عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۴ - نی و بلوط
با نی گفتا بلوط شرمت باد
زان جسم نوان و پیکر ساده
از مادر دهر رو شکایت کن
تا از چه تو را بدین نمط زاده
بر من بنگرکه پیکرم چون کوه
پیش صف حادثات استاده
کالای مرا همی برد دهقان
برکتف ستور و پشت عراده
غرید بسی زکبر و استغنا
چو غرش مست ازتف باده
نی گفت ز صد توانگر والا
بهتر یک ناتوان افتاده
من خود نیام و بهنیستی شاکر
وز محنت هست و نیست آزاده
ناگه بادی قوی وزیدن را
آغاز نمود و نی شد آماده
خم گشتو سجود برد نیبرخاک
چون سجدهٔ زاهدان به سجاده
استاد بلوط پیش باد اندر
چون دیوی دست و پا بهقلاده
و آخر ز هجوم باد پیچان گشت
و افتاد ز پای، سر ز کف داده
بشکستوفتادو جانبهمالک داد
لب بسته ز عجز و دیده بگشاده
دیدیم پس از دمی که باد استاد
استاده نی و بلوط افتاده
زان جسم نوان و پیکر ساده
از مادر دهر رو شکایت کن
تا از چه تو را بدین نمط زاده
بر من بنگرکه پیکرم چون کوه
پیش صف حادثات استاده
کالای مرا همی برد دهقان
برکتف ستور و پشت عراده
غرید بسی زکبر و استغنا
چو غرش مست ازتف باده
نی گفت ز صد توانگر والا
بهتر یک ناتوان افتاده
من خود نیام و بهنیستی شاکر
وز محنت هست و نیست آزاده
ناگه بادی قوی وزیدن را
آغاز نمود و نی شد آماده
خم گشتو سجود برد نیبرخاک
چون سجدهٔ زاهدان به سجاده
استاد بلوط پیش باد اندر
چون دیوی دست و پا بهقلاده
و آخر ز هجوم باد پیچان گشت
و افتاد ز پای، سر ز کف داده
بشکستوفتادو جانبهمالک داد
لب بسته ز عجز و دیده بگشاده
دیدیم پس از دمی که باد استاد
استاده نی و بلوط افتاده
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۳ - سنجر و امیر معزی
شنیدهای تو که سنجر به عمد یا به خطا
بزد به سینه سر خیل شاعران تیری
بلی معزی کش بود در جگر پیکان
نبست لب ز ثنا گرچه بود دلگیری
نماند شاعر از آن زخم تا به سال دگر
ولی بماند به سنجر بزرگ تشویری
*
*
زمانه نیز مرا زد به سینه چندین تیر
که نیست بهر علاجش به دست تدبیری
زمانه گویم و اهل زمانه را خواهم
زمانه را نبود قدرتی وتاثیری
...............................
...............................
گذشت عهد جوانیم زیرپنجهٔ شاه
چو زیر پنجهٔ شیری ضعیف نخجیری
...............................
...............................
بجای آنکه نهد زخم کهنه را مرهم
ز زخمهای نو انگیخت خشم و تکدیری
به بینوایی و حرمان من نشد خرسند
ولیک نوع ستمهاش یافت توفیری
ز درد و رنج کمان شد قدم بسان کسی
که بسته آرزوی خوبش بر پر تیری
گماشت بر من و بر عرض من سفیهی چند
ازین دروغزنی، فاسقی، زبونگیری
نبشته این پی رسواییم مقالاتی
کشیده آن پی بدنامیم تصاویری
گرفته سیم و زر از... و کرده هجو بهار
هجای گندهتر از گندنایی و سیری
علو قدر مرا اینت برترین برهان
که... راست ز من وحشتی و تشویری
...............................
...............................
اگر چه زخم زبان مولم است، لیک خوشم
از آنکه نیست درین ترهات تاثیری
مرا که دامان از آفتاب پاکتر است
سیاه رو نکند تهمتی و تکفیری
کسی که شصت بهارش گذشت کج نکند
رهش، نه سردی مهری نه گرمی تیری
ز عهد باز نگردم ز خوف دشنامی
ز گفته دست نشویم به سوء تعبیری
به ترک دوست نگویم به هیچ تهدیدی
به راه غیر نپویم به هیچ تحذیری
به پیشگاه جلال خدا معاذالله
نکردهام گنهی کآوردم معاذیری
نه زبن حسودان در آرزوی تحسینی
نه زین عوانان در انتظار تقدیری
بهرغم سنت دیرین و راه و رسم مهان
نداشت..... حرمت چو من پیری
.. ... .. ... ...... .. .. ...... ..
..............................
هر آنچه پند بدادم نداشت آثاری
هرآنچه موعظه کردم نکرد تاثیری
بسی حقایق گفتم، ولیک در بر...
نبود یکسره جز حیلتی و تزویری
نهراست گفت و نه گفتار بنده داشت بهراست
جز آن که شد تلف از عمر ما مقادیری
به ماه بهمن گفتم یکی قصیده که بود
ز راه و رسم بزرگی، بزرگ تصویری
گر آن سخنها بر سنگ خاره گشتی نقش
شدی ز سنگ عیان پاسخی و تقریری
گمانم آن که برنجید نیز از آن سخنان
چو بود منتظر مدحتی ز نحریری
یکی نگفت بهار است شهره در فن خویش
چنان که هست بهرکشوری مشاهیری
بزد به سینه سر خیل شاعران تیری
بلی معزی کش بود در جگر پیکان
نبست لب ز ثنا گرچه بود دلگیری
نماند شاعر از آن زخم تا به سال دگر
ولی بماند به سنجر بزرگ تشویری
*
*
زمانه نیز مرا زد به سینه چندین تیر
که نیست بهر علاجش به دست تدبیری
زمانه گویم و اهل زمانه را خواهم
زمانه را نبود قدرتی وتاثیری
...............................
...............................
گذشت عهد جوانیم زیرپنجهٔ شاه
چو زیر پنجهٔ شیری ضعیف نخجیری
...............................
...............................
بجای آنکه نهد زخم کهنه را مرهم
ز زخمهای نو انگیخت خشم و تکدیری
به بینوایی و حرمان من نشد خرسند
ولیک نوع ستمهاش یافت توفیری
ز درد و رنج کمان شد قدم بسان کسی
که بسته آرزوی خوبش بر پر تیری
گماشت بر من و بر عرض من سفیهی چند
ازین دروغزنی، فاسقی، زبونگیری
نبشته این پی رسواییم مقالاتی
کشیده آن پی بدنامیم تصاویری
گرفته سیم و زر از... و کرده هجو بهار
هجای گندهتر از گندنایی و سیری
علو قدر مرا اینت برترین برهان
که... راست ز من وحشتی و تشویری
...............................
...............................
اگر چه زخم زبان مولم است، لیک خوشم
از آنکه نیست درین ترهات تاثیری
مرا که دامان از آفتاب پاکتر است
سیاه رو نکند تهمتی و تکفیری
کسی که شصت بهارش گذشت کج نکند
رهش، نه سردی مهری نه گرمی تیری
ز عهد باز نگردم ز خوف دشنامی
ز گفته دست نشویم به سوء تعبیری
به ترک دوست نگویم به هیچ تهدیدی
به راه غیر نپویم به هیچ تحذیری
به پیشگاه جلال خدا معاذالله
نکردهام گنهی کآوردم معاذیری
نه زبن حسودان در آرزوی تحسینی
نه زین عوانان در انتظار تقدیری
بهرغم سنت دیرین و راه و رسم مهان
نداشت..... حرمت چو من پیری
.. ... .. ... ...... .. .. ...... ..
..............................
هر آنچه پند بدادم نداشت آثاری
هرآنچه موعظه کردم نکرد تاثیری
بسی حقایق گفتم، ولیک در بر...
نبود یکسره جز حیلتی و تزویری
نهراست گفت و نه گفتار بنده داشت بهراست
جز آن که شد تلف از عمر ما مقادیری
به ماه بهمن گفتم یکی قصیده که بود
ز راه و رسم بزرگی، بزرگ تصویری
گر آن سخنها بر سنگ خاره گشتی نقش
شدی ز سنگ عیان پاسخی و تقریری
گمانم آن که برنجید نیز از آن سخنان
چو بود منتظر مدحتی ز نحریری
یکی نگفت بهار است شهره در فن خویش
چنان که هست بهرکشوری مشاهیری
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - بچهٔ ترس
یکی زببا خروسی بود جنگی
به مانند عقاب از تیز چنگی
گشاده سینه و گردن کشیده
برای جنگ و پرخاش آفریده
نهاده تاجی از یاقوت بر ترک
فروهشته دو غبغب چون دوگلبرگ
دو چشمانش چو دو مشعل فروزان
نگاهی خرمن بدخواه، سوزان
به مانند یکی میش ازکلانی
شترمرغش نوشته: عبد فانی
خروشش چون خروش پهلوانان
به هنگام نوا، عُزالخوانان
ز نوک ناخنش تا زیر منقار
به یک گز میرسیدی گاه رفتار
میان هر دو بالش نیم گز بود
غریو غدغدش بانگ رجز بود
دو پایش چون دو ساق گاو، محکم
دو خارش چون دورمح آهنیندم
زپهنای بر و قد رسایش
گذشتی مرغی از بین دو پایش
میان رانی فراخ و سفتهای تنگ
بر آن سفته شلالی زعفرانرنگ
گه رفتن منظم پا نهاده
چو وقت مشق، سرهنگ پیاده
ز منقارش نمایم راستی یاد
چو دوپیکان خمّیده ز پولاد
به عزم رزم چون افراختی یال
ز بیم جان فکندی باز پیخال
ز میدانش اگر سیمرغ بودی
بهضرب یک لگد بیرون نمودی
خروسان محل از هیبتش باز
کشیدندی سحر آهسته آواز
یکی روز از قضا در طرف باغی
پرید از نزد او لاغرکلاغی
خروس ازبیم کرد آن گونه فریاد
که اندر خیل مرغان شورش افتاد
ز نزدیک کلاغ آنسان بدر رفت
که گفتی نوک تیرش در جگر رفت
برفت ازکف وقار و طمطراقش
پر و بالش بهم پیچید و ساقش
طپان شد قلبش از تشویش در بر
دهانش بازماند و چشم، اعور
پس از لختی که فارغ شد خیالش
یکی از محرمان پرسید حالش
که ای گردنفراز آهنینپی
کهبود اوکاینچنینترسیدیاز وی؟!!
به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر
نبود او جزکلاغی زشت و لاغر
جوابش گفت: باشد صعب حالی
که ترسد شرزه شیری از شغالی
خروس پهلوان با ماکیان گفت:
کس از یار موافق راز ننهفت
منآنروزی که بودم جوجهای خرد
کلاغ از پیش رویم جوجهای برد
بجست وکرد مسکن برسرشاخ
بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ
چنانم وحشتش بنشست در دل
که آن وحشت هنوز هست در دل
ز عهدکودکی تا این زمانه
اگر پرد کلاغی زآشیانه
همان وحشت شود نو در دل من
که آکنده است در آب و گل من
فراوان در شجاعت خوانده درسم
ولی از این کلاغان بچه ترسم
به مانند عقاب از تیز چنگی
گشاده سینه و گردن کشیده
برای جنگ و پرخاش آفریده
نهاده تاجی از یاقوت بر ترک
فروهشته دو غبغب چون دوگلبرگ
دو چشمانش چو دو مشعل فروزان
نگاهی خرمن بدخواه، سوزان
به مانند یکی میش ازکلانی
شترمرغش نوشته: عبد فانی
خروشش چون خروش پهلوانان
به هنگام نوا، عُزالخوانان
ز نوک ناخنش تا زیر منقار
به یک گز میرسیدی گاه رفتار
میان هر دو بالش نیم گز بود
غریو غدغدش بانگ رجز بود
دو پایش چون دو ساق گاو، محکم
دو خارش چون دورمح آهنیندم
زپهنای بر و قد رسایش
گذشتی مرغی از بین دو پایش
میان رانی فراخ و سفتهای تنگ
بر آن سفته شلالی زعفرانرنگ
گه رفتن منظم پا نهاده
چو وقت مشق، سرهنگ پیاده
ز منقارش نمایم راستی یاد
چو دوپیکان خمّیده ز پولاد
به عزم رزم چون افراختی یال
ز بیم جان فکندی باز پیخال
ز میدانش اگر سیمرغ بودی
بهضرب یک لگد بیرون نمودی
خروسان محل از هیبتش باز
کشیدندی سحر آهسته آواز
یکی روز از قضا در طرف باغی
پرید از نزد او لاغرکلاغی
خروس ازبیم کرد آن گونه فریاد
که اندر خیل مرغان شورش افتاد
ز نزدیک کلاغ آنسان بدر رفت
که گفتی نوک تیرش در جگر رفت
برفت ازکف وقار و طمطراقش
پر و بالش بهم پیچید و ساقش
طپان شد قلبش از تشویش در بر
دهانش بازماند و چشم، اعور
پس از لختی که فارغ شد خیالش
یکی از محرمان پرسید حالش
که ای گردنفراز آهنینپی
کهبود اوکاینچنینترسیدیاز وی؟!!
به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر
نبود او جزکلاغی زشت و لاغر
جوابش گفت: باشد صعب حالی
که ترسد شرزه شیری از شغالی
خروس پهلوان با ماکیان گفت:
کس از یار موافق راز ننهفت
منآنروزی که بودم جوجهای خرد
کلاغ از پیش رویم جوجهای برد
بجست وکرد مسکن برسرشاخ
بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ
چنانم وحشتش بنشست در دل
که آن وحشت هنوز هست در دل
ز عهدکودکی تا این زمانه
اگر پرد کلاغی زآشیانه
همان وحشت شود نو در دل من
که آکنده است در آب و گل من
فراوان در شجاعت خوانده درسم
ولی از این کلاغان بچه ترسم
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۴ - اسلحهٔ حیات
سگی ناتوان با سگی شرزه گفت
که رازی شنیدستم اندر نهفت
که تلخ است خون سگان سترگ
از آن ناگوار است درکام گرگ
اگر بود شیرین چون خون بره
بخوردند خونمان ددان یکسره
ز شیرینی خون، بره تلخ کام
سگاز تلخیخونپر از شهد جام
جوابش چنین داد آن شرزهسگ
کهای نازموده ز هفتاد، یک
بره چون سگان گر دهان داشتی
در آن چار زوبین نهان داشتی
بجای گران دنبه بودیش گاز
بهجای سم گرد چنگ دراز
نبودی ازو گرگ را هیچ بهر
شدیخونش درکام بدخواه زهر
نهآنستشیرین نه شور است این
که بیزوری است آن و زور است این
نهایننوشدرخون شیرین اوست
که در چنگ و دندان مسکین اوست
به خون من این تلخی معنوی
ز دندان تیز است و چنگ قوی
سخن اندرین پنجهٔ آهنی است
وگرنه که خون سگان تلخ نیست
چو با ما نیامد فزون زورشان
بهبهتان خرد داشت معذورشان
به خون تلخی ما درآویختند
وزین شرم خون بره ریختند
کسی چون ز کاری بماند فرو
یکی حکمت انگیزد از بهر او
بهارا فریب زمانه مخور
وگر خوردهای جاودانه مخور
به سستی مهل تیغ را در نیام
کجا مشت باید مفرما سلام
که گر خفت گرگی به میدان کین
به تن بردرندش سگان پوستین
سگ شرزهشو، کِتبدارند دوست
نه مسکین بره کت بدرند پوست
که رازی شنیدستم اندر نهفت
که تلخ است خون سگان سترگ
از آن ناگوار است درکام گرگ
اگر بود شیرین چون خون بره
بخوردند خونمان ددان یکسره
ز شیرینی خون، بره تلخ کام
سگاز تلخیخونپر از شهد جام
جوابش چنین داد آن شرزهسگ
کهای نازموده ز هفتاد، یک
بره چون سگان گر دهان داشتی
در آن چار زوبین نهان داشتی
بجای گران دنبه بودیش گاز
بهجای سم گرد چنگ دراز
نبودی ازو گرگ را هیچ بهر
شدیخونش درکام بدخواه زهر
نهآنستشیرین نه شور است این
که بیزوری است آن و زور است این
نهایننوشدرخون شیرین اوست
که در چنگ و دندان مسکین اوست
به خون من این تلخی معنوی
ز دندان تیز است و چنگ قوی
سخن اندرین پنجهٔ آهنی است
وگرنه که خون سگان تلخ نیست
چو با ما نیامد فزون زورشان
بهبهتان خرد داشت معذورشان
به خون تلخی ما درآویختند
وزین شرم خون بره ریختند
کسی چون ز کاری بماند فرو
یکی حکمت انگیزد از بهر او
بهارا فریب زمانه مخور
وگر خوردهای جاودانه مخور
به سستی مهل تیغ را در نیام
کجا مشت باید مفرما سلام
که گر خفت گرگی به میدان کین
به تن بردرندش سگان پوستین
سگ شرزهشو، کِتبدارند دوست
نه مسکین بره کت بدرند پوست
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۸ - گاو شیرده
جهانآفرین بندگان را همه
پدیدار فرمود همچون رمه
ستور و سگ و گاو با گاوبند
بهٔکجای هم گرگ و هم گوسپند
به یکسو چران گاومیش بزرگ
ز سوی دگر شرزه شیر سترگ
درنده، چرنده، خزنده بهم
درآمیخته رنج و تیمار و غم
دهد گاو پاکیزه کردار، شیر
بسازد از آن شیر دهقان، پنیر
رود موش و آن ساخته برکشد
جهد گربه وز موش کیفر کشد
فتد گربه ناگه به چنگ شگال
کشد کیفر موش از آن بدسگال
سگ آید بگیرد به پاداشنش
بدرّد ز کین پوستین بر تنش
به کیفر ستوه آید ازگرک سگ
بریزدش خون و بدرّدش رگ
به گرک اندر آید پلنگ دلیر
شود بر پلنگ آن زمان ببر چیر
دو مردند در این گله سختکوش
یکی شیر ده و ان دگر شیردوش
چون زینبگذریجمله بیگانهاند
یکایک سگ وگربهٔ خانهاند
برو همچو دریا گهر بخش باش
و یا همچو کان سیم و زربخش باش
گر این نیستی، باش گوهرشناس
به نزدیک کان گهر سرشناس
ور این هم نهای سنگ و خاشاک باش
کجا زرگر و زر نهای خاک باش!
پدیدار فرمود همچون رمه
ستور و سگ و گاو با گاوبند
بهٔکجای هم گرگ و هم گوسپند
به یکسو چران گاومیش بزرگ
ز سوی دگر شرزه شیر سترگ
درنده، چرنده، خزنده بهم
درآمیخته رنج و تیمار و غم
دهد گاو پاکیزه کردار، شیر
بسازد از آن شیر دهقان، پنیر
رود موش و آن ساخته برکشد
جهد گربه وز موش کیفر کشد
فتد گربه ناگه به چنگ شگال
کشد کیفر موش از آن بدسگال
سگ آید بگیرد به پاداشنش
بدرّد ز کین پوستین بر تنش
به کیفر ستوه آید ازگرک سگ
بریزدش خون و بدرّدش رگ
به گرک اندر آید پلنگ دلیر
شود بر پلنگ آن زمان ببر چیر
دو مردند در این گله سختکوش
یکی شیر ده و ان دگر شیردوش
چون زینبگذریجمله بیگانهاند
یکایک سگ وگربهٔ خانهاند
برو همچو دریا گهر بخش باش
و یا همچو کان سیم و زربخش باش
گر این نیستی، باش گوهرشناس
به نزدیک کان گهر سرشناس
ور این هم نهای سنگ و خاشاک باش
کجا زرگر و زر نهای خاک باش!
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۳ - ترجمه یک قطعهٔ فرانسه
یکی کودک از لانه جغدی کشید
به صحن دبستانش میپرورید
هم او را یکی بچهٔ غاز بود
که باگربهٔ پیر همراز بود
به مدرس درون هر سه ره داشتند
بر کودکان دستگه داشتند
ز بس کاندر آنجای بشتافتند
ز علم و خرد بهرهها یافتند
ز «هرودت» سخن کرده از بر بسی
ز «تیتلیو» هم خوانده دفتر بسی
شبی را بهنجار اهل خبر
جدل سر نمودند با یکدگر
کز اقوام و از شهریاران ییش
کدامند اندک، کدامند بیش؟
در آغازگفتار، شد گر به راست
که از مردم مصر بهتر کجا است
همه عالم و عاقل و دینپرست
همه بردباران آیینپرست
ز جانند نزد خدایان رهی
همین یکصفتشان بس اندر بهی
برآورد جغد از دگر سو نوا
که چون قوم آتن کنون کو، کجا؟
من آن قوم را دوست دارم بسی
وزان قوم برتر ندانم کسی
کرا باشد آن لطف وآن دلبری
هم آن زور بازوی و نامآوری
بخندید از این ماجرای دراز
به غوغا سخن کرد آغاز، غاز
کههیهات،هیهاتازینفکرو رای
وز این ژاژگفتار شوخینمای
گر اینست پس رومیان کیستند
بر رومیان دیگران چیستند؟
به یک جای شد گرد با مهتری
بزرگی و مردی و گندآوری
فراوان هنرها به یک مرز و بوم
نهادند و بر آن نوشتند روم
مرا دل کشد سوی این قوم باز
جهانجوی را برد باید نماز
فضیلت فروشان جدل ساختند
ز صحبت به بیغاره پرداختند
خردمند موشی در آن پرده بود
که اوراق علمی بسی خورده بود
به گفتار آنان همی داشت گوش
نگرتا چه گفت آن خردمند موش
که ای چیرهدستان نغز هجیر
غرض را اجیرید برخیرخیر
بر مصریان گربه مسجود بود
همان جغد را قوم آتن ستود
هم اندر « کپیتول» ز دربار روم
به غازان خورش بود و نذر و رسوم
ز هریک به هریک نوایی رسید
کهتان هریکی دل به جایی کشید
عقیدتچو کاهی است هرجا گرای
برو بر غرض چیره چون کهربای
به صحن دبستانش میپرورید
هم او را یکی بچهٔ غاز بود
که باگربهٔ پیر همراز بود
به مدرس درون هر سه ره داشتند
بر کودکان دستگه داشتند
ز بس کاندر آنجای بشتافتند
ز علم و خرد بهرهها یافتند
ز «هرودت» سخن کرده از بر بسی
ز «تیتلیو» هم خوانده دفتر بسی
شبی را بهنجار اهل خبر
جدل سر نمودند با یکدگر
کز اقوام و از شهریاران ییش
کدامند اندک، کدامند بیش؟
در آغازگفتار، شد گر به راست
که از مردم مصر بهتر کجا است
همه عالم و عاقل و دینپرست
همه بردباران آیینپرست
ز جانند نزد خدایان رهی
همین یکصفتشان بس اندر بهی
برآورد جغد از دگر سو نوا
که چون قوم آتن کنون کو، کجا؟
من آن قوم را دوست دارم بسی
وزان قوم برتر ندانم کسی
کرا باشد آن لطف وآن دلبری
هم آن زور بازوی و نامآوری
بخندید از این ماجرای دراز
به غوغا سخن کرد آغاز، غاز
کههیهات،هیهاتازینفکرو رای
وز این ژاژگفتار شوخینمای
گر اینست پس رومیان کیستند
بر رومیان دیگران چیستند؟
به یک جای شد گرد با مهتری
بزرگی و مردی و گندآوری
فراوان هنرها به یک مرز و بوم
نهادند و بر آن نوشتند روم
مرا دل کشد سوی این قوم باز
جهانجوی را برد باید نماز
فضیلت فروشان جدل ساختند
ز صحبت به بیغاره پرداختند
خردمند موشی در آن پرده بود
که اوراق علمی بسی خورده بود
به گفتار آنان همی داشت گوش
نگرتا چه گفت آن خردمند موش
که ای چیرهدستان نغز هجیر
غرض را اجیرید برخیرخیر
بر مصریان گربه مسجود بود
همان جغد را قوم آتن ستود
هم اندر « کپیتول» ز دربار روم
به غازان خورش بود و نذر و رسوم
ز هریک به هریک نوایی رسید
کهتان هریکی دل به جایی کشید
عقیدتچو کاهی است هرجا گرای
برو بر غرض چیره چون کهربای
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۷ - کل و کلاه
کلی را سر از زخم ناسور بود
ز خارش توانش ز تن دور بود
کنار یکی نهر، خارید سر
کلاهش فتاد اندر آن نهر در
بجنبید و بشتافت بر طرف آب
ولی آب را زو فزون بُد شتاب
کله گه بغلطید وگه شد بهاوج
به فرجام گم گشت در زیر موج
چو نومید شد کل ز صید کلاه
برون قاه قاه و درون آه آه
به یاران چنین گفت: کاین رشک لاخ
برای سرم بود لختی فراخ
ز خارش توانش ز تن دور بود
کنار یکی نهر، خارید سر
کلاهش فتاد اندر آن نهر در
بجنبید و بشتافت بر طرف آب
ولی آب را زو فزون بُد شتاب
کله گه بغلطید وگه شد بهاوج
به فرجام گم گشت در زیر موج
چو نومید شد کل ز صید کلاه
برون قاه قاه و درون آه آه
به یاران چنین گفت: کاین رشک لاخ
برای سرم بود لختی فراخ
ملکالشعرای بهار : مسمطات
جمهوری نامه
چه ذلتها کشید این ملت زار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندرین کشور محال است
که در این مملکت قحطالرجال است
خرابیاز جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
بباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
به مانند رضاخان جوانمرد
کنندش دوره فوراً چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار، سازیم آفتابی
علامتهای سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرفی حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارکالله، چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوشها کر چشمها کور
چنین جمهوری بر ضد جمهور
ندارد یادکس، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چو جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچلها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز مسمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا، آن بیشعور بدقیافه
نماید . . . جمهوری کلافه
زند صد لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بیخبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو یک حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایط
کندگاهی تدین را حمایت
شود گاهی سلیمان را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ببین آن کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحهٔ جمهوری از بر
عجب جنسی است این! الله اکبر
گهی عرعر نماید چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل زگردنبند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران رهنما گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پولهای بینشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کرده است اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلنبر زادهٔ شیخ العراقین
کند فریادها با شور و با شین
که جمهوری بود برگردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طدکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین آن لوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری! عجب دارم من از او
مگر او غافل است از قصد یارو
که میخواهد نشیند جای قاجار
همانطوری که کزد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم، آن رند سیاسی
ز کمپانی نماید حقشناسی
زند تیپا به قانون اساسی
به افسونهای نرم دیپلوماسی
به سردار سپه گو به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایش میدهد این هفته عارف
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل میشود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق، کوشش، وطن، گلشن، ستاره
قیامت میشود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود غوغا پدیدار
به زورکنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
برین مخلوق بیعقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخصی لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوقالدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوامالسلطنه مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فیالدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم میخورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز خراز و ز رزاز و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نماییم اکثریت را معین
شود این کار پیش از عید روشن
به جمهوری بگیرم رای قطعاً
نه قانون میشود مانع نه افکار
به زور مشت فیصل میدهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز جمهوری اشارت و کنایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
مسلسل میرسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز امصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
زتبریز و ز قزوین و ز زنجان
زیردستان وکرمانشاه وگیلان
بروجرد و عراق و یزد وکرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ماست ما دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
بجز مشروطهخواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگرکردند قدری بد لعابی
بیاویزیمشان بر چوبهٔ دار
بنام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست سرپرسی لرن را
بود گر شومیاتسکی سوء ظن را
فرستم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
کریم رشتی آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم از مدرس
جوابش گفت باید رطب و یابس
وگر مقصود خود را کرد تکرار
بپیچیمش به دور حلق دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخنها کارگر شد
که سردار سپه عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقهمندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمعهای فردی
علم در دست، گرم دوره گردی
علمها سرخ و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ازین افکار مالیخولیایی
به مجلس اکثریت شد هوایی
تدین کرد خیلی بیحیایی
به یک دم بین افرادش جدایی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا بپا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و خشم وکشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به ما یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
تدین خصم سردار سپه بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپا شد در جماعت شور و شرها
شکستازخلقمسکیندستو سرها
رضاخان در قبال این هنرها
شنید از ناظم مجلس تشرها
که این کارت چه بود ای مرد غدار
چرا کردی به مجلس اینچنین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر وجوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن اندرین هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد از این حرکت پشیمان
به سعدآباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد از این بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که گردش باز اغوا ناصر سیف
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بیخبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
بجز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از او بالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
بسوی رود هن آخر چمان شد
همان چیزی که میدیدم همان شد
کشیده شد میان مملکت جار
که از میدان بدر رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی از راه آمد
که اکنون تلگراف از شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس عقیدتخواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باید پرستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز با گزافات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نمایند از رضاخان دفع آفات
قشون غرب گردد زور سیار
سوی مرکز پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک اولتیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش تا فراشآباد
بباید بر مراد ما شود کار
ولی بر توپ خانی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها چون شنیدند
ز جای خوبش از وحشت پریدند
به تنبانهای خود از ترس ریدند
نود رای موافق آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
سلیمان بن محسن شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مصمم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببسته عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطنخواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندرین کشور محال است
که در این مملکت قحطالرجال است
خرابیاز جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
بباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
به مانند رضاخان جوانمرد
کنندش دوره فوراً چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار، سازیم آفتابی
علامتهای سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرفی حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارکالله، چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوشها کر چشمها کور
چنین جمهوری بر ضد جمهور
ندارد یادکس، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چو جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچلها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز مسمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا، آن بیشعور بدقیافه
نماید . . . جمهوری کلافه
زند صد لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بیخبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو یک حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایط
کندگاهی تدین را حمایت
شود گاهی سلیمان را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ببین آن کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحهٔ جمهوری از بر
عجب جنسی است این! الله اکبر
گهی عرعر نماید چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل زگردنبند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران رهنما گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پولهای بینشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کرده است اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلنبر زادهٔ شیخ العراقین
کند فریادها با شور و با شین
که جمهوری بود برگردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طدکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین آن لوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری! عجب دارم من از او
مگر او غافل است از قصد یارو
که میخواهد نشیند جای قاجار
همانطوری که کزد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم، آن رند سیاسی
ز کمپانی نماید حقشناسی
زند تیپا به قانون اساسی
به افسونهای نرم دیپلوماسی
به سردار سپه گو به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایش میدهد این هفته عارف
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل میشود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق، کوشش، وطن، گلشن، ستاره
قیامت میشود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود غوغا پدیدار
به زورکنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
برین مخلوق بیعقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخصی لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوقالدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوامالسلطنه مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فیالدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم میخورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز خراز و ز رزاز و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نماییم اکثریت را معین
شود این کار پیش از عید روشن
به جمهوری بگیرم رای قطعاً
نه قانون میشود مانع نه افکار
به زور مشت فیصل میدهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز جمهوری اشارت و کنایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
مسلسل میرسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز امصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
زتبریز و ز قزوین و ز زنجان
زیردستان وکرمانشاه وگیلان
بروجرد و عراق و یزد وکرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ماست ما دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
بجز مشروطهخواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگرکردند قدری بد لعابی
بیاویزیمشان بر چوبهٔ دار
بنام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست سرپرسی لرن را
بود گر شومیاتسکی سوء ظن را
فرستم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
کریم رشتی آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم از مدرس
جوابش گفت باید رطب و یابس
وگر مقصود خود را کرد تکرار
بپیچیمش به دور حلق دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخنها کارگر شد
که سردار سپه عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقهمندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمعهای فردی
علم در دست، گرم دوره گردی
علمها سرخ و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ازین افکار مالیخولیایی
به مجلس اکثریت شد هوایی
تدین کرد خیلی بیحیایی
به یک دم بین افرادش جدایی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا بپا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و خشم وکشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به ما یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
تدین خصم سردار سپه بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپا شد در جماعت شور و شرها
شکستازخلقمسکیندستو سرها
رضاخان در قبال این هنرها
شنید از ناظم مجلس تشرها
که این کارت چه بود ای مرد غدار
چرا کردی به مجلس اینچنین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر وجوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن اندرین هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد از این حرکت پشیمان
به سعدآباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد از این بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که گردش باز اغوا ناصر سیف
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بیخبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
بجز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از او بالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
بسوی رود هن آخر چمان شد
همان چیزی که میدیدم همان شد
کشیده شد میان مملکت جار
که از میدان بدر رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی از راه آمد
که اکنون تلگراف از شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس عقیدتخواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باید پرستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز با گزافات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نمایند از رضاخان دفع آفات
قشون غرب گردد زور سیار
سوی مرکز پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک اولتیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش تا فراشآباد
بباید بر مراد ما شود کار
ولی بر توپ خانی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها چون شنیدند
ز جای خوبش از وحشت پریدند
به تنبانهای خود از ترس ریدند
نود رای موافق آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
سلیمان بن محسن شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مصمم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببسته عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطنخواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ملکالشعرای بهار : مسمطات
تا کی و تا چند؟
ای وطنخواهانسرگشته وحیرانتاچند؟
بدگمان و دو دل و سر به گریبان تا چند
کشور دارا، نادار و پریشان تا چند؟
گنج کیخسرو در چنگ رضاخان تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
...
...
...
...
ای عجب دانا، بازیچهٔ نادان تا چند؟
...
...
...
...
بهر نانی دل یک طائفه بریان تا چند؟
یارب این کینه و این ظلم دمادم تاکی
دل ایرانی، آماجگه غم تا کی
پشت احرار به پیش سفها خم تاکی
ظلم ضحاکان، در مملکت جم تا کی
سلطهٔ دیوان در ملکسلیمان تا چند؟
تا به کی شحنه و یارانش نمایند ستم
چند ملت را دوشند، بمانند غنم
آن یک ازپرخوری و فربهی آورده ورم
وآن دگر از غلیان خون، گردیده دژم
مابقی لاغر، همچون نی غلیان تا چند؟
...
...
...
...
تیغ بهرام درین زاویه پنهان تا چند؟
محتسب راهزن و شحنه کمند انداز است
جیش، غارتگر و سرخیل سپه جانباز است
ره به هر بدگهری، بدکهران را باز است
لوحشالله که به هر حسن وطن ممتاز است
زین سپس ناشدنش روضهٔ رضوان تا چند؟
حفظ ناموس به هرجا شرف نظمیه است
شرف و ناموس اینجا، هدف نظمیه است
صف آدم کشی وننگ، صف نظمیه است
اختیار شه و کشور به کف نظمیه است
نشده ری کف خاکستر از ایشان تا چند؟
باید از ملت، مردی بدر آید چاک
یابد از دور فلک، طالع و هوش و ادراک
انقلاب است که آرد گهری چونین پاک
تا صدف گیرد چونین گهری را ز افلاک
دیر باریدن آن ژالهٔ نیسان تا چند؟
بدگمان و دو دل و سر به گریبان تا چند
کشور دارا، نادار و پریشان تا چند؟
گنج کیخسرو در چنگ رضاخان تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
...
...
...
...
ای عجب دانا، بازیچهٔ نادان تا چند؟
...
...
...
...
بهر نانی دل یک طائفه بریان تا چند؟
یارب این کینه و این ظلم دمادم تاکی
دل ایرانی، آماجگه غم تا کی
پشت احرار به پیش سفها خم تاکی
ظلم ضحاکان، در مملکت جم تا کی
سلطهٔ دیوان در ملکسلیمان تا چند؟
تا به کی شحنه و یارانش نمایند ستم
چند ملت را دوشند، بمانند غنم
آن یک ازپرخوری و فربهی آورده ورم
وآن دگر از غلیان خون، گردیده دژم
مابقی لاغر، همچون نی غلیان تا چند؟
...
...
...
...
تیغ بهرام درین زاویه پنهان تا چند؟
محتسب راهزن و شحنه کمند انداز است
جیش، غارتگر و سرخیل سپه جانباز است
ره به هر بدگهری، بدکهران را باز است
لوحشالله که به هر حسن وطن ممتاز است
زین سپس ناشدنش روضهٔ رضوان تا چند؟
حفظ ناموس به هرجا شرف نظمیه است
شرف و ناموس اینجا، هدف نظمیه است
صف آدم کشی وننگ، صف نظمیه است
اختیار شه و کشور به کف نظمیه است
نشده ری کف خاکستر از ایشان تا چند؟
باید از ملت، مردی بدر آید چاک
یابد از دور فلک، طالع و هوش و ادراک
انقلاب است که آرد گهری چونین پاک
تا صدف گیرد چونین گهری را ز افلاک
دیر باریدن آن ژالهٔ نیسان تا چند؟
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
در رثاء جمیل صدقیالذهاوی
دجلهٔ بغداد بر مرگ ذهاوی خون گریست
نی خطا گفتم که شرق از نیل تا سیحون گریست
اشکربزان شد عراق از ماتم فرزند خویش
همچو یونان کز غم هجران افلاطون گریست
زبن بلای عام یعنی مرگ سلطان سخن
مردم شهری به شهر و بدو در هامون گریست
از غم شعر روانش فکر از گردش فتاد
در فراق طبع پاکش لفظ بر مضمون گریست
زدگریبان چاک، نظم و پخت بر سر خاک، نثر
از غم او هریکی موزون و ناموزون گریست
دوش بر خاک مزارش خیمه زد ابر بهار
خواستتا در هجرش از چشم «بهار» افزون گریست
خندهای دندان نما زد برق و گفتا کای حسود
قطره کمتر زن، تو آب افشانی و او خون گریست
رشوه دادیمش ز عمر، ار مردنش دادی امان
ور پذیرفتی فدا، پیشش فدا کردیم جان
قرنها بگذشت تا آمد ذهاوی در وجود
نیز چون او باز نارد قرنها، دور زمان
گر به مرگش صبر بنمائیم از بیچارگیست
وان بهواقع یأس و نومیدی است نی صبر و توان
دل بسوزد در فراقش دیده گرید در غمش
هر زمان گویی خلد در چشم دل تیر و سنان
وز پس مرگش مصائب خوار شد در چشم خلق
زانکه از این سختتر نبود مصیبت در جهان
بود یاران را درپغ از مردنش و اکنون چه رفت
هرکه خواهد گو بمیر و هرکه خواهد گو بمان
رفت و ما نیز از قفایش رخت برخواهیم بست
کاندرین دنیای فانی کس نماند جاودان
شد ذهاوی خسته و زاین دهر پرغوغا گذشت
دستافشان پای کوبان از سر دنیا گذشت
بود عمری سرگران از زحمت غوغای دهر
زبن سبب پیرانه سر زین دهر پرغوغا گذشت
برگ امیدش ز دلها چون شقایق زود ریخت
لیک داغش لالهسان، کی خواهد از دلها گذشت
عالمی فضل و ادب را برد با خود زیر خاک
گرچه از این خاکدان خود یکه و تنها گذشت
تلخکامیها کشید از دهر لیکن در سخن
کام گیتی کرد شیرین پس به استغنا گذشت
در بر گیهان اعظم کیست انسان ضعیف
کش توان گفتن که شد فرتوت یا برنا گذشت؟
عمر اگر یکروز اگر صدسال، میبایست مرد
نیکبخت آنک از جهان آزاده و دانا گذشت
ایهاالزورا تو استادان فراوان دیدهای
شاعرانی فحل و مردانی سخندان دیدهای
گر ندیدستی لبید و اخطل و اعشی قیس
دعبل و بوطیب و بشار و مروان دیدهای
بو نواس و بو تمام و بوالعلا و بوالاسد
ابنمعتز و ابنخازن و ابنحمدان دیدهای
راست پرسم راستگو، مانندهٔ صدقی جمیل
کی وطنخواهی سخن گستر به دوران دیدهای
زان کسان نشنیدهای الا نشید مدح و فخر
یا هجاپرداز یا رند غزلخوان دیدهای
بگذر از بوطیب و بربند چشم از بوالعلا
گر به حکمت شعرهایی چند از ایشان دیدهای
زان حکیمان کهن کی چون طهاوی شعر نو
در وطنخواهی و آبادی و عمران دیدهای؟
هیچ کس را در جهان جز مدتی معدود نیست
غیر ذات حق تعالی جاودان موجود نیست
بر ذهاوی نوحهٔ من نوحهٔ علم است و فضل
نوحهام بر پیکری مشهود و نامشهود نیست
نوحهام بر فوت الهامات و طبع شعر اوست
ورنه موجود است جانش جسمش ار موجود نیست
نوحهام بر طبع گوهر بار و شیرین لفظ اوست
کانچنان هرگز به قیمت لولو منضود نیست
پر بهایی از میان گم شدکه هرکمگشتهای
هرچه باشد پربها، در جنب او معدود نیست
ماتمش زد رخنهای در کاخ دانش کان به عمر
همچو چاک جیب یاران هیچ گه مسدود نیست
ایزد آمرزیده است او را که از راه کَرَم
چون ذهاوی بندهای زان استان مردود نیست
هیچ شادی نیستی گر در جهان غم نیستی
نیستی گرهیچ غمگین، هیچ خرم نیستی
روح را رنج دمادم خسته سازد در جهان
کاشکی اندر جهان رنج دمادم نیستی
گر ذهاوی رفت، از وی چند دیوان باز جاست
رنج ما پیوستهتر بودی، گر این هم نیستی
در بهشتست او ولی فخر از «جهنم» می کند
نیز کردی فخر اگر شعر جهنم نیستی
زاهد از طامات اگر بدکفت او را باک نیست
نیستی خفاش اگر عیسیبن مریم نیستی
حکمت و اخلاق کافی بودی اندر فضل او
فیالمثل گر ملک شعر او را مسلم نیستی
خشک پش درد، ماندی در دل از داغ غمش
گر خود از شعر ترش در سینه مرهم نیستی
گفتم از ری رخت بربندم سوی بغداد من
ییشواز آید شوم از دیدنش دلشاد من
جای سازم در وثاقش، طرف بندم از رخش
بهرهها برگیرم از دیدار آن استاد من
دیدنم را سر کند از دل مبارکباد، او
دیدنش را سرکنم از دل مبارکباد، من
بر کران دجلهٔ بغداد بنشینیم شاد
چامهای برخواند او، شعری کنم بنیاد من
وصفها گوید ز لطف دامن البرز، او
شعرها خوانم به وصف دجلهٔ بغداد من
کی کمان بردم ذهاوی جان سپارد وانگهی
مرثیت گویم من اندر ماتمش، ای داد من
از کفم یاری چنان این چرخ کج بنیاد برد
داغها دارم به دل زین چرخ کج بنیاد من
غم مخور ای دل که خوب و زشت عالم بگذرد
سور و ماتم هر دو بر فرزند آدم بگذرد
آنچه بگذشته است، وهم است آنچهآینده است وهم
زندگانی یک دمست آنهم دمادم بگذرد
زندگی گر بهر این ده روز ناچیز است و بس
به که انسان زود از این مطمورهٔ غم بگذرد
ور کمالی هست نفس آدمی را در قفا
خود همان بهتر کز این در شاد و خرم بگذرد
شد ذهاوی زین جهنم سوی فردوس برین
اهل فردوس است هر کس کز جهنم بگذرد
تا که دانا زنده باشد چرخ با او دشمن است
چون که دانا بگذرد آن دشمنی هم بگذرد
مردن شاعر حیات اوست زیرا چون گذشت
رشک و کین با او، اگر بیش است اگر کم بگذرد
روح صدقی در جنان شاد است گویینیست هست
جاودان از محنت آزاد است گویی نیست هست
در بهشت خاطر و گلخانهٔ افکار خویش
همنشین با سرو و شمشاد است گویی نیست هست
روح شاعر غیر زببایی نجوید در جهان
خاصه آن کو پیراستاد است گویینیست هست
هر که زیبایی بجوید غرقه در زیبایی است
زانکه خود زیبا ز بنیاد است گویی نیست هست
روح چون زیبا بود او را خدا جویا بود
این حدیثم از نبی یاد است گویی نیست هست
نیست مشگل گر به حق واصل شود روح جمیل
گر جز این گوییم بیدادست گویی نیست هست
غرق غفران باد روحش وین دعا را بیخلاف
جبرئیل آمین فرستاد است گویی نیست هست
نی خطا گفتم که شرق از نیل تا سیحون گریست
اشکربزان شد عراق از ماتم فرزند خویش
همچو یونان کز غم هجران افلاطون گریست
زبن بلای عام یعنی مرگ سلطان سخن
مردم شهری به شهر و بدو در هامون گریست
از غم شعر روانش فکر از گردش فتاد
در فراق طبع پاکش لفظ بر مضمون گریست
زدگریبان چاک، نظم و پخت بر سر خاک، نثر
از غم او هریکی موزون و ناموزون گریست
دوش بر خاک مزارش خیمه زد ابر بهار
خواستتا در هجرش از چشم «بهار» افزون گریست
خندهای دندان نما زد برق و گفتا کای حسود
قطره کمتر زن، تو آب افشانی و او خون گریست
رشوه دادیمش ز عمر، ار مردنش دادی امان
ور پذیرفتی فدا، پیشش فدا کردیم جان
قرنها بگذشت تا آمد ذهاوی در وجود
نیز چون او باز نارد قرنها، دور زمان
گر به مرگش صبر بنمائیم از بیچارگیست
وان بهواقع یأس و نومیدی است نی صبر و توان
دل بسوزد در فراقش دیده گرید در غمش
هر زمان گویی خلد در چشم دل تیر و سنان
وز پس مرگش مصائب خوار شد در چشم خلق
زانکه از این سختتر نبود مصیبت در جهان
بود یاران را درپغ از مردنش و اکنون چه رفت
هرکه خواهد گو بمیر و هرکه خواهد گو بمان
رفت و ما نیز از قفایش رخت برخواهیم بست
کاندرین دنیای فانی کس نماند جاودان
شد ذهاوی خسته و زاین دهر پرغوغا گذشت
دستافشان پای کوبان از سر دنیا گذشت
بود عمری سرگران از زحمت غوغای دهر
زبن سبب پیرانه سر زین دهر پرغوغا گذشت
برگ امیدش ز دلها چون شقایق زود ریخت
لیک داغش لالهسان، کی خواهد از دلها گذشت
عالمی فضل و ادب را برد با خود زیر خاک
گرچه از این خاکدان خود یکه و تنها گذشت
تلخکامیها کشید از دهر لیکن در سخن
کام گیتی کرد شیرین پس به استغنا گذشت
در بر گیهان اعظم کیست انسان ضعیف
کش توان گفتن که شد فرتوت یا برنا گذشت؟
عمر اگر یکروز اگر صدسال، میبایست مرد
نیکبخت آنک از جهان آزاده و دانا گذشت
ایهاالزورا تو استادان فراوان دیدهای
شاعرانی فحل و مردانی سخندان دیدهای
گر ندیدستی لبید و اخطل و اعشی قیس
دعبل و بوطیب و بشار و مروان دیدهای
بو نواس و بو تمام و بوالعلا و بوالاسد
ابنمعتز و ابنخازن و ابنحمدان دیدهای
راست پرسم راستگو، مانندهٔ صدقی جمیل
کی وطنخواهی سخن گستر به دوران دیدهای
زان کسان نشنیدهای الا نشید مدح و فخر
یا هجاپرداز یا رند غزلخوان دیدهای
بگذر از بوطیب و بربند چشم از بوالعلا
گر به حکمت شعرهایی چند از ایشان دیدهای
زان حکیمان کهن کی چون طهاوی شعر نو
در وطنخواهی و آبادی و عمران دیدهای؟
هیچ کس را در جهان جز مدتی معدود نیست
غیر ذات حق تعالی جاودان موجود نیست
بر ذهاوی نوحهٔ من نوحهٔ علم است و فضل
نوحهام بر پیکری مشهود و نامشهود نیست
نوحهام بر فوت الهامات و طبع شعر اوست
ورنه موجود است جانش جسمش ار موجود نیست
نوحهام بر طبع گوهر بار و شیرین لفظ اوست
کانچنان هرگز به قیمت لولو منضود نیست
پر بهایی از میان گم شدکه هرکمگشتهای
هرچه باشد پربها، در جنب او معدود نیست
ماتمش زد رخنهای در کاخ دانش کان به عمر
همچو چاک جیب یاران هیچ گه مسدود نیست
ایزد آمرزیده است او را که از راه کَرَم
چون ذهاوی بندهای زان استان مردود نیست
هیچ شادی نیستی گر در جهان غم نیستی
نیستی گرهیچ غمگین، هیچ خرم نیستی
روح را رنج دمادم خسته سازد در جهان
کاشکی اندر جهان رنج دمادم نیستی
گر ذهاوی رفت، از وی چند دیوان باز جاست
رنج ما پیوستهتر بودی، گر این هم نیستی
در بهشتست او ولی فخر از «جهنم» می کند
نیز کردی فخر اگر شعر جهنم نیستی
زاهد از طامات اگر بدکفت او را باک نیست
نیستی خفاش اگر عیسیبن مریم نیستی
حکمت و اخلاق کافی بودی اندر فضل او
فیالمثل گر ملک شعر او را مسلم نیستی
خشک پش درد، ماندی در دل از داغ غمش
گر خود از شعر ترش در سینه مرهم نیستی
گفتم از ری رخت بربندم سوی بغداد من
ییشواز آید شوم از دیدنش دلشاد من
جای سازم در وثاقش، طرف بندم از رخش
بهرهها برگیرم از دیدار آن استاد من
دیدنم را سر کند از دل مبارکباد، او
دیدنش را سرکنم از دل مبارکباد، من
بر کران دجلهٔ بغداد بنشینیم شاد
چامهای برخواند او، شعری کنم بنیاد من
وصفها گوید ز لطف دامن البرز، او
شعرها خوانم به وصف دجلهٔ بغداد من
کی کمان بردم ذهاوی جان سپارد وانگهی
مرثیت گویم من اندر ماتمش، ای داد من
از کفم یاری چنان این چرخ کج بنیاد برد
داغها دارم به دل زین چرخ کج بنیاد من
غم مخور ای دل که خوب و زشت عالم بگذرد
سور و ماتم هر دو بر فرزند آدم بگذرد
آنچه بگذشته است، وهم است آنچهآینده است وهم
زندگانی یک دمست آنهم دمادم بگذرد
زندگی گر بهر این ده روز ناچیز است و بس
به که انسان زود از این مطمورهٔ غم بگذرد
ور کمالی هست نفس آدمی را در قفا
خود همان بهتر کز این در شاد و خرم بگذرد
شد ذهاوی زین جهنم سوی فردوس برین
اهل فردوس است هر کس کز جهنم بگذرد
تا که دانا زنده باشد چرخ با او دشمن است
چون که دانا بگذرد آن دشمنی هم بگذرد
مردن شاعر حیات اوست زیرا چون گذشت
رشک و کین با او، اگر بیش است اگر کم بگذرد
روح صدقی در جنان شاد است گویینیست هست
جاودان از محنت آزاد است گویی نیست هست
در بهشت خاطر و گلخانهٔ افکار خویش
همنشین با سرو و شمشاد است گویی نیست هست
روح شاعر غیر زببایی نجوید در جهان
خاصه آن کو پیراستاد است گویینیست هست
هر که زیبایی بجوید غرقه در زیبایی است
زانکه خود زیبا ز بنیاد است گویی نیست هست
روح چون زیبا بود او را خدا جویا بود
این حدیثم از نبی یاد است گویی نیست هست
نیست مشگل گر به حق واصل شود روح جمیل
گر جز این گوییم بیدادست گویی نیست هست
غرق غفران باد روحش وین دعا را بیخلاف
جبرئیل آمین فرستاد است گویی نیست هست
ملکالشعرای بهار : چهارپارهها
کسری و دهقان
شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعهای
که در آن بود مردم بسیار
*
*
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانهٔ جوز در زمین می کاشت
که به فصل بهارسبزشود
*
*
گفت کسری به پیرمرد حریص
که چرا حرص میزنی چندین؟
پایهای تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمین؟
*
*
جوزه ده سال عمر میخواهد
که قوی گردد و بهبار آید
توکه بعد از دو روز خواهی مرد!
گردکان کشتنت چکار آید؟!
*
*
مرد دهقان به شاه کسری گفت
مردم از کاشتن زبان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند
*
*
گفت انوشیروان به دهقان زه
زین حدیث خوشی که کردی یاد
چون چنین گشت شاه، گنجورش
بدرهای زر به مرد دهقان داد
*
*
گفت دهقان مرا کنون سخنیست
بو که افتد پسند و مستحسن
هیچ دهقان ز جوزبن در عمر
برنچیده است زودتر از من!
*
*
گفت کسری: زهازه ای دهقان
زبن دوباره حدیث تازه و تر!
هان به پاداش این سخن بستان
از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...
*
*
کشور آباد میشود چون شاه
با رعایا کند به مهر سلوک
خانه یغما شود ز جهل رییس
ملک وبران شود ز جور ملوک
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعهای
که در آن بود مردم بسیار
*
*
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانهٔ جوز در زمین می کاشت
که به فصل بهارسبزشود
*
*
گفت کسری به پیرمرد حریص
که چرا حرص میزنی چندین؟
پایهای تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمین؟
*
*
جوزه ده سال عمر میخواهد
که قوی گردد و بهبار آید
توکه بعد از دو روز خواهی مرد!
گردکان کشتنت چکار آید؟!
*
*
مرد دهقان به شاه کسری گفت
مردم از کاشتن زبان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند
*
*
گفت انوشیروان به دهقان زه
زین حدیث خوشی که کردی یاد
چون چنین گشت شاه، گنجورش
بدرهای زر به مرد دهقان داد
*
*
گفت دهقان مرا کنون سخنیست
بو که افتد پسند و مستحسن
هیچ دهقان ز جوزبن در عمر
برنچیده است زودتر از من!
*
*
گفت کسری: زهازه ای دهقان
زبن دوباره حدیث تازه و تر!
هان به پاداش این سخن بستان
از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...
*
*
کشور آباد میشود چون شاه
با رعایا کند به مهر سلوک
خانه یغما شود ز جهل رییس
ملک وبران شود ز جور ملوک
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱ - در بیان اقسام سخن
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در فواید اختصاص و تقسیم کارها میان مردم دانا
نیک بـنگر بـدان بـنای بلند
چون که معمار طرح آن افکند
آن یکـی آجرش تمام کـند
دگری نیز خشت خام کند
آن یکی آهکش کند غربال
وان دگر خاکش آورد به جوال
آن یکی پی فکند و جرز کشید
وان دگر طاق بست و گچ مالید
درگر استاین و اوست سنگتراش
وان بود ربزه کار و آن نقاش
چون که هرکس به کار خود پرداخت
گشت پیدا عمارتی نو ساخت
زین قبیل است علمهای جهان
خبرگی باید ازکهان و مهان
آن که هم در زیست و هم قناد
باز آرد به هر دوکار فساد
جامهٔ خلق از اوست شهداندود
پشمکش نیز هست پشمآلود
کار دانا یکی بود پیوست
برد نتوان دو هندوانه بهدست
چون که معمار طرح آن افکند
آن یکـی آجرش تمام کـند
دگری نیز خشت خام کند
آن یکی آهکش کند غربال
وان دگر خاکش آورد به جوال
آن یکی پی فکند و جرز کشید
وان دگر طاق بست و گچ مالید
درگر استاین و اوست سنگتراش
وان بود ربزه کار و آن نقاش
چون که هرکس به کار خود پرداخت
گشت پیدا عمارتی نو ساخت
زین قبیل است علمهای جهان
خبرگی باید ازکهان و مهان
آن که هم در زیست و هم قناد
باز آرد به هر دوکار فساد
جامهٔ خلق از اوست شهداندود
پشمکش نیز هست پشمآلود
کار دانا یکی بود پیوست
برد نتوان دو هندوانه بهدست
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان انقلاب خراسان
و آن قضایا که در خراسان بود
هم ز جهل پلیس نادان بود
که به یک روز پاسبان بلد
راند قانون به مردم مشهد
کرد نسخ کله بهانهٔ خوبش
شد بهدنبال آب و دانهٔ خوبش
به گمانش که کاری آسانست
لیک غافل که این خراسانست
مردمانی به کار دین پابست
همه پابند آن شعارکه هست
خلق کممایه و کلاه گران
شدت پاسبان مزید بر آن
رستهها بسته گشت و غوغا شد
انقلابی عظیم برپا شد
گرد گشتند خلق در مسجد
بهر پاس شعار خویش بجد
تلگرافی به شه فرستادند
کس بدان پیشگه فرستادند
شه ندانست عیب کار کجاست
چون ندانست، گمشد از ره راست
داد فرمان که قتلعام کنند
کارشان در شبی تمام کنند
لشگری گردشان گرفت به شب
برشد ازآن حظیره بانگ و جلب
پاسبان و سپاهی از هر سوی
با فقیران شدند روباروی
بگرفتندشان به تیغ و به تیر
به فلک برشد آه وبانگ نفیر
صحنمسجد، بهخونشد آغشته
نیمهای خسته نیمهای کشته
همگی را سحر برون بردند
مرده و زنده خاکشان کردند
محشری بیگنه هلاک شدند
خاک بودند و باز خاک شدند
آن جنایت که ناگهانی بود
همه تقصیر شهربانی بود
این اداها که عین گمراهیست
یادگار اصول درگاهیست
کاو نه تعلیم پاسبانی داشت
خوی دژخیمی و عوانی داشت
بود هتاک و ناکس و نامرد
دیگران را به خوی خود پرورد
هستدیری کزین اداره جداست
لیک آثار او هنوز بجاست
هم ز جهل پلیس نادان بود
که به یک روز پاسبان بلد
راند قانون به مردم مشهد
کرد نسخ کله بهانهٔ خوبش
شد بهدنبال آب و دانهٔ خوبش
به گمانش که کاری آسانست
لیک غافل که این خراسانست
مردمانی به کار دین پابست
همه پابند آن شعارکه هست
خلق کممایه و کلاه گران
شدت پاسبان مزید بر آن
رستهها بسته گشت و غوغا شد
انقلابی عظیم برپا شد
گرد گشتند خلق در مسجد
بهر پاس شعار خویش بجد
تلگرافی به شه فرستادند
کس بدان پیشگه فرستادند
شه ندانست عیب کار کجاست
چون ندانست، گمشد از ره راست
داد فرمان که قتلعام کنند
کارشان در شبی تمام کنند
لشگری گردشان گرفت به شب
برشد ازآن حظیره بانگ و جلب
پاسبان و سپاهی از هر سوی
با فقیران شدند روباروی
بگرفتندشان به تیغ و به تیر
به فلک برشد آه وبانگ نفیر
صحنمسجد، بهخونشد آغشته
نیمهای خسته نیمهای کشته
همگی را سحر برون بردند
مرده و زنده خاکشان کردند
محشری بیگنه هلاک شدند
خاک بودند و باز خاک شدند
آن جنایت که ناگهانی بود
همه تقصیر شهربانی بود
این اداها که عین گمراهیست
یادگار اصول درگاهیست
کاو نه تعلیم پاسبانی داشت
خوی دژخیمی و عوانی داشت
بود هتاک و ناکس و نامرد
دیگران را به خوی خود پرورد
هستدیری کزین اداره جداست
لیک آثار او هنوز بجاست
ملکالشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ دوم
پادشها قصهٔ پاکان شنو!
شمهای از حال نیاکان شنو
جمله نیاکان تو ایرانیاند
جز پسر بهمن و دارا نیند
از عقب دولت سامانیان
آن شرف گوهر ساسانیان
سال هزار است کز ایران زمین
پادشهی برننشسته به زین
جز ملک زندکه خون کیان
بود بهشریان و عروقش روان
پادشهان یکسره ترکان بدند
جمله شبان گله، گرگان بدند
هستی ما یکسره پامال شد
دستخوش رهزن و رمّال شد
اجنبیانی همه اهل چپو
فرقهٔ بردار و بدزد و بدو
تازی وترک و مغول و ترکمان
جمله بریدند از ایران امان
نای ببستند به مرغ سحر
بال شکستند ز طاوس نر
گشت گل تازهٔ این باغ و راغ
پی سپر اشتر و اسب و الاغ
خامه قلم گشت و دفاتر بسوخت
خشک و ت روباطن و ظاهر بسوخت
بعد عرب هم نشد این ملک شاد
رسته شد از چاله و در چه فتاد
شدعربو،ترکبهجایش نشست
مست بیامد، کت دیوانهبست
بستعربدستعجمرا به پشت
هرچه توانست از آن قوم کشت
پس مغول آمد کَتشان بسته دید
تیغ کشید و سر ایشان برید
اسلحه از فارس، عرب کرد دور
بعد مغول آمد و کشتش به زور
شد وطن کورس مالک رقاب
پیسپر دودهٔ افراسیاب
ظلم مغول قابل گفتار نیست
شرح وی البته سزاوار نیست
بود مغول جانوری بیبدیل
پیش مغول بود عرب جبرئیل
باز عرب رحم و مواسات داشت
دوستی و مهر و مواخات داشت
گرچه عرب زد چو حرامی به ما
داد یکی دین گرامی به ما
گرچه ز جور جلفا سوختیم
ز آل علی معرفت آموختیم
الغرض ای شاه عجم، ملک جم
رفت وفنا گشت زبان عجم
نصف زبان را عرب از بین برد
نیم دگر لهجه به ترکان سپرد
هر که زبان داشت به مانند شمع
سوخت تنش زآتش دل پیش جمع
زندی و سغدی همه بر باد رفت
پهلوی و آذری از یاد رفت
رفته بد از بین کلام دری
گر نگشودند در شاعری
پادشهانی به خراسان بدند
ک زگهر فَرّخ ساسان بدند
اهل سخن را، صله پرداختند
دفتر از اشعار دری ساختند
آنچه اثر مانده ازیشان به جا
شاهد صدقی است برین مدعا
از پس ایشان ملکان دگر
جایزه دادند به اهل هنر
ربع زبان ماند از آنان به جای
ورنه نماندی اثری زان بجای
یافت ز فردوسی شهنامه گوی
شاعری و شعر و زبان آبروی
شهرت آن پادشهان از زمین
رفت از این کار به چرخ برین
نام نکوشان به جهان دیر زیست
خوبتر از نام نکو هیچ نیست
از پس آن، دوره به ترکان رسید
نوبت این گله به گرگان رسید
ترکی شد رسم به عهد تتر
عصر ملوک صفوی زان بتر
پهلوی اندر همدان و جبال
آذری اندر قطعات شمال
رفت درین دوره به کلی ز یاد
نصف زبان پاک ز کار اوفتاد
عصر پسین نیز سخن مرده بود
کِرم بلا بیخ سخن خورده بود
شعر شده مایهٔ رزق کسان
مدح و هجا کاسبی مفلسان
بیخردانی ز حقایق به دور
پیکرشان از ادبیات عور
شعر تراشیده ز مدح و هجا
بیاثر و ناسره و نابجا
روح ادب خستهٔ اخلاقشان
دست سخن بسته شلتاقشان
من به سخن زمزمه برداشتم
پرده ز کار همه برداشتم
شعر دری گشت ز من نامجوی
یافت ز نو شاعر و شعر آبروی
نظم من آوازه به کشور فکند
نثر من آیین کهن برفکند
درس نوینی به وطن دادهام
درس نو این است که من دادهام
شمهای از حال نیاکان شنو
جمله نیاکان تو ایرانیاند
جز پسر بهمن و دارا نیند
از عقب دولت سامانیان
آن شرف گوهر ساسانیان
سال هزار است کز ایران زمین
پادشهی برننشسته به زین
جز ملک زندکه خون کیان
بود بهشریان و عروقش روان
پادشهان یکسره ترکان بدند
جمله شبان گله، گرگان بدند
هستی ما یکسره پامال شد
دستخوش رهزن و رمّال شد
اجنبیانی همه اهل چپو
فرقهٔ بردار و بدزد و بدو
تازی وترک و مغول و ترکمان
جمله بریدند از ایران امان
نای ببستند به مرغ سحر
بال شکستند ز طاوس نر
گشت گل تازهٔ این باغ و راغ
پی سپر اشتر و اسب و الاغ
خامه قلم گشت و دفاتر بسوخت
خشک و ت روباطن و ظاهر بسوخت
بعد عرب هم نشد این ملک شاد
رسته شد از چاله و در چه فتاد
شدعربو،ترکبهجایش نشست
مست بیامد، کت دیوانهبست
بستعربدستعجمرا به پشت
هرچه توانست از آن قوم کشت
پس مغول آمد کَتشان بسته دید
تیغ کشید و سر ایشان برید
اسلحه از فارس، عرب کرد دور
بعد مغول آمد و کشتش به زور
شد وطن کورس مالک رقاب
پیسپر دودهٔ افراسیاب
ظلم مغول قابل گفتار نیست
شرح وی البته سزاوار نیست
بود مغول جانوری بیبدیل
پیش مغول بود عرب جبرئیل
باز عرب رحم و مواسات داشت
دوستی و مهر و مواخات داشت
گرچه عرب زد چو حرامی به ما
داد یکی دین گرامی به ما
گرچه ز جور جلفا سوختیم
ز آل علی معرفت آموختیم
الغرض ای شاه عجم، ملک جم
رفت وفنا گشت زبان عجم
نصف زبان را عرب از بین برد
نیم دگر لهجه به ترکان سپرد
هر که زبان داشت به مانند شمع
سوخت تنش زآتش دل پیش جمع
زندی و سغدی همه بر باد رفت
پهلوی و آذری از یاد رفت
رفته بد از بین کلام دری
گر نگشودند در شاعری
پادشهانی به خراسان بدند
ک زگهر فَرّخ ساسان بدند
اهل سخن را، صله پرداختند
دفتر از اشعار دری ساختند
آنچه اثر مانده ازیشان به جا
شاهد صدقی است برین مدعا
از پس ایشان ملکان دگر
جایزه دادند به اهل هنر
ربع زبان ماند از آنان به جای
ورنه نماندی اثری زان بجای
یافت ز فردوسی شهنامه گوی
شاعری و شعر و زبان آبروی
شهرت آن پادشهان از زمین
رفت از این کار به چرخ برین
نام نکوشان به جهان دیر زیست
خوبتر از نام نکو هیچ نیست
از پس آن، دوره به ترکان رسید
نوبت این گله به گرگان رسید
ترکی شد رسم به عهد تتر
عصر ملوک صفوی زان بتر
پهلوی اندر همدان و جبال
آذری اندر قطعات شمال
رفت درین دوره به کلی ز یاد
نصف زبان پاک ز کار اوفتاد
عصر پسین نیز سخن مرده بود
کِرم بلا بیخ سخن خورده بود
شعر شده مایهٔ رزق کسان
مدح و هجا کاسبی مفلسان
بیخردانی ز حقایق به دور
پیکرشان از ادبیات عور
شعر تراشیده ز مدح و هجا
بیاثر و ناسره و نابجا
روح ادب خستهٔ اخلاقشان
دست سخن بسته شلتاقشان
من به سخن زمزمه برداشتم
پرده ز کار همه برداشتم
شعر دری گشت ز من نامجوی
یافت ز نو شاعر و شعر آبروی
نظم من آوازه به کشور فکند
نثر من آیین کهن برفکند
درس نوینی به وطن دادهام
درس نو این است که من دادهام
ملکالشعرای بهار : مذمت مگس (ذوبحرین)
داستان «خرفستر»
بشنوی ار گفتهٔ پیر مغان
گیری ازین دیو چه آه و فغان
خلقتش از دیو شد این شوم ذات
کشتن وی زان بود از واجبات
مؤبدی این قصهٔ خرفستران
گوید و بس نکتهٔ حکمت در آن
کیک و مله کژدم و مار و مگس
اشپش و زنبور و از این جنس بس
ساخته ز اندیشهٔ اهریمناند
مایهٔ آزردن مرد و زناند
وز پی اجر من و تو در شمار
داد بر این طایفه جان، کردگار
وین مگس آمد سر اهریمنان
خلقی از او بر سر و سینهزنان
عافیت از هیبت او در گریز
شیر نر از صدمت او اشگریز
عاجز از او آدمی و چارپا
تیره از او مسکن و صحن سرا
بر بشر از زلزله فتاکتر
وز سگ و گرک گله بیباکتر
چون سگ دیوانه و چون گرگ و مار
کشتن او فرض بر اهل دیار
وز سگ دیوانه و از مار و گرگ
زحمتش افزونتر و هولش بزرگ
در همه عمری سگ دیوانهای
بینی و ماری شده از لانهای
وین بتر از عقرب و مار و رطیل
حملهور آید سوی ما، خیلخیل
پیشهٔ او کشتن اولاد ما است
کشتن او فرض بر افراد ماست
گیری ازین دیو چه آه و فغان
خلقتش از دیو شد این شوم ذات
کشتن وی زان بود از واجبات
مؤبدی این قصهٔ خرفستران
گوید و بس نکتهٔ حکمت در آن
کیک و مله کژدم و مار و مگس
اشپش و زنبور و از این جنس بس
ساخته ز اندیشهٔ اهریمناند
مایهٔ آزردن مرد و زناند
وز پی اجر من و تو در شمار
داد بر این طایفه جان، کردگار
وین مگس آمد سر اهریمنان
خلقی از او بر سر و سینهزنان
عافیت از هیبت او در گریز
شیر نر از صدمت او اشگریز
عاجز از او آدمی و چارپا
تیره از او مسکن و صحن سرا
بر بشر از زلزله فتاکتر
وز سگ و گرک گله بیباکتر
چون سگ دیوانه و چون گرگ و مار
کشتن او فرض بر اهل دیار
وز سگ دیوانه و از مار و گرگ
زحمتش افزونتر و هولش بزرگ
در همه عمری سگ دیوانهای
بینی و ماری شده از لانهای
وین بتر از عقرب و مار و رطیل
حملهور آید سوی ما، خیلخیل
پیشهٔ او کشتن اولاد ما است
کشتن او فرض بر افراد ماست
ملکالشعرای بهار : دل مادر
افکندن مادر به وادیالسباع
شد سوار شتر آن کهنه حریف
مادر خویش گرفته به ردیف
راند جمازه و آن مام نژند
اندر آن وادی تاریک فکند
نان و آبی بنهادش به کنار
بازگردید به نزدیک نگار
گفت زالی که دلت را خون ساخت
رفت جایی که عرب نی انداخت!
شب شد و نعرهٔ شیران برخاست
پرشد آوای ددان از چپ و راست
دست بگرفت زن از هول به چهر
مادرانه به لبش خندهٔ مهر
زیر لب زمزمهای ساز نمود
وز جدایی گله آغاز نمود
مادر خویش گرفته به ردیف
راند جمازه و آن مام نژند
اندر آن وادی تاریک فکند
نان و آبی بنهادش به کنار
بازگردید به نزدیک نگار
گفت زالی که دلت را خون ساخت
رفت جایی که عرب نی انداخت!
شب شد و نعرهٔ شیران برخاست
پرشد آوای ددان از چپ و راست
دست بگرفت زن از هول به چهر
مادرانه به لبش خندهٔ مهر
زیر لب زمزمهای ساز نمود
وز جدایی گله آغاز نمود
ملکالشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
در وصف کاخ پریبانو
...
...
...
...
...
بر در آن کاخ سیصد پاسدار
جمله برکف گرزهای گاوسار
کودکان ماهرو در پیش در
بهر خدمت تنگ بربسته کمر
با رخی چون گلستان
کرده بهر روشنی برگرد باغ
تعبیه ازگوهران شبچراغ
مجمری زرین به قندیلی بلور
هر طرف آوبخته بهر بخور
وز طلا زنجیر آن
کرده خرگاهی بپا از زر ناب
تافته از سیم و ابریشم طناب
پردهها آوبخته بر نقش چین
نقشها از دُرّ و یاقوت ثمین
با طراز بهرمان
هشته پیرامون خرگه تختها
روی آن از خزّ و دیبا رختها
متکاها از پرند شوشتر
باد بیزن از دُم طاوس نر
دستهاش گوهرنشان
بر فرازکاخ تختی لاجورد
از زر و لعل اندر آن گلهای زرد
نازبالشها لطیف و زرنگار
خوش ترنم قمریان مشکبار
از بر او پرفشان
از بر هرتخت سروی ساخته
وز زمرد برگها پرداخته
قمری زربن فشانده بر سریر
هردمی زان سرو بن مشک و عبیر
از پر و بال و دهان
ییشهر تختی یکی خوان ظریف
وندر آن گسترده دیبایی لطیف
جام و مینا و اوانی سر بسر
از بلور و زر و سیم پرگهر
باده از هر سو روان
-ناتمام-
...
...
...
...
بر در آن کاخ سیصد پاسدار
جمله برکف گرزهای گاوسار
کودکان ماهرو در پیش در
بهر خدمت تنگ بربسته کمر
با رخی چون گلستان
کرده بهر روشنی برگرد باغ
تعبیه ازگوهران شبچراغ
مجمری زرین به قندیلی بلور
هر طرف آوبخته بهر بخور
وز طلا زنجیر آن
کرده خرگاهی بپا از زر ناب
تافته از سیم و ابریشم طناب
پردهها آوبخته بر نقش چین
نقشها از دُرّ و یاقوت ثمین
با طراز بهرمان
هشته پیرامون خرگه تختها
روی آن از خزّ و دیبا رختها
متکاها از پرند شوشتر
باد بیزن از دُم طاوس نر
دستهاش گوهرنشان
بر فرازکاخ تختی لاجورد
از زر و لعل اندر آن گلهای زرد
نازبالشها لطیف و زرنگار
خوش ترنم قمریان مشکبار
از بر او پرفشان
از بر هرتخت سروی ساخته
وز زمرد برگها پرداخته
قمری زربن فشانده بر سریر
هردمی زان سرو بن مشک و عبیر
از پر و بال و دهان
ییشهر تختی یکی خوان ظریف
وندر آن گسترده دیبایی لطیف
جام و مینا و اوانی سر بسر
از بلور و زر و سیم پرگهر
باده از هر سو روان
-ناتمام-
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
به نام یزدان - این (است) اندرز انوشک روان اتروپات مارسپندان