عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
آن شنیدی که در ولایت شام
رفته بودند اشتران به چرام
شتر مست در بیابانی
کرد قصد هلاک نادانی
مرد نادان ز پیش اشتر جَست
از پیَش میدوید اشتر مست
مرد در راه خویش چاهی دید
خویشتن را در آن پناهی دید
شتر آمد به نزد چه ناگاه
مرد بفگند خویش را در چاه
دستها را به خار زد چون ورد
پایها نیز در شکافی کرد
در ته چه چو بنگرید جوان
اژدها دید باز کرده دهان
دید از بعد محنت بسیار
زیر هر پاش خفته جفتی مار
دید یک جفت موش بر سر چاه
آن سپید و دگر چو قیر سیاه
میبریدند بیخ خاربنان
تا درافتد به چاه مرد جوان
مرد نادان چو دید حالت بد
گفت یارب چه حالتست این خود
در دَمِ اژدها مکان سازم
یا به دندان مار بگدازم
از همه بدتر این که شد کین خواه
شتر مست نیز بر سرِ چاه
آخرالامر تن به حکم نهاد
ایزدش از کرم دری بگشاد
دید در گوشههای خار نحیف
اندکی زان ترنجبین لطیف
اندکی زان ترنجبین برکند
کرد پاکیزه در دهان افگند
لذّت آن بکرد مدهوشش
مگر آن خوف شد فراموشش
تویی آن مرد و چاهت این دنیی
چار طبعت بسان این افعی
آن دو موش سیه سفید دژم
که بُرد بیخ خار بُن در دم
شب و روزست آن سپید و سیاه
بیخ عمر تو میکنند تباه
اژدهایی که هست بر سرِ چاه
گور تنگست زان نهای آگاه
بر سرِ چاه نیز اشتر مست
اجل است ای ضعیف کوته دست
خاربُن عمر تست یعنی زیست
میندانی ترنجبین تو چیست
شهوتست آن ترنجبین ای مرد
که ترا از دو کَون غافل کرد
رفته بودند اشتران به چرام
شتر مست در بیابانی
کرد قصد هلاک نادانی
مرد نادان ز پیش اشتر جَست
از پیَش میدوید اشتر مست
مرد در راه خویش چاهی دید
خویشتن را در آن پناهی دید
شتر آمد به نزد چه ناگاه
مرد بفگند خویش را در چاه
دستها را به خار زد چون ورد
پایها نیز در شکافی کرد
در ته چه چو بنگرید جوان
اژدها دید باز کرده دهان
دید از بعد محنت بسیار
زیر هر پاش خفته جفتی مار
دید یک جفت موش بر سر چاه
آن سپید و دگر چو قیر سیاه
میبریدند بیخ خاربنان
تا درافتد به چاه مرد جوان
مرد نادان چو دید حالت بد
گفت یارب چه حالتست این خود
در دَمِ اژدها مکان سازم
یا به دندان مار بگدازم
از همه بدتر این که شد کین خواه
شتر مست نیز بر سرِ چاه
آخرالامر تن به حکم نهاد
ایزدش از کرم دری بگشاد
دید در گوشههای خار نحیف
اندکی زان ترنجبین لطیف
اندکی زان ترنجبین برکند
کرد پاکیزه در دهان افگند
لذّت آن بکرد مدهوشش
مگر آن خوف شد فراموشش
تویی آن مرد و چاهت این دنیی
چار طبعت بسان این افعی
آن دو موش سیه سفید دژم
که بُرد بیخ خار بُن در دم
شب و روزست آن سپید و سیاه
بیخ عمر تو میکنند تباه
اژدهایی که هست بر سرِ چاه
گور تنگست زان نهای آگاه
بر سرِ چاه نیز اشتر مست
اجل است ای ضعیف کوته دست
خاربُن عمر تست یعنی زیست
میندانی ترنجبین تو چیست
شهوتست آن ترنجبین ای مرد
که ترا از دو کَون غافل کرد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
التمثیل فی صلابة طریقالاسلام
رفت زی روم و فدی از اسلام
تا شوند از جهاد نیکو نام
وهنی افتاد تا شکسته شدند
چند کس زان میانه بسته شدند
علوی بود و دانشومندی
حیز مردی ولی خردمندی
کس فرستادشان عظیمالروم
کرد بر هر سه شخص حکم سدوم
گفت شست مغانه بربندید
بت به معبود خویش بپسندید
ورنه مر هر سه را بسوزانیم
بکنم هر بدی که بتوانم
بنشستند و هر سه رای زدند
هر سه تن دست در دعای زدند
گفت مرد فقیه رخصت هست
بسته در دست خصم عهد شکست
که چو بر کفر کرد خصم اجبار
نه به دل از زبان دهد اقرار
بعد از آن چون فرج فراز آید
به سرِ شرط و عهد باز آید
علوی گفت مر مراست شفیع
جدّم آن سرور شریف و وضیع
حیز گفتا به مرد دانشمند
که ز کار شما شدم خرسند
مر ترا علم تو دلیل بسست
علوی را پدر خلیل بسست
من که باشم مخنّث دو جهان
کز بد من شود جهان ویرا
هرچه خواهید با تنم بکنید
گو بگیرید و گردنم بزنید
نیک و بد هست پیش من یکسان
نام نیکو گزیدهام ز جهان
سر فدی کردهام پی دین را
چکنم جان و عار سجّین را
کُشته بهتر مرا به نام نکو
که بُوم زنده با هزار آهو
جان بداد و یکی سجود نکرد
بر درِ عار و شک قعود نکرد
ای به مردی تو در زمانه مثل
حیز مردی چنین نمود عمل
تو که مردی چنین عمل بنمای
ورنه بیهوده بین فقع مگشای
هرچه جز راه حق مجازی دان
هرچه جز کار اوست بازی دان
هرچه جسمت به روح بنماید
چون تو خردی ترا بزرگ آید
عقل و جان پردهدار فرمانند
چاکرانش نبات و حیوانند
آنچه عقد نبات و حیوانست
اندر اقطاع آسیابانست
عالم طبع و وهم و حس و خیال
همه بازیچهاند و ما اطفال
غازیان طفل خویش را پیوست
تیغ چوبین ازان دهند به دست
تا چو آن طفل مردِ کار شود
تیغ چوبینش ذوالفقار شود
مادران پیش خویش از آن به مجاز
دختران را کنند لعبت باز
تاش چون شوی خواستار آید
آن به کدبانوییش به کار آید
تا چو بگذاشت لعبت بیجان
لعبت زنده پرورد پس از آن
طفل دکانک از پی آن کرد
تا به دکان رسد چو گردد مرد
این همه نقش دانی از پی چیست
تا به معنی رسی بدانی زیست
این جهان صورتست و آن معنی
اندرین جان واندر آن جان نی
تا بر این و به آن به انبازی
آدمیزاده میکند بازی
تا چو شد مرد و چشم او شد باز
آید از نقشها به معنی باز
زان که خود نیست از درون سرای
در دبستان عقل بازی جای
بندگان را ادیب بیگانهست
خواجه را خود ادیب در خانهست
شاه زادهست آدمی و نسیب
نبود هیچ بیرقیب و ادیب
هرکه فرزند شاه کی باشد
بیادیب و رقیب کی باشد
آدمی عالم مقصّر نیست
همه همتا و هم همه بر نیست
تو که باشی هنوز آدم را
چه شناسی تو خاتم و جم را
که ستور است و دیو در پایه
هم فرومایه هم گرانمایه
خو که نز راه بخردی باشد
از ستوری و از ددی باشد
آدمی همچو مرغ با پر نیست
هم همه بار و هم همه بر نیست
هرکه نان با خرد نداند خورد
دعوی آدمی نباید کرد
آدمی بیخرد ستور بُوَد
گرچه دارد دو دیده کور بُوَد
گر تو جویای عالم رازی
ای زمن با زمانه چون سازی
چند از این آسیا و آن گلخن
نام این باغ و وصف آن گلشن
بهر آن کرد پادشات عزیز
تا کنی نان و آب کو و کمیز
تا کی از دور چرخ دون لئیم
خورد دونان بوی چو مال یتیم
سال و مه مانده در غم نانی
وز لباس علوم عریانی
قوت خودبینی از کفایت خود
اعتقادت بدست و دینت بد
رازق خویش را نمیدانی
بندهٔ آب و چاکر نانی
تو ز جان فوت و موت میدانی
ز آتش ایمن ز فقر ترسانی
تا شوند از جهاد نیکو نام
وهنی افتاد تا شکسته شدند
چند کس زان میانه بسته شدند
علوی بود و دانشومندی
حیز مردی ولی خردمندی
کس فرستادشان عظیمالروم
کرد بر هر سه شخص حکم سدوم
گفت شست مغانه بربندید
بت به معبود خویش بپسندید
ورنه مر هر سه را بسوزانیم
بکنم هر بدی که بتوانم
بنشستند و هر سه رای زدند
هر سه تن دست در دعای زدند
گفت مرد فقیه رخصت هست
بسته در دست خصم عهد شکست
که چو بر کفر کرد خصم اجبار
نه به دل از زبان دهد اقرار
بعد از آن چون فرج فراز آید
به سرِ شرط و عهد باز آید
علوی گفت مر مراست شفیع
جدّم آن سرور شریف و وضیع
حیز گفتا به مرد دانشمند
که ز کار شما شدم خرسند
مر ترا علم تو دلیل بسست
علوی را پدر خلیل بسست
من که باشم مخنّث دو جهان
کز بد من شود جهان ویرا
هرچه خواهید با تنم بکنید
گو بگیرید و گردنم بزنید
نیک و بد هست پیش من یکسان
نام نیکو گزیدهام ز جهان
سر فدی کردهام پی دین را
چکنم جان و عار سجّین را
کُشته بهتر مرا به نام نکو
که بُوم زنده با هزار آهو
جان بداد و یکی سجود نکرد
بر درِ عار و شک قعود نکرد
ای به مردی تو در زمانه مثل
حیز مردی چنین نمود عمل
تو که مردی چنین عمل بنمای
ورنه بیهوده بین فقع مگشای
هرچه جز راه حق مجازی دان
هرچه جز کار اوست بازی دان
هرچه جسمت به روح بنماید
چون تو خردی ترا بزرگ آید
عقل و جان پردهدار فرمانند
چاکرانش نبات و حیوانند
آنچه عقد نبات و حیوانست
اندر اقطاع آسیابانست
عالم طبع و وهم و حس و خیال
همه بازیچهاند و ما اطفال
غازیان طفل خویش را پیوست
تیغ چوبین ازان دهند به دست
تا چو آن طفل مردِ کار شود
تیغ چوبینش ذوالفقار شود
مادران پیش خویش از آن به مجاز
دختران را کنند لعبت باز
تاش چون شوی خواستار آید
آن به کدبانوییش به کار آید
تا چو بگذاشت لعبت بیجان
لعبت زنده پرورد پس از آن
طفل دکانک از پی آن کرد
تا به دکان رسد چو گردد مرد
این همه نقش دانی از پی چیست
تا به معنی رسی بدانی زیست
این جهان صورتست و آن معنی
اندرین جان واندر آن جان نی
تا بر این و به آن به انبازی
آدمیزاده میکند بازی
تا چو شد مرد و چشم او شد باز
آید از نقشها به معنی باز
زان که خود نیست از درون سرای
در دبستان عقل بازی جای
بندگان را ادیب بیگانهست
خواجه را خود ادیب در خانهست
شاه زادهست آدمی و نسیب
نبود هیچ بیرقیب و ادیب
هرکه فرزند شاه کی باشد
بیادیب و رقیب کی باشد
آدمی عالم مقصّر نیست
همه همتا و هم همه بر نیست
تو که باشی هنوز آدم را
چه شناسی تو خاتم و جم را
که ستور است و دیو در پایه
هم فرومایه هم گرانمایه
خو که نز راه بخردی باشد
از ستوری و از ددی باشد
آدمی همچو مرغ با پر نیست
هم همه بار و هم همه بر نیست
هرکه نان با خرد نداند خورد
دعوی آدمی نباید کرد
آدمی بیخرد ستور بُوَد
گرچه دارد دو دیده کور بُوَد
گر تو جویای عالم رازی
ای زمن با زمانه چون سازی
چند از این آسیا و آن گلخن
نام این باغ و وصف آن گلشن
بهر آن کرد پادشات عزیز
تا کنی نان و آب کو و کمیز
تا کی از دور چرخ دون لئیم
خورد دونان بوی چو مال یتیم
سال و مه مانده در غم نانی
وز لباس علوم عریانی
قوت خودبینی از کفایت خود
اعتقادت بدست و دینت بد
رازق خویش را نمیدانی
بندهٔ آب و چاکر نانی
تو ز جان فوت و موت میدانی
ز آتش ایمن ز فقر ترسانی
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
حکایت در ظالم و مظلوم
کودکی با حریف بیانصاف
گفت کای سر به سر دغا و خلاف
تو درازی و نیز در یازی
پس همان به که گَوز کم بازی
اندرین شاهراه بیم و امید
دایهٔ جسم تست دیو سپید
شب و روز از پی غذای تنت
مانده پستان دیو در دهنت
که هوای هلاکت اندیشت
سر پستان سیه کند پیشت
کو یکی مادری که از سرِ درد
کودک از شیر باز داند کرد
کردت ارچه چو گَوز بُن گردن
شیرِ پستان غافلی خوردن
ناگهی بینی از درِ بستان
اجل آید سیه کند پستان
شیر خوردنت امل دراز کند
اجلت خو ز شیر باز کند
دل خورد شیر او چو گاو سبوس
نزد عامی چو پارسا سالوس
باز کن خو ز شیر خوردن پُر
طمع از شیر ماده گاو ببُر
بر سر پل دل وطر چه بُوَد
در سرای خطر بطر چه بُوَد
طین که ابلیس داشت از وی ننگ
تو چو دینش گرفته در بر تنگ
زادمی قبله عقل و دین داری
نه نباتی که قبله طین داری
نبوی پیش جهل دست آموز
بر همه آرزو شوی پیروز
دل ز گل بگسل ار یقین داری
دور کن کین ز دل چو دین داری
گر تو در خطّهٔ خطر شب و روز
با خرد همچو طفل باز گَوز
خانهٔ جغد را بکوشیدی
به گچ و سنگ و نقش پوشیدی
سال طوفان و خانه آشفته
تو درو گاه مست و گه خفته
نه که چون ژالهای فرو بارد
خانه را بر سرت فرود آرد
روز و شب گاه و بیگه از باران
غافل از راه آب و ناوندان
چون ترا برد در سفر طوفان
بر تو خندند نقش و گچ پس از آن
بر دکان فریب و تلبیست
دست خوش یافتست ابلیست
هم ز دست خودت در این بنیاد
پای در گل بماند و سر بر باد
هست از او امر و نهی و آرو میار
از تو بیشه است عمر دست افزار
آنچه سود آید او برد به درست
وآنچه باشد زیان ز مایهٔ تست
ناگرفته به رشوت از دین نور
رایگان دیو را شده مزدور
گفت کای سر به سر دغا و خلاف
تو درازی و نیز در یازی
پس همان به که گَوز کم بازی
اندرین شاهراه بیم و امید
دایهٔ جسم تست دیو سپید
شب و روز از پی غذای تنت
مانده پستان دیو در دهنت
که هوای هلاکت اندیشت
سر پستان سیه کند پیشت
کو یکی مادری که از سرِ درد
کودک از شیر باز داند کرد
کردت ارچه چو گَوز بُن گردن
شیرِ پستان غافلی خوردن
ناگهی بینی از درِ بستان
اجل آید سیه کند پستان
شیر خوردنت امل دراز کند
اجلت خو ز شیر باز کند
دل خورد شیر او چو گاو سبوس
نزد عامی چو پارسا سالوس
باز کن خو ز شیر خوردن پُر
طمع از شیر ماده گاو ببُر
بر سر پل دل وطر چه بُوَد
در سرای خطر بطر چه بُوَد
طین که ابلیس داشت از وی ننگ
تو چو دینش گرفته در بر تنگ
زادمی قبله عقل و دین داری
نه نباتی که قبله طین داری
نبوی پیش جهل دست آموز
بر همه آرزو شوی پیروز
دل ز گل بگسل ار یقین داری
دور کن کین ز دل چو دین داری
گر تو در خطّهٔ خطر شب و روز
با خرد همچو طفل باز گَوز
خانهٔ جغد را بکوشیدی
به گچ و سنگ و نقش پوشیدی
سال طوفان و خانه آشفته
تو درو گاه مست و گه خفته
نه که چون ژالهای فرو بارد
خانه را بر سرت فرود آرد
روز و شب گاه و بیگه از باران
غافل از راه آب و ناوندان
چون ترا برد در سفر طوفان
بر تو خندند نقش و گچ پس از آن
بر دکان فریب و تلبیست
دست خوش یافتست ابلیست
هم ز دست خودت در این بنیاد
پای در گل بماند و سر بر باد
هست از او امر و نهی و آرو میار
از تو بیشه است عمر دست افزار
آنچه سود آید او برد به درست
وآنچه باشد زیان ز مایهٔ تست
ناگرفته به رشوت از دین نور
رایگان دیو را شده مزدور
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
اندر صفت بیابان گوید
تنگی راه را صفت بشنو
در رهی نازموده خیره مرو
ره چو سوفار و خار چون پیکان
مار رنگین درو چو توز کمان
تیز و گریان کنندت از گرما
امّغیلان او چو ابنذکا
خاره در تفّ او چو خاره سبک
شوره بر سنگ او چو شاره تُنُک
مرده خاکش ز هجر بیآبی
کفنش کرده شوره سیمابی
مهمهش با مهابت ارقم
چون دم ابیض و دل بلعم
شده از تفّ شورهٔ بدرنگ
همچو سیماب ریزه در وی سنگ
سایه یک دم درو نیاسوده
غول و خضرش سراب پیموده
نابسوده برِ هلاکش را
ادهم روزگار خاکش را
پیش چشم و خیال پر کینه
خاک سرمه سراب آیینه
ابر بهمن درو سموم شده
مار بر خاک او چو موم شده
بوده هامون او چو هاویه راست
خاک همچون دل معاویه راست
که نرفتی ز سهم آن هامون
خضر بیآب و بیدلیل برون
خضر بیرهبر اندران صحرا
نتوانست رفت برعمیا
زانکه از روی حقد و پر کینی
راه چون پشت آینهٔ چینی
قمر آنجا طریق گم کرده
شمس در وی شعاع بسپرده
جزع در چشمهاش خوان آرای
غول بر گوشها فقاع گشای
از پی قوت و قوّت مردم
گندمش پر ز نیش چون گزدم
نرگس اندر خیال بود چنین
آفتابی میانهٔ پروین
چشمهٔ آفتاب ابر آلود
تشت شمعی میان تودهٔ دود
گرچه از بهر مهر دل داری
شش درم ساخت کرد دیناری
قلزم قیر و قار تا ابراج
برفشانده تلاطم امواج
صحن بیامن او چو خانهٔ بیم
مانده بیآب همچو روی یتیم
باد سردش ز دل بریده امید
ریگ گرمش به مرگ داده نوید
تا سمومش صمام گوش آمد
دست او پایبند هوش امد
گزدم از خار او کند مسواک
مار افعی درو نیابد خاک
خاک او روی آب نادیده
گل او پشت مردم دیده
نان ندید آنکه ز آب او شد شاد
جان نبرد آنکه دل برو بنهاد
تب زردست رشتهٔ چَه اوی
مرگ سرخست رفتن ره اوی
زین بیابان بسی ترا بهتر
خانه و آب سرد و دیگ کبر
در رهی نازموده خیره مرو
ره چو سوفار و خار چون پیکان
مار رنگین درو چو توز کمان
تیز و گریان کنندت از گرما
امّغیلان او چو ابنذکا
خاره در تفّ او چو خاره سبک
شوره بر سنگ او چو شاره تُنُک
مرده خاکش ز هجر بیآبی
کفنش کرده شوره سیمابی
مهمهش با مهابت ارقم
چون دم ابیض و دل بلعم
شده از تفّ شورهٔ بدرنگ
همچو سیماب ریزه در وی سنگ
سایه یک دم درو نیاسوده
غول و خضرش سراب پیموده
نابسوده برِ هلاکش را
ادهم روزگار خاکش را
پیش چشم و خیال پر کینه
خاک سرمه سراب آیینه
ابر بهمن درو سموم شده
مار بر خاک او چو موم شده
بوده هامون او چو هاویه راست
خاک همچون دل معاویه راست
که نرفتی ز سهم آن هامون
خضر بیآب و بیدلیل برون
خضر بیرهبر اندران صحرا
نتوانست رفت برعمیا
زانکه از روی حقد و پر کینی
راه چون پشت آینهٔ چینی
قمر آنجا طریق گم کرده
شمس در وی شعاع بسپرده
جزع در چشمهاش خوان آرای
غول بر گوشها فقاع گشای
از پی قوت و قوّت مردم
گندمش پر ز نیش چون گزدم
نرگس اندر خیال بود چنین
آفتابی میانهٔ پروین
چشمهٔ آفتاب ابر آلود
تشت شمعی میان تودهٔ دود
گرچه از بهر مهر دل داری
شش درم ساخت کرد دیناری
قلزم قیر و قار تا ابراج
برفشانده تلاطم امواج
صحن بیامن او چو خانهٔ بیم
مانده بیآب همچو روی یتیم
باد سردش ز دل بریده امید
ریگ گرمش به مرگ داده نوید
تا سمومش صمام گوش آمد
دست او پایبند هوش امد
گزدم از خار او کند مسواک
مار افعی درو نیابد خاک
خاک او روی آب نادیده
گل او پشت مردم دیده
نان ندید آنکه ز آب او شد شاد
جان نبرد آنکه دل برو بنهاد
تب زردست رشتهٔ چَه اوی
مرگ سرخست رفتن ره اوی
زین بیابان بسی ترا بهتر
خانه و آب سرد و دیگ کبر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
فصل دیگر در مدایح سلطان اعزّاللّٰه نصره
چونکه بهرامشاه شه باشد
مر ورا زین صفت سپه باشد
ملکش از ملک جم نیاید کم
تر و تازه چو بوستان ارم
مملکت آسمان مَلک خورشید
خواجه چون ماه و قاضیان ناهید
عالم آراسته به دولت و داد
گشته معدوم در عدم بیداد
عرصهٔ مملکت چو باغ بهشت
مشک اذفر سرشته با گل و خشت
خاک این مملکت شده کافور
چشم بد باد از این حوالی دور
اهل غزنین چه کرده بود از داد
که چنین شان کریم شاهی داد
هرچه ز ایزد بخواستید عطا
دادتان بخ بخ این گزیده دعا
به اجابت دعا چو مقرون گشت
هرچه زو خواستند افزون گشت
شاه عادل نکو نیت دستور
مُلک آباد و دست ظالم دور
لشکری بر مثال مور و ملخ
بحر و بر زان ملا و وادی و شخ
صدهزاران سوارِ جوشندار
که نماند ز دشمنان دیّار
عدد لشکرش هر آنکه شمرد
نشمرد او و عمر پایان برد
روز بارش چو برنشست به تخت
کار بر دشمنان بگیرد سخت
جوش دیوان گذشته از پروین
رونق خواجه تا به علّیّین
خواجگان دگر چو مهر و چو ماه
رونق گاه و زینت درگاه
اهل دیوان همه عدول و قضاة
گاه توقیع و عرض و خط و برات
به مظالم نشسته اهل قبول
قاضیان وجیه و جمع عدول
تا ملک بر فلک مکان دارد
تا سماک از سمک نشان دارد
پادشاه و وزیر و میر و حشم
عادل و ناصح و امین حرم
مر ورا زین صفت سپه باشد
ملکش از ملک جم نیاید کم
تر و تازه چو بوستان ارم
مملکت آسمان مَلک خورشید
خواجه چون ماه و قاضیان ناهید
عالم آراسته به دولت و داد
گشته معدوم در عدم بیداد
عرصهٔ مملکت چو باغ بهشت
مشک اذفر سرشته با گل و خشت
خاک این مملکت شده کافور
چشم بد باد از این حوالی دور
اهل غزنین چه کرده بود از داد
که چنین شان کریم شاهی داد
هرچه ز ایزد بخواستید عطا
دادتان بخ بخ این گزیده دعا
به اجابت دعا چو مقرون گشت
هرچه زو خواستند افزون گشت
شاه عادل نکو نیت دستور
مُلک آباد و دست ظالم دور
لشکری بر مثال مور و ملخ
بحر و بر زان ملا و وادی و شخ
صدهزاران سوارِ جوشندار
که نماند ز دشمنان دیّار
عدد لشکرش هر آنکه شمرد
نشمرد او و عمر پایان برد
روز بارش چو برنشست به تخت
کار بر دشمنان بگیرد سخت
جوش دیوان گذشته از پروین
رونق خواجه تا به علّیّین
خواجگان دگر چو مهر و چو ماه
رونق گاه و زینت درگاه
اهل دیوان همه عدول و قضاة
گاه توقیع و عرض و خط و برات
به مظالم نشسته اهل قبول
قاضیان وجیه و جمع عدول
تا ملک بر فلک مکان دارد
تا سماک از سمک نشان دارد
پادشاه و وزیر و میر و حشم
عادل و ناصح و امین حرم
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
حکایت
آن شنیدی که در حد مرداشت
بود مردی گدای و گاوی داشت
از قضا را وبای گاوان خاست
هرکرا پنج بود چار بکاست
روستایی ز بیم درویشی
رفت تا بر قضا کند پیشی
بخرید آن حریص بیمایه
بدل گاو خر ز همسایه
چون برآمد ز بیع روزی بیست
از قضا خر بمرد و گاو بزیست
سر برآورد از تحیّر و گفت
کای شناسای رازهای نهفت
هرچه گویم بود ز نسناسی
چون تو خر را ز گاو نشناسی
بود مردی گدای و گاوی داشت
از قضا را وبای گاوان خاست
هرکرا پنج بود چار بکاست
روستایی ز بیم درویشی
رفت تا بر قضا کند پیشی
بخرید آن حریص بیمایه
بدل گاو خر ز همسایه
چون برآمد ز بیع روزی بیست
از قضا خر بمرد و گاو بزیست
سر برآورد از تحیّر و گفت
کای شناسای رازهای نهفت
هرچه گویم بود ز نسناسی
چون تو خر را ز گاو نشناسی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
حکایت و ضربالمثل
آن شنیدی که از کم آزاری
رندی اندر ربود دستاری
آن دوید از نشاط در بستان
وین دوان شد به سوی گورستان
آن یکی گفتش از سرِ سردی
که بدیدم سلیم دل مردی
تو بدین سو همی چه پویی تفت
کانکه دستار برد زان سو رفت
مرد دستار برده فصلی گفت
نیک بشنو کهآن به اصلی گفت
گفت ای خواجه گرچه زان سون شد
نه ز بندِ زمانه بیرون شد
چه دوم بیهده سوی بستان
خود همی یابمش به گورستان
من همین یک دو روز صبر کنم
روی در روی این دو قبر کنم
که بدین جا خود از سرای مجاز
مرگ سیلیزنانش آرد باز
زود باشد که از سرای سپنج
آورندش به پیش من بیرنج
آنکه راز دل و نهان داند
داد من زو به جمله بستاند
تا بدین سان که کرد ما را عور
عوری خود بیند اندر گور
از چنین اقربا چه اندیشی
تا خوشی چیست در چنین خویشی
اصل دین چون علَم بلند کند
با چنین اصل ریشخند کند
خویش ناخوش به سوی من به مثل
هست موی زهار و موی بغل
بر کنی بد رها کنی ناخوش
تیره زو آب و گنده زو آتش
قیمتی در قیامت ایمانست
نه نسبنامهای انسانست
تخمهای که شهوتی نبود
بَرِ آن جز قیامتی نبود
نبود روز حشر نوبت طین
نوبت دین بود به یومالدّین
باش تا بگسلد به وقت نشور
نسلهای جهان ز صدمت صور
چکنی خویشی کسی که عیان
ببرد آبت ار نیابد نان
گر شره سوی جانش حمله برد
بچه را لقمه سازد و بخورد
مثل خویش بد چو دهقانست
دست او پایبند اقرانست
تا بود سایه هست زیر درخت
چون فرو ریخت برگ بندد رخت
خرمنش چون ز دانه باشد پُر
پشک اشتر نمایدش چون دُر
سالی ار هیچ خشکی آغازد
زود دهقان پزشکی آغازد
ننگ بر شد بر آسمان برین
نام گم شد چو نم نیافت زمین
برزگر رفت و نان و دوغ ببرد
ماله و جفت و داس و یوغ ببرد
با چنین قوم چون کنی خویشی
گر نه برخیره سغبهٔ خویشی
یار آن باش کت کند یاری
شب مستی و روز هشیاری
رندی اندر ربود دستاری
آن دوید از نشاط در بستان
وین دوان شد به سوی گورستان
آن یکی گفتش از سرِ سردی
که بدیدم سلیم دل مردی
تو بدین سو همی چه پویی تفت
کانکه دستار برد زان سو رفت
مرد دستار برده فصلی گفت
نیک بشنو کهآن به اصلی گفت
گفت ای خواجه گرچه زان سون شد
نه ز بندِ زمانه بیرون شد
چه دوم بیهده سوی بستان
خود همی یابمش به گورستان
من همین یک دو روز صبر کنم
روی در روی این دو قبر کنم
که بدین جا خود از سرای مجاز
مرگ سیلیزنانش آرد باز
زود باشد که از سرای سپنج
آورندش به پیش من بیرنج
آنکه راز دل و نهان داند
داد من زو به جمله بستاند
تا بدین سان که کرد ما را عور
عوری خود بیند اندر گور
از چنین اقربا چه اندیشی
تا خوشی چیست در چنین خویشی
اصل دین چون علَم بلند کند
با چنین اصل ریشخند کند
خویش ناخوش به سوی من به مثل
هست موی زهار و موی بغل
بر کنی بد رها کنی ناخوش
تیره زو آب و گنده زو آتش
قیمتی در قیامت ایمانست
نه نسبنامهای انسانست
تخمهای که شهوتی نبود
بَرِ آن جز قیامتی نبود
نبود روز حشر نوبت طین
نوبت دین بود به یومالدّین
باش تا بگسلد به وقت نشور
نسلهای جهان ز صدمت صور
چکنی خویشی کسی که عیان
ببرد آبت ار نیابد نان
گر شره سوی جانش حمله برد
بچه را لقمه سازد و بخورد
مثل خویش بد چو دهقانست
دست او پایبند اقرانست
تا بود سایه هست زیر درخت
چون فرو ریخت برگ بندد رخت
خرمنش چون ز دانه باشد پُر
پشک اشتر نمایدش چون دُر
سالی ار هیچ خشکی آغازد
زود دهقان پزشکی آغازد
ننگ بر شد بر آسمان برین
نام گم شد چو نم نیافت زمین
برزگر رفت و نان و دوغ ببرد
ماله و جفت و داس و یوغ ببرد
با چنین قوم چون کنی خویشی
گر نه برخیره سغبهٔ خویشی
یار آن باش کت کند یاری
شب مستی و روز هشیاری
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
اندر هجو حکیم طالعی گوید
وین دگر هست شاعری به دروغ
که ندارد سخنش ایچ فروغ
چون پیازست شعرش ارچه نکوست
تا به پایان چو بنگری همه پوست
دل و جان تیره همچو تودهٔ گرد
دهن و کون یکی چو مهرهٔ نرد
هزل شعرش سعیر صورت و هوش
سخنش زمهریر شهره گوش
خانهٔ جغد هست چون خوانش
نخرد کس به ترّهای نانش
دردسر زاد زو که در تدبیر
تیز و عریان و گنده بود چو سیر
راست گویی حکیم صابونی است
مایهٔ خبث و جهل و مأبونی است
شاعری بیحفاظ و بیخردست
در سفاهت بسان جدّ خودست
خیره رویی ز تیرهرایی به
بیزبانی ز ژاژ خایی به
سخنش سر برهنه همچو تنش
معنیش کون دریده همچو زنش
بتر از کوپیاژهٔ بلخی
سخنش در خوشی نه در تلخی
صفت و صنعتش کثیف و کنیف
وقت و ذوقش به دل رکیک و ضعیف
چون سخن گفت در میان گروه
گفت هریک که اینت نغز و شکوه
تازی و پارسیش در گفتار
بغل زاولی است در کردار
بس که جویای لوت و قوت شود
طعمه و قوت عنکبوت شود
چون ملخ دشت و بوستانش یکیست
چون مگس دیگ و دیگدانش یکیست
چون تو کردی ز ژاژ خود آغاز
گوشها در کند به روی فراز
دل من چون شنود گفتارش
سیلی من ز دور گفت آرش
عقل و حسِّ من از تباهی آن
مانده مدهوش و عاجز و حیران
گنده باشد هرآنچه او گوید
همچو گل کز میان گه روید
به همه وقت خامش از گفتار
ملکالموت حاضرش بر کار
دل بُوَد شاد تا بود خاموش
بود آسوده از تباهی گوش
چون گشاید به ابلهی گفتار
گوشم ار بشنود بگرید زار
گرچه بیرون برآن سخن خندند
دل درون در ز خشم دربندند
به یکی در در آورد گوشش
به دگر در برون کند هوشش
دل عاقل چو گشت هزل نیوش
دل دو انگشت دین کند در گوش
مانده در صفِّ ناکسان ازل
از مدیح و هجا و زهد و غزل
هرکجا ترّهات او خوانند
ژاژ طیان چو موعظه دانند
چون هوا ژاژ او به گوش سپرد
گوش کفّارت گناه شمرد
پنبه در گوش پیش قولش وهم
آستین در دهان ز جهلش فهم
شده سردی نصیب در ازلش
نوحه بسیار خوشتر از غزلش
از حدیثش معاشر و میخوار
شود از باده و طرب بیزار
گر فسرده شدی چو پیه آخر
نشنوی نغمهٔ کریه آخر
تا کی این ژاژ بیشمار آخر
ویحک از خلق شرم دار آخر
چون سبکسار گشت هزل فروش
در خورست آن زمان گرانی گوش
دین که با شادمانی آمد جفت
پیش وی خود سخن که یارد گفت
همچو لاله است گفت و گوی پلید
از دهانش دل سیاه پدید
ای گزیده ره هوس بر هوش
سخنت نالهٔ جرس در گوش
که ندارد سخنش ایچ فروغ
چون پیازست شعرش ارچه نکوست
تا به پایان چو بنگری همه پوست
دل و جان تیره همچو تودهٔ گرد
دهن و کون یکی چو مهرهٔ نرد
هزل شعرش سعیر صورت و هوش
سخنش زمهریر شهره گوش
خانهٔ جغد هست چون خوانش
نخرد کس به ترّهای نانش
دردسر زاد زو که در تدبیر
تیز و عریان و گنده بود چو سیر
راست گویی حکیم صابونی است
مایهٔ خبث و جهل و مأبونی است
شاعری بیحفاظ و بیخردست
در سفاهت بسان جدّ خودست
خیره رویی ز تیرهرایی به
بیزبانی ز ژاژ خایی به
سخنش سر برهنه همچو تنش
معنیش کون دریده همچو زنش
بتر از کوپیاژهٔ بلخی
سخنش در خوشی نه در تلخی
صفت و صنعتش کثیف و کنیف
وقت و ذوقش به دل رکیک و ضعیف
چون سخن گفت در میان گروه
گفت هریک که اینت نغز و شکوه
تازی و پارسیش در گفتار
بغل زاولی است در کردار
بس که جویای لوت و قوت شود
طعمه و قوت عنکبوت شود
چون ملخ دشت و بوستانش یکیست
چون مگس دیگ و دیگدانش یکیست
چون تو کردی ز ژاژ خود آغاز
گوشها در کند به روی فراز
دل من چون شنود گفتارش
سیلی من ز دور گفت آرش
عقل و حسِّ من از تباهی آن
مانده مدهوش و عاجز و حیران
گنده باشد هرآنچه او گوید
همچو گل کز میان گه روید
به همه وقت خامش از گفتار
ملکالموت حاضرش بر کار
دل بُوَد شاد تا بود خاموش
بود آسوده از تباهی گوش
چون گشاید به ابلهی گفتار
گوشم ار بشنود بگرید زار
گرچه بیرون برآن سخن خندند
دل درون در ز خشم دربندند
به یکی در در آورد گوشش
به دگر در برون کند هوشش
دل عاقل چو گشت هزل نیوش
دل دو انگشت دین کند در گوش
مانده در صفِّ ناکسان ازل
از مدیح و هجا و زهد و غزل
هرکجا ترّهات او خوانند
ژاژ طیان چو موعظه دانند
چون هوا ژاژ او به گوش سپرد
گوش کفّارت گناه شمرد
پنبه در گوش پیش قولش وهم
آستین در دهان ز جهلش فهم
شده سردی نصیب در ازلش
نوحه بسیار خوشتر از غزلش
از حدیثش معاشر و میخوار
شود از باده و طرب بیزار
گر فسرده شدی چو پیه آخر
نشنوی نغمهٔ کریه آخر
تا کی این ژاژ بیشمار آخر
ویحک از خلق شرم دار آخر
چون سبکسار گشت هزل فروش
در خورست آن زمان گرانی گوش
دین که با شادمانی آمد جفت
پیش وی خود سخن که یارد گفت
همچو لاله است گفت و گوی پلید
از دهانش دل سیاه پدید
ای گزیده ره هوس بر هوش
سخنت نالهٔ جرس در گوش
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
التمثّل فیالقناعة و ترک الحاجة
بود بقراط را خُمی مسکن
بودش آن خُم به جای پیراهن
روزی از اتفاق سرما یافت
از سوی خم به سوی دشت شتافت
پادشاه زمان برو بگذشت
دیدش او را چنان برهنه به دشت
شد برِ او فراز و گفت ای تن
کر بخواهی سبک سه حاجه ز من
هر سه حالی روا کنم تو بخواه
که منم بر زمانه شاهنشاه
گفت بقراط حاجت اوّل
عمام هست یک به یک به خلل
گنهم محو کن بیامرزم
کز گرانی چو کوه البرزم
گفت ویحک خدای بتواند
مزد بدهد گناه بستاند
گفت برگوی حاجت دومین
که منم پادشاه روی زمین
گفت پیرم مرا جوان گردان
عجز و ضعف از نهاد من بستان
گفت این از خدای باید خواست
از من این خواستن نیاید راست
زود پیش آر حاجت سومین
از من این آرزو مخواه چنین
گفت روزی من فزون گردان
جانم از چنگ مرگ باز رهان
گفت این نیز کرد نتوانم
مَلِکم بر جهان نه یزدانم
گفت برتر شو از برِ خورشید
که رطب خیره بار نارد بید
حاجت از کردگار خواهم من
وز تو حالی بدو پناهم من
تو چو من عاجزی و مجبوری
وز بزرگی و برتری دوری
برتری مر خدای را زیباست
که به ملکت همیشه بیهمتاست
یارب ای سیّدی به حق رسول
دور گردان دل مرا ز فضول
ای خداوند فرد بیهمتا
جسم را همچو اسم بخش سنا
بودش آن خُم به جای پیراهن
روزی از اتفاق سرما یافت
از سوی خم به سوی دشت شتافت
پادشاه زمان برو بگذشت
دیدش او را چنان برهنه به دشت
شد برِ او فراز و گفت ای تن
کر بخواهی سبک سه حاجه ز من
هر سه حالی روا کنم تو بخواه
که منم بر زمانه شاهنشاه
گفت بقراط حاجت اوّل
عمام هست یک به یک به خلل
گنهم محو کن بیامرزم
کز گرانی چو کوه البرزم
گفت ویحک خدای بتواند
مزد بدهد گناه بستاند
گفت برگوی حاجت دومین
که منم پادشاه روی زمین
گفت پیرم مرا جوان گردان
عجز و ضعف از نهاد من بستان
گفت این از خدای باید خواست
از من این خواستن نیاید راست
زود پیش آر حاجت سومین
از من این آرزو مخواه چنین
گفت روزی من فزون گردان
جانم از چنگ مرگ باز رهان
گفت این نیز کرد نتوانم
مَلِکم بر جهان نه یزدانم
گفت برتر شو از برِ خورشید
که رطب خیره بار نارد بید
حاجت از کردگار خواهم من
وز تو حالی بدو پناهم من
تو چو من عاجزی و مجبوری
وز بزرگی و برتری دوری
برتری مر خدای را زیباست
که به ملکت همیشه بیهمتاست
یارب ای سیّدی به حق رسول
دور گردان دل مرا ز فضول
ای خداوند فرد بیهمتا
جسم را همچو اسم بخش سنا
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
التمثیل فی احوال المنجّم الجاهل عندالملک العالم
بود وقتی منجّمی کانا
همچو اهل زمانه نابینا
پادشاهی ورا به خدمت خواند
گاه و بیگاه پیش خود بنشاند
پادشا مر ورا سؤالی کرد
مشکلش از ره محالی کرد
پادشا زیرک و جهانبین بود
ظاهر و باطنش پر از دین بود
گفت روزی برای خود بگزین
رو به تقویم حال خویش ببین
آن زمان کت همه کمال بُوَد
کوکب نحس در وبال بُوَد
طالعت را همه شرف باشد
حال تو بر تو منکشف باشد
هیچ نکبت نباشدت پیدا
خیز و دل شادمانه پیش من آ
تاترا خلعتی دهم در خور
تا شود فقر و فاقهات کمتر
مرد ابله برفت و روز گزید
وآنچه مقصود شاه بود ندید
بامدادی بَرِ شه آمد زود
که از آن بهترینش روز نبود
شاه چون دید مرد را دلشاد
صد در از رنج و غم برو بگشاد
گفت در حال گردنش بزنید
بسته ویرا ز پیش من بکشید
مرد دژخیم مر ورا بکشید
برد واندر زمان سرش ببرید
می ندانست روز نیک از بد
بود تقلید امام او نه خرد
همچو اهل زمانه نابینا
پادشاهی ورا به خدمت خواند
گاه و بیگاه پیش خود بنشاند
پادشا مر ورا سؤالی کرد
مشکلش از ره محالی کرد
پادشا زیرک و جهانبین بود
ظاهر و باطنش پر از دین بود
گفت روزی برای خود بگزین
رو به تقویم حال خویش ببین
آن زمان کت همه کمال بُوَد
کوکب نحس در وبال بُوَد
طالعت را همه شرف باشد
حال تو بر تو منکشف باشد
هیچ نکبت نباشدت پیدا
خیز و دل شادمانه پیش من آ
تاترا خلعتی دهم در خور
تا شود فقر و فاقهات کمتر
مرد ابله برفت و روز گزید
وآنچه مقصود شاه بود ندید
بامدادی بَرِ شه آمد زود
که از آن بهترینش روز نبود
شاه چون دید مرد را دلشاد
صد در از رنج و غم برو بگشاد
گفت در حال گردنش بزنید
بسته ویرا ز پیش من بکشید
مرد دژخیم مر ورا بکشید
برد واندر زمان سرش ببرید
می ندانست روز نیک از بد
بود تقلید امام او نه خرد
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
التمثیل
از پی نای و چنگ بوالخداش
خانهای تنگ ساخت بوالنباش
تا همی گربه نای دارد و چنگ
موش را چیست به ز خانهٔ تنگ
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جلد دوکاندار
تا بود گربه در کمان کمین
موش را گلشن است زیر زمین
تیز کرده است ای خردمندان
گربهٔ مرگ چنگل و دندان
تا کرا همچو موش دریابد
سوی جانش چو گربه بشتابد
اندرین کارگه به روز و به شب
چنگلش تابدار و جان در تب
چون ز تاب و تبت کشید به دم
از وجودت ربود سوی عدم
مینوازد همی ترا الحق
آن طبیب طمع خر احمق
مینداند ز روی کم عقلی
پشت معنی نمود بینقلی
چنگ و دندان چو مرگ دریازد
موش را گربه هیچ ننوازد
پیشوای کسی که بنده بُوَد
پند او از نبی بسنده بُوَد
با تن دردناک و با دل ریش
نرسد کس به کامهٔ دل خویش
خانهای تنگ ساخت بوالنباش
تا همی گربه نای دارد و چنگ
موش را چیست به ز خانهٔ تنگ
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جلد دوکاندار
تا بود گربه در کمان کمین
موش را گلشن است زیر زمین
تیز کرده است ای خردمندان
گربهٔ مرگ چنگل و دندان
تا کرا همچو موش دریابد
سوی جانش چو گربه بشتابد
اندرین کارگه به روز و به شب
چنگلش تابدار و جان در تب
چون ز تاب و تبت کشید به دم
از وجودت ربود سوی عدم
مینوازد همی ترا الحق
آن طبیب طمع خر احمق
مینداند ز روی کم عقلی
پشت معنی نمود بینقلی
چنگ و دندان چو مرگ دریازد
موش را گربه هیچ ننوازد
پیشوای کسی که بنده بُوَد
پند او از نبی بسنده بُوَد
با تن دردناک و با دل ریش
نرسد کس به کامهٔ دل خویش
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر افتخار خویش فرماید
ذم شنیدی ز مرغ عیسیرو
مدحم اکنون ز آفتاب شنو
گرچه چون من سخنگزاری نیست
بهتر از شاه گوش داری نیست
ورچه زین به سخن گزارد شاه
چشم دارم که گوش دارد شاه
خود چه گویم که در سپید و سیاه
نیک دانم که نیک داند شاه
همچو شمس است شعر من تابان
لیک جرمش در آسمان پنهان
مثلّ مادح تو چون جانست
فعل پیدا و ذات پنهانست
نافه و نحل و پیله را مانم
که ز پیدا بهست پنهانم
مه که خورشید را برو بندند
چون جدا گشت ازو برو خندند
بر کهی کز مهان نهان باشد
گر بخندند جای آن باشد
باشد از دور خوش به گوش مجاز
از من آوازه وز دهل آواز
خاصه سست و ضعیفم و واله
چون دل نافه و تن ناقه
چون نباشد بر اوج گردون مه
پس عُطارد همیشه تنها به
همچو ابرم ز دست مشتی گل
آب در چشم و آتش اندر دل
آب و آتش ز دیده و دل من
غرقه دارد همیشه منزل من
باد در زیر امر و فرمانت
ملک هم گوشهٔ سلیمانت
عقل و فرهنگ و جود دین تو باد
نقش جاوید بر نگین تو باد
آفریننده باد یار ترا
کافرید او بزرگوار ترا
مدحم اکنون ز آفتاب شنو
گرچه چون من سخنگزاری نیست
بهتر از شاه گوش داری نیست
ورچه زین به سخن گزارد شاه
چشم دارم که گوش دارد شاه
خود چه گویم که در سپید و سیاه
نیک دانم که نیک داند شاه
همچو شمس است شعر من تابان
لیک جرمش در آسمان پنهان
مثلّ مادح تو چون جانست
فعل پیدا و ذات پنهانست
نافه و نحل و پیله را مانم
که ز پیدا بهست پنهانم
مه که خورشید را برو بندند
چون جدا گشت ازو برو خندند
بر کهی کز مهان نهان باشد
گر بخندند جای آن باشد
باشد از دور خوش به گوش مجاز
از من آوازه وز دهل آواز
خاصه سست و ضعیفم و واله
چون دل نافه و تن ناقه
چون نباشد بر اوج گردون مه
پس عُطارد همیشه تنها به
همچو ابرم ز دست مشتی گل
آب در چشم و آتش اندر دل
آب و آتش ز دیده و دل من
غرقه دارد همیشه منزل من
باد در زیر امر و فرمانت
ملک هم گوشهٔ سلیمانت
عقل و فرهنگ و جود دین تو باد
نقش جاوید بر نگین تو باد
آفریننده باد یار ترا
کافرید او بزرگوار ترا
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
در شرع و شعر گوید
ای سنایی چو شرع دادت بار
دست ازین شاعری و شعر بدار
شرع دیدی ز شعر دل بگسل
که گدایی نگارد اندر دل
شعر بر حسب طبع و جان سرهئیست
چون به سنّت رسیده مسخرهئیست
شعرت اوّل که شاه تن باشد
نور صبح دروغزن باشد
چون مرا پیر عقل بپذیرفت
کردگارم به فضل بپذیرفت
مدد ناحفاظ و خس بُوَد اوی
غلط مؤذن و عسس بُوَد اوی
سخن شاعران همه غمز است
نکتهٔ انبیا همه رمز است
آن بدین غمز خواجگی جوید
وین بدین رمز راه دین پوید
شرع چون صبح صادق آمد راست
که فزون شد به نور و هیچ نکاست
دردمندی به گرد عیسی گرد
داروی رهنشین چه خواهی کرد
هرکجا شرع انبیا باشد
شعر اندوه بر کیا باشد
حکما طبع آسمان دانند
انبیا روح این و آن خوانند
آنکه سیروزه راه ماه بُوَد
شرع را زان فلک چه جاه بُوَد
اینک اقلیم بیم و امیدست
خود یکی روزه راه خورشیدست
گر زیم بعد از این نگویم من
در جهان بیش و کم به نظم سخن
نا تمامی عقل بودستم
خویشتن را بیازمودستم
ای کسانیکه اهل غزنینید
بر سرِ خاک چون که بنشنید
هرزه و بیهُده مپردازید
نفط در خرمنم میندازید
ظاهر آنچه گفتههای منست
وصف نقش خط خدای منست
تو مخوانش غزل که توحیدست
باطنش وحی و حمد و تمجیدست
گر توانید گه گهم به دعا
یاد دارید مهتر و برنا
که بیامرزش ای خدای خبیر
عذر تقصیرها ازو بپذیر
دست ازین شاعری و شعر بدار
شرع دیدی ز شعر دل بگسل
که گدایی نگارد اندر دل
شعر بر حسب طبع و جان سرهئیست
چون به سنّت رسیده مسخرهئیست
شعرت اوّل که شاه تن باشد
نور صبح دروغزن باشد
چون مرا پیر عقل بپذیرفت
کردگارم به فضل بپذیرفت
مدد ناحفاظ و خس بُوَد اوی
غلط مؤذن و عسس بُوَد اوی
سخن شاعران همه غمز است
نکتهٔ انبیا همه رمز است
آن بدین غمز خواجگی جوید
وین بدین رمز راه دین پوید
شرع چون صبح صادق آمد راست
که فزون شد به نور و هیچ نکاست
دردمندی به گرد عیسی گرد
داروی رهنشین چه خواهی کرد
هرکجا شرع انبیا باشد
شعر اندوه بر کیا باشد
حکما طبع آسمان دانند
انبیا روح این و آن خوانند
آنکه سیروزه راه ماه بُوَد
شرع را زان فلک چه جاه بُوَد
اینک اقلیم بیم و امیدست
خود یکی روزه راه خورشیدست
گر زیم بعد از این نگویم من
در جهان بیش و کم به نظم سخن
نا تمامی عقل بودستم
خویشتن را بیازمودستم
ای کسانیکه اهل غزنینید
بر سرِ خاک چون که بنشنید
هرزه و بیهُده مپردازید
نفط در خرمنم میندازید
ظاهر آنچه گفتههای منست
وصف نقش خط خدای منست
تو مخوانش غزل که توحیدست
باطنش وحی و حمد و تمجیدست
گر توانید گه گهم به دعا
یاد دارید مهتر و برنا
که بیامرزش ای خدای خبیر
عذر تقصیرها ازو بپذیر
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳۹- عمرو بن عثمان المکّی، رضی اللّه عنه
و منهم: سرور دلها، و نور سرها، عمرو بن عثمان المکی، رضی اللّه عنه
از کبرا و سادات اهل طریقت بود. وی را تصانیف مشهور است اندر حقایق این علم و نسبت ارادت خود به جنید کردی، از بعد آن که ابوسعید خراز را دیده بود و با نِباجی صحبت کرده بود و اندر اصول، امام وقت بود.
از وی میآید که گفت: «لایَقَعُ عَلی کَیْفِیَّةِ الوَجْدِ عِبارَةٌ، لأنَّهُ سِرُّ اللّهِ عندَ المؤمنینَ.» عبارت بر کیفیت وجد دوستان نیفتد؛ از آنچه آن سر حق است به نزدیک مؤمنان و هرچه عبارت بنده اندر آن تصرف تواند کرد آن سر حق نباشد؛ از آنچه کلیت تکلف بنده از اسرار ربانی منقطع است.
و گویند چون عمرو به اصفهان آمد، حَدَثی به صحبت وی پیوست و پدر مانع وی بود از صحبت عمرو؛ تا بیمار شد و مدتی برآمد. روزی شیخ برخاست و با جماعتی فقرا به عیادت وی شد. حدث به شیخ اشارت کرد تا قوال را بگوید تا بیتی برخواند. عمرو قوال را گفت: برخوان:
مالی مَرَضْتُ فَلَمْ یَعُدْنی عائدٌ
مِنْکُمْ ویَمْرَضٌ عَبْدُکم فأعودُ
بیمار چون بشنید برخاست و بنشست و لهب و سلطان بیماری وی کمتر شد. گفت: زِدْنی:
وَأَشَدُّ مِنْ مَرَضی عَلَیَّ صُدُودُکم
و صُدودُ عَبْدِکُمُ عَلیَّ شَدیدُ
بیمار برخاست و نالانی از او کم شد، و پدر وی را به صحبت عمرو مسلم گردانید و آن اندیشه که میبودش اندر دل، از آن توبه کرد. وآن حدث یکی از بزرگان طریقت شد. و هوأعلم.
از کبرا و سادات اهل طریقت بود. وی را تصانیف مشهور است اندر حقایق این علم و نسبت ارادت خود به جنید کردی، از بعد آن که ابوسعید خراز را دیده بود و با نِباجی صحبت کرده بود و اندر اصول، امام وقت بود.
از وی میآید که گفت: «لایَقَعُ عَلی کَیْفِیَّةِ الوَجْدِ عِبارَةٌ، لأنَّهُ سِرُّ اللّهِ عندَ المؤمنینَ.» عبارت بر کیفیت وجد دوستان نیفتد؛ از آنچه آن سر حق است به نزدیک مؤمنان و هرچه عبارت بنده اندر آن تصرف تواند کرد آن سر حق نباشد؛ از آنچه کلیت تکلف بنده از اسرار ربانی منقطع است.
و گویند چون عمرو به اصفهان آمد، حَدَثی به صحبت وی پیوست و پدر مانع وی بود از صحبت عمرو؛ تا بیمار شد و مدتی برآمد. روزی شیخ برخاست و با جماعتی فقرا به عیادت وی شد. حدث به شیخ اشارت کرد تا قوال را بگوید تا بیتی برخواند. عمرو قوال را گفت: برخوان:
مالی مَرَضْتُ فَلَمْ یَعُدْنی عائدٌ
مِنْکُمْ ویَمْرَضٌ عَبْدُکم فأعودُ
بیمار چون بشنید برخاست و بنشست و لهب و سلطان بیماری وی کمتر شد. گفت: زِدْنی:
وَأَشَدُّ مِنْ مَرَضی عَلَیَّ صُدُودُکم
و صُدودُ عَبْدِکُمُ عَلیَّ شَدیدُ
بیمار برخاست و نالانی از او کم شد، و پدر وی را به صحبت عمرو مسلم گردانید و آن اندیشه که میبودش اندر دل، از آن توبه کرد. وآن حدث یکی از بزرگان طریقت شد. و هوأعلم.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی الغیبةِ و الحضور
این عبارتهایی است که طردشان چون عکس بود اندر عین معنی مقصود، آنگاه متضاد نماید و مستعمل است و متداول اندر میان ارباب لسان و اهل معنی.
پس مراد از حضور، حضور دل بود به دلالت یقین تا حکم غیبی ورا چون حکم عینی گردد؛ و مراد از غیبت، غیبت دل بود ازدون حق تا حدی که از خود غایب شود تا به غیبت خود از خود به خود نظاره نکند و علامت این،اعراض بود از حکم رسوم؛ چنانکه از حرام نبی معصوم باشد. پس غیبت از خود حضور به حق آمد و حضور به حق غیبت از خود؛ چنانکه هر که از خود غایب، به حق حاضر و هرکه به حق حاضر از خود غایب بود. پس مالک دل خداوند است، عزّ و جلّ. چون جذبتی از جذبات حق جل جلاله مر دل طالب را مقهور گردانید، غیبت به نزدیک وی چون حضور گردانید و شرکت و قسمت برخاست و اضافت به خود منقطع شد؛ چنانکه یکی گوید از مشایخ، رحمهم اللّه:
ولی فُؤادٌ و أنْت مالِکُهُ
بلا شریکٍ فَکَیْفَ یَنْقَسِمُ
چون دل را جز وی مالک نباشد، اگر غایب دارد یا حاضر اندر تصرف وی باشد. و اندر حکم نظر به عین جمله برهان روش احباب این است؛ اما چون فرق افتد، مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این سخن است. گروهی حضور را مقدم دارند بر غیبت و گروهی غیبت را بر حضور؛ چنانکه اندر سُکْر و صَحْو بیان کردیم اما صَحْو و سُکْر بر بقیت اوصاف نشان کند و غیبت و حضور بر فنای اوصاف. پس این اعزّ آن بود اندر تحقیق.
و آنان که غیبت را مقدم دارند بر حضور، ابن عطاست و حسین بن منصور و ابوبکر شبلی و بُندار بن الحسین و ابوحمزهٔ بغدادی و سمنون المحب رضی اللّه عنهم و جماعتی از عراقیان، گویند که: حجاب اعظم اندر راه حق تویی چون تو از تو غایب شدی، آفات هستی تو اندر تو فانی شد و قاعدهٔ روزگار بگشت. مقامات مریدان جمله حجاب تو شد و احوال طالبان جمله آفتگاه تو گشت. اسرار زنار شد مُثبتات اندر همتت خوار شد چشم از خود و از غیر فرو دوخته شد. اوصاف بشریت اندر مقر خود به شعلهٔ قربت سوخته شد.
و صورت این چنان باشد که خداوند تعالی در حال غیبت تو مر تورا از پشت آدم بیرون آورد و کلام عزیز خود مر تو را بشنوانید و به خلعت توحید و لباس مشاهدت مخصوص گردانید تا از خود غایب بودی به حق حاضر بودی بی حجاب، چون به صفت خود حاضر شدی از قربت غایب شدی پس هلاک تو اندر حضور توست. این است معنی قول خدای، عزّ و جلّ: «ولَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادی کَما خَلَقْناکُمْ اوّل مَرَّةٍ (۹۴/الانعام).»
و باز حارث محاسبی و جنید و سهل بن عبداللّه و ابوحفص حداد و حمدون و ابومحمد جُریری و حُصری و صاحب مذهب، محمدبن خفیف رضی اللّه عنهم اجمعین با جماعتی دیگر، بر آنند که: حضور مقدم غیبت است؛ از آنچه همه جمالها اندر حضور بسته است و غیبت از خود راهی باشد به حق. چون پیشگاه آمد راه آفت گردد. پس هرکه از خود غایب بود، لامحاله به حق حاضر بود و فایدهٔ غیبت حضور است غیبت بی حضور جنون باشد و یا غلبه و یا مرگ و غفلت. باید تا مقصود این غیبت حضور باشد و چون مقصود موجود شد علت ساقط شود؛ چنانکه گفتهاند: «لیسَ الغائبُ مَنْ غابَ مِنَ البلادِ، انّما الغائبُ مَنْ غابَ مِن المرادِ. و لیسَ الحاضرُ مَنْ لیسَ لهُ مرادٌ، انّما الحاضِرُ مَنْ لیسَ لَهُ فؤادٌ حَتَّی اسْتَقَرَّ فیه المُرادُ.»
نه غایب آن بود که از شهر خود غایب بود، غایب آن بود که از کل ارادت غایب بود تا ارادت حق ارادت وی آید. و نه حاضر آن بود که ورا ارادت اشیا نبود؛ که حاضر آن بود که ورا دل رعنا نبود، تا اندر آن فکرت دنیا و عقبی نبود و آرام با هوی نبود و اندر این معنی دو بیت است، یکی را ازمشایخ، رحمة اللّه علیهم:
مَنْ لَمْ یَکُنْ بِکَ فانِیاً عَنْ نَفسِه
و عَنِ الْهَوی و الأُنْسِ بِالأحبابِ
فکأنَّه بینَ المراتبِ واقِفٌ
لِمَنالِ حَظٍّ أو لِحُسْنِ مآبِ
و مشهور است که یکی از مریدان ذاالنون قصد بایزید کرد. چون به در صومعهٔ وی رسید و در بزد، بایزید گفت: «کیستی و که را خواهی؟» گفت: «بایزید را.» گفت: «بویزید که باشد و کجاست و چه چیز است؟ و من مدتی است تا بایزید را جستم و نیافتم.» چون آن کس بازگشت و حال با ذوالنون بگفت، گفت: «اخی بویزید رحمة اللّه علیه ذَهَبَ فی الذّاهبین إلی اللّه.»
یکی به نزدیک جنید رضی اللّه عنه آمد و گفت: «یک زمان به من حاضر شو تا سخنی چند با تو بگویم.» جنید گفت: «ای جوانمرد، تو از من چیزی میطلبی که ازدیرباز من همان میطلبم، سالهاست تا میخواهم که یک نفس به خود حاضر باشم مینتوانم. اندر این ساعت به تو حاضر چون توانم بود؟»
پس اندر غیبت وحشتِ حجاب باشد و اندر حضور راحت کشف و اندر همه احوال کشف نه چون حجاب باشد و اندر این معنی شیخ ابوسعید گوید، رحمة اللّه علیه:
تقشّعَ غَیْمُ الهَجْرِ عَنْ قَمرِ الحُبِّ
وأسْفَرَ نُورُ الصُّبْحِ عَنْ ظلمةِ العَنْبِ
و اندر فرق این، مشایخ را لطیفهای است حالی و از روی ظاهر قالِ این عبارات به هم نزدیک است؛ که چه حضور به حق و چه غیبت از خود و آن که از خود غایب نیست به حق حاضر نیست و آن که حاضر است غایب است؛ چنانکه چون جَزَع ایوب صلوات اللّه علیه اندر حال ورود بلا نه به خود بود؛ که اندر آن حال از خود غایب بود، حق تعالی عین آن جزع را از صبر جدا نکرد، و گفت: «مَسَّنِیَ الضّر (۸۳/الانبیاء)»، خداوند تعالی فرمود: «انّا وجدناه صابراً (۲۴/ص)». و این حکم بعین اندر این قصه عیان است. نیک تأمل کن.
و از جنید رضی اللّه عنه میآید که گفت: «روزگاری چنان بود که اهل آسمان و زمین بر حیرت من میگریستند. باز چنان شد که من بر غیبت ایشان میگریستم. کنون باز چنان است که نه از ایشان خبر دارم نه از خود.» و این اشارتی نیکوست به حضور.
این است معنی غیبت و حضور که مختصر بیاوردم تا هم مسلک خفیفیان دانسته باشی و هم بدانی که مراد این قوم از غیبت و حضور چیست و اگر بیشتر غلو رود به تطویل انجامد و مذهب ما اختصار است اندر این کتاب.
پس مراد از حضور، حضور دل بود به دلالت یقین تا حکم غیبی ورا چون حکم عینی گردد؛ و مراد از غیبت، غیبت دل بود ازدون حق تا حدی که از خود غایب شود تا به غیبت خود از خود به خود نظاره نکند و علامت این،اعراض بود از حکم رسوم؛ چنانکه از حرام نبی معصوم باشد. پس غیبت از خود حضور به حق آمد و حضور به حق غیبت از خود؛ چنانکه هر که از خود غایب، به حق حاضر و هرکه به حق حاضر از خود غایب بود. پس مالک دل خداوند است، عزّ و جلّ. چون جذبتی از جذبات حق جل جلاله مر دل طالب را مقهور گردانید، غیبت به نزدیک وی چون حضور گردانید و شرکت و قسمت برخاست و اضافت به خود منقطع شد؛ چنانکه یکی گوید از مشایخ، رحمهم اللّه:
ولی فُؤادٌ و أنْت مالِکُهُ
بلا شریکٍ فَکَیْفَ یَنْقَسِمُ
چون دل را جز وی مالک نباشد، اگر غایب دارد یا حاضر اندر تصرف وی باشد. و اندر حکم نظر به عین جمله برهان روش احباب این است؛ اما چون فرق افتد، مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این سخن است. گروهی حضور را مقدم دارند بر غیبت و گروهی غیبت را بر حضور؛ چنانکه اندر سُکْر و صَحْو بیان کردیم اما صَحْو و سُکْر بر بقیت اوصاف نشان کند و غیبت و حضور بر فنای اوصاف. پس این اعزّ آن بود اندر تحقیق.
و آنان که غیبت را مقدم دارند بر حضور، ابن عطاست و حسین بن منصور و ابوبکر شبلی و بُندار بن الحسین و ابوحمزهٔ بغدادی و سمنون المحب رضی اللّه عنهم و جماعتی از عراقیان، گویند که: حجاب اعظم اندر راه حق تویی چون تو از تو غایب شدی، آفات هستی تو اندر تو فانی شد و قاعدهٔ روزگار بگشت. مقامات مریدان جمله حجاب تو شد و احوال طالبان جمله آفتگاه تو گشت. اسرار زنار شد مُثبتات اندر همتت خوار شد چشم از خود و از غیر فرو دوخته شد. اوصاف بشریت اندر مقر خود به شعلهٔ قربت سوخته شد.
و صورت این چنان باشد که خداوند تعالی در حال غیبت تو مر تورا از پشت آدم بیرون آورد و کلام عزیز خود مر تو را بشنوانید و به خلعت توحید و لباس مشاهدت مخصوص گردانید تا از خود غایب بودی به حق حاضر بودی بی حجاب، چون به صفت خود حاضر شدی از قربت غایب شدی پس هلاک تو اندر حضور توست. این است معنی قول خدای، عزّ و جلّ: «ولَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادی کَما خَلَقْناکُمْ اوّل مَرَّةٍ (۹۴/الانعام).»
و باز حارث محاسبی و جنید و سهل بن عبداللّه و ابوحفص حداد و حمدون و ابومحمد جُریری و حُصری و صاحب مذهب، محمدبن خفیف رضی اللّه عنهم اجمعین با جماعتی دیگر، بر آنند که: حضور مقدم غیبت است؛ از آنچه همه جمالها اندر حضور بسته است و غیبت از خود راهی باشد به حق. چون پیشگاه آمد راه آفت گردد. پس هرکه از خود غایب بود، لامحاله به حق حاضر بود و فایدهٔ غیبت حضور است غیبت بی حضور جنون باشد و یا غلبه و یا مرگ و غفلت. باید تا مقصود این غیبت حضور باشد و چون مقصود موجود شد علت ساقط شود؛ چنانکه گفتهاند: «لیسَ الغائبُ مَنْ غابَ مِنَ البلادِ، انّما الغائبُ مَنْ غابَ مِن المرادِ. و لیسَ الحاضرُ مَنْ لیسَ لهُ مرادٌ، انّما الحاضِرُ مَنْ لیسَ لَهُ فؤادٌ حَتَّی اسْتَقَرَّ فیه المُرادُ.»
نه غایب آن بود که از شهر خود غایب بود، غایب آن بود که از کل ارادت غایب بود تا ارادت حق ارادت وی آید. و نه حاضر آن بود که ورا ارادت اشیا نبود؛ که حاضر آن بود که ورا دل رعنا نبود، تا اندر آن فکرت دنیا و عقبی نبود و آرام با هوی نبود و اندر این معنی دو بیت است، یکی را ازمشایخ، رحمة اللّه علیهم:
مَنْ لَمْ یَکُنْ بِکَ فانِیاً عَنْ نَفسِه
و عَنِ الْهَوی و الأُنْسِ بِالأحبابِ
فکأنَّه بینَ المراتبِ واقِفٌ
لِمَنالِ حَظٍّ أو لِحُسْنِ مآبِ
و مشهور است که یکی از مریدان ذاالنون قصد بایزید کرد. چون به در صومعهٔ وی رسید و در بزد، بایزید گفت: «کیستی و که را خواهی؟» گفت: «بایزید را.» گفت: «بویزید که باشد و کجاست و چه چیز است؟ و من مدتی است تا بایزید را جستم و نیافتم.» چون آن کس بازگشت و حال با ذوالنون بگفت، گفت: «اخی بویزید رحمة اللّه علیه ذَهَبَ فی الذّاهبین إلی اللّه.»
یکی به نزدیک جنید رضی اللّه عنه آمد و گفت: «یک زمان به من حاضر شو تا سخنی چند با تو بگویم.» جنید گفت: «ای جوانمرد، تو از من چیزی میطلبی که ازدیرباز من همان میطلبم، سالهاست تا میخواهم که یک نفس به خود حاضر باشم مینتوانم. اندر این ساعت به تو حاضر چون توانم بود؟»
پس اندر غیبت وحشتِ حجاب باشد و اندر حضور راحت کشف و اندر همه احوال کشف نه چون حجاب باشد و اندر این معنی شیخ ابوسعید گوید، رحمة اللّه علیه:
تقشّعَ غَیْمُ الهَجْرِ عَنْ قَمرِ الحُبِّ
وأسْفَرَ نُورُ الصُّبْحِ عَنْ ظلمةِ العَنْبِ
و اندر فرق این، مشایخ را لطیفهای است حالی و از روی ظاهر قالِ این عبارات به هم نزدیک است؛ که چه حضور به حق و چه غیبت از خود و آن که از خود غایب نیست به حق حاضر نیست و آن که حاضر است غایب است؛ چنانکه چون جَزَع ایوب صلوات اللّه علیه اندر حال ورود بلا نه به خود بود؛ که اندر آن حال از خود غایب بود، حق تعالی عین آن جزع را از صبر جدا نکرد، و گفت: «مَسَّنِیَ الضّر (۸۳/الانبیاء)»، خداوند تعالی فرمود: «انّا وجدناه صابراً (۲۴/ص)». و این حکم بعین اندر این قصه عیان است. نیک تأمل کن.
و از جنید رضی اللّه عنه میآید که گفت: «روزگاری چنان بود که اهل آسمان و زمین بر حیرت من میگریستند. باز چنان شد که من بر غیبت ایشان میگریستم. کنون باز چنان است که نه از ایشان خبر دارم نه از خود.» و این اشارتی نیکوست به حضور.
این است معنی غیبت و حضور که مختصر بیاوردم تا هم مسلک خفیفیان دانسته باشی و هم بدانی که مراد این قوم از غیبت و حضور چیست و اگر بیشتر غلو رود به تطویل انجامد و مذهب ما اختصار است اندر این کتاب.
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۰۱
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۴۲
خیام : ترانههای خیام (صادق هدایت)
مقدمه
شاید کمتر کتابی در دنیا مانند مجموعهٔ ترانههای خیام تحسین شده، مردود و منفور بوده، تحریف شده، بهتان خورده، محکوم گردیده، حلاجی شده، شهرت عمومی و دنیاگیر پیدا کرده و بالاخره ناشناس مانده.
اگر همهٔ کتابهایی که راجع به خیام و رباعیاتش نوشتهشده جمع آوری شود تشکیل کتابخانهٔ بزرگی را خواهد داد. ولی کتاب رباعیاتی که به اسم خیام معروف است و در دسترس همه میباشد مجموعهای است که عموماً از هشتاد الی هزار و دویست رباعی کم وبیش دربردارد؛ اما همهٔ آنها تقریباً جنگ مغلوطی از افکار مختلف را تشکیل میدهند. حالا اگر یکی از این نسخههای رباعیات را از روی تفریح ورق بزنیم و بخوانیم درآن به افکار متضاد، به مضمونهای گوناگون و به موضوعهای قدیم و جدید برمیخوریم؛ بهطوریکه اگر یک نفر صد سال عمر کرده باشد و روزی دو مرتبه کیش و مسلک و عقیدهٔ خودرا عوض کردهباشد قادر به گفتن چنین افکاری نخواهدبود. مضمون این رباعیات روی فلسفه و عقاید مختلف است از قبیل: الهی، طبیعی، دهری، صوفی، خوشبینی، بدبینی، تناسخی، افیونی، بنگی، شهوتپرستی، مادی، مرتاضی، لامذهبی، رندی و قلاشی، خدایی، وافوری ... آیا ممکن است یک نفر اینهمه مراحل و حالات مختلف را پیمودهباشد و بالاخره فیلسوف و ریاضیدان و منجم هم باشد؟ پس تکلیف ما در مقابل این آش درهمجوش چیست؟ اگر به شرح حال خیام در کتب قدما هم رجوع بکنیم به همین اختلاف نظر برمیخوریم.
این اختلافی است که همیشه در اطراف افکار بزرگ روی میدهد. ولی اشتباه مهم از آنجا ناشی شده که چنانکه باید خیام شناخته نشده و افسانههایی که راجع به او شایع کردهاند این اشکال را در انتخاب رباعیات او تولید کردهاست.
در اینجا ما نمیخواهیم به شرح زندگی خیام بپردازیم و یا حدسیات و گفتههای دیگران را راجع به او تکرار بکنیم. چون صفحات این کتاب خیلی محدود است. اساس کتاب ما روی یک مشت رباعی فلسفی قرار گرفتهاست که به اسم خیام، همان منجم و ریاضی دان بزرگ مشهوراست و یا بهخطا به او نسبت میدهند. اما چیزی که انکارناپذیر است، این رباعیات فلسفی در حدود قرن ۵ و ۶ هجری به زبان فارسی گفتهشده.
تا کنون قدیمترین مجموعهٔ اصیل از رباعیاتی که به خیام منسوب است، نسخهٔ «بودلن» اکسفورد میباشد که در سنهٔ ۸۶۵ در شیراز کتابت شده. یعنی سه قرن بعد از خیام و دارای ۱۵۸ رباعی است، ولی همان ایراد سابق کموبیش به این نسخه وارد است. زیرا رباعیات بیگانه نیز در این مجموعه دیدهمیشود.
فیتز جرالد که نه تنها مترجم رباعیات خیام بوده، بلکه از روح فیلسوف بزرگ نیز ملهم بودهاست، درمجموعهٔ خود بعضی رباعیاتی آورده که نسبت آنها به خیام جایز نیست. قضاوت فیتز جرالد مهمتر از اغلب شرح حالاتی است که راجع به خیام در کتب قدیم دیدهمیشود؛ چون با ذوق و شامهٔ خودش بهتر رباعیات اصلی خیام را تشخیص داده تا نیکلا مترجم فرانسوی رباعیات خیام که او را به نظر یک شاعر صوفی دیده و معتقد است که خیام عشق و الوهیت را به لباس شراب و ساقی نشان میدهد، چنانکه از همان ترجمهٔ مغلوط او شخص با ذوق دیگری مانند رنان خیام حقیقی را شناختهاست.
قدیمترین کتابی که از خیام اسمی به میان آورده و نویسندهٔ آن همعصر خیام بوده و خودش را شاگرد و یکی از دوستان ارادتمند خیام معرفی میکند و با احترام هرچه تمامتر اسم او را میبرد، نظامی عروضی مؤلف «چهارمقاله» است. ولی او خیام را در ردیف منجمین ذکر میکند و اسمی از رباعیات او نمیآورد. کتاب دیگری که مؤلف آن ادعا دارد در ایام طفولیت (۵۰۷ ) در مجلس درس خیام مشرف شده «تاریخ بیهق» [در اصل کتاب «تاریخ بیهقی» است که غلط آشکار است.] و «تتمهٔ صوانالحکمة» نگارش ابوالحسن بیهقی میباشد که تقریباً درسنهٔ ۵۶۲ تألیف شده. او نیز از خیام چیز مهمی به دست نمیدهد. فقط عنوان او را میگوید که: «دستور، فیلسوف و حجةالحق» نامیدهمیشده! پدران او همه نیشابوری بودهاند، در علوم و حکمت تالی ابوعلی بوده ولی شخصاً آدمی خشک، و بدخلق و کمحوصله بوده. چند کتاب از آثار او ذکر میکند و فقط معلوم میشود که خیام علاوه بر ریاضیات و نجوم در طب و لغت و فقه و تاریخ نیز دست داشته و معروف بودهاست. ولی درآنجا هم اسمی از اشعار خیام نمیآید گویا ترانههای خیام در زمان حیاتش به واسطهٔ تعصب مردم مخفی بوده و تدوین نشده و تنها بین یک دسته از دوستان همرنگ و صمیمی او شهرت داشته و یا در حاشیهٔ جُنگها و کتب اشخاص باذوق به طور قلمانداز چند رباعی از او ضبط شده، و پس از مرگش منتشر گردیده که داغ لامذهبی و گمراهی رویش گذاشتهاند و بعدها با اضافات مقلدین و دشمنان او جمع آوری شده. انعکاس رباعیات او را در کتاب «مرصادالعباد» خواهیم دید.
اولین کتابی که در آن از خیام شاعر گفتوگو میشود کتاب «خریدةالقصر» تألیف عمادالدین کاتب اصفهانی به زبان عربی است که در ۵۷۲ یعنی قریب ۵۰ سال بعد از مرگ خیام نوشتهشده و مؤلف آن خیام را در زمرهٔ شعرای خراسان نام برده و ترجمهٔ حال او را آوردهاست.
کتاب دیگری که خیام شاعر را تحت مطالعه آورده «مرصادالعباد» تألیف نجمالدین رازی میباشد که در سنه ۶۱۰ - ۶۲۱ (هجری) تألیف شده. این کتاب وثیقهٔ بزرگی است زیرا نویسندهٔ آن صوفی متعصبی بوده و از این لحاظ به عقاید خیام به نظر بطلان نگریسته و نسبت فلسفی و دهری و طبیعی به او میدهد و میگوید:
(ص ۱۸) « ... که ثمرهٔ نظر ایمان است و ثمرهٔ قدم عرفان. فلسفی و دهری و طبایعی از این دو مقام محروماند و سر گشته و گمگشتهاند. یکی از فضلا که به نزد نابینایان به فضل و حکمت و کیاست معروف و مشهور است و آن عمر خیام است، از غایت حیرت و ضلالت این بیت را میگوید، رباعی:
در دایرهای کامدن و رفتن ماست،آن را نه بدایت، نه نهایت پیداست؛کس مینزند دمی درین عالم راست،کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!
رباعی:دارنده چه ترکیب طبایع آراست.باز از چه سبب فکندش اندر کموکاست؟گر زشت آمد این صور، عیب کراست؟ور نیک آمد، خرابی از بهر چه خاست؟»
(ص ۲۲۷) «... اما آنچه حکمت در میرانیدن بعد از حیات و در زنده کردن بعد از ممات چه بود، تا جواب به آن سرگشتهٔ غافل و گمکشتهٔ عاطل میگوید:«دارنده چو ترکیب طبایع آراست ...»
قضاوت این شخص ارزش مخصوصی در شناسانیدن فکر و فلسفهٔ خیام دارد. مؤلف صوفیمشرب از نیش زبان و فحش نسبت به خیام خودداری نکردهاست. البته به واسطهٔ نزدیک بودن زمان، از هر جهت مؤلف مزبور آشناتر به زندگی و افکار و آثار خیام بوده، و عقیدهٔ خودرا در بارهٔ او ابراز میکند. آیا این خود دلیل کافی نیست که خیام نه تنها صوفی و مذهبی نبوده، بلکه بر عکس یکی ازدشمنان ترسناک این فرقه به شمار میآمده؟
اسناد دیگر در بعضی از کتب قدما مانند، نزهةالارواح، تاریخالحکماء، آثارالبلاد، فردوسالتواریخ و غیره دربارهٔ خیام وجود دارد که اغلب اشتباهآلود و ساختگی است. و از روی تعصب و یا افسانههای مجعول نوشتهشده و رابطهٔ خیلی دور با خیام حقیقی دارد. ما در اینجا مجال انتقاد آنها را نداریم.
تنها سند مهمی که از رباعیات اصلی خیام در دست میباشد، عبارت است از رباعیات سیزدهگانهٔ «مونسالاحرار» که در سنهٔ ۷۴۱ هجری نوشتهشده، و در خاتمهٔ کتاب رباعیات روزن استنساخ و دربرلین چاپ شده (رجوع شود به نمرات: ۸، ۱۰،۲۷، ۲۹، ۴۱، ۴۵، ۵۹، ۶۲، ۶۴، ۶۷، ۹۳، ۱۱۵، ۱۲۷) رباعیات مزبور علاوه بر قدمت تاریخی، روح و فلسفه و طرز نگارش خیام درست جور میآیند و انتقاد مؤلف «مرصادالعباد» به آنها نیز وارد است. پس دراصالت این سیزده رباعی ودو رباعی «مرصادالعباد» که یکی از آنها در هر دو تکرار شده (نمرهٔ ۱۰) شکی باقی نمیماند و ضمناً معلوم میشود که گویندهٔ آنها یک فلسفهٔ مستقل و طرز فکر و اسلوب معین داشته، و نشان میدهد که ما با فیلسوفی مادی و طبیعی سروکار داریم. از این رو با کمال اطمینان میتوانیم این رباعیات چهاردهگانه را از خود شاعر بدانیم و آنها را کلید و محک شناسایی رباعیات دیگر خیام قرار بدهیم.
از این قرار چهارده رباعی مذکور سند اساسی این کتاب خواهد بود، و در این صورت هر رباعی که یک کلمه و یا کنایهٔ مشکوک و صوفیمشرب داشت، نسبت آن به خیام جایز نیست. ولی مشکل دیگری که باید حل بشود این است که میگویند خیام به اقتضای سن، چندین بار افکار و عقایدش عوض شده، در ابتدا لاابالی و شرابخوار و کافر و مرتد بوده و آخر عمر سعادت رفیق او شده راهی به سوی خدا پیدا کرده و شبی روی مهتابی مشغول بادهگساری بوده؛ ناگاه باد تندی وزیدن میگیرد و کوزهٔ شراب روی زمین میافتد و میشکند. خیام برآشفته به خدا میگوید:
اِبریقِ می مرا شکستی رَبّی،بر من درِ عیش را ببستی، من میْ خورم و تو میکنی بد مستی؟خاکم به دهن مگر تو مستی ربی؟
خدا او را غضب میکند، فوراً صورت خیام سیاه میشود و خیام دوباره میگوید:
ناکرده گناه در جهان کیست؟ بگو،آنکس که گنه نکرده چون زیست؟ بگو؛من بد کنم و تو بد مکافات دهی!پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو.
خدا هم او را میبخشد و رویش درخشیدن میگیرد، و قلبش روشن میشود. بعد میگوید: «خدایا مرا به سوی خودت بخوان!» آن وقت مرغ روح از بدنش پرواز میکند!
این حکایت معجزآسای مضحک بدتر از فحشهای نجمالدین رازی به مقام خیام توهین میکند، و افسانهٔ بچگانهای است که از روی ناشیگری بههم بافتهاند. آیا میتوانیم بگوییم گویندهٔ آن چهارده رباعی محکم فلسفی که با هزار زخم زبان و نیشخندهای تمسخرآمیزش دنیا و مافیهایش را دست انداخته، در آخر عمر اشک میریزد و از همان خدایی که محکوم کرده به زبان لغات آخوندی استغاثه میطلبد؟ شاید یک نفر از پیروان و دوستان شاعر برای نگهداری این گنج گرانبها، این حکایت را ساخته تا اگر کسی به رباعیات تند او برخورد به نظر عفو و بخشایش بگویندهٔ آن نگاه کند و برایش آمرزش بخواهد!
افسانهٔ دیگری شهرت دارد که بعد از مرگ خیام مادرش دایم برای او از درگاه خدا طلب آمرزش میکرده و عجز و لابه مینموده، روح خیام در خواب به او ظاهر میشود و این رباعی را میگوید:
ای سوختهٔ سوختهٔ سوختنی،ای آتش دوزخ از تو افروختنی؛تاکی گویی که بر عُمَر رحمت کن؟حق را تو کجا به رحمت آموختنی؟
باید اقرار کرد که طبع خیام در آن دنیا خیلی پس رفته که این رباعی آخوندی مزخرف را بگوید. از این قبیل افسانهها در بارهٔ خیام زیاد است که قابل ذکر نیست، و اگر همهٔ آنها جمع آوری بشود کتاب مضحکی خواهد شد. فقط چیزی که مهم است به این نکته برمیخوریم که تأثیر فکر عالی خیام در یک محیط پست و متعصب خرافاتپرست چه بوده، و ما را در شناسایی او بهتر راهنمایی میکند. زیرا قضاوت عوام و متصوفین و شعرای درجهٔ سوم و چهارم که به او حمله کردهاند از زمان خیلی قدیم شروع شده، و همین علت مخلوط شدن رباعیات او را با افکار متضاد به دست میدهد کسانی که منافع خود را از افکار خیام درخطر میدیدهاند تا چه اندازه در خراب کردن فکر او کوشیدهاند.
ولی ما از روی رباعیات خود خیام نشان خواهیم داد که فکر و مسلک او تقریباً همیشه یکجور بوده و از جوانی تا پیری شاعر پیرو یک فلسفهٔ معین و مشخص بوده و در افکار او کمترین تزلزل رخ نداده. و کمترین فکر ندامت و پشیمانی یا توبه از خاطرش نگذشتهاست.
در جوانی شاعر با تعجب از خودش میپرسد که چهرهپرداز ازل برای چه او را درست کرده. طرز سؤال آنقدر طبیعی که فکر عمیقی را برساند، مخصوص خیام است:
هرچند که رنگ و روی زیباست مرا،چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا؛ معلوم نشد که در طربخانهٔ خاک،نقّاشِ اَزَل بهرِ چه آراست مرا!
از ابتدای جوانی زندگی را تلخ و ناگوار میدیده و داروی دردهای خودرا در شراب تلخ میجسته:
امروز که نوبت جوانی من است،می نوشم از آن که کامرانی من است؛عیبم مکنید، گرچه تلخ است خوش است.تلخ است، چرا که زندگانی من است.
در این رباعی افسوس رفتن جوانی را میخورد:افسوس که نامهٔ جوانی طی شد!وان تازهبهار زندگانی دی شد!حالی که ورا نام جوانی گفتند،معلوم نشد او که کی آمد و کی شد!
شاعر با دست لرزان و موی سپید قصد باده میکند. اگر او معتقد به زندگی بهتری دردنیای دیگر بود، البته اظهارندامت میکرد تا بقیهٔ عیش و نوشهای خودرا به جهان دیگرمحول بکند. این رباعی کاملاً تأسف یک فیلسوف مادی را نشان میدهد که در آخرین دقایق زندگی سایهٔ مرگ را درکنار خود میبیند و میخواهد به خودش تسلیت بدهد ولی نه با افسانههای مذهبی، و تسلیت خودرا در جام شراب جستوجو میکند:
من دامن زهد و توبه طی خواهمکرد،با موی سپید، قصد می خواهمکرد،پیمانهٔ عُمْرِ من به هفتاد رسید،این دم نکنم نشاط کی خواهمکرد؟
اگر درست دقت بکنیم خواهیم دید که طرز فکر، ساختمان و زبان وفلسفهٔ گویندهٔ این چهار رباعی که درمراحل مختلف زندگی گفتهشده یکی است، پس میتوانیم به طور صریح بگوییم که خیام از سن شباب تا موقع مرگ مادی، بد بین و ریبی بوده ( و یا فقط در رباعیاتش اینطور مینموده ) و یک لحن تراژدیک دارد که به غیر از گویندهٔ همان رباعیات چهاردهگانهٔ سابق کس دیگری نمیتواند گفتهباشد، و قیافهٔ ادبی و فلسفی او به طور کلی تغییر نکردهاست. فقط در آخر عمر با یک جبر یأسآلودی حوادث تغییرناپذیر دهر را تلقی نموده و بدبینی که ظاهراً خوشبینی به نظر میآید اتخاذ میکند.
به طور خلاصه، این ترانههای چهار مصراعی کمحجم و پرمعنی اگر دهتای از آنها هم برای ما باقی میماند، بازهم میتوانستیم بفهمیم که گویندهٔ این رباعیات در مقابل مسایل مهم فلسفی چه رویهای را در پیش گرفته و میتوانستیم طرز فکر او را به دست بیاوریم. لهذا ازروی میزان فوق، ما میتوانیم رباعیاتی که منسوب به خیام است از میان هرجومرج رباعیات دیگران بیرون بیاوریم. ولی آیا این کار آسان است؟
مستشرق روسی ژوکوفسکی، مطابق صورتی که تهیه کرده در میان رباعیاتی که به خیام منسوب است ۸۲ رباعی «گردنده» پیدا کرده، یعنی رباعیاتی که به شعرای دیگر نیز نسبت دادهشده؛ بعدها این عدد به صد رسیده. ولی به این صورت هم نمیشود اعتماد کرد، زیرا مستشرق مذکور صورت خود را بر طبق قول (اغلب اشتباه) تذکرهنویسان مرتب کرده که نه تنها نسبت رباعیات دیگران را از خیام سلب کردهاند بلکه اغلب رباعیات خیام را هم به دیگران نسبت دادهاند. از طرف دیگر، سلاست طبع، شیوایی کلام، فکر روشن سرشار و فلسفهٔ موشکاف که از خیام سراغ داریم به ما اجازه میدهد که یقین کنیم بیش از آنچه از رباعیات حقیقی او که در دست است، خیام شعر سروده که از بین بردهاند و آنهایی که مانده به مرور ایام تغییرات کلی و اختلافات بیشمار پیدا کرده و روی گردانیده.
علاوه بر بیمبالاتی و اشتباهات استنساخکنندگان و تغییر دادن کلمات خیام که هر کسی به میل خودش در آنها تصرف و دستکاری کرده، تغییرات عمدی که به دست اشخاص مذهبی و صوفی شده نیز در بعضی از رباعیات مشاهده میشود مثلاً:شادی بطلب که حاصل عمر دمی است.
تقریباً در همه نسخه نوشته «شادی مطلب» در صورتی که ساختمان شعر و موضوعش خلاف آن را نشان میدهد. یک دلیل دیگر به افکار ضد صوفی و ضد مذهبی خیام نیز همین است که رباعیات او مغشوش و آلوده به رباعیات دیگران شده. علاوه بر این هر آخوندی که شراب خورده و یک رباعی در این زمینه گفته از ترس تکفیر آن را به خیام نسبت داده. لهذا رباعیاتی که اغلب دم از شرابخواری و معشوقهبازی میزند بدون یک جنبهٔ فلسفی و یا نکتهٔ زننده و یا ناشی ازافکار نپخته و افیونی است و سخنانی که دارای معانی مجازی سست و درشت است میشود با کمال اطمینان دور بریزیم مثلاً آیا جای تعجب نیست که در مجموعهٔ معمولی رباعیات خیام به این رباعی بربخوریم:
ای آنکه گزیدهٔ تو دین زرتشت،اسلام فکندهای تمام از پس و پشت؛تا کی نوشی باده و بینی رخ خوب؟جایی بنشین عمر خواهندت کشت.
این رباعی تهدیدآمیز آیا درزمان زندگانی خیام گفتهشده و به او سوء قصدکردهاند؟ جای تردید است، چون ساختمان رباعی جدیدتر از زمان خیام به نظر میآید. ولی درهر صورت قضاوت گوینده را دربارهٔ خیام و درجهٔ اختلاط ترانههای او را با رباعیات دیگران نشان میدهد.
به هر حال، تا وقتی که یک نسخهٔ خطی که از حیث زمان و سندیت تقریباً مثل رباعیات سیزدهگانهٔ کتاب «مونسالاحرار» باشد به دست نیامده، یک حکم قطعی در بارهٔ ترانههای اصلی خیام دشوار است، به علاوه شعرایی پیدا شدهاند که رباعیات خود را موافق مزاج و مشرب خیام ساختهاند و سعی کردهاند که از او تقلید بکنند ولی سلاست کلام آنها هرقدر هم کامل باشد اگر مضمون یک رباعی را مخالف سلیقه و عقیدهٔ خیام ببینیم با کمال جرئت میتوانیم نسبت آن را از خیام سلب بکنیم. زیرا ترانههای خیام با وضوح وسلاست کامل و بیان ساده گفتهشده؛ در استهزا و گوشهکنایه خیلی شدید و بیپروا ست. از ین مطالب میشود نتیجه گرفت که هر فکر ضعیف که در یک قالب متکلف و غیر منتظم دیدهشود از خیام نخواهد بود. مشرب مخصوص خیام، مسلک فلسفی، عقاید و طرز بیان آزاد و شیرین و روشن او اینها صفاتی است که میتواند معیار مسئلهٔ فوق بشود.
ما عجالتاً این ترانهها را به اسم همان خیام منجم و ریاضیدان ذکر میکنیم، چون مدعی دیگری پیدا نکرده. تا ببینیم این اشعار مربوط به همان خیام منجم و عالم است و یاخیام دیگری گفته. برای این کار باید دید طرز فکر و فلسفهٔ او چه بودهاست.
اگر همهٔ کتابهایی که راجع به خیام و رباعیاتش نوشتهشده جمع آوری شود تشکیل کتابخانهٔ بزرگی را خواهد داد. ولی کتاب رباعیاتی که به اسم خیام معروف است و در دسترس همه میباشد مجموعهای است که عموماً از هشتاد الی هزار و دویست رباعی کم وبیش دربردارد؛ اما همهٔ آنها تقریباً جنگ مغلوطی از افکار مختلف را تشکیل میدهند. حالا اگر یکی از این نسخههای رباعیات را از روی تفریح ورق بزنیم و بخوانیم درآن به افکار متضاد، به مضمونهای گوناگون و به موضوعهای قدیم و جدید برمیخوریم؛ بهطوریکه اگر یک نفر صد سال عمر کرده باشد و روزی دو مرتبه کیش و مسلک و عقیدهٔ خودرا عوض کردهباشد قادر به گفتن چنین افکاری نخواهدبود. مضمون این رباعیات روی فلسفه و عقاید مختلف است از قبیل: الهی، طبیعی، دهری، صوفی، خوشبینی، بدبینی، تناسخی، افیونی، بنگی، شهوتپرستی، مادی، مرتاضی، لامذهبی، رندی و قلاشی، خدایی، وافوری ... آیا ممکن است یک نفر اینهمه مراحل و حالات مختلف را پیمودهباشد و بالاخره فیلسوف و ریاضیدان و منجم هم باشد؟ پس تکلیف ما در مقابل این آش درهمجوش چیست؟ اگر به شرح حال خیام در کتب قدما هم رجوع بکنیم به همین اختلاف نظر برمیخوریم.
این اختلافی است که همیشه در اطراف افکار بزرگ روی میدهد. ولی اشتباه مهم از آنجا ناشی شده که چنانکه باید خیام شناخته نشده و افسانههایی که راجع به او شایع کردهاند این اشکال را در انتخاب رباعیات او تولید کردهاست.
در اینجا ما نمیخواهیم به شرح زندگی خیام بپردازیم و یا حدسیات و گفتههای دیگران را راجع به او تکرار بکنیم. چون صفحات این کتاب خیلی محدود است. اساس کتاب ما روی یک مشت رباعی فلسفی قرار گرفتهاست که به اسم خیام، همان منجم و ریاضی دان بزرگ مشهوراست و یا بهخطا به او نسبت میدهند. اما چیزی که انکارناپذیر است، این رباعیات فلسفی در حدود قرن ۵ و ۶ هجری به زبان فارسی گفتهشده.
تا کنون قدیمترین مجموعهٔ اصیل از رباعیاتی که به خیام منسوب است، نسخهٔ «بودلن» اکسفورد میباشد که در سنهٔ ۸۶۵ در شیراز کتابت شده. یعنی سه قرن بعد از خیام و دارای ۱۵۸ رباعی است، ولی همان ایراد سابق کموبیش به این نسخه وارد است. زیرا رباعیات بیگانه نیز در این مجموعه دیدهمیشود.
فیتز جرالد که نه تنها مترجم رباعیات خیام بوده، بلکه از روح فیلسوف بزرگ نیز ملهم بودهاست، درمجموعهٔ خود بعضی رباعیاتی آورده که نسبت آنها به خیام جایز نیست. قضاوت فیتز جرالد مهمتر از اغلب شرح حالاتی است که راجع به خیام در کتب قدیم دیدهمیشود؛ چون با ذوق و شامهٔ خودش بهتر رباعیات اصلی خیام را تشخیص داده تا نیکلا مترجم فرانسوی رباعیات خیام که او را به نظر یک شاعر صوفی دیده و معتقد است که خیام عشق و الوهیت را به لباس شراب و ساقی نشان میدهد، چنانکه از همان ترجمهٔ مغلوط او شخص با ذوق دیگری مانند رنان خیام حقیقی را شناختهاست.
قدیمترین کتابی که از خیام اسمی به میان آورده و نویسندهٔ آن همعصر خیام بوده و خودش را شاگرد و یکی از دوستان ارادتمند خیام معرفی میکند و با احترام هرچه تمامتر اسم او را میبرد، نظامی عروضی مؤلف «چهارمقاله» است. ولی او خیام را در ردیف منجمین ذکر میکند و اسمی از رباعیات او نمیآورد. کتاب دیگری که مؤلف آن ادعا دارد در ایام طفولیت (۵۰۷ ) در مجلس درس خیام مشرف شده «تاریخ بیهق» [در اصل کتاب «تاریخ بیهقی» است که غلط آشکار است.] و «تتمهٔ صوانالحکمة» نگارش ابوالحسن بیهقی میباشد که تقریباً درسنهٔ ۵۶۲ تألیف شده. او نیز از خیام چیز مهمی به دست نمیدهد. فقط عنوان او را میگوید که: «دستور، فیلسوف و حجةالحق» نامیدهمیشده! پدران او همه نیشابوری بودهاند، در علوم و حکمت تالی ابوعلی بوده ولی شخصاً آدمی خشک، و بدخلق و کمحوصله بوده. چند کتاب از آثار او ذکر میکند و فقط معلوم میشود که خیام علاوه بر ریاضیات و نجوم در طب و لغت و فقه و تاریخ نیز دست داشته و معروف بودهاست. ولی درآنجا هم اسمی از اشعار خیام نمیآید گویا ترانههای خیام در زمان حیاتش به واسطهٔ تعصب مردم مخفی بوده و تدوین نشده و تنها بین یک دسته از دوستان همرنگ و صمیمی او شهرت داشته و یا در حاشیهٔ جُنگها و کتب اشخاص باذوق به طور قلمانداز چند رباعی از او ضبط شده، و پس از مرگش منتشر گردیده که داغ لامذهبی و گمراهی رویش گذاشتهاند و بعدها با اضافات مقلدین و دشمنان او جمع آوری شده. انعکاس رباعیات او را در کتاب «مرصادالعباد» خواهیم دید.
اولین کتابی که در آن از خیام شاعر گفتوگو میشود کتاب «خریدةالقصر» تألیف عمادالدین کاتب اصفهانی به زبان عربی است که در ۵۷۲ یعنی قریب ۵۰ سال بعد از مرگ خیام نوشتهشده و مؤلف آن خیام را در زمرهٔ شعرای خراسان نام برده و ترجمهٔ حال او را آوردهاست.
کتاب دیگری که خیام شاعر را تحت مطالعه آورده «مرصادالعباد» تألیف نجمالدین رازی میباشد که در سنه ۶۱۰ - ۶۲۱ (هجری) تألیف شده. این کتاب وثیقهٔ بزرگی است زیرا نویسندهٔ آن صوفی متعصبی بوده و از این لحاظ به عقاید خیام به نظر بطلان نگریسته و نسبت فلسفی و دهری و طبیعی به او میدهد و میگوید:
(ص ۱۸) « ... که ثمرهٔ نظر ایمان است و ثمرهٔ قدم عرفان. فلسفی و دهری و طبایعی از این دو مقام محروماند و سر گشته و گمگشتهاند. یکی از فضلا که به نزد نابینایان به فضل و حکمت و کیاست معروف و مشهور است و آن عمر خیام است، از غایت حیرت و ضلالت این بیت را میگوید، رباعی:
در دایرهای کامدن و رفتن ماست،آن را نه بدایت، نه نهایت پیداست؛کس مینزند دمی درین عالم راست،کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!
رباعی:دارنده چه ترکیب طبایع آراست.باز از چه سبب فکندش اندر کموکاست؟گر زشت آمد این صور، عیب کراست؟ور نیک آمد، خرابی از بهر چه خاست؟»
(ص ۲۲۷) «... اما آنچه حکمت در میرانیدن بعد از حیات و در زنده کردن بعد از ممات چه بود، تا جواب به آن سرگشتهٔ غافل و گمکشتهٔ عاطل میگوید:«دارنده چو ترکیب طبایع آراست ...»
قضاوت این شخص ارزش مخصوصی در شناسانیدن فکر و فلسفهٔ خیام دارد. مؤلف صوفیمشرب از نیش زبان و فحش نسبت به خیام خودداری نکردهاست. البته به واسطهٔ نزدیک بودن زمان، از هر جهت مؤلف مزبور آشناتر به زندگی و افکار و آثار خیام بوده، و عقیدهٔ خودرا در بارهٔ او ابراز میکند. آیا این خود دلیل کافی نیست که خیام نه تنها صوفی و مذهبی نبوده، بلکه بر عکس یکی ازدشمنان ترسناک این فرقه به شمار میآمده؟
اسناد دیگر در بعضی از کتب قدما مانند، نزهةالارواح، تاریخالحکماء، آثارالبلاد، فردوسالتواریخ و غیره دربارهٔ خیام وجود دارد که اغلب اشتباهآلود و ساختگی است. و از روی تعصب و یا افسانههای مجعول نوشتهشده و رابطهٔ خیلی دور با خیام حقیقی دارد. ما در اینجا مجال انتقاد آنها را نداریم.
تنها سند مهمی که از رباعیات اصلی خیام در دست میباشد، عبارت است از رباعیات سیزدهگانهٔ «مونسالاحرار» که در سنهٔ ۷۴۱ هجری نوشتهشده، و در خاتمهٔ کتاب رباعیات روزن استنساخ و دربرلین چاپ شده (رجوع شود به نمرات: ۸، ۱۰،۲۷، ۲۹، ۴۱، ۴۵، ۵۹، ۶۲، ۶۴، ۶۷، ۹۳، ۱۱۵، ۱۲۷) رباعیات مزبور علاوه بر قدمت تاریخی، روح و فلسفه و طرز نگارش خیام درست جور میآیند و انتقاد مؤلف «مرصادالعباد» به آنها نیز وارد است. پس دراصالت این سیزده رباعی ودو رباعی «مرصادالعباد» که یکی از آنها در هر دو تکرار شده (نمرهٔ ۱۰) شکی باقی نمیماند و ضمناً معلوم میشود که گویندهٔ آنها یک فلسفهٔ مستقل و طرز فکر و اسلوب معین داشته، و نشان میدهد که ما با فیلسوفی مادی و طبیعی سروکار داریم. از این رو با کمال اطمینان میتوانیم این رباعیات چهاردهگانه را از خود شاعر بدانیم و آنها را کلید و محک شناسایی رباعیات دیگر خیام قرار بدهیم.
از این قرار چهارده رباعی مذکور سند اساسی این کتاب خواهد بود، و در این صورت هر رباعی که یک کلمه و یا کنایهٔ مشکوک و صوفیمشرب داشت، نسبت آن به خیام جایز نیست. ولی مشکل دیگری که باید حل بشود این است که میگویند خیام به اقتضای سن، چندین بار افکار و عقایدش عوض شده، در ابتدا لاابالی و شرابخوار و کافر و مرتد بوده و آخر عمر سعادت رفیق او شده راهی به سوی خدا پیدا کرده و شبی روی مهتابی مشغول بادهگساری بوده؛ ناگاه باد تندی وزیدن میگیرد و کوزهٔ شراب روی زمین میافتد و میشکند. خیام برآشفته به خدا میگوید:
اِبریقِ می مرا شکستی رَبّی،بر من درِ عیش را ببستی، من میْ خورم و تو میکنی بد مستی؟خاکم به دهن مگر تو مستی ربی؟
خدا او را غضب میکند، فوراً صورت خیام سیاه میشود و خیام دوباره میگوید:
ناکرده گناه در جهان کیست؟ بگو،آنکس که گنه نکرده چون زیست؟ بگو؛من بد کنم و تو بد مکافات دهی!پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو.
خدا هم او را میبخشد و رویش درخشیدن میگیرد، و قلبش روشن میشود. بعد میگوید: «خدایا مرا به سوی خودت بخوان!» آن وقت مرغ روح از بدنش پرواز میکند!
این حکایت معجزآسای مضحک بدتر از فحشهای نجمالدین رازی به مقام خیام توهین میکند، و افسانهٔ بچگانهای است که از روی ناشیگری بههم بافتهاند. آیا میتوانیم بگوییم گویندهٔ آن چهارده رباعی محکم فلسفی که با هزار زخم زبان و نیشخندهای تمسخرآمیزش دنیا و مافیهایش را دست انداخته، در آخر عمر اشک میریزد و از همان خدایی که محکوم کرده به زبان لغات آخوندی استغاثه میطلبد؟ شاید یک نفر از پیروان و دوستان شاعر برای نگهداری این گنج گرانبها، این حکایت را ساخته تا اگر کسی به رباعیات تند او برخورد به نظر عفو و بخشایش بگویندهٔ آن نگاه کند و برایش آمرزش بخواهد!
افسانهٔ دیگری شهرت دارد که بعد از مرگ خیام مادرش دایم برای او از درگاه خدا طلب آمرزش میکرده و عجز و لابه مینموده، روح خیام در خواب به او ظاهر میشود و این رباعی را میگوید:
ای سوختهٔ سوختهٔ سوختنی،ای آتش دوزخ از تو افروختنی؛تاکی گویی که بر عُمَر رحمت کن؟حق را تو کجا به رحمت آموختنی؟
باید اقرار کرد که طبع خیام در آن دنیا خیلی پس رفته که این رباعی آخوندی مزخرف را بگوید. از این قبیل افسانهها در بارهٔ خیام زیاد است که قابل ذکر نیست، و اگر همهٔ آنها جمع آوری بشود کتاب مضحکی خواهد شد. فقط چیزی که مهم است به این نکته برمیخوریم که تأثیر فکر عالی خیام در یک محیط پست و متعصب خرافاتپرست چه بوده، و ما را در شناسایی او بهتر راهنمایی میکند. زیرا قضاوت عوام و متصوفین و شعرای درجهٔ سوم و چهارم که به او حمله کردهاند از زمان خیلی قدیم شروع شده، و همین علت مخلوط شدن رباعیات او را با افکار متضاد به دست میدهد کسانی که منافع خود را از افکار خیام درخطر میدیدهاند تا چه اندازه در خراب کردن فکر او کوشیدهاند.
ولی ما از روی رباعیات خود خیام نشان خواهیم داد که فکر و مسلک او تقریباً همیشه یکجور بوده و از جوانی تا پیری شاعر پیرو یک فلسفهٔ معین و مشخص بوده و در افکار او کمترین تزلزل رخ نداده. و کمترین فکر ندامت و پشیمانی یا توبه از خاطرش نگذشتهاست.
در جوانی شاعر با تعجب از خودش میپرسد که چهرهپرداز ازل برای چه او را درست کرده. طرز سؤال آنقدر طبیعی که فکر عمیقی را برساند، مخصوص خیام است:
هرچند که رنگ و روی زیباست مرا،چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا؛ معلوم نشد که در طربخانهٔ خاک،نقّاشِ اَزَل بهرِ چه آراست مرا!
از ابتدای جوانی زندگی را تلخ و ناگوار میدیده و داروی دردهای خودرا در شراب تلخ میجسته:
امروز که نوبت جوانی من است،می نوشم از آن که کامرانی من است؛عیبم مکنید، گرچه تلخ است خوش است.تلخ است، چرا که زندگانی من است.
در این رباعی افسوس رفتن جوانی را میخورد:افسوس که نامهٔ جوانی طی شد!وان تازهبهار زندگانی دی شد!حالی که ورا نام جوانی گفتند،معلوم نشد او که کی آمد و کی شد!
شاعر با دست لرزان و موی سپید قصد باده میکند. اگر او معتقد به زندگی بهتری دردنیای دیگر بود، البته اظهارندامت میکرد تا بقیهٔ عیش و نوشهای خودرا به جهان دیگرمحول بکند. این رباعی کاملاً تأسف یک فیلسوف مادی را نشان میدهد که در آخرین دقایق زندگی سایهٔ مرگ را درکنار خود میبیند و میخواهد به خودش تسلیت بدهد ولی نه با افسانههای مذهبی، و تسلیت خودرا در جام شراب جستوجو میکند:
من دامن زهد و توبه طی خواهمکرد،با موی سپید، قصد می خواهمکرد،پیمانهٔ عُمْرِ من به هفتاد رسید،این دم نکنم نشاط کی خواهمکرد؟
اگر درست دقت بکنیم خواهیم دید که طرز فکر، ساختمان و زبان وفلسفهٔ گویندهٔ این چهار رباعی که درمراحل مختلف زندگی گفتهشده یکی است، پس میتوانیم به طور صریح بگوییم که خیام از سن شباب تا موقع مرگ مادی، بد بین و ریبی بوده ( و یا فقط در رباعیاتش اینطور مینموده ) و یک لحن تراژدیک دارد که به غیر از گویندهٔ همان رباعیات چهاردهگانهٔ سابق کس دیگری نمیتواند گفتهباشد، و قیافهٔ ادبی و فلسفی او به طور کلی تغییر نکردهاست. فقط در آخر عمر با یک جبر یأسآلودی حوادث تغییرناپذیر دهر را تلقی نموده و بدبینی که ظاهراً خوشبینی به نظر میآید اتخاذ میکند.
به طور خلاصه، این ترانههای چهار مصراعی کمحجم و پرمعنی اگر دهتای از آنها هم برای ما باقی میماند، بازهم میتوانستیم بفهمیم که گویندهٔ این رباعیات در مقابل مسایل مهم فلسفی چه رویهای را در پیش گرفته و میتوانستیم طرز فکر او را به دست بیاوریم. لهذا ازروی میزان فوق، ما میتوانیم رباعیاتی که منسوب به خیام است از میان هرجومرج رباعیات دیگران بیرون بیاوریم. ولی آیا این کار آسان است؟
مستشرق روسی ژوکوفسکی، مطابق صورتی که تهیه کرده در میان رباعیاتی که به خیام منسوب است ۸۲ رباعی «گردنده» پیدا کرده، یعنی رباعیاتی که به شعرای دیگر نیز نسبت دادهشده؛ بعدها این عدد به صد رسیده. ولی به این صورت هم نمیشود اعتماد کرد، زیرا مستشرق مذکور صورت خود را بر طبق قول (اغلب اشتباه) تذکرهنویسان مرتب کرده که نه تنها نسبت رباعیات دیگران را از خیام سلب کردهاند بلکه اغلب رباعیات خیام را هم به دیگران نسبت دادهاند. از طرف دیگر، سلاست طبع، شیوایی کلام، فکر روشن سرشار و فلسفهٔ موشکاف که از خیام سراغ داریم به ما اجازه میدهد که یقین کنیم بیش از آنچه از رباعیات حقیقی او که در دست است، خیام شعر سروده که از بین بردهاند و آنهایی که مانده به مرور ایام تغییرات کلی و اختلافات بیشمار پیدا کرده و روی گردانیده.
علاوه بر بیمبالاتی و اشتباهات استنساخکنندگان و تغییر دادن کلمات خیام که هر کسی به میل خودش در آنها تصرف و دستکاری کرده، تغییرات عمدی که به دست اشخاص مذهبی و صوفی شده نیز در بعضی از رباعیات مشاهده میشود مثلاً:شادی بطلب که حاصل عمر دمی است.
تقریباً در همه نسخه نوشته «شادی مطلب» در صورتی که ساختمان شعر و موضوعش خلاف آن را نشان میدهد. یک دلیل دیگر به افکار ضد صوفی و ضد مذهبی خیام نیز همین است که رباعیات او مغشوش و آلوده به رباعیات دیگران شده. علاوه بر این هر آخوندی که شراب خورده و یک رباعی در این زمینه گفته از ترس تکفیر آن را به خیام نسبت داده. لهذا رباعیاتی که اغلب دم از شرابخواری و معشوقهبازی میزند بدون یک جنبهٔ فلسفی و یا نکتهٔ زننده و یا ناشی ازافکار نپخته و افیونی است و سخنانی که دارای معانی مجازی سست و درشت است میشود با کمال اطمینان دور بریزیم مثلاً آیا جای تعجب نیست که در مجموعهٔ معمولی رباعیات خیام به این رباعی بربخوریم:
ای آنکه گزیدهٔ تو دین زرتشت،اسلام فکندهای تمام از پس و پشت؛تا کی نوشی باده و بینی رخ خوب؟جایی بنشین عمر خواهندت کشت.
این رباعی تهدیدآمیز آیا درزمان زندگانی خیام گفتهشده و به او سوء قصدکردهاند؟ جای تردید است، چون ساختمان رباعی جدیدتر از زمان خیام به نظر میآید. ولی درهر صورت قضاوت گوینده را دربارهٔ خیام و درجهٔ اختلاط ترانههای او را با رباعیات دیگران نشان میدهد.
به هر حال، تا وقتی که یک نسخهٔ خطی که از حیث زمان و سندیت تقریباً مثل رباعیات سیزدهگانهٔ کتاب «مونسالاحرار» باشد به دست نیامده، یک حکم قطعی در بارهٔ ترانههای اصلی خیام دشوار است، به علاوه شعرایی پیدا شدهاند که رباعیات خود را موافق مزاج و مشرب خیام ساختهاند و سعی کردهاند که از او تقلید بکنند ولی سلاست کلام آنها هرقدر هم کامل باشد اگر مضمون یک رباعی را مخالف سلیقه و عقیدهٔ خیام ببینیم با کمال جرئت میتوانیم نسبت آن را از خیام سلب بکنیم. زیرا ترانههای خیام با وضوح وسلاست کامل و بیان ساده گفتهشده؛ در استهزا و گوشهکنایه خیلی شدید و بیپروا ست. از ین مطالب میشود نتیجه گرفت که هر فکر ضعیف که در یک قالب متکلف و غیر منتظم دیدهشود از خیام نخواهد بود. مشرب مخصوص خیام، مسلک فلسفی، عقاید و طرز بیان آزاد و شیرین و روشن او اینها صفاتی است که میتواند معیار مسئلهٔ فوق بشود.
ما عجالتاً این ترانهها را به اسم همان خیام منجم و ریاضیدان ذکر میکنیم، چون مدعی دیگری پیدا نکرده. تا ببینیم این اشعار مربوط به همان خیام منجم و عالم است و یاخیام دیگری گفته. برای این کار باید دید طرز فکر و فلسفهٔ او چه بودهاست.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۷
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابونصر سراج رحمةالله علیه
آن عالم عارف آن حاکم خایف آن امین زمرهٔ کبرا آن نگین حلقهٔ فقرا آن زبدهٔ امشاج شیخ وقت ابونصر سراج رحمةالله علیه امامی به حق بود و یگانهٔ مطلق و متعین و متمکن و او را طاوس الفقرا گفتندی و صفت و نعت او نه چندانست که در قلم و بیان آید و یا در عبارت و زبان گنجد و در فنون علم کامل بود و در ریاضت و معاملات شأنی عظیم داشت و در حال و قال و شرح دادن به کلمات مشایخ آیتی بود و کتاب لمع او ساخته است و اگر کسی خواهد بنگرد و از آنجا او را معلوم کند و من نیز کلمهٔ چند بگویم سری و سهل را و بسی مشایخ کبار را دیده بود و از طوس بود ماه رمضان به بغداد بود ودرمسجد شونیزیه خلوت خانهٔ بدو دادند و امامت درویشان بدومسلم داشتند تا عید جمع اصحاب را امامت کرد و اندر تراویح پنج بار قرآن ختم کرد هر شب خادم قرصی بدر خلوت خانهٔ او بردی و بدو دادی تا روز عید شد و او برفت خادم نگاه کرد آن قرصکها بر جای بود.
نقلست که شبی زمستان بود و جماعتی نشسته بودند و در معرفت سخن میرفت و آتش در آتشدان میسوخت شیخ را حالتی درآمد و رو بر آن آتش نهاد خدای را سجده آورد مریدان که آن حال مشاهده کردند جمله از بیم بگریختند چون روز دیگر بازآمدند گفتند، شیخ سوخته باشد شیخ را دیدند در محراب نشسته روی او چون ماه میتافت گفتند شیخا این چه حالت است که ما چنان دانستیم که جمله روی تو سوخته باشد گفت: آری کسی که بر این درگاه آب روی خود ریخته بود آتش روی او نتواند سوخت.
و گفت: آتش است در سینه و دل عاشقان مشتعل گردد و هرچه مادون الله است همه را بسوزاند و خاکستر میکند.
از ابن سالم شنودم که گفت: نیت بخداست و از خداست وبراه خداست و آفاتی که در نماز افتد از نیت افتد و اگرچه بسیار بود آنرا موازنه نتوان کرد بانیتی که خدا را بود بخدای بود.
و سخن اوست که گفت: مردمان در ادب بر سه قسمند یکی بر اهل دنیا که ادب به نزدیک ایشان فصاحت و بلاغت و حفظ علم و رسم و اسماء ملوک و اشعار عربست و دیگر اهل دین که ادب به نزدیک ایشان تأدیب جوارح و حفظ حدود و ترک شهوات و ریاضت نفس بود و دیگر اهل خصوص که به نزدیک ایشان ادب طهارت دل و مراعات سرو وفاء عهد ونگاهداشتن وقت است و کم نگرستن بخاطرهای پراکنده و نیکو کرداری در محل طلب و وقت حضور و مقام قرب است.
نقلست که گفت: هر جنازهٔ که بر پیش خاک من بگذارند مغفور بود تا در طوس هر جنازهٔ که آرند نخست در پیش خاک او برآرند به حکم این اشارت و آنگاه ببرند، قدس الله سره العزیز و رحمةالله علیه.
نقلست که شبی زمستان بود و جماعتی نشسته بودند و در معرفت سخن میرفت و آتش در آتشدان میسوخت شیخ را حالتی درآمد و رو بر آن آتش نهاد خدای را سجده آورد مریدان که آن حال مشاهده کردند جمله از بیم بگریختند چون روز دیگر بازآمدند گفتند، شیخ سوخته باشد شیخ را دیدند در محراب نشسته روی او چون ماه میتافت گفتند شیخا این چه حالت است که ما چنان دانستیم که جمله روی تو سوخته باشد گفت: آری کسی که بر این درگاه آب روی خود ریخته بود آتش روی او نتواند سوخت.
و گفت: آتش است در سینه و دل عاشقان مشتعل گردد و هرچه مادون الله است همه را بسوزاند و خاکستر میکند.
از ابن سالم شنودم که گفت: نیت بخداست و از خداست وبراه خداست و آفاتی که در نماز افتد از نیت افتد و اگرچه بسیار بود آنرا موازنه نتوان کرد بانیتی که خدا را بود بخدای بود.
و سخن اوست که گفت: مردمان در ادب بر سه قسمند یکی بر اهل دنیا که ادب به نزدیک ایشان فصاحت و بلاغت و حفظ علم و رسم و اسماء ملوک و اشعار عربست و دیگر اهل دین که ادب به نزدیک ایشان تأدیب جوارح و حفظ حدود و ترک شهوات و ریاضت نفس بود و دیگر اهل خصوص که به نزدیک ایشان ادب طهارت دل و مراعات سرو وفاء عهد ونگاهداشتن وقت است و کم نگرستن بخاطرهای پراکنده و نیکو کرداری در محل طلب و وقت حضور و مقام قرب است.
نقلست که گفت: هر جنازهٔ که بر پیش خاک من بگذارند مغفور بود تا در طوس هر جنازهٔ که آرند نخست در پیش خاک او برآرند به حکم این اشارت و آنگاه ببرند، قدس الله سره العزیز و رحمةالله علیه.