عبارات مورد جستجو در ۷۱ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
سرتاسر عالم بتن امروز سری نیست
کز خاک در شاه جهانش اثری نیست
در کار دل غمزد گانت نظری نیست
یا از من دلخسته هنوزت خبری نیست
حیرت زده میدید بحال من و میگفت
پنداشتم از زلف من آشفته تری نیست
هر سو که نهی روی سر از خویش بر آری
تا نگذری از خویش بسویش گذری نیست
آن چشمه که گویند نهان در ظلمات است
گر هست بجز در دل شب چشم تری نیست
بر من بحقارت نگرد شیخ و نداند
کامروز بمیخانه چومن معتبری نیست
عیبم مکن ای خواجه برسوایی و مستی
من دلخوش از اینم که جزاینم هنری نیست
امروز نشاط اینهمه افسرده چرایی
بر سر مگر از باده ی دوشت اثری نیست
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
من از ساقی برای دفع غم توقیر می خواهم
ز جوش قل قل مینا چو می تشهیر می خواهم
ز نزدیکان عشقم گر چه از طرح خرد دورم
ز ویرانی بنای خویش را تعمیر می خواهم
برای خرمن محنت که خاکش بر فلک بادا
ز برق دل یکی آه شرر تأثیر می خواهم
ز عشقش نیست جز جوش عرق سامان کار من
سری در پای او می افکنم تشویر می خواهم
شبی چون شانه هوشم رفت اندر کشور زلفش
ازین خواب پریشان از تو یک تعبیر می خواهم!
جنون آماده داغ تمنای غم عشقم
به پای خویش از زلف تو من زنجیر می خواهم!
به شمع عارض خود راه تاریکم منور کن
که در ظلمات گیسویت یکی شبگیر می خواهم
کمر چون خامه خلقی بسته در شرح رخت لیکن
من اندر مصحف روی تو یک تفسیر می خواهم
ز ریحان لبش معلوم شد اعجاز یاقوتی
به دور لعل او یک دو خط تحریر می خواهم!
به جز سامان حیرت نیست از نظاره رویش
نگاهی سوی او از دیده تصویر می خواهم!
چه خوش گفتست طغرل حضرت مولای من بیدل
کشاد کار خود بی ناخن تدبیر می خواهم!
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
گه تجلی مانع است و گاه هجران حایل است
حیرت اندر حیرتست و مشکل اندر مشکل است
بی نهایت از بر ما بود تا مقصد مقام
منزل کونین طی کردیم و اول منزل است
زخم ما بی طالعان پیدا و پنهان دست و تیغ
بخت مقتولی که چشمش بر جمال قاتل است
از نم فیضی که با این مشت خاک آمیختند
حاملان عرش را بار امانت در گل است
عقده ما را رسول و نامه نتواند گشود
بعد ظاهربین به چشم و دوری ما در دل است
بام و در پر جلوه حسن است اهل حال را
هر که صورت دوست می دارد ز معنی غافل است
سینه ای بخراش و در وی دانه اشکی فشان
این که شوری خاک و ریزی تخم را بی حاصل است
از حدیث سود و سودا می رمم دیوانه وار
حرف لیلی گوی تا دانی که مجنون عاقل است
از کرم شاید دری بر روی مسکین واکنند
بیشتر شب ها درین درگه «نظیری » سایل است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
باید دلی که درک معانی کند ز پند
باید سری که گوش دهد پند سودمند
هوشی مرا که فهم سخن می نمود نیست
دیوانه را چه سود سرون به گوش پند
او خود نبود حور و بر این حیرتم که بود
پیدا چو سمع ساعد سیمینش از پرند
ز آن زلف مشکسا گرهی بر رخم گشای
گر بسته ای کمر که رهانی دلم ز بند
ز آن چهر و قد چو سرو و چو سوری که حسن یار
حجت فراشت در نظر کوته و بلند
خوارم اگر به چشم تو دارم ولی امید
کز عز خاکبوس درت گردم ارجمند
افغان و اشک و انده و آسیب تا به کی
تاب و توان و طاقت و تسلیم تا به چند
نامد صفایی ار مژگان منع اشک ما
کس کی به راه سیل ز خاشاک بسته بند
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۸ - قطعه
هرجا که بپاست طرفه کاخی مردم
پرسند ز یکدگر که این منزل کیست
من نیز در آن خیره بمانم‌ام ا
حیرانم از اینکه خشتش آیا گل کیست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
با آنکه نیست آگهی‌ام در جهان ز تو
گرد جهان برآیم و جویم نشان ز تو
از حرف غیر، در حق من بدگمان مشو
اظهار عاشقی ز من و امتحان ز تو
باشد تحیرّم ز سوال و جواب حشر
از بس که یافتم همه را بی‌زبان ز تو
با آنکه حیرت تو زبانها گرفته است
هر جا رسم، بود سخنی در میان ز تو
آوازه محبت میلی جهان گرفت
وز اضطراب می‌کنم آن را نهان ز تو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
ای جان تلخکام، خراب از چه باده‌ای
کز پا فتاده‌ایّ و دل از دست داده‌ای
ای دیده در مشاهده کیستی، که باز
هر سو به روی خود در حیرت گشاده‌ای
ای صبر، هر زمان ز زمان دگر کمی
وی درد، هردم از دم دیگر زیاده‌ای
شوخی که وعده داشت به من، دوش می‌گذشت
گفتم به خود که بهر چه روز ایستاده‌ای؟
برخاستم که در پی‌اش افتم، به ناز گفت
بنشین که در خیال محال اوفتاده‌ای
گفتم بیا به وعده وفا کن، به عشوه گفت
خوش بر فریب وعده ما دل نهاده‌ای
گفتم امیدها به تو دارم، به خنده گفت
میلی برو برو که تو بسیار ساده‌ای
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
عندلیب عشق را جز ناله‌های زار نیست
زین گلستانش نصیبی غیر نوک خار نیست
ما تباهی ماندگان موج‌خیز حیرتیم
کشتی ما شوربختان را به ساحل کار نیست
سالها عشق درین مرحله مبهوتم داشت
طفل گهواره اندیشه فرتوتم داشت
تو چه دانی که چه بار از سر کویت بردم
از وفا پرس که او پایه تابوتم داشت
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳۹
کی دیه ورف سر گُل‌گون آتش بوئه؟
وَشِهْ آتش و ورف بوئه، او نووئه؟!
خط ره بنما، چیره ته ماه نوئه
حیرونمه که ربحون به تش چون بروئه؟!
عجب نووئه، مشک به ختا کس گوئه
ته یاسمین دلک ره هچّی نشوئه؟!
یا تازه گله باغ ره ونوشه روئه!
حیرونمه که سنبل به تش چون بروئه؟!
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
غزل ۲
تا کند سرشار شهدی خوش هزاران بیشهٔ کندوی یادش را
می‌مکید از هر گلی نوشی
بی خیال از آشیان سبز، یا گلخانهٔ رنگین
کآن ره آورد بهاران است، وین پاییز را آیین
می‌پرید از باغ آغوشی به آغوشی
آه، بینم پر طلا زنبور مست کوچکم اینک
پیش این گلبوته ی زیبای داوودی
کندویش را در فراموشی تکانده ست، آه می‌بینم
یاد دیگر نیست با او، شوق دیگر نیستش در دل
پیش این گلبوته ی ساحل
برگکی مغرور و باد آورده را ماند
مات مانده در درون بیشهٔ انبوه
بیشهٔ انبوه خاموشی
پرسد از خود کاین چه حیرت بار افسونی ست؟
و چه جادویی فراموشی؟
پرسد از خود آنکه هر جا می‌مکید از هر گلی نوشی
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۴
ز سودای خود ار خطی به کلک شوق بنشانم
دو صد مجنون کند مشق جنون اندر دبستانم
بگیرد شب پره خورشید را چون آشبان در بر
اگر یک شمه از دل تیرگی غم بر افشانم
گرفتارم به دام دیلمی خوی ستمکاری
رباید دین و دل از مردم و گوید مسلمانم
ندانم در چه کارم چیستم؟ کز حسن بیدادش
گهی چون گل به خنده، گاه چون بلبل در افغانم
اگر هر سو خیال فیلسوفی را کنم پیکی
نشانی از دل گمگشته خود از کجا دانم؟
به محراب هلال ابرویش رو کن دمی خالد
کند شاید ز تیر غمزه خونریز قربانم