عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۱۹
ساقی ز درت نظر نخواهیم گرفت
گر هم بکشی حذر نخواهیم گرفت
گیرم که ز خاک برنگیری سر ما
ما سر ز در تو بر نخواهیم گرفت
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۸۳
ساقی نظری که جز ترا بنده نیم
جز پیش تو در سجده سرافکنده نیم
شرمنده عالمم ز رسوایی لیک
شکرست که از روی تو شرمنده نیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
چه فتنه ها که در اندازه گمان تو نیست
قیامت ست دل دیر مهربان تو نیست
فریب آشتی ده ظفر مبارک باد
دل ستم زده در بند امتحان تو نیست
مگر ز پاره سنگم که ریزدت دم تیغ
بکش، مترس که در سود من زیان تو نیست
دلم به عهد وفایی فریفت نامه سپار
خوش ست وعده تو گرچه از زبان تو نیست
شکست رنگ تو از عشق خوش تماشایی ست
بهار دهر به رنگینی خزان تو نیست
شباهتی ست مر آن را که برنیامده است
وگر نه موی به باریکی میان تو نیست
ز حق مرنج و در ابرو ز خشم چین مفگن
خوش ست رسم وفا گرچه در زمان تو نیست
عتاب و مهر تماشاییان حوصله اند
به هیچ عربده اندیشه رازدان تو نیست
روان فدای تو نام که برده ای ناصح
زهی لطافت ذوقی که در بیان تو نیست
دل از خموشی لعلت امیدوار چراست؟
چه گفته ای به زبانی که در دهان تو نیست؟
گمان زیست بود بر منت ز بی دردی
بدست مرگ ولی بدتر از گمان تو نیست
عیار آتش سوزان گرفته ام صد بار
به سینه تابی داغ غم نهان تو نیست
تغافل تو دلیل تجاهل افتاده ست
تو و خدای تو، غالب ز بندگان تو نیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
ز من حذر نکنی گر لباس دین دارم
نهفته کافرم و بت در آستین دارم
زمردین نبود خاتم گدا دریاب
که خود چه زهر بود کان ته نگین دارم
اگر به طالع من سوخت خرمنم چه عجب؟
عجب ز قسمت یک شهر خوشه چین دارم
نشسته ام به گدایی به شاهراه و هنوز
هزار دزد به هر گوشه در کمین دارم
ز وعده دوزخیان را فزون نیازارند
توقعی عجب از آه آتشین دارم
ترا نگفتم اگر جان و عمر معذورم
که من وفای تو با خویشتن یقین دارم
به مطلعم بود آهنگ زله بندی مدح
ز قحط ذوق غزل خویش را برین دارم
طلوع قافیه در مطلع از جبین دارم
به ذکر سجده شه حرف دلنشین دارم
علی عالی اعلی که در طواف درش
خرام بر فلک و پای بر زمین دارم
از آنچه بر لب او رفته در شفاعت من
فسانه ای به لب جوی انگبین دارم
به دشمنان ز خلاف و به دوستان ز حسد
به حکم مهر تو با روزگار کین دارم
به کوثر از تو کرا ظرف بیش قسمت بیش
به باده خوی کنم عقل دوربین دارم
جواب خواجه نظیری نوشته ام غالب
«خطا نوشته ام و چشم آفرین دارم »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
عرض خود برد که رسوایی ما خیزد ازو
فتنه خویی ست ندانم چه بلا خیزد ازو
تا ازین بی ادبی قهر تو افزون گردد
گله سازی ست که آهنگ دعا خیزد ازو
نم اشکی چو به خاکم بفشانی از مهر
خاک بالد به خود و مهرگیا خیزد ازو
پیش ما دوزخ جاوید بهشت ست بهشت
باد آباد دیاری که وفا خیزد ازو
بینوایان تو درد سر دعوی ندهند
بشکند ساز وفایی که صدا خیزد ازو
دل به یاران چه ره آورد سفر عرض کند
مگر آهی که ز جور رفقا خیزد ازو
نجهد زیر سرانگشت تو نبضم که مرا
نیست دردی که تمنای دوا خیزد ازو
به مشام که رسد نکهت زلف سیهی؟
که همه بیخودی باد صبا خیزد ازو
بوسه بعد از طلب بوسه نبخشد لذت
چون جوابی که به انداز حیا خیزد ازو
محو افسونگر نازیم که او را با ما
دورباشی ست که آهنگ بیا خیزد ازو
دیگر امروز به ما بر سر جنگ آمده است
به ادایی که همه صلح و صفا خیزد ازو
بلبل گلشن عشق آمده غالب ز ازل
حیف گر زمزمه مدح و ثنا خیزد ازو
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
زان دوست که جان قالب مهر و وفاست
گر دیر رسد پاسخ مکتوب رواست
زان اشک که ریخت دیده هنگام رقم
فی الجمله نورد نامه دشوارگشاست
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۰ - پیمان بستن ورقه و گلشاه
بشد سوی کانه دو تا کرده پشت
جگر سوخته دل گرفته به مشت
بنالید پیش وی از داغ و درد
ببارید خون آبه بر روی زرد
بزاری چنین گفت: ای بنت عم
قضامان جدا کرد خواهد زهم
همی تازیم در وفای توم
اسیر تو و خاک پای توم
گر از مهر من بر دلت باک نیست
مرا جایگاه بهتر از خاک نیست
وگر با منت هست پیوند مهر
مبر دل ز مهر من ای خوب چهر
که من بی تو چون ماهیی بر شخم
بسان گنه کار در دوزخم
بگفت این سخن را و بر تخت زر
فروریخت از چشم لؤلوی تر
چو گلشه زورقه شنید این سخن
بنالید آن سر و تن سیم بن
چنین گفت کای نزهت کام من
ز نامت مبادا جدا نام من
به مهرم دل و جانت پیوسته باد
ببند وفا جان من بسته باد
میان من و تو جدایی مباد
ز چرخ فلک بی وفایی مباد
گر از روی من می بتابی توروی
مجویم،‌ وگر جویی از خاک جوی
بگفت این سخن را و بر ارغوان
ز مژگان ببارید سیل روان
گرفت آنگهی دست ورقه به دست
تن خود به سوگند و پیمان ببست
کی گر بی تو هرگز بوم شاد کام
وگر بینم از هیچ کس جز تو کام
و گر با شگونه شود چرخ پیر
به دست بداندیش مانم اسیر
کنم مسکن خویشتن تیره خاک
از آن پس کجا گشته باشم هلاک
بگفت این و از هر دو ببرید هوش
بهٔک ره برآمد ز هر دو خروش
ببستند پیمان و عهد و وفا
کزیشان کسی پیش نارد جفا
بورقه چنین گفت گلشه کی خیر
سوی مامک و بابکم شو تو نیز
به سوگند مر هر دوان بسته کن
دل هر دو با عهد پیوسته کن
کی بر تو دگر کس به دل ناورند
بجز راه عهد و وفا نسپرند
بدو گفت ورقه ز گفتار تو
نتابم سر از مهر و دیدار تو
سوی باب گلشاه شد برده دل
سراسیمه و زار و آزرده دل
أبا هر و پیمان ببست استوار
ز بهر سفر را بسیجید کار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۰ - صفت جنگ کردن خورشید
گروهی به خورشید یل بازخورد
برانگیخت او اسب و برخاست گرد
بیفشرد خورشید یل نامجوی
فرودآمدش هریک از پیش رو
دو مرد از دلیران دشمن بکشت
سرانجام،زخمی رسیدش درشت
دگر رنجش آمد بر اسب دژم
یکی سنگ نیز آمدش بر شکم
بیفتاد خورشید و بر پای خاست
کمرگاه برزد کمین کرد راست
چو تیری به وی دشمن انداختی
دگر باره ترکش نپرداختی
پیاده گریزان و دشمن هزار
به هر بیشه ای بر یکی کارزار
چو دشمن بر او حمله انگیختی
دگر باره ترکش فروریختی
چو خورشید بگذشت بر نیمروز
درافتاد خورشید در نیمروز
به زال آگهی شد که دشمن چه کرد
زگردان برآورد یکباره گرد
بزد بر زمین خویش را همچو قاف
بدرید جامه زبر تا به ناف
به چنگال،برکند موی سفید
همی گفت زار ودریغا امید
چو نیلوفر از دیدگان آب داد
به دندان،سرانگشت را تاب داد
شدند انجمن در سرایش زنان
همه دست ها بر سر و رو زنان
بتان هریکی کند گلنارون
میان اندرون شاخ شاخ سمن
همه مویه کردند بر یال او
برآن پهلوانی بر و یال او
همه خویشتن جنگ بد خوی تو
کجا رفت گفتند نیروی تو
همان پهلوانی بر و یال تو
سر نیزه و گرز وکوپال تو
عقاب از کمندت نگشتی رها
گریزان زکید تو نراژدها
گلت باد برد و نهالت بریخت
تهمتن بمرد وزواره گریخت
دریغ از فرامرز وآن سرکشان
که هرگز نیابی از ایشان نشان
بدین دودمان هرگز انده نبود
به گردون رسیدست این درد و دود
سرایی که گردون ورا بنده بود
به دست ستمکار، وی را ربود
سرایی کجا بود دیوان شکار
زدشمن بباید کنون زینهار
بیا ای تهمتن ببین خوان تو
که پرورده تست مهمان تو
بپروردی او را به رنج و نیاز
کنون بر تو چنگال او شد دراز
بکشت این همه سروران ومهان
فرامرز، پویان به گرد جهان
گروهی زده دست بر روی خویش
همه مویه کردند بر شوی خویش
گروهی زنان دست بر چهره بر
همه مویه کردند بر یکدگر
چو شب گشت،دستان به خورشید گفت
که مارا سرخویش باید نهفت
برو تا زدروازه بیرون شویم
وزین شهر کنده به هامون شویم
یکی راه دانم به زیر زمین
نداند کسی جز جهان آفرین
مگر جان از ایدر به شهری کشیم
که تا جان سپاریم دشمن کشیم
بدو گفت خورشید،خیره مگوی
به چاه اندرون روشنایی مجوی
تورا دیده شد تیره و پشت،خم
به شمشیر و گرز اندر آیی دژم
چگونه شوی سوی شهر دگر
که نه اسب ماندست ما را نه زر
همه گرد بر گرد ما لشکرست
جهان سر به سر پر ز اهریمنست
بگیرند ما را وباز آورند
سر ما به دندان وکاز آورند
همان به که ایدر نهانی شویم
به جان کسی بی گمانی شویم
شب آمد برفتند هردو به هم
عنان پیش و اندر قفاشان ستم
یکی مرد بد دوست خورشید بود
فراوان به خورشیدش امید بود
سوی خان او رفت با زال پیر
کشاورز را گفت مهمان پذیر
همانگه به خانه درآوردشان
همان زیر هیزم نهان کردشان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۵ - فرستادن بهمن،سیه مرد را بر سر راه فرامرز
چو بر زهره،تیره شب الماس کرد
هوا روز روشن،شب تار کرد
به هردو سپاه اندرآمد کمی
زهم بازگشتند هردو غمی
سیه مرد را شاه ایران بخواند
ابا او زهر در سخن ها براند
بدوگفت امشب برو با سپاه
برایشان زهر سو بگیرید راه
که دانم که امشب مر آن بدنژاد
همی روی بر راه خواهدنهاد
ازین رنج کامروز بر وی رسید
نیارد برین بوم و برآرمید
سیه مرد با نامور سی هزار
برفت و سر راه کرد استوار
فرامرز از آن روی با خواهران
چنین گفت کین رنج ما شد گران
زمانه به ما دست بد برگشاد
ازین بیش دیگر نباشیم شاد
نبینیم یکدیگران را دگر
مگر پیش دادار فیروزگر
شما را همان به که بیرون شوید
سر خویش گیرید واکنون روید
چه خوش داد فرزانه را پند راز
که امروز بگذشت و آینده باز
پدر کشتی و تخم کین کاشتی
پدر کشته را کی بود آشتی
به دشمن مرا بازدارید دست
نخواهم من از دست این دیو رست
زهرکس برآمد همی خون به جوش
زهر دل برآمد به زاری،خروش
بکندند پس عنبر مشکبوی
به پیشش نهادند بر خاک،روی
غریوان فرامرز و آن سرکشان
همه باد سرد از جگر برکشان
همی گفت هر کس که ای بخت ما
به دشمن سپردی سر وتخت ما
کنون روی از ماه پیکر متاب
چو برداشتی بی کران برشتاب
فرامرز را گفت با نو گشسب
که هرگز نبیند مرا پشت اسب
تو با دشمن اندر نبرد و ستیز
چگونه نماییم رو در گریز
حیاتم زبهر تو باید همی
روانم زمهر تو باشد همی
تو را گر یکی آسیب بر تن رسد
روا دارم آن به که برمن رسد
به جان گر هزاران نهیب آیدم
دل از مهر تو ناشکیب آیدم
بمان تا به پیش تو کشته شویم
به خاک و به خون در سرشته شویم
زگفتار او جان ودل خسته شد
زنوک مژه،درد،پیوسته شد
فرامرز سوگندشان داد باز
به روز سفید و شب دیرباز
به آذر گشسب و به وستا و زند
به جان و سر پهلوان بلند
که آغاز رفتن نمایید تیز
میارید پاسخ،مرا هیچ چیز
چنین گفت مر شاه را رهنمان
تن خویش با دشمنت برگران
به زور و بزرگی و مردی و هوش
چه با او برابر نباشی،مکوش
من امروز بی لشکر و رنج وساز
چگونه شوم پیش دشمن فراز
همانا مرا بهتر آید بسی
که از تخم رستم بماند کسی
بود کآورد روزدگار دگر
جهان را یکی داد دارد دگر
یکی بچه شیر دل پهلوان
پدید آید از کشور هندوان
چو باید که بر دست این دیو زاد
به خیره بدادیم جان ها به باد
ره هندوان پیش باید گرفت
جز آن راه دیگر نشاید گرفت
که آن بوم بر دوستان من اند
به کشور،همه بوستان من اند
شما را همه کس بود یاوری
چو رفتید کوته شود داوری
من و دشمن وگرز گردنکشان
از این رزم مانم به گیتی نشان
مرا تا یکی آلت کارزار
بماند کجا ترسم از شهریار
کنون گر زمانم سرآید همی
سرانجام گل بسته آید همی
کجا جاودانه به گیتی نماند
وگر ماند ازو داستان کس نراند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۶۴ - پاسخ کوش درباره ی پیوستن به شاه چین
سخنهای شیرین و امید بخت
جوان را یکایک فرو بست سخت
به دستور شاه آن زمان گفت کوش
که بر من کنون راز خسرو مپوش
نباشم من ایمن ز پاداش شاه
که بر دست من شد برادر تباه
بترسم کز آن کُشته یاد آیدش
روان من از خشم باد آیدش
دلش را کشد دیو وارون بدان
که برگیرد آیین ورای بدان
به پاد افره از من برآرد دمار
کس آگاه نه از دل شهریار
بدو گفت به مرد کای شاهزاد
از این کارت اندیشه در دل مباد
گناه از نخست از وی آمد پدید
از آن گه که یزدان تو را آفرید
چنان آفرینش نبودش پسند
تو را برد و در بیشه ی چین فگند
وز آن پس فرستاد چندان سپاه
بدان تا کند بیگناهت تباه
تو نیواسب را هیچ نشناختی
نه خود بر پی اسب او تاختی
گر او بر تو خود دسترس یافتی
همانا به خون تو بشتافتی
دو تن چون به کُشتی ببندد میان
به خاک اندر آید یکی بی گمان
چو باشند دو نامور هم نبرد
یکی را بر آرد زمانه به گرد
از این کار هرگز تو را باک نیست
و دیگر که فرزند ضحاک نیست
نه باب تو دارد جز از تو پسر
بترسد که تاج کیانی مگر
پس از مرگ ایشان به دشمن رسد
بر آن بد کزان کار بر من رسد
اگر شاه چین بر تو آرد گزند
به دشمن دهد تاج و تخت بلند
کرا گفت یابی تو از روزگار
از این پادشاهی برآرد دمار
نه دیوانه گشته ست شاه بزرگ
که سوی گله راند از کوه، گرگ
تویی دیده ی شهریار بلند
به انگشت کس دیده ی خود نکند
چو فرمان دهی بازگردم به راه
بگیرم به سوگند، من دست شاه
که هرگز نیندیشد از کار تو
نیارد به روی تو از کار تو
به سوگند چون شاه را بندگشت
به مرگ پسر خوار و خرسند گشت
چو بند گران است سوگند مرد
به سوگند داننده یاری نکرد
تو نیز ای سرافراز فرزندِ کوش
به دل جستن شاه لختی بکوش
مگر ز آن نبیره ی سواران جم
یکی مار گردد به دست تو کم
دل شاه گردد به تو رام و شاد
نیایدش دیگر ز نیواسب یاد
بدو کوش گفت ای سرِ راستان
شنیدم سراسر ز تو داستان
همه هرچه گفتی بجای آورم
سر آتبین زیر پای آورم
ولیکن تو سوگند کن یاد نیز
که از من نداری نهان هیچ چیز
بگویی به شاه آنچه گفتی به من
به پیمانش بسته کنی جان و تن
جهاندیده به مرد سوگند خورد
به خورشید و بر گنبد لاجورد
به ماه و به مهر و روان و سروش
که گر بد سگالد به تو شاه کوش
نباشم بدین کار همداستان
تو را بازگویم همه داستان
ببندم به سوگندها جان اوی
ستانم به کام تو پیمان اوی
ز به مرد چون شد دل کوش رام
همی خواست تا بازگردد ز کام
بدو گفت به مرد کای نیکرای
زمانی هم ایدر نگهدار جای
به من بر یکی حمله آور درشت
بدان تا نمایم ز پیش تو پشت
بر آن تا سپه را نیاید گمان
که ما را فتاد آشتی این زمان
کشیدند بر یکدگر تیغ تیز
گهی در نبرد و گهی در گریز
چو هور از هوا سوی هامون رسید
شب تیره بر کوه دشمن کشید
چنین گفت به مرد کای شرزه شیر
دل من ز پیگار تو گشت سیر
کنون بازگردم برِ شهریار
به پیمان کنم جان شاه استوار
وز آن جایگه بازگردم دوان
بدین جایگه با سپاهی گران
یکی شمع بر نیزه بندم دراز
میان من و تو همین است راز
چو بینی بدان، کآمدم با سپاه
تو بر ساز کار و برآرای گاه
بُنه با سراپرده و هرچه هست
رها کن که ایدر خود آید بدست
تو باید که زی ما رسی تندرست
تن دشمن و رای بدخواه، سست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۷۵ - پاسخ کوش به آتبین
بدو گفت کوش ای سبک مایه مرد
به گرد در پادشاهی مگرد
تو تا من نبودم چو روباه لنگ
نبودت شب و روز جایی درنگ
همه روز با بیم بگذاشتی
شب از جای دوشینه برداشتی
نبودت خورش سال و مه جز شکار
خور و خواب در بیشه و کوهسار
چه بود ار مرا نیز کردی بزرگ
که تو بیشه برداشتی همچو گرگ
چو من برکشیدم سر و سفت و یال
شدی شاه چین را بدان بی همال
که از بیشه در دشت و رود آمدی
برِ خسروِ چین فرود آمدی
دوباره شکستم سپاه پدر
توانگرت کردم به سیم و به زر
شدی بی نیاز از همه گونه چیز
برادر بکشتم ز بهر تو نیز
چو آگاه گشتم ز کار پدر
پدر بهتر از دایه ی بدگهر
مرا دایه بودی و پروردگار
گرامی ولیکن نه چون شهریار
چو پاداش خواهی بدین دایگی
چو پر مایه گشتی ز بی مایگی
چو نیواسب کشتم در این کارزار
از او به نباشد همانا سُوار
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳۲ - رای زدن فریدون با قارن در کار کوش
ز گفتار ایشان دژم گشت شاه
همی از تن خویش دید آن گناه
همی گفت کای برتر از ماه و مهر
به دل در تو آراستی کین و مهر
به گیتی تو دادیش چندان زمان
که در خویشتن گردد او بد گمان
شود ناسپاس از تو یکبارگی
نه یاد آیدش مرگ و بیچارگی
بفرمود تا قارن رزم زن
بیامد شتابان بدان انجمن
بپرسید و بنشاند و بنواختش
به چرخ برین سر برافراختش
بدو گفت کای نیک یار من
دلیر و سوار و سپهدار من
یکی تیز گردان بدان رای و هوش
که جانم بپردازی از رنج کوش
جهان پُر ز داد است بر کامگر
مگر چین و مکران و آن بوم و بر
همه روی گیتی به خواب اندراند
مگر چین کزآن سگ به تاب اندراند
ز رنج کسان و ز روزِ دراز
چنان گشت گردنکش و بی نیاز
که گوید همی در جهان سربسر
چو من کیست روزی ده جانور
گر آن را بمانم بجای نشست
بدین بیهده باز دارمش مست
بپرسد مرا داور کردگار
ز بیداد آن دیو، روز شمار
فرستادم او را دوباره سپاه
گریزان بیامد بدین بارگاه
اگر چند رنجور بینم تنت
بفرسود یال و بر از جوشنت
نبینم کسی را از ایرانیان
که امروز بندد بدین کین میان
نبردی که با کوش روز نبرد
درآورد گوید که از راه برد
سپاه من و گنج من پیش توست
همان گنجم اندر کم و بیش توست
ز دینار و اسب و قبا و کلاه
ببخش و ببر چند خواهی به راه
مگر رنج او کم کنی زین میان
که او ماند از تخم ضحّاکیان
جهان آنگهی گردد از رنج پاک
که آن بدگهر نیز گردد هلاک
گر او را فرستی تو ایدر به بند
کلاهت برآید به چرخ بلند
ببینم یکی روی آن دیو زشت
که چندان دلیران ایران بکشت
چو پیروز گردی تو بر مرز چین
به نستوهِ شیر و سپار آن زمین
بدو ده تو آن کشور و تاج و تخت
تو برگرد شادان و پیروز بخت
بدو گفت قارن که فرمان کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
فزون زآن کنم کز جهاندار شاه
شنیدم در آن نامور پیشگاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۱۷ - گفتگوی قارن و سلم
وز آن روی چون سلم برگشت، رفت
سوی پهلوان شد همان گاه تفت
ورا دید پژمرده و ناتوان
ز بس خون که از زخم او شد روان
سخن گفتنی نرم و رخساره زرد
پُر از درد دل، لب پر از بادِ سرد
بیاورد سلم از بزرگان روم
تنی چند از ایران و هر مرز و بوم
بزرگان دانا و خسرو پرست
به درمان آن زخم بردند دست
بدو سلم گفت ای جهان پهلوان
میندیش و خیره مگردان روان
که از این درد یزدانت آسان کند
دل دشمنانت هراسان کند
که ما باز داریم از این رزم دست
یکی تا تو بر زین توانی نشست
که بی تو نَه خوب آید آوردگاه
نه کوس و درفش و نه جنگی سپاه
بدو گفت قارن که ای شهریار
زبان را بدین گفته رنجه مدار
به من گر جهان بر سر آید رواست
نه چرخ روان زیر فرمان ماست
یکی کرد گیرم از ایرانیان
جهان را چه سود از من و چه زیان
تو و شاه باید که باشید شاد
مرا نیز در بزم دارید یاد
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸
تا بر سر ما سایهٔ شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر درگه ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
گر روز پسین چراغ عهدم نشکی
جانی بدهم به راحت و خوش منشی
ور جامهٔ اسلام ز من بر نکشی
مرگی که در اسلام بود اینت خوشی.
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
جولانگه معنی دل هشیار نعیم است
فیض سحر از دیدهٔ بیدار نعیم است
بسته است بلاغت کمر و دست، فصاحت
در بندگی نطق گهربار نعیم است
جنت ز تجلای جمال است منور
فیض نظر پاک ز دیدار نعیم است
بر روی زمین نقش حصیر است اگر فرش
آن مسند زرباف و قلمکار نعیم است
امروز صفابخش دل و ورد [زبان ها]
گر دست دهد صحبت اشعار نعیم است
چشمش چو فلک رنگ نمایی است عجایب
خود می کش و خود ساغر سرشار نعیم است
اقرار به باطل بود و منکر حق است
امروز هر آن کس که در انکار نعیم است
جولانگه معشوق و شهادتگه عشاق
صحن چمن جنت و گلزار نعیم است
گر با تو سعیدا نکند لطف چه سازد
خلق و کرم و مهر و وفا کار نعیم است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ریزد خزان به خاک چو برگ و نوای گل
جز عندلیب نیست کسی آشنای گل
از گوشهٔ کلاه شکست آفتاب من
رنگ پریده را به هوا از هوای گل
دور از تو چون شوم که نگردد دمی جدا
هر جا که می رود سر بلبل ز پای گل
با ما جفا و جور جهان از اشارتی است
کی خار می خلد به کفی بی رضای گل
نزدیک شد که بلبل مسکین ز خود رود
باد صبا فتاده چرا از قفای گل
در باغ از توجه گل خار سبز شد
باشد کمال سرو سهی از دعای گل
صبر و قناعت ای دل صد پاره یاد گیر
رنگ است و بو برای لباس و غذای گل
هر چیز داد باز بهارش گرفت و رفت
غیر از خزان که داده زری در بهای گل
می زد رقیب بر سر و می کند باغبان
خوش ناله ها که کرد سعیدا برای گل
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
دلم از جور تو بسیار شکایت دارد
وقت آن شد که شکایت بحکایت آرد
مدتی بود که اندر هوست جان می داد
وقت آن شد که بدیدار تو جان بسپارد
آرزوی تو، که صد جان گرامی ارزد
در زمین دل من تخم وفا می کارد
ما همه منتظرانیم، ولی گه گاهی
باد می آید و ما را خبری می آرد
هرکجادرهمه عالم صفت لطفی هست
چونکه نیکونگری روی به انسان دارد
گوشه دامن این زاهد ما تر نشود
آسمان گر همه باران هدایت بارد
قاسمی در ره جانان سر و جان باخته است
غیرآن زاهد بیچاره که سر می خارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
ز حرف دوست اگر کار من نرفت از دست
ز دست رفتم و دست سخن نرفت از دست
گل بهار وفا ساخت زخم تیشه خویش
به حیرتم که چرا کوهکن نرفت از دست
ثبات کامل دیر وفای کو این است
غبار شد صنم و برهمن نرفت از دست
شراب عشق بتان را کباب می بایست
کسی زبیم جگر سوختن نرفت از دست
حسنا نبسته مگر گل تعجبی دارم
که دید دشمن و رنگ چمن نرفت از دست
خیال گرد رهت گرد در چمن شده است
اسیر از سمن و یاسمن نرفت از دست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
ما را که سر عشرت و پروای طرب نیست
گر درد به درمان نفروشیم عجب نیست
بی خضر توکل نتوان کرد سراغش
نقش پی گمنام تو در راه طلب نیست
در مکتب تسلیم شهیدان وفا را
جز جوهر شمشیر تو سرمشق ادب نیست
هر قطره ای از خون شهیدان گل صبح است
جایی که دمد صبح ز شمشیر تو شب نیست