عبارات مورد جستجو در ۴۴۴ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
دلم بردی نگارا وارمیدی
جزاک‌الله خیرا رنج دیدی
به جان چاکرت ار قصد کردی
بحمدالله بدان نهمت رسیدی
خطا گفتم من از عشقت به حکمت
معاذالله که از من این شنیدی
نیابد بیش از این دانم غرامت
که خط در دفتر جانم کشیدی
کنون باری به وصلت درپذیرم
چون با این جمله عیبم درخریدی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در مدح ابوالحسن مجدالدین علی عمرانی
اکنون که ماه روزه به نقصان در اوفتاد
آه از حجاب حجرهٔ دل بر در اوفتاد
هجران ماه روزه پیام وصال داد
اینک نهیب او به جهان اندر اوفتاد
گوید به چند روز دگر طبع نفس را
دیدی که رسم توبه ز عالم بر اوفتاد
آن شد که از تقرب مصحف به اختیار
از دست پایمرد طرب ساغر اوفتاد
آن مرغ را که بال و پر از شوق توبه بود
هم بال ریخت از خلل و هم پر اوفتاد
عشق و سرور و لهو مرا در نهاد رست
سودای جام و باده مرا در سر اوفتاد
آن‌کس که از دو کون به یکباره دل بشست
او را دو چشم بر دو رخ دلبر اوفتاد
فرماندهٔ زمین و زمان مجد دین که مجد
با طینت مطهر او در خور اوفتاد
آن ملجا ملوک و سلاطین که شخص را
از کارها عبادت او خوشتر اوفتاد
بر وسعت ممالک جاهش گواه شد
صیتی که در زمانه ز خشک و تر اوفتاد
چون کین او ز مرکز علوی سفر نمود
از بیم لرزه بر فلک و اختر اوفتاد
در باختر سیاست او چون کمان کشید
تیرش سپر سپر شد ودر خاور اوفتاد
ای صاحبی که صورت جان عدوی ملک
از قهر تو در آینهٔ خنجر اوفتاد
دریا دلی و غرقهٔ دریای نیستی
از اعتماد جود تو بر معبر اوفتاد
جایی که عرضه کرد جهان بر و داد ملک
افسار در مقابلهٔ افسر اوفتاد
روزی که عنف و خشم شد از یاد چرخ را
آتش ز کارزار تو در چنبر اوفتاد
مرگ از برای دادن دارو طبیب شد
بیمار هیبت تو چو بر بستر اوفتاد
در موضعی که جود تو پرواز کرد زود
در پیش ز ایران تو زر بر زر اوفتاد
در درج گوشها به نظاره عقود را
از لفظ تو نظر همه بر گوهر اوفتاد
دریای انتقام تو آنجا که موج زد
از کشتی حیات و بقا لنگر اوفتاد
قصد جبین ماه و رخ آفتاب کرد
حرفی که از مدیح تو بر دفتر اوفتاد
از یک صریر کلک تو در نوبت نبرد
از صد هزار سر به فزع مغفر اوفتاد
اقبال تو به چشم رضا روی ملک دید
خورشید بر سرادق نیلوفر اوفتاد
پیغام تو به فکر درافکند اضطراب
از مرتضی نه زلزله در خیبر اوفتاد
از نسل آدم آنکه یقین بود مهر او
بر خدمت تو در شکم مادر اوفتاد
از شاخ خدمت تو که طوبی است بیخ او
هر میوه‌ای به خاصیت دیگر اوفتاد
الحق محال نیست که بنده چو دیگران
از عشق خدمت تو بدین کشور اوفتاد
او را که شکرها ز شکرریز شعرهاست
زهری به دست واقعه در شکر اوفتاد
از حضرتی حشر به درش حاضر آمدند
نادیده مرگ در فزع محشر اوفتاد
تیمارش از تعرض هر بی‌خبر فزود
دستارش از عقیلهٔ مه معجر اوفتاد
بشنو که در عذاب چگونه رسید صبر
بنگر که در خلاب چگونه خر اوفتاد
با منکران عقل در این خطه کار او
داند همی خدای که بس منکر اوفتاد
کافور در غذاش به افطار هر شبی
از جور این دو سنگدل کافر اوفتاد
از بس که بار داوری این و آن کشید
او را سخن به حضرت این داور اوفتاد
تا آگه است عقل که از خامهٔ قضا
نقش وجود قابل نفع و ضر اوفتاد
بادا همیشه طالب آزرم تو سپهر
گرچه ازو عدوی تو در آذر اوفتاد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
اگر به مجلس قاضی نموده‌اند که: مستم
مرا ازان چه تفاوت؟ که رند بودم و هستم
مرا چه سود ملامت؟ به یاد بادهٔ روشن
که پند کس ننیوشم کنون که توبه شکستم
اگر چه گوشه گرفتم ز خلق و روی نهفتم
گمان مبر که ز دام تو شوخ دیده برستم
گمان مبر که بدوزم نظر ز روی تو هرگز
که من چو صنع ببینم خدای را بپرستم
شکایت تو به دیوار می‌کنم به ضرورت
چو اعتماد ندارم که: قاصدی بفرستم
دلم تعلق اگر با دهان تنگ تو دارد
روا بود که بگویم که: دل به هیچ ببستم
دل ببردی و جانم در اوفتاد به آتش
کناره کردی و من در میان خاک نشستم
هزار بار دلم را شکسته‌ای به جفاها
که هیچ بار نگفتی: دل که بود؟ که خستم
چو محتسب پی رندان رود ز بهر ملامت
مکن حمایت من پیش او، که صوفی و مستم
ستمگرا، چه بر آید ز دست من که نبردی؟
قرار و صبر و دل و دین و هر چه بود به دستم
به اوحدی دل من پای بند بود همیشه
ترا بدیدم و از بند او تمام برستم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
وه! که امروز چه آشفته و بی‌خویشتنم
دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم
شد چو مویی تنم از غصهٔ نادیدن تو
رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم
اثری نیست درین پیرهن از هستی من
وین تو باور نکنی، تا نکنی پیرهنم
دهنت دیدم و تنگ شکرم یاد آمد
سخنی گفتی و از یاد برفت آن سخنم
از دهان تو چو خواهم که حدیثی گویم
یاوه گردد سخن از نازکی اندر دهنم
گر بمیرم من و آیی به نمازم بیرون
تا لب گور به ده جای بسوزد کفنم
آتش عشق تو از سینهٔ من ننشیند
مگر آن روز که در خاک نشانی بدنم
خلق گویند: برو توبه کن از شیوهٔ عشق
می‌کنم توبه ولی بار دگر می‌شکنم
گر زند بر جگرم چشم تو هر دم تیری
اوحدی نیستم، ار پیش رخت دم بزنم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
از تو میسر نشد کنار گرفتن
پیش تو داند دلم قرار گرفتن
کعبهٔ من کوی تست و حج دل من
حلقهٔ آن زلف تابدار گرفتن
گر ز دل من به گرد غصه برآری
از تو نخواهد دلم غبار گرفتن
عشق ترا نیک می‌شمردم و بد شد
جهل بود کار عشق خوار گرفتن
دست نگارین مبر به تیغ، که ما خود
دست بشستیم ازین نگار گرفتن
حاصلت از یار چون به جز غم دل نیست
توبه کن، ای اوحدی، ز یار گرفتن
رو به کناری بساز، چون نتوانی
کام دل خویش در کنار گرفتن
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - وله غفرالله ذنوبه
سرم خزینهٔ خوفست و دل سفینهٔ بیم
ز کردهٔ خود و اندیشهٔ عذاب الیم
گناه کرده به خروار، هیچ طاعت نه
مگر ببخشدم از لطف خود خدای کریم
ز راه دور فتادم، که غول بود رفیق
ز عقل بهره ندیدم، که دیو بود ندیم
ادیم روی من از پنجهٔ ندم سیهست
بجز ندم نکند کس سیه رخ چو ادیم
بیا، به خود مرو این راه را که در پیشست
گزندهای درشتست و بندهای عظیم
دونیمه شد دلت اندر میان دین و درم
ببین که: برتو چه آید برین دل بدونیم؟
حیات جان عزیزت به نور ایمان بود
عزیز یوسف خود را چرا فروخت به سیم؟
چو کار خویش نکردی بهیچ رویی راست
ضرورتست که روراست میروی به جحیم
ز خط خواجهٔ خود سر نمی‌توان برداشت
به حکم او بنه، ار بنده‌ای، سر تسلیم
بهر حدیث، که خواهی، نصیحتت کردم
هنوز باز نگشتی تو از ضلال قدیم
منزها، به کسانی که وا دل ایشان
بجز مقامهٔ ذکر تو نیست هیچ مقیم
که چون مرا هوس و آز من شکنجه کند
دلم ز پنجهٔ شهوت برون کشی تو سلیم
مرا به خویشتن و عقل خویش باز مهل
که عاجزست ز درمان درد خویش سقیم
ز علم خویشتنم نکته‌ای در آموزان
خلاف علم خلافی، که کرده‌ام تعلیم
ببخش، اگر گنهی کرده‌ام، که نیست عجب
گنه ز بندهٔ نادان و مغفرت ز حکیم
پس از گناه چنان بنده، عذرهای چنین
به پایمردی لطف تو میکنم تقدیم
اگر به دو زخم از راه خلت اندازی
تفاوتی نکند، کآتش است و ابراهیم
تو خود عظیمی، اگر گویم، ارنه، لیکن من
به نام پاک تو خود را همی کنم تعظیم
نه سیم خواهم ونی زر، ولی چو خاک شوم
ز لطف خویش به خاکم همی فرست نسیم
در آن زمان که به حال شکستگان نگری
به اوحدی نظری برکن، ای کریم و رحیم
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
تمامی سخن
دگر بار آن بت از خواری پشیمان
شد از جور و ستمگاری پشیمان
نوشت از غایت مهری، که دانی
ضرورت نامه‌ای در مهربانی
بدان آشفتهٔ مسکین فرستاد
به لطف و عذرخواهی وعدها داد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
ساقی، ز شکر خنده شراب طرب انگیز
در ده، که به جان آمدم از توبه و پرهیز
در بزم ز رخسار دو صد شمع برافروز
وز لعل شکربار می و نقل فرو ریز
هر ساعتی از غمزه فریبی دگر آغاز
هر دم ز کرشمه شر و شوری دگر انگیز
آن دل که به رخسار تو دزدیده نظر کرد
او را به سر زلف نگونسار درآویز
و آن جام که به دام سر زلف تو درافتاد
قیدش کن و بسپار بدان غمزهٔ خونریز
در شهر ز عشق تو بسی فتنه و غوغاست
از خانه برون آ، بنشان شور شغب خیز
چون طینت من از می مهر تو سرشتند
کی توبه کنم از می ناب طرب انگیز؟
ای فتنه، که آموخت تو را کز رخ چون ماه
بفریب دل اهل جهان ناگه و بگریز؟
خواهی که بیابی دل گم کرده، عراقی؟
خاک در میخانه به غربال فرو بیز
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
ای یار، بیا و یاریی کن
رنجه شو و غم‌گساریی کن
آخر سگک در تو بودم
یادم کن و حق‌گزاریی کن
ای نیک، ز من همه بد آمد
نیکی کن و بردباریی کن
بر عاشق خود مگیر خرده
ای دوست بزرگواریی کن
ای دل، چو تو را فتاد این کار
رو بر در یار زاریی کن
ای بخت، بموی بر عراقی
وی دیده، تو نیز یاریی کن
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
آمد به درت امیدواری
کو را به جز از تو نیست یاری
محنت‌زده‌ای، نیازمندی
خجلت‌زده‌ای، گناهکاری
از گفتهٔ خود سیاه‌رویی
وز کردهٔ خویش شرمساری
از یار جدا فتاده عمری
وز دوست بمانده روزگاری
بوده به درت چنان عزیزی
دور از تو چنین بمانده خواری
خرسند ز خاک درگه تو
بیچاره به بوی یا غباری
شاید ز در تو باز گردد؟
نومید، چنین امیدواری
زیبد که شود به کام دشمن
از دوستی تو دوستداری؟
بخشای ز لطف بر عراقی
کو ماند کنون و زینهاری
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج به غیر خود مگردان ما را
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
کردم توبه، شکستیش روز نخست
چون بشکستم، به توبه‌ام خواندی چست
القصه زمام توبه‌ام در کف تست
یکدم نه شکسته‌اش گذاری نه درست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۶
گر من گنه جمله جهان کردستم
عفو تو امیدست که گیرد دستم
گفتی که به روز عجز دستت گیرم
عاجزتر ازین مخواه کاکنون هستم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۱
دی بر سر گور ذله غارت کردم
مر پاکان را جنب زیارت کردم
شکرانهٔ آنکه روزه خوردم رمضان
در عید نماز بی طهارت کردم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۲
یا رب من اگر گناه بی حد کردم
دانم به یقین که بر تن خود کردم
از هرچه مخالف رضای تو بود
برگشتم و توبه کردم و بد کردم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵۴
یا رب ز گناه زشت خود منفعلم
وز قول بد و فعل بد خود خجلم
فیضی به دلم ز عالم قدس رسان
تا محو شود خیال باطل ز دلم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰۶
از هر چه نه از بهر تو کردم توبه
ور بی تو غمی خوردم از آن غم توبه
و آن نیز که بعد ازین برای تو کنم
گر بهتر از آن توان از آن هم توبه
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰۷
از بس که شکستم و ببستم توبه
فریاد همی کند ز دستم توبه
دیروز به توبه‌ای شکستم ساغر
و امروز به ساغری شکستم توبه
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰۸
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه
بی یاد تو هر جا که نشستم توبه
در حضرت تو توبه شکستم صدبار
زین توبه که صد بار شکستم توبه
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱۴
افسوس که عمر رفت بر بیهوده
هم لقمه حرام و هم نفس آلوده
فرمودهٔ ناکرده پشیمانم کرد
افسوس ز کرده‌های نافرموده