عبارات مورد جستجو در ۸۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۶
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۳۲ - الخوف
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۱۳
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
غبار غم ز ابر نوبهاری در جهان گم شد
قدح را بر زمین مگذار ساقی کآسمان گم شد
در آن زلف از ضعیفی می دهد آهم نشان از دل
که سوزن می شود پیدا چو شب با ریسمان گم شد
علاج داغ دل کردیم اما درد پنهان را
ره بیرون شدن از کوچه های استخوان گم شد
ز شور عندلیبان سرو و گل در رقص می آیند
چمن رنگ دگر پیدا کند چون باغبان گم شد
به بزم وصل خود تا چند می گویی مرا گم شو
نه سیمابم، میان انجمن چون می توان گم شد؟
عبث خاک وطن از انتظارم چشم بر راه است
که عنقا تا قدم بیرون نهاد از آشیان، گم شد
طلبکار سخن عشق و زبان از شرم خاموش است
چو پیدا شد خریداری، کلید این دکان گم شد
جهان بی اختیار آرامگاه اهل دل باشد
که شب منزل شود، هرجا که راه کاروان گم شد
ز بیم زندگی بر جان نظر در حشر نگشایم
نگوید تا زمین از جای رفت و آسمان گم شد
غلام و پاجی هندوستان از فارسی گفتن
نمی دانند حرفی غیر این بشکست و آن گم شد!
سلیم این در جواب سحرپردازی که می گوید
کتاب حسن را جزو محبت از میان گم شد
قدح را بر زمین مگذار ساقی کآسمان گم شد
در آن زلف از ضعیفی می دهد آهم نشان از دل
که سوزن می شود پیدا چو شب با ریسمان گم شد
علاج داغ دل کردیم اما درد پنهان را
ره بیرون شدن از کوچه های استخوان گم شد
ز شور عندلیبان سرو و گل در رقص می آیند
چمن رنگ دگر پیدا کند چون باغبان گم شد
به بزم وصل خود تا چند می گویی مرا گم شو
نه سیمابم، میان انجمن چون می توان گم شد؟
عبث خاک وطن از انتظارم چشم بر راه است
که عنقا تا قدم بیرون نهاد از آشیان، گم شد
طلبکار سخن عشق و زبان از شرم خاموش است
چو پیدا شد خریداری، کلید این دکان گم شد
جهان بی اختیار آرامگاه اهل دل باشد
که شب منزل شود، هرجا که راه کاروان گم شد
ز بیم زندگی بر جان نظر در حشر نگشایم
نگوید تا زمین از جای رفت و آسمان گم شد
غلام و پاجی هندوستان از فارسی گفتن
نمی دانند حرفی غیر این بشکست و آن گم شد!
سلیم این در جواب سحرپردازی که می گوید
کتاب حسن را جزو محبت از میان گم شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
ما راه فغان بر دل ناشاد گرفتیم
چون سرمه، سر راه به فریاد گرفتیم
ما جوهر خود از نظر خلق نهفتن
تعلیم ز آیینه ی فولاد گرفتیم
ز آشفتگی طره ی مقصود خبر داد
هر فال که از شانه ی شمشاد گرفتیم
خواهیم به سرچشمه ی مقصود رسیدن
از خضر سراغی که نمی داد، گرفتیم
بیهوش تریم از همه کس، زان که درین بزم
پیمانه ی خود هرکه به ما داد، گرفتیم
گر نامه و قاصد نفرستیم عجب نیست
این را ز فراموشی او یاد گرفتیم
نه دام، سلیم و نه قفس بود به عالم
آن روز که ما دامن صیاد گرفتیم
چون سرمه، سر راه به فریاد گرفتیم
ما جوهر خود از نظر خلق نهفتن
تعلیم ز آیینه ی فولاد گرفتیم
ز آشفتگی طره ی مقصود خبر داد
هر فال که از شانه ی شمشاد گرفتیم
خواهیم به سرچشمه ی مقصود رسیدن
از خضر سراغی که نمی داد، گرفتیم
بیهوش تریم از همه کس، زان که درین بزم
پیمانه ی خود هرکه به ما داد، گرفتیم
گر نامه و قاصد نفرستیم عجب نیست
این را ز فراموشی او یاد گرفتیم
نه دام، سلیم و نه قفس بود به عالم
آن روز که ما دامن صیاد گرفتیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
از انده نایافت قلق می کنم امشب
گر پرده هستی ست که شق می کنم امشب؟
هان آینه بگذار که عکسم نفریبد
نظاره یکتایی حق می کنم امشب
آتش به نهادم شده آب، از تف مغزم
از تب نبود این که عرق می کنم امشب
جان بر لبم اندازه دریا کشییم نیست
از می طلب سد رمق می کنم امشب
از هر بن مو چشمه خون بازگشادم
آرایش بستر ز شفق می کنم امشب
می می چکد از لعل لبش در طلب نقل
مشتی ز کواکب به طبق می کنم امشب
نازم سخنش را و نیابم دهنش را
خوش تفرقه در باطل و حق می کنم امشب
عمری ست که قانون طرب رفته ز یادم
آموخته را باز سبق می کنم امشب
غالب نبود شیوه من قافیه بندی
ظلمی است که بر کلک و ورق می کنم امشب
گر پرده هستی ست که شق می کنم امشب؟
هان آینه بگذار که عکسم نفریبد
نظاره یکتایی حق می کنم امشب
آتش به نهادم شده آب، از تف مغزم
از تب نبود این که عرق می کنم امشب
جان بر لبم اندازه دریا کشییم نیست
از می طلب سد رمق می کنم امشب
از هر بن مو چشمه خون بازگشادم
آرایش بستر ز شفق می کنم امشب
می می چکد از لعل لبش در طلب نقل
مشتی ز کواکب به طبق می کنم امشب
نازم سخنش را و نیابم دهنش را
خوش تفرقه در باطل و حق می کنم امشب
عمری ست که قانون طرب رفته ز یادم
آموخته را باز سبق می کنم امشب
غالب نبود شیوه من قافیه بندی
ظلمی است که بر کلک و ورق می کنم امشب
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۷ - پشیمانی کوش از کشتن نگارین
جهان را چو شعر سیه چاک شد
ز می مغز بی هوش و بی باک شد
دلش آرزوی نگارین گرفت
ستایش به چشم خمارین گرفت
فراوان بخواند و بجُستش بسی
نیارست گفتن مر او را کسی
سرانجام کز کارش آگاه شد
بپیچید و شادیش کوتاه شد
پشیمان شد و گریه آغاز کرد
درِ درد بر خویشتن باز کرد
سراسر مرا بود، گفت، این گناه
که گفتم ز ما آرزویی بخواه
کنون خواست، پادافره من کشید
ز خون چادر سرخ بر سر کشید
بیامدش نوشان بیدار بخت
که از خاک برخیز و بر شو به تخت
سرشت آمد اندر تو این بدخوی
همی کرد نتوان که یکسو شوی
نه دوری توان از نهاد و سرشت
نه زآن کایزدت داد بر سرنوشت
ز خوبان همی جُست پنهان نشان
ز شاه و دلیران و گردنکشان
فرستاد نزد همه سرکشان
به خان و به چین و به خاورستان
که خواهم همی از شما هر یکی
فرستید مهچهره دوشیزکی
ز هر مرز و بوم آنک بودند بزرگ
فرستاد دوشیزه هر سترگ
صد و بیست از آن ماهرویان گزین
رسیدند به درگاه دارای چین
بدید آن بتان را، نکردش پسند
به دیگر کسان دادشان هوشمند
مر او را بگفتند کای شهریار
یکی ماهروی است در قندهار
که از زلف او درع و جوشن کنند
به رخ تیره شب روز روشن کنند
به تخمه ز اهل کریمان نژاد
به خوبی تو گویی ز حوری بزاد
سراسر بگردند گرد جهان
نیابی به گیتی تو مانند آن
به بالا چو سرو و به دیدن سروش
خرامش چو طاووس و گفتار نوش
اگر شاه خواهد مرآن دخت را
نیابد جز او دیگری جفت را
فرستاد و آن ماهرخ را بخواست
بر خویش آورد و نیکو نشاخت
همی بستد و یک شب او را بدید
پسندش نیامد نه کس برگزید
نه جای نگارین گرفت هیچ کس
نه از سر برون آمد او را هوس
همی بود بی رنج و با ایمنی
روان پر ز اندیشه های منی
جز از شاه ایران ز کس باک نه
زمانه جز از نوش و تریاک نه
ز می مغز بی هوش و بی باک شد
دلش آرزوی نگارین گرفت
ستایش به چشم خمارین گرفت
فراوان بخواند و بجُستش بسی
نیارست گفتن مر او را کسی
سرانجام کز کارش آگاه شد
بپیچید و شادیش کوتاه شد
پشیمان شد و گریه آغاز کرد
درِ درد بر خویشتن باز کرد
سراسر مرا بود، گفت، این گناه
که گفتم ز ما آرزویی بخواه
کنون خواست، پادافره من کشید
ز خون چادر سرخ بر سر کشید
بیامدش نوشان بیدار بخت
که از خاک برخیز و بر شو به تخت
سرشت آمد اندر تو این بدخوی
همی کرد نتوان که یکسو شوی
نه دوری توان از نهاد و سرشت
نه زآن کایزدت داد بر سرنوشت
ز خوبان همی جُست پنهان نشان
ز شاه و دلیران و گردنکشان
فرستاد نزد همه سرکشان
به خان و به چین و به خاورستان
که خواهم همی از شما هر یکی
فرستید مهچهره دوشیزکی
ز هر مرز و بوم آنک بودند بزرگ
فرستاد دوشیزه هر سترگ
صد و بیست از آن ماهرویان گزین
رسیدند به درگاه دارای چین
بدید آن بتان را، نکردش پسند
به دیگر کسان دادشان هوشمند
مر او را بگفتند کای شهریار
یکی ماهروی است در قندهار
که از زلف او درع و جوشن کنند
به رخ تیره شب روز روشن کنند
به تخمه ز اهل کریمان نژاد
به خوبی تو گویی ز حوری بزاد
سراسر بگردند گرد جهان
نیابی به گیتی تو مانند آن
به بالا چو سرو و به دیدن سروش
خرامش چو طاووس و گفتار نوش
اگر شاه خواهد مرآن دخت را
نیابد جز او دیگری جفت را
فرستاد و آن ماهرخ را بخواست
بر خویش آورد و نیکو نشاخت
همی بستد و یک شب او را بدید
پسندش نیامد نه کس برگزید
نه جای نگارین گرفت هیچ کس
نه از سر برون آمد او را هوس
همی بود بی رنج و با ایمنی
روان پر ز اندیشه های منی
جز از شاه ایران ز کس باک نه
زمانه جز از نوش و تریاک نه
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ندارد میل الفت وضع آزادی پسند ما
بود چون سرو عریانی به بر ما را پرند ما
صدای محمل راه نفس شد اضطراب دل
به غیر از ناله کی خیزد دگر درد از سپند ما؟!
لب شیرین چو خسرو سرنوشت خامه ما شد
شکر ریزد سراپا همچو نی از بند بند ما!
محیط یک جهان معنی شدیم امروز در عالم
صدای کوس نوبت می زند کوه پهند ما
ز بس داریم ما غواصی بحر سخن اکنون
گهر از قلزم معنی کشد فکر بلند ما
غزال دشت وحشت گشت صید وادی الفت
ز تار رشته فکر رسا باشد کمند ما
خرام رایض کلک کف ما را چه می پرسی؟!
دو عالم را نماید طی به یک جولان سمند ما!
به قلاب نفس یک عالمی در دام ما باشد
رهائی نیست اصلا صید معنی را ز بند ما!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بیدل که می گوید
چرا در بند نقش ما نباشد نقشبند ما؟!
بود چون سرو عریانی به بر ما را پرند ما
صدای محمل راه نفس شد اضطراب دل
به غیر از ناله کی خیزد دگر درد از سپند ما؟!
لب شیرین چو خسرو سرنوشت خامه ما شد
شکر ریزد سراپا همچو نی از بند بند ما!
محیط یک جهان معنی شدیم امروز در عالم
صدای کوس نوبت می زند کوه پهند ما
ز بس داریم ما غواصی بحر سخن اکنون
گهر از قلزم معنی کشد فکر بلند ما
غزال دشت وحشت گشت صید وادی الفت
ز تار رشته فکر رسا باشد کمند ما
خرام رایض کلک کف ما را چه می پرسی؟!
دو عالم را نماید طی به یک جولان سمند ما!
به قلاب نفس یک عالمی در دام ما باشد
رهائی نیست اصلا صید معنی را ز بند ما!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بیدل که می گوید
چرا در بند نقش ما نباشد نقشبند ما؟!
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۸ - کشته شدن ازرق شامی به دست شاهزاده ی گرامی
همی گفت کز زاده ی بوتراب
مرا خانه ی دودمان شد خراب
چو کوهی ز آهن بر آمد به زین
هیون تاخت در دشت کین خشمگین
به آیینه ی روی فرزند شاه
چو شد روبرو گفت آن کینه خواه
که ای هاشمی کودک نامور
بکشتی زمن چار نامی پسر
که همتای هر یک به مردی نبود
ز تاری سواران با کبر و خود
هم ایدون به خون درکشم پیکرت
ز مرگت بسوزم دل مادرت
بغرید مردانه هاشم نژاد
که ای بد گهر مردناپاکزاد
چه نالی تو بر چار فرزند خویش
چه سوزی به داغ جگر بند خویش
غم خویش خور سوک ایشان مدار
که اینک سرآرم تو را روزگار
به ناگاه چشم خداوند دین
به ازرق فتاد اندر آن دشت کین
که یکران به رزم جوان تاخته
سنان دلیری برافراخته
به پور برادر بترسید سخت
فرو ریخت خون از مژه لخت لخت
برآورد گریان دو دست نیاز
به درگاه داد آور چاره ساز
بگفت ای خدای بی انباز من
که هستی نیوشنده ی راز من
در این کارزارش یکی یار باش
یتیم حسن (ع) را نگهدار باش
بده چیره دستیش بردشمنا
به مرگش مسوزان روان منا
خدایا ببخشا جوانیش را
میاور به سر زندگانیش را
دراین گفتگو بود فرخنده شاه
که ناگه خروش آمد از رزمگاه
سنان یلی کرد ازرق دراز
سوی مینمه قاسم سرفراز
گران کرد قاسم رکاب سمند
سبک نیزه بر نیزه ی او فکند
چو اندر میان طعن چندی گذشت
رخ ازرق از خشم چون قیر گشت
سنانی بزد بر بر اسب مرد
که ماند او پیاده به دشت نبرد
یکی اسب زرینه بر گستوان
شهنشه فرستاد بهر جوان
جوان زد بن نیزه را برزمین
چو پران تذروی در آمد به زین
خروشان سوی ازرق آورد روی
بدو حمله ور گشت پرخاشجوی
به دست دویل شد دو تیغ آخته
دو بازو به جنگ آمد افراخته
که از بیم شیر فلک باخت رنگ
بیفکند بهرام خنجر زچنگ
چو بر تیغ بگشود چشم
هم آورد بد گوهر آمد به خشم
بگفت این پرند آور آبدار
خود از کشته پور من است ای سوار
به زهر آب خورده است این تیغ تیز
که با وی همی جست خواهی ستیز
بدو گفت شهزاده ی نامدار
بدین سرفشان تیغ زهر آبدار
هم ایدون فرستمت سوی پسر
که مهمانش گردد به دوزخ پدر
ازین تیغ نوشانمت زهر مرگ
کفن سازمت آهنین ساز وبرگ
نبیند سرت زین سپس خود جنگ
نه ترکش به کار آیدت نی خدنگ
بسایم چو افتد ز زین پیکرت
به نعل سم باره آهن سرت
شنیدستم این ازسواران کار
که هشیار مردی تو در کارزار
بسی از فنون نبرد آگهی
کنون بینمت مغز ازهش تهی
ابرباره ناکرده تنگ استوار
چرا تاختی سوی جنگ ای سوار
یکی درنگر تنگ بگسسته را
ابر باره ستوار نابسته را
خم آورد بال ازرق بد گهر
که برتنگ توسن گشاید نظر
ندادش مجال آسمان یلی
بیفراشت بازو چو جدش علی (ع)
بزد تیغ و کرد از میانش دونیم
سپه را همه گشت دل پر زبیم
بدو از جهان آفرین آفرین
رسید از بلند آسمان بر زمین
شهنشه فرستاد وی را درود
وزان زخم مردانه او را ستود
چو از زین فتاد آن دو نیمه سوار
شد او را یله باره ی راهوار
بر آن نامور باره ی تیزگام
زر آموده زین و ستام و لگام
گزین پور سبط رسول امین
بزد آن بن نیزه را بر زمین
بجست از بر باره ی راهوار
برآب اسب زرینه زین شد سوار
یدک ساخت اسب خود و سوی شاه
به پیروزی آمد از آن رزمگاه
چو پیش آمد از باره گی شد فرمود
دو رخ بر رکاب شهنشاه سود
ز رخ سودنش بررکاب هیون
رکاب آهنین بود شد سیمگون
همی گفت زار ای شه نینوای
جهان را خداوند فرمانروای
از این رزمگه سرفراز آمدم
بکشتم بسی خصم وباز آمدم
چو ارزق دلیری فکندم به خاک
نمودم برو، جوشنش چاک چاک
فکندم در این پهنه پیکرش را
همان چار پور دلاورش را
به پاداش این خدمت ای شهریار
یکی جرعه آبم بده خوشگوار
که از تشنگی در تنم تاب نیست
بخواهم کنون مردن ار آب نیست
تو آب آفرین من چنین تشنه لب
دهم جان دراین کارزار ای عجب
شهنشه چو دید آنهمه لابه اش
ز مژگان به رخسار خونابه اش
سرتاجدار اندر افکند زیر
زمین را نمود از سر شک آبگیر
بگفت ای زرویت دلم شاد کام
نکو جستی امروز در جنگ نام
هزار آفرین بر دلیریت باد
بدان پنجه و زور شیریت باد
روان منت برخی جان شود
ز کار تو خشنود یزدان شود
چه سازم که در دست من آب نیست
ز شرم تو در تن مرا تاب نیست
دم دیگرت ساقی سلسبیل
به مینو کند آب کوثر سبیل
دم آخرین است لختی بچم
به بدرود غمدیده گان حرم
کزین رزم دیگر نیایی تو باز
نسازد کسی دیده سوی تو باز
مرا خانه ی دودمان شد خراب
چو کوهی ز آهن بر آمد به زین
هیون تاخت در دشت کین خشمگین
به آیینه ی روی فرزند شاه
چو شد روبرو گفت آن کینه خواه
که ای هاشمی کودک نامور
بکشتی زمن چار نامی پسر
که همتای هر یک به مردی نبود
ز تاری سواران با کبر و خود
هم ایدون به خون درکشم پیکرت
ز مرگت بسوزم دل مادرت
بغرید مردانه هاشم نژاد
که ای بد گهر مردناپاکزاد
چه نالی تو بر چار فرزند خویش
چه سوزی به داغ جگر بند خویش
غم خویش خور سوک ایشان مدار
که اینک سرآرم تو را روزگار
به ناگاه چشم خداوند دین
به ازرق فتاد اندر آن دشت کین
که یکران به رزم جوان تاخته
سنان دلیری برافراخته
به پور برادر بترسید سخت
فرو ریخت خون از مژه لخت لخت
برآورد گریان دو دست نیاز
به درگاه داد آور چاره ساز
بگفت ای خدای بی انباز من
که هستی نیوشنده ی راز من
در این کارزارش یکی یار باش
یتیم حسن (ع) را نگهدار باش
بده چیره دستیش بردشمنا
به مرگش مسوزان روان منا
خدایا ببخشا جوانیش را
میاور به سر زندگانیش را
دراین گفتگو بود فرخنده شاه
که ناگه خروش آمد از رزمگاه
سنان یلی کرد ازرق دراز
سوی مینمه قاسم سرفراز
گران کرد قاسم رکاب سمند
سبک نیزه بر نیزه ی او فکند
چو اندر میان طعن چندی گذشت
رخ ازرق از خشم چون قیر گشت
سنانی بزد بر بر اسب مرد
که ماند او پیاده به دشت نبرد
یکی اسب زرینه بر گستوان
شهنشه فرستاد بهر جوان
جوان زد بن نیزه را برزمین
چو پران تذروی در آمد به زین
خروشان سوی ازرق آورد روی
بدو حمله ور گشت پرخاشجوی
به دست دویل شد دو تیغ آخته
دو بازو به جنگ آمد افراخته
که از بیم شیر فلک باخت رنگ
بیفکند بهرام خنجر زچنگ
چو بر تیغ بگشود چشم
هم آورد بد گوهر آمد به خشم
بگفت این پرند آور آبدار
خود از کشته پور من است ای سوار
به زهر آب خورده است این تیغ تیز
که با وی همی جست خواهی ستیز
بدو گفت شهزاده ی نامدار
بدین سرفشان تیغ زهر آبدار
هم ایدون فرستمت سوی پسر
که مهمانش گردد به دوزخ پدر
ازین تیغ نوشانمت زهر مرگ
کفن سازمت آهنین ساز وبرگ
نبیند سرت زین سپس خود جنگ
نه ترکش به کار آیدت نی خدنگ
بسایم چو افتد ز زین پیکرت
به نعل سم باره آهن سرت
شنیدستم این ازسواران کار
که هشیار مردی تو در کارزار
بسی از فنون نبرد آگهی
کنون بینمت مغز ازهش تهی
ابرباره ناکرده تنگ استوار
چرا تاختی سوی جنگ ای سوار
یکی درنگر تنگ بگسسته را
ابر باره ستوار نابسته را
خم آورد بال ازرق بد گهر
که برتنگ توسن گشاید نظر
ندادش مجال آسمان یلی
بیفراشت بازو چو جدش علی (ع)
بزد تیغ و کرد از میانش دونیم
سپه را همه گشت دل پر زبیم
بدو از جهان آفرین آفرین
رسید از بلند آسمان بر زمین
شهنشه فرستاد وی را درود
وزان زخم مردانه او را ستود
چو از زین فتاد آن دو نیمه سوار
شد او را یله باره ی راهوار
بر آن نامور باره ی تیزگام
زر آموده زین و ستام و لگام
گزین پور سبط رسول امین
بزد آن بن نیزه را بر زمین
بجست از بر باره ی راهوار
برآب اسب زرینه زین شد سوار
یدک ساخت اسب خود و سوی شاه
به پیروزی آمد از آن رزمگاه
چو پیش آمد از باره گی شد فرمود
دو رخ بر رکاب شهنشاه سود
ز رخ سودنش بررکاب هیون
رکاب آهنین بود شد سیمگون
همی گفت زار ای شه نینوای
جهان را خداوند فرمانروای
از این رزمگه سرفراز آمدم
بکشتم بسی خصم وباز آمدم
چو ارزق دلیری فکندم به خاک
نمودم برو، جوشنش چاک چاک
فکندم در این پهنه پیکرش را
همان چار پور دلاورش را
به پاداش این خدمت ای شهریار
یکی جرعه آبم بده خوشگوار
که از تشنگی در تنم تاب نیست
بخواهم کنون مردن ار آب نیست
تو آب آفرین من چنین تشنه لب
دهم جان دراین کارزار ای عجب
شهنشه چو دید آنهمه لابه اش
ز مژگان به رخسار خونابه اش
سرتاجدار اندر افکند زیر
زمین را نمود از سر شک آبگیر
بگفت ای زرویت دلم شاد کام
نکو جستی امروز در جنگ نام
هزار آفرین بر دلیریت باد
بدان پنجه و زور شیریت باد
روان منت برخی جان شود
ز کار تو خشنود یزدان شود
چه سازم که در دست من آب نیست
ز شرم تو در تن مرا تاب نیست
دم دیگرت ساقی سلسبیل
به مینو کند آب کوثر سبیل
دم آخرین است لختی بچم
به بدرود غمدیده گان حرم
کزین رزم دیگر نیایی تو باز
نسازد کسی دیده سوی تو باز
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۷ - در بیان گرفتن لشگر مخالف به فرمان عمر سعد
خروشید و با مردم خویش گفت
که هان ای سواران با یال وسفت
مراین نامور پور شیر خداست
به میدان کین همچو ابر بلاست
ندارد به دل هیچ بیم این جناب
زکهسار آتش ز دریای آب
روان خداوند تیغ دوسر
نهان است در جسم این نامور
چو سوزنده آتش یکی مشک آب
ربوده است وزی خیمه دارد شتاب
زآب ارکندتر لب خشک شاه
تنی زنده نگذارد از این سپاه
بتازید یکسر به میدان اوی
بدو حمله آرید از چار سوی
یکی تیر باران نمایید سخت
بدوزید بر پیکرش ترک ورخت
مگر خون وآبش بریزد به خاک
شود شاهش ازمرگ اوسینه چاک
به امر بد اختر سراسر سپاه
به جنبش درآمد چو ابر سیاه
به میدان نهادند رو فوج فوج
تو گفتی که دریا درآمد به موج
هوا پر شد ازبانگ کوس و تبیر
شد از گرد چهر جهان همچو قیر
سپهدار را درمیان یکسره
گرفتند چون نقطه را دایره
گروهی به تیر و گروهی به تیغ
گروهی به پیچان سنان ایدریغ
نمودند نیرو بدان نامور
چو موران که جوشند بر شیر نر
علمدار چون راه را بسته دید
به خود بارش تیر پیوسته دید
بنالید کای پاک پروردگار
در این سخت هنگامه ام باش یار
به سر باردم تیر از چای سوی
دراین گرم خاکم مریز آبروی
مر این مشک آبی که بردوش من
بود همچو جانی در آغوش من
نگهدارش از تیر اهل ستم
مکن شرمسارم ز اهل حرم
بگفت این وزد خویش را بی توان
بدان روبهان همچو شیر ژیان
برآورد دست یلی ز آستین
ز بیمش بلرزید پشت زمین
یکی رزم مردانه افکند بن
کزو خیره شد چشم چرخ کهن
زیک زخم شمشیر آن نامدار
بیفتادی از پای اسب وسوار
به ترک بسی خصم با کبر و خود
نیاورده بد تیغ و بازو فرود
که از بیم او زهره درباختی
دو اسبه اجل بر سرش تاختی
به پیش دم تیغ آن ارجمند
بدی خود پولاد همچون پرند
زبس کشته در دشت انبوه کرد
همه ی دشت چون کوهه ی کوه کرد
تو گفتی که بود آن سپاه گشن
یکی آهنین قلزمی موج زن
درآن قلزم اسپهبد سرفراز
نهنگ بلا بد دهان کرده باز
به هرسو که با تیغ بشتافتی
کشیدی به کام آنچه دریافتی
همی خواند تیر وهمی راند تیغ
همی نعره زد همچو غرنده میغ
زبس تیر بر جوشن او نشست
زهر حلقه اش خون چو فواره جست
تن نامبردار آن بی نظیر
تو گفتی عقابی است از پر تیر
هرآن تیغ کو رابه پیکر خلید
جگر گاه شیر خدا را درید
درآن تیر باران تن آن جناب
نگهداشت بردوش آن مشک آب
به دستی زدی تیغ بردشمنان
به دست دگر داشت محکم عنان
مراو را به تن هر چه زخم درشت
رسیدی نکردی به بدخواه پشت
به ناگاه زیدبن ورقا چو باد
بدان شیر غژمان کمین برگشاد
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند و آه از نهادش بخاست
یکی رسته شاخ از درختی فکند
که سودی همی سربه چرخ بلند
چو آن دست افتاد در کارزار
بیفتاد دست یدالله زکار
چو آن آسمان یلی بر زمین
فتادش ز تیغ یمانی یمین
همی گفت از پیکرم دست راست
گرافتاد دست چپ اکنون به جاست
یکی دست من گر فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم دست درتن بدی
همه برخی خسرو دین شدی
نبودم غمین لیک از آنم دژم
که لب تشنه ماندند اهل حرم
دریغا که افتاد دستم زکار
زروی سکینه شدم شرمسار
دریغا پس از من درین رزمگاه
شهنشاه را نیست پشت و پناه
بدم من یکی تیغ در مشت او
پس ازمرگ من بشکند پشت او
چو نخل برومند من شد قلم
که بر تارک شه فرازد علم؟
دراین روز با لشکر بی شمار
چسان بی برادر کند کارزار
دریغا ز یاران نام آورش
نمانده به جا جز بود شاه را
نتابد دلش داغ آن ماه را
گرامی تر از جان بود شاه را
مرا گر درین شهر پر شور و شر
دریدند گرگان به سر پنجه بر
به پیکار بادا خدای جهان
نگهدار آن یوسف مصر جان
دریغا نگرید به سوگم تنی
به مرگم نگرددد به پا شیونی
گره کس بنگشاید از جوشنم
نشوید ز خون کس تن روشنم
نپوشد کسی پیکرم را به خاک
نسازد کفن بر تن چاک چاک
دریغا که پوشیده رویان شاه
گرم کشته بینند در رزمگاه
چه آید بدان پرده گی بانوان
خداشان ببخشد درین غم توان
چو لختی چنین گفت بر بست دم
به مردانگی کرد بازو علم
به دست چپ افراخت بر آن پرند
بهشتش عنان بر به یال سمند
که هان ای سواران با یال وسفت
مراین نامور پور شیر خداست
به میدان کین همچو ابر بلاست
ندارد به دل هیچ بیم این جناب
زکهسار آتش ز دریای آب
روان خداوند تیغ دوسر
نهان است در جسم این نامور
چو سوزنده آتش یکی مشک آب
ربوده است وزی خیمه دارد شتاب
زآب ارکندتر لب خشک شاه
تنی زنده نگذارد از این سپاه
بتازید یکسر به میدان اوی
بدو حمله آرید از چار سوی
یکی تیر باران نمایید سخت
بدوزید بر پیکرش ترک ورخت
مگر خون وآبش بریزد به خاک
شود شاهش ازمرگ اوسینه چاک
به امر بد اختر سراسر سپاه
به جنبش درآمد چو ابر سیاه
به میدان نهادند رو فوج فوج
تو گفتی که دریا درآمد به موج
هوا پر شد ازبانگ کوس و تبیر
شد از گرد چهر جهان همچو قیر
سپهدار را درمیان یکسره
گرفتند چون نقطه را دایره
گروهی به تیر و گروهی به تیغ
گروهی به پیچان سنان ایدریغ
نمودند نیرو بدان نامور
چو موران که جوشند بر شیر نر
علمدار چون راه را بسته دید
به خود بارش تیر پیوسته دید
بنالید کای پاک پروردگار
در این سخت هنگامه ام باش یار
به سر باردم تیر از چای سوی
دراین گرم خاکم مریز آبروی
مر این مشک آبی که بردوش من
بود همچو جانی در آغوش من
نگهدارش از تیر اهل ستم
مکن شرمسارم ز اهل حرم
بگفت این وزد خویش را بی توان
بدان روبهان همچو شیر ژیان
برآورد دست یلی ز آستین
ز بیمش بلرزید پشت زمین
یکی رزم مردانه افکند بن
کزو خیره شد چشم چرخ کهن
زیک زخم شمشیر آن نامدار
بیفتادی از پای اسب وسوار
به ترک بسی خصم با کبر و خود
نیاورده بد تیغ و بازو فرود
که از بیم او زهره درباختی
دو اسبه اجل بر سرش تاختی
به پیش دم تیغ آن ارجمند
بدی خود پولاد همچون پرند
زبس کشته در دشت انبوه کرد
همه ی دشت چون کوهه ی کوه کرد
تو گفتی که بود آن سپاه گشن
یکی آهنین قلزمی موج زن
درآن قلزم اسپهبد سرفراز
نهنگ بلا بد دهان کرده باز
به هرسو که با تیغ بشتافتی
کشیدی به کام آنچه دریافتی
همی خواند تیر وهمی راند تیغ
همی نعره زد همچو غرنده میغ
زبس تیر بر جوشن او نشست
زهر حلقه اش خون چو فواره جست
تن نامبردار آن بی نظیر
تو گفتی عقابی است از پر تیر
هرآن تیغ کو رابه پیکر خلید
جگر گاه شیر خدا را درید
درآن تیر باران تن آن جناب
نگهداشت بردوش آن مشک آب
به دستی زدی تیغ بردشمنان
به دست دگر داشت محکم عنان
مراو را به تن هر چه زخم درشت
رسیدی نکردی به بدخواه پشت
به ناگاه زیدبن ورقا چو باد
بدان شیر غژمان کمین برگشاد
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند و آه از نهادش بخاست
یکی رسته شاخ از درختی فکند
که سودی همی سربه چرخ بلند
چو آن دست افتاد در کارزار
بیفتاد دست یدالله زکار
چو آن آسمان یلی بر زمین
فتادش ز تیغ یمانی یمین
همی گفت از پیکرم دست راست
گرافتاد دست چپ اکنون به جاست
یکی دست من گر فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم دست درتن بدی
همه برخی خسرو دین شدی
نبودم غمین لیک از آنم دژم
که لب تشنه ماندند اهل حرم
دریغا که افتاد دستم زکار
زروی سکینه شدم شرمسار
دریغا پس از من درین رزمگاه
شهنشاه را نیست پشت و پناه
بدم من یکی تیغ در مشت او
پس ازمرگ من بشکند پشت او
چو نخل برومند من شد قلم
که بر تارک شه فرازد علم؟
دراین روز با لشکر بی شمار
چسان بی برادر کند کارزار
دریغا ز یاران نام آورش
نمانده به جا جز بود شاه را
نتابد دلش داغ آن ماه را
گرامی تر از جان بود شاه را
مرا گر درین شهر پر شور و شر
دریدند گرگان به سر پنجه بر
به پیکار بادا خدای جهان
نگهدار آن یوسف مصر جان
دریغا نگرید به سوگم تنی
به مرگم نگرددد به پا شیونی
گره کس بنگشاید از جوشنم
نشوید ز خون کس تن روشنم
نپوشد کسی پیکرم را به خاک
نسازد کفن بر تن چاک چاک
دریغا که پوشیده رویان شاه
گرم کشته بینند در رزمگاه
چه آید بدان پرده گی بانوان
خداشان ببخشد درین غم توان
چو لختی چنین گفت بر بست دم
به مردانگی کرد بازو علم
به دست چپ افراخت بر آن پرند
بهشتش عنان بر به یال سمند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
دهم دو ملک به یک نغمه رباب عوض
کنم به سایه ابری صد آفتاب عوض
ز قید خانقهم دل گرفته دیر کجاست؟
که زهد ناب کنم با شراب ناب عوض
سبویم از چه زمزم شکسته می آید
به گردن خم می افکنم طناب عوض
دلی ز بادیه کعبه تشنه تر دارم
روم به دیر به طوفان کنم شراب عوض
طمع که سر به زمین داد آبرویم را
به جوی حاصلم آرد به جرعه آب عوض
فلک که پرده ز چشم حسود دور انداخت
ز تاب می فکند بر رخم نقاب عوض
عمارت دل من دور چرخ برهم زد
که نیست مایه صد گنج این خراب عوض
به مدعای دل خود کجا رسم؟ هیهات
که صد سؤال مرا نیست یک جواب عوض
کنون دل و خرد از خواب چشم بگشایند
که رفت دیده سوداییم به خواب عوض
نماند مایه «نظیری » قناعت اکسیر است
مجو جز از در همت به هیچ باب عوض
کنم به سایه ابری صد آفتاب عوض
ز قید خانقهم دل گرفته دیر کجاست؟
که زهد ناب کنم با شراب ناب عوض
سبویم از چه زمزم شکسته می آید
به گردن خم می افکنم طناب عوض
دلی ز بادیه کعبه تشنه تر دارم
روم به دیر به طوفان کنم شراب عوض
طمع که سر به زمین داد آبرویم را
به جوی حاصلم آرد به جرعه آب عوض
فلک که پرده ز چشم حسود دور انداخت
ز تاب می فکند بر رخم نقاب عوض
عمارت دل من دور چرخ برهم زد
که نیست مایه صد گنج این خراب عوض
به مدعای دل خود کجا رسم؟ هیهات
که صد سؤال مرا نیست یک جواب عوض
کنون دل و خرد از خواب چشم بگشایند
که رفت دیده سوداییم به خواب عوض
نماند مایه «نظیری » قناعت اکسیر است
مجو جز از در همت به هیچ باب عوض
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۳ - پیدا کردن حقیقت حسد
بدان که حسد آن بود که کسی را نعمتی رسد، آن را کاره باشی و زوال آن نعمت را خواهان باشی. این حرام باشد به دلیل اخبار و به دلیل آن که کراهیت در قضا و حکم آفریدگار است و خبث باطن است که نعمتی که تو را نخواهد بود، دیگری را زوال خواستن آن به جز از خبث نباشد لیکن اگر آن را زوال نخواهد و خود را مثال آن خواهد و آن نعمت را کاره نباشد، آن را غبطت و منافسه نیز گویند و این اگر در کاری دینی باشد محمود و باشد که واجب بود که حق تعالی می فرماید، «و فی ذلک فلینا فس المتنافسون» و گفت که «سابقوا الی مغره من ربکم» یعنی خویشتن را در کار دین در پیش یکدیگر افکنید. و رسول (ص) گفت، «حسد نیست مگر اندر دو چیز. یکی مردی که حق سبحانه و تعالی او را علمی و مالی دهد و اندر مال خویش به علم کار همی کند. و دیگری را علم و زهد بی مال دهد. گوید اگر مرا نیز مال بودی و همان کار کردمی. هردو اندر مزد برابرند و اگر مال در معصیت نفقه کند و دیگری گوید اگر مرا نیز بودی هم آن کردمی، هردو در بزه برابر باشند. پس این منافسه را نیز حسد گویند، ولکن در وی هیچ کراهیت نعمت دیگری نیست و کراهیت نعمت دیگران خود روا نیست مگر نعمتی به ظالمی و فاسقی رسد که آلت فساد و ظلم وی باشد. روا بود که زوال آن نعمت خواهد و به حقیقت نابودن ظلم و فسق خواسته باشد نه زوال نعمت را. نشان آن بود که اگر توبه کند آن کراهیت نماند و دوام آن نعمت خواهد. و اینجا دقیقه ای است که کسی را نعمت دادند و وی خویشتن را آن نعمت بر دل وی مثل آن خواهد. چون نبود باشد که تفاوت را کاره باشد، پس برخاستن تفاوت به زوال سبکتر باشد و از بماندن نعمت و بیم آن بود که طبع از این بایست خالی نبود. ولیکن چون این را کاره باشد و چنان که اگر به دست وی کردندی آن نعمت از وی بنگردانیدی، بدان مقدار که در طبع باشد، ماخوذ نبود.
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
چه باشد گر ترا ویرانه ی من خانه ای باشد
تو گنجی گنج را جا گوشه ی ویرانه ای باشد
نباشد بزم تو جای من دیوانه جای من
به کنج گلخنی یا گوشه ی ویرانه ای باشد
ز پا اندازدم اندوه دوران گرنه یک ساعت
به دستم شیشه ای یا بر کفم پیمانه ای باشد
نباشد آشنا گر با من آن بیگانه وش، بهتر
که شب با آشنایی روز با بیگانه ای باشد
کجا ماند نهان راز من رسوا اگر از من
به هر سو قصه ای و هر طرف افسانه ای باشد
مکن منعم بکوی آن پری، گر باشم آشفته
که در هر جا پریروئی بود دیوانه ای باشد
نباشد جا اگر در خانه اش ما را رفیق آن بس
که در شهری که باشد خانه ی او، خانه ای باشد
تو گنجی گنج را جا گوشه ی ویرانه ای باشد
نباشد بزم تو جای من دیوانه جای من
به کنج گلخنی یا گوشه ی ویرانه ای باشد
ز پا اندازدم اندوه دوران گرنه یک ساعت
به دستم شیشه ای یا بر کفم پیمانه ای باشد
نباشد آشنا گر با من آن بیگانه وش، بهتر
که شب با آشنایی روز با بیگانه ای باشد
کجا ماند نهان راز من رسوا اگر از من
به هر سو قصه ای و هر طرف افسانه ای باشد
مکن منعم بکوی آن پری، گر باشم آشفته
که در هر جا پریروئی بود دیوانه ای باشد
نباشد جا اگر در خانه اش ما را رفیق آن بس
که در شهری که باشد خانه ی او، خانه ای باشد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
بشکست اگر جام سر سنگ سلامت
بگریخت اگر نام سرننگ سلامت
رفتیم که در مدرسه زهدی بفروشیم
حالی که نشد باده گلرنگ سلامت
ور باده گلرنگ نیفتاده بچنگم
آن چرس بیامیخته در بنگ سلامت
در صلح بزهاد مرا مصلحتی بود
اکنون که نشد، باز سرجنگ سلامت
در روشنی شمع و حرم نیست گشادی
آن خانه تاریک و دل تنگ سلامت
تا در پی خاکستر همسایه نگردی
این آینه را باز همان زنگ سلامت
یکران فلک لایق ما نیست حبیبا
آن لاشه یک پا و خر لنگ سلامت
بگریخت اگر نام سرننگ سلامت
رفتیم که در مدرسه زهدی بفروشیم
حالی که نشد باده گلرنگ سلامت
ور باده گلرنگ نیفتاده بچنگم
آن چرس بیامیخته در بنگ سلامت
در صلح بزهاد مرا مصلحتی بود
اکنون که نشد، باز سرجنگ سلامت
در روشنی شمع و حرم نیست گشادی
آن خانه تاریک و دل تنگ سلامت
تا در پی خاکستر همسایه نگردی
این آینه را باز همان زنگ سلامت
یکران فلک لایق ما نیست حبیبا
آن لاشه یک پا و خر لنگ سلامت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
از بیکسیم دوش دل سوخته کس بود
آیینه چراغ سر بالین نفس بود
گل تا سحر از پرتو داغ دل بلبل
پروانة گرد سر فانوس قفس بود
در گشت گلستان تمنّای دو عالم
چیزی که نچیدیم گل باغ هوس بود
امروز ندانم ز چه دود دل ما شد
آن شعله که دیروز گل دامن خس بود
در قافلة پیش رویها خطری هست
طی شد رهم از دولت پایی که به پس بود
در وادی گمگشتگی کعبة مقصود
بیم همه از رهزنی بانگ جرس بود
شیرین نشد از چاشنی لعل تواش کام
فیّاض که بر شهد تو یک عمر مگس بود
آیینه چراغ سر بالین نفس بود
گل تا سحر از پرتو داغ دل بلبل
پروانة گرد سر فانوس قفس بود
در گشت گلستان تمنّای دو عالم
چیزی که نچیدیم گل باغ هوس بود
امروز ندانم ز چه دود دل ما شد
آن شعله که دیروز گل دامن خس بود
در قافلة پیش رویها خطری هست
طی شد رهم از دولت پایی که به پس بود
در وادی گمگشتگی کعبة مقصود
بیم همه از رهزنی بانگ جرس بود
شیرین نشد از چاشنی لعل تواش کام
فیّاض که بر شهد تو یک عمر مگس بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
بردهام امروز بوی خوش ز باغ تازهای
باز پیدا کردهام چون گل دماغ تازهای
میدوم عمریست چون خورشید بر گرد جهان
تا از آن گمگشتهام یابم سراغ تازهای
گفت امشب خانهات روشن کنم چون آفتاب
بر کف هر ذرهام باشد چراغ تازهای
مینمایی خویش را هر روز بر رنگ دگر
چند میسوزی مرا ای گل به داغ تازهای
گر نمیگیری خبر از سیدا ای شمع بزم
کُشته خواهد گشت در پای چراغ تازهای
باز پیدا کردهام چون گل دماغ تازهای
میدوم عمریست چون خورشید بر گرد جهان
تا از آن گمگشتهام یابم سراغ تازهای
گفت امشب خانهات روشن کنم چون آفتاب
بر کف هر ذرهام باشد چراغ تازهای
مینمایی خویش را هر روز بر رنگ دگر
چند میسوزی مرا ای گل به داغ تازهای
گر نمیگیری خبر از سیدا ای شمع بزم
کُشته خواهد گشت در پای چراغ تازهای
امیر پازواری : پنجبیتیها
شمارهٔ ۷
امیر گنه: میشُورنگ وُ چیرْ شو آهنگْ!
ترهْمن به چه نیرنگْ بیُورمْ شه چنگْ؟
لُو رنگ و دهُونْ تنگ وُ آوازه ته چنگ
دیمْ خُورهْ، سو آلْ مُونْگهْ، چش ته شو آهنگ
دوستره ونهْ که کَشْ هاییرمْ تنگاتنگْ
شُو سٰالْ بُو، تلا لال بُو، ستٰارهْ بُو لنگ
هرگز نپیسهْ اُویِ دله هچّی سَنْگ
هرگز نییهْ شویِ سیُو هیچْ اسپهْ رنگْ
دونایِ زَمُونْ گوهره، اینهْ مه ونگْ
وَرْزمْ گوهِر مهْرْ که نَوُو مرهْ ننگْ
ترهْمن به چه نیرنگْ بیُورمْ شه چنگْ؟
لُو رنگ و دهُونْ تنگ وُ آوازه ته چنگ
دیمْ خُورهْ، سو آلْ مُونْگهْ، چش ته شو آهنگ
دوستره ونهْ که کَشْ هاییرمْ تنگاتنگْ
شُو سٰالْ بُو، تلا لال بُو، ستٰارهْ بُو لنگ
هرگز نپیسهْ اُویِ دله هچّی سَنْگ
هرگز نییهْ شویِ سیُو هیچْ اسپهْ رنگْ
دونایِ زَمُونْ گوهره، اینهْ مه ونگْ
وَرْزمْ گوهِر مهْرْ که نَوُو مرهْ ننگْ
احمد شاملو : هوای تازه
رُکسانا
بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.
بگذار کسی نداند
که چگونه من از روزی که تختههای کفِ این کلبهی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفشهای سنگینم را
بر خود احساس کرد
و سایهی دراز و سردم بر ماسههای مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد،
تا روزی که دیگر آفتاب به چشمهایم نتابد،
با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوختهام، گورِ خود را کندهام...
□
اگرچه نسیموار از سرِ عمرِ خود گذشتهام
و بر همه چیز ایستادهام و در همه چیز تأمل کردهام رسوخ کردهام؛
اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیدهام:
همهیِ حوادث را، ماجراها را، عشقها و رنجها را به دنبالِ خود کشیدهام
و زیرِ این پردهی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتابسوختهی من است پنهان کردهام، ــ
اما من هیچ کدامِ اینها را نخواهم گفت
لامتاکام حرفی نخواهم زد
میگذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازماندهی عمرم بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم.
همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پردهی زیتونی رنگ پنهان کنم:
همهی حوادث و ماجراها را،
عشقها را و رنجها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پردهی ضخیم به چاهی بیانتها بریزم،
نابودِشان کنم و از آن همه لامتاکام با کسی حرفی نزنم...
بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شدهام!
بگذار هیچکس نداند، هیچکس! و از میانِ همهی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.
و بهکلی مثلِ این که اینها همه نبوده است،
اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند
ــ نسیموار از سرِ اینها همه نگذشتهام و بر اینها همه تأمل نکردهام،
اینها همه را ندیدهام...
بگذار هیچکس نداند،
هیچکس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمنها و جنگلها بتابد،
آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند
و بدینگونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند.
چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را میفرساید و دلهره میآورد محکوم کرده است.
و محکومم کرده است
که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم...
و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد.
چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبهی چوبینِ ساحلی نمیگنجید،
و من بیوجودِ رُکسانا ــ بیتلاش و بیعشق و بیزندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمیتوانستم بود...
□
...سرانجام، در عربدههای دیوانهوارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت
و جرقههای رعد، زندگی را در جامهی قارچهای وحشی به دامنِ کوهستان میریخت؛
دیرگاه از کلبهی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم.
و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم.
و سرمایِ پاییزی استخوانهای مرا لرزاند.
اما سایهی درازِ پاهایم که بهدقت از نورِ نیمرنگِ فانوس میگریخت
و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب میپیوست، به رفتوآمد تعجیل میکرد.
و من شتابم را بر او تحمیل میکردم.
و دلم در آتش بود.
و موجِ دریا از سنگچینِ ساحل لبپَر میزد.
و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود.
و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را میمانستم که به مجلسِ عشرتهای شوقانگیز میرفت.
اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس میکردم.
و باد، مرا از پیشرفتن مانع میشد...
کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد
و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قایق نهادم.
و ریسمانِ قایق را از چوبپایه جدا کردم.
و در واپسرفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید،
رو به دریای ظلمتآشوب پارو کشیدم.
و در ولولهی موج و باد ــ در آن شبِ نیمهخیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم
که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش میدوید.
موج از ساحل بالا میکشید
و دریا گُرده تهی میکرد
و من در شیبِ تهیگاهِ دریا چنان فرو میشدم
که برخوردِ کفِ قایق را با ماسههایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد،
احساس میکردم.
اما میدیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندکاندک خود را به آشفتهگیِ دنیایِ خیس و تلاشکارِ بیرون وامیگذارد.
و آرامآرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس میکردم.
لیکن شب آشفته بود
و دریا پرپر میزد
و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده میکشید...
و من دیدم که آسایشی یافتهام
و اکنون به حلزونی دربهدر میمانم که در زیروزِبَررفتِ بیپایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.
و میدیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم،
به بودای بیدغدغه مانندهام که درد را از آن روی که طلیعهتازِ نیروانا میداند به دلاسودگی برمیگزارد.
اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.
و بویِ لجنِ نمکسودِ شبِ خفتنجایِ ماهیخوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد
در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود.
و زیروفرارفتِ زندهوارِ دریا، مرا بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد
از سکونِ مردهوارِ ساحل بر آب رانده بود،
و در مییافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمیگردم.
و در این هنگام
در زردتابیِ نیمرنگِ فانوس، سرکشیِ کوهههای بیتاب را
مینگریستم.
و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب میرفت.
و شب آشفته بود
و دریا چون مرغی سرکنده پرپر میزد و بهسانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده میکشید.
□
در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خود یافتهام.
یک چند، سنگینیِ خُردکنندهی آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بیجوش،
بر بیتابیِ روحِ آشفتهیی که به دنبالِ آسایش میگشت تحمل کرده بودم:
ــ آسایشی که از جوشش مایه میگیرد!
و سرانجام در شبی چنان تیره، بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد،
دل به دریای توفانی زده بودم.
و دریا آشوب بود.
و من در زیروفرارفتِ زندهوارِ آنکه خواهشی پُرتپش در هر موجِ بیتابش گردن میکشید،
مایهی آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خویش بهدست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ
و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من میتافت، چهرهیی آشنا به چشمانم سایه زد.
و خیزابها، کنارِ قایقِ بیقرارِ بیآرام در تبِ سردِ خود میسوختند.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت
و غریوِ من به مانندِ نفسی که در تودههایِ عظیم دود دَمَند، چهرهی او را برآشفت.
و این غریو،
رخسارهی رویاییِ او را بهسانِ روحِ گنهکاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیدهدمان را احساس کند،
شکنجه کرد.
و من زیرِ پردهی نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت
و دندانهایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسوده نبود
و بهسانِ مهی از باد آشفته،
با سکوتی که غریوِ مستانهی توفانِ دیوانه را در زمینهی خود پُررنگتر مینمود
و برجستهتر میساخت و برهنهتر میکرد، گفت:
«ــ من همین دریای بیپایانم!»
و در دریا آشوب بود
در دریا توفان بود...
فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تبِ سردِ خود میسوخت
و کفِ غیظ بر لبِ دریا میدوید
و در دلِ من آتش بود
و زنِ مهآلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ میگرفت
و من سایهی بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس میکردم،
با سکوتی که شُکوهش دلهرهآور بود، گفت:
«ــ من همین توفانم من همین غریوم
من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش شعله میزند!»
«رُکسانا!»
«ــ اگر میتوانستی بیایی، تو را با خود میبردم.
تو نیز ابری میشدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش میجَست و دریا و آسمان را روشن میکرد...
در فریادهای توفانیِ خود سرود میخواندیم
در آشوبِ امواجِ کف کردهی دورگریزِ خود آسایش مییافتیم
و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود میزیستیم...
اما تو نمیتوانی بیایی، نمیتوانی
تو نمیتوانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!»
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم»...
«ــ میتوانستی، اما اکنون نمیتوانی
و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند...»
«ــ رُکسانا...»
و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمیزد.
«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانههای زندگی را از تو بازنستاندهاند
چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوبپایهی ساحل بگسلد
بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بیوقفهگردی کنی...
با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا میگرید
شورابِ اشک را از چهرهات بشوید.
تا اگر روزی،
آفتابی که باید بر چمنها و جنگلها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند
و مرا گودالی بیآب و بیثمر کرد، تو نیز بهسانِ قایقی برخاکافتاده بیثمر گردی
و بدینگونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیکتری پدید آید.
اما اگر اندیشه کنی که هماکنون میتوانی
به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی،
نمیتوانی، نمیتوانی!»
«ــ رُک... سا... نا»
و فریادِ من دیگر به پچپچهیی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.
و دریا آشوب بود.
و خیالِ زندگی با درونِ شوریدهاش عربده میزد.
و رُکسانا بر قایق و من و بر همهی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمیآمد
در تبِ زندهی خود غریو میکشید:
«ــ شاید به هم بازرسیم:
روزی که من بهسانِ دریایی خشکیدم،
و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند».
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم...»
«ــ نمیتوانی!
نمیتوانی»
«ــ رُکسانا...»
خواهشِ متضرعی در صدایم میگریست
و در دریا آشوب بود.
«ــ اگر میتوانستی تو را با خود میبردم
تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاشکار میشدی
و آنگاه در التهابِ شبهایِ سیاه و توفانی
که خواهشی قالبشکاف در هر موجِ بیتابِ دریا گردن میکشد،
در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهههای تلاش، زندگی میگرفتیم.»
بیتاب در آخرین حملهی یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود.
و خیزابها کنارِ قایقِ بیقرارِ بیسکون در تبِ سردِ خود میسوختند.
و روحِ تلاشندهی من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم میافسرد
و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد بههم برآید،
با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینهی خود برجستهتر میکرد فریاد میکشید:
«ــ نمیتوانی!
و هرکس آنچه را که دوست میدارد در بند میگذارد.
و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس میدارد،
و زنجیرهای گران را من بر پایت نهادهام،
ورنه پیش از آنکه به من رسی طعمهی دریای بیانتها شده بودی
و چشمانت چون دو مرواریدِ جاندار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد،
بلعِ صدفها شده بود...
تو نمیتوانی بیایی
نمیتوانی بیایی!
تو میباید به کلبهی چوبینِ ساحلی بازگردی
و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بیثمر نکرده است،
کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری...»
□
من در آخرین شعلهی زردتابِ فانوس،
چکشِ باران را بر آبهای کف کردهی بیپایانِ دریا دیدم
و سحرگاهان مردانِ ساحل،
در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند...
□
بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!
من اکنون در کلبهیِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده میکشد
و باران از درزِ تختههای دیوارش به درون نشت میکند،
از دریچه به دریای آشوب مینگرم
و از پسِ دیوارِ چوبین،
رفتوآمدِ آرام و متجسسانهی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند
احساس میکنم.
و میشنوم که زیرِ لب با یکدیگر میگویند:
«ــ هان گوش کنید،
دیوانه هماکنون با خود سخن خواهد گفت».
و من از غیظ لب به دندان میگزم
و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب،
آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد
و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد،
به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله میزند.
و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد میزنم:
«رُکسانا!»
و غریوِ بیپایانِ رُکسانا را میشنوم
که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی خیزابهای دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش گردن میکشد،
یکریز فریاد میزند:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!»...
مشت بر دیوارِ چوبین میکوبم
و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد میشوند
و سایهشان که به درزِ تختهها میافتد حدودِ هیکلِشان را مشخص میکند،
نهیب میزنم:
«ــ میشنوید؟
بدبختها
میشنوید؟»
و سایهها از درزِ تختههای دیوار به زمین میافتند.
و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ،
فریادِ رُکسانا را میشنوم که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی امواجِ خویش،
همراهِ بادی که از فرازِ آبهای دوردست میگذرد،
یکریز فریاد میکشد:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!».
۱۳۲۹
بگذار کسی نداند
که چگونه من از روزی که تختههای کفِ این کلبهی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفشهای سنگینم را
بر خود احساس کرد
و سایهی دراز و سردم بر ماسههای مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد،
تا روزی که دیگر آفتاب به چشمهایم نتابد،
با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوختهام، گورِ خود را کندهام...
□
اگرچه نسیموار از سرِ عمرِ خود گذشتهام
و بر همه چیز ایستادهام و در همه چیز تأمل کردهام رسوخ کردهام؛
اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیدهام:
همهیِ حوادث را، ماجراها را، عشقها و رنجها را به دنبالِ خود کشیدهام
و زیرِ این پردهی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتابسوختهی من است پنهان کردهام، ــ
اما من هیچ کدامِ اینها را نخواهم گفت
لامتاکام حرفی نخواهم زد
میگذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازماندهی عمرم بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم.
همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پردهی زیتونی رنگ پنهان کنم:
همهی حوادث و ماجراها را،
عشقها را و رنجها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پردهی ضخیم به چاهی بیانتها بریزم،
نابودِشان کنم و از آن همه لامتاکام با کسی حرفی نزنم...
بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شدهام!
بگذار هیچکس نداند، هیچکس! و از میانِ همهی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.
و بهکلی مثلِ این که اینها همه نبوده است،
اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند
ــ نسیموار از سرِ اینها همه نگذشتهام و بر اینها همه تأمل نکردهام،
اینها همه را ندیدهام...
بگذار هیچکس نداند،
هیچکس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمنها و جنگلها بتابد،
آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند
و بدینگونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند.
چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را میفرساید و دلهره میآورد محکوم کرده است.
و محکومم کرده است
که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم...
و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد.
چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبهی چوبینِ ساحلی نمیگنجید،
و من بیوجودِ رُکسانا ــ بیتلاش و بیعشق و بیزندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمیتوانستم بود...
□
...سرانجام، در عربدههای دیوانهوارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت
و جرقههای رعد، زندگی را در جامهی قارچهای وحشی به دامنِ کوهستان میریخت؛
دیرگاه از کلبهی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم.
و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم.
و سرمایِ پاییزی استخوانهای مرا لرزاند.
اما سایهی درازِ پاهایم که بهدقت از نورِ نیمرنگِ فانوس میگریخت
و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب میپیوست، به رفتوآمد تعجیل میکرد.
و من شتابم را بر او تحمیل میکردم.
و دلم در آتش بود.
و موجِ دریا از سنگچینِ ساحل لبپَر میزد.
و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود.
و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را میمانستم که به مجلسِ عشرتهای شوقانگیز میرفت.
اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس میکردم.
و باد، مرا از پیشرفتن مانع میشد...
کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد
و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قایق نهادم.
و ریسمانِ قایق را از چوبپایه جدا کردم.
و در واپسرفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید،
رو به دریای ظلمتآشوب پارو کشیدم.
و در ولولهی موج و باد ــ در آن شبِ نیمهخیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم
که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش میدوید.
موج از ساحل بالا میکشید
و دریا گُرده تهی میکرد
و من در شیبِ تهیگاهِ دریا چنان فرو میشدم
که برخوردِ کفِ قایق را با ماسههایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد،
احساس میکردم.
اما میدیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندکاندک خود را به آشفتهگیِ دنیایِ خیس و تلاشکارِ بیرون وامیگذارد.
و آرامآرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس میکردم.
لیکن شب آشفته بود
و دریا پرپر میزد
و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده میکشید...
و من دیدم که آسایشی یافتهام
و اکنون به حلزونی دربهدر میمانم که در زیروزِبَررفتِ بیپایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.
و میدیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم،
به بودای بیدغدغه مانندهام که درد را از آن روی که طلیعهتازِ نیروانا میداند به دلاسودگی برمیگزارد.
اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.
و بویِ لجنِ نمکسودِ شبِ خفتنجایِ ماهیخوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد
در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود.
و زیروفرارفتِ زندهوارِ دریا، مرا بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد
از سکونِ مردهوارِ ساحل بر آب رانده بود،
و در مییافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمیگردم.
و در این هنگام
در زردتابیِ نیمرنگِ فانوس، سرکشیِ کوهههای بیتاب را
مینگریستم.
و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب میرفت.
و شب آشفته بود
و دریا چون مرغی سرکنده پرپر میزد و بهسانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده میکشید.
□
در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خود یافتهام.
یک چند، سنگینیِ خُردکنندهی آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بیجوش،
بر بیتابیِ روحِ آشفتهیی که به دنبالِ آسایش میگشت تحمل کرده بودم:
ــ آسایشی که از جوشش مایه میگیرد!
و سرانجام در شبی چنان تیره، بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد،
دل به دریای توفانی زده بودم.
و دریا آشوب بود.
و من در زیروفرارفتِ زندهوارِ آنکه خواهشی پُرتپش در هر موجِ بیتابش گردن میکشید،
مایهی آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خویش بهدست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ
و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من میتافت، چهرهیی آشنا به چشمانم سایه زد.
و خیزابها، کنارِ قایقِ بیقرارِ بیآرام در تبِ سردِ خود میسوختند.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت
و غریوِ من به مانندِ نفسی که در تودههایِ عظیم دود دَمَند، چهرهی او را برآشفت.
و این غریو،
رخسارهی رویاییِ او را بهسانِ روحِ گنهکاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیدهدمان را احساس کند،
شکنجه کرد.
و من زیرِ پردهی نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت
و دندانهایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسوده نبود
و بهسانِ مهی از باد آشفته،
با سکوتی که غریوِ مستانهی توفانِ دیوانه را در زمینهی خود پُررنگتر مینمود
و برجستهتر میساخت و برهنهتر میکرد، گفت:
«ــ من همین دریای بیپایانم!»
و در دریا آشوب بود
در دریا توفان بود...
فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تبِ سردِ خود میسوخت
و کفِ غیظ بر لبِ دریا میدوید
و در دلِ من آتش بود
و زنِ مهآلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ میگرفت
و من سایهی بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس میکردم،
با سکوتی که شُکوهش دلهرهآور بود، گفت:
«ــ من همین توفانم من همین غریوم
من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش شعله میزند!»
«رُکسانا!»
«ــ اگر میتوانستی بیایی، تو را با خود میبردم.
تو نیز ابری میشدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش میجَست و دریا و آسمان را روشن میکرد...
در فریادهای توفانیِ خود سرود میخواندیم
در آشوبِ امواجِ کف کردهی دورگریزِ خود آسایش مییافتیم
و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود میزیستیم...
اما تو نمیتوانی بیایی، نمیتوانی
تو نمیتوانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!»
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم»...
«ــ میتوانستی، اما اکنون نمیتوانی
و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند...»
«ــ رُکسانا...»
و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمیزد.
«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانههای زندگی را از تو بازنستاندهاند
چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوبپایهی ساحل بگسلد
بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بیوقفهگردی کنی...
با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا میگرید
شورابِ اشک را از چهرهات بشوید.
تا اگر روزی،
آفتابی که باید بر چمنها و جنگلها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند
و مرا گودالی بیآب و بیثمر کرد، تو نیز بهسانِ قایقی برخاکافتاده بیثمر گردی
و بدینگونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیکتری پدید آید.
اما اگر اندیشه کنی که هماکنون میتوانی
به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی،
نمیتوانی، نمیتوانی!»
«ــ رُک... سا... نا»
و فریادِ من دیگر به پچپچهیی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.
و دریا آشوب بود.
و خیالِ زندگی با درونِ شوریدهاش عربده میزد.
و رُکسانا بر قایق و من و بر همهی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمیآمد
در تبِ زندهی خود غریو میکشید:
«ــ شاید به هم بازرسیم:
روزی که من بهسانِ دریایی خشکیدم،
و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند».
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم...»
«ــ نمیتوانی!
نمیتوانی»
«ــ رُکسانا...»
خواهشِ متضرعی در صدایم میگریست
و در دریا آشوب بود.
«ــ اگر میتوانستی تو را با خود میبردم
تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاشکار میشدی
و آنگاه در التهابِ شبهایِ سیاه و توفانی
که خواهشی قالبشکاف در هر موجِ بیتابِ دریا گردن میکشد،
در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهههای تلاش، زندگی میگرفتیم.»
بیتاب در آخرین حملهی یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود.
و خیزابها کنارِ قایقِ بیقرارِ بیسکون در تبِ سردِ خود میسوختند.
و روحِ تلاشندهی من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم میافسرد
و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد بههم برآید،
با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینهی خود برجستهتر میکرد فریاد میکشید:
«ــ نمیتوانی!
و هرکس آنچه را که دوست میدارد در بند میگذارد.
و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس میدارد،
و زنجیرهای گران را من بر پایت نهادهام،
ورنه پیش از آنکه به من رسی طعمهی دریای بیانتها شده بودی
و چشمانت چون دو مرواریدِ جاندار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد،
بلعِ صدفها شده بود...
تو نمیتوانی بیایی
نمیتوانی بیایی!
تو میباید به کلبهی چوبینِ ساحلی بازگردی
و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بیثمر نکرده است،
کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری...»
□
من در آخرین شعلهی زردتابِ فانوس،
چکشِ باران را بر آبهای کف کردهی بیپایانِ دریا دیدم
و سحرگاهان مردانِ ساحل،
در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند...
□
بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!
من اکنون در کلبهیِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده میکشد
و باران از درزِ تختههای دیوارش به درون نشت میکند،
از دریچه به دریای آشوب مینگرم
و از پسِ دیوارِ چوبین،
رفتوآمدِ آرام و متجسسانهی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند
احساس میکنم.
و میشنوم که زیرِ لب با یکدیگر میگویند:
«ــ هان گوش کنید،
دیوانه هماکنون با خود سخن خواهد گفت».
و من از غیظ لب به دندان میگزم
و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب،
آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد
و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد،
به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله میزند.
و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد میزنم:
«رُکسانا!»
و غریوِ بیپایانِ رُکسانا را میشنوم
که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی خیزابهای دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش گردن میکشد،
یکریز فریاد میزند:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!»...
مشت بر دیوارِ چوبین میکوبم
و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد میشوند
و سایهشان که به درزِ تختهها میافتد حدودِ هیکلِشان را مشخص میکند،
نهیب میزنم:
«ــ میشنوید؟
بدبختها
میشنوید؟»
و سایهها از درزِ تختههای دیوار به زمین میافتند.
و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ،
فریادِ رُکسانا را میشنوم که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی امواجِ خویش،
همراهِ بادی که از فرازِ آبهای دوردست میگذرد،
یکریز فریاد میکشد:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!».
۱۳۲۹
احمد شاملو : هوای تازه
سرودِ مردی که تنها به راه میرود
۱
در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم.
و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد
از پنجرهی کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر میدوزد؛
به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمهروز از پسِ دریچههای حماسهاش نگرانِ کوچه بود، اکنون با خود میگوید:
«ــ اگر سپیدارِ من بشکفد، مرغِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغِ سیا بگذرد، سپیدارِ من خواهد شکفت ــ
و دریانوردی که آخرین تختهپارهی کشتی را از دست داده است
در قلبِ خود دیگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبیخانهییست
و دریا را قلبها به حلقه کشیدهاند.
و مردی که از خوب سخن میگفت، در حصارِ بد به زنجیر بسته شد
چرا که خوب فریبی بیش نبود، و بد بیحجاب به کوچه نمیشد.
چرا که امید تکیهگاهی استوار میجُست
و هر حصارِ این شهر خشتی پوسیده بود.
و مردی که آخرین تختهپارهی کشتی را از دست داده است، در جُستجوی تختهپارهی دیگر تلاش نمیکند زیرا که تختهپاره، کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مردِ دریا
بیگانهیی بیش نیست.
۲
با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.
او با شمشیرِ خویش میگوید:
«ــ برای چه بر خاک ریختی
خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟
و شمشیر با او میگوید:
«ــ برای چه یارانی برگزیدی
که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردارِ جنگآور که نامش طلسمِ پیروزیهاست، تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین میزند:
«ــ کجایید، کجایید همسوگندانِ من؟
شمشیرِ تیزِ من در راهِ شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم...»
جوابی نیست؛
آنان اکنون با دروغ پیاله میزنند!
«ــ کجایید، کجایید؟
بگذارید در چشمانِتان بنگرم...»
و شمشیر با او میگوید:
«ــ راست نگفتند تا در چشمانِ تو نظر بتوانند کرد...
به ستارهها نگاه کن:
هم اکنون شب با همهی ستارگانش از راه در میرسد.
به ستارهها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست...»
و شب از راه در میرسد
بیستارهترینِ شبها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بیبهره است
و آسمانِ زمین
بیستارهترینِ آسمانهاست!
۳
و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد از دریچه به کوچه مینگرد:
از پنجرهی رودررو، زنی ترسان و شتابناک، گُلِ سرخی به کوچه میافکند.
عابرِ منتظر، بوسهیی به جانبِ زن میفرستد
و در خانه، مردی با خود میاندیشد:
«ــ بانوی من بیگمان مرا دوست میدارد،
این حقیقت را من از بوسههای عطشناکِ لبانش دریافتهام...
بانوی من شایستهگیِ عشقِ مرا دریافته است!»
۴
و مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید:
«ــ در کوچه میبارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است؛ من با تمامِ حماسههایم به گورستان خواهم رفت
و تنها
چرا که
به راستْراهیِ کدامین همسفر اطمینان میتوان داشت؟
همسفری چرا بایدم گزید که هر دم
در تبوتابِ وسوسهیی به تردید از خود بپرسم:
ــ هان! آیا به آلودنِ مردگانِ پاک کمر نبسته است؟»
و دیگر:
«ــ هوایی که میبویم، از نفسِ پُردروغِ همسفرانِ فریبکارِ من گندآلود است!
و بهراستی
آن را که در این راه قدم بر میدارد به همسفری چه حاجت است؟»
۲۸ آبانِ ۱۳۳۴
در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم.
و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد
از پنجرهی کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر میدوزد؛
به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمهروز از پسِ دریچههای حماسهاش نگرانِ کوچه بود، اکنون با خود میگوید:
«ــ اگر سپیدارِ من بشکفد، مرغِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغِ سیا بگذرد، سپیدارِ من خواهد شکفت ــ
و دریانوردی که آخرین تختهپارهی کشتی را از دست داده است
در قلبِ خود دیگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبیخانهییست
و دریا را قلبها به حلقه کشیدهاند.
و مردی که از خوب سخن میگفت، در حصارِ بد به زنجیر بسته شد
چرا که خوب فریبی بیش نبود، و بد بیحجاب به کوچه نمیشد.
چرا که امید تکیهگاهی استوار میجُست
و هر حصارِ این شهر خشتی پوسیده بود.
و مردی که آخرین تختهپارهی کشتی را از دست داده است، در جُستجوی تختهپارهی دیگر تلاش نمیکند زیرا که تختهپاره، کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مردِ دریا
بیگانهیی بیش نیست.
۲
با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.
او با شمشیرِ خویش میگوید:
«ــ برای چه بر خاک ریختی
خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟
و شمشیر با او میگوید:
«ــ برای چه یارانی برگزیدی
که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردارِ جنگآور که نامش طلسمِ پیروزیهاست، تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین میزند:
«ــ کجایید، کجایید همسوگندانِ من؟
شمشیرِ تیزِ من در راهِ شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم...»
جوابی نیست؛
آنان اکنون با دروغ پیاله میزنند!
«ــ کجایید، کجایید؟
بگذارید در چشمانِتان بنگرم...»
و شمشیر با او میگوید:
«ــ راست نگفتند تا در چشمانِ تو نظر بتوانند کرد...
به ستارهها نگاه کن:
هم اکنون شب با همهی ستارگانش از راه در میرسد.
به ستارهها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست...»
و شب از راه در میرسد
بیستارهترینِ شبها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بیبهره است
و آسمانِ زمین
بیستارهترینِ آسمانهاست!
۳
و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد از دریچه به کوچه مینگرد:
از پنجرهی رودررو، زنی ترسان و شتابناک، گُلِ سرخی به کوچه میافکند.
عابرِ منتظر، بوسهیی به جانبِ زن میفرستد
و در خانه، مردی با خود میاندیشد:
«ــ بانوی من بیگمان مرا دوست میدارد،
این حقیقت را من از بوسههای عطشناکِ لبانش دریافتهام...
بانوی من شایستهگیِ عشقِ مرا دریافته است!»
۴
و مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید:
«ــ در کوچه میبارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است؛ من با تمامِ حماسههایم به گورستان خواهم رفت
و تنها
چرا که
به راستْراهیِ کدامین همسفر اطمینان میتوان داشت؟
همسفری چرا بایدم گزید که هر دم
در تبوتابِ وسوسهیی به تردید از خود بپرسم:
ــ هان! آیا به آلودنِ مردگانِ پاک کمر نبسته است؟»
و دیگر:
«ــ هوایی که میبویم، از نفسِ پُردروغِ همسفرانِ فریبکارِ من گندآلود است!
و بهراستی
آن را که در این راه قدم بر میدارد به همسفری چه حاجت است؟»
۲۸ آبانِ ۱۳۳۴