عبارات مورد جستجو در ۷۷ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
زلف مشکین بر بنا گوش چو سیم افکنده ئی
از بنفشه بر سمن صد حلقه جیم افکنده ئی
ز ابن مقله خون چکاند ابن بواب از حسد
ز آنچنان شینی که اندر عین سیم افکنده ئی
بر گذرگاه صبا بگشاده ئی بندی ز زلفت
در جهان از عنبر سارا نسیم افکنده ئی
ایمسیحا دم قدم آخر مدار از ما دریغ
پرسشی کن چون توام زینسان کلیم افکنده ئی
لطف کن با وی ز تریاق لبم ده شربتی
مار مسکین چون برین قلب سلیم افکنده ئی
تا گرفتی ایدل اندر چین زلف او قرار
خویشتن را در شر و شور عظیم افکنده ئی
در دل ابن یمین مهر رخ چون ماه خویش
نشمری محدث که از عهد قدیم افکنده ئی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
مگر افتد گذارش سوی آن گل
ببندم نامه ای بر بال بلبل
ترا هرگاه بیند در گلستان
پریشانی رود از یاد سنبل
نگه: پیکان تیر کینه جویی
تبسم: جوهر تیغ تغافل
چو آید در چمن آن سرو، خیزد
پی تعظیم او، رنگ از رخ گل!
چو زلف ای دل کناری گیر، تا کی
نهی سر در پی خوبان چو کاکل
سلیم او را چو استغنا بلند است
توهم او را چو می بینی، تغافل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
اشک حسرت روشنی افزای چشم تر بس است
آبداری شمع خلوتخانهٔ گوهر بس است
دست و بازو زیب مردان هنر پرور بس است
باغ رنگین جلوهٔ طاووس بال و پر بس است
بیش از این آیینه از رشک صفایت چون کند
اینکه دندان بر جگر افشرده از جوهر بس است
هر کجا قامت برافروزد قیامت قایم است
زلف بر هم خوردهٔ او شورش محشر بس است
بار کسوت برنتابد از نزاکت حسن هند
پرنیان اخگر تابنده خاکستر بس است
در پناه عجز از جور حوادث ایمنم
صید را جویا نگهبان پهلوی لاغر بس است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
گل داغ سر پرشور سودا عالمی دارد
تکلف بر طرف دیوانگیها عالمی دارد
حریفی در دو عالم نیست چون چشم سیه مستت
که دارد عالمی با غیر و با ما عالمی دارد
گل سودای داغ لاله بر سر می زنم جویا
گریبان چاکی و دامان صحرا عالمی دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۴
ای یوسف عزیز چه از ما نهان شوی
از ما مپوش رخ که عزیز جهان شوی
ماه تمام من که کمی چون مهت مباد
یارب همیشه پیر شوی و جوان شوی
من پیر روشن آینه ام ای شکر دهن
طوطی سخن شوی چو بمن همزبان شوی
بشنو سخن که حسن قبولی دلست و بس
این نکته گر قبول کنی نکته دان شوی
یوسف شنیده یی که عزیزی بخلق یافت
گر خلق و لطف پیشه کنی بیش از آن شوی
اهلی مگیر گوشه ز ابرو کمان خویش
گر هم ز تیر طعنه بعالم نشان شوی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
ای کمالت نعت عزت در جهان انداخته
جان ز شوق تو کله بر آسمان انداخته
یک سخن گفته زر از خویشتن با بلبلان
شور و غوغا در زمین و در زمان انداخته
هر زمان از عشق رویت عقل در شور آمده
جان و دل را در محیط بی کران انداخته
ارغوان را گفته: وصل ما بیابی، غم مخور
زین حکایت صد عرق بر ارغوان انداخته
قعر دریای کمال از ناگهان موجی زده
مستعین را در مقام مستعان انداخته
بی نشانست آن حبیب، اما برای بازیافت
صد حدیث با نشان در بی نشان انداخته
یک کرشمه کرده با خود از برای خویشتن
قاسمی را در بلای جاودان انداخته
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
خرم کسی که دل به غمت شاد می کند
گلزار خاطری که تو را یادمی کند
صید مراد اگر نشود رام من چه باک
خون در دلم تغافل صیاد می کند
گفتم نهان کنم ز تو هم راز دل چه سود
از دور زخم تیغ تو فریاد می کند
امروز کس به همت سرو قد تو نیست
هر بنده ای که می خرد آزاد می کند
شد شاد از او دگر دل غمدیده اسیر
دور از غم آن دلی که دلی شاد می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
نیمه شب زلف را در سایه مه تاب دادی
وز رخ چون آفتابت زینت مهتاب دادی
چشم می آلوده را پیوستگی دادی به ابرو
جای ترک مست را در گوشه محراب دادی
ابرویت را پر عرق کردی دگر از آتش می
یا برای قتل ما شمشیر خود را آب دادی؟
چون پرستاران نشاندی کنج لب خال سیه را
هندوی پر تاب و تب را شیره عناب دادی
دیده ام را تا قیامت روز و شب بیدار دارد
وعده وصلی که از شوخی توام در خواب دادی
تا زدی ای لعبت چین شانه زلف عنبرین را
در کف باد صبا صد نافه مشک ناب دادی
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۱
ای کلک تو بر عروس کاغذ
صد عقد ز مشگ ناب بسته
دست و قلمت کلاله حور
بر گردن آفتاب بسته
بویی ز تو چرخ شیشه کردار
دزدیده و بر گلاب بسته
از شرم تو پیش روی خورشید
گردون تتق سحاب بسته
وز خجلت رای تو ثوابت
همچون مه نو نقاب بسته
از دیده و دم مجیر بی تو
خونابه گشاده آب بسته
دارد چو اثیر سینه تا هست
دل در هوس شهاب بسته
ابریشم ساز گشت عمدا
این خسته در عذاب بسته
تا بو که ببیند آسمانش
در بزم تو بر رباب بسته
کی بر خورد از خیال تا هست؟
اندوه تو را خواب بسته
بی لطف جمال تست هر شب
دود دل او حجاب بسته
ماییم و دلی شکسته زین پس
در دعوت مستجاب بسته
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶
نزهت کویت برد رونق گلزار را
شهره حسنت درد پرده اسرار را
زخم فراق تو را هیچ به غیر از اجل
چاره نباشد دگر بنده ناچار را!
بیند اگر برهمن طره شبرنگ تو
از خم زلفت کند حلقه زنار را!
نغمه شوقت کند پرده مضراب غم
از بم و زیر جنون زیر و بم تار را!
مسند کوی تراست رتبه اورنگ جم،
کرد قضا قسمتم سایه دیوار را!
مردنم از رشک به باد صبا گر کند
محرم خاک درت دیده اغیار را!
باد تو را آفرین طغرل رنگین سخن،
بلبل گویا توئی گلشن اشعار را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
قدر مسیحا برد لعل سخندان او
عقد ثریا درد گوی گریبان او
روضه فردوس را نسبت کویش مده!
گلشن جنت کجا طرف گلستان او؟!
شحنه هجران او آن قدرم دور کرد
می نرسد گرد من هیچ به دامان او!
می برد از همدمان در گرو او گوی غم
هر که اگر دل نهد در خم چوگان او
کوه بدخشان اگر معدن لعل آمده
مخزن گوهر بود لعل بدخشان او!
سلسله زلف او پای به دامن کشید
کی بودش منطقی مانع دوران او؟!
صیقل خورشید ازان داد به رویش جلا
بود غباری مگر از خط ریحان او؟!
بود نوای تواش زمزمه طغرلم
شهره آفاق شد زان همه الحان او!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
برد دلم را ز ره زلف سمنسای او
کرد شهید نگه نرگس شهلای او
گشته به هم توأمان از خط کلک ازل
دست من و دامنش فرق من و پای او!
کی بود اندر زمین در خور او مسکنی؟!
منظر چشمم بود منزل و مأوای او!
گردن سرو سهی خم شده از انفعال
دیده مگر در چمن قامت زیبای او؟!
فرش خرام رهش چشم امیدم بود
تا نرسد بر زمین نقش کف پای او!
گر چه مسیحا به لب زنده کند مرده را
در فن احیاگری ره نبرد جای او!
هر که به روز آورد شام فراق تو را
گر نه به حالش کنی رحم بود وای او!
می شکند چون خزف قیمت در عدن
همچو سخن های من لعل شکرخای او!
باد تو را آفرین طغرل شاهین وطن
کردی تمام از سخن وصف سراپای او!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ز گلشن چون براه آن سرو قد لاله رو افتد
گذارد بوی گل گل را و از دنبال او افتد
به آن دلکش کمندان گر خرامد جانب صحرا
نسیمش از قفا چون طره های مشکبو افتد
کنند اعضاء او باهم چو قسمت هستی ما را
سعادتمند چشمی، کو به آن روی نکو افتد
توانم با نگاهی آتش از چشمش بر آوردن
اگر چشمم بچشم آن نگاه جنگجو افتد
امانت دار راز خود مکن جز مخزن دل را
که چون از لب برون آمد، بدست گفتگو افتد
کدورتهای باطن، نیست ممکن بر زبان ناید
خس و خاری که در آبی بود، آخر برو افتد
بود پا در هوا حرف زبانی در دل سالک
چو عکس سبزه یی کز هر طرف بر آب جو افتد
سخن از دل بلب تا آیدم از ناتوانیها
چو طفل نو براه افتاده تا خیزد، برو افتد
بآب توبه تا رخ شویی از گرد گنه واعظ
ترا پندی بود روشن، سفیدی چون به مو افتد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
یارب بدست ما که داد امشب گریبان ترا
ندهیم تا دامان حشر از دست دامان ترا
نیکت چو جان آرم ببریکدست آرم بر کمر
گیرم بآن دست دگر زلف پریشان ترا
طفل یتیم و سلب سرخ هر چند میدانند حیف
یارب منم کاینسان برم سلب زنخدان ترا
برخیز و پا نه در چمن دوری بزن با نسترن
تا بو که بیند سر و بن قد خرامان ترا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ز بو به چین شکنی قدر ناف آهو را
کنی ز شانه پریشان چو عنبرین مو را
به چهره یافتم از چیست خال مشکینت
بلی درآتش سوزان نهند هندو را
جهان چو دکه ی عطارها معطر شد
مگر تو شانه زدی زلف عنبرین بو را
به صید خسته دل من چه می کنی کوشش
تو شیر گیری اشارت کنی گر آهو را
چو روز عید کنند عاشقان مبارکباد
مگر که دوش نمودی هلال ابرو را
زمین ببوسد وبنهد به پیش پای تو سر
نمائی ار که به خورشید آسمان رو را
ز آب شور گهر در زمانه می خیزد
در آب شیرین پرورده ای تو لؤلؤ را
ز بار مهر توخالی نمی کنم پهلو
به تیغ کینه شکافندم ار که پهلو را
در آید از در دیگر برت بلند اقبال
هزار بار برانی گر از درت او را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
باز بر رخ مشکین را پریشان کرده ای
مشک را ارزان وعنبر را فراوان کرده ای
روی تو باشد کف موسی وزلف توعصا
از ره اعجاز اورا شکل ثعبان کرده ای
گاه مار وگاه عقرب گاه اژدر می شود
عقل را درکار زلف خویش حیران کرده ای
نقطه موهوم را ثابت نمودی بر حکیم
وزدهان بی نشان خویش برهان کرده ای
سرو قد وگل رخ و نسرین بدن گردیده ای
خویش را پا تا به سر رشک گلستان کرده ای
تیر رستم کرد آن کاری که با جان شغاد
با دل خونین من بانوک مژگان کرده ای
جامه نیلی به بر فیروزه را از رشک خط
خون زلعل اندر دل یاقوت ومرجان کرده ای
ای عزیز مصر دل ای یوسف کنعان جان
دهر را بر ما ز هجر خویش زندان کرده ای
آتش سوزان چو افتد در نیستان چون کند
با بلنداقبال از درد فراق آن کرده ای
امیر پازواری : ده و بیشتر از ده‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۴
مِنْ مِهْرِ تِرِهْ دٰارْمِهْ دِلِ مییُونْ مَشْتْ
اَگِرْ چُویِ خِشْکْ بَوِّمْ، کِنٰارْ کَتْبُومْ دَشْتْ
اَمیرْ گِنِهْ: مِهْ مَسِّهْ چِشْ، آهُویِ دَشْتْ
تِمٰا دٰارْمِهْ مِهْ خٰاکِ سَرْ هٰا کِنی گَشْتْ
بِشْنُوسِمِّهْ تِنِهْ فِتْنِهْ بِهْ چینْ بَیِّهْ مَشْتْ
تَلْ بَیِّهْ مِرِهْ عَیْش‌وُ، نِشٰاطْ یِکْجٰا، گِشْتْ
یٰاسٰاقِیِهْ مِهْ شیشِهْ رِهْ هٰا کِرْدی مَشْتْ
یٰا قِصّٰابْ مِنِهْ خینْ رِهْ بَئیرِهْ بٰا تَشْتْ
تِهْ بٰالٰا بِهْ سُورْ مُونِّهْ کِهْ نُوکِنِهْ وَشْتْ
تَرْسِمِّهْ سُورینْ بٰالٰا، دَشْتْ لُو، وَرِ وَشْتْ
توشِهْ دِبِلٰارِهْ کُحْلْ جِهْ هٰا کِرْدی مَشْتْ
هِدٰائی وِنِهْ هِزٰارْ تیرْ، بِهْ مِهْ دِلْ گَشْتْ
کی گِرْدِ سُنْبُلْ گُومْ کِرْدْ بُو یٰاسَمِنْ دَشْتْ
اوُی دِچِشْ تِهْ وٰا بِهْ دِرْیُو بَیِّهْ مَشْتْ
سَرْ بَزِهْ کِرِهْ مِشْکینِهْ خٰالْ، دَسْتْ هُو دَشْتْ
یٰا دُونِسِّهْ هٰا کِرْدِهْ، مِهْ رُوزْ بَوِّهْ رِشْتْ
تٰا بَکِتْ یٰاسَمِنْ‌رِهْ رٰاهِ مِشْکِ پِشْتْ
تٰا سَرْ بَزوُ بٰاغِبُونْ، ازِگْهْ کِهْ نُو کِنِهْ وَشْتْ
وٰابَخِرْدْ بُو آهو، مِشْکِرِهْ نٰافْ کِنِهْ مشتْ
وٰاوَرِنْ بِهْ گیلُونْ کِهْ مَرْگی نَوِّهْ رَشْتْ
ایشِّلٰاوِنِهْ دَسْتْ بِهْ گیهُونْ بَوُّهْ مَشْتْ
تٰا سَرْ نَزِنِهْ غَمْ، بِهْ مِهْ دِلْ نَوّوِهْ مَشْتْ
زَنْگی بَدیمِهْ سِرْخِهْ گِلِ سَر هُودَشْتْ
دخٰال‌رِهْ نَدیمِهْ کِهْ بیحٰالْ کِنِنْ گَشْتْ
اوُنْ خُورْکِهْ ویهٰارْ، مَشْرِقْ دَرْآیِهْ بِهْ دَشْتْ
هَمُونْ خُورْ بِهْ تِهْ آب وُ تٰابْ کِهْ بَیِّهْ مَشْتْ
بِروُمِنْ وُ تُو می‌بَخِریمْ یِکی تَشْتْ
چِنُونْکِهْ فِرِشْتِهْ، بِهِشْتْ هٰا کِنِهْ گَشْتْ
تِهْ دیمْ خُورِهْ یٰاموُ نِگْهْ کِهْ نُو دَرْمُو دَشْتْ
یٰا جٰامِ بِلُورِهْ کِهْ عَقیقْ بَیِّهْ مَشْتْ؟
گیسُو مِشْکِهْ یٰا عَنْبَرِهْ، یٰا زری لَشْتْ
دِمٰارِ سییوُ خُو کِنِنْ سُوسَنِ دَشْتْ
تِهْ چیرهْ قَمِرْ مُونَّنِهْ، نُوَبّیِهْ مَشْتْ
خُوروُ خُو بِهْ تِهْ مِهْرِهْ‌وَرزی حَرُومْ گَشْتْ
تیرْ بَزوُ کَموُنْدٰاروُ، کَمِنْ مِشْکِ پِشْتْ
تِهْ پُشْت وُ پِنٰاهْ، یٰارَبْ چِهٰارْ بَووِّهْ هَشْتْ
مُونْگْ رِهْ دیمِهْ کِهْ دَکِتْ بییِهْ دیمِ دَشْتْ
دِ پَنْجْ وُ چِهٰارْ، لَیْلُ وُ نِهٰارْ، کِنِّهْ (کِنِنْ) گَشْتْ
لارِوَرِهْ رِهْ وِرْگْ بَئیتِهْ کِنٰارِ دَشْتْ
خینْ شییِهْ مِنِهْ دیدِهْ، هَرْ روُزی یکی تَشْتْ
بِلِنْدی ویهٰارْ، خُورْ دَرْ آمُوئهْ بِهْ دَشْتْ
ویهُو بَکِرْدِ کُوهْ وَرْفٰا، دِرْیُو بَیِّهْ مَشْتْ
یک (اَتّٰا) هَفْتِهْ، هِلٰالوُئهْ، کِهْ هُوشِنّی دَشْتْ
لارِوَرِهْ بٰا مٰارْ بِهْ صَحْرٰا کِنِّهْ گَشْتْ
قَولی کِهْ مِنْ وُ توُ گِرْدِمَی (بُومی) تیرِنْگِ
دَکْفیمْ بٰالْ بِهْ بٰالْ، سَبْزِهْ‌رِهْ هٰا کِنیمْ گَشْتْ
اَمیرْ گِنِهْ مِهْ مَوَنِگِ چِهٰارْدَهْ شُو مَشْتْ
اَمْسٰالْ بِهْ دَشْتْ دَرِمِّهْ، نَشوُمِّهْ بِهْ گَشْتْ
خُورْاییَمُوشییِهْ، تیرِهْ مٰاهَ بَیِّهْ مَشْتْ
هَرْگِزْ کَسْ نَدی وَرْفْ بَکِرْدْ آمِلِ دَشْتْ
شٰاهْ‌رِهْ وِینهْ کِهْ چٰاهْ‌رِهْ وَرْفْ هٰاکِنِهْ مَشْتْ
یٰا کِهْ بِهْ شِشْ مٰاهْ، دِنْیٰا بَوّوِهْ زَرِ تَشْتْ