عبارات مورد جستجو در ۱۰۰ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
پرتو آئینه ام حیرتبیانی می کند
صورت بهزاد فکر من نه مانی می کند
وضع میزان خیالم را مپرس از نازکی
سایه موئی به یاد آید گرانی می کند!
عقده های مشکل رمز و کنایات مرا
فهمد آن دانا که حل بوالمعانی می کند
در سریر موشکافی شاهم از فکر رسا
در دیار نظم طبعم حکمرانی می کند
اختر طالع به اوج دانشم دنباله زد
ملک معنی را دلم صاحبقرانی می کند
هر که شد در بحر اشعارم نخستین ناخدا
زورق از فهم بلند خویش ثانی می کند
مهره نرد بساط بیت موزون مرا
هر کسی با قدر دانش دانه رانی می کند
در شکار صید معنی های وحشترام من
گه خدنگ از غمزه که ابرو کمانی می کند؟!
طغرل آسا روز و شب در اوج مضمون های بکر
طائر رمز نکاتم پرفشانی می کند
صورت بهزاد فکر من نه مانی می کند
وضع میزان خیالم را مپرس از نازکی
سایه موئی به یاد آید گرانی می کند!
عقده های مشکل رمز و کنایات مرا
فهمد آن دانا که حل بوالمعانی می کند
در سریر موشکافی شاهم از فکر رسا
در دیار نظم طبعم حکمرانی می کند
اختر طالع به اوج دانشم دنباله زد
ملک معنی را دلم صاحبقرانی می کند
هر که شد در بحر اشعارم نخستین ناخدا
زورق از فهم بلند خویش ثانی می کند
مهره نرد بساط بیت موزون مرا
هر کسی با قدر دانش دانه رانی می کند
در شکار صید معنی های وحشترام من
گه خدنگ از غمزه که ابرو کمانی می کند؟!
طغرل آسا روز و شب در اوج مضمون های بکر
طائر رمز نکاتم پرفشانی می کند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱ - مخترع
ساقیا باده چو ریزی به قدح بهر طرب
کی طربناک شوم گر نرسانیش به لب
عجب آن نیست که از لعل تو یابیم حیات
بی لبت اینکه بود زندگی اینست عجب
زر خرید تو بود یوسف مصری در حسن
نسبت بنده به شه نیست بجو ترک ادب
طلب نقطه ی موهوم دهانت کردم
خردم گفت که آنجا که نباشد مطلب!
عرق آن ذقن است آب خضر کز لب او
گشت مایل به ترشح سوی چاه غبغب
عقل کز عشق گریزد چه تعجب باشد؟
پیر عقل است بر عشق چو طفل مکتب
ز قلندروشی است این سر و پا برهنگی
کفش و دستار به می جمله کزو شد امشب
سبب رفعت دونان ز فلک جستم گفت:
سبب این دان که نیارند ز ما جست سبب
زند می خواره که در دیر شرابش قوت است
قربتش جستن فانی است ز قرب مشرب
کی طربناک شوم گر نرسانیش به لب
عجب آن نیست که از لعل تو یابیم حیات
بی لبت اینکه بود زندگی اینست عجب
زر خرید تو بود یوسف مصری در حسن
نسبت بنده به شه نیست بجو ترک ادب
طلب نقطه ی موهوم دهانت کردم
خردم گفت که آنجا که نباشد مطلب!
عرق آن ذقن است آب خضر کز لب او
گشت مایل به ترشح سوی چاه غبغب
عقل کز عشق گریزد چه تعجب باشد؟
پیر عقل است بر عشق چو طفل مکتب
ز قلندروشی است این سر و پا برهنگی
کفش و دستار به می جمله کزو شد امشب
سبب رفعت دونان ز فلک جستم گفت:
سبب این دان که نیارند ز ما جست سبب
زند می خواره که در دیر شرابش قوت است
قربتش جستن فانی است ز قرب مشرب
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹
گوژو به جز از تو در همه پارس
در دل صف کین من که آراست
این داو تو خواستی ز اول
وین دست تو برده ای و غدراست
با من دو چهار می زنی باش
تا در تو رسم که مهره یکتاست
از همت پست و قامت خرد
اسباب بزرگیت مهیاست
بر من به سلام برنخیزی
عجب تو قصیر تا بدانجاست
از رد سلام تو چه سودم
کاندر تو سلامتی نه پیداست
از قد و قیام تو چه خیزد
انگار که ... پشه برپاست
گر برخیزی نعوذبالله
با جمله نشستگان توئی راست
تقطیع قدت که منقطع باد
با ... ضعیف من به لالاست
یک وجه دگر فرازم آمد
کآن نیز لطیفه ای از اینهاست
تو فتنه عالمی و بنشین
برخاستنت که را تمناست
نقصی باشد مرا که گویند
کز آمدن تو فتنه برخاست
کآوازه راحت و سلامت
در عهد تو چون مکان عنقاست
کز بهر فساد عالمت چرخ
زایزد به دعای نیم شب خواست
اینها بگذار وای بر تو
گر مظلمه ات سلام تنهاست
در دل صف کین من که آراست
این داو تو خواستی ز اول
وین دست تو برده ای و غدراست
با من دو چهار می زنی باش
تا در تو رسم که مهره یکتاست
از همت پست و قامت خرد
اسباب بزرگیت مهیاست
بر من به سلام برنخیزی
عجب تو قصیر تا بدانجاست
از رد سلام تو چه سودم
کاندر تو سلامتی نه پیداست
از قد و قیام تو چه خیزد
انگار که ... پشه برپاست
گر برخیزی نعوذبالله
با جمله نشستگان توئی راست
تقطیع قدت که منقطع باد
با ... ضعیف من به لالاست
یک وجه دگر فرازم آمد
کآن نیز لطیفه ای از اینهاست
تو فتنه عالمی و بنشین
برخاستنت که را تمناست
نقصی باشد مرا که گویند
کز آمدن تو فتنه برخاست
کآوازه راحت و سلامت
در عهد تو چون مکان عنقاست
کز بهر فساد عالمت چرخ
زایزد به دعای نیم شب خواست
اینها بگذار وای بر تو
گر مظلمه ات سلام تنهاست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۲
من هجاء چون کنم مطرزک را
که هجاء کردن است کژ خوانی
علت آینه که می گویند
دورقی داندی و شروانی
من نگویم که نیستش دانش
کآن طریقی بود ز نادانی
عاقل انکار حس چگونه کند
خور نگردد به میغ ظلمانی
آنچه من دیده ام ز سیرت او
نه ز مهداری و هجاخوانی
بی تکلف بگویم و نکنم
سخن آرائی و سخندانی
کافه خلق راست او بدخواه
خویش و بیگانه قاضی و دانی
آنچه او از زبان شوم کند
نکند صد خدنگ ماکانی
قصد و غمز و نفاق و خبث کند
سر به سر منطقی و برهانی
وز تکبر چو سر بگرداند
آید اندر کلام نفسانی
گر کسی استراق سمع کند
بشنود صد فسون شیطانی
به ظرافت چو گه خورد حاشا
وآرد آن خنده زمستانی
زیر هر خنده ای چو زهر بود
صد هلاهل ز حقد پنهانی
وز اباطیل پیچ پیچ چو کاف
قاف را بشکند به پیشانی
مردکی کوهی شبانکاره
بغتتاً چون شود خراسانی
لاجرم زین نمط بود فن او
که همی بینی و همی خوانی
کوه پرورده پلنگ نهاد
دور از آئین و رسم انسانی
تازی اش هست و پارسی گه گاه
می درآید به صد پریشانی
چشم شوخش ندیده در همه عمر
حشمت و نعمت و تن آسانی
شره و حرص جاه و مالش داد
چشم پوشیدگی و عریانی
عورت خویش را نمی بیند
از غرور و نشاط شهوانی
شرم بادش ز نور و شمس و عبید
وز کمال و عماد زاکانی
شمس کیشی ز جور آن بدکیش
اشک دارد چو در عمانی
در براق کمال او نرسد
صد از آن ژاژ خای کهدانی
کیست عبداله ابی سلول
حاسد اختصاص سلمانی
علم باقی همی فروشد شیخ
به حطام مزخرف فانی
نخورد بر زمال و جاه چنین
گو شود فیلسوف یونانی
خانه ای کش بنا ز ظلم بود
زود روی آورد به ویرانی
گر توئی اهل علم و فتوی و درس
... انی
نه که علم از تو سفله بیزار است
هم بدین شیوه هستی ارزانی
نی نی از فتنه جوئی و شر و شور
وز هوس های شغل دیوانی
دردهد تن به ننگ سرهنگی
خوش کند دل به عار دربانی
با چنین سیرتی که می بینی
با چنین خصلتی که می دانی
اگر او عالم و مسلمان است
وای بر علم و بر مسلمانی
بد شدم من ز صحبت بد او
نیک گفت آن حکیم روحانی
که نکوکار بد شود ز بدان
خاصه چون جور بیند از جانی
به جوانی ز هجو و غیبت و خبث
توبتم داد لطف رحمانی
کرد هیچی مرا بدین سر زال
این شغاد لعین دستانی
توبه من شکست و بشکندش
گردن از قهر عدل یزدانی
از همه گفته ها پشیمانم
گرچه کردم بسی درافشانی
وندر این قطعه از چنین گفتار
کافرم گر برم پشیمانی
یارب از غیب رحمتی بفرست
بهتر از ابرهای نیسانی
سقطه نخجوانیش نو کن
تا جهان را ز فتنه برهانی
بر چنین دیو و دد دریغ دریغ
نظر لطف آصف ثانی
نفس دیو مردمان مرساد
در چنین سیرت سلیمانی
که هجاء کردن است کژ خوانی
علت آینه که می گویند
دورقی داندی و شروانی
من نگویم که نیستش دانش
کآن طریقی بود ز نادانی
عاقل انکار حس چگونه کند
خور نگردد به میغ ظلمانی
آنچه من دیده ام ز سیرت او
نه ز مهداری و هجاخوانی
بی تکلف بگویم و نکنم
سخن آرائی و سخندانی
کافه خلق راست او بدخواه
خویش و بیگانه قاضی و دانی
آنچه او از زبان شوم کند
نکند صد خدنگ ماکانی
قصد و غمز و نفاق و خبث کند
سر به سر منطقی و برهانی
وز تکبر چو سر بگرداند
آید اندر کلام نفسانی
گر کسی استراق سمع کند
بشنود صد فسون شیطانی
به ظرافت چو گه خورد حاشا
وآرد آن خنده زمستانی
زیر هر خنده ای چو زهر بود
صد هلاهل ز حقد پنهانی
وز اباطیل پیچ پیچ چو کاف
قاف را بشکند به پیشانی
مردکی کوهی شبانکاره
بغتتاً چون شود خراسانی
لاجرم زین نمط بود فن او
که همی بینی و همی خوانی
کوه پرورده پلنگ نهاد
دور از آئین و رسم انسانی
تازی اش هست و پارسی گه گاه
می درآید به صد پریشانی
چشم شوخش ندیده در همه عمر
حشمت و نعمت و تن آسانی
شره و حرص جاه و مالش داد
چشم پوشیدگی و عریانی
عورت خویش را نمی بیند
از غرور و نشاط شهوانی
شرم بادش ز نور و شمس و عبید
وز کمال و عماد زاکانی
شمس کیشی ز جور آن بدکیش
اشک دارد چو در عمانی
در براق کمال او نرسد
صد از آن ژاژ خای کهدانی
کیست عبداله ابی سلول
حاسد اختصاص سلمانی
علم باقی همی فروشد شیخ
به حطام مزخرف فانی
نخورد بر زمال و جاه چنین
گو شود فیلسوف یونانی
خانه ای کش بنا ز ظلم بود
زود روی آورد به ویرانی
گر توئی اهل علم و فتوی و درس
... انی
نه که علم از تو سفله بیزار است
هم بدین شیوه هستی ارزانی
نی نی از فتنه جوئی و شر و شور
وز هوس های شغل دیوانی
دردهد تن به ننگ سرهنگی
خوش کند دل به عار دربانی
با چنین سیرتی که می بینی
با چنین خصلتی که می دانی
اگر او عالم و مسلمان است
وای بر علم و بر مسلمانی
بد شدم من ز صحبت بد او
نیک گفت آن حکیم روحانی
که نکوکار بد شود ز بدان
خاصه چون جور بیند از جانی
به جوانی ز هجو و غیبت و خبث
توبتم داد لطف رحمانی
کرد هیچی مرا بدین سر زال
این شغاد لعین دستانی
توبه من شکست و بشکندش
گردن از قهر عدل یزدانی
از همه گفته ها پشیمانم
گرچه کردم بسی درافشانی
وندر این قطعه از چنین گفتار
کافرم گر برم پشیمانی
یارب از غیب رحمتی بفرست
بهتر از ابرهای نیسانی
سقطه نخجوانیش نو کن
تا جهان را ز فتنه برهانی
بر چنین دیو و دد دریغ دریغ
نظر لطف آصف ثانی
نفس دیو مردمان مرساد
در چنین سیرت سلیمانی
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳۰ - گل مولا
ایکه هر خواسته دل، ز فلک می خواهی
آنقدر راضی ای از خود که کتک می خواهی
من به جز تنبلی این را، چه بنامم؟ که تو، هی:
خفته هر روزه و روزی ز فلک می خواهی
ای که هر روزه حوالات تو در بانک خداست!
به خدائی خداوند که چک می خواهی!
ای که دست تو دراز است، پی آز به خلق!
چه کمک کرده ئی آخر؟ که کمک می خواهی!
من چه باید بکنم؟ گر که تو درویشی، باش
به درک هر چه تو از هفت ترک می خواهی!
نان همه از قبل نیروی بازو خواهند
نان تو از رشته و بوق و دگنک می خواهی!
کلک است این همه! در بیستمین قرن برو!
تازه کارا، تو چه زین کهنه کلک می خواهی؟
آنقدر راضی ای از خود که کتک می خواهی
من به جز تنبلی این را، چه بنامم؟ که تو، هی:
خفته هر روزه و روزی ز فلک می خواهی
ای که هر روزه حوالات تو در بانک خداست!
به خدائی خداوند که چک می خواهی!
ای که دست تو دراز است، پی آز به خلق!
چه کمک کرده ئی آخر؟ که کمک می خواهی!
من چه باید بکنم؟ گر که تو درویشی، باش
به درک هر چه تو از هفت ترک می خواهی!
نان همه از قبل نیروی بازو خواهند
نان تو از رشته و بوق و دگنک می خواهی!
کلک است این همه! در بیستمین قرن برو!
تازه کارا، تو چه زین کهنه کلک می خواهی؟
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۱۴ - هجو دیوان بیگی
وقتی آلو شده در تهران (دو)
همه رفتند پی (دو) به شکی
هست (دو) آنجا میم دو جوان
نیست جز ایران دیوان (دو) به یکی
خواستم از تو هتک پاره کنم
حیف و افسوس نمانده هتکی
دانم از بهر چه کردی داخل
در حمایت سرکی، از در کی
خایه هیائت دولت، چندی است
شده با خایه تو، خانه یکی
فکر ناکرده، مشارالدوله
بستنی داد، چه از صد چه یکی
تو چه وی، کونی بی فکر مباش
فکر حال خود و من کن کمکی
من به اوضاع فلک می خندم
سر خود گیر و برو، ای کلکی!
«باید دانست که دیوان دوبگی موقعی که عارف علیه دولت شعری سرود و با کمال بی انصافی در هیات دولت از عارف سعایت کرد ولی وی با من از سالها خصومت میورزید ،منهم بمناسبت آن موقع ،ابیات ذیل را سرودم.»
آلو که (دو) تا بود دگر باره یکی شد
اکنون (دو) دگر منصب دیوان (دو) بگی شد
هر کس به درستیش، کند فخر در عالم
فخریه این خیره، همانا ترکی شد!
آن کس که بدان شوری، شوریش فلان بود
از بس که فلان خورد، بدین بی نمکی شد!
می خواست هتک پاره نماید، ز وی عارف
اسباب خلاصیش همان بی هتکی شد
بیچاره دو قزوینی اش، آزار نمودند
زین هجو ز قزوینی دیگر کتکی شد
گه (احمد قزوینی) خفتاندش و بر زد
کای خیره فراموش تو کار سبکی شد
گه عارف قزوینی اش این گفت که دانم
از چه ز تو بر هیأت دولت کمکی شد
چندیست که با خایه تو خایه دولت
همسایه یک جا محل و خانه یکی شد
حقا که به بیهوده شود سرزنش از خلق
گر چه ددری گشت و یا خود کلکی شد
زین خایه وی جای زیادی بد و محتاج
بر خایه اغیار، به رسم یدکی شد
بر حضرت (دو) کیست که از ما برساند
که این گونه تو را باعث تصدیع یکی شد
کای «دو» ز دوئیت نبری، صرفه دیگر
بایست یکی بود و یکی گفت و یکی شد
همه رفتند پی (دو) به شکی
هست (دو) آنجا میم دو جوان
نیست جز ایران دیوان (دو) به یکی
خواستم از تو هتک پاره کنم
حیف و افسوس نمانده هتکی
دانم از بهر چه کردی داخل
در حمایت سرکی، از در کی
خایه هیائت دولت، چندی است
شده با خایه تو، خانه یکی
فکر ناکرده، مشارالدوله
بستنی داد، چه از صد چه یکی
تو چه وی، کونی بی فکر مباش
فکر حال خود و من کن کمکی
من به اوضاع فلک می خندم
سر خود گیر و برو، ای کلکی!
«باید دانست که دیوان دوبگی موقعی که عارف علیه دولت شعری سرود و با کمال بی انصافی در هیات دولت از عارف سعایت کرد ولی وی با من از سالها خصومت میورزید ،منهم بمناسبت آن موقع ،ابیات ذیل را سرودم.»
آلو که (دو) تا بود دگر باره یکی شد
اکنون (دو) دگر منصب دیوان (دو) بگی شد
هر کس به درستیش، کند فخر در عالم
فخریه این خیره، همانا ترکی شد!
آن کس که بدان شوری، شوریش فلان بود
از بس که فلان خورد، بدین بی نمکی شد!
می خواست هتک پاره نماید، ز وی عارف
اسباب خلاصیش همان بی هتکی شد
بیچاره دو قزوینی اش، آزار نمودند
زین هجو ز قزوینی دیگر کتکی شد
گه (احمد قزوینی) خفتاندش و بر زد
کای خیره فراموش تو کار سبکی شد
گه عارف قزوینی اش این گفت که دانم
از چه ز تو بر هیأت دولت کمکی شد
چندیست که با خایه تو خایه دولت
همسایه یک جا محل و خانه یکی شد
حقا که به بیهوده شود سرزنش از خلق
گر چه ددری گشت و یا خود کلکی شد
زین خایه وی جای زیادی بد و محتاج
بر خایه اغیار، به رسم یدکی شد
بر حضرت (دو) کیست که از ما برساند
که این گونه تو را باعث تصدیع یکی شد
کای «دو» ز دوئیت نبری، صرفه دیگر
بایست یکی بود و یکی گفت و یکی شد
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۴ - جمهوری نامه
چه ذلتها کشید این ملت زار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندر این کشور محال است
که در این مملکت قحط الرجال است
خرابی از جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
نباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
بمانند رضا خان جوان مرد
کنندش دوره فورا چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار سازیم آفتابی
علامت های سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرف حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارک الله چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوشها کر چشمها کور
چنین جمهوری بر ضد جمهور
ندارد یاد کس، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در، قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چه جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچل ها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز سمسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا آن بی شعور بد قیافه
نموده گوز جمهوری کلافه
زند بس لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بی خبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو این حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایت
نماید گه سلیمان را حمایت
شود گاهی تدین را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحه جمهوری از بر
عجب جنسی است این، الله اکبر
گهی عرعر نماید، چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل ز گردن بند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران «رهنما» گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پول های بی نشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کردست اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلمبر زاده شیخ العراقین
کند فریادها، با شیون و شین
که جمهوری بود بر گردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طلبکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین سالوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری عجب دارم من از او
مگر او غافلست از قصد یارو
که می خواهند نشیند جای قاجار
همانطوری که کرد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم آن رند سیاسی
به افسون های نرم دیپلماسی
ز کمپانی نماید حق شناسی
زند «تیپا» به قانون اساسی
به سردار سپه گوید به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
نمایش می دهد این هفته «عارف »
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل می شود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق، کوشش، وطن، گلشن، ستاره
قیامت می شود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود، غوغا پدیدار
میتینگ و کنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
بر این مخلوق بی عقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخص لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوق الدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوام السلطنه، مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فی الدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم می خورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز بزاز و ز عطار و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نمایم اکثریت را معین
شود این کار قبل از عید روشن
به جمهوری بگیرم رأی قطعا
نه قانون می شود مانع نه افکار
به زور مشت، فیصل می دهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
ز جمهوری اشارات و کنایات
مسلسل می رسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز انصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز تبریز و ز قزوین و ز زنجان
ز کرمانشاه و کردستان و گیلان
بروجرد و عراق و یزد و کرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ما بود دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است و ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
به جز مشروطه خواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگر گردند خیلی بدلعابی
بیاویزیمشان بر چوبه دار
به نام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست «سرپرسی لرن » را
برد گر «شومیاتسکی » سؤ ظن را
فرستیم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
«کریم رشتی » آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری، توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم، از مدرس
جوابش گفت: باید رطب ویابس!
اگر مقصود خود را کرد تکرار
به پیچیمش، به دور خلق، دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخنها کارگر شد
که «سردار سپه » عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقه مندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمع های فردی
علم در دست، گرم دوره گردی
علم ها سبز و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از این افکار مالیخولیائی
به مجلس اکثریت شد هوائی
تدین کرد خیلی بی حیائی
به یک دم بین افرادش جدائی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار!
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا به پا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و زجر و کشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به جا یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
«تدین » خصم «سردار سپه » بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی؛ خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل، بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپاشد در جماعت شور و شرها
شکست از خلق مسکین دست و سرها
«رضا خان » در قبال این هنرها
شنید از مؤتمن توپ و تشرها
که این کارت چه بود، ای مرد غدار؟
چرا کردی به مجلس، این چنین کار؟
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر و جوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن، اندر این هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد، ازین حرکت پشیمان
به سعد آباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد ازین بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید، هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که کردش باز اغوا «ناصر سیف »
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بی خبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
به جز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از اوبالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
به سوی رودهن آخر چمان شد
همان چیزی که می دیدم همان شد
کشیده شد، میان مملکت جار
که از میدان به در رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی، از راه آمد
که اکنون تلگراف شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس، عقیدت خواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باشد پرستار؟
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز از ولایات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نماید از «رضا خان » دفع آفات
قشون غرب گردد، زود سیار
سوی مرکز، پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک التیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان، دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش، تا فراش آباد
بباید بر مراد ما، شود کار
ولی بر توپ خالی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها، چون شنیدند
ز جای خویش از وحشت پریدند
به تنبانهای خود، از ترس ریدند
نود رأی موافق، آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
«سلیمان بن محسن » شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مسلم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببستند، عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطن خواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندر این کشور محال است
که در این مملکت قحط الرجال است
خرابی از جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
نباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
بمانند رضا خان جوان مرد
کنندش دوره فورا چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار سازیم آفتابی
علامت های سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرف حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارک الله چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوشها کر چشمها کور
چنین جمهوری بر ضد جمهور
ندارد یاد کس، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در، قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چه جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچل ها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز سمسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا آن بی شعور بد قیافه
نموده گوز جمهوری کلافه
زند بس لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بی خبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو این حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایت
نماید گه سلیمان را حمایت
شود گاهی تدین را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحه جمهوری از بر
عجب جنسی است این، الله اکبر
گهی عرعر نماید، چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل ز گردن بند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران «رهنما» گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پول های بی نشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کردست اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلمبر زاده شیخ العراقین
کند فریادها، با شیون و شین
که جمهوری بود بر گردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طلبکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین سالوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری عجب دارم من از او
مگر او غافلست از قصد یارو
که می خواهند نشیند جای قاجار
همانطوری که کرد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم آن رند سیاسی
به افسون های نرم دیپلماسی
ز کمپانی نماید حق شناسی
زند «تیپا» به قانون اساسی
به سردار سپه گوید به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
نمایش می دهد این هفته «عارف »
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل می شود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق، کوشش، وطن، گلشن، ستاره
قیامت می شود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود، غوغا پدیدار
میتینگ و کنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
بر این مخلوق بی عقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخص لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوق الدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوام السلطنه، مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فی الدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم می خورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز بزاز و ز عطار و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نمایم اکثریت را معین
شود این کار قبل از عید روشن
به جمهوری بگیرم رأی قطعا
نه قانون می شود مانع نه افکار
به زور مشت، فیصل می دهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
ز جمهوری اشارات و کنایات
مسلسل می رسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز انصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز تبریز و ز قزوین و ز زنجان
ز کرمانشاه و کردستان و گیلان
بروجرد و عراق و یزد و کرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ما بود دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است و ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
به جز مشروطه خواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگر گردند خیلی بدلعابی
بیاویزیمشان بر چوبه دار
به نام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست «سرپرسی لرن » را
برد گر «شومیاتسکی » سؤ ظن را
فرستیم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
«کریم رشتی » آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری، توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم، از مدرس
جوابش گفت: باید رطب ویابس!
اگر مقصود خود را کرد تکرار
به پیچیمش، به دور خلق، دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخنها کارگر شد
که «سردار سپه » عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقه مندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمع های فردی
علم در دست، گرم دوره گردی
علم ها سبز و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از این افکار مالیخولیائی
به مجلس اکثریت شد هوائی
تدین کرد خیلی بی حیائی
به یک دم بین افرادش جدائی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار!
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا به پا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و زجر و کشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به جا یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
«تدین » خصم «سردار سپه » بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی؛ خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل، بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپاشد در جماعت شور و شرها
شکست از خلق مسکین دست و سرها
«رضا خان » در قبال این هنرها
شنید از مؤتمن توپ و تشرها
که این کارت چه بود، ای مرد غدار؟
چرا کردی به مجلس، این چنین کار؟
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر و جوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن، اندر این هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد، ازین حرکت پشیمان
به سعد آباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد ازین بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید، هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که کردش باز اغوا «ناصر سیف »
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بی خبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
به جز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از اوبالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
به سوی رودهن آخر چمان شد
همان چیزی که می دیدم همان شد
کشیده شد، میان مملکت جار
که از میدان به در رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی، از راه آمد
که اکنون تلگراف شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس، عقیدت خواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باشد پرستار؟
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز از ولایات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نماید از «رضا خان » دفع آفات
قشون غرب گردد، زود سیار
سوی مرکز، پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک التیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان، دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش، تا فراش آباد
بباید بر مراد ما، شود کار
ولی بر توپ خالی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها، چون شنیدند
ز جای خویش از وحشت پریدند
به تنبانهای خود، از ترس ریدند
نود رأی موافق، آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
«سلیمان بن محسن » شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مسلم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببستند، عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطن خواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
به امید توام خرسند ازین پس
نخواهم گشت حاجتمند ازین پس
به بهتان گناهم سوخت دشمن
به عصیانم نمی سوزند ازین پس
اگر در دل ملالی یابم از تو
نخواهم تن به ناخن کند ازین پس
دلم از خانمان برکنده عشقت
ندارم مهر بر فرزند ازین پس
به بند نیستی دیدم دهانت
به هستی نیستم دربند ازین پس
بر از آغوش شمشادت گرفتم
ز صرصر نشکنم پیوند ازین پس
کنون خوش وقت باید بود با هم
که داند زندگی تا چند ازین پس
به تعلیم خردمندان نبودم
بسم نابخردان را پند ازین پس
شکر در مصر ارزان شد «نظیری »
به کنعان می فرستم قند ازین پس
نخواهم گشت حاجتمند ازین پس
به بهتان گناهم سوخت دشمن
به عصیانم نمی سوزند ازین پس
اگر در دل ملالی یابم از تو
نخواهم تن به ناخن کند ازین پس
دلم از خانمان برکنده عشقت
ندارم مهر بر فرزند ازین پس
به بند نیستی دیدم دهانت
به هستی نیستم دربند ازین پس
بر از آغوش شمشادت گرفتم
ز صرصر نشکنم پیوند ازین پس
کنون خوش وقت باید بود با هم
که داند زندگی تا چند ازین پس
به تعلیم خردمندان نبودم
بسم نابخردان را پند ازین پس
شکر در مصر ارزان شد «نظیری »
به کنعان می فرستم قند ازین پس
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۵
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
هماره بیدلان نالند از اغیار... به
خلاف من که نالم سخت سخت از یار... به
همی بر لاش پوسیده نیاکان تا به کی بالی
نه ای کرکس چه بر پری بدین مردار... به
قیاس رفته و آینده زین مشت خران فرما
که مشت آید نشان در معنی از خروار... به
نبینی گر همه هستی به سرگردی بپای استی
به جز...گی سامان در این پرگار... به
به وسمه اندر آن ابرو فزون برد شگفت آرم
فزایش تیغ را ببریدن از زنگار... به
مرا زین خر یهودان چند و تاکی رنج جان زاید
بکش آن تیغ عیسی کش بزن آن دار... به
کج است آن مرغ را منقار کانجیرش شکار آید
تو خورد انجیر نتوانی بدین منقار... به
ندانی کیستی واعظ خرت گوهر برت پالان
سرت بار است و آن مندیل سگ سربار... به
به جز مردان زن خود دانم این...مردم را
نرنجم گوید ار... ای سردار ... به
خلاف من که نالم سخت سخت از یار... به
همی بر لاش پوسیده نیاکان تا به کی بالی
نه ای کرکس چه بر پری بدین مردار... به
قیاس رفته و آینده زین مشت خران فرما
که مشت آید نشان در معنی از خروار... به
نبینی گر همه هستی به سرگردی بپای استی
به جز...گی سامان در این پرگار... به
به وسمه اندر آن ابرو فزون برد شگفت آرم
فزایش تیغ را ببریدن از زنگار... به
مرا زین خر یهودان چند و تاکی رنج جان زاید
بکش آن تیغ عیسی کش بزن آن دار... به
کج است آن مرغ را منقار کانجیرش شکار آید
تو خورد انجیر نتوانی بدین منقار... به
ندانی کیستی واعظ خرت گوهر برت پالان
سرت بار است و آن مندیل سگ سربار... به
به جز مردان زن خود دانم این...مردم را
نرنجم گوید ار... ای سردار ... به
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - امیر خسرو فرماید
یارب که آن درخت گل از گلستان کیست
وان پسته شکر شکن از نقلدان کیست
در جواب او
باز این قماشهای نفیس ازدکان کیست
وین طرفه رختهای نواز جامه دان کیست
از پوشیم بتاب و ببندم ز پیش بند
تا آن ز بقچه که و این از میان کیست
بینید شده بر سر بیدق مخنثان
هیهات دست پیچ شما بادبان کیست
منعم هنوز کهنه نشد صوفش و فقیر
ده ده قدک دریده نگه کن زیان کیست
آنجامه اتو زده و آنصوف سر بمهر
اینجا نگر که داغ که آنجا نشان کیست
آن پیش شاخ شرب چه شوخست در نظر
گویندگان درخت گل از گلستان کیست
هر کس که دید معنی قاری درین لباس
پرسید کاین متاع نفیس ازدکان کیست
وان پسته شکر شکن از نقلدان کیست
در جواب او
باز این قماشهای نفیس ازدکان کیست
وین طرفه رختهای نواز جامه دان کیست
از پوشیم بتاب و ببندم ز پیش بند
تا آن ز بقچه که و این از میان کیست
بینید شده بر سر بیدق مخنثان
هیهات دست پیچ شما بادبان کیست
منعم هنوز کهنه نشد صوفش و فقیر
ده ده قدک دریده نگه کن زیان کیست
آنجامه اتو زده و آنصوف سر بمهر
اینجا نگر که داغ که آنجا نشان کیست
آن پیش شاخ شرب چه شوخست در نظر
گویندگان درخت گل از گلستان کیست
هر کس که دید معنی قاری درین لباس
پرسید کاین متاع نفیس ازدکان کیست
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۶
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۶۳
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۷
واعظی گفت در این ماه که ماه رجب است
توبه کردن نه عجب توبه شکستن عجب است
گفتمش ماه رجب گر چه مه توبه بود
فصل گل نیز مه باده و شور و شغب است
سبب توبه و عشرت چو به هم گرد آیند
جنگ خیزد ز دو سو چون دو مخالف سبب است
کار ترجیح به اجماع همه باده کشان
به کف ساقی زیبا رخ دیبا سلب است
می حرام است و رجب نیز بود ماه حرام
می در این ماه چه نوشی طرب اندر طرب است
مه خور داد مه پارسی و ماه رجب
عربی جنگ دو مه جنگ عجم با عرب است
آن قوی پنجه دانا فکن از جا کندار
پور و قاص و وگر زاده معدی کرب است
نی که می خوردن خور دادمه آمد واجب
روز در ماه رجب داشتن ار مستحب است
ساعتی فارغ از اندیشه اگر یک نفس است
خلوتی خالی از اغبار اگر یک وجب است
خوش تر از مملکت روی زمین سر به سر است
بهتر از سلطنت دور زمان روز و شب است
کنیت و نام و لقب باده ی انگوری را
سیصد و شصت فزون تر به لسان عرب است
خندریس است و عجوز است و سلاف است و رحیق
ابنه الکرم و ابوالعشره و بنت العنب است
واندگرها که فزون است ز تعداد و شمار
برخی از جمله نبشته به کتاب ادب است
سیصد و شصت بود چون شمری در مه و سال
هر چه در دور فلک گردش روز است و شب است
چون به هر روز بود شرط خرد باده زدن
باده را نیز بدین گونه شمار لقب است
گر همه سال به یک نام بخوانی می را
الحق انصاف توان داد که دور از ادب است
توبه کردن نه عجب توبه شکستن عجب است
گفتمش ماه رجب گر چه مه توبه بود
فصل گل نیز مه باده و شور و شغب است
سبب توبه و عشرت چو به هم گرد آیند
جنگ خیزد ز دو سو چون دو مخالف سبب است
کار ترجیح به اجماع همه باده کشان
به کف ساقی زیبا رخ دیبا سلب است
می حرام است و رجب نیز بود ماه حرام
می در این ماه چه نوشی طرب اندر طرب است
مه خور داد مه پارسی و ماه رجب
عربی جنگ دو مه جنگ عجم با عرب است
آن قوی پنجه دانا فکن از جا کندار
پور و قاص و وگر زاده معدی کرب است
نی که می خوردن خور دادمه آمد واجب
روز در ماه رجب داشتن ار مستحب است
ساعتی فارغ از اندیشه اگر یک نفس است
خلوتی خالی از اغبار اگر یک وجب است
خوش تر از مملکت روی زمین سر به سر است
بهتر از سلطنت دور زمان روز و شب است
کنیت و نام و لقب باده ی انگوری را
سیصد و شصت فزون تر به لسان عرب است
خندریس است و عجوز است و سلاف است و رحیق
ابنه الکرم و ابوالعشره و بنت العنب است
واندگرها که فزون است ز تعداد و شمار
برخی از جمله نبشته به کتاب ادب است
سیصد و شصت بود چون شمری در مه و سال
هر چه در دور فلک گردش روز است و شب است
چون به هر روز بود شرط خرد باده زدن
باده را نیز بدین گونه شمار لقب است
گر همه سال به یک نام بخوانی می را
الحق انصاف توان داد که دور از ادب است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - من کیستم
من یکی شاعرم نه سامانی
نز نژاد ملوک ساسانی
نه مرا باد حشمت میری
نه مرا اسب و طوق سلطانی
نه غلامان رومی و خزری
نه کنیزان بزمی و خانی
نه کلوکان پیشی و پشتی
متهم نی بمائی و نانی
نه به گاید مرا همی داماد
نه من او را بهیچ ویرانی
از خسک تا هزار میخ کری
آنکه باشد ز ملک دهقانی
نیست سی آسیا بمن بر وقف
نه ز بی آبی و نه بی نانی
نه بمردیکت اندرم یخدان
نه سخن چون فقاع یخدانی
جامه شوئی نکرده مادر من
نه پدر هم ز آبگه بانی
نه مرا چنبر رسن تابی
کرده بی پیرهن گریبانی
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتم من بر آن کل ارزانی
تیز در ریش و سبیلت آن کل
خوه کلی باش خواه سامانی
کس نداند ازوچه بربخورند
ماورالنهری و خراسانی
ندهد از رنج آن کل کافر
هیچکس خلق را تن آسانی
جز مظفر مجیر دین بوبکر
آن چو بوبکر در مسلمانی
نز نژاد ملوک ساسانی
نه مرا باد حشمت میری
نه مرا اسب و طوق سلطانی
نه غلامان رومی و خزری
نه کنیزان بزمی و خانی
نه کلوکان پیشی و پشتی
متهم نی بمائی و نانی
نه به گاید مرا همی داماد
نه من او را بهیچ ویرانی
از خسک تا هزار میخ کری
آنکه باشد ز ملک دهقانی
نیست سی آسیا بمن بر وقف
نه ز بی آبی و نه بی نانی
نه بمردیکت اندرم یخدان
نه سخن چون فقاع یخدانی
جامه شوئی نکرده مادر من
نه پدر هم ز آبگه بانی
نه مرا چنبر رسن تابی
کرده بی پیرهن گریبانی
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتم من بر آن کل ارزانی
تیز در ریش و سبیلت آن کل
خوه کلی باش خواه سامانی
کس نداند ازوچه بربخورند
ماورالنهری و خراسانی
ندهد از رنج آن کل کافر
هیچکس خلق را تن آسانی
جز مظفر مجیر دین بوبکر
آن چو بوبکر در مسلمانی
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۵۱ - سوزنی گفت مدح تو ز خری
ای نجیب مؤید سکنه
میخ کوب کفایت پدری
تا تو نبوی پدر شود بیکار
گر بروی بلا و درد سری
هیچ گوئی براستی تو بدانک
همه را میزنی و چون نخوری
پیرنند نجیل تنها خوار
مانده بی کار و تو بکار دری
بربودی ازو ز سایه تیغ
موی ریش و سبیل و . . . ن ز خری
چون تبر تیشه با همه عملی
میزنی زیر و می بری زبری
در تراش معاملت به قلم
پیش روی آبدار و با گهری
احمد تیشه را چو دسته نهی
ناله بردارد و گری و گری
هست معشوقه ایش همچون میش
راست بر چوب شهری و سفری
مانجه اش گوی را همی ماند
سه سو و نفر و دلفریب و فری
چون شکاف قفیزه ایر است
آن شکاف . . . سش چو درنگری
خود شکاف سیش نیاید تنگ
گر که میره بمانجه اش ببری
تا دو ساقش چو نیم چارسوی
برنگیری ز کار بی خبری
برکشی چون رسن ز مصر بچین
خط خط اندازه . . . سش شمری
گرد بر گرد . . . وش چون پرگار
بر همان راه رفته می گذری
ور چو برمه کمانچه بر تو کشید
لوک آنجای را بسر نبری
پسر عمت از تو بار آرد
گر تو آن چوب خانه را نخری
به همه آلت درود گران
سوزنی گفت مدح تو ز خری
پیش ازین کان خراج برگیرند
تو فرومانی از درودگری
بسوی سوزنی تراشه فرست
این عمارت سبک شود سپری
تا هنر شهره تر ز بیهنریست
تا خطر خوبتر ز بی خطری
باد بر مسند هنر جایت
که سزاوار مسند هنری
میخ کوب کفایت پدری
تا تو نبوی پدر شود بیکار
گر بروی بلا و درد سری
هیچ گوئی براستی تو بدانک
همه را میزنی و چون نخوری
پیرنند نجیل تنها خوار
مانده بی کار و تو بکار دری
بربودی ازو ز سایه تیغ
موی ریش و سبیل و . . . ن ز خری
چون تبر تیشه با همه عملی
میزنی زیر و می بری زبری
در تراش معاملت به قلم
پیش روی آبدار و با گهری
احمد تیشه را چو دسته نهی
ناله بردارد و گری و گری
هست معشوقه ایش همچون میش
راست بر چوب شهری و سفری
مانجه اش گوی را همی ماند
سه سو و نفر و دلفریب و فری
چون شکاف قفیزه ایر است
آن شکاف . . . سش چو درنگری
خود شکاف سیش نیاید تنگ
گر که میره بمانجه اش ببری
تا دو ساقش چو نیم چارسوی
برنگیری ز کار بی خبری
برکشی چون رسن ز مصر بچین
خط خط اندازه . . . سش شمری
گرد بر گرد . . . وش چون پرگار
بر همان راه رفته می گذری
ور چو برمه کمانچه بر تو کشید
لوک آنجای را بسر نبری
پسر عمت از تو بار آرد
گر تو آن چوب خانه را نخری
به همه آلت درود گران
سوزنی گفت مدح تو ز خری
پیش ازین کان خراج برگیرند
تو فرومانی از درودگری
بسوی سوزنی تراشه فرست
این عمارت سبک شود سپری
تا هنر شهره تر ز بیهنریست
تا خطر خوبتر ز بی خطری
باد بر مسند هنر جایت
که سزاوار مسند هنری
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱۰ - داند که نهاد شاعران چیست
گویند مرا که از نظامی
چون صله نداد باز خوه شعر
گفتم نخوهم که گفت خواهم
اندر ره او هزار ده شعر
شاه سخنست و مقبل دین
شاهی که ورا بود سپه شعر
یک بیت ز یک قصیده وی
معنی دارد فزون ز ده شعر
هر بیت ز شعر آن شه بیت
هر شعر ز شعر اوست شه شعر
داند که نهاد شاعران چیست
گر نیکو شعر و گه تبه شعر
بی هیچ طمع کسی نگوید
در هیچکس از پس سفه شعر
چون رسم چنین بود بهرحال
دندان بکند ز من تبه شعر
فرش صله باز گستراند
چون کرده بوم بدو تبه شعر
یکرو صله یافتستی از من
دیگر بستان و باز خوه شعر
منشی ستد و هجا سرائی
آه ار گوئی هزار ده شعر
ای خسرو نظم را چو دستور
گوئی که تو شاهی و سپه شعر
پس چون بهجا زبان گشادی
ناگفته مرا هنوز ده شعر
دانگیم نداده ای اگر چه
نیکو شعرم نیم تبه شعر
مغز است خرد بجای میدار
دیگر برم از سر سفه شعر
گر همت خود سفید کاری
دانم که ترا کند سیه شعر
دانی که به حضرت سمرقند
بردم بر شه وزیر شه شعر
در اثمد تو چو باز کردم
شاید که کند مرا تبه شعر
یکشعر بس آن کتانه دق را
کاشراف بود در آن دو نه شعر
وز منت آن بدیهه رستم
با دار مکن دگر شه شعر
بر تو صلت از خرد بمانم
گر در تو نخواهم از سفه شعر
گیرم که تو مرد نیک شعری
من در حق تو شدم تبه شعر
منت چو نهی بمن برار چه
بردی بر شه وزیر شه شعر
نزدیک وزیر شه چه از تو
آرند یکی و دو و ده شعر
یحذانک نیابی ار توانی
گر خوانی بر همه سپه شعر
آن شعر که گفتمت بمن ده
کانداختنی نیم ره شعر
وآنرا که تو شعر گفته ای پر
گر صله نداد باز خوه شعر
چون صله نداد باز خوه شعر
گفتم نخوهم که گفت خواهم
اندر ره او هزار ده شعر
شاه سخنست و مقبل دین
شاهی که ورا بود سپه شعر
یک بیت ز یک قصیده وی
معنی دارد فزون ز ده شعر
هر بیت ز شعر آن شه بیت
هر شعر ز شعر اوست شه شعر
داند که نهاد شاعران چیست
گر نیکو شعر و گه تبه شعر
بی هیچ طمع کسی نگوید
در هیچکس از پس سفه شعر
چون رسم چنین بود بهرحال
دندان بکند ز من تبه شعر
فرش صله باز گستراند
چون کرده بوم بدو تبه شعر
یکرو صله یافتستی از من
دیگر بستان و باز خوه شعر
منشی ستد و هجا سرائی
آه ار گوئی هزار ده شعر
ای خسرو نظم را چو دستور
گوئی که تو شاهی و سپه شعر
پس چون بهجا زبان گشادی
ناگفته مرا هنوز ده شعر
دانگیم نداده ای اگر چه
نیکو شعرم نیم تبه شعر
مغز است خرد بجای میدار
دیگر برم از سر سفه شعر
گر همت خود سفید کاری
دانم که ترا کند سیه شعر
دانی که به حضرت سمرقند
بردم بر شه وزیر شه شعر
در اثمد تو چو باز کردم
شاید که کند مرا تبه شعر
یکشعر بس آن کتانه دق را
کاشراف بود در آن دو نه شعر
وز منت آن بدیهه رستم
با دار مکن دگر شه شعر
بر تو صلت از خرد بمانم
گر در تو نخواهم از سفه شعر
گیرم که تو مرد نیک شعری
من در حق تو شدم تبه شعر
منت چو نهی بمن برار چه
بردی بر شه وزیر شه شعر
نزدیک وزیر شه چه از تو
آرند یکی و دو و ده شعر
یحذانک نیابی ار توانی
گر خوانی بر همه سپه شعر
آن شعر که گفتمت بمن ده
کانداختنی نیم ره شعر
وآنرا که تو شعر گفته ای پر
گر صله نداد باز خوه شعر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
شتاب شام سیهچرده و صباح صبیح
بدین درنگِ تو دارد کنایههای صریح
لغتشناس صحاح زبان حال نیی
و گرنه سوسنِ خاموش قایلیست فصیح
بلند جامة اقبال و پست قامت عمر
بود به پست قدان، جامة بلند قبیح
ضعیفْ حجتْ عمر و قویْ دلایلْ مرگ
چرا نمیفهمی مطلبی بدین تنقیح
بدین سراچة فانی چه اعتماد بقاست
کنون که یافت فنای تو بر بقا ترجیح
مسبّحان فلک در صوامع ملکوت
ز تار زلف تو سازند رشتهٔ تسبیح
جواب تست زبان بستن از سخن فیّاض
چه لازمست به منع تو بیش ازین تصریح
بدین درنگِ تو دارد کنایههای صریح
لغتشناس صحاح زبان حال نیی
و گرنه سوسنِ خاموش قایلیست فصیح
بلند جامة اقبال و پست قامت عمر
بود به پست قدان، جامة بلند قبیح
ضعیفْ حجتْ عمر و قویْ دلایلْ مرگ
چرا نمیفهمی مطلبی بدین تنقیح
بدین سراچة فانی چه اعتماد بقاست
کنون که یافت فنای تو بر بقا ترجیح
مسبّحان فلک در صوامع ملکوت
ز تار زلف تو سازند رشتهٔ تسبیح
جواب تست زبان بستن از سخن فیّاض
چه لازمست به منع تو بیش ازین تصریح