عبارات مورد جستجو در ۷۶ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بس که اندر باغ از جنت اثر دارد بهار
جامه ای همچون پر طوطی به بر دارد بهار
دم به دم آئینه سان در عشرت آباد چمن
شاهد گل های رنگین جلوه گر دارد بهار
از خط ریحان لعل او مرا معلوم شد
بر لب دریای رحمت نیلوفر دارد بهار!
می رساند شیر اندر کام طفلان نبات
از تقاضای موالیدش خبر دارد بهار
بسته محمل رنگ گل بر ناقه باد صبا
گوئیا زین باغ آهنگ سفر دارد بهار
چون نگه در آشیانش حاجت پرواز نیست
بس که از رنگ پریدن بال و پر دارد بهار!
آنقدر در باغ امکان کرده سامان کرم
شاخ هر نخلی که بینی پر ثمر دارد بهار
از شعاع شعله هر صفحه گل روشن است
بس که از اعجاز یاقوتی خبر دارد بهار
در گریبان تأمل فرصت اندیشه نیست
دامنی از راه سرعت بر کمر دارد بهار
صد چمن گل گر نماید پیش چشمش جلوه ای
کی به غیر از رنگ و بو مد نظر دارد بهار؟!
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
چشم وا کن رنگ و اسرار دگر دارد بهار!
جامه ای همچون پر طوطی به بر دارد بهار
دم به دم آئینه سان در عشرت آباد چمن
شاهد گل های رنگین جلوه گر دارد بهار
از خط ریحان لعل او مرا معلوم شد
بر لب دریای رحمت نیلوفر دارد بهار!
می رساند شیر اندر کام طفلان نبات
از تقاضای موالیدش خبر دارد بهار
بسته محمل رنگ گل بر ناقه باد صبا
گوئیا زین باغ آهنگ سفر دارد بهار
چون نگه در آشیانش حاجت پرواز نیست
بس که از رنگ پریدن بال و پر دارد بهار!
آنقدر در باغ امکان کرده سامان کرم
شاخ هر نخلی که بینی پر ثمر دارد بهار
از شعاع شعله هر صفحه گل روشن است
بس که از اعجاز یاقوتی خبر دارد بهار
در گریبان تأمل فرصت اندیشه نیست
دامنی از راه سرعت بر کمر دارد بهار
صد چمن گل گر نماید پیش چشمش جلوه ای
کی به غیر از رنگ و بو مد نظر دارد بهار؟!
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
چشم وا کن رنگ و اسرار دگر دارد بهار!
طغرل احراری : دوبیتیها
شمارهٔ ۴
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۰
چنین شنیدم از آیندگان فصل بهار
که کاروان صبا می رسد ز حد تتار
با باغ مژده رسانید دوش پیک سحر
که می رسد دو سه اسبه سپاه فصل بهار
ز پیش لشکر ریحان همی رسد بیزک
که سبزه پیشرو است و صبا جنیبت دار
ز غنچه پیکان و ز بید تیغ و خنجر ساخت
که تا نه دست برآرد چنار چون عیار
مگر سلاح کشی گل به خار خواهد داد
که شد به غایت سر تیز و با صلابت خار
هزار مفرش دیبا بگسترید چمن
شکوفه بر سرشان کرد سیم نار نثار
صبا گشاد سر نافه های مشک ختن
نثار گوهر و در کرد ابر لولو بار
ز در فشانی ابر و ز مشک بیزی باد
حقیقت است که آن جوهریست وین عطار
پر از شکوفه و خیریست آستین چمن
پر از بنفشه و لاله ست دامن کهسار
به گرد برگ سمن بر دمیده سنبل تر
چو شاهدی که برآید خطش به گرد عذار
گرانسر است ز باده هنوز نرگس مست
ز دست لاله مگر نوش کرد جام عقار
ازین دو وجه برون نیست کاین گرانسری اش
ز تا جداری کبر است یا ز رنج خمار
گل آمده ست و گرفته ست غنچه را به حصار
چنانکه نیست در او لشکر صبا را بار
چو کوس رعد بغرد ز پشت ابر بلند
یقین بدان که ز گلزار بستدند حصار
چمن ز برگ شکوفه سپید گشت و از آن
فتاد لرزه بر اعضای بید و سرو و چنار
ز بیت گفتن بلبل چنار می زد دست
که سرو رقص کنان می چمید صوفی وار
نوای بلبل و دستان عندلیب بود
به گوش عاشق خوشتر ز ساز موسیقار
شبی سحر به سمنزار خفته بودم مست
ولیک بختم بیدار بود و دل هشیار
نهاده گوش به الحان مطربان چمن
گشاده چشم به دیدار لاله و گلنار
چمن شده پر از آواز بلبلان لیکن
تهی ز زحمت اغیار و خالی از دیار
گهی نوای چکاوک زدی هزار آواز
گهی ز پرده نوروز صوت کردی سار
به گوش من چو رسیدی نوای نغمه زیر
برآمدی ز دل من هزار ناله زار
چو شد ز محاکای این و آن هر دو
در اوفتاد سخنشان به شیوه اشعار
یکی بگفت سرودی چو عقد در ثمن
یکی بزد غزلی تر چو لولو شهوار
بگفت بلبل بعضی ز شعر خاقانی
بخواند قمری چندین ز گفته پندار
به عندلیب گفت سار از سر سرو
که ای مغنی خوش نغمه شکر گفتار
ز گفته پسر همگر این غزل برخوان
که وقت صبح نخسبد کسی چنین، هشدار
چنان ز پردخ عشاق این غزل بسرود
که برگرفت ز عشاق پرده اسرار
که کاروان صبا می رسد ز حد تتار
با باغ مژده رسانید دوش پیک سحر
که می رسد دو سه اسبه سپاه فصل بهار
ز پیش لشکر ریحان همی رسد بیزک
که سبزه پیشرو است و صبا جنیبت دار
ز غنچه پیکان و ز بید تیغ و خنجر ساخت
که تا نه دست برآرد چنار چون عیار
مگر سلاح کشی گل به خار خواهد داد
که شد به غایت سر تیز و با صلابت خار
هزار مفرش دیبا بگسترید چمن
شکوفه بر سرشان کرد سیم نار نثار
صبا گشاد سر نافه های مشک ختن
نثار گوهر و در کرد ابر لولو بار
ز در فشانی ابر و ز مشک بیزی باد
حقیقت است که آن جوهریست وین عطار
پر از شکوفه و خیریست آستین چمن
پر از بنفشه و لاله ست دامن کهسار
به گرد برگ سمن بر دمیده سنبل تر
چو شاهدی که برآید خطش به گرد عذار
گرانسر است ز باده هنوز نرگس مست
ز دست لاله مگر نوش کرد جام عقار
ازین دو وجه برون نیست کاین گرانسری اش
ز تا جداری کبر است یا ز رنج خمار
گل آمده ست و گرفته ست غنچه را به حصار
چنانکه نیست در او لشکر صبا را بار
چو کوس رعد بغرد ز پشت ابر بلند
یقین بدان که ز گلزار بستدند حصار
چمن ز برگ شکوفه سپید گشت و از آن
فتاد لرزه بر اعضای بید و سرو و چنار
ز بیت گفتن بلبل چنار می زد دست
که سرو رقص کنان می چمید صوفی وار
نوای بلبل و دستان عندلیب بود
به گوش عاشق خوشتر ز ساز موسیقار
شبی سحر به سمنزار خفته بودم مست
ولیک بختم بیدار بود و دل هشیار
نهاده گوش به الحان مطربان چمن
گشاده چشم به دیدار لاله و گلنار
چمن شده پر از آواز بلبلان لیکن
تهی ز زحمت اغیار و خالی از دیار
گهی نوای چکاوک زدی هزار آواز
گهی ز پرده نوروز صوت کردی سار
به گوش من چو رسیدی نوای نغمه زیر
برآمدی ز دل من هزار ناله زار
چو شد ز محاکای این و آن هر دو
در اوفتاد سخنشان به شیوه اشعار
یکی بگفت سرودی چو عقد در ثمن
یکی بزد غزلی تر چو لولو شهوار
بگفت بلبل بعضی ز شعر خاقانی
بخواند قمری چندین ز گفته پندار
به عندلیب گفت سار از سر سرو
که ای مغنی خوش نغمه شکر گفتار
ز گفته پسر همگر این غزل برخوان
که وقت صبح نخسبد کسی چنین، هشدار
چنان ز پردخ عشاق این غزل بسرود
که برگرفت ز عشاق پرده اسرار
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۶
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۳
آمد ز حوت چشمه خورشید در حمل
بنگر که در حمل چه عجایب کند عمل
از برف سرد سبزه خرم دهد عوض
وز بانگ زاغ نغمه بلبل کند بدل
گویند بلبلان بدل مطربان سرود
خوانند قمریان عوض شاعران غزل
باد صبا بدایع صنعت کند نثار
حال زمین جواهر فاخر دهد نزل
یک باغ دلبران همه زرینشان کمر
یک روضه نیکوان همه سیمینشان کفل
چون تاج اردوان شده پیرامن چمن
چون تخت اردشیر شده دامن جبل
مستند نرگسان همه زرینشان قدح
حورند گلبنان همه رنگینشان حلل
بر هر طرف ز ابر گهر ریخته به تنگ
در هر چمن ز شاخ درر ریخته به تل
راغ است چون صحیفه گردون ازین سبب
باغ است چون خزانه قارون از این قبل
بر سبزه از هوای معطر دمیده مشک
بر لاله چون گلاب مصعد چکیده طل
زلف بنفشه ها ز هوا مانده مشکبوی
چشم شکوفه ها ز صبا گشته مکتحل
بنگر که در حمل چه عجایب کند عمل
از برف سرد سبزه خرم دهد عوض
وز بانگ زاغ نغمه بلبل کند بدل
گویند بلبلان بدل مطربان سرود
خوانند قمریان عوض شاعران غزل
باد صبا بدایع صنعت کند نثار
حال زمین جواهر فاخر دهد نزل
یک باغ دلبران همه زرینشان کمر
یک روضه نیکوان همه سیمینشان کفل
چون تاج اردوان شده پیرامن چمن
چون تخت اردشیر شده دامن جبل
مستند نرگسان همه زرینشان قدح
حورند گلبنان همه رنگینشان حلل
بر هر طرف ز ابر گهر ریخته به تنگ
در هر چمن ز شاخ درر ریخته به تل
راغ است چون صحیفه گردون ازین سبب
باغ است چون خزانه قارون از این قبل
بر سبزه از هوای معطر دمیده مشک
بر لاله چون گلاب مصعد چکیده طل
زلف بنفشه ها ز هوا مانده مشکبوی
چشم شکوفه ها ز صبا گشته مکتحل
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۸ - نوروز
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - وصف بهار و ستایش خسرو جم قدر کامکار شاه عباس ثانی
بر سر ز ابر چتر و، بگلگون گل سوار
خوش میرسد بکوکبه سلطان نوبهار
از هر طرف جبینت گل میکشد نمو
دارد از آن بدست، گل افسار شاخسار
هر سو بدور باشد غم از رهگذر او
فوج شکوفه یی، بود از شاخ چوبدار
گویی ز جنگ لشکر دی بازگشته است
سرها ز ژاله بسته بفتراک، شاخسار
از بس نبرد کرده بخیل سپاه غم
خون لاله لاله میچکد از تیغ کوهسار
گردیده اند گرمی و سردی ز عدل او
باهم چو آب و آتش یاقوت سازگار
امروز بس که کار ترقی گرفته اوج
تا نخل روز قد کشد از فیض نوبهار
نزدیک شد که شب همه گردد بدل بروز
از بس بهار شست کدورت ز روزگار
مانند اخگری که در انگشت افگنند
از مهر روز فربه و، شب میشود نزار
آورد روزگار، ز بس رو بفربهی
از قرص آفتاب، حمل گشت دنبه دار
غم ها دگر بخانه دل پا نمی نهند
صحرا طلب شده است ز بس طبع روزگار
از سیر گل هوای گلستان شده است آب
از دیدن چمن شده چشم شکوفه چار
از بس تری، هوای چمن بحر اخضر است
هر سرو گشته ماهی این بحر بی کنار
بید مولهی شده، هر نخل در چمن
از بس که ریزد آب طراوت ز شاخسار
نبود عجب ز فیض هوا گر چو خط سبز
تار نگاه، ریشه دواند بروی یار
از بس بهار داده بهر خشک وتر نمو
تیر از کمان نجسته، رسد از پی شکار
از بس پر آب کرده هوا چوب خشک را
سوهان چوب سای از او گردد آبشار
از سرعت ترقی هر شاخ سرخ بید
گویی که برق میجهد از ابر سبزه زار
از بس که گرم نشو و نما گشته، همچو دیو
بر آسمان تنوره زنان میرود چنار
دارد هوا ز بس که رطوبت، عجب اگر
فریاد سیل باز نگردد ز کوهسار
چون دانه یی که سبزه سیراب می شود
از بس نمو کنند گره ها، شوند تار
از روزگار یافت ترقی هر آنچه بود
من نیز، کاش بودمی از اهل روزگار
از فیض نوبهار، عجب نیست بشکفد
از شاخ خامه مطلع دیگر شکوفه وار
خوش میرسد بکوکبه سلطان نوبهار
از هر طرف جبینت گل میکشد نمو
دارد از آن بدست، گل افسار شاخسار
هر سو بدور باشد غم از رهگذر او
فوج شکوفه یی، بود از شاخ چوبدار
گویی ز جنگ لشکر دی بازگشته است
سرها ز ژاله بسته بفتراک، شاخسار
از بس نبرد کرده بخیل سپاه غم
خون لاله لاله میچکد از تیغ کوهسار
گردیده اند گرمی و سردی ز عدل او
باهم چو آب و آتش یاقوت سازگار
امروز بس که کار ترقی گرفته اوج
تا نخل روز قد کشد از فیض نوبهار
نزدیک شد که شب همه گردد بدل بروز
از بس بهار شست کدورت ز روزگار
مانند اخگری که در انگشت افگنند
از مهر روز فربه و، شب میشود نزار
آورد روزگار، ز بس رو بفربهی
از قرص آفتاب، حمل گشت دنبه دار
غم ها دگر بخانه دل پا نمی نهند
صحرا طلب شده است ز بس طبع روزگار
از سیر گل هوای گلستان شده است آب
از دیدن چمن شده چشم شکوفه چار
از بس تری، هوای چمن بحر اخضر است
هر سرو گشته ماهی این بحر بی کنار
بید مولهی شده، هر نخل در چمن
از بس که ریزد آب طراوت ز شاخسار
نبود عجب ز فیض هوا گر چو خط سبز
تار نگاه، ریشه دواند بروی یار
از بس بهار داده بهر خشک وتر نمو
تیر از کمان نجسته، رسد از پی شکار
از بس پر آب کرده هوا چوب خشک را
سوهان چوب سای از او گردد آبشار
از سرعت ترقی هر شاخ سرخ بید
گویی که برق میجهد از ابر سبزه زار
از بس که گرم نشو و نما گشته، همچو دیو
بر آسمان تنوره زنان میرود چنار
دارد هوا ز بس که رطوبت، عجب اگر
فریاد سیل باز نگردد ز کوهسار
چون دانه یی که سبزه سیراب می شود
از بس نمو کنند گره ها، شوند تار
از روزگار یافت ترقی هر آنچه بود
من نیز، کاش بودمی از اهل روزگار
از فیض نوبهار، عجب نیست بشکفد
از شاخ خامه مطلع دیگر شکوفه وار
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - خیمه سیمگون
وقت آن شد که دگر در گلزار
سیمگون خیمه زند ابر بهار
آزری ابر شود بت پرور
مانوی باغ شود غنچه نگار
آورد عاریه لعل از دل سنگ
پرورد نامیه، گل در بن خار
راه اندیشه زند قامت سرو
پای اندازه برد دست چنار
عنبر از خاک برآرد بستان
سنبل از سنگ نماید کهسار
سبزه فیروزه برد در گلشن
غنچه بیجاده نهد در گلزار
مرغ مرغوله زند بر سر سرو
یار بیغاله کشد از کف یار
سایه بر گل فکند سنبل تر
خمیه بر سبزه زند ابر بهار
می خورد مفتی شهر از صوفی
گل برد مفلس ده از بازار
سبزه از یاوری باد سحر
لاله از ساحری ابر بهار
کوه را حلّه کند از شنگرف
دشت را جامه دهد از زنگار
ابر مانند مغی باده فروش
لاله، چون مغ بچه باده گسار
تر شود آن، تنش از رشحه می
خون خورد این دلش از بیم خمار
قدرت ما سکه از خاک ختن
قوت جاذبه، از مشک تتار
باغ را غالیه بندد به میان
راغ را لخلخه آرد به کنار
غنچه در بزم چمن، خسرو وش
لاله بر طرف دمن، لیلی وار
گردد این دور ز مجنون خزان
شود آن یار به شیرین بهار
باغ را، لاله کند لعل انگیز
راغ را، ژاله کند گوهربار
سیمگون خیمه زند ابر بهار
آزری ابر شود بت پرور
مانوی باغ شود غنچه نگار
آورد عاریه لعل از دل سنگ
پرورد نامیه، گل در بن خار
راه اندیشه زند قامت سرو
پای اندازه برد دست چنار
عنبر از خاک برآرد بستان
سنبل از سنگ نماید کهسار
سبزه فیروزه برد در گلشن
غنچه بیجاده نهد در گلزار
مرغ مرغوله زند بر سر سرو
یار بیغاله کشد از کف یار
سایه بر گل فکند سنبل تر
خمیه بر سبزه زند ابر بهار
می خورد مفتی شهر از صوفی
گل برد مفلس ده از بازار
سبزه از یاوری باد سحر
لاله از ساحری ابر بهار
کوه را حلّه کند از شنگرف
دشت را جامه دهد از زنگار
ابر مانند مغی باده فروش
لاله، چون مغ بچه باده گسار
تر شود آن، تنش از رشحه می
خون خورد این دلش از بیم خمار
قدرت ما سکه از خاک ختن
قوت جاذبه، از مشک تتار
باغ را غالیه بندد به میان
راغ را لخلخه آرد به کنار
غنچه در بزم چمن، خسرو وش
لاله بر طرف دمن، لیلی وار
گردد این دور ز مجنون خزان
شود آن یار به شیرین بهار
باغ را، لاله کند لعل انگیز
راغ را، ژاله کند گوهربار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹ - شیخ سعدی فرماید
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام و شکوفه بر سرآورد
در جواب او
تن چون زلحاف سر برآورد
کوته جبه زود در بر آورد
شد غرقه بجیب خویشتن حبر
و زبحر ز دگمه گوهر آورد
شاخی است چه طرفه چار قبش
گو در بر سیم و زر برآورد
زان جیب که عنبرینه با اوست
باد آمد و بوی عنبر آورد
از فارس متاع برد تا جز
وزیزد قماش دیگر آورد
قاری قلمی که بهر تحریر
در مدحت موینه در آورد
از موی سمور بست وسنجاب
مدنیز ز قندسش بر آورد
بادام و شکوفه بر سرآورد
در جواب او
تن چون زلحاف سر برآورد
کوته جبه زود در بر آورد
شد غرقه بجیب خویشتن حبر
و زبحر ز دگمه گوهر آورد
شاخی است چه طرفه چار قبش
گو در بر سیم و زر برآورد
زان جیب که عنبرینه با اوست
باد آمد و بوی عنبر آورد
از فارس متاع برد تا جز
وزیزد قماش دیگر آورد
قاری قلمی که بهر تحریر
در مدحت موینه در آورد
از موی سمور بست وسنجاب
مدنیز ز قندسش بر آورد
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۴ - گفتار در بیان انکه اینمعارضه و این داوری در چه فصل بود
بوقت بهاری بد این گفتگو
زنو بود آفاق در شست و شو
نسیمش زوالای باد صبا
شکوفه قلفی گلش جزم ولا
زخود پوستین میفکندند خلق
سلیمی ببر کرده بر جای دلق
در اطلس بقیقاج و سوزن جلنگ
چو بلبل که بر برگ گل ساخت چنگ
زدارائی و شرب گوئی جهان
شد از زیب و زبور همه گلستان
پر از پنبه دانه تگرگ بهار
ز حلاج بانگ پنک رعد وار
کمان حلاجیش قوس قزح
زدی چنگ در جامه دان فرح
زمین جملگی پرده زرنگار
مشلشل بدو سبز بد سبزه زار
زنو بود آفاق در شست و شو
نسیمش زوالای باد صبا
شکوفه قلفی گلش جزم ولا
زخود پوستین میفکندند خلق
سلیمی ببر کرده بر جای دلق
در اطلس بقیقاج و سوزن جلنگ
چو بلبل که بر برگ گل ساخت چنگ
زدارائی و شرب گوئی جهان
شد از زیب و زبور همه گلستان
پر از پنبه دانه تگرگ بهار
ز حلاج بانگ پنک رعد وار
کمان حلاجیش قوس قزح
زدی چنگ در جامه دان فرح
زمین جملگی پرده زرنگار
مشلشل بدو سبز بد سبزه زار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
رسید موسم نوروز و روزگار شکفت
ز خندة گل شادی دل بهار شکفت
چه باده ساقی نیسان به جام گلشن ریخت!
که گل به روی گلش همچو روی یار شکفت
تبسّم که به داغ جگر نمکریز است؟
کزین امید گل لاله داغدار شکفت
چه حاجتست به باغم که نازنین مرا
دمیده سبزة خطّ و گل عذار شکفت
یکی به کشت بهارم بیا کنون که مرا
هزار رنگ گل اشک در کنار شکفت
ز خاکِ کُشتة او سر کشیده شعلة شوق
ترا خیال که شمع سر مزار شکفت
شکفته ریخت ز کلک من این غزل فیّاض
ز بسکه خاطرم از التفات یار شکفت
ز خندة گل شادی دل بهار شکفت
چه باده ساقی نیسان به جام گلشن ریخت!
که گل به روی گلش همچو روی یار شکفت
تبسّم که به داغ جگر نمکریز است؟
کزین امید گل لاله داغدار شکفت
چه حاجتست به باغم که نازنین مرا
دمیده سبزة خطّ و گل عذار شکفت
یکی به کشت بهارم بیا کنون که مرا
هزار رنگ گل اشک در کنار شکفت
ز خاکِ کُشتة او سر کشیده شعلة شوق
ترا خیال که شمع سر مزار شکفت
شکفته ریخت ز کلک من این غزل فیّاض
ز بسکه خاطرم از التفات یار شکفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
هوا خوش است و حریفان باغ دوشادوش
خوش است خوردن می با نوای نوشانوش
به جیب غنچه فشاند دم صبا پیغام
به گوش گل رسد از عالم نسیم سروش
نسیم گل نتواند قدم به راه نهاد
ز بس که میبرد آواز بلبلان از هوش
حواس گشته لطیف آن قدر که در گلزار
صدای خندة گل تند میخورد بر گوش
که کرده است معطّر مشام غنچه به باغ!
که نوعروس چمن باز کرده است آغوش
به نیش ناله کند عندلیب فصّادی
که هست در رگ گلزار خون گل در جوش
نمی ز روغن گل تا به جام گلشن هست
چراغ نالة بلبل نمیشود خاموش
چو گل گشاده گریبان نمیتوان بودن
همان بهست که باشی چو غنچه چسبان پوش
گذشت فصل بهار و نماند گل فیّاض
بیا که در غم بلبل برآوریم خروش
خوش است خوردن می با نوای نوشانوش
به جیب غنچه فشاند دم صبا پیغام
به گوش گل رسد از عالم نسیم سروش
نسیم گل نتواند قدم به راه نهاد
ز بس که میبرد آواز بلبلان از هوش
حواس گشته لطیف آن قدر که در گلزار
صدای خندة گل تند میخورد بر گوش
که کرده است معطّر مشام غنچه به باغ!
که نوعروس چمن باز کرده است آغوش
به نیش ناله کند عندلیب فصّادی
که هست در رگ گلزار خون گل در جوش
نمی ز روغن گل تا به جام گلشن هست
چراغ نالة بلبل نمیشود خاموش
چو گل گشاده گریبان نمیتوان بودن
همان بهست که باشی چو غنچه چسبان پوش
گذشت فصل بهار و نماند گل فیّاض
بیا که در غم بلبل برآوریم خروش
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - وله
خور بسر ما گفت امروز کنم درک حمل
گفت رو درک حمل کن نکنم ترک عمل
گفت هرساله بنوروز زدم خیمه بگل
گفت در خیمه نه اکنون عوض گل منقل
گفت رو گرم ببر لشکر سرما کامروز
حمل از نامیه جیش از تو برد این که وتل
گفت از یخ بود آنسان سپهم جوش پوش
که زچنگ اسدش هم نرسد هیچ خلل
راستی ایزد داناست کز آثار پدید
حالها کار بهار است زسرما مختل
نیکتر آنکه بپاس روش عهد قدیم
مجلسی سازیم امروز بصد گونه حلل
از نی و بربط و طنبور و دف و تار و رباب
از می و مطرب و رامشگر و تشبیب و غزل
هفت سین هم چو ز سرما ندهد دست امسال
به که آید همه برسین یکی ساده بدل
بغل و جیب چو آکنده نباشد زسمن
ما بگیریم سمن سا بدنی را ببغل
سنبل ار نیست چه غم چنگ زنیمش در زلف
که بود سنبل از او درشکن رشک خجل
تا تو با ساده و باده سپری یکدوسه روز
فرودین تافته از سرما بازوی حیل
هان چسان چاره سرما نکند فروردین
که بود بنده ای از بارگه صدر اجل
آفتاب فلک هیمنه صدراعظم
که بخجلت ز حضیض در او اوج زحل
گفت رو درک حمل کن نکنم ترک عمل
گفت هرساله بنوروز زدم خیمه بگل
گفت در خیمه نه اکنون عوض گل منقل
گفت رو گرم ببر لشکر سرما کامروز
حمل از نامیه جیش از تو برد این که وتل
گفت از یخ بود آنسان سپهم جوش پوش
که زچنگ اسدش هم نرسد هیچ خلل
راستی ایزد داناست کز آثار پدید
حالها کار بهار است زسرما مختل
نیکتر آنکه بپاس روش عهد قدیم
مجلسی سازیم امروز بصد گونه حلل
از نی و بربط و طنبور و دف و تار و رباب
از می و مطرب و رامشگر و تشبیب و غزل
هفت سین هم چو ز سرما ندهد دست امسال
به که آید همه برسین یکی ساده بدل
بغل و جیب چو آکنده نباشد زسمن
ما بگیریم سمن سا بدنی را ببغل
سنبل ار نیست چه غم چنگ زنیمش در زلف
که بود سنبل از او درشکن رشک خجل
تا تو با ساده و باده سپری یکدوسه روز
فرودین تافته از سرما بازوی حیل
هان چسان چاره سرما نکند فروردین
که بود بنده ای از بارگه صدر اجل
آفتاب فلک هیمنه صدراعظم
که بخجلت ز حضیض در او اوج زحل
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۵۲
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
ای خفته روزگار
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
خوش آمد بهار
خوش آمد بهار
گل از شاخه تابید خورشید وار
چو آغوش نوروز؛ پیروز بخت
گشوده رخ و بازوان درخت
گل افشانی ارغوان
نوید امید است در باغِ جان
که هرگز نماند به جای
زمستان اهریمنی
بهاران فرا میرسد
پرستیدنی
سراسر همه مژده ایمنی
درین صبح فرخنده تابناک
که از زندگی دم زند جان خاک
بیا با دل و جان پاک
همه لحظه ها را به شادی سپار
نوایی هم آهنگ یاران برآر
خوش آمد بهار
گل از شاخه تابید خورشید وار
چو آغوش نوروز؛ پیروز بخت
گشوده رخ و بازوان درخت
گل افشانی ارغوان
نوید امید است در باغِ جان
که هرگز نماند به جای
زمستان اهریمنی
بهاران فرا میرسد
پرستیدنی
سراسر همه مژده ایمنی
درین صبح فرخنده تابناک
که از زندگی دم زند جان خاک
بیا با دل و جان پاک
همه لحظه ها را به شادی سپار
نوایی هم آهنگ یاران برآر
خوش آمد بهار