عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت هارون الرشید
بود تابستان و آبی ناپدید
تشنگی غالب شد و در تف و تاب
چشم را بود ای عجب گربود آب
عابدی گفتش که ای شاه جهان
تشنگی چون برتو افتاد این زمان
گر دلت از تشنگی گردد خراب
ور نیابی فی المثل ده روز آب
گر کسی یک نیمه خواهد ملک شاه
تاترا یک شربت آب ارد براه
از سر آن بر توانی خاست تو
کژنشین با من بگو این راست تو
گفت ملک خود کنم نیمی نثار
تا رسد جانم بآب خوشگوار
گفت اگر آن شربت آبت در درون
ره نیابد تا بزیر آید برون
گر طبیبی خواهد آن نیمی دگر
تا دهد آن آب را در تو گذر
آن دگر نیمه توانی داد خوش
برتوانی خاست زان آزاد خوش
گفت چون در من بود صد پیچ پیچ
ملک با آن درد نبود هیچ هیچ
من بگویم ترک ملک و مرد خویش
تا خلاصی باشدم از درد خویش
گفت آن ملکت که در دفع عذاب
میتوان کردن عوض با یک من آب
دل درو بیهوده چندینی مبند
وز کفی دو آب چندینی مخند
ملکتی کان یک من آب ارزد ترا
دل برو چندین چرا لرزد ترا
ملک عقبی خواه تا خرم بود
ذرهٔ زان ملک صد عالم بود
عدل کن تادر میان این نشست
ذرهٔ زان مملکت آری بدست
عدل نبود این که بنشینی خوشی
میزنی در هر سرائی آتشی
گر چو خود خواهی رعیت را مدام
مملکت را عادلی باشی تمام
بود تابستان و آبی ناپدید
تشنگی غالب شد و در تف و تاب
چشم را بود ای عجب گربود آب
عابدی گفتش که ای شاه جهان
تشنگی چون برتو افتاد این زمان
گر دلت از تشنگی گردد خراب
ور نیابی فی المثل ده روز آب
گر کسی یک نیمه خواهد ملک شاه
تاترا یک شربت آب ارد براه
از سر آن بر توانی خاست تو
کژنشین با من بگو این راست تو
گفت ملک خود کنم نیمی نثار
تا رسد جانم بآب خوشگوار
گفت اگر آن شربت آبت در درون
ره نیابد تا بزیر آید برون
گر طبیبی خواهد آن نیمی دگر
تا دهد آن آب را در تو گذر
آن دگر نیمه توانی داد خوش
برتوانی خاست زان آزاد خوش
گفت چون در من بود صد پیچ پیچ
ملک با آن درد نبود هیچ هیچ
من بگویم ترک ملک و مرد خویش
تا خلاصی باشدم از درد خویش
گفت آن ملکت که در دفع عذاب
میتوان کردن عوض با یک من آب
دل درو بیهوده چندینی مبند
وز کفی دو آب چندینی مخند
ملکتی کان یک من آب ارزد ترا
دل برو چندین چرا لرزد ترا
ملک عقبی خواه تا خرم بود
ذرهٔ زان ملک صد عالم بود
عدل کن تادر میان این نشست
ذرهٔ زان مملکت آری بدست
عدل نبود این که بنشینی خوشی
میزنی در هر سرائی آتشی
گر چو خود خواهی رعیت را مدام
مملکت را عادلی باشی تمام
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
خسروی قصری معظم ساز کرد
اوستاد کار کار آغاز کرد
در بر آن قصر زالی خانه داشت
از همه عالم همان ویرانه داشت
شاه را گفتند ای صاحب کمال
گر نباشد کلبهٔ این پیر زال
قصر نبود چار سو آن را بخر
تا شود قصرت مربع در نظر
پیرزن را خواند شاه سخت کوش
گفت گشت این کلبه را واجب فروش
تا مربع گردد این قصر بلند
این زمانت رخت میباید فکند
پیرزن گفتا که لا واللّه مگوی
از فروش این بنا ای شه مگوی
گر ترا ملک جهان گردد تمام
کار حرص تو کجا گیرد نظام
هر کرا حرص جهان ازجان نخاست
کی شود کارش بدین یک کلبه راست
ترک این گیر و مرا مپشول هیچ
تا زآه من نگردی پیچ پیچ
صبر کرد القصه روزی پادشاه
تا برفت آن پیره زن زان جایگاه
شاه گفت آن خانه راویران کنید
چارسویش با زمین یکسان کنید
هرچه دارد رخت او بر ره نهید
پس بنای قصر من آنگه نهید
پیره زن آخر چو باز آمد ز راه
کلبهٔ خود دید قصر پادشاه
رخت خود بر راه دید انداخته
کلبه را دیوار ایوان ساخته
آتشی در جان آن غمگین فتاد
چشم چون سیلاب ازان آتش گشاد
با دلی پرخون زدست شهریار
روی رادر خاک ره مالید زار
گفت اگر اینجا نبودم ای اله
تو نبودی نیز هم این جایگاه
تن زدی تا کلبهٔ احزان من
در هم افکندند بی فرمان من
این بگفت و با رخی تر خشک لب
برکشید از حلق جان آهی عجب
غلغلی در آسمان افتاد ازو
سرنگون شد حالی آن بنیاد ازو
حق تعالی کرد آن شه را هلاک
در سرای خود فرو بردش بخاک
عدل کن در ملک چون فرزانگان
تا نگردی سخرهٔ دیوانگان
اوستاد کار کار آغاز کرد
در بر آن قصر زالی خانه داشت
از همه عالم همان ویرانه داشت
شاه را گفتند ای صاحب کمال
گر نباشد کلبهٔ این پیر زال
قصر نبود چار سو آن را بخر
تا شود قصرت مربع در نظر
پیرزن را خواند شاه سخت کوش
گفت گشت این کلبه را واجب فروش
تا مربع گردد این قصر بلند
این زمانت رخت میباید فکند
پیرزن گفتا که لا واللّه مگوی
از فروش این بنا ای شه مگوی
گر ترا ملک جهان گردد تمام
کار حرص تو کجا گیرد نظام
هر کرا حرص جهان ازجان نخاست
کی شود کارش بدین یک کلبه راست
ترک این گیر و مرا مپشول هیچ
تا زآه من نگردی پیچ پیچ
صبر کرد القصه روزی پادشاه
تا برفت آن پیره زن زان جایگاه
شاه گفت آن خانه راویران کنید
چارسویش با زمین یکسان کنید
هرچه دارد رخت او بر ره نهید
پس بنای قصر من آنگه نهید
پیره زن آخر چو باز آمد ز راه
کلبهٔ خود دید قصر پادشاه
رخت خود بر راه دید انداخته
کلبه را دیوار ایوان ساخته
آتشی در جان آن غمگین فتاد
چشم چون سیلاب ازان آتش گشاد
با دلی پرخون زدست شهریار
روی رادر خاک ره مالید زار
گفت اگر اینجا نبودم ای اله
تو نبودی نیز هم این جایگاه
تن زدی تا کلبهٔ احزان من
در هم افکندند بی فرمان من
این بگفت و با رخی تر خشک لب
برکشید از حلق جان آهی عجب
غلغلی در آسمان افتاد ازو
سرنگون شد حالی آن بنیاد ازو
حق تعالی کرد آن شه را هلاک
در سرای خود فرو بردش بخاک
عدل کن در ملک چون فرزانگان
تا نگردی سخرهٔ دیوانگان
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
ناگهی بهلول را خشکی بخاست
رفت پیش شاه ازوی دنبه خواست
آزمایش کرد آن شاهش مگر
تا شناسد هیچ باز از یکدیگر
گفت شلغم پاره باید کرد خرد
پاره کرد آن خادمیش و پیش برد
اندکی چون نان و آن شلغم بخورد
بر زمین افکند و مشتی غم بخورد
شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه
چربی از دنبه برفت اینجایگاه
بی حلاوت شد طعام از قهر تو
میبباید شد برون از شهر تو
رفت پیش شاه ازوی دنبه خواست
آزمایش کرد آن شاهش مگر
تا شناسد هیچ باز از یکدیگر
گفت شلغم پاره باید کرد خرد
پاره کرد آن خادمیش و پیش برد
اندکی چون نان و آن شلغم بخورد
بر زمین افکند و مشتی غم بخورد
شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه
چربی از دنبه برفت اینجایگاه
بی حلاوت شد طعام از قهر تو
میبباید شد برون از شهر تو
عطار نیشابوری : بخش هفتم
فی التمثیل
بامدادی شهریار شاد کام
داد بهلول ستمکش را طعام
او بسگ داد آن همه تا سگ بخورد
آن یکی گفتش که هرگز این که کرد
از چنین شاهی نداری آگهی
چون طعام او سگان را میدهی
این چنین بی حرمتی کردن خطاست
کار بی حرمت نیاید هیچ راست
گفت بهلولش خموش ای جمله پوست
گر بدانندی سگان کاین آن اوست
سر بسوی او نبردندی بسنگ
یعلم اللّه گر بخوردندی ز ننگ
داد بهلول ستمکش را طعام
او بسگ داد آن همه تا سگ بخورد
آن یکی گفتش که هرگز این که کرد
از چنین شاهی نداری آگهی
چون طعام او سگان را میدهی
این چنین بی حرمتی کردن خطاست
کار بی حرمت نیاید هیچ راست
گفت بهلولش خموش ای جمله پوست
گر بدانندی سگان کاین آن اوست
سر بسوی او نبردندی بسنگ
یعلم اللّه گر بخوردندی ز ننگ
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
رفت یک روزی مگر بهلول مست
در بر هارون و بر تختش نشست
خیل او چندان زدندش چوب و سنگ
کز تن او خون روان شد بیدرنگ
چون بخورد آن چوب بگشاد او زفان
گفت هارون را که ای شاه جهان
یک زمان کاین جایگه بنشستهام
از قفا خوردن ببین چون خستهام
تو که اینجا کردهٔ عمری نشست
بس که یک یک بند خواهندت شکست
یک نفس را من بخوردم آن خویش
وای بر تو زانچه خواهی داشت پیش
در بر هارون و بر تختش نشست
خیل او چندان زدندش چوب و سنگ
کز تن او خون روان شد بیدرنگ
چون بخورد آن چوب بگشاد او زفان
گفت هارون را که ای شاه جهان
یک زمان کاین جایگه بنشستهام
از قفا خوردن ببین چون خستهام
تو که اینجا کردهٔ عمری نشست
بس که یک یک بند خواهندت شکست
یک نفس را من بخوردم آن خویش
وای بر تو زانچه خواهی داشت پیش
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
بود دزدی دزدی بسیار کرد
تا خلیفهش عاقبت بردار کرد
میگذشت آنجایگه شبلی مگر
چشم افتادش بران زیر و زبر
اشک بر رویش ز کار او دوید
نعرهٔ زد پیش دار او دوید
بوسهٔ بر پای او داد و برفت
پیش او دستار بنهاد و برفت
سر این پرسید از وی سایلی
گفت بودست او بدزدی کاملی
از کمال او دزدی بسیار کرد
تا که جان را در سر این کار کرد
هرکه او در کار خود باشد تمام
جان خود در کار بازدوالسلام
گرچه دزدی جاهل و غافل بدست
لیک اندر کار خود کامل بدست
چون تمام افتاد او در کار خویش
زان نهادم پیش اودستار خویش
چون بدیدم دار چوبین جای او
بوسه زان دادم خوشی بر پای او
او بکار خویش مرد خویش بود
نه چو من نامرد درد خویش بود
او بمردی بود پشت لشگری
نه چو من آمد مخنث گوهری
جان او او را جوی ارزیده بود
نه چو من برجان خود لرزیده بود
مرد باید خواه خاص و خواه عام
کو بود در فن و کار خود تمام
ذرهٔ گر نیک نامی بایدت
در همه کاری تمامی بایدت
در تمامی گر تو کاری بد کنی
آن هم از بهر خلاص خود کنی
تا خلیفهش عاقبت بردار کرد
میگذشت آنجایگه شبلی مگر
چشم افتادش بران زیر و زبر
اشک بر رویش ز کار او دوید
نعرهٔ زد پیش دار او دوید
بوسهٔ بر پای او داد و برفت
پیش او دستار بنهاد و برفت
سر این پرسید از وی سایلی
گفت بودست او بدزدی کاملی
از کمال او دزدی بسیار کرد
تا که جان را در سر این کار کرد
هرکه او در کار خود باشد تمام
جان خود در کار بازدوالسلام
گرچه دزدی جاهل و غافل بدست
لیک اندر کار خود کامل بدست
چون تمام افتاد او در کار خویش
زان نهادم پیش اودستار خویش
چون بدیدم دار چوبین جای او
بوسه زان دادم خوشی بر پای او
او بکار خویش مرد خویش بود
نه چو من نامرد درد خویش بود
او بمردی بود پشت لشگری
نه چو من آمد مخنث گوهری
جان او او را جوی ارزیده بود
نه چو من برجان خود لرزیده بود
مرد باید خواه خاص و خواه عام
کو بود در فن و کار خود تمام
ذرهٔ گر نیک نامی بایدت
در همه کاری تمامی بایدت
در تمامی گر تو کاری بد کنی
آن هم از بهر خلاص خود کنی
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
بود مردی از عرب در کار خام
خوش به پنج انگشت میخوردی طعام
سائلی گفتش که ای بر بینوا
هین مرا آگاه گردان تا چرا
تو به پنج انگشت خوردی این طعام
گفت زان کانگشت شش نیست ای غلام
گر بجای پنج شش بودی مرا
هر شش من بارکش بودی مرا
گر هزاران دیده داری ای غلام
آن نظر را باید آن جمله مدام
گر شود هردو جهان زیر و زبر
بس بود هر دو جهان را آن نظر
گر شود هر دو جهان در خاک پست
تا ابد این خاکیان را کار هست
خاک را چون کار با پاک اوفتاد
پیش آدم عرش در خاک اوفتاد
خوش به پنج انگشت میخوردی طعام
سائلی گفتش که ای بر بینوا
هین مرا آگاه گردان تا چرا
تو به پنج انگشت خوردی این طعام
گفت زان کانگشت شش نیست ای غلام
گر بجای پنج شش بودی مرا
هر شش من بارکش بودی مرا
گر هزاران دیده داری ای غلام
آن نظر را باید آن جمله مدام
گر شود هردو جهان زیر و زبر
بس بود هر دو جهان را آن نظر
گر شود هر دو جهان در خاک پست
تا ابد این خاکیان را کار هست
خاک را چون کار با پاک اوفتاد
پیش آدم عرش در خاک اوفتاد
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
هست در دریا یکی حیوان گرم
نام بوقلمون و هفت اعضاش نرم
نرمی اعضای او چندان بود
کو هر آن شکلی که خواهد آن بود
هر زمان شکلی دگر نیکو کند
هرچه بیند خویش مثل او کند
چون شود حیوان بحری آشکار
او بدان صورت درآید از کنار
چون همه چون خویش بینندش ز دور
کی شوند از جنس خود هرگز نفور
او درآید لاجرم از گوشهٔ
خویش را سازد از ایشان توشهٔ
چون طلسم او نگردد آشکار
او بدین حیلت کند دایم شکار
گر دلت آگاه معنی آمدست
کار دینت ترک دنیا آمدست
نام بوقلمون و هفت اعضاش نرم
نرمی اعضای او چندان بود
کو هر آن شکلی که خواهد آن بود
هر زمان شکلی دگر نیکو کند
هرچه بیند خویش مثل او کند
چون شود حیوان بحری آشکار
او بدان صورت درآید از کنار
چون همه چون خویش بینندش ز دور
کی شوند از جنس خود هرگز نفور
او درآید لاجرم از گوشهٔ
خویش را سازد از ایشان توشهٔ
چون طلسم او نگردد آشکار
او بدین حیلت کند دایم شکار
گر دلت آگاه معنی آمدست
کار دینت ترک دنیا آمدست
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
شد بر دیوانهٔ آن مرد پاک
دید او را در میان خون و خاک
همچو مستی واله و حیرانش دید
سرنگونش یافت و سرگردانش دید
گفت ای دیوانهٔ بی روی و راه
در چه کاری روز و شب اینجایگاه
گفت هستم حق طلب در روز وشب
مرد گفتش من همین دارم طلب
مرد مجنون گفت پس پنجاه سال
همچو من در خون نشین در کل حال
کاسهٔ پرخون تو میخور ای عزیز
بعد از آن می ده بمن یک کاسه نیز
تاکه این دریا شود پرداخته
یا نه کار ما شود برساخته
این گره را چون گشادن روی نیست
هم بمردن هم بزادن روی نیست
این قدر دانم که با این پیچ پیچ
می ندانم می ندانم هیچ هیچ
دید او را در میان خون و خاک
همچو مستی واله و حیرانش دید
سرنگونش یافت و سرگردانش دید
گفت ای دیوانهٔ بی روی و راه
در چه کاری روز و شب اینجایگاه
گفت هستم حق طلب در روز وشب
مرد گفتش من همین دارم طلب
مرد مجنون گفت پس پنجاه سال
همچو من در خون نشین در کل حال
کاسهٔ پرخون تو میخور ای عزیز
بعد از آن می ده بمن یک کاسه نیز
تاکه این دریا شود پرداخته
یا نه کار ما شود برساخته
این گره را چون گشادن روی نیست
هم بمردن هم بزادن روی نیست
این قدر دانم که با این پیچ پیچ
می ندانم می ندانم هیچ هیچ
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
هست مرغی همچو آتش بیقرار
روز و شب گردنده گرد شاخسار
میزند منقار در شاخ درخت
شاخ خواهی نرم باش و خواه سخت
این چنین مرغی بشوق و شدتی
بر سلیمان گشت عاشق مدتی
هر زمانش بیقراری تازه شد
هر دمش بی صبری از اندازه شد
آمدی پیش سلیمان از پکاه
سوی او دزدیده میکردی نگاه
بال و پر از عشق او میسوختی
پس بحیلت باز بر میدوختی
خواند یک روزی سلیمان در برش
کرد از آن یک خواندن عاشق ترش
گفت میدانم که بر من عاشقی
چون توئی عشق مرا کی لایقی
گر نشان میباید از وصل منت
تا ز وصلم چشم گردد روشنت
حاجتی دارم روا کن بعد ازان
تو مراو من ترا تا جاودان
ور نگردانی تو آن حاجت روا
نه مرا باشی تو و نه من ترا
گفت من یک چوب خواهم از تو خواست
نه ترو نه و خشک ونه کوژ و نه راست
روز و شب آن مرغ عاشق بیقرار
مست میگردد بگرد شاخسار
میزند در شاخ منقار ای عجب
میکند آن چوب هرجائی طلب
گر هزاران قرن گردد در جهان
از چنین چوبی کجا یابد نشان
خلق عالم جمله در شیب و فراز
این چنین چوبی همی جوینده باز
این چنین چوبی نشان هرگز نداشت
هیچ چوبی درجهان این عز نداشت
این طلب در آب بحر انداز تو
کاین چنین چوبی نیابی باز تو
از چنین چوبی ترا نامی بس است
سوی تو یک ذره پیغامی بس است
چون بدست آوردنش کس را نبود
تا ابد جز نام ازو کس را چه سود
روز و شب گردنده گرد شاخسار
میزند منقار در شاخ درخت
شاخ خواهی نرم باش و خواه سخت
این چنین مرغی بشوق و شدتی
بر سلیمان گشت عاشق مدتی
هر زمانش بیقراری تازه شد
هر دمش بی صبری از اندازه شد
آمدی پیش سلیمان از پکاه
سوی او دزدیده میکردی نگاه
بال و پر از عشق او میسوختی
پس بحیلت باز بر میدوختی
خواند یک روزی سلیمان در برش
کرد از آن یک خواندن عاشق ترش
گفت میدانم که بر من عاشقی
چون توئی عشق مرا کی لایقی
گر نشان میباید از وصل منت
تا ز وصلم چشم گردد روشنت
حاجتی دارم روا کن بعد ازان
تو مراو من ترا تا جاودان
ور نگردانی تو آن حاجت روا
نه مرا باشی تو و نه من ترا
گفت من یک چوب خواهم از تو خواست
نه ترو نه و خشک ونه کوژ و نه راست
روز و شب آن مرغ عاشق بیقرار
مست میگردد بگرد شاخسار
میزند در شاخ منقار ای عجب
میکند آن چوب هرجائی طلب
گر هزاران قرن گردد در جهان
از چنین چوبی کجا یابد نشان
خلق عالم جمله در شیب و فراز
این چنین چوبی همی جوینده باز
این چنین چوبی نشان هرگز نداشت
هیچ چوبی درجهان این عز نداشت
این طلب در آب بحر انداز تو
کاین چنین چوبی نیابی باز تو
از چنین چوبی ترا نامی بس است
سوی تو یک ذره پیغامی بس است
چون بدست آوردنش کس را نبود
تا ابد جز نام ازو کس را چه سود
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
پادشاهی دختری دلبند داشت
هر دو عالم وقف یک یک بند داشت
هر سر موئیش خونی کرده بود
سرکشان را سرنگونی کرده بود
عاشقی آتش فشانش اوفتاد
شور در دریای جانش اوفتاد
بیقراری کرد در جانش قرار
از میان خلق آمد با کنار
عاقبت چون طاقت او طاق شد
پیش آن مه پارهٔ آفاق شد
فرصتی جست وز عشق جان خویش
شمهٔ برگفت با جانان خویش
گفت اگر نبود وصالت رهبرم
میندانم تا که جان آنگه برم
دخترش گفتا اگر میبایدت
کزوصال من دری بگشایدت
یک جوال ارزنم در ره بریخت
نه بقصدی بود خود ناگه بریخت
سوزنی برگیر و یک یک دانه پاک
از سر سوزن همه برچین ز خاک
چون جوال این شیوه پرارزن کنی
بامن آنگه دست در گردن کنی
مرد عاشق سالها با سوزنی
برنچیدست ای عجب یک ارزنی
گر نکرد از سوزن ارزن در جوال
درجوالش کرد آن زن از محال
وی عجب این مرد با سوزن بدست
جان بخواهدداد و جای آنش هست
هر دو عالم وقف یک یک بند داشت
هر سر موئیش خونی کرده بود
سرکشان را سرنگونی کرده بود
عاشقی آتش فشانش اوفتاد
شور در دریای جانش اوفتاد
بیقراری کرد در جانش قرار
از میان خلق آمد با کنار
عاقبت چون طاقت او طاق شد
پیش آن مه پارهٔ آفاق شد
فرصتی جست وز عشق جان خویش
شمهٔ برگفت با جانان خویش
گفت اگر نبود وصالت رهبرم
میندانم تا که جان آنگه برم
دخترش گفتا اگر میبایدت
کزوصال من دری بگشایدت
یک جوال ارزنم در ره بریخت
نه بقصدی بود خود ناگه بریخت
سوزنی برگیر و یک یک دانه پاک
از سر سوزن همه برچین ز خاک
چون جوال این شیوه پرارزن کنی
بامن آنگه دست در گردن کنی
مرد عاشق سالها با سوزنی
برنچیدست ای عجب یک ارزنی
گر نکرد از سوزن ارزن در جوال
درجوالش کرد آن زن از محال
وی عجب این مرد با سوزن بدست
جان بخواهدداد و جای آنش هست
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
داشت اندر خانه اسحق ندیم
بندهٔ در خدمت او مستقیم
دایماً هر روز پیش از آفتاب
میکشیدی تا بشب از دجله آب
چون نمیشد تشنگی و آب کم
مینزد یک دم غلام از کار دم
دید روزی خواجه او را بیقرار
فارغ از خلق و شده مشغول کار
خواجه گفتش کیف عیشک ای غلام
گفت کاری سخت دارم بر دوام
در میان دو بلا افتادهام
سرنگون در زیر پا افتادهام
هست از یک سویم آبی بی قیاس
وز دگر سو تشنگان ناسپاس
دجله را خالی بکردن روی نیست
تشنه را سیری سر یک موی نیست
در میان دجله و تشنه مدام
ماندهام درآمد و شد والسلام
در میان دین و دنیا ماندهام
گه بمعنی گه بدعوا ماندهام
نه ز دینم میرسد بوئی تمام
نه دمی دنیام میگیرد نظام
من نه این نه آن ز راه افتاده باز
خردغل باری گران راهی دراز
بندهٔ در خدمت او مستقیم
دایماً هر روز پیش از آفتاب
میکشیدی تا بشب از دجله آب
چون نمیشد تشنگی و آب کم
مینزد یک دم غلام از کار دم
دید روزی خواجه او را بیقرار
فارغ از خلق و شده مشغول کار
خواجه گفتش کیف عیشک ای غلام
گفت کاری سخت دارم بر دوام
در میان دو بلا افتادهام
سرنگون در زیر پا افتادهام
هست از یک سویم آبی بی قیاس
وز دگر سو تشنگان ناسپاس
دجله را خالی بکردن روی نیست
تشنه را سیری سر یک موی نیست
در میان دجله و تشنه مدام
ماندهام درآمد و شد والسلام
در میان دین و دنیا ماندهام
گه بمعنی گه بدعوا ماندهام
نه ز دینم میرسد بوئی تمام
نه دمی دنیام میگیرد نظام
من نه این نه آن ز راه افتاده باز
خردغل باری گران راهی دراز
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
یک کلیچه یافت آن سگ در رهی
ماه دید از سوی دیگر ناگهی
آن کلیچه بر زمین افکند سگ
تا بگیرد ماه بر گردون بتک
چون بسی تک زد ندادش دست ماه
باز پس گردید و با زآمد براه
آن کلیچه جست بسیاری نیافت
بار دیگر رفت و سوی مه شتافت
نه کلیچه دست میدادش نه ماه
از سر ره میشد او تا پای راه
در میان راه حیران مانده
گم شده نه این ونه آن مانده
تا چنین دردی نیاید در دلت
زندگی هرگز نگردد حاصلت
درد میباید ترادر هر دمی
اندکی نه عالمی در عالمی
تا مگر این درد ره پیشت برد
از وجود خویش بی خویشتن برد
ماه دید از سوی دیگر ناگهی
آن کلیچه بر زمین افکند سگ
تا بگیرد ماه بر گردون بتک
چون بسی تک زد ندادش دست ماه
باز پس گردید و با زآمد براه
آن کلیچه جست بسیاری نیافت
بار دیگر رفت و سوی مه شتافت
نه کلیچه دست میدادش نه ماه
از سر ره میشد او تا پای راه
در میان راه حیران مانده
گم شده نه این ونه آن مانده
تا چنین دردی نیاید در دلت
زندگی هرگز نگردد حاصلت
درد میباید ترادر هر دمی
اندکی نه عالمی در عالمی
تا مگر این درد ره پیشت برد
از وجود خویش بی خویشتن برد
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
کردروزی چند سارخگی قرار
بر درختی بس قوی یعنی چنار
چون سفر را کرد آخر کار راست
از چنار کوه پیکر عذر خواست
گفت زحمت دادمت بسیار من
زحمتی ندهم دگر این بار من
مهر برداشت از زفان حالی چنار
گفت خود را بیش ازین رنجه مدار
فارغم از آمدن وز رفتنت
نیست جز بیهوده درهم گفتنت
زانکه گرچون تو درآید صد هزار
یک دمم با آن نباشد هیچ کار
خواه بامن صبر کن خواهی مکن
تو که بای تا ز من گوئی سخن
لیک اگر از عجز آئی پیش در
زانچه میجوئی بیابی بیشتر
بر درختی بس قوی یعنی چنار
چون سفر را کرد آخر کار راست
از چنار کوه پیکر عذر خواست
گفت زحمت دادمت بسیار من
زحمتی ندهم دگر این بار من
مهر برداشت از زفان حالی چنار
گفت خود را بیش ازین رنجه مدار
فارغم از آمدن وز رفتنت
نیست جز بیهوده درهم گفتنت
زانکه گرچون تو درآید صد هزار
یک دمم با آن نباشد هیچ کار
خواه بامن صبر کن خواهی مکن
تو که بای تا ز من گوئی سخن
لیک اگر از عجز آئی پیش در
زانچه میجوئی بیابی بیشتر
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
پادشاهی در رهی میشد پکاه
خاک بیزی میگذشت آنجایگاه
پس زفان بگشاده بود آن خاک بیز
کای خدا بر فرق کردم خاک ریز
گر مرا بایست رفتن سوی کار
تاکنون در کار بودم بی قرار
ور پگه بایست کردن عزم راه
کار را برخاستم اینک پگاه
آنچه بر من بود آوردم بجای
کار اکنون با تو افتاد ای خدای
شاه خوش شد از حدیث خاک بیز
گفت گیر این بدره در غربال ریز
چون پگاهی کار را بشتافتی
آنچه جستی بیشتر زان یافتی
خاک بیزی میگذشت آنجایگاه
پس زفان بگشاده بود آن خاک بیز
کای خدا بر فرق کردم خاک ریز
گر مرا بایست رفتن سوی کار
تاکنون در کار بودم بی قرار
ور پگه بایست کردن عزم راه
کار را برخاستم اینک پگاه
آنچه بر من بود آوردم بجای
کار اکنون با تو افتاد ای خدای
شاه خوش شد از حدیث خاک بیز
گفت گیر این بدره در غربال ریز
چون پگاهی کار را بشتافتی
آنچه جستی بیشتر زان یافتی
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی محمود میشد با سپاه
از سپاه و پیل او عالم سیاه
هم زمین همچون فلک بود از شرار
هم فلک همچون زمین بود از غبار
گاو گردون و زمین از بانگ کوس
هردو قانع گشته از یک من سبوس
بود پیش راه در ویرانهٔ
بر سر دیوار اودیوانهٔ
چون بدید از دور روی شهریار
گفت ای سرگشتهٔ فرتوت کار
این همه پیل و سپاه و کار چیست
وین همه آشوب و گیر و دار چیست
گفت تا با این همه از پیش و پس
گردهٔ نان میخورم هر روز بس
مرد مجنون گفت من خوش میخورم
زانکه من بی این همه شش میخورم
چون نصیبت زین همه یک ماندهست
گرد کردن این همه بی فائدهست
از سپاه و پیل او عالم سیاه
هم زمین همچون فلک بود از شرار
هم فلک همچون زمین بود از غبار
گاو گردون و زمین از بانگ کوس
هردو قانع گشته از یک من سبوس
بود پیش راه در ویرانهٔ
بر سر دیوار اودیوانهٔ
چون بدید از دور روی شهریار
گفت ای سرگشتهٔ فرتوت کار
این همه پیل و سپاه و کار چیست
وین همه آشوب و گیر و دار چیست
گفت تا با این همه از پیش و پس
گردهٔ نان میخورم هر روز بس
مرد مجنون گفت من خوش میخورم
زانکه من بی این همه شش میخورم
چون نصیبت زین همه یک ماندهست
گرد کردن این همه بی فائدهست
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
گفت چون مسعود آن شاه درشت
خشمگین شد از حسن زارش بکشت
پیش قصری سرنگونش آویختند
خون او با خاک میآمیختند
او وزیر نیک بد محمود را
بد شد از بیدولتی مسعود را
کثرت دنیا وقلت بگذرد
دردمی دوران دولت بگذرد
آن همه دولت که در عهد حسن
بود از که بود از جهد حسن
باز این بیدولتی کاکنونش بود
زو نبود این هم که از گردونش بود
گر بسی خون پیش او میریختند
عاقبت او را بخون آویختند
کار دیوانم جنون آید همه
کز وزارت بوی خون آید همه
هم بیابی تو گدا اینجایگاه
گردهٔ بی آنکه گردی گرد شاه
شاه دنیا بر مثال آتش است
گرد او پروانه راکشتن خوش است
چون حسن شد کشته خلقی بر سرش
هر کسی میگفت عیبی دیگرش
کشته شد وز ننگ عالم می نرست
وز زفان مردمان هم می نرست
هرخری در خرمنش میکرد گاو
کشته را هرگز سگان ندهند تاو
چون بسی عیبش بگفتند آن زمان
ژنده پوشی بود برجست از میان
گفت او را بود یک عیب دگر
زین همه عیبی که بشنودم بتر
گفت خالص بود کاریزش هزار
پیش هر کاریز او را یک حصار
جمله را در آهنین در قبله روی
هر حصاری رادهی پرگفت و گوی
کارگاهش بود ملک خود هزار
جمله دیبا یافتندی چون نگار
در شمار او هزار آمد غلام
جمله در مردی و نیکوئی تمام
زان همه کاریز او در پیش و پس
پنج من آبش نصیب افتاد و بس
زان همه دیبا که بد بر اسم او
ده گزی کرباس آمد قسم او
زان همه نیکو غلام نیک نام
بود بی شک چار حمالش تمام
زان حصال و زان همه در آهنین
حصه ده خشت آمدش زیر زمین
زان همه دشت و زمین پست وبلند
چار گز خاک لحد بودش پسند
عیب او این بود کز فضل و بیان
خرده دانی کرد دعوی در جهان
گرچه جان در خرده دانی باخت او
ذرهٔ عیب جهان نشناخت او
خرده دان کو عیب دنیا ننگرد
در غرور افتد بعقبی ننگرد
لاجرم امروز خونش ریختند
سرنگونسارش ز قصر آویختند
او ندید و راه پیچاپیچ بود
عیبش این بود آن دگرها هیچ بود
گر بدیدی خوف ره بالغ شدی
برفکندی جمله و فارغ شدی
چون گلوی خود بدست خود فشرد
لاجرم عاجز ز دست خود بمرد
شکر کن کز حرص سرگردان نهٔ
روز تا شب بر در دکان نهٔ
در طریق حبه دزدیدن مدام
دانهٔ بنهادهٔ از بهر دام
دام جمله نه دکان داری بود
دام تو در خرقه متواری بود
آستین کوتاه کردی حیله ساز
تا توانی کرد خوش دستی دراز
شرع را از طبع نافرمان شدی
کور بودی در کبودی زان شدی
هرکه شد در خرقهٔ شد حیله ساز
پس دکان خویش را در کرد باز
خلق اگر ظلمت اگر نور آمدند
زین سخن بس دیر و بس دور آمدند
شکر کن حق را کز ایشان نیستی
خلوتی داری پریشان نیستی
خشمگین شد از حسن زارش بکشت
پیش قصری سرنگونش آویختند
خون او با خاک میآمیختند
او وزیر نیک بد محمود را
بد شد از بیدولتی مسعود را
کثرت دنیا وقلت بگذرد
دردمی دوران دولت بگذرد
آن همه دولت که در عهد حسن
بود از که بود از جهد حسن
باز این بیدولتی کاکنونش بود
زو نبود این هم که از گردونش بود
گر بسی خون پیش او میریختند
عاقبت او را بخون آویختند
کار دیوانم جنون آید همه
کز وزارت بوی خون آید همه
هم بیابی تو گدا اینجایگاه
گردهٔ بی آنکه گردی گرد شاه
شاه دنیا بر مثال آتش است
گرد او پروانه راکشتن خوش است
چون حسن شد کشته خلقی بر سرش
هر کسی میگفت عیبی دیگرش
کشته شد وز ننگ عالم می نرست
وز زفان مردمان هم می نرست
هرخری در خرمنش میکرد گاو
کشته را هرگز سگان ندهند تاو
چون بسی عیبش بگفتند آن زمان
ژنده پوشی بود برجست از میان
گفت او را بود یک عیب دگر
زین همه عیبی که بشنودم بتر
گفت خالص بود کاریزش هزار
پیش هر کاریز او را یک حصار
جمله را در آهنین در قبله روی
هر حصاری رادهی پرگفت و گوی
کارگاهش بود ملک خود هزار
جمله دیبا یافتندی چون نگار
در شمار او هزار آمد غلام
جمله در مردی و نیکوئی تمام
زان همه کاریز او در پیش و پس
پنج من آبش نصیب افتاد و بس
زان همه دیبا که بد بر اسم او
ده گزی کرباس آمد قسم او
زان همه نیکو غلام نیک نام
بود بی شک چار حمالش تمام
زان حصال و زان همه در آهنین
حصه ده خشت آمدش زیر زمین
زان همه دشت و زمین پست وبلند
چار گز خاک لحد بودش پسند
عیب او این بود کز فضل و بیان
خرده دانی کرد دعوی در جهان
گرچه جان در خرده دانی باخت او
ذرهٔ عیب جهان نشناخت او
خرده دان کو عیب دنیا ننگرد
در غرور افتد بعقبی ننگرد
لاجرم امروز خونش ریختند
سرنگونسارش ز قصر آویختند
او ندید و راه پیچاپیچ بود
عیبش این بود آن دگرها هیچ بود
گر بدیدی خوف ره بالغ شدی
برفکندی جمله و فارغ شدی
چون گلوی خود بدست خود فشرد
لاجرم عاجز ز دست خود بمرد
شکر کن کز حرص سرگردان نهٔ
روز تا شب بر در دکان نهٔ
در طریق حبه دزدیدن مدام
دانهٔ بنهادهٔ از بهر دام
دام جمله نه دکان داری بود
دام تو در خرقه متواری بود
آستین کوتاه کردی حیله ساز
تا توانی کرد خوش دستی دراز
شرع را از طبع نافرمان شدی
کور بودی در کبودی زان شدی
هرکه شد در خرقهٔ شد حیله ساز
پس دکان خویش را در کرد باز
خلق اگر ظلمت اگر نور آمدند
زین سخن بس دیر و بس دور آمدند
شکر کن حق را کز ایشان نیستی
خلوتی داری پریشان نیستی
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی چو در کار آمدی
گاه گاهی سوی بازار آمدی
در نظاره آمدی حیران و مست
چست بگرفتی سر بینی بدست
آن یکی گفتش که ای شوریده دین
بینی از بهر چه میگیری چنین
گفت این شمغندی بازاریان
سخت میدارد دماغم را زیان
گفت در بازار پس کم کن نشست
گفت نتوان چون مهم کاریم هست
جمله آن خواهم که بینم روز روز
مردم بازار را در تفت و سوز
گاه گاهی سوی بازار آمدی
در نظاره آمدی حیران و مست
چست بگرفتی سر بینی بدست
آن یکی گفتش که ای شوریده دین
بینی از بهر چه میگیری چنین
گفت این شمغندی بازاریان
سخت میدارد دماغم را زیان
گفت در بازار پس کم کن نشست
گفت نتوان چون مهم کاریم هست
جمله آن خواهم که بینم روز روز
مردم بازار را در تفت و سوز
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی حمال خوش بنشسته بود
رشتهٔ حمالیش بگسسته بود
سایلی گفتش چرا ای مرد خام
این چنین بیکار بنشستی مدام
سیم از تو باز میافتد بسی
چون کند بی سیم بیکاری کسی
پس زفان بگشاد حمال دژم
گفت باز افتد گر از من یک درم
یک درم گر رفت صد من بار نیز
باز میافتد ز پشتم ای عزیز
بار تا چندی کشی بی بار باش
گر دمی باقیست برخوردار باش
رشتهٔ حمالیش بگسسته بود
سایلی گفتش چرا ای مرد خام
این چنین بیکار بنشستی مدام
سیم از تو باز میافتد بسی
چون کند بی سیم بیکاری کسی
پس زفان بگشاد حمال دژم
گفت باز افتد گر از من یک درم
یک درم گر رفت صد من بار نیز
باز میافتد ز پشتم ای عزیز
بار تا چندی کشی بی بار باش
گر دمی باقیست برخوردار باش
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحكایة و التمثیل
نصر احمد اندر ایام بهار
داشت عزم باغ و قصد سبزه زار
مطربان از پیش بفرستاده بود
همره ایشان سماع و باده بود
محتسب بود آن یکی الیاس نام
سخت در تقوی و در معنی تمام
پیش آمد قوم را دره بدست
وانچه دید او هم بریخت و هم شکست
نصر را زان حال حالی شد خبر
کرد نصر الیاس را حاضر مگر
گفت ای الیاسک شوریده دین
گفت ای نصرک چه افتادست هین
گفت این حسبت که فرمودت بگو
گفت این شاهی ز که بودت بگو
گفت از امر امیرالمؤمنین
گفت آن من ز رب العالمین
گفت گوئی مینترسی ذرهٔ
گفت از عالم منم وین درهٔ
نه طمع دارم بکس هرگز دمی
نه مرا در چشمآید عالمی
نه ز کشتن باشدم یک ذره بیم
نه بترسم از بلا چون تو سلیم
گر کسی خون ریزد و خون راندم
خوش بود کان خون بحق برساندم
خون ترا چون سوی حق رهبر بود
در جهان چیزی ازین بهتر بود
مشک هم خوش هم نکو آید ترا
زانکه بوی خون ازو آید ترا
نصر را الحق خوش آمد گفتنش
محو شد از گفت او آشفتنش
گفت شادم کردی اکنون شاد باش
حاجتی خواه از من و آزاد باش
گفت من حاجت ندارم بیش و کم
گفت البته بباید خواست هم
بر کنار حضرت شاه شریف
بود استاده غلامی بس ضعیف
کرد شیخ الیاس سوی او نگاه
گفت حاجت زوست نه از پادشاه
نصر گفتا پیشچون من شهریار
زوچه خواهی حاجت آخر شرم دار
گفت پس من شرم دارم این زمان
کز تو خواهم با خداوند جهان
کرد الحاحش که البته بخواه
گفت میباید که این دم پادشاه
بدهدم هژده کری گندم تمام
زانکه اینم در سمرقندست وام
نصر گفتا گندم به بنگرید
پس باشتر با سمرقندش برید
بعد ازان الیاس گفت ای پادشاه
من چنان خواهم که این گندم براه
خود بگردن بر نهی بی سرکشی
در سمرقندش بری با دلخوشی
نصر گفتش تو ز من آگه نئی
زانکه با من در رهی همره نئی
گر روم در باغ خود افزون دو گام
آبله گیرد همه پایم تمام
چون توانم شد ز نیشابور من
بار بر سر تا بجای دور من
بعد از آن الیاس گفت این روشنست
کاین قدر بارت اگر بر گردنست
عاجزی گر تا سمرقندش بری
ور بری دانم که تا چندش بری
جملهٔ بار خراسان روز و شب
تا ابد بر گردن تست ای عجب
چون قیامت باز اندازد بساط
باچنین باری چه سازی بر صراط
بار بینم عالمی بر گردنت
تا بود یک گردهٔ نان خوردنت
با چنین باری چو دم نتوان زدن
بر صراط حق قدم نتوان زدن
نصر حالی توبه کرد و بازگشت
ترک شاهی گفت و اهل راز گشت
در تحمل هرکه او پاکی بود
گر بود بر آسمان خاکی بود
حلم او بار جهانی میکشد
میکند سود و زیانی میکشد
داشت عزم باغ و قصد سبزه زار
مطربان از پیش بفرستاده بود
همره ایشان سماع و باده بود
محتسب بود آن یکی الیاس نام
سخت در تقوی و در معنی تمام
پیش آمد قوم را دره بدست
وانچه دید او هم بریخت و هم شکست
نصر را زان حال حالی شد خبر
کرد نصر الیاس را حاضر مگر
گفت ای الیاسک شوریده دین
گفت ای نصرک چه افتادست هین
گفت این حسبت که فرمودت بگو
گفت این شاهی ز که بودت بگو
گفت از امر امیرالمؤمنین
گفت آن من ز رب العالمین
گفت گوئی مینترسی ذرهٔ
گفت از عالم منم وین درهٔ
نه طمع دارم بکس هرگز دمی
نه مرا در چشمآید عالمی
نه ز کشتن باشدم یک ذره بیم
نه بترسم از بلا چون تو سلیم
گر کسی خون ریزد و خون راندم
خوش بود کان خون بحق برساندم
خون ترا چون سوی حق رهبر بود
در جهان چیزی ازین بهتر بود
مشک هم خوش هم نکو آید ترا
زانکه بوی خون ازو آید ترا
نصر را الحق خوش آمد گفتنش
محو شد از گفت او آشفتنش
گفت شادم کردی اکنون شاد باش
حاجتی خواه از من و آزاد باش
گفت من حاجت ندارم بیش و کم
گفت البته بباید خواست هم
بر کنار حضرت شاه شریف
بود استاده غلامی بس ضعیف
کرد شیخ الیاس سوی او نگاه
گفت حاجت زوست نه از پادشاه
نصر گفتا پیشچون من شهریار
زوچه خواهی حاجت آخر شرم دار
گفت پس من شرم دارم این زمان
کز تو خواهم با خداوند جهان
کرد الحاحش که البته بخواه
گفت میباید که این دم پادشاه
بدهدم هژده کری گندم تمام
زانکه اینم در سمرقندست وام
نصر گفتا گندم به بنگرید
پس باشتر با سمرقندش برید
بعد ازان الیاس گفت ای پادشاه
من چنان خواهم که این گندم براه
خود بگردن بر نهی بی سرکشی
در سمرقندش بری با دلخوشی
نصر گفتش تو ز من آگه نئی
زانکه با من در رهی همره نئی
گر روم در باغ خود افزون دو گام
آبله گیرد همه پایم تمام
چون توانم شد ز نیشابور من
بار بر سر تا بجای دور من
بعد از آن الیاس گفت این روشنست
کاین قدر بارت اگر بر گردنست
عاجزی گر تا سمرقندش بری
ور بری دانم که تا چندش بری
جملهٔ بار خراسان روز و شب
تا ابد بر گردن تست ای عجب
چون قیامت باز اندازد بساط
باچنین باری چه سازی بر صراط
بار بینم عالمی بر گردنت
تا بود یک گردهٔ نان خوردنت
با چنین باری چو دم نتوان زدن
بر صراط حق قدم نتوان زدن
نصر حالی توبه کرد و بازگشت
ترک شاهی گفت و اهل راز گشت
در تحمل هرکه او پاکی بود
گر بود بر آسمان خاکی بود
حلم او بار جهانی میکشد
میکند سود و زیانی میکشد