عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۸ - جواب خروس سگ را
پس خروسش گفت تن زن غم مخور
که خدا بدهد عوض زین ات دگر
اسب این خواجه سقط خواهد شدن
روز فردا سیر خور کم کن حزن
مر سگان را عید باشد مرگ اسب
روزی وافر بود بی جهد و کسب
اسب را بفروخت چون بشنید مرد
پیش سگ شد آن خروسش رویزرد
روز دیگر هم چنان نان را ربود
آن خروس و سگ برو لب بر گشود
کی خروس عشوهده چند این دروغ؟
ظالمی و کاذبی و بیفروغ
اسب کش گفتی سقط گردد کجاست؟
کور اخترگوی و محرومی ز راست
گفت او را آن خروس با خبر
که سقط شد اسب او جای دگر
اسب را بفروخت و جست او از زیان
آن زیان انداخت او بر دیگران
لیک فردا استرش گردد سقط
مر سگان را باشد آن نعمت فقط
زود استر را فروشید آن حریص
یافت از غم وز زیان آن دم محیص
روز ثالث گفت سگ با آن خروس
ای امیر کاذبان با طبل و کوس
گفت او بفروخت استر را شتاب
گفت فردایش غلام آید مصاب
چون غلام او بمیرد نانها
بر سگ و خواهنده ریزند اقربا
این شنید و آن غلامش را فروخت
رست از خسران و رخ را بر فروخت
شکرها میکرد و شادیها که من
رستم از سه واقعه اندر زمن
تا زبان مرغ و سگ آموختم
دیدهٔ سوء القضا را دوختم
روز دیگر آن سگ محروم گفت
کی خروس ژاژخا کو طاق و جفت؟
که خدا بدهد عوض زین ات دگر
اسب این خواجه سقط خواهد شدن
روز فردا سیر خور کم کن حزن
مر سگان را عید باشد مرگ اسب
روزی وافر بود بی جهد و کسب
اسب را بفروخت چون بشنید مرد
پیش سگ شد آن خروسش رویزرد
روز دیگر هم چنان نان را ربود
آن خروس و سگ برو لب بر گشود
کی خروس عشوهده چند این دروغ؟
ظالمی و کاذبی و بیفروغ
اسب کش گفتی سقط گردد کجاست؟
کور اخترگوی و محرومی ز راست
گفت او را آن خروس با خبر
که سقط شد اسب او جای دگر
اسب را بفروخت و جست او از زیان
آن زیان انداخت او بر دیگران
لیک فردا استرش گردد سقط
مر سگان را باشد آن نعمت فقط
زود استر را فروشید آن حریص
یافت از غم وز زیان آن دم محیص
روز ثالث گفت سگ با آن خروس
ای امیر کاذبان با طبل و کوس
گفت او بفروخت استر را شتاب
گفت فردایش غلام آید مصاب
چون غلام او بمیرد نانها
بر سگ و خواهنده ریزند اقربا
این شنید و آن غلامش را فروخت
رست از خسران و رخ را بر فروخت
شکرها میکرد و شادیها که من
رستم از سه واقعه اندر زمن
تا زبان مرغ و سگ آموختم
دیدهٔ سوء القضا را دوختم
روز دیگر آن سگ محروم گفت
کی خروس ژاژخا کو طاق و جفت؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۹ - خجل گشتن خروس پیش سگ به سبب دروغ شدن در آن سه وعده
چند چند آخر دروغ و مکر تو؟
خود نپرد جز دروغ از وکر تو
گفت حاشا از من و از جنس من
که بگردیم از دروغی ممتحن
ما خروسان چون مؤذن راستگوی
هم رقیب آفتاب و وقتجوی
پاسبان آفتابیم از درون
گر کنی بالای ما طشتی نگون
پاسبان آفتابند اولیا
در بشر واقف ز اسرار خدا
اصل ما را حق پی بانگ نماز
داد هدیه آدمی را در جهاز
گر به ناهنگام سهویمان رود
در اذان آن مقتل ما میشود
گفت ناهنگام حی عل فلاح
خون ما را میکند خوار و مباح
آن که معصوم آمد و پاک از غلط
آن خروس جان وحی آمد فقط
آن غلامش مرد پیش مشتری
شد زیان مشتری آن یک سری
او گریزانید مالش را ولیک
خون خود را ریخت اندر یاب نیک
یک زیان دفع زیانها میشدی
جسم و مال ماست جانها را فدا
پیش شاهان در سیاستگستری
میدهی تو مال و سر را میخری
اعجمی چون گشتهیی اندر قضا
میگریزانی ز داور مال را
خود نپرد جز دروغ از وکر تو
گفت حاشا از من و از جنس من
که بگردیم از دروغی ممتحن
ما خروسان چون مؤذن راستگوی
هم رقیب آفتاب و وقتجوی
پاسبان آفتابیم از درون
گر کنی بالای ما طشتی نگون
پاسبان آفتابند اولیا
در بشر واقف ز اسرار خدا
اصل ما را حق پی بانگ نماز
داد هدیه آدمی را در جهاز
گر به ناهنگام سهویمان رود
در اذان آن مقتل ما میشود
گفت ناهنگام حی عل فلاح
خون ما را میکند خوار و مباح
آن که معصوم آمد و پاک از غلط
آن خروس جان وحی آمد فقط
آن غلامش مرد پیش مشتری
شد زیان مشتری آن یک سری
او گریزانید مالش را ولیک
خون خود را ریخت اندر یاب نیک
یک زیان دفع زیانها میشدی
جسم و مال ماست جانها را فدا
پیش شاهان در سیاستگستری
میدهی تو مال و سر را میخری
اعجمی چون گشتهیی اندر قضا
میگریزانی ز داور مال را
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۳ - اجابت کردن حق تعالی دعای موسی را علیه السلام
گفت بخشیدم بدو ایمان نعم
ور تو خواهی این زمان زندهش کنم
بلکه جمله مردگان خاک را
این زمان زنده کنم بهر تورا
گفت موسیٰ این جهان مردن است
آن جهان انگیز کان جا روشن است
این فناجا چون جهان بود نیست
بازگشت عاریت بس سود نیست
رحمتی افشان بر ایشان هم کنون
در نهانخانهی لدینا محضرون
تابدانی که زیان جسم و مال
سود جان باشد رهاند از وبال
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری
ور ریاضت آیدت بی اختیار
سر بنه شکرانه ده ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت شکر کن
تو نکردی او کشیدت زامر کن
ور تو خواهی این زمان زندهش کنم
بلکه جمله مردگان خاک را
این زمان زنده کنم بهر تورا
گفت موسیٰ این جهان مردن است
آن جهان انگیز کان جا روشن است
این فناجا چون جهان بود نیست
بازگشت عاریت بس سود نیست
رحمتی افشان بر ایشان هم کنون
در نهانخانهی لدینا محضرون
تابدانی که زیان جسم و مال
سود جان باشد رهاند از وبال
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری
ور ریاضت آیدت بی اختیار
سر بنه شکرانه ده ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت شکر کن
تو نکردی او کشیدت زامر کن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۴ - حکایت آن زنی کی فرزندش نمیزیست بنالید جواب آمد کی آن عوض ریاضت تست و به جای جهاد مجاهدانست ترا
آن زنی هر سال زاییدی پسر
بیش از شش مه نبودی عمرور
یا سه مه یا چار مه گشتی تباه
ناله کرد آن زن که افغان ای الٰه
نه مهم بارست و سه ماهم فرح
نعمتم زوتر رو از قوس قزح
پیش مردان خدا کردی نفیر
زین شکایت آن زن از درد نذیر
بیست فرزند اینچنین در گور رفت
آتشی در جانشان افتاد تفت
تا شبی بنمود او را جنتی
باقییی سبزی خوشی بی ضنتی
باغ گفتم نعمت بیکیف را
کاصل نعمتهاست و مجمع باغها
ورنه لا عین رات چه جای باغ؟
گفت نور غیب را یزدان چراغ
مثل نبود آن مثال آن بود
تا برد بوی آن که او حیران بود
حاصل آن زن دید آن را مست شد
زان تجلی آن ضعیف از دست شد
دید در قصری نبشته نام خویش
آن خود دانستش آن محبوبکیش
بعد ازان گفتند کین نعمت وراست
کو به جان بازی به جز صادق نخاست
خدمت بسیار میبایست کرد
مر تورا تا بر خوری زین چاشتخورد
چون تو کاهل بودی اندر التجا
آن مصیبتها عوض دادت خدا
گفت یا رب تا به صد سال و فزون
این چنینم ده بریز از من تو خون
اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش
دید در وی جمله فرزندان خویش
گفت از من کم شد از تو گم نشد
بی دو چشم غیب کس مردم نشد
تو نکردی فصد و از بینی دوید
خون افزون تا ز تب جانت رهید
مغز هر میوه به است از پوستش
پوست دان تن را و مغز آن دوستش
مغز نغزی دارد آخر آدمی
یک دمی آن را طلب گر زان دمی
بیش از شش مه نبودی عمرور
یا سه مه یا چار مه گشتی تباه
ناله کرد آن زن که افغان ای الٰه
نه مهم بارست و سه ماهم فرح
نعمتم زوتر رو از قوس قزح
پیش مردان خدا کردی نفیر
زین شکایت آن زن از درد نذیر
بیست فرزند اینچنین در گور رفت
آتشی در جانشان افتاد تفت
تا شبی بنمود او را جنتی
باقییی سبزی خوشی بی ضنتی
باغ گفتم نعمت بیکیف را
کاصل نعمتهاست و مجمع باغها
ورنه لا عین رات چه جای باغ؟
گفت نور غیب را یزدان چراغ
مثل نبود آن مثال آن بود
تا برد بوی آن که او حیران بود
حاصل آن زن دید آن را مست شد
زان تجلی آن ضعیف از دست شد
دید در قصری نبشته نام خویش
آن خود دانستش آن محبوبکیش
بعد ازان گفتند کین نعمت وراست
کو به جان بازی به جز صادق نخاست
خدمت بسیار میبایست کرد
مر تورا تا بر خوری زین چاشتخورد
چون تو کاهل بودی اندر التجا
آن مصیبتها عوض دادت خدا
گفت یا رب تا به صد سال و فزون
این چنینم ده بریز از من تو خون
اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش
دید در وی جمله فرزندان خویش
گفت از من کم شد از تو گم نشد
بی دو چشم غیب کس مردم نشد
تو نکردی فصد و از بینی دوید
خون افزون تا ز تب جانت رهید
مغز هر میوه به است از پوستش
پوست دان تن را و مغز آن دوستش
مغز نغزی دارد آخر آدمی
یک دمی آن را طلب گر زان دمی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۵ - در آمدن حمزه رضی الله عنه در جنگ بی زره
اندر آخر حمزه چون در صف شدی
بیزره سرمست در غزو آمدی
سینه باز و تن برهنه پیش پیش
در فکندی در صف شمشیر خویش
خلق پرسیدند کی عم رسول
ای هزبر صفشکن شاه فحول
نه تو لا تلقوا بایدیکم الیٰ
تهلکه خواندی ز پیغام خدا؟
پس چرا تو خویش را در تهلکه
می در اندازی چنین در معرکه؟
چون جوان بودی و زفت و سختزه
تو نمیرفتی سوی صف بیزره
چون شدی پیر و ضعیف و منحنی
پردههای لا ابالی میزنی؟
لا ابالیوار با تیغ و سنان
مینمایی دار و گیر و امتحان؟
تیغ حرمت میندارد پیر را
کی بود تمییز تیغ و تیر را؟
زین نسق غم خوارگان بیخبر
پند میدادند او را از غیر
بیزره سرمست در غزو آمدی
سینه باز و تن برهنه پیش پیش
در فکندی در صف شمشیر خویش
خلق پرسیدند کی عم رسول
ای هزبر صفشکن شاه فحول
نه تو لا تلقوا بایدیکم الیٰ
تهلکه خواندی ز پیغام خدا؟
پس چرا تو خویش را در تهلکه
می در اندازی چنین در معرکه؟
چون جوان بودی و زفت و سختزه
تو نمیرفتی سوی صف بیزره
چون شدی پیر و ضعیف و منحنی
پردههای لا ابالی میزنی؟
لا ابالیوار با تیغ و سنان
مینمایی دار و گیر و امتحان؟
تیغ حرمت میندارد پیر را
کی بود تمییز تیغ و تیر را؟
زین نسق غم خوارگان بیخبر
پند میدادند او را از غیر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۶ - جواب حمزه مر خلق را
گفت حمزه چون که بودم من جوان
مرگ میدیدم وداع این جهان
سوی مردن کس به رغبت کی رود؟
پیش اژدرها برهنه کی شود؟
لیک از نور محمد من کنون
نیستم این شهر فانی را زبون
از برون حس لشکرگاه شاه
پر همیبینم ز نور حق سپاه
خیمه در خیمه طناب اندر طناب
شکر آن که کرد بیدارم ز خواب
آن که مردن پیش چشمش تهلکهست
امر لا تلقوا بگیرد او به دست
وان که مردن پیش او شد فتح باب
سارعوا آید مر اورا در خطاب
الحذر ای مرگبینان بارعوا
العجل ای حشربینان سارعوا
الصلا ای لطفبینان افرحوا
البلا ای قهربینان اترحوا
هر که یوسف دید جان کردش فدی
هر که گرگش دید برگشت از هدی
مرگ هر یک ای پسر هم رنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پیش ترک آیینه را خوش رنگی است
پیش زنگی آینه هم زنگی است
آن که میترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
روی زشت توست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رستهست ار نکویست ار بد است
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خود است
گر به خاری خستهیی خود کشتهیی
ور حریر و قزدری خود رشتهیی
دان که نبود فعل هم رنگ جزا
هیچ خدمت نیست هم رنگ عطا
مزد مزدوران نمیماند به کار
کآن عرض وین جوهراست و پایدار
آن همه سختی و زور است و عرق
وین همه سیم است و زراست و طبق
گر تورا آید ز جایی تهمتی
کرد مظلومت دعا در محنتی
تو همیگویی که من آزادهام
بر کسی من تهمتی ننهادهام
تو گناهی کردهیی شکل دگر
دانه کشتی دانه کی ماند به بر؟
او زنا کرد و جزا صد چوب بود
گوید او من کی زدم کس را به عود؟
نه جزای آن زنا بود این بلا؟
چوب کی ماند زنا را در خلا؟
مار کی ماند عصا را ای کلیم؟
درد کی ماند دوا را ای حکیم؟
تو به جای آن عصا آب منی
چون بیفکندی شد آن شخص سنی
یار شد یا مار شد آن آب تو
زان عصا چون است این اعجاب تو؟
هیچ ماند آب آن فرزند را؟
هیچ ماند نیشکر مر قند را؟
چون سجودی یا رکوعی مرد کشت
شد در آن عالم سجود او بهشت
چون که پرید از دهانش حمد حق
مرغ جنت ساختش رب الفلق
حمد و تسبیحت نماند مرغ را
گرچه نطفهی مرغ باد است و هوا
چون ز دستت رست ایثار و زکات
گشت این دست آن طرف نخل و نبات
آب صبرت جوی آب خلد شد
جوی شیر خلد مهر توست و ود
ذوق طاعت گشت جوی انگبین
مستی و شوق تو جوی خمر بین
این سببها آن اثرها را نماند
کس نداند چونش جای آن نشاند
این سببها چون به فرمان تو بود
چار جو هم مر تورا فرمان نمود
هر طرف خواهی روانش میکنی
آن صفت چون بد چنانش میکنی
چون منی تو که در فرمان توست
نسل آن در امر تو آیند چست
میدود بر امر تو فرزند نو
که منم جزوت که کردیاش گرو
آن صفت در امر تو بود این جهان
هم در امر توست آن جوها روان
آن درختان مر تورا فرمانبرند
کان درختان از صفاتت با برند
چون به امر توست این جا این صفات
پس در امر توست آن جا آن جزات
چون ز دستت زخم بر مظلوم رست
آن درختی گشت ازو زقوم رست
چون ز خشم آتش تو در دلها زدی
مایهٔ نار جهنم آمدی
آتشت این جا چو آدم سوز بود
آنچه از وی زاد مرد افروز بود
آتش تو قصد مردم میکند
نار کز وی زاد بر مردم زند
آن سخنهای چو مار و گزدمت
مار و گزدم گشت و میگیرد دمت
اولیا را داشتی در انتظار
انتظار رستخیزت گشت یار
وعدهٔ فردا و پسفردای تو
انتظار حشرت آمد وای تو
منتظر مانی در آن روز دراز
در حساب و آفتاب جانگداز
کآسمان را منتظر میداشتی
تخم فردا ره روم میکاشتی
خشم تو تخم سعیر دوزخ است
هین بکش این دوزخت را کین فخ است
کشتن این نار نبود جز به نور
نورک اطفا نارنا نحن الشکور
گر تو بی نوری کنی حلمی به دست
آتشت زنده است و در خاکستر است
آن تکلف باشد و روپوش هین
نار را نکشد به غیر نور دین
تا نبینی نور دین ایمن مباش
کآتش پنهان شود یک روز فاش
نور آبی دان و هم بر آب چفس
چون که داری آب از آتش مترس
آب آتش را کشد کآتش به خو
میبسوزد نسل و فرزندان او
سوی آن مرغابیان رو روز چند
تا تورا در آب حیوانی کشند
مرغ خاکی مرغ آبی همتن اند
لیک ضدانند آب و روغن اند
هر یکی مر اصل خود را بندهاند
احتیاطی کن به هم مانندهاند
هم چنان که وسوسه و وحی الست
هر دو معقولند لیکن فرق هست
هر دو دلالان بازار ضمیر
رختها را میستایند ای امیر
گر تو صراف دلی فکرت شناس
فرق کن سر دو فکر چون نخاس
ور ندانی این دو فکرت از گمان
لا خلابه گوی و مشتاب و مران
مرگ میدیدم وداع این جهان
سوی مردن کس به رغبت کی رود؟
پیش اژدرها برهنه کی شود؟
لیک از نور محمد من کنون
نیستم این شهر فانی را زبون
از برون حس لشکرگاه شاه
پر همیبینم ز نور حق سپاه
خیمه در خیمه طناب اندر طناب
شکر آن که کرد بیدارم ز خواب
آن که مردن پیش چشمش تهلکهست
امر لا تلقوا بگیرد او به دست
وان که مردن پیش او شد فتح باب
سارعوا آید مر اورا در خطاب
الحذر ای مرگبینان بارعوا
العجل ای حشربینان سارعوا
الصلا ای لطفبینان افرحوا
البلا ای قهربینان اترحوا
هر که یوسف دید جان کردش فدی
هر که گرگش دید برگشت از هدی
مرگ هر یک ای پسر هم رنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پیش ترک آیینه را خوش رنگی است
پیش زنگی آینه هم زنگی است
آن که میترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
روی زشت توست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رستهست ار نکویست ار بد است
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خود است
گر به خاری خستهیی خود کشتهیی
ور حریر و قزدری خود رشتهیی
دان که نبود فعل هم رنگ جزا
هیچ خدمت نیست هم رنگ عطا
مزد مزدوران نمیماند به کار
کآن عرض وین جوهراست و پایدار
آن همه سختی و زور است و عرق
وین همه سیم است و زراست و طبق
گر تورا آید ز جایی تهمتی
کرد مظلومت دعا در محنتی
تو همیگویی که من آزادهام
بر کسی من تهمتی ننهادهام
تو گناهی کردهیی شکل دگر
دانه کشتی دانه کی ماند به بر؟
او زنا کرد و جزا صد چوب بود
گوید او من کی زدم کس را به عود؟
نه جزای آن زنا بود این بلا؟
چوب کی ماند زنا را در خلا؟
مار کی ماند عصا را ای کلیم؟
درد کی ماند دوا را ای حکیم؟
تو به جای آن عصا آب منی
چون بیفکندی شد آن شخص سنی
یار شد یا مار شد آن آب تو
زان عصا چون است این اعجاب تو؟
هیچ ماند آب آن فرزند را؟
هیچ ماند نیشکر مر قند را؟
چون سجودی یا رکوعی مرد کشت
شد در آن عالم سجود او بهشت
چون که پرید از دهانش حمد حق
مرغ جنت ساختش رب الفلق
حمد و تسبیحت نماند مرغ را
گرچه نطفهی مرغ باد است و هوا
چون ز دستت رست ایثار و زکات
گشت این دست آن طرف نخل و نبات
آب صبرت جوی آب خلد شد
جوی شیر خلد مهر توست و ود
ذوق طاعت گشت جوی انگبین
مستی و شوق تو جوی خمر بین
این سببها آن اثرها را نماند
کس نداند چونش جای آن نشاند
این سببها چون به فرمان تو بود
چار جو هم مر تورا فرمان نمود
هر طرف خواهی روانش میکنی
آن صفت چون بد چنانش میکنی
چون منی تو که در فرمان توست
نسل آن در امر تو آیند چست
میدود بر امر تو فرزند نو
که منم جزوت که کردیاش گرو
آن صفت در امر تو بود این جهان
هم در امر توست آن جوها روان
آن درختان مر تورا فرمانبرند
کان درختان از صفاتت با برند
چون به امر توست این جا این صفات
پس در امر توست آن جا آن جزات
چون ز دستت زخم بر مظلوم رست
آن درختی گشت ازو زقوم رست
چون ز خشم آتش تو در دلها زدی
مایهٔ نار جهنم آمدی
آتشت این جا چو آدم سوز بود
آنچه از وی زاد مرد افروز بود
آتش تو قصد مردم میکند
نار کز وی زاد بر مردم زند
آن سخنهای چو مار و گزدمت
مار و گزدم گشت و میگیرد دمت
اولیا را داشتی در انتظار
انتظار رستخیزت گشت یار
وعدهٔ فردا و پسفردای تو
انتظار حشرت آمد وای تو
منتظر مانی در آن روز دراز
در حساب و آفتاب جانگداز
کآسمان را منتظر میداشتی
تخم فردا ره روم میکاشتی
خشم تو تخم سعیر دوزخ است
هین بکش این دوزخت را کین فخ است
کشتن این نار نبود جز به نور
نورک اطفا نارنا نحن الشکور
گر تو بی نوری کنی حلمی به دست
آتشت زنده است و در خاکستر است
آن تکلف باشد و روپوش هین
نار را نکشد به غیر نور دین
تا نبینی نور دین ایمن مباش
کآتش پنهان شود یک روز فاش
نور آبی دان و هم بر آب چفس
چون که داری آب از آتش مترس
آب آتش را کشد کآتش به خو
میبسوزد نسل و فرزندان او
سوی آن مرغابیان رو روز چند
تا تورا در آب حیوانی کشند
مرغ خاکی مرغ آبی همتن اند
لیک ضدانند آب و روغن اند
هر یکی مر اصل خود را بندهاند
احتیاطی کن به هم مانندهاند
هم چنان که وسوسه و وحی الست
هر دو معقولند لیکن فرق هست
هر دو دلالان بازار ضمیر
رختها را میستایند ای امیر
گر تو صراف دلی فکرت شناس
فرق کن سر دو فکر چون نخاس
ور ندانی این دو فکرت از گمان
لا خلابه گوی و مشتاب و مران
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۷ - حیله دفع مغبون شدن در بیع و شرا
آن یکی یاری پیمبر را بگفت
که منم در بیعها با غبن جفت
مکر هر کس کو فروشد یا خرد
همچو سحر است و ز راهم میبرد
گفت در بیعی که ترسی از غرار
شرط کن سه روز خود را اختیار
که تأنی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطان لعین
پیش سگ چون لقمهیی نان افکنی
بو کند آن گه خورد ای معتنی
او به بینی بو کند ما با خرد
هم ببوییمش به عقل منتقد
با تأنی گشت موجود از خدا
تابه شش روز این زمین و چرخها
ورنه قادر بود کو کن فیکون
صد زمین و چرخ آوردی برون
آدمی را اندک اندک آن همام
تا چهل سالش کند مرد تمام
گرچه قادر بود کندر یک نفس
از عدم پران کند پنجاه کس
عیسی قادر بود کو از یک دعا
بیتوقف بر جهاند مرده را
خالق عیسی بنتواند که او
بیتوقف مردم آرد تو به تو؟
این تأنی از پی تعلیم توست
که طلب آهسته باید بیسکست
جو یکی کوچک که دایم میرود
نه نجس گردد نه گنده میشود
زین تأنی زاید اقبال و سرور
این تأنی بیضه دولت چون طیور
مرغ کی ماند به بیضه ای عنید؟
گرچه از بیضه همی آید پدید
باش تا اجزای تو چون بیضهها
مرغها زایند اندر انتها
بیضهٔ مار ارچه ماند در شبه
بیضه گنجشک را دور است ره
دانهٔ آبی به دانهی سیب نیز
گرچه ماند فرقها دان ای عزیز
برگها همرنگ باشد در نظر
میوهها هر یک بود نوعی دگر
برگهای جسمها مانندهاند
لیک هر جانی به ریعی زندهاند
خلق در بازار یکسان میروند
آن یکی در ذوق و دیگر دردمند
هم چنان در مرگ یکسان میرویم
نیم در خسران و نیمی خسرویم
که منم در بیعها با غبن جفت
مکر هر کس کو فروشد یا خرد
همچو سحر است و ز راهم میبرد
گفت در بیعی که ترسی از غرار
شرط کن سه روز خود را اختیار
که تأنی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطان لعین
پیش سگ چون لقمهیی نان افکنی
بو کند آن گه خورد ای معتنی
او به بینی بو کند ما با خرد
هم ببوییمش به عقل منتقد
با تأنی گشت موجود از خدا
تابه شش روز این زمین و چرخها
ورنه قادر بود کو کن فیکون
صد زمین و چرخ آوردی برون
آدمی را اندک اندک آن همام
تا چهل سالش کند مرد تمام
گرچه قادر بود کندر یک نفس
از عدم پران کند پنجاه کس
عیسی قادر بود کو از یک دعا
بیتوقف بر جهاند مرده را
خالق عیسی بنتواند که او
بیتوقف مردم آرد تو به تو؟
این تأنی از پی تعلیم توست
که طلب آهسته باید بیسکست
جو یکی کوچک که دایم میرود
نه نجس گردد نه گنده میشود
زین تأنی زاید اقبال و سرور
این تأنی بیضه دولت چون طیور
مرغ کی ماند به بیضه ای عنید؟
گرچه از بیضه همی آید پدید
باش تا اجزای تو چون بیضهها
مرغها زایند اندر انتها
بیضهٔ مار ارچه ماند در شبه
بیضه گنجشک را دور است ره
دانهٔ آبی به دانهی سیب نیز
گرچه ماند فرقها دان ای عزیز
برگها همرنگ باشد در نظر
میوهها هر یک بود نوعی دگر
برگهای جسمها مانندهاند
لیک هر جانی به ریعی زندهاند
خلق در بازار یکسان میروند
آن یکی در ذوق و دیگر دردمند
هم چنان در مرگ یکسان میرویم
نیم در خسران و نیمی خسرویم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۳ - آداب المستمعین والمریدین عند فیض الحکمة من لسان الشیخ
بر ملولان این مکرر کردن است
نزد من عمر مکرر بردن است
شمع از برق مکرر بر شود
خاک از تاب مکرر زر شود
گر هزاران طالبند و یک ملول
از رسالت باز میماند رسول
این رسولان ضمیر رازگو
مستمع خواهند اسرافیلخو
نخوتی دارند و کبری چون شهان
چاکری خواهند از اهل جهان
تا ادبهاشان به جاگه ناوری
از رسالتشان چگونه بر خوری؟
کی رسانند آن امانت را به تو
تا نباشی پیششان راکع دوتو؟
هر ادبشان کی همیآید پسند
کآمدند ایشان ز ایوان بلند؟
نه گدایانند کز هر خدمتی
از تو دارند ای مزور منتی
لیک با بیرغبتیها ای ضمیر
صدقهٔ سلطان بیفشان وا مگیر
اسب خود را ای رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان
فرخ آن ترکی که استیزه نهد
اسبش اندر خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آن چنان
که کند آهنگ اوج آسمان
چشم را از غیر و غیرت دوخته
همچو آتش خشک و تر را سوخته
گر پشیمانی برو عیبی کند
آتش اول در پشیمانی زند
خود پشیمانی نروید از عدم
چون ببیند گرمی صاحبقدم
نزد من عمر مکرر بردن است
شمع از برق مکرر بر شود
خاک از تاب مکرر زر شود
گر هزاران طالبند و یک ملول
از رسالت باز میماند رسول
این رسولان ضمیر رازگو
مستمع خواهند اسرافیلخو
نخوتی دارند و کبری چون شهان
چاکری خواهند از اهل جهان
تا ادبهاشان به جاگه ناوری
از رسالتشان چگونه بر خوری؟
کی رسانند آن امانت را به تو
تا نباشی پیششان راکع دوتو؟
هر ادبشان کی همیآید پسند
کآمدند ایشان ز ایوان بلند؟
نه گدایانند کز هر خدمتی
از تو دارند ای مزور منتی
لیک با بیرغبتیها ای ضمیر
صدقهٔ سلطان بیفشان وا مگیر
اسب خود را ای رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان
فرخ آن ترکی که استیزه نهد
اسبش اندر خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آن چنان
که کند آهنگ اوج آسمان
چشم را از غیر و غیرت دوخته
همچو آتش خشک و تر را سوخته
گر پشیمانی برو عیبی کند
آتش اول در پشیمانی زند
خود پشیمانی نروید از عدم
چون ببیند گرمی صاحبقدم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۳ - منع کردن دوستان او را از رجوع کردن به بخارا وتهدید کردن و لاابالی گفتن او
گفت او را ناصحی ای بیخبر
عاقبت اندیش اگر داری هنر
درنگر پس را به عقل و پیش را
همچو پروانه مسوزان خویش را
چون بخارا میروی؟ دیوانهیی
لایق زنجیر و زندانخانهیی
او ز تو آهن همیخاید ز خشم
او همیجوید ترا با بیست چشم
میکند او تیز از بهر تو کارد
او سگ قحط است و تو انبان آرد
چون رهیدی و خدایت راه داد
سوی زندان میروی چونت فتاد؟
بر تو گر دهگون موکل آمدی
عقل بایستی کزیشان گم زدی
چون موکل نیست بر تو هیچکس
از چه بسته گشت بر تو پیش و پس؟
عشق پنهان کرده بود او را اسیر
آن موکل را نمیدید آن نذیر
هر موکل را موکل مختفیست
ورنه او در بند سگ طبعی ز چیست؟
خشم شاه عشق بر جانش نشست
بر عوانی و سیهروییش بست
میزند او را که هین او را بزن
زان عوانان نهان افغان من
هرکه بینی در زیانی میرود
گرچه تنها با عوانی میرود
گر ازو واقف بدی افغان زدی
پیش آن سلطان سلطانان شدی
ریختی بر سر به پیش شاه خاک
تا امان دیدی ز دیو سهمناک
میر دیدی خویش را ای کم ز مور
زان ندیدی آن موکل را تو کور
غره گشتی زین دروغین پر و بال
پر و بالی کو کشد سوی وبال
پر سبک دارد ره بالا کند
چون گلآلو شد گرانیها کند
عاقبت اندیش اگر داری هنر
درنگر پس را به عقل و پیش را
همچو پروانه مسوزان خویش را
چون بخارا میروی؟ دیوانهیی
لایق زنجیر و زندانخانهیی
او ز تو آهن همیخاید ز خشم
او همیجوید ترا با بیست چشم
میکند او تیز از بهر تو کارد
او سگ قحط است و تو انبان آرد
چون رهیدی و خدایت راه داد
سوی زندان میروی چونت فتاد؟
بر تو گر دهگون موکل آمدی
عقل بایستی کزیشان گم زدی
چون موکل نیست بر تو هیچکس
از چه بسته گشت بر تو پیش و پس؟
عشق پنهان کرده بود او را اسیر
آن موکل را نمیدید آن نذیر
هر موکل را موکل مختفیست
ورنه او در بند سگ طبعی ز چیست؟
خشم شاه عشق بر جانش نشست
بر عوانی و سیهروییش بست
میزند او را که هین او را بزن
زان عوانان نهان افغان من
هرکه بینی در زیانی میرود
گرچه تنها با عوانی میرود
گر ازو واقف بدی افغان زدی
پیش آن سلطان سلطانان شدی
ریختی بر سر به پیش شاه خاک
تا امان دیدی ز دیو سهمناک
میر دیدی خویش را ای کم ز مور
زان ندیدی آن موکل را تو کور
غره گشتی زین دروغین پر و بال
پر و بالی کو کشد سوی وبال
پر سبک دارد ره بالا کند
چون گلآلو شد گرانیها کند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۶ - در آمدن آن عاشق لاابالی در بخارا وتحذیر کردن دوستان او را از پیداشدن
اندر آمد در بخارا شادمان
پیش معشوق خود و دارالامان
همچو آن مستی که پرد بر اثیر
مه کنارش گیرد و گوید که گیر
هرکه دیدش در بخارا گفت خیز
پیش از پیدا شدن منشین گریز
که تو را میجوید آن شه خشمگین
تا کشد از جان تو ده ساله کین
الله الله درمیا در خون خویش
تکیه کم کن بر دم و افسون خویش
شحنهٔ صدر جهان بودی و راد
معتمد بودی مهندس اوستاد
غدو کردی وز جزا بگریختی
رسته بودی باز چون آویختی؟
از بلا بگریختی با صد حیل
ابلهی آوردت این جا یا اجل؟
ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند
نحس خرگوشی که باشد شیرجو
زیرکی و عقل و چالاکیت کو؟
هست صد چندین فسونهای قضا
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
صد ره و مخلص بود از چپ و راست
از قضا بسته شود کو اژدهاست
پیش معشوق خود و دارالامان
همچو آن مستی که پرد بر اثیر
مه کنارش گیرد و گوید که گیر
هرکه دیدش در بخارا گفت خیز
پیش از پیدا شدن منشین گریز
که تو را میجوید آن شه خشمگین
تا کشد از جان تو ده ساله کین
الله الله درمیا در خون خویش
تکیه کم کن بر دم و افسون خویش
شحنهٔ صدر جهان بودی و راد
معتمد بودی مهندس اوستاد
غدو کردی وز جزا بگریختی
رسته بودی باز چون آویختی؟
از بلا بگریختی با صد حیل
ابلهی آوردت این جا یا اجل؟
ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند
نحس خرگوشی که باشد شیرجو
زیرکی و عقل و چالاکیت کو؟
هست صد چندین فسونهای قضا
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
صد ره و مخلص بود از چپ و راست
از قضا بسته شود کو اژدهاست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۹ - صفت آن مسجد کی عاشقکش بود و آن عاشق مرگجوی لا ابالی کی درو مهمان شد
یک حکایت گوش کن ای نیکپی
مسجدی بد بر کنار شهر ری
هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
بس که اندر وی غریب عور رفت
صبح دم چون اختران در گور رفت
خویشتن را نیک ازین آگاه کن
صبح آمد خواب را کوتاه کن
هر کسی گفتی که پریانند تند
اندرو مهمان کشان با تیغ کند
آن دگر گفتی که سحر است و طلسم
کین رصد باشد عدو جان و خصم
آن دگر گفتی که بر نه نقش فاش
بر درش کی میهمان این جا مباش
شب مخسپ این جا اگر جان بایدت
ورنه مرگ این جا کمین بگشایدت
وان یکی گفتی که شب قفلی نهید
غافلی کآید شما کم ره دهید
مسجدی بد بر کنار شهر ری
هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
بس که اندر وی غریب عور رفت
صبح دم چون اختران در گور رفت
خویشتن را نیک ازین آگاه کن
صبح آمد خواب را کوتاه کن
هر کسی گفتی که پریانند تند
اندرو مهمان کشان با تیغ کند
آن دگر گفتی که سحر است و طلسم
کین رصد باشد عدو جان و خصم
آن دگر گفتی که بر نه نقش فاش
بر درش کی میهمان این جا مباش
شب مخسپ این جا اگر جان بایدت
ورنه مرگ این جا کمین بگشایدت
وان یکی گفتی که شب قفلی نهید
غافلی کآید شما کم ره دهید
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۱ - ملامت کردن اهل مسجد مهمان عاشق را از شب خفتن در آنجا و تهدید کردن مرورا
قوم گفتندش که هین این جا مخسب
تا نکوبد جان ستانت همچو کسب
که غریبی و نمیدانی ز حال
کندرین جا هر که خفت آمد زوال
اتفاقی نیست این ما بارها
دیدهایم و جمله اصحاب نهی
هر که آن مسجد شبی مسکن شدش
نیمشب مرگ هلاهل آمدش
از یکی ما تابه صد این دیدهایم
نه به تقلید از کسی بشنیدهایم
گفت الدین نصیحه آن رسول
آن نصیحت در لغت ضد غلول
این نصیحت راستی در دوستی
در غلولی خاین و سگپوستی
بیخیانت این نصیحت از وداد
مینماییمت مگرد از عقل و داد
تا نکوبد جان ستانت همچو کسب
که غریبی و نمیدانی ز حال
کندرین جا هر که خفت آمد زوال
اتفاقی نیست این ما بارها
دیدهایم و جمله اصحاب نهی
هر که آن مسجد شبی مسکن شدش
نیمشب مرگ هلاهل آمدش
از یکی ما تابه صد این دیدهایم
نه به تقلید از کسی بشنیدهایم
گفت الدین نصیحه آن رسول
آن نصیحت در لغت ضد غلول
این نصیحت راستی در دوستی
در غلولی خاین و سگپوستی
بیخیانت این نصیحت از وداد
مینماییمت مگرد از عقل و داد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۴ - دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد مهمان را از شب خفتن در آن مسجد
قوم گفتندش مکن جلدی برو
تا نگردد جامه و جانت گرو
آن ز دور آسان نماید به نگر
که به آخر سخت باشد رهگذر
خویشتن آویخت بس مرد و سکست
وقت پیچاپیچ دستآویز جست
پیش تر از واقعه آسان بود
در دل مردم خیال نیک و بد
چون در آید اندرون کارزار
آن زمان گردد بر آن کس کارزار
چون نه شیری هین منه تو پای پیش
کآن اجل گرگ است و جان توست میش
ور ز ابدالی و میشت شیر شد
ایمن آ که مرگ تو سرزیر شد
کیست ابدال؟ آن که او مبدل شود
خمرش از تبدیل یزدان خل شود
لیک مستی شیرگیری وز گمان
شیر پنداری تو خود را هین مران
گفت حق زاهل نفاق ناسدید
بأسهم ما بینهم بأس شدید
در میان همدگر مردانهاند
در غزا چون عورتان خانهاند
گفت پیغامبر سپهدار غیوب
لا شجاعة یا فتیٰ قبل الحروب
وقت لاف غزو مستان کف کنند
وقت جوش جنگ چون کف بیفنند
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کر و فر تیغش چون پیاز
وقت اندیشه دل او زخمجو
پس به یک سوزن تهی شد خیک او
من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جفا
عشق چون دعوی جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست شد دعوی تباه
چون گواهت خواهد این قاضی مرنج
بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وصف بدی اندر تو در
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
گر بزد مر اسب را آن کینه کش
آن نزد بر اسب زد بر سکسکش
تا ز سکسک وارهد خوشپی شود
شیره را زندان کنی تا می شود
گفت چندان آن یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی؟
گفت او را کی زدم ای جان و دوست
من بر آن دیوی زدم کو اندروست
مادر ار گوید تورا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد
آن گروهی کز ادب بگریختند
آب مردی و آب مردان ریختند
عاذلانشان از وغا واراندند
تا چنین حیز و مخنث ماندند
لاف و غرهی ژاژخا را کم شنو
با چنینها در صف هیجا مرو
زان که زادوکم خبالا گفت حق
کز رفاق سست برگردان ورق
که گر ایشان با شما هم ره شوند
غازیان بیمغز همچون که شوند
خویشتن را با شما همصف کنند
پس گریزند و دل صف بشکنند
پس سپاهی اندکی بی این نفر
به که با اهل نفاق آید حشر
هست بادام کم خوش بیخته
به ز بسیاری به تلخ آمیخته
تلخ و شیرین در ژغاژغ یک شیاند
نقص ازان افتاد که هم دل نیاند
گبر ترسان دل بود کو از گمان
میزید در شک ز حال آن جهان
میرود در ره نداند منزلی
گام ترسان مینهد اعمی دلی
چون نداند ره مسافر چون رود؟
با ترددها و دل پرخون رود
هرکه گویدهای اینسو راه نیست
او کند از بیم آن جا وقف و ایست
ور بداند ره دل با هوش او
کی رود هر های و هو در گوش او؟
پس مشو همراه این اشتردلان
زان که وقت ضیق و بیم اند آفلان
پس گریزند و تورا تنها هلند
گرچه اندر لاف سحر بابلند
تو ز رعنایان مجو هین کارزار
تو ز طاووسان مجو صید و شکار
طبع طاووس است و وسواست کند
دم زند تا از مقامت بر کند
تا نگردد جامه و جانت گرو
آن ز دور آسان نماید به نگر
که به آخر سخت باشد رهگذر
خویشتن آویخت بس مرد و سکست
وقت پیچاپیچ دستآویز جست
پیش تر از واقعه آسان بود
در دل مردم خیال نیک و بد
چون در آید اندرون کارزار
آن زمان گردد بر آن کس کارزار
چون نه شیری هین منه تو پای پیش
کآن اجل گرگ است و جان توست میش
ور ز ابدالی و میشت شیر شد
ایمن آ که مرگ تو سرزیر شد
کیست ابدال؟ آن که او مبدل شود
خمرش از تبدیل یزدان خل شود
لیک مستی شیرگیری وز گمان
شیر پنداری تو خود را هین مران
گفت حق زاهل نفاق ناسدید
بأسهم ما بینهم بأس شدید
در میان همدگر مردانهاند
در غزا چون عورتان خانهاند
گفت پیغامبر سپهدار غیوب
لا شجاعة یا فتیٰ قبل الحروب
وقت لاف غزو مستان کف کنند
وقت جوش جنگ چون کف بیفنند
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کر و فر تیغش چون پیاز
وقت اندیشه دل او زخمجو
پس به یک سوزن تهی شد خیک او
من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جفا
عشق چون دعوی جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست شد دعوی تباه
چون گواهت خواهد این قاضی مرنج
بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وصف بدی اندر تو در
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
گر بزد مر اسب را آن کینه کش
آن نزد بر اسب زد بر سکسکش
تا ز سکسک وارهد خوشپی شود
شیره را زندان کنی تا می شود
گفت چندان آن یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی؟
گفت او را کی زدم ای جان و دوست
من بر آن دیوی زدم کو اندروست
مادر ار گوید تورا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد
آن گروهی کز ادب بگریختند
آب مردی و آب مردان ریختند
عاذلانشان از وغا واراندند
تا چنین حیز و مخنث ماندند
لاف و غرهی ژاژخا را کم شنو
با چنینها در صف هیجا مرو
زان که زادوکم خبالا گفت حق
کز رفاق سست برگردان ورق
که گر ایشان با شما هم ره شوند
غازیان بیمغز همچون که شوند
خویشتن را با شما همصف کنند
پس گریزند و دل صف بشکنند
پس سپاهی اندکی بی این نفر
به که با اهل نفاق آید حشر
هست بادام کم خوش بیخته
به ز بسیاری به تلخ آمیخته
تلخ و شیرین در ژغاژغ یک شیاند
نقص ازان افتاد که هم دل نیاند
گبر ترسان دل بود کو از گمان
میزید در شک ز حال آن جهان
میرود در ره نداند منزلی
گام ترسان مینهد اعمی دلی
چون نداند ره مسافر چون رود؟
با ترددها و دل پرخون رود
هرکه گویدهای اینسو راه نیست
او کند از بیم آن جا وقف و ایست
ور بداند ره دل با هوش او
کی رود هر های و هو در گوش او؟
پس مشو همراه این اشتردلان
زان که وقت ضیق و بیم اند آفلان
پس گریزند و تورا تنها هلند
گرچه اندر لاف سحر بابلند
تو ز رعنایان مجو هین کارزار
تو ز طاووسان مجو صید و شکار
طبع طاووس است و وسواست کند
دم زند تا از مقامت بر کند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۵ - گفتن شیطان قریش را کی به جنگ احمد آیید کی من یاریها کنم وقبیلهٔ خود را بیاری خوانم و وقت ملاقات صفین گریختن
همچو شیطان در سپه شد صد یکم
خواند افسون که اننی جار لکم
چون قریش از گفت او حاضر شدند
هر دو لشکر در ملاقات آمدند
دید شیطان از ملایک اسپهی
سوی صف مؤمنان اندر رهی
آن جنودا لم تروها صف زده
گشت جان او ز بیم آتشکده
پای خود وا پس کشیده میگرفت
که همیبینم سپاهی من شگفت
ای اخاف الله ما لی منه عون
اذهبوا انی اریٰ ما لاترون
گفت حارث ای سراقه شکل هین
دی چرا تو مینگفتی این چنین؟
گفت این دم من همیبینم حرب
گفت میبینی جعاشیش عرب
مینبینی غیر این لیک ای تو ننگ
آن زمان لاف بود این وقت جنگ
دی همیگفتی که پایندان شدم
که بودتان فتح و نصرت دمبه دم
دی زعیم الجیش بودی ای لعین
وین زمان نامرد و ناچیز و مهین
تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم
تو به تون رفتی و ما هیزم شدیم
چون که حارث با سراقه گفت این
از عتابش خشمگین شد آن لعین
دست خود خشمین ز دست او کشید
چون ز گفت اوش درد دل رسید
سینهاش را کوفت شیطان و گریخت
خون آن بیچارگان زین مکر ریخت
چون که ویران کرد چندین عالم او
پس بگفت انی بری منکم
کوفت اندر سینهاش انداختش
پس گریزان شد چو هیبت تاختش
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل کایشان یک بدند
بهر حکمتهاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقل است و خصم جان و کیش
یک نفس حمله کند چون سوسمار
پس به سوراخی گریزد در فرار
در دل او سوراخها دارد کنون
سر ز هر سوراخ میآرد برون
نام پنهان گشتن دیو از نفوس
وندر آن سوراخ رفتن شد خنوس
که خنوسش چون خنوس قنفذ است
چون سر قنفذ ورا آمد شد است
که خدا آن دیو را خناس خواند
کو سر آن خارپشتک را بماند
مینهان گردد سر آن خارپشت
دمبه دم از بیم صیاد درشت
تا چو فرصت یافت سر آرد برون
زین چنین مکری شود مارش زبون
گرنه نفس از اندرون راهت زدی
رهزنان را بر تو دستی کی بدی؟
زان عوان مقتضی که شهوت است
دل اسیر حرص و آز و آفت است
زان عوان سر شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر توست راه
در خبر بشنو تو این پند نکو
بین جنبیکم لکم اعدیٰ عدو
طمطراق این عدو مشنو گریز
کو چو ابلیس است در لج و ستیز
بر تو او از بهر دنیا و نبرد
آن عذاب سرمدی را سهل کرد
چه عجب گر مرگ را آسان کند
او ز سحر خویش صد چندان کند
سحر کاهی را به صنعت که کند
باز کوهی را چو کاهی میتند
زشتها را نغز گرداند به فن
نغزها را زشت گرداند به ظن
کار سحر این است کو دم میزند
هر نفس قلب حقایق میکند
آدمی را خر نماید ساعتی
آدمی سازد خری را وآیتی
این چنین ساحر درون توست و سر
ان فی الوسواس سحرا مستتر
اندر آن عالم که هست این سحرها
ساحران هستند جادوییگشا
اندر آن صحرا که رست این زهر تر
نیز روییدهست تریاق ای پسر
گویدت تریاق از من جو سپر
که ز زهرم من به تو نزدیک تر
گفت او سحر است و ویرانی تو
گفت من سحر است و دفع سحر او
خواند افسون که اننی جار لکم
چون قریش از گفت او حاضر شدند
هر دو لشکر در ملاقات آمدند
دید شیطان از ملایک اسپهی
سوی صف مؤمنان اندر رهی
آن جنودا لم تروها صف زده
گشت جان او ز بیم آتشکده
پای خود وا پس کشیده میگرفت
که همیبینم سپاهی من شگفت
ای اخاف الله ما لی منه عون
اذهبوا انی اریٰ ما لاترون
گفت حارث ای سراقه شکل هین
دی چرا تو مینگفتی این چنین؟
گفت این دم من همیبینم حرب
گفت میبینی جعاشیش عرب
مینبینی غیر این لیک ای تو ننگ
آن زمان لاف بود این وقت جنگ
دی همیگفتی که پایندان شدم
که بودتان فتح و نصرت دمبه دم
دی زعیم الجیش بودی ای لعین
وین زمان نامرد و ناچیز و مهین
تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم
تو به تون رفتی و ما هیزم شدیم
چون که حارث با سراقه گفت این
از عتابش خشمگین شد آن لعین
دست خود خشمین ز دست او کشید
چون ز گفت اوش درد دل رسید
سینهاش را کوفت شیطان و گریخت
خون آن بیچارگان زین مکر ریخت
چون که ویران کرد چندین عالم او
پس بگفت انی بری منکم
کوفت اندر سینهاش انداختش
پس گریزان شد چو هیبت تاختش
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل کایشان یک بدند
بهر حکمتهاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقل است و خصم جان و کیش
یک نفس حمله کند چون سوسمار
پس به سوراخی گریزد در فرار
در دل او سوراخها دارد کنون
سر ز هر سوراخ میآرد برون
نام پنهان گشتن دیو از نفوس
وندر آن سوراخ رفتن شد خنوس
که خنوسش چون خنوس قنفذ است
چون سر قنفذ ورا آمد شد است
که خدا آن دیو را خناس خواند
کو سر آن خارپشتک را بماند
مینهان گردد سر آن خارپشت
دمبه دم از بیم صیاد درشت
تا چو فرصت یافت سر آرد برون
زین چنین مکری شود مارش زبون
گرنه نفس از اندرون راهت زدی
رهزنان را بر تو دستی کی بدی؟
زان عوان مقتضی که شهوت است
دل اسیر حرص و آز و آفت است
زان عوان سر شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر توست راه
در خبر بشنو تو این پند نکو
بین جنبیکم لکم اعدیٰ عدو
طمطراق این عدو مشنو گریز
کو چو ابلیس است در لج و ستیز
بر تو او از بهر دنیا و نبرد
آن عذاب سرمدی را سهل کرد
چه عجب گر مرگ را آسان کند
او ز سحر خویش صد چندان کند
سحر کاهی را به صنعت که کند
باز کوهی را چو کاهی میتند
زشتها را نغز گرداند به فن
نغزها را زشت گرداند به ظن
کار سحر این است کو دم میزند
هر نفس قلب حقایق میکند
آدمی را خر نماید ساعتی
آدمی سازد خری را وآیتی
این چنین ساحر درون توست و سر
ان فی الوسواس سحرا مستتر
اندر آن عالم که هست این سحرها
ساحران هستند جادوییگشا
اندر آن صحرا که رست این زهر تر
نیز روییدهست تریاق ای پسر
گویدت تریاق از من جو سپر
که ز زهرم من به تو نزدیک تر
گفت او سحر است و ویرانی تو
گفت من سحر است و دفع سحر او
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۶ - مکرر کردن عاذلان پند را بر آن مهمان آن مسجد مهمان کش
گفت پیغامبر که ان فی البیان
سحرا و حق گفت آن خوش پهلوان
هین مکن جلدی برو ای بوالکرم
مسجد و ما را مکن زین متهم
که بگوید دشمنی از دشمنی
آتشی در ما زند فردا دنی
که بتاسانید او را ظالمی
بر بهانهی مسجد او بد سالمی
تا بهانهی قتل بر مسجد نهد
چون که بدنام است مسجد او جهد
تهمتی بر ما منه ای سختجان
که نهایم ایمن ز مکر دشمنان
هین برو جلدی مکن سودا مپز
که نتان پیمود کیوان را به گز
چون تو بسیاران بلافیده ز بخت
ریش خود بر کنده یک یک لخت لخت
هین برو کوتاه کن این قیل و قال
خویش و ما را در میفکن در وبال
سحرا و حق گفت آن خوش پهلوان
هین مکن جلدی برو ای بوالکرم
مسجد و ما را مکن زین متهم
که بگوید دشمنی از دشمنی
آتشی در ما زند فردا دنی
که بتاسانید او را ظالمی
بر بهانهی مسجد او بد سالمی
تا بهانهی قتل بر مسجد نهد
چون که بدنام است مسجد او جهد
تهمتی بر ما منه ای سختجان
که نهایم ایمن ز مکر دشمنان
هین برو جلدی مکن سودا مپز
که نتان پیمود کیوان را به گز
چون تو بسیاران بلافیده ز بخت
ریش خود بر کنده یک یک لخت لخت
هین برو کوتاه کن این قیل و قال
خویش و ما را در میفکن در وبال
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۷ - جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن بدفع کردن حارس کشت به بانگ دف از کشت شتری را کی کوس محمودی بر پشت او زدندی
گفت ای یاران ازان دیوان نیام
که ز لا حولی ضعیف آید پیام
کودکی کو حارس کشتی بدی
طبلکی در دفع مرغان میزدی
تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت
کشت از مرغان بد بیخوف گشت
چون که سلطان شاه محمود کریم
برگذر زد آن طرف خیمهی عظیم
با سپاهی همچو استارهی اثیر
انبه و پیروز و صفدر ملکگیر
اشتری بد کو بدی حمال کوس
بختییی بد پیشرو همچون خروس
بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب
میزدی اندر رجوع و در طلب
اندر آن مزرع در آمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظ بر
عاقلی گفتش مزن طبلک که او
پختهٔ طبل است با آنش است خو
پیش او چه بود تبوراک تو طفل
که کشد او طبل سلطان بیست کفل؟
عاشقم من کشتهٔ قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراک است این تهدیدها
پیش آنچه دیده است این دیدهها
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی دراین ره بیستم
من چو اسماعیلیانم بیحذر
بل چو اسماعیل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا
گفت پیغامبر که جاد فی السلف
بالعطیه من تیقن بالخلف
هر که بیند مر عطا را صد عوض
زود دربازد عطا را زین غرض
جمله در بازار ازان گشتند بند
تا چو سود افتاد مال خود دهند
زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید به بذل آید مصر
چون ببیند کالهیی در ربح بیش
سرد گردد عشقش از کالای خویش
گرم زان ماندهست با آن کو ندید
کالههای خویش را ربح و مزید
هم چنین علم و هنرها و حرف
چون بدید افزون از آنها در شرف
تا به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شد چیز لیز
لعبت مرده بود جان طفل را
تا نگشت او در بزرگی طفلزا
این تصور وین تخیل لعبت است
تا تو طفلی پس بدانت حاجت است
چون ز طفلی رست جان شد در وصال
فارغ از حس است و تصویر و خیال
نیست محرم تا بگویم بینفاق
تن زدم والله اعلم بالوفاق
مال و تن برفاند ریزان فنا
حق خریدارش که الله اشتریٰ
برفها زان از ثمن اولیستت
که هیی در شک یقینی نیستت
وین عجب ظن است در تو ای مهین
که نمیپرد به بستان یقین
هر گمان تشنهی یقین است ای پسر
میزند اندر تزاید بال و پر
چون رسد در علم پس پر پا شود
مر یقین را علم او بویا شود
زان که هست اندر طریق مفتتن
علم کمتر از یقین و فوق ظن
علم جویای یقین باشد بدان
وان یقین جویای دید است و عیان
اندر الهاکم بجو این را کنون
از پس کلا پس لو تعلمون
میکشد دانش به بینش ای علیم
گر یقین گشتی ببینندی جحیم
دید زاید از یقین بی امتهال
آن چنانک از ظن میزاید خیال
اندر الهاکم بیان این ببین
که شود علم الیقین عین الیقین
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمیگردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشمروشن گشتم و بینای او
پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم
آنچه گل را گفت حق خندانش کرد
با دل من گفت و صد چندانش کرد
آنچه زد بر سرو و قدش راست کرد
وانچه از وی نرگس و نسرین بخورد
آنچه نی را کرد شیرین جان و دل
وانچه خاکی یافت ازو نقش چگل
آنچه ابرو را چنان طرار ساخت
چهره را گلگونه و گلنار ساخت
مر زبان را داد صد افسونگری
وان که کان را داد زر جعفری
چون در زرادخانه باز شد
غمزههای چشم تیرانداز شد
بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشق شکر و شکرخاییم کرد
عاشق آنم که هر آن آن اوست
عقل و جان جاندار یک مرجان اوست
من نلافم ور بلافم همچو آب
نیست در آتشکشیام اضطراب
چون بدزدم؟ چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخترو؟ پشت من اوست
هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم
همچو روی آفتاب بیحذر
گشت رویش خصمسوز و پردهدر
هر پیمبر سخترو بد در جهان
یک سواره کوفت بر جیش شهان
رو نگردانید از ترس و غمی
یکتنه تنها بزد بر عالمی
سنگ باشد سخترو و چشمشوخ
او نترسد از جهان پر کلوخ
کآن کلوخ از خشتزن یکلخت شد
سنگ از صنع خدایی سخت شد
گوسفندان گر برونند از حساب
ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب؟
کلکم راع نبی چون راعی است
خلق مانند رمه او ساعی است
از رمه چوپان نترسد در نبرد
لیکشان حافظ بود از گرم و سرد
گر زند بانگی ز قهر او بر رمه
دان ز مهر است آن که دارد بر همه
هر زمان گوید به گوشم بخت نو
که تو را غمگین کنم غمگین مشو
من تورا غمگین و گریان زان کنم
تا کت از چشم بدان پنهان کنم
تلخ گردانم ز غمها خوی تو
تا بگردد چشم بد از روی تو
نه تو صیادی و جویای منی
بنده و افکندهٔ رای منی؟
حیله اندیشی که در من در رسی
در فراق و جستن من بیکسی
چاره میجوید پی من درد تو
میشنودم دوش آه سرد تو
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم بنمایمت راه گذار
تا ازین گرداب دوران وارهی
بر سر گنج وصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذات مقر
هست بر اندازهٔ رنج سفر
آن گه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری
کز غریبی رنج و محنتها بری
که ز لا حولی ضعیف آید پیام
کودکی کو حارس کشتی بدی
طبلکی در دفع مرغان میزدی
تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت
کشت از مرغان بد بیخوف گشت
چون که سلطان شاه محمود کریم
برگذر زد آن طرف خیمهی عظیم
با سپاهی همچو استارهی اثیر
انبه و پیروز و صفدر ملکگیر
اشتری بد کو بدی حمال کوس
بختییی بد پیشرو همچون خروس
بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب
میزدی اندر رجوع و در طلب
اندر آن مزرع در آمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظ بر
عاقلی گفتش مزن طبلک که او
پختهٔ طبل است با آنش است خو
پیش او چه بود تبوراک تو طفل
که کشد او طبل سلطان بیست کفل؟
عاشقم من کشتهٔ قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراک است این تهدیدها
پیش آنچه دیده است این دیدهها
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی دراین ره بیستم
من چو اسماعیلیانم بیحذر
بل چو اسماعیل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا
گفت پیغامبر که جاد فی السلف
بالعطیه من تیقن بالخلف
هر که بیند مر عطا را صد عوض
زود دربازد عطا را زین غرض
جمله در بازار ازان گشتند بند
تا چو سود افتاد مال خود دهند
زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید به بذل آید مصر
چون ببیند کالهیی در ربح بیش
سرد گردد عشقش از کالای خویش
گرم زان ماندهست با آن کو ندید
کالههای خویش را ربح و مزید
هم چنین علم و هنرها و حرف
چون بدید افزون از آنها در شرف
تا به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شد چیز لیز
لعبت مرده بود جان طفل را
تا نگشت او در بزرگی طفلزا
این تصور وین تخیل لعبت است
تا تو طفلی پس بدانت حاجت است
چون ز طفلی رست جان شد در وصال
فارغ از حس است و تصویر و خیال
نیست محرم تا بگویم بینفاق
تن زدم والله اعلم بالوفاق
مال و تن برفاند ریزان فنا
حق خریدارش که الله اشتریٰ
برفها زان از ثمن اولیستت
که هیی در شک یقینی نیستت
وین عجب ظن است در تو ای مهین
که نمیپرد به بستان یقین
هر گمان تشنهی یقین است ای پسر
میزند اندر تزاید بال و پر
چون رسد در علم پس پر پا شود
مر یقین را علم او بویا شود
زان که هست اندر طریق مفتتن
علم کمتر از یقین و فوق ظن
علم جویای یقین باشد بدان
وان یقین جویای دید است و عیان
اندر الهاکم بجو این را کنون
از پس کلا پس لو تعلمون
میکشد دانش به بینش ای علیم
گر یقین گشتی ببینندی جحیم
دید زاید از یقین بی امتهال
آن چنانک از ظن میزاید خیال
اندر الهاکم بیان این ببین
که شود علم الیقین عین الیقین
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمیگردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشمروشن گشتم و بینای او
پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم
آنچه گل را گفت حق خندانش کرد
با دل من گفت و صد چندانش کرد
آنچه زد بر سرو و قدش راست کرد
وانچه از وی نرگس و نسرین بخورد
آنچه نی را کرد شیرین جان و دل
وانچه خاکی یافت ازو نقش چگل
آنچه ابرو را چنان طرار ساخت
چهره را گلگونه و گلنار ساخت
مر زبان را داد صد افسونگری
وان که کان را داد زر جعفری
چون در زرادخانه باز شد
غمزههای چشم تیرانداز شد
بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشق شکر و شکرخاییم کرد
عاشق آنم که هر آن آن اوست
عقل و جان جاندار یک مرجان اوست
من نلافم ور بلافم همچو آب
نیست در آتشکشیام اضطراب
چون بدزدم؟ چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخترو؟ پشت من اوست
هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم
همچو روی آفتاب بیحذر
گشت رویش خصمسوز و پردهدر
هر پیمبر سخترو بد در جهان
یک سواره کوفت بر جیش شهان
رو نگردانید از ترس و غمی
یکتنه تنها بزد بر عالمی
سنگ باشد سخترو و چشمشوخ
او نترسد از جهان پر کلوخ
کآن کلوخ از خشتزن یکلخت شد
سنگ از صنع خدایی سخت شد
گوسفندان گر برونند از حساب
ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب؟
کلکم راع نبی چون راعی است
خلق مانند رمه او ساعی است
از رمه چوپان نترسد در نبرد
لیکشان حافظ بود از گرم و سرد
گر زند بانگی ز قهر او بر رمه
دان ز مهر است آن که دارد بر همه
هر زمان گوید به گوشم بخت نو
که تو را غمگین کنم غمگین مشو
من تورا غمگین و گریان زان کنم
تا کت از چشم بدان پنهان کنم
تلخ گردانم ز غمها خوی تو
تا بگردد چشم بد از روی تو
نه تو صیادی و جویای منی
بنده و افکندهٔ رای منی؟
حیله اندیشی که در من در رسی
در فراق و جستن من بیکسی
چاره میجوید پی من درد تو
میشنودم دوش آه سرد تو
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم بنمایمت راه گذار
تا ازین گرداب دوران وارهی
بر سر گنج وصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذات مقر
هست بر اندازهٔ رنج سفر
آن گه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری
کز غریبی رنج و محنتها بری
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۸ - مثل زدن در رمیدن کرهٔ اسپ از آب خوردن به سبب شخولیدن سایسان
آن که فرمودهست او اندر خطاب
کره و مادر همیخوردند آب
میشخولیدند هر دم آن نفر
بهر اسبان که هلا هین آب خور
آن شخولیدن به کره میرسید
سر همی برداشت و از خور میرمید
مادرش پرسید کی کره چرا
میرمی هر ساعتی زین استقا؟
گفت کره میشخولند این گروه
زاتفاق بانگشان دارم شکوه
پس دلم میلرزد از جا میرود
ز اتفاق نعره خوفم میرسد
گفت مادر تا جهان بودهست ازین
کارافزایان بدند اندر زمین
هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود کایشان ریش خود بر میکنند
وقت تنگ و میرود آب فراخ
پیش ازان کز هجر گردی شاخ شاخ
شهره کاریزیست پر آب حیات
آب کش تا بر دمد از تو نبات
آب خضر از جوی نطق اولیا
میخوریم ای تشنهٔ غافل بیا
گر نبینی آب کورانه به فن
سوی جو آور سبو در جوی زن
چون شنیدی کندرین جو آب هست
کور را تقلید باید کار بست
جو فرو بر مشک آباندیش را
تا گران بینی تو مشک خویش را
چون گران دیدی شوی تو مستدل
رست از تقلید خشک آنگاه دل
گر نبیند کور آب جو عیان
لیک داند چون سبو بیند گران
که ز جو اندر سبو آبی برفت
کین سبک بود و گران شد ز آب و زفت
زان که هر بادی مرا در میربود
باد مینربایدم ثقلم فزود
مر سفیهان را رباید هر هوا
زان که نبودشان گرانی قویٰ
کشتییی بیلنگر آمد مرد شر
که ز باد کژ نیابد او حذر
لنگر عقل است عاقل را امان
لنگری در یوزه کن از عاقلان
او مددهای خرد چون در ربود
از خزینه در آن دریای جود
زین چنین امداد دل پر فن شود
بجهد از دل چشم هم روشن شود
زان که نور از دل برین دیده نشست
تا چو دل شد دیدهٔ تو عاطل است
دل چو بر انوار عقلی نیز زد
زان نصیبی هم به دو دیده دهد
پس بدان کآب مبارک ز آسمان
وحی دلها باشد و صدق بیان
ما چو آن کره هم آب جو خوریم
سوی آن وسواس طاعن ننگریم
پیرو پیغمبرانی ره سپر
طعنهٔ خلقان همه بادی شمر
آن خداوندان که ره طی کردهاند
گوش فا بانگ سگان کی کردهاند؟
کره و مادر همیخوردند آب
میشخولیدند هر دم آن نفر
بهر اسبان که هلا هین آب خور
آن شخولیدن به کره میرسید
سر همی برداشت و از خور میرمید
مادرش پرسید کی کره چرا
میرمی هر ساعتی زین استقا؟
گفت کره میشخولند این گروه
زاتفاق بانگشان دارم شکوه
پس دلم میلرزد از جا میرود
ز اتفاق نعره خوفم میرسد
گفت مادر تا جهان بودهست ازین
کارافزایان بدند اندر زمین
هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود کایشان ریش خود بر میکنند
وقت تنگ و میرود آب فراخ
پیش ازان کز هجر گردی شاخ شاخ
شهره کاریزیست پر آب حیات
آب کش تا بر دمد از تو نبات
آب خضر از جوی نطق اولیا
میخوریم ای تشنهٔ غافل بیا
گر نبینی آب کورانه به فن
سوی جو آور سبو در جوی زن
چون شنیدی کندرین جو آب هست
کور را تقلید باید کار بست
جو فرو بر مشک آباندیش را
تا گران بینی تو مشک خویش را
چون گران دیدی شوی تو مستدل
رست از تقلید خشک آنگاه دل
گر نبیند کور آب جو عیان
لیک داند چون سبو بیند گران
که ز جو اندر سبو آبی برفت
کین سبک بود و گران شد ز آب و زفت
زان که هر بادی مرا در میربود
باد مینربایدم ثقلم فزود
مر سفیهان را رباید هر هوا
زان که نبودشان گرانی قویٰ
کشتییی بیلنگر آمد مرد شر
که ز باد کژ نیابد او حذر
لنگر عقل است عاقل را امان
لنگری در یوزه کن از عاقلان
او مددهای خرد چون در ربود
از خزینه در آن دریای جود
زین چنین امداد دل پر فن شود
بجهد از دل چشم هم روشن شود
زان که نور از دل برین دیده نشست
تا چو دل شد دیدهٔ تو عاطل است
دل چو بر انوار عقلی نیز زد
زان نصیبی هم به دو دیده دهد
پس بدان کآب مبارک ز آسمان
وحی دلها باشد و صدق بیان
ما چو آن کره هم آب جو خوریم
سوی آن وسواس طاعن ننگریم
پیرو پیغمبرانی ره سپر
طعنهٔ خلقان همه بادی شمر
آن خداوندان که ره طی کردهاند
گوش فا بانگ سگان کی کردهاند؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۰ - تفسیر آیت واجلب علیهم بخیلک و رجلک
تو چو عزم دین کنی با اجتهاد
دیو بانگت بر زند اندر نهاد
که مرو زان سو بیندیش ای غوی
که اسیر رنج و درویشی شوی
بینوا گردی ز یاران وابری
خوار گردی و پشیمانی خوری
تو ز بیم بانگ آن دیو لعین
وا گریزی در ضلالت از یقین
که هلا فردا و پس فردا مراست
راه دین پویم که مهلت پیش ماست
مرگ بینی باز کو از چپ و راست
میکشد همسایه را تا بانگ خاست
باز عزم دین کنی از بیم جان
مرد سازی خویشتن را یک زمان
پس سلح بر بندی از علم و حکم
که من از خوفی نیارم پای کم
باز بانگی بر زند بر تو ز مکر
که بترس و باز گرد از تیغ فقر
باز بگریزی ز راه روشنی
آن سلاح علم و فن را بفکنی
سالها او را به بانگی بندهیی
در چنین ظلمت نمد افکندهیی
هیبت بانگ شیاطین خلق را
بند کردهست و گرفته حلق را
تا چنان نومید شد جانشان ز نور
که روان کافران ز اهل قبور
این شکوه بانگ آن ملعون بود
هیبت بانگ خدایی چون بود؟
هیبت باز است بر کبک نجیب
مر مگس را نیست زان هیبت نصیب
زان که نبود باز صیاد مگس
عنکبوتان می مگس گیرند و بس
عنکبوت دیو بر چون تو ذباب
کر و فر دارد نه بر کبک و عقاب
بانگ دیوان گلهبان اشقیاست
بانگ سلطان پاسبان اولیاست
تا نیامیزد بدین دو بانگ دور
قطرهیی از بحر خوش با بحر شور
دیو بانگت بر زند اندر نهاد
که مرو زان سو بیندیش ای غوی
که اسیر رنج و درویشی شوی
بینوا گردی ز یاران وابری
خوار گردی و پشیمانی خوری
تو ز بیم بانگ آن دیو لعین
وا گریزی در ضلالت از یقین
که هلا فردا و پس فردا مراست
راه دین پویم که مهلت پیش ماست
مرگ بینی باز کو از چپ و راست
میکشد همسایه را تا بانگ خاست
باز عزم دین کنی از بیم جان
مرد سازی خویشتن را یک زمان
پس سلح بر بندی از علم و حکم
که من از خوفی نیارم پای کم
باز بانگی بر زند بر تو ز مکر
که بترس و باز گرد از تیغ فقر
باز بگریزی ز راه روشنی
آن سلاح علم و فن را بفکنی
سالها او را به بانگی بندهیی
در چنین ظلمت نمد افکندهیی
هیبت بانگ شیاطین خلق را
بند کردهست و گرفته حلق را
تا چنان نومید شد جانشان ز نور
که روان کافران ز اهل قبور
این شکوه بانگ آن ملعون بود
هیبت بانگ خدایی چون بود؟
هیبت باز است بر کبک نجیب
مر مگس را نیست زان هیبت نصیب
زان که نبود باز صیاد مگس
عنکبوتان می مگس گیرند و بس
عنکبوت دیو بر چون تو ذباب
کر و فر دارد نه بر کبک و عقاب
بانگ دیوان گلهبان اشقیاست
بانگ سلطان پاسبان اولیاست
تا نیامیزد بدین دو بانگ دور
قطرهیی از بحر خوش با بحر شور
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۷ - تفسیر این آیت کی ان تستفتحوا فقد جائکم الفتح ایهای طاعنان میگفتید کی از ما و محمد علیه السلام آنک حق است فتح و نصرتش ده و این بدان میگفتید تا گمان آید کی شما طالب حقاید بی غرض اکنون محمد را نصرت دادیم تا صاحب حق را ببینید
از بتان و از خدا درخواستیم
که بکن ما را اگر ناراستیم
آن که حق و راست است از ما و او
نصرتش ده نصرت او را بجو
این دعا بسیار کردیم و صلات
پیش لات و پیش عزیٰ و منات
که اگر حق است او پیداش کن
ور نباشد حق زبون ماش کن
چون که وا دیدیم او منصور بود
ما همه ظلمت بدیم او نور بود
این جواب ماست کانچه خواستید
گشت پیدا که شما ناراستید
باز این اندیشه را از فکر خویش
کور میکردند و دفع از ذکر خویش
کین تفکرمان هم از ادبار رست
که صواب او شود در دل درست
خود چه شد گر غالب آمد چند بار
هر کسی را غالب آرد روزگار
ما هم از ایام بختآور شدیم
بارها بر وی مظفر آمدیم
باز گفتندی که گرچه او شکست
چون شکست ما نبود آن زشت و پست
زان که بخت نیک او را در شکست
داد صد شادی پنهان زیردست
کو به اشکسته نمیمانست هیچ
که نه غم بودش در آن نه پیچ پیچ
چون نشان مؤمنان مغلوبی است
لیک در اشکست مؤمن خوبی است
گر تو مشک و عنبری را بشکنی
عالمی از فوح ریحان پر کنی
ور شکستی ناگهان سرگین خر
خانهها پر گند گردد تا به سر
وقت واگشت حدیبیه به ذل
دولت انا فتحنا زد دهل
که بکن ما را اگر ناراستیم
آن که حق و راست است از ما و او
نصرتش ده نصرت او را بجو
این دعا بسیار کردیم و صلات
پیش لات و پیش عزیٰ و منات
که اگر حق است او پیداش کن
ور نباشد حق زبون ماش کن
چون که وا دیدیم او منصور بود
ما همه ظلمت بدیم او نور بود
این جواب ماست کانچه خواستید
گشت پیدا که شما ناراستید
باز این اندیشه را از فکر خویش
کور میکردند و دفع از ذکر خویش
کین تفکرمان هم از ادبار رست
که صواب او شود در دل درست
خود چه شد گر غالب آمد چند بار
هر کسی را غالب آرد روزگار
ما هم از ایام بختآور شدیم
بارها بر وی مظفر آمدیم
باز گفتندی که گرچه او شکست
چون شکست ما نبود آن زشت و پست
زان که بخت نیک او را در شکست
داد صد شادی پنهان زیردست
کو به اشکسته نمیمانست هیچ
که نه غم بودش در آن نه پیچ پیچ
چون نشان مؤمنان مغلوبی است
لیک در اشکست مؤمن خوبی است
گر تو مشک و عنبری را بشکنی
عالمی از فوح ریحان پر کنی
ور شکستی ناگهان سرگین خر
خانهها پر گند گردد تا به سر
وقت واگشت حدیبیه به ذل
دولت انا فتحنا زد دهل
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۱ - بیان آنک طاغی در عین قاهری مقهورست و در عین منصوری ماسور
دزد قهرخواجه کرد و زر کشید
او بدان مشغول خود والی رسید
گر ز خواجه آن زمان بگریختی
کی برو والی حشر انگیختی؟
قاهری دزد مقهوریش بود
زان که قهر او سر او را ربود
غالبی بر خواجه دام او شود
تا رسد والی و بستاند قود
ای که تو بر خلق چیره گشتهیی
در نبرد و غالبی آغشتهیی
آن به قاصد منهزم کردستشان
تا تورا در حلقه میآرد کشان
هین عنان در کش پی این منهزم
در مران تا تو نگردی منخزم
چون کشانیدت بدین شیوه به دام
حمله بینی بعد ازان اندر زحام
عقل ازین غالب شدن کی گشت شاد؟
چون درین غالب شدن دید او فساد
تیزچشم آمد خرد بینای پیش
که خدایش سرمه کرد از کحل خویش
گفت پیغامبر که هستند از فنون
اهل جنت در خصومتها زبون
از کمال حزم و سوءالظن خویش
نه ز نقص و بد دلی و ضعف کیش
در فره دادن شنیده در کمون
حکمت لولا رجال مومنون
دستکوتاهی ز کفار لعین
فرض شد بهر خلاص مؤمنین
قصهٔ عهد حدیبیه بخوان
کف ایدیکم تمامت زان بدان
نیز اندر غالبی هم خویش را
دید او مغلوب دام کبریا
زان نمیخندم من از زنجیرتان
که بکردم ناگهان شبگیرتان
زان همیخندم که با زنجیر و غل
میکشمتان سوی سروستان و گل
ای عجب کز آتش بیزینهار
بسته میآریمتان تا سبزهزار
از سوی دوزخ به زنجیر گران
میکشمتان تا بهشت جاودان
هر مقلد را درین ره نیک و بد
هم چنان بسته به حضرت میکشد
جمله در زنجیر بیم و ابتلا
میروند این ره به غیر اولیا
میکشند این راه را بیگاروار
جز کسانی واقف از اسرار کار
جهد کن تا نور تو رخشان شود
تا سلوک و خدمتت آسان شود
کودکان را میبری مکتب به زور
زان که هستند از فواید چشمکور
چون شود واقف به مکتب میدود
جانش از رفتن شکفته میشود
میرود کودک به مکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ
چون کند در کیسه دانگی دستمزد
آن گهان بیخواب گردد شب چو دزد
جهد کن تا مزد طاعت در رسد
بر مطیعان آن گهت آید حسد
ائتیا کرها مقلد گشته را
ائتیا طوعا صفا بسرشته را
این محب حق ز بهر علتی
وان دگر را بیغرض خود خلتی
این محب دایه لیک از بهر شیر
وان دگر دل داده بهر این ستیر
طفل را از حسن او آگاه نه
غیر شیر او را ازو دلخواه نه
وان دگر خود عاشق دایه بود
بیغرض در عشق یکرایه بود
پس محب حق به اومید و به ترس
دفتر تقلید میخواند به درس
و آن محب حق ز بهر حق کجاست
که ز اغراض و ز علتها جداست؟
گر چنین و گر چنان چون طالب است
جذب حق او را سوی حق جاذب است
گر محب حق بود لغیره
کی ینال دائما من خیره
یا محب حق بود لعینه
لاسواه خائفا من بینه
هر دو را این جست و جوها زان سریست
این گرفتاری دل زان دلبریست
او بدان مشغول خود والی رسید
گر ز خواجه آن زمان بگریختی
کی برو والی حشر انگیختی؟
قاهری دزد مقهوریش بود
زان که قهر او سر او را ربود
غالبی بر خواجه دام او شود
تا رسد والی و بستاند قود
ای که تو بر خلق چیره گشتهیی
در نبرد و غالبی آغشتهیی
آن به قاصد منهزم کردستشان
تا تورا در حلقه میآرد کشان
هین عنان در کش پی این منهزم
در مران تا تو نگردی منخزم
چون کشانیدت بدین شیوه به دام
حمله بینی بعد ازان اندر زحام
عقل ازین غالب شدن کی گشت شاد؟
چون درین غالب شدن دید او فساد
تیزچشم آمد خرد بینای پیش
که خدایش سرمه کرد از کحل خویش
گفت پیغامبر که هستند از فنون
اهل جنت در خصومتها زبون
از کمال حزم و سوءالظن خویش
نه ز نقص و بد دلی و ضعف کیش
در فره دادن شنیده در کمون
حکمت لولا رجال مومنون
دستکوتاهی ز کفار لعین
فرض شد بهر خلاص مؤمنین
قصهٔ عهد حدیبیه بخوان
کف ایدیکم تمامت زان بدان
نیز اندر غالبی هم خویش را
دید او مغلوب دام کبریا
زان نمیخندم من از زنجیرتان
که بکردم ناگهان شبگیرتان
زان همیخندم که با زنجیر و غل
میکشمتان سوی سروستان و گل
ای عجب کز آتش بیزینهار
بسته میآریمتان تا سبزهزار
از سوی دوزخ به زنجیر گران
میکشمتان تا بهشت جاودان
هر مقلد را درین ره نیک و بد
هم چنان بسته به حضرت میکشد
جمله در زنجیر بیم و ابتلا
میروند این ره به غیر اولیا
میکشند این راه را بیگاروار
جز کسانی واقف از اسرار کار
جهد کن تا نور تو رخشان شود
تا سلوک و خدمتت آسان شود
کودکان را میبری مکتب به زور
زان که هستند از فواید چشمکور
چون شود واقف به مکتب میدود
جانش از رفتن شکفته میشود
میرود کودک به مکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ
چون کند در کیسه دانگی دستمزد
آن گهان بیخواب گردد شب چو دزد
جهد کن تا مزد طاعت در رسد
بر مطیعان آن گهت آید حسد
ائتیا کرها مقلد گشته را
ائتیا طوعا صفا بسرشته را
این محب حق ز بهر علتی
وان دگر را بیغرض خود خلتی
این محب دایه لیک از بهر شیر
وان دگر دل داده بهر این ستیر
طفل را از حسن او آگاه نه
غیر شیر او را ازو دلخواه نه
وان دگر خود عاشق دایه بود
بیغرض در عشق یکرایه بود
پس محب حق به اومید و به ترس
دفتر تقلید میخواند به درس
و آن محب حق ز بهر حق کجاست
که ز اغراض و ز علتها جداست؟
گر چنین و گر چنان چون طالب است
جذب حق او را سوی حق جاذب است
گر محب حق بود لغیره
کی ینال دائما من خیره
یا محب حق بود لعینه
لاسواه خائفا من بینه
هر دو را این جست و جوها زان سریست
این گرفتاری دل زان دلبریست