عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸۸
مرا درد آموه و درمان چه حاصل
مرا وصل آموه و هجران چه حاصل
بسوته بی گل و آلاله بی سر
سر سوته کله یاران چه حاصل
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱۶
غم عشق تو مادرزاد دیرم
نه از آموزش استاد دیرم
بدان شادم که از یمن غم تو
خراب آباد دل آباد دیرم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳۰
به دل درد غمت باقی هنوزم
کسی واقف نبو از درد و سوزم
نبو یک بلبل سوته به گلشن
به سوز مو نبو کافر به روزم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۱۵
صدای چاوشان مردن آیو
به گوش آوازهٔ جان کندن آیو
رفیقان میروند نوبت به نوبت
وای آن ساعت که نوبت وامن آیو
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۲۹
ندونم لوت و عریانم که کرده
خودم جلاد و بیجونم که کرده
بده خنجر که تا سینه کنم چاک
ببینم عشق بر جونم چه کرده
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۳۷
زغم جان در تنم در گیر و داره
سرم در رهن تیغ آبداره
ندارم اختیاری از چه جوشش
دل مو تاب این سودا نداره
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۰۷
دلم از سوز عشق آتش به جان بی
به کامم زهر از آن شکر دهان بی
همان دستان که با ته بی بگردن
کنونم چون مگس بر سر زنان بی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱
من و دیدن رقیبان هوسناک تو را
رو که تا دم زده‌ام سوخته‌ام پاک تو را
من که از دست تو صد تیغ به دل خواهم زد
به که بیرون فکنم از دل صد چاک تو را
تا به غایت من گمراه نمیدانستنم
اینقدر کم حذر و خود سر و بی‌باک تو را
ترک چشمت که دم از شیر شکاری میزد
این چه سر بود که بربست به فتراک تو را
قلب ما صاف کن ای شعلهٔ اکسیر اثر
چه شود نقد به جز دود ز خاشاک تو را
هیچت ای چشم سیه روی ازو سیری نیست
در تو گور مگر سیر کند خاک تو را
محتشم آنچه تو دیدی و تو فهمیدی از او
کور بهتر پر ازین دیده ادراک تو را
کلامم می‌کشد ناگه به جائی
که آرد بر سر نطقم بلائی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۴
مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد
که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد
ازین دیار سفر کرد و کشت اهل وفا را
در آن دیار ستاد و بلای اهل نظر شد
ز سیل فرقتش این بوم جای سیل شد ارچه
ز برق طلعتش آن خطه هم محل خطر شد
ز بلدهٔ که عنان تافت غصه تاخت به آنجا
به کشوری که وطن ساخت عاقبت به سفر شد
درخت عشق درین شهر شد نهال خزان بین
نهال فتنه در آن ملک نخل تازه ثمر شد
در این دو مملکت از پرتو خروج و ظهورش
بلیهٔ تیغ دودم گشت و فتنهٔ تیر دوسر شد
چو بر رکاب نهاد آن سوار پای غریمت
ز شهر بند سکون محتشم دو اسبه بدر شد
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۸
آزرده‌ام به شکوه دل دلستان خود
کو تیغ که انتقام کشم از زبان خود
تیغ زبان برو چو کشیدم سرم مباد
چون لاله گر زبان نکشم از دهان خود
انگیختم غباری و آزردمش به جان
خاکم به سر ببین که چه کردم به جان خود
از غصهٔ درشتی خود با سگان او
خواهم به سنگ نرم کنم استخوان خود
جلاد مرگ گیرد اگر آستین من
بهتر که او براندم از آستان خود
خود را به بزمش ارفکنم بعد قتل من
مشکل که بگذرد ز سر پاسبان خود
بر آتشم نشاند و ز خاطر برون نکرد
آن حرفها که ساخته خاطر نشان خود
دایم به زود رنجی او داشتم گمان
کردم یقین به یک سخن آخر گمان خود
شک نیست محتشم که به این جرم می‌کنند
ما را سگان یار برون از میان خود
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۴
به خوبی ذره‌ای بودی چه در کوی تو جا کردم
به دامن گرم آتشپاره‌ای اما خطا کردم
منت دادم به کف شمشیر استغنا که افکندی
تن اهل وفا در خون ولی بر خود جفا کردم
تو خود آئینه‌ای بودی ولی ماه جمالت را
من از فیض نظر آئینهٔ گیتی نما کردم
بلای خلق بودی اول ای سرو سهی بالا
منت آخر بلائی از بلاهای خدا کردم
نبود از صدق روی اهل حاجت در تو بی‌پروا
تو را من از توجه قبله حاجت روا کردم
خریداران ز قحط حسن می‌گشتند گرد تو
تو را من از عزیزی یوسف مصر صفا کردم
کنون او ذوق دارد محتشم از کردهای من
من انگشت تاسف می‌گزم که اینها چرا کردم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۵
منم کز دل وداع کشور امن و امان کردم
ز ملک وصل اسباب اقامت را روان کردم
منم کانداختم در بحر هجران کشتی طاقت
رسیدم چون به غرقاب بلا لنگر گران کردم
منم کاورد کوه محنتم چون زور بر خاطر
تحمل را به آن طاقت شکن خاطرنشان کردم
منم کاویخت چون هجران کمان خویش از دعوی
بزور صبر جرات در شکست آن کمان کردم
منم کز صرصر هجران چه شد میدان غم رفته
ز دعوی با صبا آسودگی را همعنان کردم
منم کایام چون گشت از کمان کین خدنگ افکن
فکندم جوشن طاقت ببر خود را نشان کردم
منم کز سخت جانی بر دل هجران گزین خود
جفا را جرات افزودم بلا را کامران کردم
منم صبر آزمائی کز گره‌های درون چون نی
کمر بستم به سختی ترک آن نازک میان کردم
منم مرغی که چون بر آشیانم سنگ زد غیرت
به بال سعی پرواز از زمین تا آسمان کردم
منم کز گفتن نامی که میمردم برای آن
چو شمع از تیغ غیرت نطق را کوته‌زبان کردم
منم کز محتشم آئین صبر آموختم اول
دگر سلطان غیرت هرچه فرمود آنچنان کردم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۶
اگر خواهی دعای من کنی بر مدعای من
بگو بیمار عشق من شود یارب فدای من
اگر عمرم نمانده است ای پسر بادا بقای تو
دگر مانده است بر عمر تو افزاید خدای من
به یاران این وصیت می‌کنم کز تیغ جور تو
چو گردم کشته دامانت نگیرند از برای من
به تیغ بی دریغم چون کشد جلاد عشق تو
چو گوئی حیف از آن مسکین همین بس خونبهای من
به جای کور اگر در دوزخ افتم نبودم باکی
که میدانم به خصم من نخواهی داد جای من
ز من پیوند مگسل ای نهال بوستان دل
ز تن تا نگسلد پیوند جان مبتلای من
چه آئی بر سر خاکم بگو کز خاک سربر کن
وفای من ببین ای کشته تیغ جفای من
پس آنگه گر دعائی گوئیم این گو که در محشر
چو سر از خاک برداری نبینی جز لقای من
ازین خوش‌تر چه باشد کز تو چون پرسند کی بی‌غم
کجا شد محتشم گوئی که مرد اندر وفای من
نمی‌دانم چسان در ره فتادم
که رفت از تاب رفتن هم زیادم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
شب که ز گریه می‌کنم دجله کنار خویش را
می‌افکنم به بحر خون جسم نزار خویش را
باد سمند سر گشت بر تن خاکیم رسان
پاک کن از غبار من راهگذار خویش را
بر سردار چون روم بار تو بر دل حزین
در گذرانم از ثریا پایهٔ دار خویش را
در دل خاک از غمت آهی اگر برآورم
شعلهٔ آتشی کنم لوح مزار خویش را
ای همه دم ز عشوه‌ات ناوک غمزه در کمان
بهر خدا نوازشی سینهٔ فکار خویش را
گر نکشیدی آن صنم زلف مسلسل از کفم
بند به پا نهادمی صبر و قرار خویش را
محتشم از تو جذبه‌ای می‌طلبم که آوری
بر سر من عنان کشان شاه سوار خویش را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا
به اولین نگه از شرم آب ساخت مرا
به یک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولی
در انتظار نگاه دگر گداخت مرا
به چنگ بیم رگ جانم آشکار سپرد
ولی چنان که نفهمید کس نواخت مرا
ز عافیت شده بودم تمام نقد حضور
به حیله برد دل عشق‌باز و باخت مرا
سواد اعظم اقلیم عافیت بودم
خراب ساخت سواری به نیم تاخت مرا
من از بهشت فراغت شدم به دوزخ عشق
که هرگز از خنکی آن هوا نساخت مرا
به دردمندی من کیست محتشم که الم
به اهل درد نه پرداخت تا شناخت مرا
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
شوق درون به سوی دری می‌کشد مرا
من خود نمی‌روم دگری می‌کشد مرا
یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند
دیگر به جای پرخطری می‌کشد مرا
ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه
شکل هلال مو کمری می‌کشد مرا
صد میل آتشین به گناه نگاه گرم
در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا
من مست آن قدر که توان پای می‌کشم
امداد دوست هم قدری می‌کشد مرا
دست از رکاب من بگسل محتشم که باز
دولت عنان کشان بدری می‌کشد مرا
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
به افسون محو کردی شکوه‌های بیکرانم را
به هرنوعی که بود ای نوش لب بستی زبانم را
به نیکی می‌بری نامم ولی چندان بدی با من
که گم می‌خواهی از روی زمین نام و نشانم را
به این خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من
نمائی دوستی و دوست داری دشمنانم را
گمانم بود کاخر آشنائی بر طرف سازی
شدی بیگانه خوش تا یقین کردی گمانم را
چو رنجانید یاران را به جان نتوان نشست ایمن
خبر کن ای صبا زین نکته باری نکته دانم را
چو بلبل زان نکردم باز میل گلشن کویت
که چون رفتم به زاغان دادی ای گل آشیانم را
اگر فرمان برد دل محتشم من بعد باخوبان
من و بیگانگی کین آشنائی سوخت جانم را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب
آن چنان فرخ شبی دیگر نمی‌بینم به خواب
بسته آتش‌پارهٔ من تیغ و من حیران که چون
بسته باشد در میان آتش سوزنده آب
خانه‌ها در بادخواهد شد چه از دریای چشم
خیمه‌ها بیرون زند خیل سرشگم چون حباب
تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو
آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساب
بحر اشک من که در طوفان دم از خون می‌زند
گر سحاب انگیز گردد خون ببارد از سحاب
ریت از هم پیکرم تا چند پی در پی مرا
ماه سیمائی چو سیماب افکند در اضطراب
محتشم مرغ دلم تا صید آن خون‌خواره شد
صد عقوبت دید چون گنجشک در چنگ عقاب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
همچو شمعم هست شبها بی‌رخ آن آفتاب
دیده گریان سینهٔ بریان تن گدازان دل کباب
بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست
دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب
در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او
آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب
سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود
پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب
تیره بختم آنقدر کز طالع من می‌شود
نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود
دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود
بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب
سرمبادم کز گمانهای کجم آن سرور است
سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب
محتشم دارد بتی بی‌رحم کاندر کیش اوست
رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب
که به مستی دل مرغان حرم کرده کباب
کار بر مرغ دلم در کف طفلی شده است
آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب
شاهد عشق حریفیست که گر یابد دست
می‌کند دست به خون ملک‌الموت خضاب
چهرهٔ هجر به خواب آید اگر عاشق را
کشدش خوف به مهد اجل از بستر خواب
لرزه بر دست نسیم افتد اگر برگیرد
به سر انگشت خیال از رخ او طرف نقاب
تو که داری سر شاهنشهی کشور دل
فکر ملک دل ما کن که خرابست خراب
محتشم را دم آبی چو ز تیغت دادی
دم دیگر به چشانش که ثوابست ثواب