عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کشمیر
رخت به کاشمر گشا کوه و تل و دمن نگر
سبزه جهان جهان ببین لاله چمن چمن نگر
باد بهار موج موج مرغ بهار فوج فوج
صلصل و سار زوج زوج بر سر نارون نگر
تا نفتد به زینتش چشم سپهر فتنه باز
بسته به چهرهٔ زمین برقع نسترن نگر
لاله ز خاک بر دمید موج به آب جو تپید
خاک شرر شرر ببین آب شکن شکن نگر
زخمه به تار ساز زن باده بساتگین بریز
قافلهٔ بهار را انجمن انجمن نگر
دخترکی برهمنی لاله رخی سمن بری
چشم بروی او گشا باز بخویشتن نگر
اقبال لاهوری : زبور عجم
صورت گری که پیکر روز و شب آفرید
صورت گری که پیکر روز و شب آفرید
از نقش این و آن بتماشای خود رسید
صوفی! برون ز بنگه تاریک پا بنه
فطرت متاع خویش به سوداگری کشید
صبح و ستاره و شفق و ماه و آفتاب
بی پرده جلوه ها به نگاهی توان خرید
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
یکی اندازه کن سود و زیان را
یکی اندازه کن سود و زیان را
چو جنت جاودانی کن جهان را
نمی بینی که ما خاکی نهادان
چه خوش آراستیم این خاکدان را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به ما ای لاله خود را وانمودی
به ما ای لاله خود را وانمودی
نقاب از چهره زیبا گشودی
ترا چون بر دمیدی لاله گفتند
به شاخ اندر چسان بودی چه بودی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
سری‌نبودبه وحشت‌زبزم‌جستن‌مارا
فشار تنگی دلها شکست دامن ما را
چواشک بی سر و پایی جنون شوق‌که‌دارد
زکف نداد دویدن عنان دیدن ما را
رسیده‌ایم ز هر دم زدن به عالم دیگر
سراغ ازنفس ماکنید مسکن ما را
سیاه روزی شمع آشکار شد زتأمل
به‌پیش‌پا چه بلایی‌ست طبع روشن ما را
کجا رویم‌که بیداد دل رسد به شنیدن
به سرمه داد نگاهش غبار شیون ما را
نگه‌چو جوهر آیینه سوخت ریشه‌به‌مژگان
ز شرم حسن‌که دادند آب‌گلشن ما را
فلک چوسبحه درین خشکسال قحط مروت
به پای ریشه دوانید تخم خرمن ما را
نفس به قید دل افسرده همچو موج به‌گوهر
همین یک آبله استادگی‌ست رفتن ما را
عروج نازگلی بود از بهار ضعیفی
به پا فتاد سرما ز پا فتادن ما را
جز انفعال ندارد هلاک مور تلافی
دیت همین فرق جبهه‌ای‌ست‌کشتن ما را
زشرم وسوسه دادیم عرض شهرت بیدل
که فکرما نکند تیره‌، طبع روشن ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
نیست با حسنت مجال گفتگو آیینه را
سرمه می‌ریزد نگاهت در گلو آیینه را
غیر جوهر در تماشای خط نو رسته‌ات
می‌کند صد آرزو در دل نمو آیینه را
خاتم فولاد را از رنگ گل بندد نگین
آنکه با آن جلوه سازد روبرو آیینه را
صورت حالم پریشانتر ز جوش جوهر است
یاد گیسوی که کرد آشفته گو آیینه را؟
گر چنین شرمت نگه را محو مژگان می‌کند
رفته رفته می‌برد جوهر فرو آیینه را
تا رسد داغی به کف صد شعله می‌باید گداخت
یافت اسکندر به چندین جستجو آیینه را
در تپشگاه تمنا بی‌کمالی نیست صبر
عرض جوهر شد شکست آرزو آیینه را
دل اگر در جهد کوشد مفت احرام صفاست
هم به قدر صیقل است آب وضو آیینه را
حسن و قبح ماست اینجا باعث رد و قبول
ورنه یک چشم است بر زشت و نکو آیینه را
راحت دل خواهی از عرض کمال آزاد باش
تا ز جوهر نشکنی در دیده مو آیینه را
صورت بی‌معنی هستی ندارد امتحان
عکس گل نظاره کن اما مبو آیینه را
صافی دل هم‌گریبان چاکی رازست و بس
کو هجوم زنگ تا گردد رفو آیینه را
ای بسا دل کز تحیر خاک بر سر کرده است
کجا خاکستری یابی بجو آیینه را
خاکساری هاست بیدل رونق اهل صفا
می‌کند خاکستر افزون آبرو آیینه را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
پیش آن چشم سخنگو موج می در جامها
چون زبان خامشان پیچیده سر درکامها
رنگ خوبی را ز چشم او بنای دیگر است
روغن تصویر درد حسن ازین بادامها
موج دریا را تپیدن رقص عیش زندگی‌ست
بسمل او را به بی‌آرامی‌ست آرامها
از مذاق ناز اگر غافل نباشد کام شوق
می‌توان صد بوسه لذت بردن از دشنامها
چون خط پرگار، اگرمقصد دلیل عجزنیست
پای آغاز از چه می‌بوسد سرنجامها
ازگرفتاری ما با عشق زیب دیگر است
بال مرغان می‌شود مژگان چشم دامها
شهرهٔ عالم شدن مشکل بود بی‌دردسر
روز و شب چین بر جبین دارد نگین از نامها
سخت دشوار است قطع راه اقلیم عدم
همچو پیک عمر باید از نفس زدگامها
مقصد وحشت خرامان نفس فهمیدنی‌ست
بی‌سراغی نیستند این بوی گل احرامها
نشئهٔ عیشی‌که دارد این چمن خمیازه است
بر پر طاووس می‌بندم برات جامها
هیچکس در عالم اقبال فارغ‌بال نیست
رخش نتوان تاختن بیدل به پشت بامها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
ای چیده نقش پای تو دکان آفتاب
در سایهٔ تو ریخته سامان آفتاب
از طلعت نقاب طلسم بهار صبح
در جلوهٔ تو آینه‌ها کان آفتاب
سروقدتومصرع موزونی چمن
زلف‌کج تو خط پریشان آفتاب
در مکتبی‌که دفتر حسنت رقم زند
یک نقطه است مطلع دیوان آفتاب
هر دیده نیست قابل برق تجلیت
تیغ‌آزماست پیکر عریان آفتاب
خلق کریم آینهٔ دستگاه اوست
پرتو بس است وسعت دامان آفتاب
شبنم صفت زخویش برآتا نظرکنی
وضع جهان به دیدهٔ حیران آفتاب
هر صبح چاک پیرهنی تازه می‌کند
یارب به دست‌کیست‌گریبان آفتاب
غفلت به چشم صافدلان نورآگهی است
نظاره است لمعهٔ مژگان آفتاب
هر ذره درد ازکف خاک فسرده‌ام
مشق تحیری ز دبستان آفتاب
بیدل زحسن نوخط اوداغ حیرتم
کانجاست دست سایه به دامان آفتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
خنده تنها نه همین برگل و سوسن تیغ است
صبح را هم نفس ازسینه‌کشیدن تیغ است
غنچه‌ای نیست‌که زخمی زتبسم نخورد
باخبر باش که انداز شکفتن تیغ است
در شب عیش دلیرانه مکش سر چون شمع
کاین سپررا ز سحر درته دامن تیغ است
مصرع تازه‌که از بحر خیالم موجی‌ست
د‌وست را آب‌حیات است وبه دشمن تیغ است
بی‌قدت سرو خدنگی‌ست به پهلوی چمن
به‌خطت سبزه همان برسرگلشن تیغ است
چون‌گل شمع به هر اشک سری باخته‌ایم
گریه هم بی‌تو برای سوخته خرمن تیغ است
تا به‌کی در غم تدبیر سلامت مردن
بیش از زخم همان زحمت جوشن تیغ است
چون سحر قطع تعلق زجهان آنهمه نیست
رنگ چینی‌که شکستیم به دامن تیغ است
مثل ما و فنا موج و حبابست اینجا
سر زتن نیست‌کسی راکه به‌گردن تیغ است
قاتل و ساز مروت نپسندی بیدل
مد احسان نفس‌، در نظر من تیغ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
خنده‌صبحی‌ست‌که در بندگریبان‌گل است
عیش موجی‌ست‌که سرگشتهٔ توفان‌گل است
غنچه را بوی دل‌افزا سخن زیرلبی‌ست
خلق خوش ابجد طفلان دبستان‌گل است
محو رنگینی گلزار تماشای توام
از نگه تا مژه‌ام عرض خیابان گل است
بسکه صد رنگ جنون زنده شد ازبوی بهار
دم عیسی خجل از جنبش دامان‌گل است
درگلستان وفاسعی کسی ضایع نیست
رنگ هم‌گر رود از خود پی سامان‌گل است
عالمی چشم به‌گرد رم ما روشن‌کرد
دم صبح‌، آینه‌پرداز چراغان گل است
ای خوش آن دیده‌که درانجمن ناز و نیاز
بال بلبل به نظر دارد و حیران‌گل است
دور بیهوشی‌‌ما را قدحی لازم نیست
گردش رنگ همان لغزش مستان‌گل است
غنچه‌سان غفلت ما باعث جمعیت ماست
ورنه بیداری‌گل خواب پریشان‌گل است
ماتم و سور جهان آینهٔ یکدگرند
مقطع آه سحر مطلع دیوان‌گل است
دیده‌ای واکن و نیرنگ تحیر دریاب
این‌گلستان همه یک زخم نمایان‌گل است
بیدل ازیاد رخش غوطه به‌گلشن زده‌ایم
سر اندیشهٔ ما محوگریبان گل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
در آن بساط‌که حسنت دچار آینه است
بهشت آینهٔ انتظار آینه است
ز نقش پای تو، کایینه‌دار آینه است
بساط روی زمین را بهار آینه است
اگر ز جوهر نظاره نیست دام به دوش
چرا ز روی تو حیرت شکار آینه است
به یاد جلوه‌، نظر باختیم‌، لیک چه سود
که این‌گل از چمن انتظار آینه است
به دستگاه صفاکوش‌، گر دلی داری
همین فروغ نظر اعتبار آینه است
توان ز ساده‌دلی گشت نسخهٔ تحقیق
که خوب و زشت جهان درکنارآینه است
صفای دل طلبی، دیده در خم مژه گیر
نمد، زگردکدورت حصار آینه است
به قدر شرم‌گل افشاند، بی‌نقابی حسن
عرق به عالم شوخی بهار آینه است
کدورت از دم هستی‌، کشد دل آگاه
نفس به چشم تامل غبار آینه است
چراغ انجمن شوق جزتحیرنیست
نهان پردهٔ دل آشکار‌آینه‌است
به روی‌کار نیاید، هنر، ز صاف‌دلان
که عرض جوهر خود، زنگبار آینه است
ز نقش‌های بد و نیک این جهان بیدل
دلی‌که صاف شود، در شمار آینه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
مشاطهٔ شوخی‌که به دستت دل ما بست
می‌خواست چمن طرح‌کند رنگ حنا بست
آن رنگ‌که می‌داشت دریغ از ورق گل
از دور کف دست تو بوسید و به پا بست
آخرچمنی را به سرانگشت تو پیچید
وا کرد نقاب شفق و غنچه نما بست
آب است ز شبنم دل هر برگ ‌گل امروز
کاین رنگ چمن ساز وفا سخت بجا بست
زین نور که از شمع سرانگشت تو گل ‌کرد
تا شعله زند آتش یاقوت حنا بست
کیفیت‌ گل‌ کردن این غنچه به رنگی‌ست
کز حیرت سرشار توان آینه‌ها بست
ارباب نظر را به تماشای بهارش
دست مژه‌ای بود تحیر به قفا بست
تا چشم‌ گشاید مژه آغوش بهار است
رنگ سر ناخن چقدر عقده‌گشا بست
گر وانگری صنعت مشاطگیی نیست
سحراست‌که برپنجهٔ خور- سها بست
تا عرضه دهد منتخب نسخهٔ اسرار
طراح چمن معنی هرغنچه جدا بست
بیدل ‌تو هم از شوق چمن شو که به این رنگ
شیرازه‌ی دیوان تو امروز حنا بست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در وصف نامۀ پادشاه‌گیتی ستان محمدشاه غازی انارلله برهانه‌گوید
شکسته خامهٔ آذرگسسته نامهٔ قسطا
چه خامه خامهٔ خسرو چه نامه نامهٔ دارا
گسسته دفتر شاپور و خسته خاطر آزر
شکسته رونق ارژنگ و بسته بازوی مانا
به سعی خامهٔ ماهر به فرق نامهٔ طاهر
فشانده خسرو قاهر چه مایه لؤلؤ لالا
سدید و محکم‌و ساطع‌فصیح‌و واضح و لامع‌
بلیغ و روشن و رایع رشیق و ظاهر و شیوا
جمیل‌و درخور و لایق رزین و راتب و رایق
گزین و لایح و بارق جزیل و سخته و غرا
شگرف‌و بیغش‌کافی‌سلیس‌و دلکش و صافی
پسند و ویژه و وافی بلند و شارق و بیضا
همال سبعهٔ وارون ز بسکه دلکش و موزون
مثال فکرت هرون ز بسکه روشن و عذرا
ز نظم‌گفت شه الحق نمانده زینت و رونق
بگفت‌همگر و عمعق به شعر خسرو بیضا
چه نامه قطعه و چامه به سعی خامه و آمه
بطی دفتر و نامه نهفته فکرت والا
سطور او همه تابان چو دست موسی عمران
نقوش او همه رخشان چو صدر صفهٔ سینا
نهال‌گلشن فکرت لآل مخزن حکمت
زلال چشمهٔ خبرت سواد دیدهٔ بینا
به آب چشمهٔ حیوان به تاب‌کوکب تابان
به رنگ‌گوهر عمان به بوی عنبر سارا
نباشد این‌قدر انور نه مه نه مهر نه اختر
ندارد این هم‌گوهر نه‌کان نه‌گنج نه دریا
سپاس خامهٔ خسرو مدیح چامهٔ خسرو
ثنای نامهٔ خسرو ز حد فکرت دانا
ز د‌ورگنبدگردون ز جور اختر وارون
هماره‌فارغ‌و مأمون‌وجود حضرت دارا
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱
حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد چنان که با ایاز که حسنی زیادتی ندارد؟ گفت هر چه به دل فرو آید در دیده نکو نماید.
وانکه را پادشه بیندازد
کسش از خیل خانه ننوازد
و گر به چشم ارادت نگه کنی در دیو
فرشته‌ایت نماید به چشم، کرّوبی
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۶
یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی در تموزیکه حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی. از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه‌ای روشنی بتافت یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید چنان که در شب تاری صبح بر آید یا آب حیات از ظلمات بدر آید. قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق بر آمیخته، ندانم به گلابش مطیّب کرده بود یا قطره چند از گل رویش در آن چکیده. فی الجمله شراب از دست نگارینش بر گرفته می‌بخوردم و عمر از سر گرفتم
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
بر چنین روی اوفتد هر بامداد
مست می‌بیدار گردد نیم شب
مست ساقی روز محشر بامداد
کسایی مروزی : دیوان اشعار
نرگس
نرگس نگر ، چگونه همی عاشقی کند
بر چشمکان آن صنم خَلُّخی نژاد
گویی مگر کسی بشد ، از آب زعفران
انگشت زرد کرد و به کافور بر نهاد
کسایی مروزی : دیوان اشعار
شکفتن لاله و قدح
شکفت لاله ، تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال
کسایی مروزی : دیوان اشعار
ای گلفروش ...
گل نعمتی است هدیه فرستاده از بهشت
مردم کریم تر شود اندر نعیم گل
ای گلفروش ، گل چه فروشی برای سیم
وز گل عزیزتر ، چه ستانی به سیم گل ؟
کسایی مروزی : دیوان اشعار
در نقاشی و شاعری ...
هر چند در صناعت نقش و علوم شعر
جز مر تو را روا نبود سرفراشتن
اوصاف خویشتن نتوانی به شعر گفت
تمثال خویشتن نتوانی نگاشتن
کسایی مروزی : دیوان اشعار
وصف شراب
از او بوی دزدیده کافور و عنبر
وز او گونه برده عقیق یمانی
بماند گل سرخ همواره تازه
اگر قطره ای زو به گل بر چکانی
عقیقی شرابی که در آبگینه
درخشان شود چون سهیل یمانی
شود گونهٔ جام باده ز عکسش
ملوّن چو از نور او لعل کانی
به ظلمت سکندر گر او را بدیدی
نکردی طلب چشمهٔ زندگانی