عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
شیخ بهایی : دیوان اشعار
مستزاد
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۱ - حکایة العابد الذی قل الصبر لدیه فتفوق الکلب علیه
عابدی، در کوه لبنان بد مقیم
در بن غاری، چو اصحاب الرقیم
روی دل، از غیر حق برتافته
گنج عزت را ز عزلت یافته
روزها، میبود مشغول صیام
قرص نانی، میرسیدش وقت شام
نصف آن شامش بدی، نصفی سحور
وز قناعت، داشت در دل صد سرور
بر همین منوال، حالش میگذشت
نامدی زان کوه، هرگز سوی دشت
از قضا، یک شب نیامد آن رغیف
شد ز جوع، آن پارسا زار و نحیف
کرد مغرب را ادا، وآنگه عشاء
دل پر از وسواس، در فکر عشاء
بس که بود از بهر قوتش اضطراب
نه عبادت کرد عابد، شب، نه خواب
صبح چون شد، زان مقام دلپذیر
بهر قوتی آمد آن عابد به زیر
بود یک قریه، به قرب آن جبل
اهل آن قریه، همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبری ستاد
گبر او را یک دو نان جو بداد
بستد آن نان را و شکر او بگفت
وز وصول طعمهاش، خاطر شکفت
کرد آهنگ مقام خود دلیر
تا کند افطار زان خبز شعیر
در سرای گبر بد گرگین سگی
مانده از جوع، استخوانی و رگی
پیش او، گر خط پرگاری کشی
شکل نان بیند، بمیرد از خوشی
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر
خبز پندار، رود هوشش ز سر
کلب، در دنبال عابد بو گرفت
آمدش دنبال و رخت او گرفت
زان دو نان، عابد یکی پیشش فکند
پس روان شد، تا نیابد زو گزند
سگ بخورد آن نان، وز پی آمدش
تا مگر، بار دگر آزاردش
عابد آن نان دگر، دادش روان
تا که از آزار او یابد امان
کلب خورد آن نان و از دنبال مرد
شد روان و روی خود واپس نکرد
همچو سایه، در پی او میدوید
عف عفی میکرد و رختش میدرید
گفت عابد چون بدید آن ماجرا:
من سگی چون تو ندیدم، بیحیا
صاحبت، غیر دو نان جو نداد
وان دونان، خود بستدی، ای کج نهاد
دیگرم، از پی دویدن بهر چیست؟
وین همه، رختم دریدن بهر چیست؟
سگ، به نطق آمد که: ای صاحب کمال
بیحیا، من نیستم، چشمت بمال
هست، از وقتی که بودم من صغیر
مسکنم، ویرانهٔ این گبر پیر
گوسفندش را شبانی میکنم
خانهاش را پاسبانی میکنم
گاه گاهی، نیم نانم میدهد
گاه، مشتی استخوانم میدهد
گاه، غافل گردد از اطعام من
وز تغافل، تلخ گردد کام من
بگذرد بسیار، بر من صبح و شام
لا اری خبزا ولا القی الطعام
هفته هفته، بگذرد کاین ناتوان
نی ز نان یابد نشان، نی ز استخوان
گاه هم باشد، که پیر پر محن
نان نیابد بهر خود، چه جای من
چون که بر درگاه او پروردهام
رو به درگاه دگر، ناوردهام
هست کارم، بر در این پیر گبر
گاه شکر نعمت او، گاه صبر
تا قمار عشق با او باختم
جز در او، من دری نشناختم
گه به چوبم میزند، گه سنگها
از در او، من نمیگردم جدا
چون که نامد یک شبی نانت به دست
در بنای صبر تو آمد شکست
از در رزاق رو بر تافتی
بر در گبری روان بشتافتی
بهر نانی، دوست را بگذاشتی
کردهای با دشمن او آشتی
خود بده انصاف، ای مرد گزین!
بیحیاتر کیست؟ من یا تو؟ ببین
مرد عابد، زین سخن، مدهوش شد
دست را بر سر زد و از هوش شد
ای سگ نفس بهائی، یاد گیر!
این قناعت، از سگ آن گبر پیر
در بن غاری، چو اصحاب الرقیم
روی دل، از غیر حق برتافته
گنج عزت را ز عزلت یافته
روزها، میبود مشغول صیام
قرص نانی، میرسیدش وقت شام
نصف آن شامش بدی، نصفی سحور
وز قناعت، داشت در دل صد سرور
بر همین منوال، حالش میگذشت
نامدی زان کوه، هرگز سوی دشت
از قضا، یک شب نیامد آن رغیف
شد ز جوع، آن پارسا زار و نحیف
کرد مغرب را ادا، وآنگه عشاء
دل پر از وسواس، در فکر عشاء
بس که بود از بهر قوتش اضطراب
نه عبادت کرد عابد، شب، نه خواب
صبح چون شد، زان مقام دلپذیر
بهر قوتی آمد آن عابد به زیر
بود یک قریه، به قرب آن جبل
اهل آن قریه، همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبری ستاد
گبر او را یک دو نان جو بداد
بستد آن نان را و شکر او بگفت
وز وصول طعمهاش، خاطر شکفت
کرد آهنگ مقام خود دلیر
تا کند افطار زان خبز شعیر
در سرای گبر بد گرگین سگی
مانده از جوع، استخوانی و رگی
پیش او، گر خط پرگاری کشی
شکل نان بیند، بمیرد از خوشی
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر
خبز پندار، رود هوشش ز سر
کلب، در دنبال عابد بو گرفت
آمدش دنبال و رخت او گرفت
زان دو نان، عابد یکی پیشش فکند
پس روان شد، تا نیابد زو گزند
سگ بخورد آن نان، وز پی آمدش
تا مگر، بار دگر آزاردش
عابد آن نان دگر، دادش روان
تا که از آزار او یابد امان
کلب خورد آن نان و از دنبال مرد
شد روان و روی خود واپس نکرد
همچو سایه، در پی او میدوید
عف عفی میکرد و رختش میدرید
گفت عابد چون بدید آن ماجرا:
من سگی چون تو ندیدم، بیحیا
صاحبت، غیر دو نان جو نداد
وان دونان، خود بستدی، ای کج نهاد
دیگرم، از پی دویدن بهر چیست؟
وین همه، رختم دریدن بهر چیست؟
سگ، به نطق آمد که: ای صاحب کمال
بیحیا، من نیستم، چشمت بمال
هست، از وقتی که بودم من صغیر
مسکنم، ویرانهٔ این گبر پیر
گوسفندش را شبانی میکنم
خانهاش را پاسبانی میکنم
گاه گاهی، نیم نانم میدهد
گاه، مشتی استخوانم میدهد
گاه، غافل گردد از اطعام من
وز تغافل، تلخ گردد کام من
بگذرد بسیار، بر من صبح و شام
لا اری خبزا ولا القی الطعام
هفته هفته، بگذرد کاین ناتوان
نی ز نان یابد نشان، نی ز استخوان
گاه هم باشد، که پیر پر محن
نان نیابد بهر خود، چه جای من
چون که بر درگاه او پروردهام
رو به درگاه دگر، ناوردهام
هست کارم، بر در این پیر گبر
گاه شکر نعمت او، گاه صبر
تا قمار عشق با او باختم
جز در او، من دری نشناختم
گه به چوبم میزند، گه سنگها
از در او، من نمیگردم جدا
چون که نامد یک شبی نانت به دست
در بنای صبر تو آمد شکست
از در رزاق رو بر تافتی
بر در گبری روان بشتافتی
بهر نانی، دوست را بگذاشتی
کردهای با دشمن او آشتی
خود بده انصاف، ای مرد گزین!
بیحیاتر کیست؟ من یا تو؟ ببین
مرد عابد، زین سخن، مدهوش شد
دست را بر سر زد و از هوش شد
ای سگ نفس بهائی، یاد گیر!
این قناعت، از سگ آن گبر پیر
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۴ - فی ذم من صرف خلاصة عمره فی العلوم الرسمیة المجازیة
ای کرده به علم مجازی خوی
نشنیده ز علم حقیقی بوی
سرگرم به حکمت یونانی
دلسرد ز حکمت ایمانی
در علم رسوم گرو مانده
نشکسته ز پای خود این کنده
بر علم رسوم چو دل بستی
بر اوجت اگر ببرد، پستی
یک در نگشود ز مفتاحش
اشکال افزود ز ایضاحش
ز مقاصد آن، مقصد نایاب
ز مطالع آن، طالع در خواب
راهی ننمود اشاراتش
دل شاد نشد ز بشاراتش
محصول نداد محصل آن
اجمال افزود مفصل آن
تا کی ز شفاش، شفا طلبی
وز کاسهٔ زهر، دوا طلبی؟
تا چند چون نکبتیان مانی
بر سفرهٔ چرکن یونانی
تا کی به هزار شعف لیسی
ته ماندهٔ کاسهٔ ابلیسی؟
سؤرالمؤمن، فرموده نبی
از سؤر ارسطو چه میطلبی؟
سؤر آن جو که به روز نشور
خواهی که شوی با او محشور
سؤر آن جو که در عرصات
ز شفاعت او یابی درجات
در راه طریقت او رو کن
با نان شریعت او خو کن
کان راه نه ریب در او نه شک است
و آن نان نه شور و نه بینمک است
تا چند ز فلسفهات لافی
وین یابس و رطب به هم بافی؟
رسوا کردت به میان بشر
برهان ثبوت «عقل عشر»
در سر ننهاده، به جز بادت
برهان «تناهی ابعادت»
تا کی لافی ز «طبیعی دون»
تا کی باشی به رهش مفتون؟
و آن فکر که شد به هیولا صرف
صورت نگرفت از آن یک حرف
تصدیق چگونه به این بتوان
کاندر ظلمت، برود الوان
علمی که مسائل او این است
بیشبهه، فریب شیاطین است
تا چند دو اسبه پیاش تازی
تا کی به مطالعهاش نازی؟
وین علم دنی که تو را جان است
فضلات فضایل یونان است
خود گو تا چند چو خرمگسان
نازی به سر فضلات کسان!
تا چند ز غایت بیدینی
خشت کتبش بر هم چینی؟
اندر پی آن کتب افتاده
پشتی به کتاب خداداده
نی رو به شریعت مصطفوی
نی دل به طریقت مرتضوی
نه بهره ز علم فروع و اصول
شرمت بادا ز خدا و رسول
ساقی! ز کرم دو سه پیمانه
در ده به بهائی دیوانه
زان می که کند مس او اکسیر
و «علیه یسهل کل عسیر»
زان می که اگر ز قضا روزی
یک جرعه از آن شودش روزی
از صفحهٔ خاک رود اثرش
وز قلهٔ عرش رسد خبرش
نشنیده ز علم حقیقی بوی
سرگرم به حکمت یونانی
دلسرد ز حکمت ایمانی
در علم رسوم گرو مانده
نشکسته ز پای خود این کنده
بر علم رسوم چو دل بستی
بر اوجت اگر ببرد، پستی
یک در نگشود ز مفتاحش
اشکال افزود ز ایضاحش
ز مقاصد آن، مقصد نایاب
ز مطالع آن، طالع در خواب
راهی ننمود اشاراتش
دل شاد نشد ز بشاراتش
محصول نداد محصل آن
اجمال افزود مفصل آن
تا کی ز شفاش، شفا طلبی
وز کاسهٔ زهر، دوا طلبی؟
تا چند چون نکبتیان مانی
بر سفرهٔ چرکن یونانی
تا کی به هزار شعف لیسی
ته ماندهٔ کاسهٔ ابلیسی؟
سؤرالمؤمن، فرموده نبی
از سؤر ارسطو چه میطلبی؟
سؤر آن جو که به روز نشور
خواهی که شوی با او محشور
سؤر آن جو که در عرصات
ز شفاعت او یابی درجات
در راه طریقت او رو کن
با نان شریعت او خو کن
کان راه نه ریب در او نه شک است
و آن نان نه شور و نه بینمک است
تا چند ز فلسفهات لافی
وین یابس و رطب به هم بافی؟
رسوا کردت به میان بشر
برهان ثبوت «عقل عشر»
در سر ننهاده، به جز بادت
برهان «تناهی ابعادت»
تا کی لافی ز «طبیعی دون»
تا کی باشی به رهش مفتون؟
و آن فکر که شد به هیولا صرف
صورت نگرفت از آن یک حرف
تصدیق چگونه به این بتوان
کاندر ظلمت، برود الوان
علمی که مسائل او این است
بیشبهه، فریب شیاطین است
تا چند دو اسبه پیاش تازی
تا کی به مطالعهاش نازی؟
وین علم دنی که تو را جان است
فضلات فضایل یونان است
خود گو تا چند چو خرمگسان
نازی به سر فضلات کسان!
تا چند ز غایت بیدینی
خشت کتبش بر هم چینی؟
اندر پی آن کتب افتاده
پشتی به کتاب خداداده
نی رو به شریعت مصطفوی
نی دل به طریقت مرتضوی
نه بهره ز علم فروع و اصول
شرمت بادا ز خدا و رسول
ساقی! ز کرم دو سه پیمانه
در ده به بهائی دیوانه
زان می که کند مس او اکسیر
و «علیه یسهل کل عسیر»
زان می که اگر ز قضا روزی
یک جرعه از آن شودش روزی
از صفحهٔ خاک رود اثرش
وز قلهٔ عرش رسد خبرش
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۲ - حکایت
عابدی از قوم اسرائیلیان
در عبادت بود روزان و شبان
روی از لذات جسمی تافته
لذت جان در عبادت یافته
قطعهای از ارض بود او را مکان
کز سرای خلد میدادی نشان
صیت عابد رفت تا چرخ کبود
بس که بودی در رکوع و در سجود
قدسیی از حال او شد باخبر
کرد اندر لوح اجر او نظر
دید اجری بس حقیر و بس قلیل
سر او را خواست از رب جلیل
وحی آمد کز برای امتحان
وقتی از اوقات با وی بگذران
پس ممثل گشت پیش او ملک
تا کند ظاهر، عیارش بر محک
گفت عابد: کیستی، احوال چیست؟
زانکه با ناجنس، نتوان کرد زیست
گفت: مردی، از علایق رستهای
چون تو، دل بر قید طاعت بستهای
حسن حالت دیدم و حسن مکان
آمدم تا با تو باشم، یک زمان
گفت عابد: آری این منزل خوش است
لیک با وی، عیب زشتی نیز هست
عیب آن باشد که آن زیبا علف
خودبخود، صد حیف میگردد تلف
از برای رب ما نبود حمار
این علفها تا چرد فصل بهار
گفت قدسی: چونکه بشنید این مقال
نیست ربت را خری، ای بیکمال
بود مقصود ملک، از این کلام
نفی خر اندر خصوص آن مقام
عابد این فهمید، یعنی نیست خر
نه در اینجا و نه در جای دگر
گفت: حاشا! این سخن دیوانگان
این چنین بیربط آمد بر زبان
پیش هر سبزه، خری میداشتی
خوش بود تا در چرا بگماشتی
گر نبودی خر که اینها را چرید
این علفها را چرا میآفرید؟
گفت قدسی: هست خر، نی خلق را
حق منزه از صفات خلق را
پس ملک، هردم صد استغفار برد
گرچه وی را ناقص و جاهل شمرد
با وجود نفی اقرار وجود
چون علفخوارش تصور کرده بود
بیتجارب، از کیا را علم نیست
کز علف حیوان تواند کرد زیست
هان، تأمل کن در این نقل شریف
که در آن پنهان بود سر لطیف
عابد اول در میان خلق بود
کسب آداب و عبادت مینمود
ورنه، چون داند عبادت چون کند؟
بر چه ملت طاعت بیچون کند
در اوان خلطه را خلق جهان
دیده بود او، آنچه دیده دیگران
بعد از آن کرد او تجرد اختیار
چون ندیده به ز طاعت، هیچ کار
بود عقلش فاسد و ناقص ولی
نه فساد ظاهر و نقص جلی
مرد عابد، دیده بد خر را بسی
هر یکی را لیک در دست کسی
گفت: اینها خود همه، از مردم است
هر یک از سعی خود آورده به دست
مالک ملک آمده هر کس به عقل
در تمسک، دست ما را نیست دخل
چون شد اینها جمله ملک دیگری
پس نباشد، حضرت رب را خری
او ندانسته که کل از حق بود
جمله را حق مالک مطلق بود
هر که را ملکیست، از ابناء اوست
هر که را مالیست، از اعطاء اوست
نزع و ایتایش به وفق حکمت است
هر که را گه عزت و گه ذلت است
هر کجا باشد وجود خر به کار
میکند ایجاد، از یک تا هزار
هرچه خواهد میکند، پیدا بکن
بیعلاج و آلت حرف و سخن
عقل عابد را چو این عرفان نبود
با ملک کرد آنچنان گفت و شنود
هان! مخند ای نفس بر عابد ز جهل
هان، مدان رستن ز نقص عقل سهل
در کمین خود نشینی، گر دمی
خویش را بینی کم از عابد همی
گر تو این اموال دانی مال رب
بهر چه در غصب داری، روز و شب؟
گر بود در عقد قلبت آنکه نیست
مال، جز مال خدا، پس ظلم چیست؟
آنچه داری مال حق دانی اگر
پس به چشم عاریت، در وی نگر
زان به هر وجهی که خواهی نفع گیر
داده بهر انتفاع، او را معیر
لیک نه وجهی که مالک نهی کرد
تا شوی از خجلت آن، روی زرد
گر نکردی این لوازم را ادا
دعوی ملزوم کردن، دان خطا
عابد اندر عقل، گرچه بود سست
بود اخلاص و عباداتش درست
کان ملک، تا آن زمان آمد پدید
علت نقصان اجر وی بدید
تا که آخر، در خلال گفتگو
کرد استنباط ضعف عقل او
هست در عقل تو نیز این اختلال
نفی خر کرد او ز حق، تو نفی مال
در تو آیا هست اخلاص و عمل؟
پس چه خندی بر وی ای نفس دغل!
در عبادت بود روزان و شبان
روی از لذات جسمی تافته
لذت جان در عبادت یافته
قطعهای از ارض بود او را مکان
کز سرای خلد میدادی نشان
صیت عابد رفت تا چرخ کبود
بس که بودی در رکوع و در سجود
قدسیی از حال او شد باخبر
کرد اندر لوح اجر او نظر
دید اجری بس حقیر و بس قلیل
سر او را خواست از رب جلیل
وحی آمد کز برای امتحان
وقتی از اوقات با وی بگذران
پس ممثل گشت پیش او ملک
تا کند ظاهر، عیارش بر محک
گفت عابد: کیستی، احوال چیست؟
زانکه با ناجنس، نتوان کرد زیست
گفت: مردی، از علایق رستهای
چون تو، دل بر قید طاعت بستهای
حسن حالت دیدم و حسن مکان
آمدم تا با تو باشم، یک زمان
گفت عابد: آری این منزل خوش است
لیک با وی، عیب زشتی نیز هست
عیب آن باشد که آن زیبا علف
خودبخود، صد حیف میگردد تلف
از برای رب ما نبود حمار
این علفها تا چرد فصل بهار
گفت قدسی: چونکه بشنید این مقال
نیست ربت را خری، ای بیکمال
بود مقصود ملک، از این کلام
نفی خر اندر خصوص آن مقام
عابد این فهمید، یعنی نیست خر
نه در اینجا و نه در جای دگر
گفت: حاشا! این سخن دیوانگان
این چنین بیربط آمد بر زبان
پیش هر سبزه، خری میداشتی
خوش بود تا در چرا بگماشتی
گر نبودی خر که اینها را چرید
این علفها را چرا میآفرید؟
گفت قدسی: هست خر، نی خلق را
حق منزه از صفات خلق را
پس ملک، هردم صد استغفار برد
گرچه وی را ناقص و جاهل شمرد
با وجود نفی اقرار وجود
چون علفخوارش تصور کرده بود
بیتجارب، از کیا را علم نیست
کز علف حیوان تواند کرد زیست
هان، تأمل کن در این نقل شریف
که در آن پنهان بود سر لطیف
عابد اول در میان خلق بود
کسب آداب و عبادت مینمود
ورنه، چون داند عبادت چون کند؟
بر چه ملت طاعت بیچون کند
در اوان خلطه را خلق جهان
دیده بود او، آنچه دیده دیگران
بعد از آن کرد او تجرد اختیار
چون ندیده به ز طاعت، هیچ کار
بود عقلش فاسد و ناقص ولی
نه فساد ظاهر و نقص جلی
مرد عابد، دیده بد خر را بسی
هر یکی را لیک در دست کسی
گفت: اینها خود همه، از مردم است
هر یک از سعی خود آورده به دست
مالک ملک آمده هر کس به عقل
در تمسک، دست ما را نیست دخل
چون شد اینها جمله ملک دیگری
پس نباشد، حضرت رب را خری
او ندانسته که کل از حق بود
جمله را حق مالک مطلق بود
هر که را ملکیست، از ابناء اوست
هر که را مالیست، از اعطاء اوست
نزع و ایتایش به وفق حکمت است
هر که را گه عزت و گه ذلت است
هر کجا باشد وجود خر به کار
میکند ایجاد، از یک تا هزار
هرچه خواهد میکند، پیدا بکن
بیعلاج و آلت حرف و سخن
عقل عابد را چو این عرفان نبود
با ملک کرد آنچنان گفت و شنود
هان! مخند ای نفس بر عابد ز جهل
هان، مدان رستن ز نقص عقل سهل
در کمین خود نشینی، گر دمی
خویش را بینی کم از عابد همی
گر تو این اموال دانی مال رب
بهر چه در غصب داری، روز و شب؟
گر بود در عقد قلبت آنکه نیست
مال، جز مال خدا، پس ظلم چیست؟
آنچه داری مال حق دانی اگر
پس به چشم عاریت، در وی نگر
زان به هر وجهی که خواهی نفع گیر
داده بهر انتفاع، او را معیر
لیک نه وجهی که مالک نهی کرد
تا شوی از خجلت آن، روی زرد
گر نکردی این لوازم را ادا
دعوی ملزوم کردن، دان خطا
عابد اندر عقل، گرچه بود سست
بود اخلاص و عباداتش درست
کان ملک، تا آن زمان آمد پدید
علت نقصان اجر وی بدید
تا که آخر، در خلال گفتگو
کرد استنباط ضعف عقل او
هست در عقل تو نیز این اختلال
نفی خر کرد او ز حق، تو نفی مال
در تو آیا هست اخلاص و عمل؟
پس چه خندی بر وی ای نفس دغل!
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۱۲ - فی التکلیف والشوق
هان، مدان بیگار تکلیفان عام
هان! مدان ضایع رسالات و پیام
باید اول آید از حق نهی و امر
غیر مختص، نه به زید ونه به عمرو
ز استماع آن دو تا بارز شده است
شوق مکنونی که در نیک و بد است
امر و نهی شرع و عقل و دین ز رب
شرط شوق این و آن دان، نه سبب
شرط اصلا محدث مشروط نیست
گرچه از بهر حدوثش، بودنی است
گر نباشد بارش نام از سما
از زمین کی روید اقسام گیا
گل، به فیض عام، روید از زمین
لیک این باشد چنان و آن چنین
این یکی خارست آن یک گل به ذات
هر یکی دارد ز ذات خود صفات
سنبل و گل، بهر روییدن دمید
خار و خس را بهر تون او آفرید
بارش اینها را چنین حالات داد
پس به بارش، حال ذات از وی نزاد
گر نکردی فهم، بگذر زین مقال
خویش را ضایع مکن اندر جلال
هان! مدان ضایع رسالات و پیام
باید اول آید از حق نهی و امر
غیر مختص، نه به زید ونه به عمرو
ز استماع آن دو تا بارز شده است
شوق مکنونی که در نیک و بد است
امر و نهی شرع و عقل و دین ز رب
شرط شوق این و آن دان، نه سبب
شرط اصلا محدث مشروط نیست
گرچه از بهر حدوثش، بودنی است
گر نباشد بارش نام از سما
از زمین کی روید اقسام گیا
گل، به فیض عام، روید از زمین
لیک این باشد چنان و آن چنین
این یکی خارست آن یک گل به ذات
هر یکی دارد ز ذات خود صفات
سنبل و گل، بهر روییدن دمید
خار و خس را بهر تون او آفرید
بارش اینها را چنین حالات داد
پس به بارش، حال ذات از وی نزاد
گر نکردی فهم، بگذر زین مقال
خویش را ضایع مکن اندر جلال
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۱۵ - فیالمناجات
بار الها، ما ظلوم و هم جهول
از تو میخواهیم، تسلیم عقول
زانکه عقل هر که را کامل کنی
خیر دارینی بدو واصل کنی
عقل، چون از علم کامل میشود
وز تعلم، علم حاصل میشود
در تعلم، هست دانا ناگزیر
استفاضه باید از شیخ کبیر
پس مرا، یارب، به دانایی رسان
تا ز شر جمله باشم در امان
تا به دل فائز شود، از فیض پیر
مر گرسنه، آنچه از نان و پنیر
از تو میخواهیم، تسلیم عقول
زانکه عقل هر که را کامل کنی
خیر دارینی بدو واصل کنی
عقل، چون از علم کامل میشود
وز تعلم، علم حاصل میشود
در تعلم، هست دانا ناگزیر
استفاضه باید از شیخ کبیر
پس مرا، یارب، به دانایی رسان
تا ز شر جمله باشم در امان
تا به دل فائز شود، از فیض پیر
مر گرسنه، آنچه از نان و پنیر
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۲۰
چون تو را میل و مرا از تو شکیبایی نیست؟!
صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست
مر تو را نیست به من میل و شکیبایی هست
بنده را هست به تو میل و شکیبایی نیست
چه بود سود از آن عمر که بیدوست رود
چه بود فایده از چشم چو بینایی نیست
بر سر کوی تو در قید وفای خویشم
ورنه نارفتنم ای دوست ز بیپایی نیست
من سگ کویم و هر جای مرا ماوایی است
بودنم بر در این خانه ز بی جایی نیست
گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را
بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست
دل رهایی طلبد از تو به هر روی که هست
ور چه داند که چو روی تو به زیبایی نیست
در چو در بحر بود چون تو نباشد صافی
گل چو بر شاخ بود چون تو به رعنایی نیست
سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو
دولت آنکه تو یک شب بر او آیی نیست
صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست
مر تو را نیست به من میل و شکیبایی هست
بنده را هست به تو میل و شکیبایی نیست
چه بود سود از آن عمر که بیدوست رود
چه بود فایده از چشم چو بینایی نیست
بر سر کوی تو در قید وفای خویشم
ورنه نارفتنم ای دوست ز بیپایی نیست
من سگ کویم و هر جای مرا ماوایی است
بودنم بر در این خانه ز بی جایی نیست
گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را
بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست
دل رهایی طلبد از تو به هر روی که هست
ور چه داند که چو روی تو به زیبایی نیست
در چو در بحر بود چون تو نباشد صافی
گل چو بر شاخ بود چون تو به رعنایی نیست
سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو
دولت آنکه تو یک شب بر او آیی نیست
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۲۷
دی یکی گفت، که از عشق خبرها دارد،
سر خود گیر که این کار خطرها دارد
دگری گفت قدم در نه و اندیشه مکن
اندرین بحر که این بحر گهرها دارد
ای گرو برده ز خوبان، به جز از شیرینی
قصب السبق کمال تو شکرها دارد
آنچه از حسن تو دیدم ز کبوتر طوقیست
وه که طاوس جمال تو چه پرها دارد
آمدم بر در تو تا مگر از صحبت تو
چون تو سلطان شوم و صحبت اثرها دارد
همه دانند ز درویش و توانگر در شهر
کاین گدا از پی دریوزه چه درها دارد
گر چه در صف غلامان تو دارم کاری
شاخ دولت به جز این میوه ثمرها دارد
کیسه پر کردهام از نقد امید و املم
بر میان از پی این کیسه کمرها دارد
هفت عضوم ز غم عشق تو خون میگریند
اشک خونین به جز از چشم ممرها دارد
از غم اندیشه ندارم که درین کار دلم
از پی خون شدن ای دوست جگرها دارد
گر به تیغم بزنی کشته نگردم که چو شمع
گردنم از پی شمشیر تو سرها دارد
انده عشق تو امروز در آویخت چو فقر
به گدایان که توانگر غم زرها دارد
سیف فرغانی اگر مرد بود بنشیند
پس هر پرده که در پیش سقرها دارد
سر خود گیر که این کار خطرها دارد
دگری گفت قدم در نه و اندیشه مکن
اندرین بحر که این بحر گهرها دارد
ای گرو برده ز خوبان، به جز از شیرینی
قصب السبق کمال تو شکرها دارد
آنچه از حسن تو دیدم ز کبوتر طوقیست
وه که طاوس جمال تو چه پرها دارد
آمدم بر در تو تا مگر از صحبت تو
چون تو سلطان شوم و صحبت اثرها دارد
همه دانند ز درویش و توانگر در شهر
کاین گدا از پی دریوزه چه درها دارد
گر چه در صف غلامان تو دارم کاری
شاخ دولت به جز این میوه ثمرها دارد
کیسه پر کردهام از نقد امید و املم
بر میان از پی این کیسه کمرها دارد
هفت عضوم ز غم عشق تو خون میگریند
اشک خونین به جز از چشم ممرها دارد
از غم اندیشه ندارم که درین کار دلم
از پی خون شدن ای دوست جگرها دارد
گر به تیغم بزنی کشته نگردم که چو شمع
گردنم از پی شمشیر تو سرها دارد
انده عشق تو امروز در آویخت چو فقر
به گدایان که توانگر غم زرها دارد
سیف فرغانی اگر مرد بود بنشیند
پس هر پرده که در پیش سقرها دارد
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۴
رفتی و نام تو ز زبانم نمیرود
و اندیشهٔ تو از دل و جانم نمیرود
گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
الا بدین حدیث زبانم نمیرود
تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
از پیش خاطر نگرانم نمیرود
گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
کاین عذر بیش با همگانم نمیرود
خونی روانه کردهام از دیده وین عجب
کز حوض قالب آب روانم نمیرود
چندان چو سگ به کوی تو در خفتهام که هیچ
از خاک درگه تو نشانم نمیرود
ذکر لب تو کردهام ای دوست سالها
هرگز حلاوتش ز دهانم نمیرود
از مشرب وصال خود این جان تشنه را
آبی بده که دست به نانم نمیرود
دانم یقین که ماه رخی قاتل من است
جز بر تو ای نگار گمانم نمیرود
آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
اینم همی نیاید و آنم نمیرود
از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
ناخوانده آید و چو برانم نمیرود
و اندیشهٔ تو از دل و جانم نمیرود
گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
الا بدین حدیث زبانم نمیرود
تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
از پیش خاطر نگرانم نمیرود
گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
کاین عذر بیش با همگانم نمیرود
خونی روانه کردهام از دیده وین عجب
کز حوض قالب آب روانم نمیرود
چندان چو سگ به کوی تو در خفتهام که هیچ
از خاک درگه تو نشانم نمیرود
ذکر لب تو کردهام ای دوست سالها
هرگز حلاوتش ز دهانم نمیرود
از مشرب وصال خود این جان تشنه را
آبی بده که دست به نانم نمیرود
دانم یقین که ماه رخی قاتل من است
جز بر تو ای نگار گمانم نمیرود
آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
اینم همی نیاید و آنم نمیرود
از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
ناخوانده آید و چو برانم نمیرود
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۵
دل سقیم شفا یابد از اشارت عشق
اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق
چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
دو کون از سر راهت به یک اشارت عشق
خبر دهد که تو مردی و شد دلت زنده
ز مرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق
چو هیزم ار چه بسی سوختی ولی خامی
که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق
تو بر وضوی قدم باش و دل مده به کسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
گرت دل است که سرمایهدار وصل شوی
ز سوز بگذر و درساز با خسارت عشق
چو آسمان اگرش صدهزار باشد چشم
همیشه کور بود مرد بیبصارت عشق
ورای عشق خرابی است تا سرت نرود
برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق
غلاموار همی کن ایاز را خدمت
که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق
شبی ز شربت وصلش دهان کنی شیرین
چو تلخ کام شوی روزی از مرارت عشق
دگر ز حادثه غم نیست سیف فرغانی
تو را که خانه به تاراج شد ز غارت عشق
اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق
چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
دو کون از سر راهت به یک اشارت عشق
خبر دهد که تو مردی و شد دلت زنده
ز مرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق
چو هیزم ار چه بسی سوختی ولی خامی
که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق
تو بر وضوی قدم باش و دل مده به کسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
گرت دل است که سرمایهدار وصل شوی
ز سوز بگذر و درساز با خسارت عشق
چو آسمان اگرش صدهزار باشد چشم
همیشه کور بود مرد بیبصارت عشق
ورای عشق خرابی است تا سرت نرود
برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق
غلاموار همی کن ایاز را خدمت
که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق
شبی ز شربت وصلش دهان کنی شیرین
چو تلخ کام شوی روزی از مرارت عشق
دگر ز حادثه غم نیست سیف فرغانی
تو را که خانه به تاراج شد ز غارت عشق
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۸۸
بپوش آن رخ و دلربایی مکن
دگر با کسی آشنایی مکن
به چشم سیه خون مردم مریز
به روی چو مه دلربایی مکن
ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع
به هر مجلسی روشنایی مکن
مرو از بر ما و گر میروی
دگر عزم رفتن چو آیی مکن
به امثال من بعد ازین التفات
به سگ روی نان مینمایی، مکن
سخن آتشی میفروزی، مگوی
نظر فتنهای میفزایی، مکن
مرا غمزهٔ تو به صد رمز گفت
تو نیز ای فلان، بیوفایی مکن
به چشمی که کردی به ما یک نظر
به دیگر کس ار آن نمایی، مکن
چو شمع فلک نور از آن روی تافت
تو روشندلی تیرهرایی مکن
گر او را خوهی ترک عالم بگوی
تو سلطان وقتی گدایی مکن
محبت وفاق است مر دوست را
خلافی به طبع مرایی مکن
چو معشوق رند است و می میخورد
اگر عاشقی پارسایی مکن
دگر با کسی آشنایی مکن
به چشم سیه خون مردم مریز
به روی چو مه دلربایی مکن
ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع
به هر مجلسی روشنایی مکن
مرو از بر ما و گر میروی
دگر عزم رفتن چو آیی مکن
به امثال من بعد ازین التفات
به سگ روی نان مینمایی، مکن
سخن آتشی میفروزی، مگوی
نظر فتنهای میفزایی، مکن
مرا غمزهٔ تو به صد رمز گفت
تو نیز ای فلان، بیوفایی مکن
به چشمی که کردی به ما یک نظر
به دیگر کس ار آن نمایی، مکن
چو شمع فلک نور از آن روی تافت
تو روشندلی تیرهرایی مکن
گر او را خوهی ترک عالم بگوی
تو سلطان وقتی گدایی مکن
محبت وفاق است مر دوست را
خلافی به طبع مرایی مکن
چو معشوق رند است و می میخورد
اگر عاشقی پارسایی مکن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۸
منم یارا بدین سان اوفتاده
دلم را سوز در جان اوفتاده
غم چندین پریشان حال امروز
درین طبع پریشان اوفتاده
چو بسته زیر پای پیل ملکی
به دست این عوانان اوفتاده
نهاده دین به یک سو و زهر سو
چو کافر در مسلمان اوفتاده
ببین در نان خلق این کژدمان را
چو اندر گوشت کرمان اوفتاده
عوانان اندرو گویی سگانند
به سال قحط در نان اوفتاده
همه در آرزوی مال و جاهند
به چاه اندر چو کوران اوفتاده
شکم پر کرده از خمر و درین خاک
همه در گل چو مستان اوفتاده
تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر
که از جوعی بدین سان اوفتاده،
که بینی از دهان ملک بیرون
سگان را همچو دندان اوفتاده
به جای عنبر و مشکش کنون هست
گزنده در گریبان اوفتاده،
توانگر کز پی درویش دایم
زرش بودی ز دامان اوفتاده
ازین جامه کنان کون برهنه
که بادا سگ در ایشان اوفتاده،
بسی مردم ز سرما بر زمیناند
چو برف اندر زمستان اوفتاده
دریغا مکنت چندین توانگر
به دست این گدایان اوفتاده
از انگشت سلیمان رفته خاتم
ولی در دست دیوان اوفتاده
زنان را گوی در میدان و چوگان
ز دست مرد میدان اوفتاده
چو مرغان آمده در دام صیاد
چو دانه پیش مرغان اوفتاده
به عهد این سگان از بیشبانی ست
رمه در دست سرحان اوفتاده
رعیت گوسپنداند، این سگان گرگ
همه در گوسپندان اوفتاده
پلنگی چند میخواهیم یا رب
درین دیوانه گرگان اوفتاده
ز دست و پای این گردنزنان است
سراسر ملک ویران اوفتاده
ایا مظلوم سرگشته که هستی
چنین محروم و حیران اوفتاده
ز جور ظالمان در شهر خویشی
به خواری چون غریبان اوفتاده
اگر صبرت بود روزی دو بینی
عوانان کشته، میران اوفتاده
امیرانی که بر تو ظلم کردند
به خواری چون اسیران اوفتاده
هر آن کو اندرین خانه مقیم است
چو دیوارش همی دان اوفتاده
جهانجویی اگر ناگه بخیزد
بسی بینی بزرگان اوفتاده
ببینی ناگهان مردان دین را
برین دنیا پرستان اوفتاده
چه میدانند کار دولت این قوم
که در دیناند نادان اوفتاده
به فرمان خداوند از سر تخت
خداوندان فرمان اوفتاده
کلاه عزت اندر پای خواری
ز سرهای عزیزان اوفتاده
به آه چون تو مظلوم افسر ملک
ز فرق تاجداران اوفتاده
گرش گردون سریر ملک باشد
برو صد ماه تابان اوفتاده
ز بالای عمل در پستی عزل
چنین کس را همی دان اوفتاده
تو نیز ای سیف فرغانی چرایی
حزین در بیت احزان اوفتاده
برین نطع ای پیاده ز اسب دولت
بسی دیدی سواران اوفتاده
هم آخر دیگری بر جای اینان
نشسته دان و اینان اوفتاده
درین باغ این سپیداران بیبر
به بادی چون درختان اوفتاده
خدا درمان فرستد مردمی را
کزین دردند نالان اوفتاده
دلم را سوز در جان اوفتاده
غم چندین پریشان حال امروز
درین طبع پریشان اوفتاده
چو بسته زیر پای پیل ملکی
به دست این عوانان اوفتاده
نهاده دین به یک سو و زهر سو
چو کافر در مسلمان اوفتاده
ببین در نان خلق این کژدمان را
چو اندر گوشت کرمان اوفتاده
عوانان اندرو گویی سگانند
به سال قحط در نان اوفتاده
همه در آرزوی مال و جاهند
به چاه اندر چو کوران اوفتاده
شکم پر کرده از خمر و درین خاک
همه در گل چو مستان اوفتاده
تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر
که از جوعی بدین سان اوفتاده،
که بینی از دهان ملک بیرون
سگان را همچو دندان اوفتاده
به جای عنبر و مشکش کنون هست
گزنده در گریبان اوفتاده،
توانگر کز پی درویش دایم
زرش بودی ز دامان اوفتاده
ازین جامه کنان کون برهنه
که بادا سگ در ایشان اوفتاده،
بسی مردم ز سرما بر زمیناند
چو برف اندر زمستان اوفتاده
دریغا مکنت چندین توانگر
به دست این گدایان اوفتاده
از انگشت سلیمان رفته خاتم
ولی در دست دیوان اوفتاده
زنان را گوی در میدان و چوگان
ز دست مرد میدان اوفتاده
چو مرغان آمده در دام صیاد
چو دانه پیش مرغان اوفتاده
به عهد این سگان از بیشبانی ست
رمه در دست سرحان اوفتاده
رعیت گوسپنداند، این سگان گرگ
همه در گوسپندان اوفتاده
پلنگی چند میخواهیم یا رب
درین دیوانه گرگان اوفتاده
ز دست و پای این گردنزنان است
سراسر ملک ویران اوفتاده
ایا مظلوم سرگشته که هستی
چنین محروم و حیران اوفتاده
ز جور ظالمان در شهر خویشی
به خواری چون غریبان اوفتاده
اگر صبرت بود روزی دو بینی
عوانان کشته، میران اوفتاده
امیرانی که بر تو ظلم کردند
به خواری چون اسیران اوفتاده
هر آن کو اندرین خانه مقیم است
چو دیوارش همی دان اوفتاده
جهانجویی اگر ناگه بخیزد
بسی بینی بزرگان اوفتاده
ببینی ناگهان مردان دین را
برین دنیا پرستان اوفتاده
چه میدانند کار دولت این قوم
که در دیناند نادان اوفتاده
به فرمان خداوند از سر تخت
خداوندان فرمان اوفتاده
کلاه عزت اندر پای خواری
ز سرهای عزیزان اوفتاده
به آه چون تو مظلوم افسر ملک
ز فرق تاجداران اوفتاده
گرش گردون سریر ملک باشد
برو صد ماه تابان اوفتاده
ز بالای عمل در پستی عزل
چنین کس را همی دان اوفتاده
تو نیز ای سیف فرغانی چرایی
حزین در بیت احزان اوفتاده
برین نطع ای پیاده ز اسب دولت
بسی دیدی سواران اوفتاده
هم آخر دیگری بر جای اینان
نشسته دان و اینان اوفتاده
درین باغ این سپیداران بیبر
به بادی چون درختان اوفتاده
خدا درمان فرستد مردمی را
کزین دردند نالان اوفتاده
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۴ - این قطعه را به دوست خود شیخ نور الدین فرزند شیخ محمود نوشت
با حسن چو لطف یار کردی،
ای جان بنگر چه کار کردی؟!
دل را به سخن گشاد دادی
دی را به نفس بهار کردی
با چاکر خرد خود بسی لطف،
ای صدر بزرگوار کردی
چون شعر رهی نهان نماند
فضلی که تو آشکار کردی
از وصل بریده بود امیدم
بازم تو امیدوار کردی
از نامهٔ خود طویلهٔ در
در گردن روزگار کردی
چون دست عروس نامهای را
از خامه پر از نگار کردی
زین نامه که دام مرغ روح است
چون من زغنی شکار کردی
از بهر جمال وصل خود باز
چشم املم چهار کردی
زین چند لقب که حد من نیست
بر مزبله در نثار کردی
ای جان بنگر چه کار کردی؟!
دل را به سخن گشاد دادی
دی را به نفس بهار کردی
با چاکر خرد خود بسی لطف،
ای صدر بزرگوار کردی
چون شعر رهی نهان نماند
فضلی که تو آشکار کردی
از وصل بریده بود امیدم
بازم تو امیدوار کردی
از نامهٔ خود طویلهٔ در
در گردن روزگار کردی
چون دست عروس نامهای را
از خامه پر از نگار کردی
زین نامه که دام مرغ روح است
چون من زغنی شکار کردی
از بهر جمال وصل خود باز
چشم املم چهار کردی
زین چند لقب که حد من نیست
بر مزبله در نثار کردی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
نه دست آن که بگیریم زلف ماهی را
نه روز روشنی از پی شب سیاهی را
فغان که بر در شاهی است دادخواهی ما
که از ستم ندهد داد دادخواهی را
گدای شهرم و بر سر هوای آن دارم
که سر نهم به کف پای پادشاهی را
ز خسروان ملاحت کجا روا باشد
که در پناه نگیرند بیپناهی را
به راه عشق به حدی است ناامیدی من
که نا امید کند هر امید گاهی را
چگونه لاف محبت زند نظر بازی
کز آب دیده نشستهست خاک راهی را
بزیر خون محبان که در شریعت عشق
به هیچ حال نخواهم کسی گواهی را
نه من شهید تو تنها شدم که از هر سو
به خاک ریختهای خون بیگناهی را
به یک نگاه ز رحمت بکش فروغی را
مکن دریغ ز مشتاق خود نگاهی را
نه روز روشنی از پی شب سیاهی را
فغان که بر در شاهی است دادخواهی ما
که از ستم ندهد داد دادخواهی را
گدای شهرم و بر سر هوای آن دارم
که سر نهم به کف پای پادشاهی را
ز خسروان ملاحت کجا روا باشد
که در پناه نگیرند بیپناهی را
به راه عشق به حدی است ناامیدی من
که نا امید کند هر امید گاهی را
چگونه لاف محبت زند نظر بازی
کز آب دیده نشستهست خاک راهی را
بزیر خون محبان که در شریعت عشق
به هیچ حال نخواهم کسی گواهی را
نه من شهید تو تنها شدم که از هر سو
به خاک ریختهای خون بیگناهی را
به یک نگاه ز رحمت بکش فروغی را
مکن دریغ ز مشتاق خود نگاهی را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
پایه عمر گرانمایه بر آب است برآب
همه جا شاهد این نکته حباب است ، حباب
باده خور باده به بانک نی و فتوای حکیم
زان که دل درد تو را چاره شراب است، شراب
بر سر کوی خرابات کسی آباد است
که مدام از می دیرینه خراب است، خراب
گر به تیغم نزند محض گناه است، گناه
ور به خونم بکشد عین ثواب است، ثواب
رسم عشاق جگر خسته نیاز است ، نیاز
خوی خوبان ستم پیشه عتاب است ، عتاب
آن که عشق تو نورزید جماد است، جماد
وان که می با تو ننوشید دواب است، دواب
تا تو را اهل نظر هیچ تماشا نکنند
خم به خم زلف تو بر چهره نقاب است، نقاب
در سفالین قدح از شیشه مکن می به درنگ
که مدار فلک سفله شتاب است، شتاب
گر فروغی نرود از سر کویت چه کند
که ملاقات رقیب تو عذاب است، عذاب
همه جا شاهد این نکته حباب است ، حباب
باده خور باده به بانک نی و فتوای حکیم
زان که دل درد تو را چاره شراب است، شراب
بر سر کوی خرابات کسی آباد است
که مدام از می دیرینه خراب است، خراب
گر به تیغم نزند محض گناه است، گناه
ور به خونم بکشد عین ثواب است، ثواب
رسم عشاق جگر خسته نیاز است ، نیاز
خوی خوبان ستم پیشه عتاب است ، عتاب
آن که عشق تو نورزید جماد است، جماد
وان که می با تو ننوشید دواب است، دواب
تا تو را اهل نظر هیچ تماشا نکنند
خم به خم زلف تو بر چهره نقاب است، نقاب
در سفالین قدح از شیشه مکن می به درنگ
که مدار فلک سفله شتاب است، شتاب
گر فروغی نرود از سر کویت چه کند
که ملاقات رقیب تو عذاب است، عذاب
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
خوشتر از دانهٔ اشکم گهری پیدا نیست
حیف و صد حیف که اهل نظری پیدا نیست
کسی از سر دل جام خبردار نشد
بیخبر باش که صاحب خبری پیدا نیست
میفروش ار بزند نوبت شاهی شاید
که به غیر از در میخانه دری پیدا نیست
سینهام چاک شد و ضارب خنجر پنهان
پردهام پاره شد و پردهدری پیدا نیست
جر تمنای تو در هیچ دلی مخفی نی
غیر سودای تو در هیچ سری پیدا نیست
آن قدر در خم گیسوی تو دل پنهان است
کز دل گمشدهٔ ما اثری پیدا نیست
تا خط سبز تو از طرف بناگوش دمید
از پی شام سیاهم سحری پیدا نیست
صبر من با لب شیرین تو ز اندازه گذشت
تنگ شد حوصله تنگ شکری پیدا نیست
بر سر کوی تو از حال دل آگاه نیم
در چمن طایر بی بال و پری پیدا نیست
عجبی نیست که سر خیل نظر بازانم
کز تو در خیل بتان خوبتری پیدا نیست
مگر آه تو فروغی ره افلاک گرفت
که امشب از برج سعادت قمری پیدا نیست
حیف و صد حیف که اهل نظری پیدا نیست
کسی از سر دل جام خبردار نشد
بیخبر باش که صاحب خبری پیدا نیست
میفروش ار بزند نوبت شاهی شاید
که به غیر از در میخانه دری پیدا نیست
سینهام چاک شد و ضارب خنجر پنهان
پردهام پاره شد و پردهدری پیدا نیست
جر تمنای تو در هیچ دلی مخفی نی
غیر سودای تو در هیچ سری پیدا نیست
آن قدر در خم گیسوی تو دل پنهان است
کز دل گمشدهٔ ما اثری پیدا نیست
تا خط سبز تو از طرف بناگوش دمید
از پی شام سیاهم سحری پیدا نیست
صبر من با لب شیرین تو ز اندازه گذشت
تنگ شد حوصله تنگ شکری پیدا نیست
بر سر کوی تو از حال دل آگاه نیم
در چمن طایر بی بال و پری پیدا نیست
عجبی نیست که سر خیل نظر بازانم
کز تو در خیل بتان خوبتری پیدا نیست
مگر آه تو فروغی ره افلاک گرفت
که امشب از برج سعادت قمری پیدا نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
وصل تو نصیب دل صاحب نظری نیست
یاقوت لبت قسمت خونین جگری نیست
المنةالله که به عهد رخ و زلفت
بر گردن من منت شام و سحری نیست
پیداست ز نالیدن مرغان گلستان
کاسوده ز سودای غمش هیچ سری نیست
فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه
اندر سفر عشق مرا هم سفری نیست
در راه خطرناک طلب گم شدم آخر
زیرا که درین ورطه مرا راهبری نیست
تا آن صنم آمد به در از پرده، فلک گفت
الحق که درین پرده چنین پردهدری نیست
گفتی که چه داری به خریداری لعلش
جز اشک گران مایه به دستم گهری نیست
تا خود نشوی شانه، به زلفش نزنی چنگ
انگشت کسی کارگشای دگری نیست
در کوی خرابات رسیدم به مقامی
کانجا ز کرامات فروشان اثری نیست
جز دردسر از درد کشی هیچ ندیدم
افسوس که در بی خبری هم خبری نیست
شرمنده شد آخر ز دل تنگ فروغی
پنداشت ز تنگ شکرش تنگ تری نیست
یاقوت لبت قسمت خونین جگری نیست
المنةالله که به عهد رخ و زلفت
بر گردن من منت شام و سحری نیست
پیداست ز نالیدن مرغان گلستان
کاسوده ز سودای غمش هیچ سری نیست
فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه
اندر سفر عشق مرا هم سفری نیست
در راه خطرناک طلب گم شدم آخر
زیرا که درین ورطه مرا راهبری نیست
تا آن صنم آمد به در از پرده، فلک گفت
الحق که درین پرده چنین پردهدری نیست
گفتی که چه داری به خریداری لعلش
جز اشک گران مایه به دستم گهری نیست
تا خود نشوی شانه، به زلفش نزنی چنگ
انگشت کسی کارگشای دگری نیست
در کوی خرابات رسیدم به مقامی
کانجا ز کرامات فروشان اثری نیست
جز دردسر از درد کشی هیچ ندیدم
افسوس که در بی خبری هم خبری نیست
شرمنده شد آخر ز دل تنگ فروغی
پنداشت ز تنگ شکرش تنگ تری نیست