عبارات مورد جستجو در ۱۰۰ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
این حیله سازی فلک کینه دار هیچ
وین مکر دور دایره بی مدار هیچ
این دشمنی نه فلک و هفت کوکبش
وین دوستی دنیی ناپایدارهیچ
این عمر بی بقا که نکرد او بکس وفا
وین دولت دو روزه بی اعتبار هیچ
این تاج و تخت و سلطنت و جاه و کوکبه
وین لشکر و خزانه و این گیرو دار هیچ
این میری و وزیری و خرگاه و طمطراق
وین اسب و اشتران و قطار و مهار هیچ
این مال و ملک و آب و زمین و سرای و باغ
وین نقد و جنس و دردسر بیشمار هیچ
این جست و جوی منصب و اسباب و حرص و جاه
این کار و بار دنیی واین دینه دار هیچ
این طاعت ریائی و این علم بی عمل
این حیله های فتوی و این حیله کار هیچ
این واعظان عشوه فروشان بی صلاح
وین زاهدان بیخبر از عشق یار هیچ
این مفتی مزور و شیخان باریا
وین قاضیان حیله گر رشوه خوار هیچ
این چار عنصر و سه موالید و شش جهت
وین قسمت طبایع و این هر چهار هیچ
این حس های ظاهر و باطن که گفته اند
وین عقل و نفس پر شر ناسازگار هیچ
جز طاعت و عبادت و اخلاص ویاد دوست
جز صدق و راستی بخدا می شمار هیچ
جز ذوق و شوق باطن و اسرار معرفت
جز دید یار و وصل خداوندگار هیچ
غیر از فنا و عجز و اسیری و نیستی
جز سوز عشق حضرت پروردگار هیچ
وین مکر دور دایره بی مدار هیچ
این دشمنی نه فلک و هفت کوکبش
وین دوستی دنیی ناپایدارهیچ
این عمر بی بقا که نکرد او بکس وفا
وین دولت دو روزه بی اعتبار هیچ
این تاج و تخت و سلطنت و جاه و کوکبه
وین لشکر و خزانه و این گیرو دار هیچ
این میری و وزیری و خرگاه و طمطراق
وین اسب و اشتران و قطار و مهار هیچ
این مال و ملک و آب و زمین و سرای و باغ
وین نقد و جنس و دردسر بیشمار هیچ
این جست و جوی منصب و اسباب و حرص و جاه
این کار و بار دنیی واین دینه دار هیچ
این طاعت ریائی و این علم بی عمل
این حیله های فتوی و این حیله کار هیچ
این واعظان عشوه فروشان بی صلاح
وین زاهدان بیخبر از عشق یار هیچ
این مفتی مزور و شیخان باریا
وین قاضیان حیله گر رشوه خوار هیچ
این چار عنصر و سه موالید و شش جهت
وین قسمت طبایع و این هر چهار هیچ
این حس های ظاهر و باطن که گفته اند
وین عقل و نفس پر شر ناسازگار هیچ
جز طاعت و عبادت و اخلاص ویاد دوست
جز صدق و راستی بخدا می شمار هیچ
جز ذوق و شوق باطن و اسرار معرفت
جز دید یار و وصل خداوندگار هیچ
غیر از فنا و عجز و اسیری و نیستی
جز سوز عشق حضرت پروردگار هیچ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
هرکسی کز لذت درد تو باشد با خبر
درد عشقت رابجان خواهد همیشه بیشتر
در وفای عشق تو هرکس که جان و دل نباخت
کی توانش گفت عاشق، صورت بی جان شمر
وه چه عیش است این که دلرا هست در ملک غمت
کز غم عشق تو دارد هر زمان ذوقی دگر
زاهد خود بین ندارد ای دل از دلبر خبر
رو خبر از عاشقی جو کز خودی شد بیخبر
دیده بینا نداری ورنه رویش ظاهرست
چشم معنی برگشا خوش در جمالش می نگر
در وفای عشق در هر دم دل و جان و جهان
پیش معشوقست عاشق را کمینه ماحضر
در ازل چون از می عشقت اسیری مست شد
تا ابد هرگز نیابد او ز هشیاری اثر
درد عشقت رابجان خواهد همیشه بیشتر
در وفای عشق تو هرکس که جان و دل نباخت
کی توانش گفت عاشق، صورت بی جان شمر
وه چه عیش است این که دلرا هست در ملک غمت
کز غم عشق تو دارد هر زمان ذوقی دگر
زاهد خود بین ندارد ای دل از دلبر خبر
رو خبر از عاشقی جو کز خودی شد بیخبر
دیده بینا نداری ورنه رویش ظاهرست
چشم معنی برگشا خوش در جمالش می نگر
در وفای عشق در هر دم دل و جان و جهان
پیش معشوقست عاشق را کمینه ماحضر
در ازل چون از می عشقت اسیری مست شد
تا ابد هرگز نیابد او ز هشیاری اثر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
جان ما مست می عشقست از روز ازل
کی شود کی تا ابد هشیار مست لم یزل
یاد می نارد ز لذات بهشت جاودان
گر بکوی وصل جانان جان ما یابد محل
طالب آن باشد که گر مطلوب ننماید جمال
از طلبکاری ندارد دست تا روز اجل
نیست ما را زندگی بی عشق دلبر یکزمان
ما چو جسم و عشق جانان همچو جانست فی المثل
در پی سود جهانند مردم کوته نظر
تو زیان بین رفت عمر و کم نشد طول امل
گر علوم(حال)خواهی در عمل مردانه باش
کی بعلم من لدن ره میدهندت بی عمل
گر وصال دوست میجوئی ز هستی نیست شو
شیوه رندان همین باشد اسیری لااقل
کی شود کی تا ابد هشیار مست لم یزل
یاد می نارد ز لذات بهشت جاودان
گر بکوی وصل جانان جان ما یابد محل
طالب آن باشد که گر مطلوب ننماید جمال
از طلبکاری ندارد دست تا روز اجل
نیست ما را زندگی بی عشق دلبر یکزمان
ما چو جسم و عشق جانان همچو جانست فی المثل
در پی سود جهانند مردم کوته نظر
تو زیان بین رفت عمر و کم نشد طول امل
گر علوم(حال)خواهی در عمل مردانه باش
کی بعلم من لدن ره میدهندت بی عمل
گر وصال دوست میجوئی ز هستی نیست شو
شیوه رندان همین باشد اسیری لااقل
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۸ - جمع و تفرقه
و از آن جمله جمع و تفرقه است. لفظ جمع و تفرقه اندر سخن ایشان بسیار بود، استاد بوعلی گفتی فرق آن بود کی با تو منسوب بود و جمع آن بود که از تو ربوده بود و معنیش آن بود که آنچه کسب بنده بود از اقامت عبودیّت و آنچه باحوال بشریّت سزد آن فرق بود، و آنچه از قبل حق بود از پیدا کردن معانی و لطفی کردن و احسانی، آن جمع بود، و این فروترین احوال ایشان باشد اندر جمع و فرق زیرا که آن اندر شهود افعال بود و هر که او را حق سبحانهُ وتعالی حاضر کند بافعال او از طاعات و مخالفات او، آن بنده بصفت تفرقه باشد و هرکه را حق حاضر کند از افعال نفس خویش آن بنده بمقام جمع بود، اثبات خلق از باب تفرقه بود و اثبات حق از صفت جمع بود و بنده را چاره نیست از جمع و تفرقه زیرا که هرکی او را تفرقه نبود عبادتش نبود و هرکه او را جمع نبود و معرفتش نبود قول خدای تعالی اِیّاکَ نَعْبُدُ اشارت است بتفرقه و اِیّاکَ نَسْتَعِینُ اشارت است بجمع، چون بنده با حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی خطاب کند بزبان راز بروی سؤال یا دعا یا ثنا یا شکر یا عذر بر چیزی اندر محل تفرقه بود و چون در سرّ گوید و بدل سماع می کند آنچه از حق بدو می آید آن مقام جمع است.
از استاد ابوعلی شنیدم که قوّالی در پیش ابوسهل صُعْلوکی این بیت بگفت.
شعر:
جَعَلْتُ تَنَزُّهی نَظَری اِلَیْکا.
و استاد ابوالقاسم نصرآبادی حاضر بود استاد ابوسهل گفت جَعَلْتَ (تا بنصب) باید و نصرآبادی گفت نه که جَعَلْتُ (برفع تا) باید استاد ابوسهل گفت نه عین جمع تمامتر بود نصرآبادی خاموش شد.
استاد امام رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ گوید هر کی تاء جعلت برفع گوید از خود خبر داده بود و چون بنصب گوید بیزاری شده باشد که این بتکلّف من بود بلکه خطاب کرده باشد با صانع خویش که این بفضل تست و تو مخصوص کردی مرا، بتکلّف من نبود، اوّل بر خطر دعوی بود و دیگر بصفت بیزاری شدن بود از حول و قوّت و اقرار دادن بود بفضل، و فرق بود میان آنکه گوید بجهد خویش پرستم ترا و میان آنک گوید بفضل تو و لطف تو ترا بشناختم.
و جمعِ جمع برتر ازین بود و خلاف است میان مردمان در این جمله بر حسب فرق اندر احوال ایشان و تفاوت درجات ایشان، هر کی اثبات کند نفس خویش را و خلق را ولکن همه را قائم بحق بیند این جمع بود و چون از دیدار خلق ربوده باشد و از نفس خویش و بهمگی از همه اغیار بی خبر و بی علم بدانچه ظاهر شود از سلطان حقیقت و غلبت گیرد، آن جمعِ جمع باشد، تفرقه اغیار دیدن بود خدایرا و جمع اغیار دیدن بود بخدای و جمع جمع بهمگی از همه چیزها هلاک شدن بود و حسّ نایافتن بغیر خدای بوقت غلبۀ حقیقت. و پس ازین حالی بود لطیف، قوم آنرا فرق ثانی خوانند و آن آن بود کی بنده با حال صحو دهند بوقت ادای فریضها تا قیام کردن بر وی جاری بود بفریضها اندر اوقات او، تا بازگشتن بود ازو بخدای نه بازگشتن بنده را ببنده، خویشتن را اندرین همه حالها اندر تصرّف حق بیند، مُبدئ ذات خویشتن بیند و مجری احوال و افعالش داند برو بعلم و مشیّت او.
و اشاره کرده اند بلفظ جمع و فرق، بگردانیدن حق جمله خلق را از حال بحال، جمع کرد همه را اندر تصریف و تقلیب از آنجا که آفریدگار ذوات ایشان است و رانندۀ صفات ایشان پس پراکنده گرداند در درجات، گروهی را سعید کرد و گروهی را بعید کرد، گروهی را مجذوب کرد، گروهی را بقرب خویش راه داد و گروهی را دور کرد و انواع و افعال او را نهایت نیست و شرح را بدان راه نیست و اَنْشَدوُا لِلْجُنَیْدِ در معنی جمع و تفرقه.
شعر:
وتَحَقَّقْتُکَ فی سِرّی فَناجاکَ لِسانی
فاجْتَمَعْنا لمعانِ، وافتَرَقْنا لمَعانی
اِنْ یَکُنْ غَیَّبَکَ التَّعْظیمُ عَنْ لَحْظِ عِیانی
فَلَقَدْ صَیَّرَکَ الوَجْدُ مِنْ الْاَحْشاءدانی
و دیگر اندرین معنی گوید:
اذا ما بَدَالی تَعاظَمْتُهُ
فَاَصْدُرُ فی حالِ مَنْلم یَرِدْ
جَمَعْتُ وَ فرَّقْتُ عَیْنی به
فَفَردُ التواصُلِ مَثْنَی اَلْعَدَدْ
از استاد ابوعلی شنیدم که قوّالی در پیش ابوسهل صُعْلوکی این بیت بگفت.
شعر:
جَعَلْتُ تَنَزُّهی نَظَری اِلَیْکا.
و استاد ابوالقاسم نصرآبادی حاضر بود استاد ابوسهل گفت جَعَلْتَ (تا بنصب) باید و نصرآبادی گفت نه که جَعَلْتُ (برفع تا) باید استاد ابوسهل گفت نه عین جمع تمامتر بود نصرآبادی خاموش شد.
استاد امام رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ گوید هر کی تاء جعلت برفع گوید از خود خبر داده بود و چون بنصب گوید بیزاری شده باشد که این بتکلّف من بود بلکه خطاب کرده باشد با صانع خویش که این بفضل تست و تو مخصوص کردی مرا، بتکلّف من نبود، اوّل بر خطر دعوی بود و دیگر بصفت بیزاری شدن بود از حول و قوّت و اقرار دادن بود بفضل، و فرق بود میان آنکه گوید بجهد خویش پرستم ترا و میان آنک گوید بفضل تو و لطف تو ترا بشناختم.
و جمعِ جمع برتر ازین بود و خلاف است میان مردمان در این جمله بر حسب فرق اندر احوال ایشان و تفاوت درجات ایشان، هر کی اثبات کند نفس خویش را و خلق را ولکن همه را قائم بحق بیند این جمع بود و چون از دیدار خلق ربوده باشد و از نفس خویش و بهمگی از همه اغیار بی خبر و بی علم بدانچه ظاهر شود از سلطان حقیقت و غلبت گیرد، آن جمعِ جمع باشد، تفرقه اغیار دیدن بود خدایرا و جمع اغیار دیدن بود بخدای و جمع جمع بهمگی از همه چیزها هلاک شدن بود و حسّ نایافتن بغیر خدای بوقت غلبۀ حقیقت. و پس ازین حالی بود لطیف، قوم آنرا فرق ثانی خوانند و آن آن بود کی بنده با حال صحو دهند بوقت ادای فریضها تا قیام کردن بر وی جاری بود بفریضها اندر اوقات او، تا بازگشتن بود ازو بخدای نه بازگشتن بنده را ببنده، خویشتن را اندرین همه حالها اندر تصرّف حق بیند، مُبدئ ذات خویشتن بیند و مجری احوال و افعالش داند برو بعلم و مشیّت او.
و اشاره کرده اند بلفظ جمع و فرق، بگردانیدن حق جمله خلق را از حال بحال، جمع کرد همه را اندر تصریف و تقلیب از آنجا که آفریدگار ذوات ایشان است و رانندۀ صفات ایشان پس پراکنده گرداند در درجات، گروهی را سعید کرد و گروهی را بعید کرد، گروهی را مجذوب کرد، گروهی را بقرب خویش راه داد و گروهی را دور کرد و انواع و افعال او را نهایت نیست و شرح را بدان راه نیست و اَنْشَدوُا لِلْجُنَیْدِ در معنی جمع و تفرقه.
شعر:
وتَحَقَّقْتُکَ فی سِرّی فَناجاکَ لِسانی
فاجْتَمَعْنا لمعانِ، وافتَرَقْنا لمَعانی
اِنْ یَکُنْ غَیَّبَکَ التَّعْظیمُ عَنْ لَحْظِ عِیانی
فَلَقَدْ صَیَّرَکَ الوَجْدُ مِنْ الْاَحْشاءدانی
و دیگر اندرین معنی گوید:
اذا ما بَدَالی تَعاظَمْتُهُ
فَاَصْدُرُ فی حالِ مَنْلم یَرِدْ
جَمَعْتُ وَ فرَّقْتُ عَیْنی به
فَفَردُ التواصُلِ مَثْنَی اَلْعَدَدْ
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠۴ - ایضاً له
حبذا دارالحدیثی کز معالی و شرف
زیبد ار دارد بمهر و مه شرف
بسکه در شاهوار از بحر طبع مصطفی
جمع شد دروی ز گوهر پر بر آمد چون صدف
چون امام جمله اصحابش حدیثی پی فکند
شد ز لطف طبع گوهربار اوکان لطف
افضل عالم حکیم الدین که از مرآت ماه
صیقل رأیش زداید در زمان زنگ کلف
آنکه باشد تا قیامت زو سلف را اشتهار
و آنکه نبود جز بذات او مباهات خلف
اینچنین خیری جمیل و اینچنین اجری جزیل
آمد از اقبال دستور جهان او را بکف
صاحب اعظم علاء ملک و دین کز حادثات
رأی ملک آرایش آرد عالمی را در کنف
آن کریمی کز حیای ابر نیسان کفش
کان بدل بر سنگ دارد بحر پوشد رخ بکف
از شکوه شاهباز همتش سیمرغ چرخ
همچو بوتیمار باشد دائما اندر اسف
کلک دربارش چو بربندد میان در ضبط ملک
جان اعدا افکند چون مال غارت در تلف
چون ز رأی اوست نظم ملک و دین تا حشر باد
سروران ملک و دین بر پای پیشش صف بصف
ذال و لام و با ز هجرت وز رجب بود آنکه داشت
خاطر ابن یمین بر نظم این گوهر شعف
زیبد ار دارد بمهر و مه شرف
بسکه در شاهوار از بحر طبع مصطفی
جمع شد دروی ز گوهر پر بر آمد چون صدف
چون امام جمله اصحابش حدیثی پی فکند
شد ز لطف طبع گوهربار اوکان لطف
افضل عالم حکیم الدین که از مرآت ماه
صیقل رأیش زداید در زمان زنگ کلف
آنکه باشد تا قیامت زو سلف را اشتهار
و آنکه نبود جز بذات او مباهات خلف
اینچنین خیری جمیل و اینچنین اجری جزیل
آمد از اقبال دستور جهان او را بکف
صاحب اعظم علاء ملک و دین کز حادثات
رأی ملک آرایش آرد عالمی را در کنف
آن کریمی کز حیای ابر نیسان کفش
کان بدل بر سنگ دارد بحر پوشد رخ بکف
از شکوه شاهباز همتش سیمرغ چرخ
همچو بوتیمار باشد دائما اندر اسف
کلک دربارش چو بربندد میان در ضبط ملک
جان اعدا افکند چون مال غارت در تلف
چون ز رأی اوست نظم ملک و دین تا حشر باد
سروران ملک و دین بر پای پیشش صف بصف
ذال و لام و با ز هجرت وز رجب بود آنکه داشت
خاطر ابن یمین بر نظم این گوهر شعف
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٩۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١١٧
دی گفت دوستی که مرا موی رو سفید
بس زود گشت گر چه که آنهم تباه نیست
لیکن هنوز موسم آن نیستت برو
مور اخضاب کن که بشرع این گناه نیست
دادم جواب و گفتمش ای آنکه در جهان
از دوستان یکی چو توام نیکخواه نیست
دانی سر خضاب چرا نیستم از آنک
باز سفید کم ز کلاغ سیاه نیست
هر چند شام موسم آرام و راحتست
میدان یقین که خوبتر از صبحگاه نیست
بس زود گشت گر چه که آنهم تباه نیست
لیکن هنوز موسم آن نیستت برو
مور اخضاب کن که بشرع این گناه نیست
دادم جواب و گفتمش ای آنکه در جهان
از دوستان یکی چو توام نیکخواه نیست
دانی سر خضاب چرا نیستم از آنک
باز سفید کم ز کلاغ سیاه نیست
هر چند شام موسم آرام و راحتست
میدان یقین که خوبتر از صبحگاه نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
قدری که زاید از موت اندازه قدر نیست
باید ز خویش مردن کاین عمر را قدر نیست
هر سر که آشنا نیست با پای بنده عشق
گر باشدی سر شاه در فقر معتبر نیست
با اهل درد خامی در کیش عشق کفرست
ما سوختیم ز آتش وین خام را خبر نیست
گر پی سپار عشقی اندیشه ات ز جان چیست
آن را که بیم جانست در عشق پی سپر نیست
انی انا الله از خویش بشنو که خاک بهتر
از آنکه گفت انسان در رتبه شجر نیست
برجه ز جوی امکان برخور ز آب حیوان
ای تنگ رزق عمان کوچکتر از شمر نیست
ای دل بتن پرستی برخوان عشق منشین
زین سفره قوت عشاق جز پاره جگر نیست
سر خواهی ای برادر ترک کلاه خود گوی
آن را که بی کلاهست از دزد بیم سر نیست
بردار کامی از خویش کز ملک تن پرستی
تا پیشگاه جانان یک گام بیشتر نیست
در ملک خوبروئی در غایت نکوئی
بسیار باشد اما این نازنین پسر نیست
طفلیست سرو قامت کز من بیک اقامت
دل برد و این کرامت در قوه بشر نیست
جام جم ار شنیدی از سیرت صفا جوی
در هفت خط عالم جام جم دگر نیست
باید ز خویش مردن کاین عمر را قدر نیست
هر سر که آشنا نیست با پای بنده عشق
گر باشدی سر شاه در فقر معتبر نیست
با اهل درد خامی در کیش عشق کفرست
ما سوختیم ز آتش وین خام را خبر نیست
گر پی سپار عشقی اندیشه ات ز جان چیست
آن را که بیم جانست در عشق پی سپر نیست
انی انا الله از خویش بشنو که خاک بهتر
از آنکه گفت انسان در رتبه شجر نیست
برجه ز جوی امکان برخور ز آب حیوان
ای تنگ رزق عمان کوچکتر از شمر نیست
ای دل بتن پرستی برخوان عشق منشین
زین سفره قوت عشاق جز پاره جگر نیست
سر خواهی ای برادر ترک کلاه خود گوی
آن را که بی کلاهست از دزد بیم سر نیست
بردار کامی از خویش کز ملک تن پرستی
تا پیشگاه جانان یک گام بیشتر نیست
در ملک خوبروئی در غایت نکوئی
بسیار باشد اما این نازنین پسر نیست
طفلیست سرو قامت کز من بیک اقامت
دل برد و این کرامت در قوه بشر نیست
جام جم ار شنیدی از سیرت صفا جوی
در هفت خط عالم جام جم دگر نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
دوشم سروش زد در دولتسرای دل
گفتند کیست گفت سروشم گدای دل
آمدنداکه گاه تمنای غیر نیست
بیگاه در مزن که نئی آشنای دل
تا سد ره منتهای مقام تو است و بس
ای بی خبر ز عالم بی منتهای دل
در جایگاه دوست نگنجد بغیر دوست
گر غیر اوست دل نبود نیز جای دل
از آب و از هوای دیار مکدری
رست آنکه دید صفوت آب و هوای دل
مجموع کائنات نشیمنگه فناست
موجود باقی است وجود و بقای دل
قومی بانتظار که خورشید سر زند
از غرب و او دمید ز شرق سمای دل
او در سرست و من ز سما میکنم طلب
من در برون و اوست درون سرای دل
عمریست میدویم چو دیوانه کوبکو
دل در قفای دلبر و من در قفای دل
امروز شد پدید که از پای تا بسر
بگرفته است یار ز سر تابپای دل
از ملک تا ملک همه محکوم حکم ماست
ما در تحکم قدریم و قضای دل
سلطان دولت احد جمع بی زوال
زد دستگاه سلطنت اندر فضای دل
دل نیست این بسینه سویدای دولتست
جانانه است باد سر جان فدای دل
سیناست سینه و دل کامل درخت طور
نبود سری که نیست در آن سر صدای دل
اوصاف کبریا و ولای ولایتش
بر دوش دل رداست زهی کبریای دل
هر سالکی بمسلک سلطان دولتیست
مائیم در طریقت فقر و فنای دل
فقر آیت صفاست که در مدرس الست
ما کسب کرده ایم ز سر صفای دل
گفتند کیست گفت سروشم گدای دل
آمدنداکه گاه تمنای غیر نیست
بیگاه در مزن که نئی آشنای دل
تا سد ره منتهای مقام تو است و بس
ای بی خبر ز عالم بی منتهای دل
در جایگاه دوست نگنجد بغیر دوست
گر غیر اوست دل نبود نیز جای دل
از آب و از هوای دیار مکدری
رست آنکه دید صفوت آب و هوای دل
مجموع کائنات نشیمنگه فناست
موجود باقی است وجود و بقای دل
قومی بانتظار که خورشید سر زند
از غرب و او دمید ز شرق سمای دل
او در سرست و من ز سما میکنم طلب
من در برون و اوست درون سرای دل
عمریست میدویم چو دیوانه کوبکو
دل در قفای دلبر و من در قفای دل
امروز شد پدید که از پای تا بسر
بگرفته است یار ز سر تابپای دل
از ملک تا ملک همه محکوم حکم ماست
ما در تحکم قدریم و قضای دل
سلطان دولت احد جمع بی زوال
زد دستگاه سلطنت اندر فضای دل
دل نیست این بسینه سویدای دولتست
جانانه است باد سر جان فدای دل
سیناست سینه و دل کامل درخت طور
نبود سری که نیست در آن سر صدای دل
اوصاف کبریا و ولای ولایتش
بر دوش دل رداست زهی کبریای دل
هر سالکی بمسلک سلطان دولتیست
مائیم در طریقت فقر و فنای دل
فقر آیت صفاست که در مدرس الست
ما کسب کرده ایم ز سر صفای دل
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۹
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۴۷
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۱۳
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۵ - در لشکرگاه ایرانیان و چینیان
از آوردگه کوش چون گشت باز
سوی آتبین رفت و بردش نماز
بدو آتبین زود بر پای خاست
بر آورد و بنشاند بر دست راست
بدو گفت کامروز با چینیان
چه کردی تو ای زنده پیل دمان
چنین پاسخ آورد کآن شیر مرد
که با من برابر همی رزم کرد
دگر باره آمد به آوردگاه
مرا خواست زین بیکرانه سپاه
همه روزه با او بر آویختم
خوی و خاک و خون بر هم آمیختم
نه کردن توانستم او را زکار
نه برگاشت روی آن نبرده سوار
تن پیل دارد دل شیر نر
همی بارد از وی تو گویی هنر
همی بانگ زد بر پیم کای سوار
به ناورد فردا بر آرای کار
چو روز آید، آید چو شیر دژم
بگردیم تا بر که آید ستم
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با دشمن تو غمان باد جفت
تو پشتِ منی و پناهِ سپاه
ستون دلیران و خورشیدِ گاه
به تو دیده و کام من روشن است
امیدم ز تیغ تو در جوشن است
بدان رنج کامروز بر تن نهی
سپاسی بی اندازه بر من نهی
به هر دشمنی کاندر آری ز پای
ز من خواه پاداش و مزد از خدای
وز آن روی به مرد با شهریار
چنین گفت شاها به کام است کار
که فرزند توست این یل نامجوی
دگر گرد بیداد و کژّی مپوی
یکی سخت سوگند خواهد همی
ز کین و ز کژّی بکاهد همی
مرا او یکی سخت سوگند داد
که از شاه پیمان ستانی به داد
گرفت آن زمان دست سالار چین
گوا شد بر او آسمان و زمین
که تا زنده ام هیچ نگزایمش
نه بد خواهمش خود، نه فرمایمش
چو جان گرامیش دارم مدام
شب و روز با شادکامی و کام
سپارم بدو لشکر و گنج و ساز
به رویش نیارم گنه هیچ باز
سوی آتبین رفت و بردش نماز
بدو آتبین زود بر پای خاست
بر آورد و بنشاند بر دست راست
بدو گفت کامروز با چینیان
چه کردی تو ای زنده پیل دمان
چنین پاسخ آورد کآن شیر مرد
که با من برابر همی رزم کرد
دگر باره آمد به آوردگاه
مرا خواست زین بیکرانه سپاه
همه روزه با او بر آویختم
خوی و خاک و خون بر هم آمیختم
نه کردن توانستم او را زکار
نه برگاشت روی آن نبرده سوار
تن پیل دارد دل شیر نر
همی بارد از وی تو گویی هنر
همی بانگ زد بر پیم کای سوار
به ناورد فردا بر آرای کار
چو روز آید، آید چو شیر دژم
بگردیم تا بر که آید ستم
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با دشمن تو غمان باد جفت
تو پشتِ منی و پناهِ سپاه
ستون دلیران و خورشیدِ گاه
به تو دیده و کام من روشن است
امیدم ز تیغ تو در جوشن است
بدان رنج کامروز بر تن نهی
سپاسی بی اندازه بر من نهی
به هر دشمنی کاندر آری ز پای
ز من خواه پاداش و مزد از خدای
وز آن روی به مرد با شهریار
چنین گفت شاها به کام است کار
که فرزند توست این یل نامجوی
دگر گرد بیداد و کژّی مپوی
یکی سخت سوگند خواهد همی
ز کین و ز کژّی بکاهد همی
مرا او یکی سخت سوگند داد
که از شاه پیمان ستانی به داد
گرفت آن زمان دست سالار چین
گوا شد بر او آسمان و زمین
که تا زنده ام هیچ نگزایمش
نه بد خواهمش خود، نه فرمایمش
چو جان گرامیش دارم مدام
شب و روز با شادکامی و کام
سپارم بدو لشکر و گنج و ساز
به رویش نیارم گنه هیچ باز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۳ - پاسخ قراطوس به کوش و نپذیرفتن فرمان او
یکی پاسخ نامه فرمود و گفت
که با رای مردم خرد باد جفت
رسید و بخواندم سخنهای تو
نبینم ز دانش همی رای تو
نمودن بزرگی و گندآوری
به دل ناپسند است اگر بنگری
پدید آید این داستان در مصاف
که با کیست مردی و با کیست لاف
دگر، مردمان را که درخواستی
بدین آرزو نامه آراستی
اگر زیردستان تو را درخوراند
مرا نیز درخور، که در کشوراند
که ما با پرستش نکردیم خوی
دل تو نکردی چنین آرزوی
نکردیم فرمان شاهان پیش
تو مپسند نیز این سخنهای خویش
چو در نامه این داستانها براند
فرستاده ی کوش را پیش خواند
به پیش وی انداخت تا بازگشت
در آن راه پرانتر از بازگشت
که با رای مردم خرد باد جفت
رسید و بخواندم سخنهای تو
نبینم ز دانش همی رای تو
نمودن بزرگی و گندآوری
به دل ناپسند است اگر بنگری
پدید آید این داستان در مصاف
که با کیست مردی و با کیست لاف
دگر، مردمان را که درخواستی
بدین آرزو نامه آراستی
اگر زیردستان تو را درخوراند
مرا نیز درخور، که در کشوراند
که ما با پرستش نکردیم خوی
دل تو نکردی چنین آرزوی
نکردیم فرمان شاهان پیش
تو مپسند نیز این سخنهای خویش
چو در نامه این داستانها براند
فرستاده ی کوش را پیش خواند
به پیش وی انداخت تا بازگشت
در آن راه پرانتر از بازگشت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
چند در اندیشهٔ دنیا و دین خواهیم بود
تا به کی در فکر و ذکر [آن و این] خواهیم بود؟
گل نخواهد کرد آخر غنچهٔ امید، چند
همچو داغ دست ما در آستین خواهیم بود؟
گرچه خواهم از نظرها رفت اما چون خیال
در دل و در سینه ها فکر متین خواهیم بود
یک شبی آخر در این عالم، قران خواهیم کرد
هر چه باداباد با ماهی قرین خواهیم بود
دوست گر در خاطر خود جا دهد مهریم مهر
در دل دشمن چو بنشینیم کین خواهیم بود
زور [بازویی] بخواه و دست همت کن دراز
ای سعیدا چند ما در [ماء] و طین خواهیم بود
تا به کی در فکر و ذکر [آن و این] خواهیم بود؟
گل نخواهد کرد آخر غنچهٔ امید، چند
همچو داغ دست ما در آستین خواهیم بود؟
گرچه خواهم از نظرها رفت اما چون خیال
در دل و در سینه ها فکر متین خواهیم بود
یک شبی آخر در این عالم، قران خواهیم کرد
هر چه باداباد با ماهی قرین خواهیم بود
دوست گر در خاطر خود جا دهد مهریم مهر
در دل دشمن چو بنشینیم کین خواهیم بود
زور [بازویی] بخواه و دست همت کن دراز
ای سعیدا چند ما در [ماء] و طین خواهیم بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
چراغ مرد معنی آشناییست
بقدر آشنایی روشناییست
بدرد عاشقی می سوز و می ساز
نوای عاشقان در بی نواییست
بجهد و سعی کس عاشق نگردد
که عشق ایمان بود، ایمان عطاییست
همه جمعیم، رندان، اندرین دیر
فغان جان درویش از جداییست
بنور عشق شاید رفتن این راه
چه جای علم وزهد و پارساییست؟
مگو: عاشق غریبست و فقیرست
که ملک عاشقان ملک خداییست
بوصف پارسایی باش، قاسم
که وصف پارسایی پادشاییست
بقدر آشنایی روشناییست
بدرد عاشقی می سوز و می ساز
نوای عاشقان در بی نواییست
بجهد و سعی کس عاشق نگردد
که عشق ایمان بود، ایمان عطاییست
همه جمعیم، رندان، اندرین دیر
فغان جان درویش از جداییست
بنور عشق شاید رفتن این راه
چه جای علم وزهد و پارساییست؟
مگو: عاشق غریبست و فقیرست
که ملک عاشقان ملک خداییست
بوصف پارسایی باش، قاسم
که وصف پارسایی پادشاییست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
فقر می گفت که: من خسرو جاویدانم
شاه می گفت که: من سایه آن سلطانم
فقر می گفت: بهرحال منم شمس منیر
شاه می گفت: من این جا قمری پنهانم
فقر می گفت که: بسیار تکبر مپسند
شاه می گفت: چنینست ولی نتوانم
شاه می گفت که: من حاکم بر و بحرم
فقر می گفت که: هر دو بجوی نستانم
شاه می گفت که :من در همه جا مقبولم
فقر می گفت که: من نادره انسانم
شاه می گفت که :من ملک جهانی دارم
فقر می گفت که: من جنت جاویدانم
فقر می گفت که: فردا که قیامت گردد
نه غم از پول صراطست، نه از میزانم
شاه می گفت که: صد درد و دریغست مرا
آن زمانی که ببدکرده خود درمانم
شاه می گفت که: آن دم که سؤالم پرسند
می ندانم که چه گویم، که عجب می مانم
شاه را گفتم: خوبی بقیامت، گفتا:
این سخن از دگری پرس، که من حیرانم
اندر آن روز من از محنت و غم آزادم
مرکب جان بسر کوی یقین می رانم
پادشاها، بسر کوی نیاز آمده ایم
بسر کوی تو گه عیدم و گه قربانم
پادشاها،بکرم عذر دل من بپذیر
که بدرگاه تو هم بوذر و هم سلمانم
قاسمی، عمر گرامیست بغفلت مگذار
عمر بر باد شد، اکنون چه بود درمانم؟
شاه می گفت که: من سایه آن سلطانم
فقر می گفت: بهرحال منم شمس منیر
شاه می گفت: من این جا قمری پنهانم
فقر می گفت که: بسیار تکبر مپسند
شاه می گفت: چنینست ولی نتوانم
شاه می گفت که: من حاکم بر و بحرم
فقر می گفت که: هر دو بجوی نستانم
شاه می گفت که :من در همه جا مقبولم
فقر می گفت که: من نادره انسانم
شاه می گفت که :من ملک جهانی دارم
فقر می گفت که: من جنت جاویدانم
فقر می گفت که: فردا که قیامت گردد
نه غم از پول صراطست، نه از میزانم
شاه می گفت که: صد درد و دریغست مرا
آن زمانی که ببدکرده خود درمانم
شاه می گفت که: آن دم که سؤالم پرسند
می ندانم که چه گویم، که عجب می مانم
شاه را گفتم: خوبی بقیامت، گفتا:
این سخن از دگری پرس، که من حیرانم
اندر آن روز من از محنت و غم آزادم
مرکب جان بسر کوی یقین می رانم
پادشاها، بسر کوی نیاز آمده ایم
بسر کوی تو گه عیدم و گه قربانم
پادشاها،بکرم عذر دل من بپذیر
که بدرگاه تو هم بوذر و هم سلمانم
قاسمی، عمر گرامیست بغفلت مگذار
عمر بر باد شد، اکنون چه بود درمانم؟