عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۷
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۳۷
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۷۸
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۸۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۹۹
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۴۷
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۳۶
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۴۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۴۵
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۶۶
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۷۴
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۸۶
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۲
هَرْگَهْ کِهْ مِنِهْ دُوسْتِ دِچِشْشُونِهْ خٰوابْ
نَمُونِّهْ بِهْ مِنْ طٰاقِت وُ شوُنِهْ مِهْ تٰابْ
شُوی ظِلِمٰاتْ مِجِّمِهْ دُوسْتْ رِهْ بی تٰابْ
دُوسْتْ رِهْ دیمِهْ شِهْ ورْ ظِلِمٰات وُ مَهْتٰابْ
دِچِشْ نَرْگِسِ مَسِّهْ، دِلُوئِهْ عَنّٰابْ
دِ دیمْ خُوروُمُونگْ وُ دِهوُنْ حُقِّهیِ نٰابْ
نَدُوّمِهْ تِنِهْ خُو وُ نَدُوّمِهْ تِهْ بٰابْ
اَنْدی دُوّمِهْ کِهْ هَسِّمِهْ تِهْ عِشْقْ بی تٰابْ
نَمُونِّهْ بِهْ مِنْ طٰاقِت وُ شوُنِهْ مِهْ تٰابْ
شُوی ظِلِمٰاتْ مِجِّمِهْ دُوسْتْ رِهْ بی تٰابْ
دُوسْتْ رِهْ دیمِهْ شِهْ ورْ ظِلِمٰات وُ مَهْتٰابْ
دِچِشْ نَرْگِسِ مَسِّهْ، دِلُوئِهْ عَنّٰابْ
دِ دیمْ خُوروُمُونگْ وُ دِهوُنْ حُقِّهیِ نٰابْ
نَدُوّمِهْ تِنِهْ خُو وُ نَدُوّمِهْ تِهْ بٰابْ
اَنْدی دُوّمِهْ کِهْ هَسِّمِهْ تِهْ عِشْقْ بی تٰابْ
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۴۶
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۵۹
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۷۱
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۲۱۰
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۲۱۱
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
آقا توکا
به روی در، به روی پنجره ها
به روی تخته های بام، در هر لحظه مقهور رفته، باد می کوبد.
نه از او پیکری در راه پیدا
نیاسوده دمی بر جا.
خروشان ست دریا
و در قعر نگاه، امواج او تصویر می بندند
هم از آن گونه کان بود
ز مردی در درون پنجره بر می شود آوا:
«دو دوک دوکا! آقا توکا! چه کارت بود با من؟».
در این تاریک دل شب
نه زو بر جای خود چیزی قرارش.
«درون جاده کس نیست پیدا.
پریشان است افرا»
گفت توکا:
«به رویم پنجره ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم.
ز مردی در درون پنجره مانده ست ناپیدا نشانه.
فتاده سایه اش در گردش مهتاب، نا معلوم از چه سوی، بر دیوار
وز او هر حرف می ماند صدای موج را از موج
ولیک از هیبت دریا.
«چگونه دوستان من گریزان اند از من»
گفت توکا:
«شب تاریک را بار درون وهم ست یا رؤیای سنگینی ست!»
و با مردی درون پنجره بار دگر برداشت آوا:
«به چشمان اشک ریزانند طفلان.
منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود
کنون مانند سرما درد با من گشته لذت ناک.
به رویم پنجره ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم
ز مردی در درون پنجره آوا، ز راه دور می آید:
«دوک دوک دوکا، آقا توکا!
همه رفته اند و روی از ما بپوشیده
فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده
گذشته سالیان بر ما
نشانده بارها گل شاخه تر جسته از سرما.
اگر خوب این، وگر ناخوب
سفارش های مرگ اند این خطوط ته نشسته
به چهر رهگذر مردم که پیری مینهدشان دل شکسته.
دل ات نگرفت از خواندن؟
از آن جان ات نیامد سیر؟»
در آن سودا که خوانا بود، توکا باز میخواند
و مردی در درون پنجره آواش با توکا سخن می گفت:
«به آن شیوه که میل تو آن می بود
پی ات بگرفته نو خیزان به راه دور میخوانند
بر اندازه که می دانند.
به جا در بستر خارت، که بر امید تر دامن گل روز بهارانی
فسرده غنچه ای حتی نخواهی دید و این دانی.
به دل ای خسته آیا هست
هنوزت رغبت خواندن؟»
ولی توکاست خوانا.
هم از آن گونه کاول بر می آید باز
ز مردی در درون پنجره آوا.
به روی در، به روی پنجره ها
به روی تخته های بام، در هر لحظه مقهور رفته، باد می کوبد
نه ازو پیکری در راه پیدا.
نیاسوده دمی بر جا، خروشان ست دریا.
و در قعر نگاه، امواج او تصویر می بندند.
به روی تخته های بام، در هر لحظه مقهور رفته، باد می کوبد.
نه از او پیکری در راه پیدا
نیاسوده دمی بر جا.
خروشان ست دریا
و در قعر نگاه، امواج او تصویر می بندند
هم از آن گونه کان بود
ز مردی در درون پنجره بر می شود آوا:
«دو دوک دوکا! آقا توکا! چه کارت بود با من؟».
در این تاریک دل شب
نه زو بر جای خود چیزی قرارش.
«درون جاده کس نیست پیدا.
پریشان است افرا»
گفت توکا:
«به رویم پنجره ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم.
ز مردی در درون پنجره مانده ست ناپیدا نشانه.
فتاده سایه اش در گردش مهتاب، نا معلوم از چه سوی، بر دیوار
وز او هر حرف می ماند صدای موج را از موج
ولیک از هیبت دریا.
«چگونه دوستان من گریزان اند از من»
گفت توکا:
«شب تاریک را بار درون وهم ست یا رؤیای سنگینی ست!»
و با مردی درون پنجره بار دگر برداشت آوا:
«به چشمان اشک ریزانند طفلان.
منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود
کنون مانند سرما درد با من گشته لذت ناک.
به رویم پنجره ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم
ز مردی در درون پنجره آوا، ز راه دور می آید:
«دوک دوک دوکا، آقا توکا!
همه رفته اند و روی از ما بپوشیده
فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده
گذشته سالیان بر ما
نشانده بارها گل شاخه تر جسته از سرما.
اگر خوب این، وگر ناخوب
سفارش های مرگ اند این خطوط ته نشسته
به چهر رهگذر مردم که پیری مینهدشان دل شکسته.
دل ات نگرفت از خواندن؟
از آن جان ات نیامد سیر؟»
در آن سودا که خوانا بود، توکا باز میخواند
و مردی در درون پنجره آواش با توکا سخن می گفت:
«به آن شیوه که میل تو آن می بود
پی ات بگرفته نو خیزان به راه دور میخوانند
بر اندازه که می دانند.
به جا در بستر خارت، که بر امید تر دامن گل روز بهارانی
فسرده غنچه ای حتی نخواهی دید و این دانی.
به دل ای خسته آیا هست
هنوزت رغبت خواندن؟»
ولی توکاست خوانا.
هم از آن گونه کاول بر می آید باز
ز مردی در درون پنجره آوا.
به روی در، به روی پنجره ها
به روی تخته های بام، در هر لحظه مقهور رفته، باد می کوبد
نه ازو پیکری در راه پیدا.
نیاسوده دمی بر جا، خروشان ست دریا.
و در قعر نگاه، امواج او تصویر می بندند.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
مهتاب
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر.
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای تن ساق گلی
که به جان اش کشتم
و به جان دادم اش آب.
ای دریغا! به برم می شکند.
دست ها می سایم
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر.
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای تن ساق گلی
که به جان اش کشتم
و به جان دادم اش آب.
ای دریغا! به برم می شکند.
دست ها می سایم
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.