عبارات مورد جستجو در ۱۵۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۹
تلخ منشین شراب اگر داری
شور کم کن کباب اگر داری
دلی از روزگار خالی کن
شیشه ای پر شراب اگر داری
از جگرتشنگان دریغ مدار
قطره ای چون سحاب اگر داری
دهن خویش کن چو آبله مهر
چشم آب از سراب اگر داری
خشک مگذر ز خار آبله وار
همه یک قطره آب اگر داری
با تو طوفان چه می تواند کرد؟
شیشه ای پر شراب اگر داری
تخت از تاج می توانی کرد
چون گهر آب و تاب اگر داری
آشیان در زمین پست مکن
پر و بال عقاب اگر داری
باش بیدار در دل شبها
در لحد چشم خواب اگر داری
نفسی راست می توانی کرد
خلوتی چون حباب اگر داری
قدم خویش را شمرده گذار
در رسیدن شتاب اگر داری
گنج امید فرش خانه توست
دل و جان خراب اگر داری
سر به آزادگی برآر چو سرو
حذر از انقلاب اگر داری
نفس خود شمرده ساز چو صبح
خبری از حساب اگر داری
می توانی ز گلرخان گل چید
دیده بی حجاب اگر داری
چون غزالان به ناف پیچ بساز
هوس مشک ناب اگر داری
جمع کن خویش را چو شبنم گل
چشم بر آفتاب اگر داری
سپرانداز پیش اهل جدل
صد جواب صواب اگر داری
به فشاندن نگاهداری کن
نعمت بی حساب اگر داری
نیست چون نافه حاجت اظهار
در گره مشک ناب اگر داری
مشو از چشم بستگان غافل
یوسفی در نقاب اگر داری
در صحبت به روی خلق ببند
هوس فتح باب اگر داری
پیرو سایه خودی همه جا
پشت بر آفتاب اگر داری
آب در شیر خود مکن ز چراغ
در سرا ماهتاب اگر داری
دار پوشیده ریزش خود را
در سخاوت حجاب اگر داری
می دهد جا به دیده ات گوهر
رشته سان پیچ و تاب اگر داری
یک قلم پرده های غفلت توست
صد مجلد کتاب اگر داری
سبک از خواب می توانی خاست
خشت بالین خواب اگر داری
صائب از باده کهن مگذر
آرزوی شباب اگر داری
شور کم کن کباب اگر داری
دلی از روزگار خالی کن
شیشه ای پر شراب اگر داری
از جگرتشنگان دریغ مدار
قطره ای چون سحاب اگر داری
دهن خویش کن چو آبله مهر
چشم آب از سراب اگر داری
خشک مگذر ز خار آبله وار
همه یک قطره آب اگر داری
با تو طوفان چه می تواند کرد؟
شیشه ای پر شراب اگر داری
تخت از تاج می توانی کرد
چون گهر آب و تاب اگر داری
آشیان در زمین پست مکن
پر و بال عقاب اگر داری
باش بیدار در دل شبها
در لحد چشم خواب اگر داری
نفسی راست می توانی کرد
خلوتی چون حباب اگر داری
قدم خویش را شمرده گذار
در رسیدن شتاب اگر داری
گنج امید فرش خانه توست
دل و جان خراب اگر داری
سر به آزادگی برآر چو سرو
حذر از انقلاب اگر داری
نفس خود شمرده ساز چو صبح
خبری از حساب اگر داری
می توانی ز گلرخان گل چید
دیده بی حجاب اگر داری
چون غزالان به ناف پیچ بساز
هوس مشک ناب اگر داری
جمع کن خویش را چو شبنم گل
چشم بر آفتاب اگر داری
سپرانداز پیش اهل جدل
صد جواب صواب اگر داری
به فشاندن نگاهداری کن
نعمت بی حساب اگر داری
نیست چون نافه حاجت اظهار
در گره مشک ناب اگر داری
مشو از چشم بستگان غافل
یوسفی در نقاب اگر داری
در صحبت به روی خلق ببند
هوس فتح باب اگر داری
پیرو سایه خودی همه جا
پشت بر آفتاب اگر داری
آب در شیر خود مکن ز چراغ
در سرا ماهتاب اگر داری
دار پوشیده ریزش خود را
در سخاوت حجاب اگر داری
می دهد جا به دیده ات گوهر
رشته سان پیچ و تاب اگر داری
یک قلم پرده های غفلت توست
صد مجلد کتاب اگر داری
سبک از خواب می توانی خاست
خشت بالین خواب اگر داری
صائب از باده کهن مگذر
آرزوی شباب اگر داری
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۵ - عقد شانزدهم در رجا که به روایح وصال زیستن است و به لوایح جمال نگریستن
ای ز بس بار تو انبوه شده
دل تو نقطه اندوه شده
خط ایام تو در صلح و نبرد
منتهی گشته به این نقطه درد
نه بر این نقطه درین دایره پای
گرد این نقطه چو پرگار برآی
بو که از غیب نویدی برسد
زین چمن بوی امیدی برسد
هست در ساحت این بر شده کاخ
عرصه روضه امید فراخ
کار بر خویش چنین تنگ مگیر
وز دم ناخوشی آهنگ مگیر
گر بود خاطر تو جرم اندیش
عفو ایزد بود از جرم تو بیش
نامه ات گر ز گنه پر رقم است
نامه شوی تو سحاب کرم است
گر چه کوهیست گناه تو عظیم
کاهش کوه دهد حلم حلیم
چون شود موج زنان قلزم جود
در کف موج خسی را چه وجود
هیچ بودی و کم از هیچ بسی
ساخت فضل ازل از هیچ کسی
از عدم صورت هستی دادت
ساخت از قید فنا آزادت
گذرانید بر اطوار کمال
پرورانید به انوار جمال
در دلت تخم خدا دانی کاشت
دولت معرفت ارزانی داشت
یافت تاج شرف سجده سرت
زیور گوهر خدمت کمرت
بی توسل به کلید طلبی
بی تقید به کمند سببی
بر تو ابواب مطالب بگشاد
صید مقصود به دست تو نهاد
بی همین گونه قوی دار امید
که چو افتی به جهان جاوید
بی سبب ساخته گردد کارت
بی درم سود کند بازارت
بر درد پرده شب نومیدی
صبح امید کند خورشیدی
ای بسا تشنه لب خشک دهان
بر لب از تشنگی افتاده زبان
مانده حیرت زده در صحرایی
چرخ طولی و زمین پهنایی
خاک تفسیده هوا آتش بار
بادش آتش زده در هر خس و خار
نه در او خیمه به جز چرخ برین
نه در او سایه به جز زیر زمین
سوسمار از تف آن در تب و تاب
همچو ماهی که فتد دور ز آب
ناگهان تیره سحابی ز افق
پیش خورشید فلک بسته تتق
بر سر تشنه شود باران ریز
گردد از بادیه طوفان انگیز
رشحه ابر کند سیرابش
سایه آن برد از تن تابش
وی بسا گم شده ره در شب تار
غرقه در سیل ز باران بهار
متراکم شده بر وی ظلمات
منقطع گشته سبب های نجات
دام و دد کرده بر او دندان تیز
اژدها بسته بر او راه گریز
بارگی خسته و بار افکنده
دل ز امید خلاصی کنده
ناگهان ابر ز هم بگشاید
نور مه روی زمین آراید
ره شود ظاهر و رهبر حاضر
راهرو خرم و روشن خاطر
آن که این گونه کرم آید ازو
ناامیدت کجا شاید ازو
روز و شب بر در امید نشین
طالب دولت جاوید نشین
تا به نام تو زند فال فرج
قرعه «من قرع الباب ولج »
فضل او کامده در شیب و فراز
آشنا پرور و بیگانه نواز
چون به بیگانه شود همخانه
آشنا را نکند بیگانه
هر که ره برد به همخانگی اش
نسزد تهمت بیگانگی اش
دل تو نقطه اندوه شده
خط ایام تو در صلح و نبرد
منتهی گشته به این نقطه درد
نه بر این نقطه درین دایره پای
گرد این نقطه چو پرگار برآی
بو که از غیب نویدی برسد
زین چمن بوی امیدی برسد
هست در ساحت این بر شده کاخ
عرصه روضه امید فراخ
کار بر خویش چنین تنگ مگیر
وز دم ناخوشی آهنگ مگیر
گر بود خاطر تو جرم اندیش
عفو ایزد بود از جرم تو بیش
نامه ات گر ز گنه پر رقم است
نامه شوی تو سحاب کرم است
گر چه کوهیست گناه تو عظیم
کاهش کوه دهد حلم حلیم
چون شود موج زنان قلزم جود
در کف موج خسی را چه وجود
هیچ بودی و کم از هیچ بسی
ساخت فضل ازل از هیچ کسی
از عدم صورت هستی دادت
ساخت از قید فنا آزادت
گذرانید بر اطوار کمال
پرورانید به انوار جمال
در دلت تخم خدا دانی کاشت
دولت معرفت ارزانی داشت
یافت تاج شرف سجده سرت
زیور گوهر خدمت کمرت
بی توسل به کلید طلبی
بی تقید به کمند سببی
بر تو ابواب مطالب بگشاد
صید مقصود به دست تو نهاد
بی همین گونه قوی دار امید
که چو افتی به جهان جاوید
بی سبب ساخته گردد کارت
بی درم سود کند بازارت
بر درد پرده شب نومیدی
صبح امید کند خورشیدی
ای بسا تشنه لب خشک دهان
بر لب از تشنگی افتاده زبان
مانده حیرت زده در صحرایی
چرخ طولی و زمین پهنایی
خاک تفسیده هوا آتش بار
بادش آتش زده در هر خس و خار
نه در او خیمه به جز چرخ برین
نه در او سایه به جز زیر زمین
سوسمار از تف آن در تب و تاب
همچو ماهی که فتد دور ز آب
ناگهان تیره سحابی ز افق
پیش خورشید فلک بسته تتق
بر سر تشنه شود باران ریز
گردد از بادیه طوفان انگیز
رشحه ابر کند سیرابش
سایه آن برد از تن تابش
وی بسا گم شده ره در شب تار
غرقه در سیل ز باران بهار
متراکم شده بر وی ظلمات
منقطع گشته سبب های نجات
دام و دد کرده بر او دندان تیز
اژدها بسته بر او راه گریز
بارگی خسته و بار افکنده
دل ز امید خلاصی کنده
ناگهان ابر ز هم بگشاید
نور مه روی زمین آراید
ره شود ظاهر و رهبر حاضر
راهرو خرم و روشن خاطر
آن که این گونه کرم آید ازو
ناامیدت کجا شاید ازو
روز و شب بر در امید نشین
طالب دولت جاوید نشین
تا به نام تو زند فال فرج
قرعه «من قرع الباب ولج »
فضل او کامده در شیب و فراز
آشنا پرور و بیگانه نواز
چون به بیگانه شود همخانه
آشنا را نکند بیگانه
هر که ره برد به همخانگی اش
نسزد تهمت بیگانگی اش
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷ - صفت چوگان باختن سلامان
صبحدم چون شاه این نیلی تتق
بارگی راندی به میدان افق
شه سلامان، مست و نیم خواب
پای کردی سوی میدان در رکاب
با گروهی از نژاد خسروان
خردسال و تازهروی و نوجوان
هر یکی در خیل خوبان سروری
آفت ملکی بلای کشوری
صولجان بر کف، به میدان تاختی
گوی زرین در میان انداختی
یک به یک چوگانزنان جویای حال
گرد یک مه حلقه کرده صد هلال
گرچه بودی زخم چوگان از همه
بود چابکتر سلامان از همه
گوی بردی از همه با صد شتاب
گوی مه بود و سلامان آفتاب
آری، آن کس را که دولت یار شد
وز نهال بخت برخوردار شد،
هیچ چوگان زیر این چرخ کبود
گوی نتواند ز میدانش ربود
بارگی راندی به میدان افق
شه سلامان، مست و نیم خواب
پای کردی سوی میدان در رکاب
با گروهی از نژاد خسروان
خردسال و تازهروی و نوجوان
هر یکی در خیل خوبان سروری
آفت ملکی بلای کشوری
صولجان بر کف، به میدان تاختی
گوی زرین در میان انداختی
یک به یک چوگانزنان جویای حال
گرد یک مه حلقه کرده صد هلال
گرچه بودی زخم چوگان از همه
بود چابکتر سلامان از همه
گوی بردی از همه با صد شتاب
گوی مه بود و سلامان آفتاب
آری، آن کس را که دولت یار شد
وز نهال بخت برخوردار شد،
هیچ چوگان زیر این چرخ کبود
گوی نتواند ز میدانش ربود
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۰ - پرسیدن دایه از حال زلیخا
خوش است از بخردان این نکته گفتن
که: مشک و عشق را نتوان نهفتن!
اگر بر مشک گردد پرده صد توی
کند غمازی از صد پردهاش بوی
زلیخا عشق را پوشیده میداشت
به سینه تخم غم پوشیده میکاشت
ولی سر میزد آن هر دم ز جایی
همی کرد از درون نشو و نمایی
گهی از گریه چشمش آب میریخت
به جای آب خون ناب میریخت
به هر قطره که از مژگان گشادی
نهانی راز او بر رو فتادی
گهی از آتش دل آه میکرد
به گردون دود آهش راه میکرد
بدانستی همه کز هیچ باغی
نروید لالهای خالی ز داغی
کنیزان این نشانیها چو دیدند
خط آشفتگی بر وی کشیدند
ولی روشن نشد کن را سبب چیست
قضاجنبان آن حال عجب کیست
همی بست از گمان هر کس خیالی
همی کردند با هم قیل و قالی
ولی سر دلش ظاهر نمیشد
سخن بر هیچ چیز آخر نمیشد
از آن جمله، فسونگردایهای داشت
که از افسونگری سرمایهای داشت
به راه عاشقی کار آزموده
گهی عاشق گهی معشوق بوده
به هم وصلتده معشوق و عاشق
موافقساز یار ناموافق
شبی آمد زمین بوسید پیشش
به یاد آورد خدمتهای خویشاش
بگفت: «ای غنچهٔ بستان شاهی!
به خاری از تو گلرویان مباهی!
دلت خرم لبت پر خنده بادا!
ز فرت بخت ما فرخنده بادا!
چنین آشفته و در هم چرایی؟
چنین با درد و غم همدم چرایی؟
یقین دانم که زد ماهی تو را راه
بگو روشن مرا، تا کیست آن ماه!
اگر بر آسمان باشد فرشته
ز نور قدسیان ذاتش سرشته
به تسبیح و دعا خوانم چناناش
که آرم بر زمین از آسماناش
وگر باشد پری در کوه و بیشه
عزایم خوانیام کارست و پیشه
به تسخیرش عزیمتها بخوانم
کنم در شیشه و پیشت نشانم
وگر باشد ز جنس آدمیزاد
بزودی سازم از وی خاطرت شاد»
زلیخا چون بدید آن مهربانی
فسون پردازی و افسانهخوانی،
ندید از راست گفتن هیچ چاره
گرفت از گریه مه را در ستاره
که: «گنج مقصدم بس ناپدیدست
در آن گنج، ناپیدا کلیدست
چه گویم با تو از مرغی نشانه
که با عنقا بود هم آشیانه
ز عنقا هست نامی پیش مردم
ز مرغ من بود آن نام هم گم
چه شیرین است عیش تلخکامی
که میداند ز کام خویش نامی
ز دوری گرچه باشد تلخ، کامش
کند باری زبان شیرین ز نامش»
زبان بگشاد آنگه پیش دایه
ز همرازی بلندش ساخت پایه
به خواب خویشتن بیداریاش داد
به بیهوشی خود هشیاریاش داد
چو دایه حرفی از تومار او خواند
ز چارهسازیاش حیران فروماند
بلی این حرف، نقش هر خیال است
که: نادانسته از جستن محال است!
نیارست از دلش چون بند بگشاد
به اصلاحاش زبان پند بگشاد
نخستین گفت کاینها کار دیوست
همیشه کار دیوان مکر و ریوست
به مردم صورت زیبا نمایند
که تا بر وی در سودا گشایند
زلیخا گفت: «دیوی را چه یارا
که بنماید چنان شکل دلارا؟
تنی کز شور و شر باشد سرشته
معاذ الله کز او زاید فرشته»
دگر گفتا که: «این خوابیست ناراست
که کج با کج گراید، راست با راست»
دگر گفتا که: «هستی دانشاندیش
برون کن این محال از خاطر خویش!»
بگفتا: «کار اگر بودی به دستم،
کی این بار گران دادی شکستام؟
مرا تدبیر کار از دست رفتهست
عنان اختیار از دست رفتهست
مرا نقشی نشسته در دل تنگ
که بس محکمترست از نقش در سنگ»
چو دایه دیدش اندر عشق، محکم
فروبست از نصیحت گوییاش دم
نهانی رفت و حالش با پدر گفت
پدر ز آن قصه مشکل بر آشفت
ولی چون بود عاجز دست تدبیر
حوالت کرد کارش را به تقدیر
که: مشک و عشق را نتوان نهفتن!
اگر بر مشک گردد پرده صد توی
کند غمازی از صد پردهاش بوی
زلیخا عشق را پوشیده میداشت
به سینه تخم غم پوشیده میکاشت
ولی سر میزد آن هر دم ز جایی
همی کرد از درون نشو و نمایی
گهی از گریه چشمش آب میریخت
به جای آب خون ناب میریخت
به هر قطره که از مژگان گشادی
نهانی راز او بر رو فتادی
گهی از آتش دل آه میکرد
به گردون دود آهش راه میکرد
بدانستی همه کز هیچ باغی
نروید لالهای خالی ز داغی
کنیزان این نشانیها چو دیدند
خط آشفتگی بر وی کشیدند
ولی روشن نشد کن را سبب چیست
قضاجنبان آن حال عجب کیست
همی بست از گمان هر کس خیالی
همی کردند با هم قیل و قالی
ولی سر دلش ظاهر نمیشد
سخن بر هیچ چیز آخر نمیشد
از آن جمله، فسونگردایهای داشت
که از افسونگری سرمایهای داشت
به راه عاشقی کار آزموده
گهی عاشق گهی معشوق بوده
به هم وصلتده معشوق و عاشق
موافقساز یار ناموافق
شبی آمد زمین بوسید پیشش
به یاد آورد خدمتهای خویشاش
بگفت: «ای غنچهٔ بستان شاهی!
به خاری از تو گلرویان مباهی!
دلت خرم لبت پر خنده بادا!
ز فرت بخت ما فرخنده بادا!
چنین آشفته و در هم چرایی؟
چنین با درد و غم همدم چرایی؟
یقین دانم که زد ماهی تو را راه
بگو روشن مرا، تا کیست آن ماه!
اگر بر آسمان باشد فرشته
ز نور قدسیان ذاتش سرشته
به تسبیح و دعا خوانم چناناش
که آرم بر زمین از آسماناش
وگر باشد پری در کوه و بیشه
عزایم خوانیام کارست و پیشه
به تسخیرش عزیمتها بخوانم
کنم در شیشه و پیشت نشانم
وگر باشد ز جنس آدمیزاد
بزودی سازم از وی خاطرت شاد»
زلیخا چون بدید آن مهربانی
فسون پردازی و افسانهخوانی،
ندید از راست گفتن هیچ چاره
گرفت از گریه مه را در ستاره
که: «گنج مقصدم بس ناپدیدست
در آن گنج، ناپیدا کلیدست
چه گویم با تو از مرغی نشانه
که با عنقا بود هم آشیانه
ز عنقا هست نامی پیش مردم
ز مرغ من بود آن نام هم گم
چه شیرین است عیش تلخکامی
که میداند ز کام خویش نامی
ز دوری گرچه باشد تلخ، کامش
کند باری زبان شیرین ز نامش»
زبان بگشاد آنگه پیش دایه
ز همرازی بلندش ساخت پایه
به خواب خویشتن بیداریاش داد
به بیهوشی خود هشیاریاش داد
چو دایه حرفی از تومار او خواند
ز چارهسازیاش حیران فروماند
بلی این حرف، نقش هر خیال است
که: نادانسته از جستن محال است!
نیارست از دلش چون بند بگشاد
به اصلاحاش زبان پند بگشاد
نخستین گفت کاینها کار دیوست
همیشه کار دیوان مکر و ریوست
به مردم صورت زیبا نمایند
که تا بر وی در سودا گشایند
زلیخا گفت: «دیوی را چه یارا
که بنماید چنان شکل دلارا؟
تنی کز شور و شر باشد سرشته
معاذ الله کز او زاید فرشته»
دگر گفتا که: «این خوابیست ناراست
که کج با کج گراید، راست با راست»
دگر گفتا که: «هستی دانشاندیش
برون کن این محال از خاطر خویش!»
بگفتا: «کار اگر بودی به دستم،
کی این بار گران دادی شکستام؟
مرا تدبیر کار از دست رفتهست
عنان اختیار از دست رفتهست
مرا نقشی نشسته در دل تنگ
که بس محکمترست از نقش در سنگ»
چو دایه دیدش اندر عشق، محکم
فروبست از نصیحت گوییاش دم
نهانی رفت و حالش با پدر گفت
پدر ز آن قصه مشکل بر آشفت
ولی چون بود عاجز دست تدبیر
حوالت کرد کارش را به تقدیر
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
شمع ما برخاست بنشان ای پسر مصباح را
ساقیا روح الامین با ماست در ده راح را
الصّلای خفتگان مست در ده پیش از آنک
دردمند از بام مسجد فالق الاصباح را
می بده اصحاب را تا در هم آمیزند باز
جز به می ممکن نباشد اتّصال ارواح را
خانۀ خم باز کن در، پیش تر زان کا فکند
دست روز اندر دهان قفل شب مفتاح را
هان سبک دوری بگردان ای پسر ز آب حیات
آن چنان کز یک دگر در نگسلند اقداح را
کاسه یی بر دست من نه سر سیه ز آب بقم
تا برون آرد ز نیل نفس من تمساح را
خانه پر حورست و اسباب طرب آراسته
در گشاده آسمان دریاب استفتاح را
خیز و در باد سحر در قلزم مجلس فکن
کشتیی کز آشنا عاجز کند ملّاح را
در چنین مجلس خصوصا کز طریق اتّحاد
کرده ام نام نزاری بی نشان اصلاح را
ساقیا روح الامین با ماست در ده راح را
الصّلای خفتگان مست در ده پیش از آنک
دردمند از بام مسجد فالق الاصباح را
می بده اصحاب را تا در هم آمیزند باز
جز به می ممکن نباشد اتّصال ارواح را
خانۀ خم باز کن در، پیش تر زان کا فکند
دست روز اندر دهان قفل شب مفتاح را
هان سبک دوری بگردان ای پسر ز آب حیات
آن چنان کز یک دگر در نگسلند اقداح را
کاسه یی بر دست من نه سر سیه ز آب بقم
تا برون آرد ز نیل نفس من تمساح را
خانه پر حورست و اسباب طرب آراسته
در گشاده آسمان دریاب استفتاح را
خیز و در باد سحر در قلزم مجلس فکن
کشتیی کز آشنا عاجز کند ملّاح را
در چنین مجلس خصوصا کز طریق اتّحاد
کرده ام نام نزاری بی نشان اصلاح را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
هر دل که ز مهر غرق نورست
با دوست همیشه در حضورست
از هستی خود چو گشت مستور
مستوری او همه ظهورست
دیرست که قالب محبت
برخاسته زنده از قبور است
پرنور شرار سینهٔ من
گر هست هم از ظهور نور است
خفاش ز نور در حجاب است
زیرا که از آفتاب دورست
حربا که نمیشکیبد از نور
از غایت شوق ناصبور است
آن درخور شیون است و ماتم
وین یک ز در سرور و سور است
الفت مطلب میان اضداد
کز آدمی آدمی نفور است
هم خوی فرشته باش زنهار
کاندر سر آدمی غرور است
زنهار که نقد را مکن فوت
بر نسیه که در بهشت حور است
امروز نظرگهی به دست آر
می خور که زمانه بس غیور است
مأمور ز بدو کون عقل است
عشق است که صاحب الامور است
آوازهٔ عشق تو نزاری
در شش جهت جهان چو صورست
همواره دلت بر آتش عشق
بیبهره چو عود از بخور است
با دوست همیشه در حضورست
از هستی خود چو گشت مستور
مستوری او همه ظهورست
دیرست که قالب محبت
برخاسته زنده از قبور است
پرنور شرار سینهٔ من
گر هست هم از ظهور نور است
خفاش ز نور در حجاب است
زیرا که از آفتاب دورست
حربا که نمیشکیبد از نور
از غایت شوق ناصبور است
آن درخور شیون است و ماتم
وین یک ز در سرور و سور است
الفت مطلب میان اضداد
کز آدمی آدمی نفور است
هم خوی فرشته باش زنهار
کاندر سر آدمی غرور است
زنهار که نقد را مکن فوت
بر نسیه که در بهشت حور است
امروز نظرگهی به دست آر
می خور که زمانه بس غیور است
مأمور ز بدو کون عقل است
عشق است که صاحب الامور است
آوازهٔ عشق تو نزاری
در شش جهت جهان چو صورست
همواره دلت بر آتش عشق
بیبهره چو عود از بخور است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
دولتِ آن کس که ترکِ جاه بگیرد
یوسفِ جان را ز قعرِ چاه بگیرد
هم چو من از طاعت و گناه نپرسد
ترکِ خرابات و خانقاه بگیرد
دل به جگر گوشه یی دهد که دو چشمش
مملکتِ جان به یک نگاه بگیرد
ای که به جز غمزۀ تو باک ندارد
زلفِ تو هر دل که در پناه بگیرد
چند رقیب از برابرِ تو یه استد
راست چو فرزین که پیشِ شاه بگیرد
او چو سپر گو حجاب شو که به فرصت
تیرِ نظر خود نشانه گاه بگیرد
دام برافکن ز چشم و روی مپوشان
رسم نباشد که روز ماه بگیرد
بوسه به من می دهوبه گردنِ من کن
هرچه خدایت بدین گناه بگیرد
می کُشی و می روی بترس که ناگه
مظلمه ی عاجزی ات راه بگیرد
دامنِ آلودۀ تو خونِ نزاری
روزِ قیامت به داد خواه بگیرد
یوسفِ جان را ز قعرِ چاه بگیرد
هم چو من از طاعت و گناه نپرسد
ترکِ خرابات و خانقاه بگیرد
دل به جگر گوشه یی دهد که دو چشمش
مملکتِ جان به یک نگاه بگیرد
ای که به جز غمزۀ تو باک ندارد
زلفِ تو هر دل که در پناه بگیرد
چند رقیب از برابرِ تو یه استد
راست چو فرزین که پیشِ شاه بگیرد
او چو سپر گو حجاب شو که به فرصت
تیرِ نظر خود نشانه گاه بگیرد
دام برافکن ز چشم و روی مپوشان
رسم نباشد که روز ماه بگیرد
بوسه به من می دهوبه گردنِ من کن
هرچه خدایت بدین گناه بگیرد
می کُشی و می روی بترس که ناگه
مظلمه ی عاجزی ات راه بگیرد
دامنِ آلودۀ تو خونِ نزاری
روزِ قیامت به داد خواه بگیرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
مرا در سینه گر رازی بود هم رازم او باشد
چو با او باشد اسرارم سر و کارم نکو باشد
ترا چشمی دگر باید گر آن بینی که او بیند
ترا جانی دگر باید که آن باشی که او باشد
انا الحق گوی چون حلّاج ترکِ خویش بینی کن
برون زو هر چه خواهی دید اَز او آرزو باشد
خرابات است و مردان اند و خمّارند و خنبِ می
مناجات است و تسبیحم صراحی و سبو باشد
شش ابریشم مرا و چاریک دارد همه عالم
ممالک شش جهت دارد طبایع چارسو باشد
مرا جانی ست وآن بی من فدای دوست خواهد شد
و گر تقصیر خواهد کرد در عینِ علو باشد
ترا با این همه انکار و استکبار کاری نه
چو غیری در نمی گنجد هوایِ دوست هو باشد
گرو بپذیردم شاید وگرنه هیچ نگشاید
برایِ خود نزاری را به رویِ او چه رو باشد
چو توقیفش شود همره به مقصد ره توان بردن
وگرنه سالکان را کی مجالِ جست و جو باشد
سخن باید که جان گوید که تا در جان فرود آید
نه هم چون بلبلِ شوریده سر بی هوده گو باشد
چو با او باشد اسرارم سر و کارم نکو باشد
ترا چشمی دگر باید گر آن بینی که او بیند
ترا جانی دگر باید که آن باشی که او باشد
انا الحق گوی چون حلّاج ترکِ خویش بینی کن
برون زو هر چه خواهی دید اَز او آرزو باشد
خرابات است و مردان اند و خمّارند و خنبِ می
مناجات است و تسبیحم صراحی و سبو باشد
شش ابریشم مرا و چاریک دارد همه عالم
ممالک شش جهت دارد طبایع چارسو باشد
مرا جانی ست وآن بی من فدای دوست خواهد شد
و گر تقصیر خواهد کرد در عینِ علو باشد
ترا با این همه انکار و استکبار کاری نه
چو غیری در نمی گنجد هوایِ دوست هو باشد
گرو بپذیردم شاید وگرنه هیچ نگشاید
برایِ خود نزاری را به رویِ او چه رو باشد
چو توقیفش شود همره به مقصد ره توان بردن
وگرنه سالکان را کی مجالِ جست و جو باشد
سخن باید که جان گوید که تا در جان فرود آید
نه هم چون بلبلِ شوریده سر بی هوده گو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
ای دل تن و جان و عقل در باز
گر پیش وصال میروی باز
خواهی که جمال شاه بینی
بر هم دوزی دو دیده چون باز
نی نی ز من ای دو دیده بشنو
این بربندی و آن کنی باز
خود این همه قصه چیست کلّی
هر چیز که آن جزوست در باز
چون موکب عاشقان روان شد
خود را به طفیل در ره انداز
سر بر قدم محققان نه
کردن ز مقربان برافراز
در مقدم دوست خاک شو تا
بر دیده نشاندت به اعزاز
به زین همه یک حدیث بشنو
ای از همه کاینات ممتاز
او باشی اگر تو خود نباشی
رو خانهٔ او ز خود بپرداز
عیبش مکنید اگر نزاری
از خلق نگه ندارد این راز
با سنگ اگر این حدیث گویند
ای سنگدلان برآرد آواز
گر پیش وصال میروی باز
خواهی که جمال شاه بینی
بر هم دوزی دو دیده چون باز
نی نی ز من ای دو دیده بشنو
این بربندی و آن کنی باز
خود این همه قصه چیست کلّی
هر چیز که آن جزوست در باز
چون موکب عاشقان روان شد
خود را به طفیل در ره انداز
سر بر قدم محققان نه
کردن ز مقربان برافراز
در مقدم دوست خاک شو تا
بر دیده نشاندت به اعزاز
به زین همه یک حدیث بشنو
ای از همه کاینات ممتاز
او باشی اگر تو خود نباشی
رو خانهٔ او ز خود بپرداز
عیبش مکنید اگر نزاری
از خلق نگه ندارد این راز
با سنگ اگر این حدیث گویند
ای سنگدلان برآرد آواز
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۳
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۵ - کرامات می
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۰
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
با من درد کش سبو بدهید
متنی بر سرم از و بنهید
بار ساقیست ابها العشاق
توبه گر بشکنید بی گنهید
به عشق اگر دهند انصاف
زاهدان بی ره و شما به رهید
بسکه شه رخ نماید از چپ و راست
که چو فرزین نشسته پیش شهید
ای طبیان بدرد عشق حبیب
شربت تا مخالفم مدهید
مرهم جانستان دهید مرا
تا ز درد سرم چو من برهید
در سماعی که نیست شعره کمال
صوفیان هر یک از سوی بجهید
متنی بر سرم از و بنهید
بار ساقیست ابها العشاق
توبه گر بشکنید بی گنهید
به عشق اگر دهند انصاف
زاهدان بی ره و شما به رهید
بسکه شه رخ نماید از چپ و راست
که چو فرزین نشسته پیش شهید
ای طبیان بدرد عشق حبیب
شربت تا مخالفم مدهید
مرهم جانستان دهید مرا
تا ز درد سرم چو من برهید
در سماعی که نیست شعره کمال
صوفیان هر یک از سوی بجهید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
می میرسد از باغ به خدمت برسیدش
پوشیده بخلونگه عشرت بکشیدش
نا ریخته در کام صراحی ز لب خم
با باد لب بار نخستین بچشیدش
از باده لب جام لب آب حیاتست
در ظلمت غمها چو سکندر طلبیدش
آن جوهر رازی که زمی مجلسیان راست
گر شمع برآرد به زبان سر ببریدش
مطرب مگذارید که فارغ بنشیند
پشمینه فروشید و بریشم بخریدش
ای محتسب این فتنه همه در سر چنگست
فرمای که نیکوتر ازین هم بزنیدش
با بت شکنان گوی کمال از سره اخلاص
کاین توبه بت راه من آمد شکنیدش
پوشیده بخلونگه عشرت بکشیدش
نا ریخته در کام صراحی ز لب خم
با باد لب بار نخستین بچشیدش
از باده لب جام لب آب حیاتست
در ظلمت غمها چو سکندر طلبیدش
آن جوهر رازی که زمی مجلسیان راست
گر شمع برآرد به زبان سر ببریدش
مطرب مگذارید که فارغ بنشیند
پشمینه فروشید و بریشم بخریدش
ای محتسب این فتنه همه در سر چنگست
فرمای که نیکوتر ازین هم بزنیدش
با بت شکنان گوی کمال از سره اخلاص
کاین توبه بت راه من آمد شکنیدش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
عنان ریز است از هرسو، سپاه عشق بر دلها
نپرسد سیل بی زنهار، هرگز راه منزلها
فروغ شعلهٔ رخسار شمع آشنارویی
مرا پروانهٔ سرگشته دارد گرد محفل ها
چو شق شد پردهٔ پندار، دل با یار پیوندد
خودی چون محو شد، از پیش پا برخاست حایلها
نیم آزرده جان، هر چند چون دل عقده ای دارم
بود آسان به چنگ عشق آتش دست، مشکلها
حزین این ره قدم از دیده بیدار می باید
کجا از پای خواب آلوده آید طی منزلها؟
نپرسد سیل بی زنهار، هرگز راه منزلها
فروغ شعلهٔ رخسار شمع آشنارویی
مرا پروانهٔ سرگشته دارد گرد محفل ها
چو شق شد پردهٔ پندار، دل با یار پیوندد
خودی چون محو شد، از پیش پا برخاست حایلها
نیم آزرده جان، هر چند چون دل عقده ای دارم
بود آسان به چنگ عشق آتش دست، مشکلها
حزین این ره قدم از دیده بیدار می باید
کجا از پای خواب آلوده آید طی منزلها؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
عالم تمام از رخ جانانه روشن است
از یک چراغ، کعبه و بتخانه روشن است
چون آفتاب، نور می آفاق را گرفت
گر کور نیستی ره میخانه روشن است
دارد رواق چشم ز خون دلم چراغ
تا باده هست، دیدهٔ پیمانه روشن است
امروز نیست بادهٔ دوشینه ات نهان
بر عالمی ز دیدن مستانه روشن است
از شمع آفتاب مثال سخن حزین
کلک سیاه روز تو را، خانه روشن است
از یک چراغ، کعبه و بتخانه روشن است
چون آفتاب، نور می آفاق را گرفت
گر کور نیستی ره میخانه روشن است
دارد رواق چشم ز خون دلم چراغ
تا باده هست، دیدهٔ پیمانه روشن است
امروز نیست بادهٔ دوشینه ات نهان
بر عالمی ز دیدن مستانه روشن است
از شمع آفتاب مثال سخن حزین
کلک سیاه روز تو را، خانه روشن است