عبارات مورد جستجو در ۲۰۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳
بشکفت گل در بوستان آن غنچهٔ خندان کجا؟
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا؟
هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد درد مرا درمان کجا؟
گویند ترک غم بگو تدبیر سامانی بجو
درمانده را تدبیر کو دیوانه را سامان کجا؟
از بخت روزی باطرب خضر آب خورد و شست لب
جویان سکندر در طلب تا چشمهٔ حیوان کجا؟
میگفت با من هر زمان گر جان دهی با من امان
من می برم فرمان به جان آن یار بی فرمان کجا؟
گفتم تویی اندر تنم ما هست جان روشنم
گفتی که آری آن منم اگر آن تویی پس جان کجا؟
گفتی صبوری پیش کن مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن من کردم این و آن کجا؟
پیدا گرت بعد از مهی درکوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا؟
زین پیش با تو هر زمان میبودمی از همدمان
خسرو نه هست آخر همان ؟ آن عهد و آن پیمان کجا؟
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا؟
هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد درد مرا درمان کجا؟
گویند ترک غم بگو تدبیر سامانی بجو
درمانده را تدبیر کو دیوانه را سامان کجا؟
از بخت روزی باطرب خضر آب خورد و شست لب
جویان سکندر در طلب تا چشمهٔ حیوان کجا؟
میگفت با من هر زمان گر جان دهی با من امان
من می برم فرمان به جان آن یار بی فرمان کجا؟
گفتم تویی اندر تنم ما هست جان روشنم
گفتی که آری آن منم اگر آن تویی پس جان کجا؟
گفتی صبوری پیش کن مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن من کردم این و آن کجا؟
پیدا گرت بعد از مهی درکوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا؟
زین پیش با تو هر زمان میبودمی از همدمان
خسرو نه هست آخر همان ؟ آن عهد و آن پیمان کجا؟
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹۲
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۴
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۹) حکایت آن پیر که خواست که او را میان دو گورستان دفن کنند
چو بود آن شیخ سالی شصت هفتاد
ز بعد آن مگر در نزع افتاد
یکی گفت ای بدان عالم قدم زن
کجا دفنت کنم جائی رقم زن
چنین گفت او که من شوریده ایمان
نخواهم در بر جمعی مسلمان
چو من نور مسلمانان ندارم
بگورستان دین داران چه کارم
نمیخواهم جهودان نیز همبر
که بیزارست از ایشان پیمبر
میان این دو گورستان زمینم
بدست آور که من زان نه زینم
مرا نه در مسلمانی قدم بود
نه در راه جهودی نیز هم بود
میان این و آن باید چنین کس
که تا خود حال چون گردد ازین پس
نرفتی یک قدم این راه آخر
کجا بودی تو چندین گاه آخر
نداری هیچ کاری کارت آنجاست
بره بر عقبهٔ بسیارت آنجاست
نه چندان عقبه در پیشست آنجا
که هرگز روی انجامست آنجا
ازین وادی که در وی بیم جانست
اگر خونی شود جان جای آنست
چه دریائیست این درجان پدیدار
نه سر پیدا و نه پایان پدیدار
هزاران دل اگر خون شد درین راه
ولی زان جمله جانی نیست آگاه
که میداند که هر دل چون چراغی
چه سودا میپزد در هر دماغی
همی هر لحظه غم بیشست ما را
ازین راهی که در پیشست ما را
چراغ نورِ ایمان بر سر راه
چه سازی گر فرو میزد بناگاه
ز بعد آن مگر در نزع افتاد
یکی گفت ای بدان عالم قدم زن
کجا دفنت کنم جائی رقم زن
چنین گفت او که من شوریده ایمان
نخواهم در بر جمعی مسلمان
چو من نور مسلمانان ندارم
بگورستان دین داران چه کارم
نمیخواهم جهودان نیز همبر
که بیزارست از ایشان پیمبر
میان این دو گورستان زمینم
بدست آور که من زان نه زینم
مرا نه در مسلمانی قدم بود
نه در راه جهودی نیز هم بود
میان این و آن باید چنین کس
که تا خود حال چون گردد ازین پس
نرفتی یک قدم این راه آخر
کجا بودی تو چندین گاه آخر
نداری هیچ کاری کارت آنجاست
بره بر عقبهٔ بسیارت آنجاست
نه چندان عقبه در پیشست آنجا
که هرگز روی انجامست آنجا
ازین وادی که در وی بیم جانست
اگر خونی شود جان جای آنست
چه دریائیست این درجان پدیدار
نه سر پیدا و نه پایان پدیدار
هزاران دل اگر خون شد درین راه
ولی زان جمله جانی نیست آگاه
که میداند که هر دل چون چراغی
چه سودا میپزد در هر دماغی
همی هر لحظه غم بیشست ما را
ازین راهی که در پیشست ما را
چراغ نورِ ایمان بر سر راه
چه سازی گر فرو میزد بناگاه
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۱۶
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۴۵
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
پرسیدن عبدالسلام از حقیقت منصور
بدو گفتم که ای پیر سرافراز
نمودی هم از این گوئی سرباز
بقدر خود مرا بنمود رازم
دگر آورد سوی خویش بازم
در آن سرلقا ای پیر عالم
نمودم اندر این ساعت بیک دم
تو اصل لیل و من اصلی ندارم
از آن اینجایگه وصلی ندارم
که تاب و طاقت عشقم نمانده است
دلم حیران و سرگردان بمانده است
در این حیرت دمادم راز جویم
چو دیده گم کنم هم باز جویم
دمادم حیرتم سلطان پدیداست
همی بینم که جانان ناپدید است
پدیدار است لیکن من ندانم
چو تو امشب یقین روشن ندانم
ترا زیبد که پیدا آمدستی
عجب در عشق زیبا آمدستی
در این شب چون نمودستی بگو رخ
که اینجا میدهی در عشق پاسخ
درین شب در درون خلوت ما
فرو دستی تو اندر قربت ما
بگو تاازکجا اینجا رسیدی
که اندر چشم من جانا پدیدی
منم امشب ترا دیده در این روز
به بخت و طالع مسعود و پیروز
عجایب قصهٔ امشب پدید است
که جانم همچو جانانم پدیداست
تو ای دلدار آخر از کجائی
در این مسکن بگو بهر چرائی
حقیقت آشنائی راز دانم
بگو تا دید دیدت باز دانم
بگو تا کیست منصور سرافراز
که گفتی این زمان اینجا مرا باز
تو آخر کیستی منصور هم کیست
درین روی تو آخر نورهم چیست
مرا گم میکنی یارا در اینجا
که امشب آمدی در عشق پیدا
نمودی هم از این گوئی سرباز
بقدر خود مرا بنمود رازم
دگر آورد سوی خویش بازم
در آن سرلقا ای پیر عالم
نمودم اندر این ساعت بیک دم
تو اصل لیل و من اصلی ندارم
از آن اینجایگه وصلی ندارم
که تاب و طاقت عشقم نمانده است
دلم حیران و سرگردان بمانده است
در این حیرت دمادم راز جویم
چو دیده گم کنم هم باز جویم
دمادم حیرتم سلطان پدیداست
همی بینم که جانان ناپدید است
پدیدار است لیکن من ندانم
چو تو امشب یقین روشن ندانم
ترا زیبد که پیدا آمدستی
عجب در عشق زیبا آمدستی
در این شب چون نمودستی بگو رخ
که اینجا میدهی در عشق پاسخ
درین شب در درون خلوت ما
فرو دستی تو اندر قربت ما
بگو تاازکجا اینجا رسیدی
که اندر چشم من جانا پدیدی
منم امشب ترا دیده در این روز
به بخت و طالع مسعود و پیروز
عجایب قصهٔ امشب پدید است
که جانم همچو جانانم پدیداست
تو ای دلدار آخر از کجائی
در این مسکن بگو بهر چرائی
حقیقت آشنائی راز دانم
بگو تا دید دیدت باز دانم
بگو تا کیست منصور سرافراز
که گفتی این زمان اینجا مرا باز
تو آخر کیستی منصور هم کیست
درین روی تو آخر نورهم چیست
مرا گم میکنی یارا در اینجا
که امشب آمدی در عشق پیدا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
بر دل تنگ ما فضای جهان
تیره شد از کشاکش تن و جان
تن خراست و علف همیخواهد
جان چو عیسی خدایرا جویان
دل ما صورتان بی معنی
در میان دو ضد شده حیران
کار هر روز ما نیاید راست
یا غم جان خوریم یا غم نان
گر بجان میرویم کو پر و بال
ور بتن می تنیم حیف از جان
بخیه بر آن زنیم این بدرد
ور بدوزیم این بدرد آن
گر کم این نهیم کو آن صبر
ور کم آن نهیم وای بر آن
زینغم جانگداز در رنجیم
در بلا ماندهایم سر گردان
تا بکی سر نهیم بر زانو
چند پیچیم پای در دامان
چون زید کس بزخم بی مرهم
چون کند کس بدرد بی درمان
مرگ کو تا که وارهیم ز تن
عشق کوتا که بگذریم ز جان
یا مماتی که نیست گردد این
یا حیاتی که جمله گردد آن
ساقیا ساقیا بده قدحی
تا بیابیم زین کشاکش امان
بگذریم از سر مکان و مکین
در نوردیم این زمین و زمان
تا به بینیم عالمی یکدست
جان شده تن در آن و تن هم جان
هر دو با هم یکی شده آنجا
آن بود این و این بود هم آن
عالمی بی تزاحم اضداد
خوش بجنبیم اندر امن و امان
سخنت چون بمأمن انجامید
بس کن ای فیض گفتگو و بمان
تیره شد از کشاکش تن و جان
تن خراست و علف همیخواهد
جان چو عیسی خدایرا جویان
دل ما صورتان بی معنی
در میان دو ضد شده حیران
کار هر روز ما نیاید راست
یا غم جان خوریم یا غم نان
گر بجان میرویم کو پر و بال
ور بتن می تنیم حیف از جان
بخیه بر آن زنیم این بدرد
ور بدوزیم این بدرد آن
گر کم این نهیم کو آن صبر
ور کم آن نهیم وای بر آن
زینغم جانگداز در رنجیم
در بلا ماندهایم سر گردان
تا بکی سر نهیم بر زانو
چند پیچیم پای در دامان
چون زید کس بزخم بی مرهم
چون کند کس بدرد بی درمان
مرگ کو تا که وارهیم ز تن
عشق کوتا که بگذریم ز جان
یا مماتی که نیست گردد این
یا حیاتی که جمله گردد آن
ساقیا ساقیا بده قدحی
تا بیابیم زین کشاکش امان
بگذریم از سر مکان و مکین
در نوردیم این زمین و زمان
تا به بینیم عالمی یکدست
جان شده تن در آن و تن هم جان
هر دو با هم یکی شده آنجا
آن بود این و این بود هم آن
عالمی بی تزاحم اضداد
خوش بجنبیم اندر امن و امان
سخنت چون بمأمن انجامید
بس کن ای فیض گفتگو و بمان
اقبال لاهوری : زبور عجم
خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون
خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون
کاروان زین وادی دور و دراز آید برون
من به سیمای غلامان فر سلطان دیده ام
شعلهٔ محمود از خاک ایاز آید برون
عمر ها در کعبه و بتخانه می نالد حیات
تا ز بزم عشق یک دانای راز آید برون
طرح نو می افکند اندر ضمیر کائنات
ناله ها کز سینهٔ اهل نیاز آید برون
چنگ را گیرید از دستم که کار از دست رفت
نغمه ام خون گشت و از رگهای ساز آید برون
کاروان زین وادی دور و دراز آید برون
من به سیمای غلامان فر سلطان دیده ام
شعلهٔ محمود از خاک ایاز آید برون
عمر ها در کعبه و بتخانه می نالد حیات
تا ز بزم عشق یک دانای راز آید برون
طرح نو می افکند اندر ضمیر کائنات
ناله ها کز سینهٔ اهل نیاز آید برون
چنگ را گیرید از دستم که کار از دست رفت
نغمه ام خون گشت و از رگهای ساز آید برون
اقبال لاهوری : زبور عجم
لاله صحرایم از طرف خیابانم برید
لاله صحرایم از طرف خیابانم برید
در هوای دشت و کهسار و بیابانم برید
روبهی آموختم از خویش دور افتاده ام
چاره پردازن به آغوش نیستانم برید
در میان سینه حرفی داشتم گم کرده ام
گرچه پیرم پیش ملای دبستانم برید
ساز خاموشم نوای دیگری دارم هنوز
آنکه بازم پرده گرداند پی آنم برید
در شب من آفتاب آن کهن داغی بس است
این چراغ زیر فانوس از شبستانم برید
من که رمز شهریاری با غلامان گفته ام
بندهٔ تقصیر وارم پیش سلطانم برید
در هوای دشت و کهسار و بیابانم برید
روبهی آموختم از خویش دور افتاده ام
چاره پردازن به آغوش نیستانم برید
در میان سینه حرفی داشتم گم کرده ام
گرچه پیرم پیش ملای دبستانم برید
ساز خاموشم نوای دیگری دارم هنوز
آنکه بازم پرده گرداند پی آنم برید
در شب من آفتاب آن کهن داغی بس است
این چراغ زیر فانوس از شبستانم برید
من که رمز شهریاری با غلامان گفته ام
بندهٔ تقصیر وارم پیش سلطانم برید
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به بحر خویش چون موجی تپیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
کسی چه شکرکند دولت تمنا را
به عالمیکه تویی ناله میکشد ما را
ندرد انجمن یأس ما شراب دگر
هم از شکست مگرپرکنیم مینا را
به عالمیکه حلاوت نشانهٔ ننگ است
دو نیم چون نشود دل ز غصه خرما را
هنوز ارهٔ دندان موج در نظر است
گوهر به دامن راحت چسانکشد پا را
درشتخو چه خیال است نرمگو باشد؟
شرارخیزی محض است طبع خارا را
سلامت آینهٔ اعتبار امکان نیست
شکستهاند به صد موج رنگ دریا را
صفای دل بهکدورت مده ز فکر دویی
که عکس، تنگ برآیینه کند جا را
برون لفظ محال است جلوهٔ معنی
همان زکسوتاسما طلب مسما را
رسیدهایم ز اسما به فهم معنی خویش
گرفتهایم ز عنقا سراغ عنقا را
هزار معنی پیچیده در تغافل تست
به ابروی تو چه نسبتزبانگویا را
سبکروان به هوایت چنان ز خود رفتند
که چون نفس نرساندند برزمین پا را
همیشه تشنه لب خون ما بود بیدل
چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
به عالمیکه تویی ناله میکشد ما را
ندرد انجمن یأس ما شراب دگر
هم از شکست مگرپرکنیم مینا را
به عالمیکه حلاوت نشانهٔ ننگ است
دو نیم چون نشود دل ز غصه خرما را
هنوز ارهٔ دندان موج در نظر است
گوهر به دامن راحت چسانکشد پا را
درشتخو چه خیال است نرمگو باشد؟
شرارخیزی محض است طبع خارا را
سلامت آینهٔ اعتبار امکان نیست
شکستهاند به صد موج رنگ دریا را
صفای دل بهکدورت مده ز فکر دویی
که عکس، تنگ برآیینه کند جا را
برون لفظ محال است جلوهٔ معنی
همان زکسوتاسما طلب مسما را
رسیدهایم ز اسما به فهم معنی خویش
گرفتهایم ز عنقا سراغ عنقا را
هزار معنی پیچیده در تغافل تست
به ابروی تو چه نسبتزبانگویا را
سبکروان به هوایت چنان ز خود رفتند
که چون نفس نرساندند برزمین پا را
همیشه تشنه لب خون ما بود بیدل
چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
زگفت وگو نیامد صید جمعیت به بند ما
مگر ازسعی خاموشی نفسگیردکمندما
اگر از خاکره تاسایه فرقی میتوان کردن
جز این مقدار نتوان یافت از پست و بلند ما
ز سیر برق تازان شرر جولان چه میپرسی
که بود از خودگذشتن اولینگام سمند ما
توخواهی پردهرنگینسازخواهیچهره گلگونکن
به هرآتشکه باشد سوختن دارد سپند ما
از آن چشم عتابآلود ذوق زندگانیکو
غم بادام تلخی برد شیرینی ز قند ما
ز جوش باده میباید سراغ نشئه پرسیدن
هماننیرنگ بیچونیست عرض چون و چندما
اگر تا صانع از مصنوع راهی میتوان بردن
چرا دربند نقش ما نباشد نقشبند ما
چوشمع از جستجورفتیم تا سر منزل داغی
تلاش نقش پایی داشت شبگیر بلند ما
نگاه عبرتیم اما درین صحرای بیحاصل
حریف صیدگیرایی نمیگرددکمند ما
نگردد هیچکافر محو افسون غلط بینی
غبار خویش شد در جلوهگاهت چشمبند ما
جهان توفان رنگ و دل همان مشتاق بیرنگی
چه سازد جلوه با آیینهٔ مشکلپسند ما
کمین نالهای داریم درگرد عدم بیدل
ز خاکستر صدای رفته میجوید سپند ما
مگر ازسعی خاموشی نفسگیردکمندما
اگر از خاکره تاسایه فرقی میتوان کردن
جز این مقدار نتوان یافت از پست و بلند ما
ز سیر برق تازان شرر جولان چه میپرسی
که بود از خودگذشتن اولینگام سمند ما
توخواهی پردهرنگینسازخواهیچهره گلگونکن
به هرآتشکه باشد سوختن دارد سپند ما
از آن چشم عتابآلود ذوق زندگانیکو
غم بادام تلخی برد شیرینی ز قند ما
ز جوش باده میباید سراغ نشئه پرسیدن
هماننیرنگ بیچونیست عرض چون و چندما
اگر تا صانع از مصنوع راهی میتوان بردن
چرا دربند نقش ما نباشد نقشبند ما
چوشمع از جستجورفتیم تا سر منزل داغی
تلاش نقش پایی داشت شبگیر بلند ما
نگاه عبرتیم اما درین صحرای بیحاصل
حریف صیدگیرایی نمیگرددکمند ما
نگردد هیچکافر محو افسون غلط بینی
غبار خویش شد در جلوهگاهت چشمبند ما
جهان توفان رنگ و دل همان مشتاق بیرنگی
چه سازد جلوه با آیینهٔ مشکلپسند ما
کمین نالهای داریم درگرد عدم بیدل
ز خاکستر صدای رفته میجوید سپند ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
جنون آنجاکه میگردد دلیل وحشت دلها
بهفریاد سپند ازخود برون جستهستمحفلها
به امیدکدامین نغمه مینالی درین محفل
تپیدن داشت آهنگیکه خونکردند بسملها
تلاش مقصدت برد از نظر سامان جمعیت
بهکشتی چونعنان دادی رمآهوست ساحلها
درین محنتسرا گر بستر راحت هوس داری
نمالی سینه برگردی که گیرد دامن دلها
به اصلاح فساد جسم سامان ریاضتکن
نم لغزش بهخشکی میتوان برداشت ازگلها
ز بیرنگی سبکروح آمدیم اما درتن منزل
گرانیکرد دل چندانکه بربستیم محملها
چو اشک ازکلفت پندار هستی درگره بودم
چکیدمناگه از چشم خود و حلگشت مشکلها
ز زخم بیامان احتیاج آگه نهای ورنه
بهچندین خوندیت میخواهدآبروی سایلها
توراحت بسمل وغافلکهدر وحشتگه امکان
چو شمع از جاده میجوشد پر پرواز منزلها
نوای هستی از ساز عدم بیرون نمیجوشد
گریبان محیط است آنکه میگویند ساحلها
خمارکامل از خمیازه ساغر میکشد بیدل
هجومحسرت آغوش مجنونریخت محملها
بهفریاد سپند ازخود برون جستهستمحفلها
به امیدکدامین نغمه مینالی درین محفل
تپیدن داشت آهنگیکه خونکردند بسملها
تلاش مقصدت برد از نظر سامان جمعیت
بهکشتی چونعنان دادی رمآهوست ساحلها
درین محنتسرا گر بستر راحت هوس داری
نمالی سینه برگردی که گیرد دامن دلها
به اصلاح فساد جسم سامان ریاضتکن
نم لغزش بهخشکی میتوان برداشت ازگلها
ز بیرنگی سبکروح آمدیم اما درتن منزل
گرانیکرد دل چندانکه بربستیم محملها
چو اشک ازکلفت پندار هستی درگره بودم
چکیدمناگه از چشم خود و حلگشت مشکلها
ز زخم بیامان احتیاج آگه نهای ورنه
بهچندین خوندیت میخواهدآبروی سایلها
توراحت بسمل وغافلکهدر وحشتگه امکان
چو شمع از جاده میجوشد پر پرواز منزلها
نوای هستی از ساز عدم بیرون نمیجوشد
گریبان محیط است آنکه میگویند ساحلها
خمارکامل از خمیازه ساغر میکشد بیدل
هجومحسرت آغوش مجنونریخت محملها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
آمد ورفت نفس نیرنگ توفان بلاست
موج ایندریا بهچشم اهلعبرت اژدهاست
هرچهکمکردیم از خبث اعتبار ما فزود
کاهش جزو نگین شهرت فروش نامهاست
تا ز نقش پایگلگون بیستون دارد سراغ
کوهکن را در نظر، هر سنگ، لعل بیبهاست
عشق دوراست ازتسلی ورنه مجنون مرا
نقش پای ناقه هم آیینهٔ مقصد نماست
طرهٔ اوبسکه در خون دل ما غوطه زد
چون رگگلشانههمانگشتدر رنگ حناست
در طریق جستجو هر نقش پایم قبلهایست
غرقهٔاینبحر را، هر موج، محراب دعاست
میتوان کردن ز بیرنگی سراغ هستیام
نالهام، آیینهٔ تمثال من لوح هواست
زینکدورت رنگ بنیادیکه داری در نظر
سایه میبینی نمیفهمیکه نورت زیرپاست
منت صیقل به صد داغکدورت خفتن است
بیصفایی نیست تا آیینهٔ ما بیصفاست
سایهایم از دستگاه ما سیهبختان مپرس
آنکه روزش از دل شب برنیامد روز ماست
احتیاج است آنچه بیماری مقررکردهاند
درد اگر بر دلگران است از تقاضای دواست
معنی آشفتگی بیدل ز زلف یارپرس
نسخهٔ فکر پریشان جمع در طبع رساست
موج ایندریا بهچشم اهلعبرت اژدهاست
هرچهکمکردیم از خبث اعتبار ما فزود
کاهش جزو نگین شهرت فروش نامهاست
تا ز نقش پایگلگون بیستون دارد سراغ
کوهکن را در نظر، هر سنگ، لعل بیبهاست
عشق دوراست ازتسلی ورنه مجنون مرا
نقش پای ناقه هم آیینهٔ مقصد نماست
طرهٔ اوبسکه در خون دل ما غوطه زد
چون رگگلشانههمانگشتدر رنگ حناست
در طریق جستجو هر نقش پایم قبلهایست
غرقهٔاینبحر را، هر موج، محراب دعاست
میتوان کردن ز بیرنگی سراغ هستیام
نالهام، آیینهٔ تمثال من لوح هواست
زینکدورت رنگ بنیادیکه داری در نظر
سایه میبینی نمیفهمیکه نورت زیرپاست
منت صیقل به صد داغکدورت خفتن است
بیصفایی نیست تا آیینهٔ ما بیصفاست
سایهایم از دستگاه ما سیهبختان مپرس
آنکه روزش از دل شب برنیامد روز ماست
احتیاج است آنچه بیماری مقررکردهاند
درد اگر بر دلگران است از تقاضای دواست
معنی آشفتگی بیدل ز زلف یارپرس
نسخهٔ فکر پریشان جمع در طبع رساست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
زندگی سد ره جولان ماست
خاک ما گل کرده ی آب بقاست
با چنین بیدست و پاییهای عجز
بسمل ما را تپیدن خونبهاست
هرکجا سرو تو جولان میکند
چشمما چونطوققمری نقش پاست
خاک گشتیم و همان محو توایم
آینه رفت زخود و حیرت بجاست
مفت راحتگیر نرمیهای طبع
سنگ چون گردد ملایم مومیاست
شکوه سامانند، بیمغزان دهر
مایهٔ جام از تهیدستی صداست
این صدفها یک قلم بیگوهرند
عالمی دل دارد اما دل کجاست
از ضعیفی ، صید مایوس مرا
حلقهٔ فتراک محراب دعاست
در شرر آیینهٔ اشیا گم است
ابتدای هرچه بینی انتهاست
بابد ولگامعط از هستی گذشت
جاده دشت محبت اژدهاست
میفزاید وحشتانداز کمند
ناله در نایابی مطلب رساست
یاد روی کیست عیدگریه ام
طفل اشکم صد جمن رنگین قباست
گلفروش نازم از بیحاصلی
پنجهٔ بیکار دایم در حناست
بیدل از آفتنصیبان دلیم
خون شدن معراج طاقتهای ماست
خاک ما گل کرده ی آب بقاست
با چنین بیدست و پاییهای عجز
بسمل ما را تپیدن خونبهاست
هرکجا سرو تو جولان میکند
چشمما چونطوققمری نقش پاست
خاک گشتیم و همان محو توایم
آینه رفت زخود و حیرت بجاست
مفت راحتگیر نرمیهای طبع
سنگ چون گردد ملایم مومیاست
شکوه سامانند، بیمغزان دهر
مایهٔ جام از تهیدستی صداست
این صدفها یک قلم بیگوهرند
عالمی دل دارد اما دل کجاست
از ضعیفی ، صید مایوس مرا
حلقهٔ فتراک محراب دعاست
در شرر آیینهٔ اشیا گم است
ابتدای هرچه بینی انتهاست
بابد ولگامعط از هستی گذشت
جاده دشت محبت اژدهاست
میفزاید وحشتانداز کمند
ناله در نایابی مطلب رساست
یاد روی کیست عیدگریه ام
طفل اشکم صد جمن رنگین قباست
گلفروش نازم از بیحاصلی
پنجهٔ بیکار دایم در حناست
بیدل از آفتنصیبان دلیم
خون شدن معراج طاقتهای ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
نشئهٔ هستی به دور جام پیری نارساست
قامت خم گشته خط ساغر بزم فناست
اهل معنی در هجوم اشک، عشرت چیدهاند
صبح را در موج شبنم خندهٔ دنداننماست
عافیت خواهی، وداع آرزوی جاه کن
شمع این بزم از کلاه خود بهکام اژدهاست
گر ز اسرار آگهی کم نیست قصان ازکمال
*ن خط پ*بار خواندی ابدایته انتهاست
بعد مردن هم نیام بیحلقهٔ زنجیر عشق
هر کف خاکم به دام گردبادی مبتلاست
مویپیریمیکشد مارا بهطوفنیستی
شعلهسان خاکستر ما جامهٔ احرام ماست
سینهصافان را هنر نبود مگر اسباب فقر
جوهر اندر خانهٔ آیینه نقش بوریاست
گر ز دامن پا کشیدی دست از آسایش بدار
چون سخن از لب قدم بیرون نهد جزو هواست
دستگاه از سجدهٔ حق مانع دل میشود
دانه را گردنکشی سرمایهٔ نشو و نماست
دوزخ نقد است دور از وصل جانان زیستن
بیتو صبحم شاممرگ و شام من روز جزاست
شوق میبالد خیال ماحصل منظور نیست
جستجو بیمقصداستوگفتگو بیمدعاست
در عدم هم کم نخواهد گشت بیدل وحشتم
شعله خاکستر اگر شد بال پروازش رساست
قامت خم گشته خط ساغر بزم فناست
اهل معنی در هجوم اشک، عشرت چیدهاند
صبح را در موج شبنم خندهٔ دنداننماست
عافیت خواهی، وداع آرزوی جاه کن
شمع این بزم از کلاه خود بهکام اژدهاست
گر ز اسرار آگهی کم نیست قصان ازکمال
*ن خط پ*بار خواندی ابدایته انتهاست
بعد مردن هم نیام بیحلقهٔ زنجیر عشق
هر کف خاکم به دام گردبادی مبتلاست
مویپیریمیکشد مارا بهطوفنیستی
شعلهسان خاکستر ما جامهٔ احرام ماست
سینهصافان را هنر نبود مگر اسباب فقر
جوهر اندر خانهٔ آیینه نقش بوریاست
گر ز دامن پا کشیدی دست از آسایش بدار
چون سخن از لب قدم بیرون نهد جزو هواست
دستگاه از سجدهٔ حق مانع دل میشود
دانه را گردنکشی سرمایهٔ نشو و نماست
دوزخ نقد است دور از وصل جانان زیستن
بیتو صبحم شاممرگ و شام من روز جزاست
شوق میبالد خیال ماحصل منظور نیست
جستجو بیمقصداستوگفتگو بیمدعاست
در عدم هم کم نخواهد گشت بیدل وحشتم
شعله خاکستر اگر شد بال پروازش رساست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
فکر آزادی به این عاجز سرشتیها تریست
عقده چندان نیست اما رشتهٔ ما لاغریست
تا بود ممکن نفس نشمرده کم باید زدن
ای ز آفت بیخبر دل کورهٔ مینا گریست
برق غیرت در جهات دهر وا کردهست بال
چشم بگشایید، بسمالله، اگر تابآوریست
سیر عالم بیتامل زحمت چشم و دل است
شش جهت گرد است در راهی که رفتن سرسریست
سعی غربت هیچکس را برنیاورد از وطن
قلقل مینا هنوز آن قهقهٔ کبک دریست
فکر معنی چند پاس لفظ باید داشتن
شیشه تا در جلوه باشد رنگ بر روی پریست
تو به تو در مغز فطرت ننگ غفلت چیدهاند
پنبهٔ گوشی که دارد خلق روپوش کریست
تا توانی از ادب سر بر خط تسلیم باش
خامه چندانی که بر لغزش خرامد مسطریست
در محبت یکسر مویم تهی از داغ نیست
چون پر طاووس طومار جنونم محضریست
تیرهبختی هرچه باشد امتحانگاه وفاست
از محک غافل مباش ای بیخبر رنگم زریست
چون سحر از قمریان باغ سودای کهام
کز بهارم گر تبسم میدمد خاکستریست
قلقل مینا شنیدی بیدل ازعیشم مپرس
خندهای دارم که تا گل کردمی باید گریست
عقده چندان نیست اما رشتهٔ ما لاغریست
تا بود ممکن نفس نشمرده کم باید زدن
ای ز آفت بیخبر دل کورهٔ مینا گریست
برق غیرت در جهات دهر وا کردهست بال
چشم بگشایید، بسمالله، اگر تابآوریست
سیر عالم بیتامل زحمت چشم و دل است
شش جهت گرد است در راهی که رفتن سرسریست
سعی غربت هیچکس را برنیاورد از وطن
قلقل مینا هنوز آن قهقهٔ کبک دریست
فکر معنی چند پاس لفظ باید داشتن
شیشه تا در جلوه باشد رنگ بر روی پریست
تو به تو در مغز فطرت ننگ غفلت چیدهاند
پنبهٔ گوشی که دارد خلق روپوش کریست
تا توانی از ادب سر بر خط تسلیم باش
خامه چندانی که بر لغزش خرامد مسطریست
در محبت یکسر مویم تهی از داغ نیست
چون پر طاووس طومار جنونم محضریست
تیرهبختی هرچه باشد امتحانگاه وفاست
از محک غافل مباش ای بیخبر رنگم زریست
چون سحر از قمریان باغ سودای کهام
کز بهارم گر تبسم میدمد خاکستریست
قلقل مینا شنیدی بیدل ازعیشم مپرس
خندهای دارم که تا گل کردمی باید گریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
هیچکس چون من درین حرمانسرا ناشاد نیست
عمر در دام و قفس ضایع شد و صیاد نیست
کیست تا فهمد زبان بینواییهای من
از لب زخمم همین خون میچکد فریاد نیست
آسمانی در نظر داریم وارستن کجاست
در خیال این شیشه تا باشد پری آزاد نیست
با نفس گردد مقابل کاش شمع اعتبار
در زمین پست میسوزیم کانجا باد نیست
موج و کف مشکل که گردد محرم قعر محیط
عالمی بیتاب تحقیق است و استعداد نیست
زشتی ما را به طبع روشن افتادست کار
هر کجا آیینهپردازیست زنگی شاد نیست
طفل بازیگوش نسیانگاه سعی غفلتیم
هرچه خواندیم از دبیرستان عبرت، یاد نیست
هرچه باشی ناگزیر وهم باید بودنت
خاکشو، خون خور، طبیعت قابل ارشاد نیست
سجده پابرجاست از تعمیر عجز آگاه باش
غیر نقش پا شدن خشتی درین بنیاد نیست
پیکر خاکی به ذوق نیستی جان میکند
تا نگردد سوده سنگ سرمه بیفریاد نیست
دعوت آفاق کن گر جمع خواهی خاطرت
سیل تا مهمان نگردد خانهات آباد نیست
خفت تغییر بر تمکین ما نتوان گماشت
انفعال بال و پر در بیضهٔ فولاد نیست
عشق گاهی قدردان درد پیدا میکند
بیستون گر تا ابد نالد دگر فرهاد نیست
بینشان رنگیم و تصویر خیالی بستهایم
حیرت آیینه نقش خامهٔ بهزاد نیست
حرف جرأت، خجلت تسلیم کیشان وفاست
هر چه باداباد اینجا، هر چه باداباد نیست
ضعف پهلو بر کمر میباید از هستی گذشت
شمع اگر تا پای خود دارد سفر بیزاد نیست
انتخاب فطرت دیوان بیدل کردهایم
معنیاش را غیر صفر پوچ دیگر صاد نیست
عمر در دام و قفس ضایع شد و صیاد نیست
کیست تا فهمد زبان بینواییهای من
از لب زخمم همین خون میچکد فریاد نیست
آسمانی در نظر داریم وارستن کجاست
در خیال این شیشه تا باشد پری آزاد نیست
با نفس گردد مقابل کاش شمع اعتبار
در زمین پست میسوزیم کانجا باد نیست
موج و کف مشکل که گردد محرم قعر محیط
عالمی بیتاب تحقیق است و استعداد نیست
زشتی ما را به طبع روشن افتادست کار
هر کجا آیینهپردازیست زنگی شاد نیست
طفل بازیگوش نسیانگاه سعی غفلتیم
هرچه خواندیم از دبیرستان عبرت، یاد نیست
هرچه باشی ناگزیر وهم باید بودنت
خاکشو، خون خور، طبیعت قابل ارشاد نیست
سجده پابرجاست از تعمیر عجز آگاه باش
غیر نقش پا شدن خشتی درین بنیاد نیست
پیکر خاکی به ذوق نیستی جان میکند
تا نگردد سوده سنگ سرمه بیفریاد نیست
دعوت آفاق کن گر جمع خواهی خاطرت
سیل تا مهمان نگردد خانهات آباد نیست
خفت تغییر بر تمکین ما نتوان گماشت
انفعال بال و پر در بیضهٔ فولاد نیست
عشق گاهی قدردان درد پیدا میکند
بیستون گر تا ابد نالد دگر فرهاد نیست
بینشان رنگیم و تصویر خیالی بستهایم
حیرت آیینه نقش خامهٔ بهزاد نیست
حرف جرأت، خجلت تسلیم کیشان وفاست
هر چه باداباد اینجا، هر چه باداباد نیست
ضعف پهلو بر کمر میباید از هستی گذشت
شمع اگر تا پای خود دارد سفر بیزاد نیست
انتخاب فطرت دیوان بیدل کردهایم
معنیاش را غیر صفر پوچ دیگر صاد نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
چو صبحم دماغ میآشام نیست
نفس میکشم فرصت جام نیست
دو دم زندگی مایهٔ جانکنیست
حق خود ادا میکنم وام نیست
تبسم به حالم نظرکردن است
در آن پسته جز مغز بادام نیست
به هرجا برد شوق میرفته باش
نفس قاصدانیم پیغام نیست
جنون در دل از بیدماغی فسرد
هواهاست در خانه و بام نیست
غبار جسد عزمها داشتهست
کر این جامه رفت از بر احرام نیست
مپرسید از دلکه ماکیستیم
نشان میدهد آینه نام نیست
دل از ربط فقر و غنا جمعدار
شب وروز با یکدگررام نیست
تلاش جهان چشم پوشیدنست
سحر نیزتا شام جز شام نیست
دو بال است از بیضه تا آشیان
کمین پرافشاندن آرام نیست
چوزنجیرپیوند هم بگسلید
تعلق فغان میکند دام نیست
درآتش فکن بیدل این رخت وهم
تو افسردهای کارکس خام نیست
نفس میکشم فرصت جام نیست
دو دم زندگی مایهٔ جانکنیست
حق خود ادا میکنم وام نیست
تبسم به حالم نظرکردن است
در آن پسته جز مغز بادام نیست
به هرجا برد شوق میرفته باش
نفس قاصدانیم پیغام نیست
جنون در دل از بیدماغی فسرد
هواهاست در خانه و بام نیست
غبار جسد عزمها داشتهست
کر این جامه رفت از بر احرام نیست
مپرسید از دلکه ماکیستیم
نشان میدهد آینه نام نیست
دل از ربط فقر و غنا جمعدار
شب وروز با یکدگررام نیست
تلاش جهان چشم پوشیدنست
سحر نیزتا شام جز شام نیست
دو بال است از بیضه تا آشیان
کمین پرافشاندن آرام نیست
چوزنجیرپیوند هم بگسلید
تعلق فغان میکند دام نیست
درآتش فکن بیدل این رخت وهم
تو افسردهای کارکس خام نیست