عبارات مورد جستجو در ۱۱۵۴ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲ - آگاه شدن شهریار از مکر و دستان شیرافکن گوید
جهانجوی شیرافکن آمد ز راه
بدیبا بیاراست آن قلعه گاه
بهشتی شد از بس که دیبای زر
بهر کوی و برزن کشیدند در
برافراز هر روزن از داد نای
زن و مرد آن قلعه بربط سرای
دم نای کر کرد گوش سپهر
به نظاره آمد در آن قلعه مهر
سپهدار آمد در ایوان او
نبد آگه از مکر و دستان او
سه روز اندرون قلعه مهمان شدند
ز می خرم و شاد و خندان شدند
ولیکن نبد آگه آن نامجوی
که دام اوفکند است مهمان اوی
کش آرد بدام و به بند آورد
سر نامور در کمند آورد
ز دانا شنیدم من این داستان
که میگفت از گفته راستان
که هرکس که چه در سر ره کند
رهش را زمان سوی آن چه کند
ز گردان دو صد مرد جنگی گزید
بدیشان به پیمان سخن گسترید
چنین است پیمان که در جشن گاه
چه فردا نشیند سپهبد بگاه
چه سرگرم گردد هم آنکه ز می
زنم دست بردست گویم که هی
سران سربسر حمله آور شوید
یکایک بر این دلاور شوید
ز بالای تختش بزیر آورید
بخم کمندش بزیر آورید
ز فکرش چه بهزاد آگاه شد
دلش تیره زان کار بدخواه شد
بدل گفت این کای سزای منست
که این کپسوان در سرای منست
نباشد سزاوار زه دار و گیر
که دام افکنم در ره نره شیر
همان به کزین کارش آگه کنم
و زو دست بدخواه کوته کنم
بشد زود و این با سپهبد بگفت
سپهبد چو بشنید ماندش شگفت
چنین داد پاسخ بدان نامدار
که کردی نهان بدان آشکار
ترا باد سرسبز و فرخنده بخت
بود روشن از روی تو تاج و تخت
بشد تا به نزد فرانک چو باد
بدان ماه رخ کرد آن نیز یاد
فرانک بدو گفت ای نام دار
برآریم فردا از ایشان دمار
نگفتم که بیرون میارش ز بند
همان تا بماند بخم کمند
بدیبا بیاراست آن قلعه گاه
بهشتی شد از بس که دیبای زر
بهر کوی و برزن کشیدند در
برافراز هر روزن از داد نای
زن و مرد آن قلعه بربط سرای
دم نای کر کرد گوش سپهر
به نظاره آمد در آن قلعه مهر
سپهدار آمد در ایوان او
نبد آگه از مکر و دستان او
سه روز اندرون قلعه مهمان شدند
ز می خرم و شاد و خندان شدند
ولیکن نبد آگه آن نامجوی
که دام اوفکند است مهمان اوی
کش آرد بدام و به بند آورد
سر نامور در کمند آورد
ز دانا شنیدم من این داستان
که میگفت از گفته راستان
که هرکس که چه در سر ره کند
رهش را زمان سوی آن چه کند
ز گردان دو صد مرد جنگی گزید
بدیشان به پیمان سخن گسترید
چنین است پیمان که در جشن گاه
چه فردا نشیند سپهبد بگاه
چه سرگرم گردد هم آنکه ز می
زنم دست بردست گویم که هی
سران سربسر حمله آور شوید
یکایک بر این دلاور شوید
ز بالای تختش بزیر آورید
بخم کمندش بزیر آورید
ز فکرش چه بهزاد آگاه شد
دلش تیره زان کار بدخواه شد
بدل گفت این کای سزای منست
که این کپسوان در سرای منست
نباشد سزاوار زه دار و گیر
که دام افکنم در ره نره شیر
همان به کزین کارش آگه کنم
و زو دست بدخواه کوته کنم
بشد زود و این با سپهبد بگفت
سپهبد چو بشنید ماندش شگفت
چنین داد پاسخ بدان نامدار
که کردی نهان بدان آشکار
ترا باد سرسبز و فرخنده بخت
بود روشن از روی تو تاج و تخت
بشد تا به نزد فرانک چو باد
بدان ماه رخ کرد آن نیز یاد
فرانک بدو گفت ای نام دار
برآریم فردا از ایشان دمار
نگفتم که بیرون میارش ز بند
همان تا بماند بخم کمند
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
باورم آید اگر گوید جفا کمتر کنم
ساده لوحم هرچه میگویند من باور کنم
شمع سان خاکستر خود ریختم بر سر چرا
خویش را ممنون گلخن بهر خاکستر کنم
سر نهم بر خاک کوی او ازین پس چون نماند
قدرتی کان خاک را برگیرم و بر سر کنم
بس که لذت یافتم از خارخار عشق او
خار بر سر نهم چون تکیه بر بستر کنم
دوستان گویند فکر دلبر دیگر مکن
کو دل دیگر که فکر دلبر دیگر کنم
ساده لوحم هرچه میگویند من باور کنم
شمع سان خاکستر خود ریختم بر سر چرا
خویش را ممنون گلخن بهر خاکستر کنم
سر نهم بر خاک کوی او ازین پس چون نماند
قدرتی کان خاک را برگیرم و بر سر کنم
بس که لذت یافتم از خارخار عشق او
خار بر سر نهم چون تکیه بر بستر کنم
دوستان گویند فکر دلبر دیگر مکن
کو دل دیگر که فکر دلبر دیگر کنم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آنم که ببزم کسم آهنگ نبودست
در پهلوی من جای کسی تنگ نبودست
یوسف که از او آن همه خونابه کشیدند
عاشق کش و بیباک بدین رنگ نبودست
چندانکه بهار آمده و رفته گل از باغ
در ساغر عیشم می گلرنگ نبودست
این نیز صفاییست که از همدمی ما
در آینه ی همنفسان زنگ نبودست
زنهار که یکباره چنین پرده مینداز
زانرو که دل آدمی از سنگ نبودست
من کشته ی خوی تو که چون تیغ فگندی
گویا بکست هیچقدر جنگ نبودست
من از تو مثل گشتم و یعقوب ز یوسف
در هیچ زمان مهر و وفا ننگ نبودست
هر گام ره عشق ز دنیاست بعقبی
این بادیه را منزل و فرسنگ نبودست
مخروش فغانی که نوا گفتن عشاق
دلخواه چو آواز نی و چنگ نبودست
در پهلوی من جای کسی تنگ نبودست
یوسف که از او آن همه خونابه کشیدند
عاشق کش و بیباک بدین رنگ نبودست
چندانکه بهار آمده و رفته گل از باغ
در ساغر عیشم می گلرنگ نبودست
این نیز صفاییست که از همدمی ما
در آینه ی همنفسان زنگ نبودست
زنهار که یکباره چنین پرده مینداز
زانرو که دل آدمی از سنگ نبودست
من کشته ی خوی تو که چون تیغ فگندی
گویا بکست هیچقدر جنگ نبودست
من از تو مثل گشتم و یعقوب ز یوسف
در هیچ زمان مهر و وفا ننگ نبودست
هر گام ره عشق ز دنیاست بعقبی
این بادیه را منزل و فرسنگ نبودست
مخروش فغانی که نوا گفتن عشاق
دلخواه چو آواز نی و چنگ نبودست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
آزاد بلبلی که بدام بلا نسوخت
ترک هوس گرفت وز باد هوا نسوخت
پروانه یی که بر سر شمعی بمهر گشت
بیرون نشد ز دایره ی شوق تا نسوخت
یک ره دلم در انجمن آتشین رخان
نام وفا نبرد که با صد جفا نسوخت
هرگز جدا نشد ز دلم بیتو پاره یی
کان پاره هم ز داغ جدایی جدا نسوخت
در آب چشم و آتش دل غرق حیرتم
کاین از چه رو نکشت مرا وان چرا نسوخت
در محفلی که چهره برافروخت شمع من
ننشست از کرشمه دمی تا مرا نسوخت
جایی نکرد بیتو فغانی خیال عیش
کز آرزوی شمع رخت چند جا نسوخت
ترک هوس گرفت وز باد هوا نسوخت
پروانه یی که بر سر شمعی بمهر گشت
بیرون نشد ز دایره ی شوق تا نسوخت
یک ره دلم در انجمن آتشین رخان
نام وفا نبرد که با صد جفا نسوخت
هرگز جدا نشد ز دلم بیتو پاره یی
کان پاره هم ز داغ جدایی جدا نسوخت
در آب چشم و آتش دل غرق حیرتم
کاین از چه رو نکشت مرا وان چرا نسوخت
در محفلی که چهره برافروخت شمع من
ننشست از کرشمه دمی تا مرا نسوخت
جایی نکرد بیتو فغانی خیال عیش
کز آرزوی شمع رخت چند جا نسوخت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
دلم بی آن شکر لب ترک عیش خویشتن گیرد
نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد
من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود
صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد
ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود
مگر رحمی کند آن بیوفا و دست من گیرد
فغان از طبع شوخ او که چون در دلی گویم
مرا در پیچد و صد نکته بر هر یک سخن گیرد
نسمی گر وزد در کوی او سوزم من بیدل
زرشک آنکه ناگه بوی آن گل پیرهن گیرد
رود با مطرب و می هر شب آن گل در گلستانی
فغانی با دل سوزان ره بیت الحزن گیرد
نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد
من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود
صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد
ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود
مگر رحمی کند آن بیوفا و دست من گیرد
فغان از طبع شوخ او که چون در دلی گویم
مرا در پیچد و صد نکته بر هر یک سخن گیرد
نسمی گر وزد در کوی او سوزم من بیدل
زرشک آنکه ناگه بوی آن گل پیرهن گیرد
رود با مطرب و می هر شب آن گل در گلستانی
فغانی با دل سوزان ره بیت الحزن گیرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
تا چند بافسون جهان بند توان بود
مردیم، درین کهنه سرا چند توان بود
شد نقش من از تخته ی گل، چند شب و روز
گریان پی خوبان شکر خند توان بود
حیفست که رنجی نبرد بنده ی مقبل
امروز که مقبول خداوند توان بود
بی صورت شیرین و لب لعل توان زیست
بی چاشنی گلشکر و قند توان بود
زنجیر بیارید که سر رشته شد از دست
عاشق نه چنانم که خردمند توان بود
در حسن وفا کوش که گر عهد درستست
صد سال بیک وعده و سوگند توان بود
ماییم و همین زمزمه ی عشق فغانی
پیداست که دیگر بچه خرسند بود
مردیم، درین کهنه سرا چند توان بود
شد نقش من از تخته ی گل، چند شب و روز
گریان پی خوبان شکر خند توان بود
حیفست که رنجی نبرد بنده ی مقبل
امروز که مقبول خداوند توان بود
بی صورت شیرین و لب لعل توان زیست
بی چاشنی گلشکر و قند توان بود
زنجیر بیارید که سر رشته شد از دست
عاشق نه چنانم که خردمند توان بود
در حسن وفا کوش که گر عهد درستست
صد سال بیک وعده و سوگند توان بود
ماییم و همین زمزمه ی عشق فغانی
پیداست که دیگر بچه خرسند بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
نیست یکدم که نه با ناله و فریادم ازو
تا چه کردم که بدین روز بد افتادم ازو
آنکه نزدیکتر از جان عزیزست بمن
کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو
می شوم محو چو رو می دهم گریه ی شوق
آه ازین سیل که ویران شده بنیادم ازو
نیست بر مرحمت و لطف کسم هیچ نظر
چشم دارم که رسد خنجر بیدادم ازو
دید بزم من و دامن بچراغم زد و رفت
رفت بر باد فنا منزل آبادم ازو
در دلم از شکرستان تو شوریست مدام
این چه شیرینی و شکلست که فرهادم ازو
داشت بر آتشم آن شمع و نیامد ببرم
داغ داغست فغانی دل ناشادم ازو
تا چه کردم که بدین روز بد افتادم ازو
آنکه نزدیکتر از جان عزیزست بمن
کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو
می شوم محو چو رو می دهم گریه ی شوق
آه ازین سیل که ویران شده بنیادم ازو
نیست بر مرحمت و لطف کسم هیچ نظر
چشم دارم که رسد خنجر بیدادم ازو
دید بزم من و دامن بچراغم زد و رفت
رفت بر باد فنا منزل آبادم ازو
در دلم از شکرستان تو شوریست مدام
این چه شیرینی و شکلست که فرهادم ازو
داشت بر آتشم آن شمع و نیامد ببرم
داغ داغست فغانی دل ناشادم ازو
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۴۰ - الرّضا و التّسلیم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۲۶ - العبودیة
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۴۰
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۱۱
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۱۴
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۲۴
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۴۰
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۵۳
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۲۶
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۵۵
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۶۶
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۸