تو فرزندت بیندیش
همان بیند ز فرزندان پس خویش
به نیک و بد مشو در بند فرزند
نیابت خود کند فرزند فرزند
چو هرمز دید کان فرزند مقبل
مداوای روان و میوه دل
بدان فرزانگی واهسته رائیست
بدانست او که آن فر خدائیست
سرش بوسید و شفقت بیش کردش
ولیعهد سپاه خویش کردش
از آن حضرت چو بیرون رفت خسرو
جهان در ملک داد آوازه نو
رخش سیمای عدل از دور می‌داد
جهانداری ز رویش نور می‌داد
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۲ - آگاهی مجنون از مرگ پدر
روزی ز قضا به وقت شبگیر
می‌رفت شکاری ای به نخجیر
بر نجد نشسته بود مجنون
چون بر سر تاج در مکنون
صیاد چو دید بر گذر شیر
بگشاد در او زبان چو شمشیر
پرسید ورا چو سوکواران
که:ای دور از اهل بیت و یاران!
فارغ که ز پیش تو پسی هست
یا جز لیلی ترا کسی هست
نه ز مادر و نه ز پدر به یادت
بی‌شرم کسی که شرم بادت!
چون تو خلفی به خاک بهتر
کز ناخلفی براوری سر
گیرم ز پدر به زندگانی
دوری طلبیدی از جوانی
چون مرد پدر ترا بقا باد
آخر کم از آنکه آری اش یاد؟
آیی به زیارتش زمانی
واری ز ترحمش نشانی
در پوزش تربتش پناهی
عذری ز روان او بخواهی
مجنون ز نوای آن کج آهنگ
نالید و خمید راست چون چنگ
خود را ز دریغ بر زمین زد
بسیار طپانچه بر جبین زد
ز آرام و قرار گشت خالی
تاگور پدر دوید حالی
چون شوشه ی تربت پدر دید
الماس شکسته در جگر دید
بر تربتش اوفتاد بی‌هوش
بگرفتش چون جگر در آغوش
از دوستی روان پاکش
تر کرد به آب دیده خاکش
گه خاک ورا گرفت در بر
گه کرد ز درد خاک بر سر
زندانی روز را شب آمد
بیمار شبانه را تب آمد
او خود همه ساله در ستم بود
کز گام نخست اسیر غم بود
آن کس که اسیر بیم گردد
چون باشد چون یتیم گردد
نومید شده ز دستگیری
با ذل یتیمی و اسیری
غلطید بران زمین زمانی
می‌جست ز هم نشین نشانی
چون غم خور خویش را نمی‌یافت
از غم خوردن عنان نمی‌تافت
چندان ز مژه سرشک خون ریخت
کاندام زمین به خون برآمیخت
گفت ای پدر ای پدر کجائی
که افسر به پسر نمی‌نمائی؟
ای غم خور من کجات جویم
تیمار غم تو با که گویم
تو بی پسری صلاح دیدی
زان روی به خاک درکشیدی
من بی‌پدری ندیده بودم
تلخست کنون که آزمودم
سر کوفت دوریم مکن بیش
من خود خجلم ز کرده ی خویش
فریاد برآید از نهادم
که آید ز نصیحت تو یادم
تو رایض من بکش خرامی
من توسن تو به بدلگامی
تو گوش مرا چو حلقه زر
من دور ز تو چو حلقه بر در
من کرده درشتی و تو نرمی
از من همه سردی از تو گرمی
تو در غم جان من به صد درد
من گرد جهان گرفته ناورد
تو بستر من ز گرد رفته
من رفته به ترک خواب گفته
تو بزم نشاط من نهاده
من بر سر سنگی اوفتاده
تو گفته دعا و اثر نکرده
من کشته درخت و بر نخورده
جان دوستی ترا به مردم
یاد آرم و جان برآرم از غم
بر جامه ز دیده نیل پاشم
تا کور و کبود هر دو باشم
آه ای پدر آه از آنچه کردم
یک درد نه با هزار دردم
آزردمت ای پدر نه بر جای
وای ار به حلم نمی‌کنی وای
آزار تو راه ما مگیراد
ما را به گناه ما مگیراد
ای نور ده ستاره من
خوشنودی تست چاره من
ترسم کندم خدای مأخوذ
گر تو نشوی ز بنده خوشنود
گفتی جگر منی به تقدیر
وانگاه بدین جگر زنی تیر
گر من جگر توام منابم
چون بی نمکان مکن کبابم
زینسان جگرت به خون گشائی
تو در جگر زمین چرائی
خون جگرم خوری بدین روز
خوانی جگرم زهی جگر سوز
با من جگرت جگر خور افتاد
کاتش به چنین جگر در افتاد
گر در حق تو شدم گنه کار
گشتم به گناه خود گرفتار
گر پند به گوش در نکردم
از زخم تو گوشمال خوردم
زینگونه دریغ و آه می‌کرد
روزی به شبی سیاه می‌کرد
تا شب علم سیاه ننمود
ناله‌اش ز دهل زدن نیاسود
چون هاتف صبح دم برآورد
وز کوه شفق علم برآورد
اکسیری صبح کیمیاگر
کرد از دم خویش خاک را زر
آن خاک روان ز روی آن خاک
بر پشته نجد رفت غمناک
می‌کرد همان سرشک باری
اما به طریق سوکواری
می‌زد نفسی به شور بختی
می‌زیست به صد هزار سختی
می‌برد ز بهر دلفروزی
روزی به شبی شبی به روزی
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۸ - آغاز داستان بهرام
گوهر آمای گنج خانه راز
گنج گوهر چنین گشاید باز
کاسمان را ترازوی دو سرست
در یکی سنگ و در یکی گهرست
از ترازوی او جهان دو رنگ
گه گهر بر سر آورد گه سنگ
صلب شاهان همین اثر دارد
بچه یا سنگ یا گهر دارد
گاهی آید ز گوهری سنگی
گاه لعلی ز کهربا رنگی
گوهر و سنگ شد به نسبت و نام
نسبت یزدگرد با بهرام
آن زد و این نواخت این عجبست
سنگ با لعل و خار با رطبست
هرکه را این شکسته پائی داد
آن لطف کرد و مومیائی داد
روز اول که صبح بهرامی
از شب تیره برد بدنامی
کوره تابان کیمیای سپهر
کاگهی بودشان ز ماه و ز مهر
در ترازوی آسمان سنجی
باز جستند سیم ده پنجی
خود زر ده دهی به چنگ آمد
در ز دریا گهر ز سنگ آمد
یافتند از طریق پیروزی
در بزرگی و عالم افروزی
طالعش حوت و مشتری در حوت
زهره با او چو لعل با یاقوت
ماه در ثور و تیر در جوزا
اوج مریخ در اسد پیدا
زحل از دلو با قوی رائی
خصم را داده باد پیمائی
ذنب آورده روی در زحلش
وآفتاب اوفتاده در حملش
داده هر کوکبی شهادت خویش
همچو برجیس بر سعادت خویش
با چنین طالعی که بردم نام
چون به اقبال زاده شد بهرام
پدرش یزدگرد خام اندیش
پختگی کرد و دید طالع خویش
کانچه او می‌پزد همه خامست
تخم بیداد بد سرانجامست
پیش از آن حالتش به سالی بیست
چند فرزند بود و هیچ نزیست
حکم کردند راصدان سپهر
کان خلف را که بود زیبا چهر
از عجم سوی تازیان تازد
پرورشگاه در عرب سازد
مگر اقبال از آن طرف یابد
هرکس از بقعه‌ای شرف یابد
آرد آن بقعه دولتش به مثل
گرچه گفتند للبقاع دول
پدر از مهر زندگانی او
دور شد زو ز مهربانی او
چون سهیل از دیار خویشتنش
تخت زد در ولایت یمنش
کس فرستاد و خواند نعمان را
لاله لعل داد بستان را
تا چو نعمان کند گل افشانی
گردد آن برگ لاله نعمانی
آلت خسرویش بر دوزد
ادب شاهیش درآموزد
برد نعمانش از عماری شاه
کرد آغوش خود عماری ماه
چشمه‌ای را ز بحر نامی‌تر
داشت از چشم خود گرامی‌تر
چون برآمد چهار سال برین
گور عیار گشت شیر عرین
شاه نعمان نمود با فرزند
کای پسر هست خاطرم دربند
کاین هوا خشک وین زمین گرمست
وین ملک‌زاده نازک و نرمست
پرورشگاه او چنان باید
کز زمین سر به آسمان ساید
تا در آن اوج برکشد پرو بال
پرورش یابد از نسیم شمال
در هوای لطیف جای کند
خواب و آرام جان‌فزای کند
گوهر فطرتش بماند پاک
از بخار زمین و خشگی خاک
سعدی : در نیایش خداوند
در سبب نظم کتاب
در اقصای گیتی بگشتم بسی
بسر بردم ایام با هر کسی
تمتع به هر گوشه‌ای یافتم
ز هر خرمنی خوشه‌ای یافتم
چو پاکان شیراز، خاکی نهاد
ندیدم که رحمت بر این خاک باد
تولای مردان این پاک بوم
برانگیختم خاطر از شام و روم
دریغ آمدم زان همه بوستان
تهیدست رفتن سوی دوستان
بدل گفتم از مصر قند آورند
بر دوستان ارمغانی برند
مرا گر تهی بود از آن قند دست
سخنهای شیرین‌تر از قند هست
نه قندی که مردم بصورت خورند
که ارباب معنی به کاغذ برند
چو این کاخ دولت بپرداختم
بر او ده در از تربیت ساختم
یکی باب عدل است و تدبیر و رای
نگهبانی خلق و ترس خدای
دوم باب احسان نهادم اساس
که منعم کند فضل حق را سپاس
سوم باب عشق است و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود بزور
چهارم تواضع، رضا پنجمین
ششم ذکر مرد قناعت گزین
به هفتم در از عالم تربیت
به هشتم در از شکر بر عافیت
نهم باب توبه است و راه صواب
دهم در مناجات و ختم کتاب
به روز همایون و سال سعید
به تاریخ فرخ میان دو عید
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
که پر در شد این نامبردار گنج
بمانده‌ست با دامنی گوهرم
هنوز از خجالت سر اندر برم
که در بحر لؤلؤ صدف نیز هست
درخت بلندست در باغ و پست
الا ای هنرمند پاکیزه خوی
هنرمند نشنیده‌ام عیب جوی
قبا گر حریرست و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان
تو گر پرنیانی نیابی مجوش
کرم کار فرمای و حشوم بپوش
ننازم به سرمایهٔ فضل خویش
به دریوزه آورده‌ام دست پیش
شنیدم که در روز امید و بیم
بدان را به نیکان ببخشد کریم
تو نیز ار بدی بینیم در سخن
به خلق جهان آفرین کار کن
چو بیتی پسند آیدت از هزار
به مردی که دست از تعنت بدار
همانا که در پارس انشای من
چو مشک است کم قیمت اندر ختن
چو بانگ دهل هولم از دور بود
به غیبت درم عیب مستور بود
گل آورد سعدی سوی بوستان
بشوخی و فلفل به هندوستان
چو خرما به شیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی در اوست
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت
یکی در نشابور دانی چه گفت
چو فرزندش از فرض خفتن بخفت؟
توقع مدار ای پسر گر کسی
که بی سعی هرگز به منزل رسی
سمیلان چو بر می‌نگیرد قدم
وجودی است بی منفعت چون عدم
طمع دار سود و بترس از زیان
که بی بهره باشند فارغ زیان
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت توبه کردن ملک زادهٔ گنجه
یکی پادشه‌زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود
به مسجد در آمد سرایان و مست
می اندر سر و ساتگینی به دست
به مقصوره در پارسایی مقیم
زبانی دلاویز و قلبی سلیم
تنی چند بر گفت او مجتمع
چو عالم نباشی کم از مستمع
چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون
شدند آن عزیزان خراب اندرون
چو منکر بود پادشه را قدم
که یارد زد از امر معروف دم؟
تحکم کند سیر بر بوی گل
فرو ماند آواز چنگ از دهل
گرت نهی منکر برآید ز دست
نشاید چو بی دست و پایان نشست
وگر دست قدرت نداری، بگوی
که پاکیزه گردد به اندرز خوی
چو دست و زبان را نماند مجال
به همت نمایند مردی رجال
یکی پیش دانای خلوت نشین
بنالید و بگریست سر بر زمین
که باری بر این رند ناپاک و مست
دعا کن که ما بی زبانیم و دست
دمی سوزناک از دلی با خبر
قوی تر که هفتاد تیغ و تبر
بر آورد مرد جهاندیده دست
چه گفت ای خداوند بالا و پست
خوش است این پسر وقتش از روزگار
خدایا همه وقت او خوش بدار
کسی گفتش ای قدوهٔ راستی
بر این بد چرا نیکویی خواستی؟
چو بد عهد را نیک خواهی ز بهر
چه بد خواستی بر سر خلق شهر؟
چنین گفت بینندهٔ تیز هوش
چو سر سخن در نیابی مجوش
به طامات مجلس نیاراستم
ز داد آفرین توبه‌اش خواستم
که هرگه که بازآید از خوی زشت
به عیشی رسد جاودان در بهشت
همین پنج روزست عیش مدام
به ترک اندرش عیشهای مدام
حدیثی که مرد سخن ساز گفت
کسی زان میان با ملک باز گفت
ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ
ببارید بر چهره سیل دریغ
به نیران شوق اندرونش بسوخت
حیا دیده بر پشت پایش بدوخت
بر نیک محضر فرستاد کس
در توبه کوبان که فریاد رس
قدم رنجه فرمای تا سر نهم
سر جهل و ناراستی بر نهم
نصیحتگر آمد به ایوان شاه
نظر کرد در صفهٔ بارگاه
شکر دید و عناب و شمع و شراب
ده از نعمت آباد و مردم خراب
یکی غایب از خود، یکی نیم مست
یکی شعر گویان صراحی به دست
ز سویی برآورده مطرب خروش
ز دیگر سو آواز ساقی که نوش
حریفان خراب از می لعل رنگ
سرچنگی از خواب در بر چو چنگ
نبود از ندیمان گردن فراز
بجز نرگس آن جا کسی دیده باز
دف و چنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار
بفرمود و درهم شکستند خرد
مبدل شد این عیش صافی به درد
شکستند چنگ و گسستند رود
بدر کرد گوینده از سر سرود
به میخانه در سنگ بردن زدند
کدو را نشاندند و گردن زدند
می لاله گون از بط سرنگون
روان همچنان کز بط کشته خون
خم آبستن خمر نه ماهه بود
در آن فتنه دختر بینداخت زود
شکم تا به نافش دریدند مشک
قدح را بر او چشم خونی پر اشک
بفرمود تا سنگ صحن سرای
بکندند و کردند نو باز جای
که گلگونه خمر یاقوت فام
به شستن نمی‌شد ز روی رخام
عجب نیست بالوعه گر شد خراب
که خورد اندر آن روز چندان شراب
دگر هر که بر بط گرفتی به کف
قفا خوردی از دست مردم چو دف
وگر فاسقی چنگ بردی به دوش
بمالیدی او را چو طنبور گوش
جوان را سر از کبر و پندار مست
چو پیران به کنج عبادت نشست
پدر بارها گفته بودش بهول
که شایسته رو باش و پاکیزه قول
جفای پدر برد و زندان و بند
چنان سودمندش نیامد که پند
گرش سخت گفتی سخنگوی سهل
که بیرون کن از سر جوانی و جهل
خیال و غرورش بر آن داشتی
که درویش را زنده نگذاشتی
سپر نفگند شیر غران ز جنگ
نیندیشد از تیغ بران پلنگ
بنرمی ز دشمن توان کرد دوست
چو با دوست سختی کنی دشمن اوست
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
که خایسک تأدیب بر سر نخورد
به گفتن درشتی مکن با امیر
چو بینی که سختی کند، سست گیر
به اخلاق با هر که بینی بساز
اگر زیر دست است و گر سرفراز
که این گردن از نازکی بر کشد
به گفتار خوش، و آن سر اندر کشد
به شیرین زبانی توان برد گوی
که پیوسته تلخی برد تند روی
تو شیرین زبانی ز سعدی بگیر
ترش روی را گو به تلخی بمیر
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت در معنی تواضع و نیازمندی
ز ویرانهٔ عارفی ژنده پوش
یکی را نباح سگ آمد به گوش
به دل گفت کوی سگ این جا چراست؟
درآمد که درویش صالح کجاست؟
نشان سگ از پیش و از پس ندید
بجز عارف آن جا دگر کس ندید
خجل بازگردیدن آغاز کرد
که شرم آمدش بحث آن راز کرد
شنید از درون عارف آواز پای
هلا گفت بر در چه پایی؟ درآی
نپنداری ای دیدهٔ روشنم
کز ایدر سگ آواز کرد، این منم
چو دیدم که بیچارگی می‌خرد
نهادم ز سر کبر و رای و خرد
چو سگ بر درش بانگ کردم بسی
که مسکین تر از سگ ندیدم کسی
چو خواهی که در قدر والا رسی
ز شیب تواضع به بالا رسی
در این حضرت آنان گرفتند صدر
که خود را فروتر نهادند قدر
چو سیل اندر آمد به هول و نهیب
فتاد از بلندی به سر در نشیب
چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد
به مهر آسمانش به عیوق برد
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
شنیدم که در بزم ترکان مست
مریدی دف و چنگ مطرب شکست
چو چنگش کشیدند حالی به موی
غلامان و چون دف زدندش به روی
شب از درد چوگان و سیلی نخفت
دگر روز پیرش به تعلیم گفت
نخواهی که باشی چو دف روی ریش
چو چنگ، ای برادر، سر انداز پیش
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
مرا در نظامیه ادرار بود
شب و روز تلقین و تکرار بود
مر استاد را گفتم ای پر خرد
فلان یار بر من حسد می‌برد
شنید این سخن پیشوای ادب
به تندی برآشفت و گفت ای عجب!
حسودی پسندت نیامد ز دوست
که معلوم کردت که غیبت نکوست؟
گر او راه دوزخ گرفت از خسی
از این راه دیگر تو در وی رسی
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
گفتار اندر پروردن فرزندان
پسر چون زده بر گذشتش سنین
ز نامحرمان گو فراتر نشین
بر پنبه آتش نشاید فروخت
که تا چشم بر هم زنی خانه سوخت
چو خواهی که نامت بماند به جای
پسر را خردمندی آموز و رای
که گر عقل و طبعش نباشد بسی
بمیری و از تو نماند کسی
بسا روزگارا که سختی برد
پسر چون پدر نازکش پرورد
خردمند و پرهیزگارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار
به خردی درش زجر و تعلیم کن
به نیک و بدش وعده و بیم کن
نوآموز را ذکر و تحسین و زه
ز توبیخ و تهدید استاد به
بیاموز پرورده را دسترنج
وگر دست داری چو قارون به گنج
مکن تکیه بر دستگاهی که هست
که باشد که نعمت نماند به دست
بپایان رسد کیسهٔ سیم و زر
نگردد تهی کیسهٔ پیشه‌ور
چه دانی که گردیدن روزگار
به غربت بگرداندش در دیار
چو بر پیشه‌ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس؟
ندانی که سعدی مرا از چه یافت؟
نه هامون نوشت و نه دریا شکافت
به خردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا
هر آن کس که گردن به فرمان نهد
بسی بر نیاید که فرمان دهد
هر آن طفل کو جور آموزگار
نبیند، جفا بیند از روزگار
پسر را نکودار و راحت رسان
که چشمش نماند به دست کسان
هر آن کس که فرزند را غم نخورد
دگر کس غمش خورد و بدنام کرد
نگه‌دار از آمیزگار بدش
که بدبخت و بی ره کند چون خودش
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
در این شهرباری به سمعم رسید
که بازارگانی غلامی خرید
شبانگه مگر دست بردش به سیب
ببر درکشیدش به ناز و عتیب
پری چهره هرچ اوفتادش به دست
ز رخت و اوانیش در سر شکست
نه هرجا که بینی خطی دل فریب
توانی طمع کردنش در کتیب
گوا کرد بر خود خدای و رسول
که دیگر نگردم به گرد فضول
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افگار و سربسته و روی ریش
چو بیرون شد از کازرون یک دو میل
به پیش آمدش سنگلاخی مهیل
بپرسید کاین قله را نام چیست؟
که بسیار بیند عجب هر که زیست
کسی گفتش این راه را وین مقام
بجز تنگ ترکان ندانیم نام
برنجید چون تنگ ترکان شنید
تو گفتی که دیدار دشمن بدید
سیه را بفرمود کای نیکبخت
هم این جا که هستی بینداز رخت
نه عقل است و نه معرفت یک جوم
اگر من دگر تنگ ترکان روم
در شهوت نفس کافر ببند
وگر عاشقی لت خور و سر ببند
چو مر بنده‌ای را همی پروری
به هیبت بر آرش کز او برخوری
وگر سیدش لب به دندان گزد
دماغ خداوندگاری پزد
غلام آبکش باید و خشت زن
بود بندهٔ نازنین مشت زن
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر
ز من پرس فرسودهٔ روزگار
که بر سفره حسرت خورد روزه‌دار
ازان تخم خرما خورد گوسپند
که قفل است بر تنگ خرما و بند
سر گاو و عصار ازان در که است
که از کنجدش ریسمان کوته است
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
چوانی هنرمند فرزانه بود
که در وعظ چالاک و مردانه بود
نکونام و صاحبدل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست
قوی در بلاغات و در نحو چست
ولی حرف ابجد نگفتی درست
یکی را بگفتم ز صاحبدلان
که دندان پیشین ندارد فلان
برآمد ز سودای من سرخ روی
کز این جنس بیهوده دیگر مگوی
تو در وی همان عیب دیدی که هست
ز چندان هنر چشم عقلت ببست
یقین بشنو از من که روز یقین
نبینند بد، مردم نیک بین
یکی را که عقل است و فرهنگ و رای
گرش پای عصمت بخیزد ز جای
به یک خرده مپسند بر وی جفا
بزرگان چه گفتند؟ خذما صفا
بود خار و گل با هم ای هوشمند
چه در بند خاری تو؟ گل دسته بند
کرا زشت خویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت
صفائی بدست آور ای خیره روی
که ننماید آیینهٔ تیره، روی
طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی
منه عیب خلق ای خردمند پیش
که چشمت فرو دوزد از عیب خویش
چرا دامن آلوده را حد زنم
چو در خود شناسم که تر دامنم؟
نشاید که بر کس درشتی کنی
چو خود را به تأویل پشتی کنی
چو بد ناپسند آیدت خود مکن
پس آنگه به همسایه گو بد مکن
من ار حق شناسم وگر خود نمای
برون با تو دارم، درون با خدای
چو ظاهر به عفت بیاراستم
تصرف مکن در کژو راستم
اگر سیرتم خوب و گر منکرست
خدایم به سر از تو داناترست
تو خاموش اگر من بهم یا بدم
که حمال سود و زیان خودم
کسی را به کردار بد کن عذاب
که چشم از تو دارد به نیکی ثواب
نکو کاری از مردم نیک رای
یکی را به ده می‌نویسد خدای
تو نیز ای عجب هر که را یک هنر
ببینی، ز ده عیبش اندر گذر
نه یک عیب او را بر انگشت پیچ
جهانی فضیلت برآور به هیچ
چو دشمن که در شعر سعدی، نگاه
به نفرت کند و اندرون تباه
ندارد به صد نکتهٔ نغز گوش
چو زحفی ببیند برآرد خروش
جز این علتش نیست کان بد پسند
حسد دیده نیک بینش بکند
نه مر خلق را صنع باری سرشت؟
سیاه و سپید آمد و خوب و زشت
نه هر چشم و ابرو که بینی نکوست
بخور پسته مغز و بینداز پوست
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
گفتار اندر صنع باری عز اسمه در ترکیب خلقت انسان
ببین تا یک انگشت از چند بند
به صنع الهی به هم درفگند
پس آشفتگی باشد و ابلهی
که انگشت بر حرف صنعش نهی
تأمل کن از بهر رفتار مرد
که چند استخوان پی زد و وصل کرد
که بی گردش کعب و زانو و پای
نشاید قدم بر گرفتن ز جای
ازان سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست
دو صد مهره در یکدگر ساخته‌ست
که گل مهره‌ای چون تو پرداخته‌ست
رگت بر تن است ای پسندیده خوی
زمینی در او سیصد و شصت جوی
بصر در سر و فکر و رای و تمیز
جوارح به دل، دل به دانش عزیز
بهایم به روی اندر افتاده خوار
تو همچون الف بر قدمها سوار
نگون کرده ایشان سر از بهر خور
تو آری به عزت خورش پیش سر
نزیبد تو را با چنین سروری
که سر جز به طاعت فرود آوری
به انعام خود دانه دادت نه کاه
نکردت چو انعام سر در گیاه
ولیکن بدین صورت دلپذیر
فرفته مشو، سیرت خوب گیر
ره راست باید نه بالای راست
که کافر هم از روی صورت چو ماست
خردمند طبعان منت شناس
بدوزند نعمت به میخ سپاس
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت در معنی ادراک پیش از فوت
شبی خوابم اندر بیابان فید
فرو بست پای دویدن به قید
شتربانی آمد به هول و ستیز
زمام شتر بر سرم زد که خیز
مگر دل نهادی به مردن ز پس
که بر می‌نخیزی به بانگ جرس؟
مرا همچو تو خواب خوش در سرست
ولیکن بیابان به پیش اندرست
تو کز خواب نوشین به بانگ رحیل
نخیزی، دگر کی رسی در سبیل
فرو کوفت طبل شتر ساروان
به منزل رسید اول کاروان
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن بسازند رخت
به ره خفتگان تا بر آرند سر
نبینند ره رفتگان را اثر
سبق برد رهرو که برخاست زود
پس از نقل بیدار بودن چه سود؟
کنون باید ای خفته بیدار بود
چو مرگ اندر آرد ز خوابت، چه سود؟
چو شیبت درآمد به روی شباب
شبت روز شد دیده برکن ز خواب
من آن روز برکندم از عمر امید
که افتادم اندر سیاهی سپید
دریغا که بگذشت عمر عزیز
بخواهد گذشت این دمی چند نیز
گذشتت آنچه در ناصوابی گذشت
ور این نیز هم در نیابی گذشت
کنون وقت تخم است اگر پروری
گر امیدواری که خرمن بری
به شهر قیامت مرو تنگدست
که وجهی ندارد به حسرت نشست
گرت چشم عقل است تدبیر گور
کنون کن که چشمت نخورده‌ست مور
به مایه توان ای پسر سود کرد
چه سود افتد آن را که سرمایه خورد؟
کنون کوش کآب از کمر در گذشت
نه وقتی که سیلابت از سر گذشت
کنونت که چشم است اشکی ببار
زبان در دهان است عذری بیار
نه پیوسته باشد روان در بدن
نه همواره گردد زبان در دهن
ز دانندگان بشنو امروز قول
که فردا نکیرت بپرسد به هول
غنیمت شمار این گرامی نفس
که بی مرغ قیمت ندارد قفس
مکن عمر ضایع به افسوس و حیف
که فرصت عزیزست و الوقت سیف
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت
همی یادم آید ز عهد صغر
که عیدی برون آمدم با پدر
به بازیچه مشغول مردم شدم
در آشوب خلق از پدر گم شدم
برآوردم از بی قراری خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار
به تنها نداند شدن طفل خرد
که نتواند او راه نادیده برد
تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر
برو دامن راه دانان بگیر
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست
به فتراک پاکان درآویز چنگ
که عارف ندارد ز در یوزه ننگ
مریدان به قوت ز طفلان کمند
مشایخ چو دیوار مستحکمند
بیاموز رفتار از آن طفل خرد
که چون استعانت به دیوار برد
ز زنجیر ناپارسایان برست
که درحلقهٔ پارسایان نشست
اگر حاجتی داری این حلقه گیر
که سلطان از این در ندارد گزیر
برو خوشه چین باش سعدی صفت
که گردآوری خرمن معرفت
سعدی : غزلیات
غزل ۴
غافلند از زندگی مستان خواب
زندگانی چیست مستی از شراب
تا نپنداری شرابی گفتمت
خانه آبادان و عقل از وی خراب
از شراب شوق جانان مست شو
کانچه عقلت می‌برد شرست و آب
قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ
جامگی خواهی سر از خدمت متاب
خفته در وادی و رفته کاروان
ترسمش منزل نبیند جز به خواب
تا نپاشی تخم طاعت، دخل عیش
برنگیری، رنج بین و گنج یاب
چشمهٔ حیوان به تاریکی درست
لؤلؤ اندر بحر و گنج اندر خراب
هر که دایم حلقه بر سندان زند
ناگهش روزی بباشد فتح باب
رفت باید تا به کام دل رسند
شب نشستن تا برآید آفتاب
سعدیا گر مزد خواهی بی‌عمل
تشنه خسبد کاروانی در سراب