عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۵۶
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۸
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۴۵
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴۷ - ایضا له
ز ابر چون برف سیم باریدی
گر بدی چون دل تو دریایی
باشد اومید با کفت گستاخ
هر زمان می کند تمنّایی
باز چرخ خرف دگر باره
با من از سر گرفت ایذایی
ناگهان در میان فصل ربیع
برفی آغاز کرد و سرمایی
ز استینم برون نشد دستی
ز استانم برون نشد پایی
نه ز انگشت آتشم تبشی
نه ز هیزم خلال بالایی
طمع خام گفت رو لختی
هیزم آخر بخواه از جایی
تا چو در مطبخ تو چیزی نیست
ما بدان می پزیم سودایی
گر سخای تو مصلحت بیند
بکند اینقدر مواسایی
گر بدی چون دل تو دریایی
باشد اومید با کفت گستاخ
هر زمان می کند تمنّایی
باز چرخ خرف دگر باره
با من از سر گرفت ایذایی
ناگهان در میان فصل ربیع
برفی آغاز کرد و سرمایی
ز استینم برون نشد دستی
ز استانم برون نشد پایی
نه ز انگشت آتشم تبشی
نه ز هیزم خلال بالایی
طمع خام گفت رو لختی
هیزم آخر بخواه از جایی
تا چو در مطبخ تو چیزی نیست
ما بدان می پزیم سودایی
گر سخای تو مصلحت بیند
بکند اینقدر مواسایی
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۹ - ایضاً له
خیز تا زار و گریه برگیریم
خوش بگرییم و یه در گیریم
نوحه های جگر خراسش کنیم
چون بپایان رسد ز سرگیریم
سرتابوت خواجه بازکنیم
کفن از روی وی بدر گیریم
وز جفایی که دوش رفت برو
حال پرسیم و گریه برگیریم
گردش از روی خوب بفشانیم
سزش از خاک تیره برگیم
بر سر روضۀ مقدس او
دیده از اشک در گهر گیریم
ای دریغا که رکن دین مسعود
رخت بر بست از سرای وجود
این دگر فتنه بین که چون افتاد
وه که خونم بدل درون افتاد
فتنه که رفت هیچ نبود
فتنه در اصفهان کنون افتاد
علم شرع و رایت اسلام
هر دو در خاک سر نگون افتاد
از دو نیر بگریۀخونین
چرخ را دیدگان برون افتاد
کهکشان راه اشک خونین است
کش بران روی نیلگون افتاد
شرع را دست خون و داو تمام
مهره اندر گشاد خون افتاد
چرخ بدساز شش دری سازید
درلباسات دست خون یازید
حالتی سهمناک می بینیم
خلق را دردناک میبینیم
مخلصان را درین مصیبت صعب
در مضیق هلاک می بینیم
همه را سینه پاره می یابم
همه را جامه چاک می بینم
تا نمی بینم آن امام همام
من همه بیم و باک می بینم
آفتابی بدان بلندی جاه
در هبوط مغاک می بینم
وان همه کار و بارب خواجه همین
تودۀ تیره خاک می بینم
آنچه ما را ز حالش ادراکست
تختۀ چوب و تودۀ خاکست
تاکه مسعود صاعد از ما شد
کار اسلام زیر و بالا شد
بی جلالش هرانجا ملکیست
ملکش از دست و پایش ارجاشد
سد اسکندر از میان برخواست
ظلم یأجوج فتنه پیدا شد
چو حسین علی شهیدشدست
رجبش لاجرم عشورا شد
رکن اسلام باد باقی اگر
رکن دین پیش حق تعالی شد
گل بماناداگرچه بستان نیست
در بماناداگرچه دریا شد
اینت شکر که کام پرشیرست
گرچه طفلست عقل او پیرست
سرو از اول یکی نهال بود
ماه تابان همان هلال بود
گل از آن غنچۀ دژم شکفد
دراز آن نطفۀ زلال بود
قوت نطق عیسی اندرمهد
پرتو فضل ذوالجلال بود
نه بتعلیم این و آن باشد
نه بدوران ماه و سال باشد
مردم دیده گر نه خرد بود
قوت باصره محال بود
بچه شیر باچنان خردی
هیبتش سخت با کمال بود
که دهد شرح مشکلات رموز؟
که کند حکم لایجوز و یجوز؟
از وفات تو آه و واویلاه
کاندر آمد بعالم آب سیاه
آه ، دردا که دودی آتشبار
بجهان اندر آمد از ناگاه
ای دریغا که دست بسته گرفت
چون توشیری مکاید روباه
شرع را نیست بی تو فروشکوه
خلق را نیست بی تو پشت و پناه
خواجه از خوابگاه بیرون آی
رانکه دیرست ، وقت شد بیگاه
خلق در انتظار دیدارت
برکشید ندصف دور گ همه راه
بی تو کلک و دوات را بدرست
این دهان خشک و آن زبان شده ست
دیده را بی تو روشنایی نیست
صبر را دل آشنایی نیست
خواجه از خاک تیره بیرون آی
زانکه این جای پادشاهی نیست
پشت بر روی مخلصان کردن
شیوۀ لطف و پیشوایی نیست
خواجه در خاک و ما چنین خاموش
کفر محض است و بیوفایی نیست
ای دریغا که دین و دنی را
بی روای توش روایی نیست
چشمۀ آفتاب گردون را
بی جمال تو روشنایی نیست
آنکه را تکیه گاه فرقد بود
زینهار از چه جای مرقد بود؟
فتنه بیدار شد زخواب درآی
کار دربسته را لبی بگشای
تا همه کار بسته بگشاید
پرده بردار و روی بازنمای
خلل کار شهر می دانی
خواجه زنهار زود بیرون آی
کار مسعود صاعد اندریاب
خواجه بشتاب از برای خدا
شیر در بیشه نه و بچه ضعیف
وای اگر کار درنیابی وای
تا بگویی کزان جفا چونی
با یکی از خواص در سخن آی
قلم فتوی و دوات قضا
جز بحکمت نمی دهد رضا
خواجه فریاد از این جفا فریاد
بوم و بر باز کی کند بیداد
ای دریغا که از فراز فلک
زود نامت بزیر خاک فتاد
از سماعیل و هاجر و هانی
تو خلیلی چرا نیاری یاد
مریم روزگار و عیسی وقت
هردو را عمر و زندگانی باد
در پناه جلال و عصمت او
نامدار پدر بکام زیاد
سرو هرچند سایه بازگرفت
باد پاینده سایۀ شمشاد
این دعا را زروم تا ماچین
بعد تحسین همی کنند آمین
خوش بگرییم و یه در گیریم
نوحه های جگر خراسش کنیم
چون بپایان رسد ز سرگیریم
سرتابوت خواجه بازکنیم
کفن از روی وی بدر گیریم
وز جفایی که دوش رفت برو
حال پرسیم و گریه برگیریم
گردش از روی خوب بفشانیم
سزش از خاک تیره برگیم
بر سر روضۀ مقدس او
دیده از اشک در گهر گیریم
ای دریغا که رکن دین مسعود
رخت بر بست از سرای وجود
این دگر فتنه بین که چون افتاد
وه که خونم بدل درون افتاد
فتنه که رفت هیچ نبود
فتنه در اصفهان کنون افتاد
علم شرع و رایت اسلام
هر دو در خاک سر نگون افتاد
از دو نیر بگریۀخونین
چرخ را دیدگان برون افتاد
کهکشان راه اشک خونین است
کش بران روی نیلگون افتاد
شرع را دست خون و داو تمام
مهره اندر گشاد خون افتاد
چرخ بدساز شش دری سازید
درلباسات دست خون یازید
حالتی سهمناک می بینیم
خلق را دردناک میبینیم
مخلصان را درین مصیبت صعب
در مضیق هلاک می بینیم
همه را سینه پاره می یابم
همه را جامه چاک می بینم
تا نمی بینم آن امام همام
من همه بیم و باک می بینم
آفتابی بدان بلندی جاه
در هبوط مغاک می بینم
وان همه کار و بارب خواجه همین
تودۀ تیره خاک می بینم
آنچه ما را ز حالش ادراکست
تختۀ چوب و تودۀ خاکست
تاکه مسعود صاعد از ما شد
کار اسلام زیر و بالا شد
بی جلالش هرانجا ملکیست
ملکش از دست و پایش ارجاشد
سد اسکندر از میان برخواست
ظلم یأجوج فتنه پیدا شد
چو حسین علی شهیدشدست
رجبش لاجرم عشورا شد
رکن اسلام باد باقی اگر
رکن دین پیش حق تعالی شد
گل بماناداگرچه بستان نیست
در بماناداگرچه دریا شد
اینت شکر که کام پرشیرست
گرچه طفلست عقل او پیرست
سرو از اول یکی نهال بود
ماه تابان همان هلال بود
گل از آن غنچۀ دژم شکفد
دراز آن نطفۀ زلال بود
قوت نطق عیسی اندرمهد
پرتو فضل ذوالجلال بود
نه بتعلیم این و آن باشد
نه بدوران ماه و سال باشد
مردم دیده گر نه خرد بود
قوت باصره محال بود
بچه شیر باچنان خردی
هیبتش سخت با کمال بود
که دهد شرح مشکلات رموز؟
که کند حکم لایجوز و یجوز؟
از وفات تو آه و واویلاه
کاندر آمد بعالم آب سیاه
آه ، دردا که دودی آتشبار
بجهان اندر آمد از ناگاه
ای دریغا که دست بسته گرفت
چون توشیری مکاید روباه
شرع را نیست بی تو فروشکوه
خلق را نیست بی تو پشت و پناه
خواجه از خوابگاه بیرون آی
رانکه دیرست ، وقت شد بیگاه
خلق در انتظار دیدارت
برکشید ندصف دور گ همه راه
بی تو کلک و دوات را بدرست
این دهان خشک و آن زبان شده ست
دیده را بی تو روشنایی نیست
صبر را دل آشنایی نیست
خواجه از خاک تیره بیرون آی
زانکه این جای پادشاهی نیست
پشت بر روی مخلصان کردن
شیوۀ لطف و پیشوایی نیست
خواجه در خاک و ما چنین خاموش
کفر محض است و بیوفایی نیست
ای دریغا که دین و دنی را
بی روای توش روایی نیست
چشمۀ آفتاب گردون را
بی جمال تو روشنایی نیست
آنکه را تکیه گاه فرقد بود
زینهار از چه جای مرقد بود؟
فتنه بیدار شد زخواب درآی
کار دربسته را لبی بگشای
تا همه کار بسته بگشاید
پرده بردار و روی بازنمای
خلل کار شهر می دانی
خواجه زنهار زود بیرون آی
کار مسعود صاعد اندریاب
خواجه بشتاب از برای خدا
شیر در بیشه نه و بچه ضعیف
وای اگر کار درنیابی وای
تا بگویی کزان جفا چونی
با یکی از خواص در سخن آی
قلم فتوی و دوات قضا
جز بحکمت نمی دهد رضا
خواجه فریاد از این جفا فریاد
بوم و بر باز کی کند بیداد
ای دریغا که از فراز فلک
زود نامت بزیر خاک فتاد
از سماعیل و هاجر و هانی
تو خلیلی چرا نیاری یاد
مریم روزگار و عیسی وقت
هردو را عمر و زندگانی باد
در پناه جلال و عصمت او
نامدار پدر بکام زیاد
سرو هرچند سایه بازگرفت
باد پاینده سایۀ شمشاد
این دعا را زروم تا ماچین
بعد تحسین همی کنند آمین
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۱ - باد فرحبخش بهاری
عارف در دیوانش مینویسد که این تصنیف را پنج-شش ماه پس از «تصنیف شوستر» (که آن را زمستان سال ۱۳۲۹ ه.ق سروده) با «یک حالت یأس و ناامیدی» ساخته است.
باد فرح بخش بهاری وزید
پیرهن عصمت گل بردرید
ناله ی جان سوز ز مرغ قفس
تا به گلستان رسید (تا به گلستان رسید)
قهقهه ی کبک دری
بود چو از خودسری
پنجه ی شاهین چرخ
بی درنگ
زد به چنگ
رشته ی عمرش برید
تا به قفس اندرم
ریخته یکسر برم
بایدم از سر گذشت
شاید از این در پرید
کشمکش و گیر و دار اگر گذارد
کج روی روزگار اگر گذارد
پای گل از باده تر کنم دماغی
نیش جگر خوار خار اگر گذارد
این دل بی اختیار اگر گذارد
گوشه کنم اختیار اگر گذارد
ز آه دل آتش زنم به عمر بدخواه
دیده ی خونابه بار اگر گذارد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۶
عماد دولت ودین صدر و پیشوای جهان
تویی که بزم تو را ماه نو پیاله شود
ز ابر دیده چو باران اشک بدخواهت
به لب رسد ز نفسهای سرد ژاله شود
مرا ز شادی جاه تو هر زمان باری
ز خنده لب چو گل و روی همچو لاله شود
چو از حواله شمس طبیب یاد آرم
ز غبن و غصه همه خنده هام ناله شود
هنوز آنقدری باقی ست و می ترسم
از ان که باقی عمرم درین حواله شود
دو روزه را تب خادم بود اگر بدهی
وگرنه از پی این وامهای حاله شود
امید من به تو یک ماهه بیش نیست و هنوز
هزار سال بزی تا هزار ساله شود
تویی که بزم تو را ماه نو پیاله شود
ز ابر دیده چو باران اشک بدخواهت
به لب رسد ز نفسهای سرد ژاله شود
مرا ز شادی جاه تو هر زمان باری
ز خنده لب چو گل و روی همچو لاله شود
چو از حواله شمس طبیب یاد آرم
ز غبن و غصه همه خنده هام ناله شود
هنوز آنقدری باقی ست و می ترسم
از ان که باقی عمرم درین حواله شود
دو روزه را تب خادم بود اگر بدهی
وگرنه از پی این وامهای حاله شود
امید من به تو یک ماهه بیش نیست و هنوز
هزار سال بزی تا هزار ساله شود
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۷
بر دوستی تو می خورم باده
وز غایت شوق در خود افتاده
شوریده دماغِ مستِ لایعقل
سر بر قدمِ خیال بنهاده
دل پیش روانه گشت و جان از پس
در صحبتِ نامه شد فرستاده
در بند تو مانده ام نمی دانم
کاین عقده شود اگر نه بگشاده
در وادیِ حیرت اوفتد هر کو
در سیر وفا بگردد از جاده
در اصل منافقی بود شاخی
بی بر، چومخنثانِ نر ماده
هستند همیشه خاطر و وهمم
در پیش خیال تو براستاده
نی نی که بود خیال قدِّ تو
پیشِ نظرم چو سروِ آزاده
شک نیست در اینکه دایه ی فطرت
ما را به ازای شیر می داده
هر کس نرسد به غورِ سرِّ می
عیسی است ز مریمِ عنب زاده
ماییم و می و محبتِ صادق
وین هر دو به نقد هست آماده
به زین چه نزاریا همین می گوی
بر دوستیِ تو میخورم باده
وز غایت شوق در خود افتاده
شوریده دماغِ مستِ لایعقل
سر بر قدمِ خیال بنهاده
دل پیش روانه گشت و جان از پس
در صحبتِ نامه شد فرستاده
در بند تو مانده ام نمی دانم
کاین عقده شود اگر نه بگشاده
در وادیِ حیرت اوفتد هر کو
در سیر وفا بگردد از جاده
در اصل منافقی بود شاخی
بی بر، چومخنثانِ نر ماده
هستند همیشه خاطر و وهمم
در پیش خیال تو براستاده
نی نی که بود خیال قدِّ تو
پیشِ نظرم چو سروِ آزاده
شک نیست در اینکه دایه ی فطرت
ما را به ازای شیر می داده
هر کس نرسد به غورِ سرِّ می
عیسی است ز مریمِ عنب زاده
ماییم و می و محبتِ صادق
وین هر دو به نقد هست آماده
به زین چه نزاریا همین می گوی
بر دوستیِ تو میخورم باده
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
زاهد ز منع تو دل صد بینوا شکست
خون پیاله ریختی و رنگ ما شکست
آگه نیم که سنگ کجا خورده شیشهام
دانم که دل شکسته ندانم کجا شکست
امشب که بود نکهت پیراهن امید
طالع نگر که خار به پای صبا شکست
دامنکشان گذشتی و صد جیب پاره شد
بیگانه گشتی و دل صد آشنا شکست
تا کی دهیم جلوه دل زنگ بسته را؟
هرکس شکست آینه ما بجا شکست
از خارخار سینه دلم را قرار نیست
بازم ز رهگذار که خاری به پا شکست؟
عاشق قدم به کوی سلامت نمینهد
خواهد برای شیشه خویش از خدا شکست
سنجیده دل به شادی عالم غم ترا
خاکش به سر که گوهر غم را بها شکست
قدسی به کام خویش مراد انتخاب کن
چون لطف یار قفل در مدعا شکست
خون پیاله ریختی و رنگ ما شکست
آگه نیم که سنگ کجا خورده شیشهام
دانم که دل شکسته ندانم کجا شکست
امشب که بود نکهت پیراهن امید
طالع نگر که خار به پای صبا شکست
دامنکشان گذشتی و صد جیب پاره شد
بیگانه گشتی و دل صد آشنا شکست
تا کی دهیم جلوه دل زنگ بسته را؟
هرکس شکست آینه ما بجا شکست
از خارخار سینه دلم را قرار نیست
بازم ز رهگذار که خاری به پا شکست؟
عاشق قدم به کوی سلامت نمینهد
خواهد برای شیشه خویش از خدا شکست
سنجیده دل به شادی عالم غم ترا
خاکش به سر که گوهر غم را بها شکست
قدسی به کام خویش مراد انتخاب کن
چون لطف یار قفل در مدعا شکست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
از غم نمیخورد دل اهل جنون شکست
در حیرتم که خاطرم از غصه چون شکست
تا حرف ناامیدی مجنون شنیدهام
دارد دلم ز طره لیلی فزون شکست
زان گل که کوهکن به سر از زخم تیشه زد
صد خار رشک در جگر بیستون شکست
در خیمهگاه شعله که داغ است نام او
دل را سفینه بر سر گرداب خون شکست
پیوسته دیگران ز قدح باده میخورند
ما خوردهایم از این قدح واژگون شکست
ای آنکه بر شکستن رنگم خوری دریغ
بشکاف سینه را و دلم ببین که چون شکست
رفتی و از خمار برونرفتنت ز بزم
بر روی نشاه رنگ می لالهگون شکست
یک سو شکست زلف تو یک سو شکست دل
غمخانه مرا ز درون و برون شکست
جز من که بخت نیک مرا کارساز نیست
از عافیت نخورده کسی تا کنون شکست
قدسی نکرده سعی کسی در شکست ما
ما را رسد همیشه ز بخت زبون شکست
در حیرتم که خاطرم از غصه چون شکست
تا حرف ناامیدی مجنون شنیدهام
دارد دلم ز طره لیلی فزون شکست
زان گل که کوهکن به سر از زخم تیشه زد
صد خار رشک در جگر بیستون شکست
در خیمهگاه شعله که داغ است نام او
دل را سفینه بر سر گرداب خون شکست
پیوسته دیگران ز قدح باده میخورند
ما خوردهایم از این قدح واژگون شکست
ای آنکه بر شکستن رنگم خوری دریغ
بشکاف سینه را و دلم ببین که چون شکست
رفتی و از خمار برونرفتنت ز بزم
بر روی نشاه رنگ می لالهگون شکست
یک سو شکست زلف تو یک سو شکست دل
غمخانه مرا ز درون و برون شکست
جز من که بخت نیک مرا کارساز نیست
از عافیت نخورده کسی تا کنون شکست
قدسی نکرده سعی کسی در شکست ما
ما را رسد همیشه ز بخت زبون شکست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ز آب چشم من هر قطره طوفان دگر باشد
به جز دامان صحرا کاش دامان دگر باشد
چو آیی در دلم، هر داغش آتشخانهای بینی
گلی دارم که هر برگش گلستان دگر باشد
ندانم کز کدامین چاک پیراهن برآرم سر
که هر چاک گریبانم، گریبان دگر باشد
نیندازد به سویم تیر کز حرمان پیکانش
به دل هر لحظه زهرآلود پیکان دگر باشد
دلی دارم که چون سیماب اگر صد پارهاش سازی
پی بسملشدن هر پاره را جان دگر باشد
دگرگون است احوالم عجب دارم که چون قدسی
دلم را طاقت یک روزه حرمان دگر باشد
به جز دامان صحرا کاش دامان دگر باشد
چو آیی در دلم، هر داغش آتشخانهای بینی
گلی دارم که هر برگش گلستان دگر باشد
ندانم کز کدامین چاک پیراهن برآرم سر
که هر چاک گریبانم، گریبان دگر باشد
نیندازد به سویم تیر کز حرمان پیکانش
به دل هر لحظه زهرآلود پیکان دگر باشد
دلی دارم که چون سیماب اگر صد پارهاش سازی
پی بسملشدن هر پاره را جان دگر باشد
دگرگون است احوالم عجب دارم که چون قدسی
دلم را طاقت یک روزه حرمان دگر باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
گر گشایم لب دمی، عالم پر افغان میشود
گر کنم دور آستین از دیده، طوفان میشود
پنبه برخواهم گرفت از داغهای خویشتن
مژده ده پروانه را کامشب چراغان میشود
تا مباد از پیش من بر هم خورد بازار ابر
گریه کمتر میکنم روزی که باران میشود
تا به کام دل درم من هم گریبانی چو شمع
تا به عطف دامن از چشمم گریبان میشود
چون زلیخا قدر یوسف را چه میداند کسی
گر خریدار او نباشد مصر کنعان میشود
سیل اشکم خشت دیگر بر زمین افکند، ازان
هر خراب، آباد و هر آباد، ویران میشود
صد دل آشفته قدسی میخورد بر یکدگر
تا به امداد صبا، زلفی پریشان میشود
گر کنم دور آستین از دیده، طوفان میشود
پنبه برخواهم گرفت از داغهای خویشتن
مژده ده پروانه را کامشب چراغان میشود
تا مباد از پیش من بر هم خورد بازار ابر
گریه کمتر میکنم روزی که باران میشود
تا به کام دل درم من هم گریبانی چو شمع
تا به عطف دامن از چشمم گریبان میشود
چون زلیخا قدر یوسف را چه میداند کسی
گر خریدار او نباشد مصر کنعان میشود
سیل اشکم خشت دیگر بر زمین افکند، ازان
هر خراب، آباد و هر آباد، ویران میشود
صد دل آشفته قدسی میخورد بر یکدگر
تا به امداد صبا، زلفی پریشان میشود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
کشد صد طعنه از دشمن چو با من همنشین باشد
بنازم دوستی را کز وفاداری چنین باشد
به دل چون داغ روغن دمبهدم پس میرود داغم
چه سازم، کوکب بخت مرا بالیدن این باشد
سیه دل دود از آن باشد که در سر نخوتی دارد
بود روشندل اخگر زانکه خاکسترنشین باشد
به گل ای مرغ گلشن، راز دل آهستهتر میگو
مبادا در پس دیوار، گوشی درکمین باشد
بنازم دوستی را کز وفاداری چنین باشد
به دل چون داغ روغن دمبهدم پس میرود داغم
چه سازم، کوکب بخت مرا بالیدن این باشد
سیه دل دود از آن باشد که در سر نخوتی دارد
بود روشندل اخگر زانکه خاکسترنشین باشد
به گل ای مرغ گلشن، راز دل آهستهتر میگو
مبادا در پس دیوار، گوشی درکمین باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
عشاق چه جمعند؟ پریشان شدهای چند
با خود ز جنون دست و گریبان شدهای چند
مرغان چمن، چاشنی گریه ندانند
خو کرده ز گل با لب خندان شدهای چند
دانی چه بود دیده این گریهپرستان؟
گرداب صفت مرکز طوفان شدهای چند
چون صبح نخندند چرا بر دل صد چاک؟
خرسند به یک جاک گریبان شدهای چند
یک ناله ز ضعف از دل احباب نخیزد
حاصل چه بود از ده ویران شدهای چند؟
بردار ز رخ پرده، که مشتاق جمالند
چون آینه در روی تو حیران شدهای چند
در حیرتم از آتش دوزخ که چه خواهد
از سوخته آتش حرمان شدهای چند
وقت است که از وادی عقلم برهانند
از شهر تسلی به بیابان شدهای چند
ابنای زمان، نقش صنم خانه چیناند
دل برکن ازین صورت بیجان شدهای چند
با خود ز جنون دست و گریبان شدهای چند
مرغان چمن، چاشنی گریه ندانند
خو کرده ز گل با لب خندان شدهای چند
دانی چه بود دیده این گریهپرستان؟
گرداب صفت مرکز طوفان شدهای چند
چون صبح نخندند چرا بر دل صد چاک؟
خرسند به یک جاک گریبان شدهای چند
یک ناله ز ضعف از دل احباب نخیزد
حاصل چه بود از ده ویران شدهای چند؟
بردار ز رخ پرده، که مشتاق جمالند
چون آینه در روی تو حیران شدهای چند
در حیرتم از آتش دوزخ که چه خواهد
از سوخته آتش حرمان شدهای چند
وقت است که از وادی عقلم برهانند
از شهر تسلی به بیابان شدهای چند
ابنای زمان، نقش صنم خانه چیناند
دل برکن ازین صورت بیجان شدهای چند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
گیرم ز دل به بادیه غم، سراغ خویش
باشد چو آفتاب، دلیلم چراغ خویش
بلبل شود ملول، چو گل بو کند کسی
در باغ ازان چه غنچه بگیرم دماغ خویش
در باغ، ما و لاله ز یک خاک رستهایم
هرگز نیفکنیم سیاهی ز داغ خویش
از داغ دل، ز شکوه ببندد دهان خود
گر لاله را بریم به گلگشت باغ خویش
بوی میام ز خویش برد، می چه حاجت است
چون لاله بشکنم به نسیمی ایاغ خویش
باشد چو آفتاب، دلیلم چراغ خویش
بلبل شود ملول، چو گل بو کند کسی
در باغ ازان چه غنچه بگیرم دماغ خویش
در باغ، ما و لاله ز یک خاک رستهایم
هرگز نیفکنیم سیاهی ز داغ خویش
از داغ دل، ز شکوه ببندد دهان خود
گر لاله را بریم به گلگشت باغ خویش
بوی میام ز خویش برد، می چه حاجت است
چون لاله بشکنم به نسیمی ایاغ خویش