عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۳ - مهلت دادن موسی علیهالسلام فرعون را تا ساحران را جمع کند از مداین
گفت امر آمد برو مهلت تو را
من به جای خود شدم رستی ز ما
او همیشد واژدها اندر عقب
چون سگ صیاد دانا و محب
چون سگ صیاد جنبان کرده دم
سنگ را میکرد ریگ او زیر سم
سنگ و آهن را به دم در میکشید
خرد میخایید آهن را پدید
در هوا میکرد خود بالای برج
که هزیمت میشد از وی روم و گرج
کفک میانداخت چون اشتر ز کام
قطرهیی بر هر که زد میشد جذام
ژغ ژغ دندان او دل میشکست
جان شیران سیه میشد ز دست
چون به قوم خود رسید آن مجتبیٰ
شدق او بگرفت باز او شد عصا
تکیه بر وی کرد و میگفت ای عجب
پیش ما خورشید و پیش خصم شب
ای عجب چون مینبیند این سپاه
عالمی پر آفتاب چاشتگاه؟
چشم باز و گوش باز و این ذکا
خیرهام در چشمبندی خدا
من ازیشان خیره ایشان هم ز من
از بهاری خار ایشان من سمن
پیششان بردم بسی جام رحیق
سنگ شد آبش به پیش این فریق
دسته گل بستم و بردم به پیش
هر گلی چون خار گشت و نوش نیش
آن نصیب جان بیخویشان بود
چون که با خویشند پیدا کی شود؟
خفتهٔ بیدار باید پیش ما
تا به بیداری ببیند خوابها
دشمن این خواب خوش شد فکر خلق
تا نخسبد فکرتش بستهست حلق
حیرتی باید که روبد فکر را
خورده حیرت فکر را و ذکر را
هر که کاملتر بود او در هنر
او به معنی پس به صورت پیشتر
راجعون گفت و رجوع این سان بود
که گله واگردد و خانه رود
چون که واگردید گله از ورود
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود
پیش افتد آن بز لنگ پسین
اضحک الرجعیٰ وجوه العابسین
از گزافه کی شدند این قوم لنگ؟
فخر را دادند و بخریدند ننگ
پا شکسته میروند این قوم حج
از حرج راهیست پنهان تا فرج
دل ز دانشها بشستند این فریق
زان که این دانش نداند آن طریق
دانشی باید که اصلش زان سر است
زان که هر فرعی به اصلش رهبر است
هر پری بر عرض دریا کی پرد؟
تا لدن علم لدنی میبرد
پس چرا علمی بیاموزی به مرد
کش بباید سینه را زان پاک کرد؟
پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش
وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش
آخرون السابقون باش ای ظریف
بر شجر سابق بود میوهی طریف
گرچه میوه آخر آید در وجود
اول است او زان که او مقصود بود
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
گر درین مکتب ندانی تو هجا
همچو احمد پری از نور حجیٰ
گر نباشی نامدار اندر بلاد
گم نهیی الله اعلم بالعباد
اندر آن ویران که آن معروف نیست
از برای حفظ گنجینهی زریست
موضع معروف کی بنهند گنج؟
زین قبل آمد فرج در زیر رنج
خاطر آرد بس شکال این جا ولیک
بسکلد اشکال را استور نیک
هست عشقش آتشی اشکالسوز
هر خیالی را بروبد نور روز
هم از آن سو جو جواب ای مرتضیٰ
کین سؤال آمد از آن سو مر تو را
گوشهٔ بیگوشهٔ دل شهرهیست
تاب لا شرقی و لا غرب از مهیست
تو ازین سو و از آن سو چون گدا
ای که معنی چه میجویی صدا؟
هم ازان سو جو که وقت درد تو
میشوی در ذکر یا ربی دوتو
وقت درد و مرگ آن سو مینمی
چون که دردت رفت چونی؟ اعجمی
وقت محنت گشتهیی الله گو
چون که محنت رفت گویی راه کو؟
این از آن آمد که حق را بیگمان
هر که بشناسد بود دایم بر آن
وان که در عقل و گمان هستش حجاب
گاه پوشیدهست و گه بدریده جیب
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب المنون
عقل بفروش و هنر حیرت بخر
رو به خواری نه بخارا ای پسر
ما چه خود را در سخن آغشتهایم
کز حکایت ما حکایت گشتهایم
من عدم وافسانه گردم در حنین
تا تقلب یابم اندر ساجدین
این حکایت نیست پیش مرد کار
وصف حال است و حضور یار غار
آن اساطیر اولین که گفت عاق
حرف قرآن را بد آثار نفاق
لامکانی که درو نور خداست
ماضی و مستقبل و حال از کجاست؟
ماضی و مستقبلش نسبت به توست
هر دو یک چیزاند پنداری که دوست
یک تنی او را پدر ما را پسر
بام زیر زید و بر عمرو آن زبر
نسبت زیر و زبر شد زان دو کس
سقف سوی خویش یک چیز است بس
نیست مثل آن مثال است این سخن
قاصر از معنی نو حرف کهن
چون لب جو نیست مشکا لب ببند
بیلب و ساحل بدهست این بحر قند
من به جای خود شدم رستی ز ما
او همیشد واژدها اندر عقب
چون سگ صیاد دانا و محب
چون سگ صیاد جنبان کرده دم
سنگ را میکرد ریگ او زیر سم
سنگ و آهن را به دم در میکشید
خرد میخایید آهن را پدید
در هوا میکرد خود بالای برج
که هزیمت میشد از وی روم و گرج
کفک میانداخت چون اشتر ز کام
قطرهیی بر هر که زد میشد جذام
ژغ ژغ دندان او دل میشکست
جان شیران سیه میشد ز دست
چون به قوم خود رسید آن مجتبیٰ
شدق او بگرفت باز او شد عصا
تکیه بر وی کرد و میگفت ای عجب
پیش ما خورشید و پیش خصم شب
ای عجب چون مینبیند این سپاه
عالمی پر آفتاب چاشتگاه؟
چشم باز و گوش باز و این ذکا
خیرهام در چشمبندی خدا
من ازیشان خیره ایشان هم ز من
از بهاری خار ایشان من سمن
پیششان بردم بسی جام رحیق
سنگ شد آبش به پیش این فریق
دسته گل بستم و بردم به پیش
هر گلی چون خار گشت و نوش نیش
آن نصیب جان بیخویشان بود
چون که با خویشند پیدا کی شود؟
خفتهٔ بیدار باید پیش ما
تا به بیداری ببیند خوابها
دشمن این خواب خوش شد فکر خلق
تا نخسبد فکرتش بستهست حلق
حیرتی باید که روبد فکر را
خورده حیرت فکر را و ذکر را
هر که کاملتر بود او در هنر
او به معنی پس به صورت پیشتر
راجعون گفت و رجوع این سان بود
که گله واگردد و خانه رود
چون که واگردید گله از ورود
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود
پیش افتد آن بز لنگ پسین
اضحک الرجعیٰ وجوه العابسین
از گزافه کی شدند این قوم لنگ؟
فخر را دادند و بخریدند ننگ
پا شکسته میروند این قوم حج
از حرج راهیست پنهان تا فرج
دل ز دانشها بشستند این فریق
زان که این دانش نداند آن طریق
دانشی باید که اصلش زان سر است
زان که هر فرعی به اصلش رهبر است
هر پری بر عرض دریا کی پرد؟
تا لدن علم لدنی میبرد
پس چرا علمی بیاموزی به مرد
کش بباید سینه را زان پاک کرد؟
پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش
وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش
آخرون السابقون باش ای ظریف
بر شجر سابق بود میوهی طریف
گرچه میوه آخر آید در وجود
اول است او زان که او مقصود بود
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
گر درین مکتب ندانی تو هجا
همچو احمد پری از نور حجیٰ
گر نباشی نامدار اندر بلاد
گم نهیی الله اعلم بالعباد
اندر آن ویران که آن معروف نیست
از برای حفظ گنجینهی زریست
موضع معروف کی بنهند گنج؟
زین قبل آمد فرج در زیر رنج
خاطر آرد بس شکال این جا ولیک
بسکلد اشکال را استور نیک
هست عشقش آتشی اشکالسوز
هر خیالی را بروبد نور روز
هم از آن سو جو جواب ای مرتضیٰ
کین سؤال آمد از آن سو مر تو را
گوشهٔ بیگوشهٔ دل شهرهیست
تاب لا شرقی و لا غرب از مهیست
تو ازین سو و از آن سو چون گدا
ای که معنی چه میجویی صدا؟
هم ازان سو جو که وقت درد تو
میشوی در ذکر یا ربی دوتو
وقت درد و مرگ آن سو مینمی
چون که دردت رفت چونی؟ اعجمی
وقت محنت گشتهیی الله گو
چون که محنت رفت گویی راه کو؟
این از آن آمد که حق را بیگمان
هر که بشناسد بود دایم بر آن
وان که در عقل و گمان هستش حجاب
گاه پوشیدهست و گه بدریده جیب
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب المنون
عقل بفروش و هنر حیرت بخر
رو به خواری نه بخارا ای پسر
ما چه خود را در سخن آغشتهایم
کز حکایت ما حکایت گشتهایم
من عدم وافسانه گردم در حنین
تا تقلب یابم اندر ساجدین
این حکایت نیست پیش مرد کار
وصف حال است و حضور یار غار
آن اساطیر اولین که گفت عاق
حرف قرآن را بد آثار نفاق
لامکانی که درو نور خداست
ماضی و مستقبل و حال از کجاست؟
ماضی و مستقبلش نسبت به توست
هر دو یک چیزاند پنداری که دوست
یک تنی او را پدر ما را پسر
بام زیر زید و بر عمرو آن زبر
نسبت زیر و زبر شد زان دو کس
سقف سوی خویش یک چیز است بس
نیست مثل آن مثال است این سخن
قاصر از معنی نو حرف کهن
چون لب جو نیست مشکا لب ببند
بیلب و ساحل بدهست این بحر قند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۴ - حکایت آن شخص کی در عهد داود شب و روز دعا میکرد کی مرا روزی حلال ده بی رنج
آن یکی در عهد داوود نبی
نزد هر دانا و پیش هر غبی
این دعا میکرد دایم کی خدا
ثروتی بیرنج روزی کن مرا
چون مرا تو آفریدی کاهلی
زخمخواری سستجنبی منبلی
بر خران پشتریش بیمراد
بار اسبان واستران نتوان نهاد
کاهلم چون آفریدی ای ملی
روزی ام ده هم ز راه کاهلی
کاهلم من سایهٔ خسبم در وجود
خفتم اندر سایهٔ این فضل و جود
کاهلان و سایهخسبان را مگر
روزییی بنوشتهیی لونی دگر
هر که را پای است جوید روزییی
هر که را پا نیست کن دل سوزییی
رزق را میران به سوی آن حزین
ابر را باران به سوی هر زمین
چون زمین را پا نباشد جود تو
ابر را راند به سوی او دوتو
طفل را چون پا نباشد مادرش
آید و ریزد وظیفه بر سرش
روزییی خواهم به ناگه بیتعب
که ندارم من ز کوشش جز طلب
مدت بسیار میکرد این دعا
روز تا شب شب همه شب تا ضحیٰ
خلق میخندید بر گفتار او
بر طمعخامی و بر بیگار او
که چه میگوید عجب این سستریش؟
یا کسی دادهست بنگ بیهشیش؟
راه روزی کسب و رنج است و تعب
هر کسی را پیشهیی داد و طلب
اطلبوا الارزاق فی اسبابها
ادخلو الاوطان من ابوابها
شاه و سلطان و رسول حق کنون
هست داود نبی ذو فنون
با چنان عزی و نازی کندروست
که گزیدستش عنایتهای دوست
معجزاتش بیشمار و بیعدد
موج بخشایش مدد اندر مدد
هیچ کس را خود ز آدم تا کنون
کی بدهست آواز صد چون ارغنون؟
که به هر وعظی بمیراند دویست
آدمی را صوت خوبش کرد نیست
شیر و آهو جمع گردد آن زمان
سوی تذکیرش مغفل این از آن
کوه و مرغان همرسایل با دمش
هردو اندر وقت دعوت محرمش
این و صد چندین مرورا معجزات
نور رویش بیجهات و در جهات
با همه تمکین خدا روزی او
کرده باشد بسته اندر جست و جو
بی زرهباقی و رنجی روزی اش
مینیاید با همه پیروزی اش
این چنین مخذول واپس ماندهیی
خانه کنده دون و گردونراندهیی
این چنین مدبر همی خواهد که زود
بی تجارت پر کند دامن ز سود
این چنین گیجی بیامد در میان
که بر آیم بر فلک بینردبان
این همیگفتش به تسخر رو بگیر
که رسیدت روزی و آمد بشیر
وان همیخندید ما را هم بده
زآنچه یابی هدیهای سالار ده
او ازین تشنیع مردم وین فسوس
کم نمیکرد از دعا و چاپلوس
تا که شد در شهر معروف و شهیر
کو ز انبان تهی جوید پنیر
شد مثل در خامطبعی آن گدا
او ازین خواهش نمیآمد جدا
نزد هر دانا و پیش هر غبی
این دعا میکرد دایم کی خدا
ثروتی بیرنج روزی کن مرا
چون مرا تو آفریدی کاهلی
زخمخواری سستجنبی منبلی
بر خران پشتریش بیمراد
بار اسبان واستران نتوان نهاد
کاهلم چون آفریدی ای ملی
روزی ام ده هم ز راه کاهلی
کاهلم من سایهٔ خسبم در وجود
خفتم اندر سایهٔ این فضل و جود
کاهلان و سایهخسبان را مگر
روزییی بنوشتهیی لونی دگر
هر که را پای است جوید روزییی
هر که را پا نیست کن دل سوزییی
رزق را میران به سوی آن حزین
ابر را باران به سوی هر زمین
چون زمین را پا نباشد جود تو
ابر را راند به سوی او دوتو
طفل را چون پا نباشد مادرش
آید و ریزد وظیفه بر سرش
روزییی خواهم به ناگه بیتعب
که ندارم من ز کوشش جز طلب
مدت بسیار میکرد این دعا
روز تا شب شب همه شب تا ضحیٰ
خلق میخندید بر گفتار او
بر طمعخامی و بر بیگار او
که چه میگوید عجب این سستریش؟
یا کسی دادهست بنگ بیهشیش؟
راه روزی کسب و رنج است و تعب
هر کسی را پیشهیی داد و طلب
اطلبوا الارزاق فی اسبابها
ادخلو الاوطان من ابوابها
شاه و سلطان و رسول حق کنون
هست داود نبی ذو فنون
با چنان عزی و نازی کندروست
که گزیدستش عنایتهای دوست
معجزاتش بیشمار و بیعدد
موج بخشایش مدد اندر مدد
هیچ کس را خود ز آدم تا کنون
کی بدهست آواز صد چون ارغنون؟
که به هر وعظی بمیراند دویست
آدمی را صوت خوبش کرد نیست
شیر و آهو جمع گردد آن زمان
سوی تذکیرش مغفل این از آن
کوه و مرغان همرسایل با دمش
هردو اندر وقت دعوت محرمش
این و صد چندین مرورا معجزات
نور رویش بیجهات و در جهات
با همه تمکین خدا روزی او
کرده باشد بسته اندر جست و جو
بی زرهباقی و رنجی روزی اش
مینیاید با همه پیروزی اش
این چنین مخذول واپس ماندهیی
خانه کنده دون و گردونراندهیی
این چنین مدبر همی خواهد که زود
بی تجارت پر کند دامن ز سود
این چنین گیجی بیامد در میان
که بر آیم بر فلک بینردبان
این همیگفتش به تسخر رو بگیر
که رسیدت روزی و آمد بشیر
وان همیخندید ما را هم بده
زآنچه یابی هدیهای سالار ده
او ازین تشنیع مردم وین فسوس
کم نمیکرد از دعا و چاپلوس
تا که شد در شهر معروف و شهیر
کو ز انبان تهی جوید پنیر
شد مثل در خامطبعی آن گدا
او ازین خواهش نمیآمد جدا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۷ - بیان آنک علم را دو پرست و گمان را یک پرست ناقص آمد ظن به پرواز ابترست مثال ظن و یقین در علم
علم را دو پر گمان را یک پر است
ناقص آمد ظن به پرواز ابتر است
مرغ یکپر زود افتد سرنگون
باز بر پرد دو گامی یا فزون
افت خیزان میرود مرغ گمان
با یکی پر بر امید آشیان
چون ز ظن وارست علمش رو نمود
شد دو پر آن مرغ یکپر پر گشود
بعد ازان یمشی سویا مستقیم
نه علیٰ وجهه مکبا او سقیم
با دو پر بر میپرد چون جبرییل
بیگمان و بیمگر بیقال و قیل
گر همه عالم بگویندش تویی
بر ره یزدان و دین مستوی
او نگردد گرمتر از گفتشان
جان طاق او نگردد جفتشان
ور همه گویند او را گمرهی
کوه پنداری و تو برگ کهی
او نیفتد در گمان از طعنشان
او نگردد دردمند از ظعنشان
بلکه گر دریا و کوه آید به گفت
گویدش با گمرهی گشتی تو جفت
هیچ یک ذره نیفتد در خیال
یا به طعن طاعنان رنجورحال
ناقص آمد ظن به پرواز ابتر است
مرغ یکپر زود افتد سرنگون
باز بر پرد دو گامی یا فزون
افت خیزان میرود مرغ گمان
با یکی پر بر امید آشیان
چون ز ظن وارست علمش رو نمود
شد دو پر آن مرغ یکپر پر گشود
بعد ازان یمشی سویا مستقیم
نه علیٰ وجهه مکبا او سقیم
با دو پر بر میپرد چون جبرییل
بیگمان و بیمگر بیقال و قیل
گر همه عالم بگویندش تویی
بر ره یزدان و دین مستوی
او نگردد گرمتر از گفتشان
جان طاق او نگردد جفتشان
ور همه گویند او را گمرهی
کوه پنداری و تو برگ کهی
او نیفتد در گمان از طعنشان
او نگردد دردمند از ظعنشان
بلکه گر دریا و کوه آید به گفت
گویدش با گمرهی گشتی تو جفت
هیچ یک ذره نیفتد در خیال
یا به طعن طاعنان رنجورحال
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۸ - مثال رنجور شدن آدمی بوهم تعظیم خلق و رغبت مشتریان بوی و حکایت معلم
کودکان مکتبی از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اجتهاد
مشورت کردند در تعویق کار
تا معلم در فتد در اضطرار
چون نمیآید ورا رنجورییی
که بگیرد چند روز او دورییی؟
تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار
هست او چون سنگ خارا بر قرار
آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد
که بگوید اوستا چونی تو زرد؟
خیر باشد رنگ تو بر جای نیست
این اثر یا از هوا یا از تبیست
اندکی اندر خیال افتد ازین
تو برادر هم مدد کن اینچنین
چون درآیی از در مکتب بگو
خیر باشد اوستاد احوال تو
آن خیالش اندکی افزون شود
کز خیالی عاقلی مجنون شود
آن سوم وان چارم و پنجم چنین
در پی ما غم نمایید و حنین
تا چو سی کودک تواتر این خبر
متفق گویند یابد مستقر
هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی
باد بختت بر عنایت متکی
متفق گشتند در عهد وثیق
که نگرداند سخن را یک رفیق
بعد ازان سوگند داد او جمله را
تا که غمازی نگوید ماجرا
رای آن کودک بچربید از همه
عقل او در پیش میرفت از رمه
آن تفاوت هست در عقل بشر
که میان شاهدان اندر صور
زین قبل فرمود احمد در مقال
در زبان پنهان بود حسن رجال
رنج دیدند از ملال و اجتهاد
مشورت کردند در تعویق کار
تا معلم در فتد در اضطرار
چون نمیآید ورا رنجورییی
که بگیرد چند روز او دورییی؟
تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار
هست او چون سنگ خارا بر قرار
آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد
که بگوید اوستا چونی تو زرد؟
خیر باشد رنگ تو بر جای نیست
این اثر یا از هوا یا از تبیست
اندکی اندر خیال افتد ازین
تو برادر هم مدد کن اینچنین
چون درآیی از در مکتب بگو
خیر باشد اوستاد احوال تو
آن خیالش اندکی افزون شود
کز خیالی عاقلی مجنون شود
آن سوم وان چارم و پنجم چنین
در پی ما غم نمایید و حنین
تا چو سی کودک تواتر این خبر
متفق گویند یابد مستقر
هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی
باد بختت بر عنایت متکی
متفق گشتند در عهد وثیق
که نگرداند سخن را یک رفیق
بعد ازان سوگند داد او جمله را
تا که غمازی نگوید ماجرا
رای آن کودک بچربید از همه
عقل او در پیش میرفت از رمه
آن تفاوت هست در عقل بشر
که میان شاهدان اندر صور
زین قبل فرمود احمد در مقال
در زبان پنهان بود حسن رجال
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۱ - بیمار شدن فرعون هم به وهم از تعظیم خلقان
سجدهٔ خلق از زن و از طفل و مرد
زد دل فرعون را رنجور کرد
گفتن هریک خداوند و ملک
آن چنان کردش ز وهمی منهتک
که به دعوی الهی شد دلیر
اژدها گشت و نمیشد هیچ سیر
عقل جزوی آفتش وهم است و ظن
زان که در ظلمات شد او را وطن
بر زمین گر نیم گز راهی بود
آدمی بیوهم ایمن میرود
بر سر دیوار عالی گر روی
گر دو گز عرضش بود کژ میشوی
بلکه میافتی ز لرزهی دل به وهم
ترس وهمی را نکو بنگر بفهم
زد دل فرعون را رنجور کرد
گفتن هریک خداوند و ملک
آن چنان کردش ز وهمی منهتک
که به دعوی الهی شد دلیر
اژدها گشت و نمیشد هیچ سیر
عقل جزوی آفتش وهم است و ظن
زان که در ظلمات شد او را وطن
بر زمین گر نیم گز راهی بود
آدمی بیوهم ایمن میرود
بر سر دیوار عالی گر روی
گر دو گز عرضش بود کژ میشوی
بلکه میافتی ز لرزهی دل به وهم
ترس وهمی را نکو بنگر بفهم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۴ - دوم بار وهم افکندن کودکان استاد را کی او را از قرآن خواندن ما درد سر افزاید
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۵ - خلاص یافتن کودکان از مکتب بدین مکر
سجده کردند و بگفتند ای کریم
دور بادا از تو رنجوری و بیم
پس برون جستند سوی خانهها
همچو مرغان در هوای دانهها
مادرانشان خشمگین گشتند و گفت
روز کتاب و شما با لهو جفت؟
عذر آوردند کی مادر تو بیست
این گناه از ما و از تقصیر نیست
از قضای آسمان استاد ما
گشت رنجور و سقیم و مبتلا
مادران گفتند مکر است و دروغ
صد دروغ آرید بهر طمع دوغ
ما صباح آییم پیش اوستا
تا ببینیم اصل این مکر شما
کودکان گفتند بسم الله روید
بر دروغ و صدق ما واقف شوید
دور بادا از تو رنجوری و بیم
پس برون جستند سوی خانهها
همچو مرغان در هوای دانهها
مادرانشان خشمگین گشتند و گفت
روز کتاب و شما با لهو جفت؟
عذر آوردند کی مادر تو بیست
این گناه از ما و از تقصیر نیست
از قضای آسمان استاد ما
گشت رنجور و سقیم و مبتلا
مادران گفتند مکر است و دروغ
صد دروغ آرید بهر طمع دوغ
ما صباح آییم پیش اوستا
تا ببینیم اصل این مکر شما
کودکان گفتند بسم الله روید
بر دروغ و صدق ما واقف شوید
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۸ - حکایت آن درویش کی در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت انقطاع و خلوت و داخل شدن درین منقبت کی انا جلیس من ذکرنی و انیس من استانس بی گر با همهای چو بی منی بی همهای ور بی همهای چو با منی با همهای
بود درویشی به کهساری مقیم
خلوت او را بود هم خواب و ندیم
چون ز خالق میرسید او را شمول
بود از انفاس مرد و زن ملول
هم چنان که سهل شد ما را حضر
سهل شد هم قوم دیگر را سفر
آن چنان که عاشقی بر سروری
عاشق است آن خواجه بر آهنگری
هر کسی را بهر کاری ساختند
میل آن را در دلش انداختند
دست و پا بیمیل جنبان کی شود؟
خار وخس بیآب و بادی کی رود؟
گر ببینی میل خود سوی سما
پر دولت بر گشا همچون هما
ور ببینی میل خود سوی زمین
نوحه میکن هیچ منشین از حنین
عاقلان خود نوحهها پیشین کنند
جاهلان آخر به سر بر میزنند
زابتدای کار آخر را ببین
تا نباشی تو پشیمان یوم دین
خلوت او را بود هم خواب و ندیم
چون ز خالق میرسید او را شمول
بود از انفاس مرد و زن ملول
هم چنان که سهل شد ما را حضر
سهل شد هم قوم دیگر را سفر
آن چنان که عاشقی بر سروری
عاشق است آن خواجه بر آهنگری
هر کسی را بهر کاری ساختند
میل آن را در دلش انداختند
دست و پا بیمیل جنبان کی شود؟
خار وخس بیآب و بادی کی رود؟
گر ببینی میل خود سوی سما
پر دولت بر گشا همچون هما
ور ببینی میل خود سوی زمین
نوحه میکن هیچ منشین از حنین
عاقلان خود نوحهها پیشین کنند
جاهلان آخر به سر بر میزنند
زابتدای کار آخر را ببین
تا نباشی تو پشیمان یوم دین
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۹ - دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو
آن یکی آمد به پیش زرگری
که ترازو ده که برسنجم زری
گفت خواجه رو مرا غربال نیست
گفت میزان ده برین تسخر مایست
گفت جاروبی ندارم در دکان
گفت بس بس این مضاحک رابمان
من ترازویی که میخواهم بده
خویشتن را کر مکن هر سو مجه
گفت بشنیدم سخن کر نیستم
تا نپنداری که بیمعنیستم
این شنیدم لیک پیری مرتعش
دست لرزان جسم تو نامنتعش
وان زر تو هم قراضهی خرد و مرد
دست لرزد پس بریزد زر خرد
پس بگویی خواجه جارویی بیار
تا بجویم زر خود را در غبار
چون بروبی خاک را جمع آوری
گوییام غلبیر خواهم ای جری
من ز اول دیدم آخر را تمام
جای دیگر رو ازین جا والسلام
که ترازو ده که برسنجم زری
گفت خواجه رو مرا غربال نیست
گفت میزان ده برین تسخر مایست
گفت جاروبی ندارم در دکان
گفت بس بس این مضاحک رابمان
من ترازویی که میخواهم بده
خویشتن را کر مکن هر سو مجه
گفت بشنیدم سخن کر نیستم
تا نپنداری که بیمعنیستم
این شنیدم لیک پیری مرتعش
دست لرزان جسم تو نامنتعش
وان زر تو هم قراضهی خرد و مرد
دست لرزد پس بریزد زر خرد
پس بگویی خواجه جارویی بیار
تا بجویم زر خود را در غبار
چون بروبی خاک را جمع آوری
گوییام غلبیر خواهم ای جری
من ز اول دیدم آخر را تمام
جای دیگر رو ازین جا والسلام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۰ - بقیهٔ قصهٔ آن زاهد کوهی کی نذر کرده بود کی میوهٔ کوهی از درخت باز نکنم و درخت نفشانم و کسی را نگویم صریح و کنایت کی بیفشان آن خورم کی باد افکنده باشد از درخت
اندر آن که بود اشجار و ثمار
بس مرودی کوهی آن جا بیشمار
گفت آن درویش یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زمن
جز ازان میوه که باد انداختش
من نچینم از درخت منتعش
مدتی بر نذر خود بودش وفا
تا در آمد امتحانات قضا
زین سبب فرمود استثنا کنید
گر خدا خواهد به پیمان بر زنید
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هرنفس بر دل دگر داغی نهم
کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید
در حدیث آمد که دل همچون پریست
در بیابانی اسیر صرصریست
باد پر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف
در حدیث دیگر این دل دان چنان
کاب جوشان ز آتش اندر قازغان
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود
پس چرا ایمن شوی بر رای دل؟
عهد بندی تا شوی آخر خجل؟
این هم از تاثیر حکم است و قدر
چاه میبیینی و نتوانی حذر
نیست خود ازمرغ پران این عجب
که نبیند دام و افتد در عطب
این عجب که دام بیند هم وتد
گر بخواهد ور نخواهد میفتد
چشم باز و گوش باز و دام پیش
سوی دامی میپرد با پر خویش
بس مرودی کوهی آن جا بیشمار
گفت آن درویش یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زمن
جز ازان میوه که باد انداختش
من نچینم از درخت منتعش
مدتی بر نذر خود بودش وفا
تا در آمد امتحانات قضا
زین سبب فرمود استثنا کنید
گر خدا خواهد به پیمان بر زنید
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هرنفس بر دل دگر داغی نهم
کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید
در حدیث آمد که دل همچون پریست
در بیابانی اسیر صرصریست
باد پر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف
در حدیث دیگر این دل دان چنان
کاب جوشان ز آتش اندر قازغان
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود
پس چرا ایمن شوی بر رای دل؟
عهد بندی تا شوی آخر خجل؟
این هم از تاثیر حکم است و قدر
چاه میبیینی و نتوانی حذر
نیست خود ازمرغ پران این عجب
که نبیند دام و افتد در عطب
این عجب که دام بیند هم وتد
گر بخواهد ور نخواهد میفتد
چشم باز و گوش باز و دام پیش
سوی دامی میپرد با پر خویش
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۲ - مضطرب شدن فقیر نذر کرده بکندن امرود از درخت و گوشمال حق رسیدن بی مهلت
پنج روز آن باد امرودی نریخت
ز آتش جوعش صبوری میگریخت
بر سر شاخی مرودی چند دید
باز صبری کرد و خود را وا کشید
باد آمد شاخ را سر زیر کرد
طبع را بر خوردن آن چیر کرد
جوع و ضعف و قوت جذب و قضا
کرد زاهد را ز نذرش بیوفا
چون که از امرودبن میوه سکست
گشت اندر نذر وعهد خویش سست
هم درآن دم گوشمال حق رسید
چشم او بگشاد و گوش او کشید
ز آتش جوعش صبوری میگریخت
بر سر شاخی مرودی چند دید
باز صبری کرد و خود را وا کشید
باد آمد شاخ را سر زیر کرد
طبع را بر خوردن آن چیر کرد
جوع و ضعف و قوت جذب و قضا
کرد زاهد را ز نذرش بیوفا
چون که از امرودبن میوه سکست
گشت اندر نذر وعهد خویش سست
هم درآن دم گوشمال حق رسید
چشم او بگشاد و گوش او کشید
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۳ - متهم کردن آن شیخ را با دزدان وبریدن دستش را
بیست از دزدان بدند آنجا و بیش
بخش میکردند مسروقات خویش
شحنه را غماز آگه کرده بود
مردم شحنه بر افتادند زود
هم بدانجا پای چپ و دست راست
جمله را ببرید و غوغایی بخاست
دست زاهد هم بریده شد غلط
پاش را میخواست هم کردن سقط
در زمان آمد سواری بس گزین
بانگ برزد بر عوان کی سگ ببین
این فلان شیخ است از ابدال خدا
دست او را تو چرا کردی جدا؟
آن عوان بدرید جامه تیز رفت
پیش شحنه داد آگاهیش تفت
شحنه آمد پا برهنه عذرخواه
که ندانستم خدا بر من گواه
هین بحل کن مر مرا زین کار زشت
ای کریم و سرور اهل بهشت
گفت میدانم سبب این نیش را
میشناسم من گناه خویش را
من شکستم حرمت ایمان او
پس یمینم برد دادستان او
من شکستم عهد و دانستم به دست
تا رسید آن شومی جرات به دست
دست ما و پای ما و مغز و پوست
باد ای والی فدای حکم دوست
قسم من بود این تو را کردم حلال
تو ندانستی تو را نبود وبال
وان که او دانست او فرمانرواست
با خدا سامان پیچیدن کجاست؟
ای بسا مرغی پریده دانهجو
که بریده حلق او هم حلق او
ای بسا مرغی ز معده وز مغص
بر کنار بام محبوس قفص
ای بسا ماهی در آب دوردست
گشته از حرص گلو ماخوذ شست
ای بسا مستور در پرده بده
شومی فرج و گلو رسوا شده
ای بسا قاضی حبر نیکخو
از گلو و رشوتی او زردرو
بلکه در هاروت و ماروت آن شراب
از عروج چرخشان شد سد باب
با یزید از بهر این کرد احتراز
دید در خود کاهلی اندر نماز
از سبب اندیشه کرد آن ذو لباب
دید علت خوردن بسیار از آب
گفت تا سالی نخواهم خورد آب
آن چنان کرد و خدایش داد تاب
این کمینه جهد او بد بهر دین
گشت او سلطان و قطب العارفین
چون بریده شد برای حلق دست
مرد زاهد را در شکویٰ ببست
شیخ اقطع گشت نامش پیش خلق
کرد معروفش بدین آفات حلق
بخش میکردند مسروقات خویش
شحنه را غماز آگه کرده بود
مردم شحنه بر افتادند زود
هم بدانجا پای چپ و دست راست
جمله را ببرید و غوغایی بخاست
دست زاهد هم بریده شد غلط
پاش را میخواست هم کردن سقط
در زمان آمد سواری بس گزین
بانگ برزد بر عوان کی سگ ببین
این فلان شیخ است از ابدال خدا
دست او را تو چرا کردی جدا؟
آن عوان بدرید جامه تیز رفت
پیش شحنه داد آگاهیش تفت
شحنه آمد پا برهنه عذرخواه
که ندانستم خدا بر من گواه
هین بحل کن مر مرا زین کار زشت
ای کریم و سرور اهل بهشت
گفت میدانم سبب این نیش را
میشناسم من گناه خویش را
من شکستم حرمت ایمان او
پس یمینم برد دادستان او
من شکستم عهد و دانستم به دست
تا رسید آن شومی جرات به دست
دست ما و پای ما و مغز و پوست
باد ای والی فدای حکم دوست
قسم من بود این تو را کردم حلال
تو ندانستی تو را نبود وبال
وان که او دانست او فرمانرواست
با خدا سامان پیچیدن کجاست؟
ای بسا مرغی پریده دانهجو
که بریده حلق او هم حلق او
ای بسا مرغی ز معده وز مغص
بر کنار بام محبوس قفص
ای بسا ماهی در آب دوردست
گشته از حرص گلو ماخوذ شست
ای بسا مستور در پرده بده
شومی فرج و گلو رسوا شده
ای بسا قاضی حبر نیکخو
از گلو و رشوتی او زردرو
بلکه در هاروت و ماروت آن شراب
از عروج چرخشان شد سد باب
با یزید از بهر این کرد احتراز
دید در خود کاهلی اندر نماز
از سبب اندیشه کرد آن ذو لباب
دید علت خوردن بسیار از آب
گفت تا سالی نخواهم خورد آب
آن چنان کرد و خدایش داد تاب
این کمینه جهد او بد بهر دین
گشت او سلطان و قطب العارفین
چون بریده شد برای حلق دست
مرد زاهد را در شکویٰ ببست
شیخ اقطع گشت نامش پیش خلق
کرد معروفش بدین آفات حلق
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۴ - کرامات شیخ اقطع و زنبیل بافتن او بدو دست
در عریش او را یکی زایر بیافت
کو به هر دو دست می زنبیل بافت
گفت او را ای عدو جان خویش
در عریشم آمده سر کرده پیش
این چرا کردی شتاب اندر سباق؟
گفت از افراط مهر و اشتیاق
پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا
لیک مخفی دار این را ای کیا
تا نمیرم من مگو این با کسی
نه قرینی نه حبیبی نه خسی
بعد ازان قومی دگر از روزنش
مطلع گشتند بر بافیدنش
گفت حکمت را تو دانی کردگار
من کنم پنهان تو کردی آشکار
آمد الهامش که یک چندی بدند
که درین غم بر تو منکر میشدند
که مگر سالوس بود او در طریق
که خدا رسواش کرد اندر فریق؟
من نخواهم کان رمه کافر شوند
در ضلالت در گمان بد روند
این کرامت را بکردیم آشکار
که دهیمت دست اندر وقت کار
تا که آن بیچارگان بد گمان
رد نگردند از جناب آسمان
من تو را بیاین کرامتها ز پیش
خود تسلی دادمی از ذات خویش
این کرامت بهر ایشان دادمت
وین چراغ از بهر آن بنهادمت
تو ازان بگذشتهیی کز مرگ تن
ترسی وز تفریق اجزای بدن
وهم تفریق سر و پا از تو رفت
دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت
کو به هر دو دست می زنبیل بافت
گفت او را ای عدو جان خویش
در عریشم آمده سر کرده پیش
این چرا کردی شتاب اندر سباق؟
گفت از افراط مهر و اشتیاق
پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا
لیک مخفی دار این را ای کیا
تا نمیرم من مگو این با کسی
نه قرینی نه حبیبی نه خسی
بعد ازان قومی دگر از روزنش
مطلع گشتند بر بافیدنش
گفت حکمت را تو دانی کردگار
من کنم پنهان تو کردی آشکار
آمد الهامش که یک چندی بدند
که درین غم بر تو منکر میشدند
که مگر سالوس بود او در طریق
که خدا رسواش کرد اندر فریق؟
من نخواهم کان رمه کافر شوند
در ضلالت در گمان بد روند
این کرامت را بکردیم آشکار
که دهیمت دست اندر وقت کار
تا که آن بیچارگان بد گمان
رد نگردند از جناب آسمان
من تو را بیاین کرامتها ز پیش
خود تسلی دادمی از ذات خویش
این کرامت بهر ایشان دادمت
وین چراغ از بهر آن بنهادمت
تو ازان بگذشتهیی کز مرگ تن
ترسی وز تفریق اجزای بدن
وهم تفریق سر و پا از تو رفت
دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۸ - جزع ناکردن شیخی بر مرگ فرزندان خود
بود شیخی رهنمایی پیش ازین
آسمانی شمع بر روی زمین
چون پیمبر درمیان امتان
در گشای روضهٔ دارالجنان
گفت پیغامبر که شیخ رفته پیش
چون نبی باشد میان قوم خویش
یک صباحی گفتش اهل بیت او
سختدل چونی؟ بگو ای نیکخو
ماز مرگ و هجر فرزندان تو
نوحه میداریم با پشت دوتو
تو نمیگریی نمیزاری چرا؟
یا که رحمت نیست اندر دل تو را؟
چون تو را رحمی نباشد در درون
پس چه اومیدستمان از تو کنون؟
ما به اومید توایم این پیشوا
که بنگذاری توما را در فنا
چون بیارایند روز حشر تخت
خود شفیع ما تویی آن روز سخت
درچنان روز و شب بیزینهار
ما به اکرام تویم اومیدوار
دست ما و دامن توست آن زمان
که نماند هیچ مجرم را امان
گفت پیغامبر که روز رستخیز
کی گذارم مجرمان را اشکریز؟
من شفیع عاصیان باشم به جان
تا رهانمشان ز اشکنجهی گران
عاصیان واهل کبایر را به جهد
وارهانم از عتاب نقض عهد
صالحان امتم خود فارغند
از شفاعتهای من روز گزند
بلکه ایشان را شفاعتها بود
گفتشان چون حکم نافذ میرود
هیچ وازر وزر غیری بر نداشت
من نیم وازر خدایم بر فراشت
آن که بیوزر است شیخ است ای جوان
در قبول حق چواندر کف کمان
شیخ که بود؟ پیر یعنی مو سپید
معنی این مو بدان ای کژامید
هست آن موی سیه هستی او
تا ز هستیاش نماند تای مو
چون که هستیاش نماند پیر اوست
گر سیهمو باشد او یا خود دوموست
هست آن موی سیه وصف بشر
نیست آن مو موی ریش و موی سر
عیسی اندر مهد بر دارد نفیر
که جوان ناگشته ما شیخیم و پیر
گر رهید از بعض اوصاف بشر
شیخ نبود کهل باشد ای پسر
چون یکی موی سیه کان وصف ماست
نیست بر وی شیخ و مقبول خداست
چون بود مویش سپید اربا خود است
او نه پیر است و نه خاص ایزد است
ور سر مویی ز وصفش باقی است
او نه از عرش است او آفاقی است
آسمانی شمع بر روی زمین
چون پیمبر درمیان امتان
در گشای روضهٔ دارالجنان
گفت پیغامبر که شیخ رفته پیش
چون نبی باشد میان قوم خویش
یک صباحی گفتش اهل بیت او
سختدل چونی؟ بگو ای نیکخو
ماز مرگ و هجر فرزندان تو
نوحه میداریم با پشت دوتو
تو نمیگریی نمیزاری چرا؟
یا که رحمت نیست اندر دل تو را؟
چون تو را رحمی نباشد در درون
پس چه اومیدستمان از تو کنون؟
ما به اومید توایم این پیشوا
که بنگذاری توما را در فنا
چون بیارایند روز حشر تخت
خود شفیع ما تویی آن روز سخت
درچنان روز و شب بیزینهار
ما به اکرام تویم اومیدوار
دست ما و دامن توست آن زمان
که نماند هیچ مجرم را امان
گفت پیغامبر که روز رستخیز
کی گذارم مجرمان را اشکریز؟
من شفیع عاصیان باشم به جان
تا رهانمشان ز اشکنجهی گران
عاصیان واهل کبایر را به جهد
وارهانم از عتاب نقض عهد
صالحان امتم خود فارغند
از شفاعتهای من روز گزند
بلکه ایشان را شفاعتها بود
گفتشان چون حکم نافذ میرود
هیچ وازر وزر غیری بر نداشت
من نیم وازر خدایم بر فراشت
آن که بیوزر است شیخ است ای جوان
در قبول حق چواندر کف کمان
شیخ که بود؟ پیر یعنی مو سپید
معنی این مو بدان ای کژامید
هست آن موی سیه هستی او
تا ز هستیاش نماند تای مو
چون که هستیاش نماند پیر اوست
گر سیهمو باشد او یا خود دوموست
هست آن موی سیه وصف بشر
نیست آن مو موی ریش و موی سر
عیسی اندر مهد بر دارد نفیر
که جوان ناگشته ما شیخیم و پیر
گر رهید از بعض اوصاف بشر
شیخ نبود کهل باشد ای پسر
چون یکی موی سیه کان وصف ماست
نیست بر وی شیخ و مقبول خداست
چون بود مویش سپید اربا خود است
او نه پیر است و نه خاص ایزد است
ور سر مویی ز وصفش باقی است
او نه از عرش است او آفاقی است
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۹ - عذر گفتن شیخ بهر ناگریستن بر فرزندان
شیخ گفت او را مپندار ای رفیق
که ندارم رحم و مهر و دل شفیق
بر همه کفار ما را رحمت است
گرچه جان جمله کافر نعمت است
بر سگانم رحمت و بخشایش است
که چرا از سنگهاشان مالش است؟
آن سگی که میگزد گویم دعا
که ازین خو وارهانش ای خدا
این سگان را هم در آن اندیشه دار
که نباشند از خلایق سنگسار
زان بیاورد اولیا را بر زمین
تا کندشان رحمة للعالمین
خلق را خواند سوی درگاه خاص
حق را خواند که وافر کن خلاص
جهد بنماید ازین سو بهر پند
چون نشد گوید خدایا در مبند
رحمت جزوی بود مر عام را
رحمت کلی بود همام را
رحمت جزوش قرین گشته به کل
رحمت دریا بود هادی سبل
رحمت جزوی به کل پیوسته شو
رحمت کل را تو هادی بین و رو
تا که جزو است او نداند راه بحر
هر غدیری را کند زاشباه بحر
چون نداند راه یم کی ره برد؟
سوی دریا خلق را چون آورد؟
متصل گردد به بحر آنگاه او
ره برد تا بحر همچون سیل و جو
ور کند دعوت به تقلیدی بود
نزعیان و وحی تاییدی بود
گفت پس چون رحم داری بر همه
همچو چوپانی به گرد این رمه
چون نداری نوحه بر فرزند خویش؟
چون که فصاد اجلشان زد به نیش؟
چون گواه رحم اشک دیدههاست
دیدهٔ تو بینم و گریه چراست؟
رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز
خود نباشد فصل دی همچون تموز
جمله گر مردند ایشان گر حیاند
غایب و پنهان ز چشم دل کیاند؟
من چو بینمشان معین پیش خویش
از چه رو رو را کنم همچون تو ریش؟
گرچه بیرونند از دور زمان
با مناند و گرد من بازیکنان
گریه از هجران بود یا از فراق
با عزیزانم وصال است و عناق
خلق اندر خواب میبینندشان
من به بیداری همیبینم عیان
زین جهان خود را دمی پنهان کنم
برگ حس را از درخت افشان کنم
حس اسیر عقل باشد ای فلان
عقل اسیر روح باشد هم بدان
دست بستهی عقل را جان باز کرد
کارهای بسته را هم ساز کرد
حسها واندیشه بر آب صفا
همچو خس بگرفته روی آب را
دست عقل آن خس به یک سو میبرد
آب پیدا میشود پیش خرد
خس بس انبه بود بر جو چون حباب
خس چو یک سو رفت پیدا گشت آب
چون که دست عقل نگشاید خدا
خس فزاید از هوا بر آب ما
آب را هر دم کند پوشیده او
آن هوا خندان و گریان عقل تو
چون که تقویٰ بست دو دست هوا
حق گشاید هر دو دست عقل را
پس حواس چیره محکوم تو شد
چون خرد سالار و مخدوم تو شد
حس را بیخواب خواب اندر کند
تا که غیبیها ز جان سر بر زند
هم به بیداری ببینی خوابها
هم ز گردون بر گشاید بابها
که ندارم رحم و مهر و دل شفیق
بر همه کفار ما را رحمت است
گرچه جان جمله کافر نعمت است
بر سگانم رحمت و بخشایش است
که چرا از سنگهاشان مالش است؟
آن سگی که میگزد گویم دعا
که ازین خو وارهانش ای خدا
این سگان را هم در آن اندیشه دار
که نباشند از خلایق سنگسار
زان بیاورد اولیا را بر زمین
تا کندشان رحمة للعالمین
خلق را خواند سوی درگاه خاص
حق را خواند که وافر کن خلاص
جهد بنماید ازین سو بهر پند
چون نشد گوید خدایا در مبند
رحمت جزوی بود مر عام را
رحمت کلی بود همام را
رحمت جزوش قرین گشته به کل
رحمت دریا بود هادی سبل
رحمت جزوی به کل پیوسته شو
رحمت کل را تو هادی بین و رو
تا که جزو است او نداند راه بحر
هر غدیری را کند زاشباه بحر
چون نداند راه یم کی ره برد؟
سوی دریا خلق را چون آورد؟
متصل گردد به بحر آنگاه او
ره برد تا بحر همچون سیل و جو
ور کند دعوت به تقلیدی بود
نزعیان و وحی تاییدی بود
گفت پس چون رحم داری بر همه
همچو چوپانی به گرد این رمه
چون نداری نوحه بر فرزند خویش؟
چون که فصاد اجلشان زد به نیش؟
چون گواه رحم اشک دیدههاست
دیدهٔ تو بینم و گریه چراست؟
رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز
خود نباشد فصل دی همچون تموز
جمله گر مردند ایشان گر حیاند
غایب و پنهان ز چشم دل کیاند؟
من چو بینمشان معین پیش خویش
از چه رو رو را کنم همچون تو ریش؟
گرچه بیرونند از دور زمان
با مناند و گرد من بازیکنان
گریه از هجران بود یا از فراق
با عزیزانم وصال است و عناق
خلق اندر خواب میبینندشان
من به بیداری همیبینم عیان
زین جهان خود را دمی پنهان کنم
برگ حس را از درخت افشان کنم
حس اسیر عقل باشد ای فلان
عقل اسیر روح باشد هم بدان
دست بستهی عقل را جان باز کرد
کارهای بسته را هم ساز کرد
حسها واندیشه بر آب صفا
همچو خس بگرفته روی آب را
دست عقل آن خس به یک سو میبرد
آب پیدا میشود پیش خرد
خس بس انبه بود بر جو چون حباب
خس چو یک سو رفت پیدا گشت آب
چون که دست عقل نگشاید خدا
خس فزاید از هوا بر آب ما
آب را هر دم کند پوشیده او
آن هوا خندان و گریان عقل تو
چون که تقویٰ بست دو دست هوا
حق گشاید هر دو دست عقل را
پس حواس چیره محکوم تو شد
چون خرد سالار و مخدوم تو شد
حس را بیخواب خواب اندر کند
تا که غیبیها ز جان سر بر زند
هم به بیداری ببینی خوابها
هم ز گردون بر گشاید بابها
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۰ - قصهٔ خواندن شیخ ضریر مصحف را در رو و بینا شدن وقت قرائت
دید در ایام آن شیخ فقیر
مصحفی در خانهٔ پیری ضریر
پیش او مهمان شد او وقت تموز
هر دو زاهد جمع گشته چند روز
گفت این جا ای عجب مصحف چراست؟
چون که نابیناست این درویش راست
اندرین اندیشه تشویشش فزود
که جز او را نیست این جا باش و بود
اوست تنها مصحفی آویخته
من نیم گستاخ یا آمیخته
تا بپرسم نه خمش صبری کنم
تا به صبری بر مرادی بر زنم
صبر کرد و بود چندی در حرج
کشف شد کالصبر مفتاح الفرج
مصحفی در خانهٔ پیری ضریر
پیش او مهمان شد او وقت تموز
هر دو زاهد جمع گشته چند روز
گفت این جا ای عجب مصحف چراست؟
چون که نابیناست این درویش راست
اندرین اندیشه تشویشش فزود
که جز او را نیست این جا باش و بود
اوست تنها مصحفی آویخته
من نیم گستاخ یا آمیخته
تا بپرسم نه خمش صبری کنم
تا به صبری بر مرادی بر زنم
صبر کرد و بود چندی در حرج
کشف شد کالصبر مفتاح الفرج
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۱ - صبرکردن لقمان چون دید کی داود حلقهها میساخت از سال کردن با این نیت کی صبر از سال موجب فرج باشد
رفت لقمان سوی داوود صفا
دید کو میکرد ز آهن حلقهها
جمله را با هم دگر در میفکند
ز آهن پولاد آن شاه بلند
صنعت زراد او کم دیده بود
درعجب میماند وسواسش فزود
کین چه شاید بود؟ واپرسم ازو
که چه میسازی ز حلقه تو به تو؟
باز با خود گفت صبر اولیٰتر است
صبر تا مقصود زوتر رهبر است
چون نپرسی زودتر کشفت شود
مرغ صبر از جمله پرانتر بود
ور بپرسی دیرتر حاصل شود
سهل از بیصبریات مشکل شود
چون که لقمان تن بزد هم در زمان
شد تمام از صنعت داود آن
پس زره سازید و در پوشید او
پیش لقمان کریم صبرخو
گفت این نیکو لباس است ای فتیٰ
در مصاف و جنگ دفع زخم را
گفت لقمان صبر هم نیکو دمیست
که پناه و دافع هر جا غمیست
صبر را با حق قرین کرد ای فلان
آخر والعصر را آگه بخوان
صد هزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید
دید کو میکرد ز آهن حلقهها
جمله را با هم دگر در میفکند
ز آهن پولاد آن شاه بلند
صنعت زراد او کم دیده بود
درعجب میماند وسواسش فزود
کین چه شاید بود؟ واپرسم ازو
که چه میسازی ز حلقه تو به تو؟
باز با خود گفت صبر اولیٰتر است
صبر تا مقصود زوتر رهبر است
چون نپرسی زودتر کشفت شود
مرغ صبر از جمله پرانتر بود
ور بپرسی دیرتر حاصل شود
سهل از بیصبریات مشکل شود
چون که لقمان تن بزد هم در زمان
شد تمام از صنعت داود آن
پس زره سازید و در پوشید او
پیش لقمان کریم صبرخو
گفت این نیکو لباس است ای فتیٰ
در مصاف و جنگ دفع زخم را
گفت لقمان صبر هم نیکو دمیست
که پناه و دافع هر جا غمیست
صبر را با حق قرین کرد ای فلان
آخر والعصر را آگه بخوان
صد هزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۲ - بقیهٔ حکایت نابینا و مصحف
مرد مهمان صبر کرد و ناگهان
کشف گشتش حال مشکل در زمان
نیمشب آواز قرآن را شنید
جست از خواب آن عجایب را بدید
که ز مصحف کور میخواندی درست
گشت بیصبر و ازو آن حال جست
گفت آیا ای عجب با چشم کور
چون همیخوانی همیبینی سطور؟
آنچه میخوانی بر آن افتادهیی
دست را بر حرف آن بنهادهیی
اصبعت در سیر پیدا میکند
که نظر بر حرف داری مستند
گفت ای گشته ز جهل تن جدا
این عجب میداری از صنع خدا؟
من ز حق در خواستم کی مستعان
بر قرائت من حریصم همچو جان
نیستم حافظ مرا نوری بده
در دو دیده وقت خواندن بیگره
باز ده دو دیدهام را آن زمان
که بگیرم مصحف و خوانم عیان
آمد از حضرت ندا کی مرد کار
ای به هر رنجی به ما امیدوار
حسن ظن است و امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دم برتر آ
هر زمان که قصد خواندن باشدت
یا ز مصحفها قرائت بایدت
من در آن دم وا دهم چشم تو را
تا فرو خوانی معظم جوهرا
هم چنان کرد و هر آن گاهی که من
وا گشایم مصحف اندر خواندن
آن خبیری که نشد غافل ز کار
آن گرامی پادشاه و کردگار
باز بخشد بینشم آن شاه فرد
در زمان همچون چراغ شبنورد
زین سبب نبود ولی را اعتراض
هرچه بستاند فرستد اعتیاض
گر بسوزد باغت انگورت دهد
در میان ماتمی سورت دهد
آن شل بیدست را دستی دهد
کان غمها را دل مستی دهد
لا نسلم و اعتراض از ما برفت
چون عوض میآید از مفقود زفت
چون که بیآتش مرا گرمی رسد
راضیام گر آتشش ما را کشد
بیچراغی چون دهد او روشنی
گر چراغت شد چه افغان میکنی؟
کشف گشتش حال مشکل در زمان
نیمشب آواز قرآن را شنید
جست از خواب آن عجایب را بدید
که ز مصحف کور میخواندی درست
گشت بیصبر و ازو آن حال جست
گفت آیا ای عجب با چشم کور
چون همیخوانی همیبینی سطور؟
آنچه میخوانی بر آن افتادهیی
دست را بر حرف آن بنهادهیی
اصبعت در سیر پیدا میکند
که نظر بر حرف داری مستند
گفت ای گشته ز جهل تن جدا
این عجب میداری از صنع خدا؟
من ز حق در خواستم کی مستعان
بر قرائت من حریصم همچو جان
نیستم حافظ مرا نوری بده
در دو دیده وقت خواندن بیگره
باز ده دو دیدهام را آن زمان
که بگیرم مصحف و خوانم عیان
آمد از حضرت ندا کی مرد کار
ای به هر رنجی به ما امیدوار
حسن ظن است و امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دم برتر آ
هر زمان که قصد خواندن باشدت
یا ز مصحفها قرائت بایدت
من در آن دم وا دهم چشم تو را
تا فرو خوانی معظم جوهرا
هم چنان کرد و هر آن گاهی که من
وا گشایم مصحف اندر خواندن
آن خبیری که نشد غافل ز کار
آن گرامی پادشاه و کردگار
باز بخشد بینشم آن شاه فرد
در زمان همچون چراغ شبنورد
زین سبب نبود ولی را اعتراض
هرچه بستاند فرستد اعتیاض
گر بسوزد باغت انگورت دهد
در میان ماتمی سورت دهد
آن شل بیدست را دستی دهد
کان غمها را دل مستی دهد
لا نسلم و اعتراض از ما برفت
چون عوض میآید از مفقود زفت
چون که بیآتش مرا گرمی رسد
راضیام گر آتشش ما را کشد
بیچراغی چون دهد او روشنی
گر چراغت شد چه افغان میکنی؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۳ - صفت بعضی اولیا کی راضیاند باحکام و لابه نکنند کی این حکم را بگردان
بشنو اکنون قصهٔ آن رهروان
که ندارند اعتراضی در جهان
ز اولیا اهل دعا خود دیگرند
گه همیدوزند و گاهی میدرند
قوم دیگر میشناسم ز اولیا
که دهانشان بسته باشد از دعا
از رضا که هست رام آن کرام
جستن دفع قضاشان شد حرام
در قضا ذوقی همیبینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص
حسن ظنی بر دل ایشان گشود
که نپوشند از عمیٰ جامهی کبود
که ندارند اعتراضی در جهان
ز اولیا اهل دعا خود دیگرند
گه همیدوزند و گاهی میدرند
قوم دیگر میشناسم ز اولیا
که دهانشان بسته باشد از دعا
از رضا که هست رام آن کرام
جستن دفع قضاشان شد حرام
در قضا ذوقی همیبینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص
حسن ظنی بر دل ایشان گشود
که نپوشند از عمیٰ جامهی کبود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۴ - سال کردن بهلول آن درویش را
گفت بهلول آن یکی درویش را
چونی ای درویش؟ واقف کن مرا
گفت چون باشد کسی که جاودان
بر مراد او رود کار جهان؟
سیل و جوها بر مراد او روند
اختران زانسان که خواهد آن شوند
زندگی و مرگ سرهنگان او
بر مراد او روانه کو به کو
هرکجا خواهد فرستد تعزیت
هرکجا خواهد ببخشد تهنیت
سالکان راه هم بر گام او
ماندگان از راه هم در دام او
هیچ دندانی نخندد در جهان
بی رضا و امر آن فرمانروان
گفت ای شه راست گفتی هم چنین
در فر و سیمای تو پیداست این
این و صد چندینی ای صادق ولیک
شرح کن این را بیان کن نیک نیک
آن چنان که فاضل و مرد فضول
چون به گوش او رسد آرد قبول
آن چنانش شرح کن اندر کلام
که از آن هم بهره یابد عقل عام
ناطق کامل چو خوانپاشی بود
خوانش بر هر گونهٔ آشی بود
که نماند هیچ مهمان بینوا
هر کسی یابد غذای خود جدا
همچو قرآن که به معنی هفت توست
خاص را و عام را مطعم دروست
گفت این باری یقین شد پیش عام
که جهان در امر یزدان است رام
هیچ برگی در نیفتد از درخت
بیقضا و حکم آن سلطان بخت
از دهان لقمه نشد سوی گلو
تا نگوید لقمه را حق که ادخلو
میل و رغبت کان زمام آدمیست
جنبش آن رام امر آن غنیست
در زمینها و آسمانها ذرهیی
پر نجنباند نگردد پرهیی
جز به فرمان قدیم نافذش
شرح نتوان کرد و جلدی نیست خوش
که شمرد برگ درختان را تمام؟
بینهایت کی شود در نطق رام؟
این قدر بشنو که چون کلی کار
مینگردد جز به امر کردگار
چون قضای حق رضای بنده شد
حکم او را بندهیی خواهنده شد
بیتکلف نه پی مزد و ثواب
بلکه طبع او چنین شد مستطاب
زندگی خود نخواهد بهر خوذ
نه پی ذوق حیات مستلذ
هرکجا امر قدم را مسلکیست
زندگی و مردگی پیشش یکیست
بهر یزدان میزید نه بهر گنج
بهر یزدان میمرد نز خوف رنج
هست ایمانش برای خواست او
نه برای جنت و اشجار و جو
ترک کفرش هم برای حق بود
نه ز بیم آن که در آتش رود
این چنین آمد ز اصل آن خوی او
نه ریاضت نه به جست و جوی او
آن گهان خندد که او بیند رضا
همچو حلوای شکر او را قضا
بندهیی کش خوی و خلقت این بود
نه جهان بر امر و فرمانش رود؟
پس چرا لابه کند او یا دعا؟
که بگردان ای خداوند این قضا؟
مرگ او و مرگ فرزندان او
بهر حق پیشش چو حلوا در گلو
نزع فرزندان بر آن باوفا
چون قطایف پیش شیخ بینوا
پس چراگوید دعا؟ الا مگر
در دعا بیند رضای دادگر
آن شفاعت وان دعا نز رحم خود
میکند آن بندهٔ صاحب رشد
رحم خود را او همان دم سوختهست
که چراغ عشق حق افروختهست
دوزخ اوصاف او عشق است و او
سوخت مر اوصاف خود را مو به مو
هر طروقی این فروقی کی شناخت
جز دقوقی تا درین دولت بتاخت
چونی ای درویش؟ واقف کن مرا
گفت چون باشد کسی که جاودان
بر مراد او رود کار جهان؟
سیل و جوها بر مراد او روند
اختران زانسان که خواهد آن شوند
زندگی و مرگ سرهنگان او
بر مراد او روانه کو به کو
هرکجا خواهد فرستد تعزیت
هرکجا خواهد ببخشد تهنیت
سالکان راه هم بر گام او
ماندگان از راه هم در دام او
هیچ دندانی نخندد در جهان
بی رضا و امر آن فرمانروان
گفت ای شه راست گفتی هم چنین
در فر و سیمای تو پیداست این
این و صد چندینی ای صادق ولیک
شرح کن این را بیان کن نیک نیک
آن چنان که فاضل و مرد فضول
چون به گوش او رسد آرد قبول
آن چنانش شرح کن اندر کلام
که از آن هم بهره یابد عقل عام
ناطق کامل چو خوانپاشی بود
خوانش بر هر گونهٔ آشی بود
که نماند هیچ مهمان بینوا
هر کسی یابد غذای خود جدا
همچو قرآن که به معنی هفت توست
خاص را و عام را مطعم دروست
گفت این باری یقین شد پیش عام
که جهان در امر یزدان است رام
هیچ برگی در نیفتد از درخت
بیقضا و حکم آن سلطان بخت
از دهان لقمه نشد سوی گلو
تا نگوید لقمه را حق که ادخلو
میل و رغبت کان زمام آدمیست
جنبش آن رام امر آن غنیست
در زمینها و آسمانها ذرهیی
پر نجنباند نگردد پرهیی
جز به فرمان قدیم نافذش
شرح نتوان کرد و جلدی نیست خوش
که شمرد برگ درختان را تمام؟
بینهایت کی شود در نطق رام؟
این قدر بشنو که چون کلی کار
مینگردد جز به امر کردگار
چون قضای حق رضای بنده شد
حکم او را بندهیی خواهنده شد
بیتکلف نه پی مزد و ثواب
بلکه طبع او چنین شد مستطاب
زندگی خود نخواهد بهر خوذ
نه پی ذوق حیات مستلذ
هرکجا امر قدم را مسلکیست
زندگی و مردگی پیشش یکیست
بهر یزدان میزید نه بهر گنج
بهر یزدان میمرد نز خوف رنج
هست ایمانش برای خواست او
نه برای جنت و اشجار و جو
ترک کفرش هم برای حق بود
نه ز بیم آن که در آتش رود
این چنین آمد ز اصل آن خوی او
نه ریاضت نه به جست و جوی او
آن گهان خندد که او بیند رضا
همچو حلوای شکر او را قضا
بندهیی کش خوی و خلقت این بود
نه جهان بر امر و فرمانش رود؟
پس چرا لابه کند او یا دعا؟
که بگردان ای خداوند این قضا؟
مرگ او و مرگ فرزندان او
بهر حق پیشش چو حلوا در گلو
نزع فرزندان بر آن باوفا
چون قطایف پیش شیخ بینوا
پس چراگوید دعا؟ الا مگر
در دعا بیند رضای دادگر
آن شفاعت وان دعا نز رحم خود
میکند آن بندهٔ صاحب رشد
رحم خود را او همان دم سوختهست
که چراغ عشق حق افروختهست
دوزخ اوصاف او عشق است و او
سوخت مر اوصاف خود را مو به مو
هر طروقی این فروقی کی شناخت
جز دقوقی تا درین دولت بتاخت