عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۴۰
بر امید صبر، دور از بزم یار افتاده‌ام
داده‌ام با خود قراری کز قرار افتاده‌ام
مرده‌ام از رشک تا سوی حریفان دیده‌ام
دیگری می خورده و من در خمار افتاده‌ام
خواری عشقت به هر بی‌اعتباری کی رسد؟
اعتبار من بس این کز اعتبار افتاده‌ام
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
روزی که وداع آتش هجران انگیخت
صبر از دل من، چو دود از آتش، بگریخت
هر می که ز جام آشنایی خوردم
خون کرد جدایی و ز مژگانم ریخت
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
از درد نیافت ضعف بر چشمم دست
وین پرده تار، گریه بر دیده نبست
از آمدن پیک خیالت به دلم
برخاست ز دل غبار و بر دیده نشست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
جز درد، دلم هیچ نیندوخته است
از داغ جگر چراغم افروخته است
از بس که پی دوست نمودم تک و دو
چون لاله مرا نفس به دل سوخته است
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
شب بی تو مرا به ناله و سوز گذشت
روزم چو شب ای شمع شب‌افروز گذشت
پیوسته به حیرتم ز زلف چو شبت
کش عمر چو آفتاب در روز گذشت
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۸
دل پیش ز دردم از قرار اندازد
کی کار مرا به وقت کار اندازد؟
سودای دلم همیشه طغیان دارد
آن نیست که شورش به بهار اندازد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۸
تا گرد رمد به دیده‌ام بیخته‌اند
چون لاله به خون دو چشمم آمیخته‌اند
نی نی که به نظاره تو مردم چشم
از غایت رشک خون هم ریخته‌اند
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۴
از درد نکرد دیده‌ام ضعف اظهار
وز گریه نیفتاد به روز شب تار
شد بی تو یتیم مردم دیده من
بر چهره‌اش از گرد یتیمی‌ست غبار
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۵
چشم ترم از گریه ندارد آزار
وز درد نیفتاده به روز شب تار
تا چشم تو اش از نظر انداخته است
بر عینک دیده‌ام نشسته‌ست غبار
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۰
قدسی، منم و دلی چو آتش همه سوز
رنگم ز شراب عافیت، گو مفروز
بر غمزده جز بخت سیه نیست شگون
محروم بود ز شعله پروانه به روز
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۴
خون شد دلم از شنیدن نام وداع
جان رفت به باد غم ز پیغام وداع
ای هجر، که را می‌کشی امروز، که دی
من زهر اجل چشیدم از جام وداع
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۵
آزرده چو خاطرت ز با ما بودن
اولی باشد ز بودنم، نابودن
رفتم به ته آب چو گوهر، تا کی
چون موج، خراش روی دریا بودن؟
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۹
چون غنچه خراب گردم از خندیدن
پژمردگی‌ام چو گل بود در چیدن
از تابش دل، تن ضعیفم شده است
این رشته زبون‌تر شود از تابیدن
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۹
ای بی‌جگر، آواز کمانم مشنو
یک حرف به کوی صد زبانم مشنو
پر سوز غم است داستانم مشنو
نازک‌دلی ای صنم، فغانم مشنو
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۴
حیرت، تپش از جام خرابم برده
آرام غم تو پیچ و تابم برده
بی‌تابی اگر نمی‌کنم، معذورم
تمکین محبت اضطرابم برده
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۱
از دوری خود، بی پر و بالم کردی
دانسته گرفتار ملالم کردی
رفتی ز نظر، ولی نرفتی از یاد
دیوانه سودای محالم کردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ای غمت یار بی نوایی ها
با من از دیرش آشنایی ها
از چراغ رخت به خانه چشم
در شب تیره روشنایی ها
گفت پای از رهت گریزانم
تا به کی این گریز پایی ها
سگ کویت به من نمود رقیب
بودش این هم ز خود نمایی ها
مفلسانیم مست و باده طلب
می کنیم از لبت گدایی ها
نه سمرقندئی نه زاهد چیست
خنکی ها و پارسایی ها
پاکبازی بشوی دست کمال
به من روشن از دغائی ها
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
آبی کجاست کآتش عشقم جگر بسوخت
و ین برق جانگداز همه خشک و تر بسوخت
مرغ سپیده دم که خبر داد از توام
اکنون نمی دهد مگرش بال و پر بسوخت
باید که شمع را نرسد باد و آتشی
پروانه ضعیف چه باشد اگر بسوخت
بازم بسوخت آتش هجران نو جگر
دیدی چگونه سوخت به بادی دگر بسوخت
دوشم بگوشه نظری کردهای عزیز
نازک دل عزیز تو بر ما مگر بسوخت
گفتم که سوز آتش دل کم شود به اشک
این سوز کم نگشت از آن هم بتر بسوخت
می سوخت بار شیع گدازان و پس کمال
از شمع اندکی و ازو بیشتر بسوخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
درد کز دل خاست درمانیش نیست
خون که دلبر ریخت تاوانیش نیست
از لبت دورم چو مهجورم ز تو
جان ندارد هر که جانانیش نیست
بی رخت شد چون دهانت عیش من
تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست
پیشه رندان پارسا طفل رهست
لاجرم جز چشم گریانیش نیست
نیست مسکینی که بر بویت چو عود
دود پیدا سوز پنهانیش نیست
پیر ما بوسی از آن لب بر نکند
چون کند بیچاره دندانیش نیست
نیست بیار لذتی در خور کمال
بی نمک خوانی که مهمانیش نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
آن جگر گوشه ز خون دل ما بس نکند
مست شد چشمش ازین باده چرا بس نکند
غمزه را گر بزند زلف به بندد به دو دست
هرگز این از ستم و آن ز جنا بس نکند
نشکیید دل پرخون من از صحبت یار
غنچه از همدمی باد صبا پس نکند
به غلامئ دل من چو گواه آری خال
خط برون آورد آن رخ بگوا بس نکند
دل در ابروی تو خالی ز دعاگونی نیست
هر که محراب نشین شد ز دعا بس نکند
گرچه صد ناوک از آن غمزه مرا برجانست
این قدر زخم زنو جان مرا بس نکند
از سر کوی تو هرگز نشود دور کمال
نا در مرگ ز در پوزه گدا بس نکند