عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
نیایم در نظر از ناتوانی هر کجا افتم
چنان از دیده پنهانم که ترسم در بلا افتم
ره افتادگی پیمودهام تا پلّة آخر
ازینجا هم اگر افتم نمیدانم کجا افتم
تنم تاریست بر ساز غمت اما محالست این
که گر صد بارم از هم بگسلانی نوا افتم
شکست کاسة چینی بود لب از صدا بستن
مرا قیمت بیفزاید اگر من از صدا افتم
توان رنگ وفای یار دید از چهرة صافم
اگر چون قطرة خون از دم تیغ جفا افتم
کسی از پهلوی من غیر آسایش نمیبیند
اگر بر دشمن افتم چون نگاه آشنا افتم
کمر از کهکشانم هست ممکن زان نمیبندم
که ترسم در کمند طرّة بند قبا افتم
مزاج نازکم حرف پریشان برنمیتابد
یکی برگ گلم کز جنبش باد صبا افتم
به هندم میکشد قسمت ندانم یا به چین آخر
چو تیر جسته غافل از کمانم تا کجا افتم
خس و خاشاک صحرای محبّت چینم و سازم
چو شبنم بستر از برگ گل و یک لحظه وا افتم
برای من کند مه گردش و نه آسمان جنبش
فلک از سر درآید من اگر یک دم ز پا افتم
ندارم قوّت رفتار تا بردارم از جا
چو برگ گل دمی صد بار در پای صبا افتم
اگر چون ریزه از خوان شهان افتادهام سهلست
مبادا قسمتم کز کاسه چوبین گدا افتم
ز دریا خیزم و چون ابر در صحرا فرو ریزم
نیم گوهر که در شهر آیم و در دست و پا افتم
منم یک قطره از دریای فیض دوستان فیّاض
به بادم میدهد حسرت گر از دریا جدا افتم
چنان از دیده پنهانم که ترسم در بلا افتم
ره افتادگی پیمودهام تا پلّة آخر
ازینجا هم اگر افتم نمیدانم کجا افتم
تنم تاریست بر ساز غمت اما محالست این
که گر صد بارم از هم بگسلانی نوا افتم
شکست کاسة چینی بود لب از صدا بستن
مرا قیمت بیفزاید اگر من از صدا افتم
توان رنگ وفای یار دید از چهرة صافم
اگر چون قطرة خون از دم تیغ جفا افتم
کسی از پهلوی من غیر آسایش نمیبیند
اگر بر دشمن افتم چون نگاه آشنا افتم
کمر از کهکشانم هست ممکن زان نمیبندم
که ترسم در کمند طرّة بند قبا افتم
مزاج نازکم حرف پریشان برنمیتابد
یکی برگ گلم کز جنبش باد صبا افتم
به هندم میکشد قسمت ندانم یا به چین آخر
چو تیر جسته غافل از کمانم تا کجا افتم
خس و خاشاک صحرای محبّت چینم و سازم
چو شبنم بستر از برگ گل و یک لحظه وا افتم
برای من کند مه گردش و نه آسمان جنبش
فلک از سر درآید من اگر یک دم ز پا افتم
ندارم قوّت رفتار تا بردارم از جا
چو برگ گل دمی صد بار در پای صبا افتم
اگر چون ریزه از خوان شهان افتادهام سهلست
مبادا قسمتم کز کاسه چوبین گدا افتم
ز دریا خیزم و چون ابر در صحرا فرو ریزم
نیم گوهر که در شهر آیم و در دست و پا افتم
منم یک قطره از دریای فیض دوستان فیّاض
به بادم میدهد حسرت گر از دریا جدا افتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
به جیب چاک و به دل داغ هجر یار ندارم
چه سان به سیر روم روی لالهزار ندارم
لب هوس چه گشایم به آب چشمة حیوان!
اجازت از دم شمشیر آبدار ندارم
رسید دست و گریبان، بهار و سبزه برآمد
خوشم که خاطر جمعی درین بهار ندارم
نفس ز ناله تهی گشت و دیده پر ز سرشکم
پیادهای بدوانم اگر سوار ندارم
کجاست سایة سنگی، کجاست بوتة خاری
که من ز خونِ دل و دیده یادگار ندارم!
امید لطف و تمنّای رحم و چشم مروّت
به کی حسرتت ای بیوفا چه کار ندارم!
گرفت گرد سوار غمم جهان و چه حاصل
که کارْ دیده سواری درین غبار ندارم
نظر به هیچ ندارم، حذر ز هیچ نگیرم
چه اعتبار ازین به که اعتبار ندارم
شکار آهوی فرصت غنیمت است چه سازم
که من تهیّة انداز این شکار ندارم
به سر اگر گل دولت نزد رسایی بختم
همین بس است که در سینه خار خار ندارم
درین ستمکده فیّاض از چه خوش ننشینم
چه بیتعلقییی من درین دیار ندارم؟
چه سان به سیر روم روی لالهزار ندارم
لب هوس چه گشایم به آب چشمة حیوان!
اجازت از دم شمشیر آبدار ندارم
رسید دست و گریبان، بهار و سبزه برآمد
خوشم که خاطر جمعی درین بهار ندارم
نفس ز ناله تهی گشت و دیده پر ز سرشکم
پیادهای بدوانم اگر سوار ندارم
کجاست سایة سنگی، کجاست بوتة خاری
که من ز خونِ دل و دیده یادگار ندارم!
امید لطف و تمنّای رحم و چشم مروّت
به کی حسرتت ای بیوفا چه کار ندارم!
گرفت گرد سوار غمم جهان و چه حاصل
که کارْ دیده سواری درین غبار ندارم
نظر به هیچ ندارم، حذر ز هیچ نگیرم
چه اعتبار ازین به که اعتبار ندارم
شکار آهوی فرصت غنیمت است چه سازم
که من تهیّة انداز این شکار ندارم
به سر اگر گل دولت نزد رسایی بختم
همین بس است که در سینه خار خار ندارم
درین ستمکده فیّاض از چه خوش ننشینم
چه بیتعلقییی من درین دیار ندارم؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
به جان افزایم و خاک بدن در خاکدان ریزم
بنای جسم را ویران کنم تا طرح جان ریزم
بنای گلستان عشق را آن تازه معمارم
که خون صد بهار افشانم و رنگ خزان ریزم
به بلبل تا در آموزم طریق عشقبازی را
کف خاکستر پروانه را در گلستان ریزم
دریغم آید ارنه تا ببیند آنچه من دیدم
ز کویش مشت خاشاکی به چشم بلبلان ریزم
تجلّی گل کند از هر سر خاری درین گلشن
اگر عکس رخش از دیده در آب روان ریزم
ز خاک این چمن تا حشر گلها آتشین روید
اگر رشحی به ابر از اشک چشم خونفشان ریزم
ترا از ناز حیف آید که خارم در ره افشانی
مرا خود در نظر ناید که در پای تو جان ریزم
چه خجلتها که از عشق تو دارد جسم بیجانم
به پیش این هما تا چند مشت استخوان ریزم
نصیب من نشد فیّاض پروازی به کام دل
از آن ترسم که آخر بال و پر در آشیان ریزم
بنای جسم را ویران کنم تا طرح جان ریزم
بنای گلستان عشق را آن تازه معمارم
که خون صد بهار افشانم و رنگ خزان ریزم
به بلبل تا در آموزم طریق عشقبازی را
کف خاکستر پروانه را در گلستان ریزم
دریغم آید ارنه تا ببیند آنچه من دیدم
ز کویش مشت خاشاکی به چشم بلبلان ریزم
تجلّی گل کند از هر سر خاری درین گلشن
اگر عکس رخش از دیده در آب روان ریزم
ز خاک این چمن تا حشر گلها آتشین روید
اگر رشحی به ابر از اشک چشم خونفشان ریزم
ترا از ناز حیف آید که خارم در ره افشانی
مرا خود در نظر ناید که در پای تو جان ریزم
چه خجلتها که از عشق تو دارد جسم بیجانم
به پیش این هما تا چند مشت استخوان ریزم
نصیب من نشد فیّاض پروازی به کام دل
از آن ترسم که آخر بال و پر در آشیان ریزم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
ز داغ لاله چشم آمد به داغم
ز بوی گل پریشان شد دماغم
گل امید از بالندگیها
نگنجد تنگ در آغوش باغم
چه خصمی بود بادردم دوا را
که مرهم شد سَبَل در چشم داغم
درین گمگشتگی ترسم که گیرند
ز آواز پر عنقا سراغم
شبم پروانه بلبل بود در بزم
که کرد این روغن گل در چراغم؟
تو دیر آیی و ترسم بادة عمر
نمیباقی نماند در ایاغم
چه منت از هما فیّاض کز بخت
به سر بس سایبان پرِّ زاغم
ز بوی گل پریشان شد دماغم
گل امید از بالندگیها
نگنجد تنگ در آغوش باغم
چه خصمی بود بادردم دوا را
که مرهم شد سَبَل در چشم داغم
درین گمگشتگی ترسم که گیرند
ز آواز پر عنقا سراغم
شبم پروانه بلبل بود در بزم
که کرد این روغن گل در چراغم؟
تو دیر آیی و ترسم بادة عمر
نمیباقی نماند در ایاغم
چه منت از هما فیّاض کز بخت
به سر بس سایبان پرِّ زاغم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
ز گرمی دستگاه اهل عالم تنگ میبینم
شررواری گمان گر هست هم در سنگ میبینم
به رنگ و بو میالا دامن خواهش درین گلشن
که زیر پردة هر غنچه صد نیرنگ میبینم
حقیقت در لباس هر مجازی جلوهها دارد
فروغ آتش طورست گر من رنگ میبینم
تو صیّادی و الفت جو، منِ رم خورده وحشتخو
ترا گر صرفه در صلحست من در جنگ میبینم
هر آتش آتش طورست و هر کو وادی ایمن
ز خود بینی ولی آیینهها در زنگ میبینم
تو در فکر بدخشانیّ و هر سنگم بدخشانست
که خون لعل جاری در رگ هر سنگ میبینم
نمیدانم چه پیش آمد درین ره عاشقانش را
که مشت استخوان در هر سر فرسنگ میبینم
به شکر درد، سیر آهنگ بینی نغمة عشقم
در آن بزمی که ساز زهره بیآهنگ میبینم
قیاس باطن از ظاهر کند بیدرد، از من پرس
که گلها را به رنگ غنچهها دلتنگ میبینم
به اطفال چمن تعلیم شوخیها که داد امشب؟
که طفل غنچه را بسیار شوخ و شنگ میبینم
گل روی که دارم در نظر فیّاض باز امشب
که چون آئینة گل خویش را گلرنگ میبینم؟
شررواری گمان گر هست هم در سنگ میبینم
به رنگ و بو میالا دامن خواهش درین گلشن
که زیر پردة هر غنچه صد نیرنگ میبینم
حقیقت در لباس هر مجازی جلوهها دارد
فروغ آتش طورست گر من رنگ میبینم
تو صیّادی و الفت جو، منِ رم خورده وحشتخو
ترا گر صرفه در صلحست من در جنگ میبینم
هر آتش آتش طورست و هر کو وادی ایمن
ز خود بینی ولی آیینهها در زنگ میبینم
تو در فکر بدخشانیّ و هر سنگم بدخشانست
که خون لعل جاری در رگ هر سنگ میبینم
نمیدانم چه پیش آمد درین ره عاشقانش را
که مشت استخوان در هر سر فرسنگ میبینم
به شکر درد، سیر آهنگ بینی نغمة عشقم
در آن بزمی که ساز زهره بیآهنگ میبینم
قیاس باطن از ظاهر کند بیدرد، از من پرس
که گلها را به رنگ غنچهها دلتنگ میبینم
به اطفال چمن تعلیم شوخیها که داد امشب؟
که طفل غنچه را بسیار شوخ و شنگ میبینم
گل روی که دارم در نظر فیّاض باز امشب
که چون آئینة گل خویش را گلرنگ میبینم؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
من هیچ نمیگویم من هیچ نمیدانم
در عشق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
نشناسدم از گلبن بلبل که خیال تو
گل ریخته تا دامن از چاک گریبانم
هم سرو منی هم گل هم لاله و هم سنبل
جایی که تویی نبود پروای گلستانم
تا دیده به خون دل از گردِ دویی شستم
غیر از تو نمیبینم غیر از تو نمیدانم
با یاد تو در صحرا از بوتة هر خاری
گل چینم و گل بویم گل بینم و گل دانم
در فضل و هنر هر چند گمنام ده و شهرم
در فن جنون لیکن مشهور بیابانم
از ناله به فریادم هر چند که خاموشم
وز گریه به سامانم هر چند پریشانم
احوال دل زارم آن نیست نداند کس
کز ضعف بدن پیداست دردِ دلِ پنهانم
در عشق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
نشناسدم از گلبن بلبل که خیال تو
گل ریخته تا دامن از چاک گریبانم
هم سرو منی هم گل هم لاله و هم سنبل
جایی که تویی نبود پروای گلستانم
تا دیده به خون دل از گردِ دویی شستم
غیر از تو نمیبینم غیر از تو نمیدانم
با یاد تو در صحرا از بوتة هر خاری
گل چینم و گل بویم گل بینم و گل دانم
در فضل و هنر هر چند گمنام ده و شهرم
در فن جنون لیکن مشهور بیابانم
از ناله به فریادم هر چند که خاموشم
وز گریه به سامانم هر چند پریشانم
احوال دل زارم آن نیست نداند کس
کز ضعف بدن پیداست دردِ دلِ پنهانم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
بر گردِرخت سبزه و گل سر زده در هم
دارد چمنت برگ گل و سبزة تر هم
شیرینی و شوری ز شکر خنده و دشمنام
در حلقة لعل تو نمک هست و شکر هم
کوته نکند دست تطاول ز اسیران
زلف تو که از دوش گذشتست و کمر هم
گر صلح نخواهی به من، از جنگ چه مانع
برخیز که ما تیغ نهادیم و سپر هم
مرغانِ چمن، بال به پرواز شکستند
ما را نبود قوّت افشاندن پر هم
از هول شب گور نترسیم که ما را
بسیار شب این طور گذشتست و بتر هم
فیّاض برد دردِ سر از کوی تو فردا
سهلست مدارای تو یک روز دگر هم
دارد چمنت برگ گل و سبزة تر هم
شیرینی و شوری ز شکر خنده و دشمنام
در حلقة لعل تو نمک هست و شکر هم
کوته نکند دست تطاول ز اسیران
زلف تو که از دوش گذشتست و کمر هم
گر صلح نخواهی به من، از جنگ چه مانع
برخیز که ما تیغ نهادیم و سپر هم
مرغانِ چمن، بال به پرواز شکستند
ما را نبود قوّت افشاندن پر هم
از هول شب گور نترسیم که ما را
بسیار شب این طور گذشتست و بتر هم
فیّاض برد دردِ سر از کوی تو فردا
سهلست مدارای تو یک روز دگر هم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
دلا هنوز امیدی به چشم تر داریم
گمان صد اثر از آه بیاثر داریم
اگر اجازت آهی دهی به قوّت ضعف
امید هست که خود را ز خاک برداریم
پس از شکست به ساحل رسد سفینة موج
شکستهایم و همان بیم صد خطر داریم
در آن چمن که نسیم از حریر گل بیزند
پرند ناله به گلدوزی شرر داریم
شرابِ رنگ زند موج در پیالة گل
در آن چمن که به یادت پیاله برداریم
درین هوا که سبکروحی از نسیم پُرست
دماغی از نفس گل شکفتهتر داریم
درین بهارِ هوس چون نسیم لاله و گل
بدین خوشیم که بر موج خون گذر داریم
شبی به بزم گشودی تو جیب و ما از ذوق
هنوز آینة صبح در نظر داریم
ز ضعف خسته دلی همچو نالة عشّاق
نمیرسیم به جایی، ولی اثر داریم
فریب لطف زبانّی او مخور فیّاض
تو از زبانش و ما از دلش خبر داریم
گمان صد اثر از آه بیاثر داریم
اگر اجازت آهی دهی به قوّت ضعف
امید هست که خود را ز خاک برداریم
پس از شکست به ساحل رسد سفینة موج
شکستهایم و همان بیم صد خطر داریم
در آن چمن که نسیم از حریر گل بیزند
پرند ناله به گلدوزی شرر داریم
شرابِ رنگ زند موج در پیالة گل
در آن چمن که به یادت پیاله برداریم
درین هوا که سبکروحی از نسیم پُرست
دماغی از نفس گل شکفتهتر داریم
درین بهارِ هوس چون نسیم لاله و گل
بدین خوشیم که بر موج خون گذر داریم
شبی به بزم گشودی تو جیب و ما از ذوق
هنوز آینة صبح در نظر داریم
ز ضعف خسته دلی همچو نالة عشّاق
نمیرسیم به جایی، ولی اثر داریم
فریب لطف زبانّی او مخور فیّاض
تو از زبانش و ما از دلش خبر داریم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
چو گرد چند به دنبال کاروان گشتن
توان به بال و پر مصرعی جهان گشتن
مراد جلوة نازست از سهی قدّان
وگرنه گِرد سرِ سرو میتوان گشتن
ترحّمی که به من کردهای گناه تو نیست
که از تصرّف عشق است مهربان گشتن
ز پیریم چه غم اکنون که ممکن است مرا
رخ تو دیدن و بار دگر جوان گشتن
چه خوش نماست از آن تندخو مرا فیّاض
به گریه دیدن و خندیدن و روان گشتن
توان به بال و پر مصرعی جهان گشتن
مراد جلوة نازست از سهی قدّان
وگرنه گِرد سرِ سرو میتوان گشتن
ترحّمی که به من کردهای گناه تو نیست
که از تصرّف عشق است مهربان گشتن
ز پیریم چه غم اکنون که ممکن است مرا
رخ تو دیدن و بار دگر جوان گشتن
چه خوش نماست از آن تندخو مرا فیّاض
به گریه دیدن و خندیدن و روان گشتن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
گرت هواست به هر نیک و بد به سر بردن
دلی چو آینه باید به دست آوردن
به هرزه جان چه کَند کوهکن نمیداند
که روزی دگران را نمی توان خوردن
به جانفشانی اگر ابروت اشاره کند
توان به دست اجل مفت جان به در بردن
ستم به حال دل دشمنان ستم باشد
دلی که دوست نداری چه باید آزردن!
به آب زندگی خضر کس نپردازد
به حسرت لب لعل تو تا توان مردن
چه غم به معجزة نوح کار اگر افتد
که دامن مژهای میتوانم افشردن
به گلبنم که نظر کردة خزان بلاست
گل همیشه بهارست ذوق پژمردن
چنان طراوت گل ریخت موج بر سر هم
که در هوای چمن غوطه میتوان خوردن
چه میخوری غم دلگیری از فلک فیّاض
چو آبِ آینه شو دل نهادِ افسردن
دلی چو آینه باید به دست آوردن
به هرزه جان چه کَند کوهکن نمیداند
که روزی دگران را نمی توان خوردن
به جانفشانی اگر ابروت اشاره کند
توان به دست اجل مفت جان به در بردن
ستم به حال دل دشمنان ستم باشد
دلی که دوست نداری چه باید آزردن!
به آب زندگی خضر کس نپردازد
به حسرت لب لعل تو تا توان مردن
چه غم به معجزة نوح کار اگر افتد
که دامن مژهای میتوانم افشردن
به گلبنم که نظر کردة خزان بلاست
گل همیشه بهارست ذوق پژمردن
چنان طراوت گل ریخت موج بر سر هم
که در هوای چمن غوطه میتوان خوردن
چه میخوری غم دلگیری از فلک فیّاض
چو آبِ آینه شو دل نهادِ افسردن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
نه تنها در چمن از زوی گل گل میتوان چیدن
که سنبل از نسیم شاخ سنبل میتوان چیدن
دل درد آشنا ای آنکه داری در چمن بخرام
که گل از نالههای زار بلبل میتوان چیدن
بهار گلستان حسن را نازم که در عهدش
بنفشه از خط و سنبل ز کاکل میتوان چیدن
ز بس صحن چمن از خندة گلزار خرم شد
در او چون دست گلباز از هوا گل میتوان چیدن
توان چیدن گل وصلش به دست آرزو فیّاض
ولیکن این گل از شاخ تحمّل میتوان چیدن
که سنبل از نسیم شاخ سنبل میتوان چیدن
دل درد آشنا ای آنکه داری در چمن بخرام
که گل از نالههای زار بلبل میتوان چیدن
بهار گلستان حسن را نازم که در عهدش
بنفشه از خط و سنبل ز کاکل میتوان چیدن
ز بس صحن چمن از خندة گلزار خرم شد
در او چون دست گلباز از هوا گل میتوان چیدن
توان چیدن گل وصلش به دست آرزو فیّاض
ولیکن این گل از شاخ تحمّل میتوان چیدن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
بلبلان را همچو رویت کم به دست آید گلی
چون تو کی در گلشن عالم به دست آید گلی
منتی نه از بهار او را نه بیمی از خزان
همچو داغ عشق خوبان کم به دست آید گلی
دست خالی گل نچیند در چمن، باور مکن
غنچه را بیکیسة درهم به دست آید گلی!
آشنایان را نپنداری که در گلزار دهر
بیگزند خارِ نامحرم به دست آید گلی!
بیرخت محروم از گلشن چه ذوقی باشدش
هر که را در حلقة ماتم به دست آید گلی
آب و رنگ عارضت از اشک من باشد، کجا
باغ را بیگریه شبنم به دست آید گلی!
سیر گلزار هوس فیّاض تا کی میکنی
خو به حسرت کن که اینجا هم به دست آید گُلی
چون تو کی در گلشن عالم به دست آید گلی
منتی نه از بهار او را نه بیمی از خزان
همچو داغ عشق خوبان کم به دست آید گلی
دست خالی گل نچیند در چمن، باور مکن
غنچه را بیکیسة درهم به دست آید گلی!
آشنایان را نپنداری که در گلزار دهر
بیگزند خارِ نامحرم به دست آید گلی!
بیرخت محروم از گلشن چه ذوقی باشدش
هر که را در حلقة ماتم به دست آید گلی
آب و رنگ عارضت از اشک من باشد، کجا
باغ را بیگریه شبنم به دست آید گلی!
سیر گلزار هوس فیّاض تا کی میکنی
خو به حسرت کن که اینجا هم به دست آید گُلی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
اگر چو شمع زمانی در انجمن بنشینی
ز سبزة پر پروانه در چمن بنشینی
هزار سال به دشمن نشینی و بشکیبی
دلت بگیرد اگر لحظهای به من بنشینی
ز لطف تن نتوانی که در چمن به فراغت
برهنه گردی و در سایة سمن بنشینی
رسی به کنه وجود و عدم ولیک به دقت
هزار سال که در فکر آن دهن بنشینی
به سایة تو در آتش نشیمن است چمن را
به زیر گل چو تو با تای پیرهن بنشینی
به قامت ار بخرامی تو سرو سرو خرامی
به عارض ار بنشینی چمن چمن بنشینی
تیمز نیک و بدت هست فرق عشق و هوس کن
چه لازمست که گوشی بهر سخن بنشینی
چرا در آینة اتحاد چهره نبینی
که گر به من بنشینی بخویشتن بنشینی
پناه عصمت عشق ار دهد امانِ تو فیّاض
فرشته خیزی اگر خود با هرمن بنشینی
ز سبزة پر پروانه در چمن بنشینی
هزار سال به دشمن نشینی و بشکیبی
دلت بگیرد اگر لحظهای به من بنشینی
ز لطف تن نتوانی که در چمن به فراغت
برهنه گردی و در سایة سمن بنشینی
رسی به کنه وجود و عدم ولیک به دقت
هزار سال که در فکر آن دهن بنشینی
به سایة تو در آتش نشیمن است چمن را
به زیر گل چو تو با تای پیرهن بنشینی
به قامت ار بخرامی تو سرو سرو خرامی
به عارض ار بنشینی چمن چمن بنشینی
تیمز نیک و بدت هست فرق عشق و هوس کن
چه لازمست که گوشی بهر سخن بنشینی
چرا در آینة اتحاد چهره نبینی
که گر به من بنشینی بخویشتن بنشینی
پناه عصمت عشق ار دهد امانِ تو فیّاض
فرشته خیزی اگر خود با هرمن بنشینی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - مطلع سوم
جلوه ات دوش که سامان چمن می آراست
پیش شمشاد قدت سرو نشست و برخاست
سایه سرمه ز نامحرمی آنجا نفتد
کنج چشمت که حرم گاه عروسان حیاست
حسرت شوق به انداز گریبان نرسد
سخن عقده گشایی تو در بند قباست
هر که درد تو به اندازه طاقت خواهد
بر از آن درد نبیند که سزاوار دواست
طور او وقت تجلی ببرد صبر از دست
ضبط دل با تو نه در حوصله طاقت ماست
عاشقان گرد ره وعده خوبان مخورید
نامه وصل بتان بر پر سیمرغ وفاست
اگر از راست نرنجد دل کم حوصله ام
حد عشق من و حسن تو کجا تا به کجاست
عشقم از هر چه توان گفت فزون است ولی
نتوان خواست ترا درخور حسنی که تراست
با چنین حسن مکن منع من از خواهش خویش
که ترا دیدن و عاشق نشدن کار خداست
ابر را مایه ز دریاست ولی چشم مرا
مژه ابریست که سرمایه ده صد دریاست
هر یک از دیده جدا خون دلم صرف کنند
غلط است اینکه اگر کیسه جدا کاسه جداست
پنبه در گوش نه ای گمشده وادی عشق
آنکه ره می زند این قافله را بانگ دراست
هرچه با خسته دلم غمزه بی رحم تو کرد
نگه گوشه چشمان تو عذر همه خواست
عمرها از تو به دل تخم وفا کاشته ام
آنچه برداشته ام حاصل این کشت جفاست
پختگی دل به وفای تو نهادن بوده است
آنچه می سوزدم اکنون طمع خام وفاست
گرچه ناکام توام شادم ازین کز دو جهان
به ولای شه مردان دم من کام رواست
شه اقلیم ولایت علی عالی قدر
که بر آیات جلالش دو جهان تنگ فضاست
کبریایش چو درآید به تجلی صفات
فتنه از کثرت اندیشه فتد در کم و کاست
خویش را در بغل فتنه نهان می خواهد
در مقامی که کفش قطره فشان بر دریاست
بحر از خجلت دستش به عرق می افتد
قطره را کی سر و سامان شکوه دریاست
مهر در پیش رخش دست نهد بر سر چشم
ذره را تاب نظر بازی خورشید کجاست
جوهر گل نگشاید گره پیشانی
تا شنیدست که او نایب دیوان قضاست
این خدا داند و آن نایب تقدیر خدا
کفر را بر سر این مساله با دین غوغاست
نه فلک نقطه موهوم نماید به نظر
در بر قصر جلالش که جهان تنهاست
قدرش آنجا که زند خیمه به صحرای ظهور
عرش را جا ز ادب در پس دیوار خفاست
با تمنای عطای کفش از گوهر کام
دامن فقر گرانمایه تر از جیب غناست
قبه بارگه اوست که از رفعت شان
چرخ را در کنف سایه دیوارش جاست
سایه بام وی آخر به سر چرخ افتاد
بیضه جغد ببینید که در ظل هماست
نه کنون شد شرفش قافله سالار وجود
قدرش از روز ازل سلسله جنبان قضاست
چرخ اگر کوی تو با کعبه شود مشتبه اش
بی تمیزی است که نشناخته دست چپ و راست
بر در کعبه قدر تو همان قبله خلق
که دراو حلقه در حلقه چشم بیناست
من در حلقه بگوشی زنم و در رشگم
که به گوش فلک آوازه این حلقه رساست
خون لعل از رگ کان نشتر جود تو گشود
بسکه از رشک عطای تو تبش در اعضاست
در زمان کف دربار تو از دعوی جود
خاک در کاسه تر از کان ز خجالت دریاست
آب شمشیر تو از تشنگی اش نرهاند
مرض دشمن جاه تو مگر استسقاست
برق شمشیر تو هرگه جهد از ابر غلاف
لشکر خصم ترا وعده باران بلاست
دشمن جاه ترا راه عدم گم نشود
کز دم تیغ کجت جاده دارد ره راست
جوهر تیغ تو در بیضه سمندر دارد
زان در آتشکده تیغ شر ربارش جاست
شعله قهر خدا خصم تو در تیغ تو دید
به یداللهیت اقرار اگر کرد بجاست
تا نشد تیغ تو کج راه خدا راست نشد
ابروی تیغ تو در وادی دین قبله نماست
دوستان شعله تیغ تو نبینند به خواب
التفات دم تیغ تو نصیب اعداست
بیضه جوهر تیغت چو دهد جوجه مرگ
آبش از خون سر دشمن و از مغز غذاست
وعده هایی که به پیکان تو کردست اجل
نرسد تا به دل خصم تو کی گردد راست؟
به رسالت نرود جز به سوی سینه خصم
بسته بر بال و پر تیر تو مکتوب فناست
زره چشم مکن سخت که رد نتوان کرد
سخن تیر تو در حق عدو حکم قضاست
سخنش سخت اثر در دل بدخواه تو کرد
ناوک خصم فریب تو زبانش گیراست
هر دم از کوتهی بخت چرا می نالد
سر خصمت که به فتراک کمند تو رساست
نیزه در گوش سمند تو ندانم که چه گفت
که جدا هر سر موئیش به شوخی برخاست
آن سبکرو که چو در دیده نهد پا گویی
که در آیینه دل صورت جان جلوه نماست
گرم سیری که چو گردن به عنان باز نهد
آنچه بر خاطر گردش نرسد باد صباست
شوخ چشمی که ز آسیب تنک چشمی او
دست بر پشت وی آن کس که رسانیده حناست
ندهد تن به تماشا که چو آهوی نگاه
مژه تا باز گشایی ز نظر ناپیداست
توسن عمر اگر سرعت ازو وام کند
خضر را عمر ابد مایه یک عهد صباست
مضطرب چون نشود گاه سبک خیزی او!
سم او خاره و میدان فلک پر میناست
میخ در چشم هلال ارکند از نعل سزد
دست وپایی که ز خون شفقش رنگ حناست
این چنین کز دو جهان رفته روا دانستم
که ز یکرنگی نعلش مه نو نیم رواست
نبود در ضرر از آتش و آبش که چو باد
گذرش گاه بر آتشکده گه بر دریاست
بر سرش شعله صفت دسته کاکل گویی
طره دود پریشان شده در دست صباست
باد آهی شود آشفته مگر موی گسست؟
به نگاهی جهد از جای مگر رنگ حیاست!
زین به پشت وی از آراستگی چون طاووس
دو رکاب از دو طرف حلقه چشم عذراست
دم از آشفته سری موی سر مجنون است
یال در سلسله بندی سر زلف لیلاست
جعد یال از دل سودازده اندوه بر است
گره موی دم از رشته جان عقده گشاست
به گه جلوه گری کاکل آشفته او
سر خط زلف پریشان عروسان ختاست
حمله اش در جگر کون و مکان رخنه فکن
وز دل فتح و ظفر شیهه او زنگ زد است
چشم نصرت همه بر نقش پی اوست بلی
صورت فتح در آیینه نعلش پیداست
زنگ اگر از دل ایام برد جا دارد
گرد راهش که بر آیینه خورشید ضیاست
کس ندیدست چو او دیده به جز همت تو
که به یک گام تواند ز دو عالم برخاست
ای منیعی که بشد لفظ تو تا زیب سخن
معنی پرده نشین چهره نیارست آراست
در مذاق فصحا طعم سخن بی مزه بود
تا نکرد از نمک لفظ فصیحت مزه راست
گوهر لفظ تو سیراب به نوعی است ز فیض
که چو امواج در او فوج معانی به شناست
به کلام تو بسنجند کلام دگری
که به دریای سخن گوهر لفظت یکتاست
فکر ارباب سخن گرچه بلندست ولی
نسبت سحر به اعجاز کجا تا به کجاست
شبچراغی است کلام تو که از پرتو آن
گوش چون دیده به اسرار معانی بیناست
می زند جوش ز گوش دل من چشمه نوش
که ز شیرینی لفظ تو پر از شهد صداست
دفترت طرفه سوادی است در اقلیم سخن
کز دم عیسی و آب خضرش آب و هواست
خطه فیض که در سایه سرچشمه آن
عمرها شد که خضر منتظر آب بقاست
سر خط مسطر او جدول فیضی است روان
عوض ریگ در او گوهر معنی پیداست
حلقه حرف کجش را دو جهان حلقه به گوش
در کف پیر خرد هر الف او چو عصاست
حلقه میم چو لعل لب خوبان به مزه
همچو ابروی بتان دایره نون ناراست
سرمه چشم جهان بین مضامین دقیق
خط و خال رخ خوبان معانی رساست
ابجد علم به تعلیم خدا کرده روان
فطرتت کو به دبستان ازل می پیراست
عقل کل در کف او لوح الفبا بودست
طفل طبعت چو دبستان ازل می آراست
قلم عقل ترا صفحه مشقی نشود
عقل اول که کهن نسخه تصویر قضاست
تاب خمیازه به آغوش دهد علم دو کون
هر کجا کنه تو در حوصله سنجی برخاست
درک کنهت نشود دست زد فهم کسی
این عروسی است که در حجله گه علم خداست
حسرت مرقد پاک تو دلم می سوزد
که در آن روضه مرا نقد جهان در کف پاست
حبذا روضه پرنور که در سایه آن
می توان دید کلید در فردوس کجاست
مهر اگر تیره شود شمع شبستانش هست
گر فتد چرخ ز پا قبّه او پابرجاست
خادمش شمع به کف شام چو بیرون آید
علم صبح تو گویی که ز مشرق برخاست
هر طرف بال و پر سوخته افتد ز ملک
چون ز نو خادم او چهره شمعی آراست
دود این شمع چو از دور عیان دید کلیم
در شک افتاد که از طور چراغی پیداست
عرش و کرسی چو فلک گرد سرش می گردند
دل خورشید ز قندیل زرش خون پالاست
مهر رادعوی هم چشمی شمعش مرض است
چرخ را همسری دود چراغش سوداست
قدر این قبه بلندست به حدی که به جهد
سر اندیشه به فتراک درش نیم رساست
به فریب چمن خلد ز دستش ندهم
گر ز راه تو مرا آبله ای بر کف پاست
گرچه از ذره کمم در دو جهان لیک چه غم
که دل از مهر توام ذره خورشید نماست
حرف عشق تو مرا ورد زبانست و دلست
چه غم ارطاعت من جمله ازین شغل قضاست
قد خمید از غم عشق تو و شادم که مرا
در همه عمر همین است نمازی که اداست
شکوه پیش تو ز بی مهری گردون نکنم
کاین غباری است که از راه تو روزی برخاست
بسته کام نیم پیش تو با دعوی عشق
که به ناکامیم اینک ز تو صد کام رواست
بس بود از توام این کام که روزی شنوم
از زبان تو که فیاض سگ کوچه ماست
حلقه بندگی تست به گوشم ز ازل
از سر زلف تو در گردن جان سلسله هاست
سگ زنجیر توام از که زنم لاف وفا
کار در دست توام از که شود کارم راست!
دست گیر دو جهانی و من افتاده ز پا
اگرم دست نگیری نتوانم برخاست
عرض ناکرده کنم شرخ تمنای تو طی
که ازین فرض ترم گام سخن عرض دعاست
تا بود ناصیه صبح درخشان از نور
تا ز آیینه شب صیقل مه زنگ زد است
صبح احباب بدین مژده فروزان بادا
که مه روی تو مهتاب کتان اعداست
ورد شام و سحرم شغل دعاگویی تو
تا ز سیمای سحر رنگ اجابت پیداست
پیش شمشاد قدت سرو نشست و برخاست
سایه سرمه ز نامحرمی آنجا نفتد
کنج چشمت که حرم گاه عروسان حیاست
حسرت شوق به انداز گریبان نرسد
سخن عقده گشایی تو در بند قباست
هر که درد تو به اندازه طاقت خواهد
بر از آن درد نبیند که سزاوار دواست
طور او وقت تجلی ببرد صبر از دست
ضبط دل با تو نه در حوصله طاقت ماست
عاشقان گرد ره وعده خوبان مخورید
نامه وصل بتان بر پر سیمرغ وفاست
اگر از راست نرنجد دل کم حوصله ام
حد عشق من و حسن تو کجا تا به کجاست
عشقم از هر چه توان گفت فزون است ولی
نتوان خواست ترا درخور حسنی که تراست
با چنین حسن مکن منع من از خواهش خویش
که ترا دیدن و عاشق نشدن کار خداست
ابر را مایه ز دریاست ولی چشم مرا
مژه ابریست که سرمایه ده صد دریاست
هر یک از دیده جدا خون دلم صرف کنند
غلط است اینکه اگر کیسه جدا کاسه جداست
پنبه در گوش نه ای گمشده وادی عشق
آنکه ره می زند این قافله را بانگ دراست
هرچه با خسته دلم غمزه بی رحم تو کرد
نگه گوشه چشمان تو عذر همه خواست
عمرها از تو به دل تخم وفا کاشته ام
آنچه برداشته ام حاصل این کشت جفاست
پختگی دل به وفای تو نهادن بوده است
آنچه می سوزدم اکنون طمع خام وفاست
گرچه ناکام توام شادم ازین کز دو جهان
به ولای شه مردان دم من کام رواست
شه اقلیم ولایت علی عالی قدر
که بر آیات جلالش دو جهان تنگ فضاست
کبریایش چو درآید به تجلی صفات
فتنه از کثرت اندیشه فتد در کم و کاست
خویش را در بغل فتنه نهان می خواهد
در مقامی که کفش قطره فشان بر دریاست
بحر از خجلت دستش به عرق می افتد
قطره را کی سر و سامان شکوه دریاست
مهر در پیش رخش دست نهد بر سر چشم
ذره را تاب نظر بازی خورشید کجاست
جوهر گل نگشاید گره پیشانی
تا شنیدست که او نایب دیوان قضاست
این خدا داند و آن نایب تقدیر خدا
کفر را بر سر این مساله با دین غوغاست
نه فلک نقطه موهوم نماید به نظر
در بر قصر جلالش که جهان تنهاست
قدرش آنجا که زند خیمه به صحرای ظهور
عرش را جا ز ادب در پس دیوار خفاست
با تمنای عطای کفش از گوهر کام
دامن فقر گرانمایه تر از جیب غناست
قبه بارگه اوست که از رفعت شان
چرخ را در کنف سایه دیوارش جاست
سایه بام وی آخر به سر چرخ افتاد
بیضه جغد ببینید که در ظل هماست
نه کنون شد شرفش قافله سالار وجود
قدرش از روز ازل سلسله جنبان قضاست
چرخ اگر کوی تو با کعبه شود مشتبه اش
بی تمیزی است که نشناخته دست چپ و راست
بر در کعبه قدر تو همان قبله خلق
که دراو حلقه در حلقه چشم بیناست
من در حلقه بگوشی زنم و در رشگم
که به گوش فلک آوازه این حلقه رساست
خون لعل از رگ کان نشتر جود تو گشود
بسکه از رشک عطای تو تبش در اعضاست
در زمان کف دربار تو از دعوی جود
خاک در کاسه تر از کان ز خجالت دریاست
آب شمشیر تو از تشنگی اش نرهاند
مرض دشمن جاه تو مگر استسقاست
برق شمشیر تو هرگه جهد از ابر غلاف
لشکر خصم ترا وعده باران بلاست
دشمن جاه ترا راه عدم گم نشود
کز دم تیغ کجت جاده دارد ره راست
جوهر تیغ تو در بیضه سمندر دارد
زان در آتشکده تیغ شر ربارش جاست
شعله قهر خدا خصم تو در تیغ تو دید
به یداللهیت اقرار اگر کرد بجاست
تا نشد تیغ تو کج راه خدا راست نشد
ابروی تیغ تو در وادی دین قبله نماست
دوستان شعله تیغ تو نبینند به خواب
التفات دم تیغ تو نصیب اعداست
بیضه جوهر تیغت چو دهد جوجه مرگ
آبش از خون سر دشمن و از مغز غذاست
وعده هایی که به پیکان تو کردست اجل
نرسد تا به دل خصم تو کی گردد راست؟
به رسالت نرود جز به سوی سینه خصم
بسته بر بال و پر تیر تو مکتوب فناست
زره چشم مکن سخت که رد نتوان کرد
سخن تیر تو در حق عدو حکم قضاست
سخنش سخت اثر در دل بدخواه تو کرد
ناوک خصم فریب تو زبانش گیراست
هر دم از کوتهی بخت چرا می نالد
سر خصمت که به فتراک کمند تو رساست
نیزه در گوش سمند تو ندانم که چه گفت
که جدا هر سر موئیش به شوخی برخاست
آن سبکرو که چو در دیده نهد پا گویی
که در آیینه دل صورت جان جلوه نماست
گرم سیری که چو گردن به عنان باز نهد
آنچه بر خاطر گردش نرسد باد صباست
شوخ چشمی که ز آسیب تنک چشمی او
دست بر پشت وی آن کس که رسانیده حناست
ندهد تن به تماشا که چو آهوی نگاه
مژه تا باز گشایی ز نظر ناپیداست
توسن عمر اگر سرعت ازو وام کند
خضر را عمر ابد مایه یک عهد صباست
مضطرب چون نشود گاه سبک خیزی او!
سم او خاره و میدان فلک پر میناست
میخ در چشم هلال ارکند از نعل سزد
دست وپایی که ز خون شفقش رنگ حناست
این چنین کز دو جهان رفته روا دانستم
که ز یکرنگی نعلش مه نو نیم رواست
نبود در ضرر از آتش و آبش که چو باد
گذرش گاه بر آتشکده گه بر دریاست
بر سرش شعله صفت دسته کاکل گویی
طره دود پریشان شده در دست صباست
باد آهی شود آشفته مگر موی گسست؟
به نگاهی جهد از جای مگر رنگ حیاست!
زین به پشت وی از آراستگی چون طاووس
دو رکاب از دو طرف حلقه چشم عذراست
دم از آشفته سری موی سر مجنون است
یال در سلسله بندی سر زلف لیلاست
جعد یال از دل سودازده اندوه بر است
گره موی دم از رشته جان عقده گشاست
به گه جلوه گری کاکل آشفته او
سر خط زلف پریشان عروسان ختاست
حمله اش در جگر کون و مکان رخنه فکن
وز دل فتح و ظفر شیهه او زنگ زد است
چشم نصرت همه بر نقش پی اوست بلی
صورت فتح در آیینه نعلش پیداست
زنگ اگر از دل ایام برد جا دارد
گرد راهش که بر آیینه خورشید ضیاست
کس ندیدست چو او دیده به جز همت تو
که به یک گام تواند ز دو عالم برخاست
ای منیعی که بشد لفظ تو تا زیب سخن
معنی پرده نشین چهره نیارست آراست
در مذاق فصحا طعم سخن بی مزه بود
تا نکرد از نمک لفظ فصیحت مزه راست
گوهر لفظ تو سیراب به نوعی است ز فیض
که چو امواج در او فوج معانی به شناست
به کلام تو بسنجند کلام دگری
که به دریای سخن گوهر لفظت یکتاست
فکر ارباب سخن گرچه بلندست ولی
نسبت سحر به اعجاز کجا تا به کجاست
شبچراغی است کلام تو که از پرتو آن
گوش چون دیده به اسرار معانی بیناست
می زند جوش ز گوش دل من چشمه نوش
که ز شیرینی لفظ تو پر از شهد صداست
دفترت طرفه سوادی است در اقلیم سخن
کز دم عیسی و آب خضرش آب و هواست
خطه فیض که در سایه سرچشمه آن
عمرها شد که خضر منتظر آب بقاست
سر خط مسطر او جدول فیضی است روان
عوض ریگ در او گوهر معنی پیداست
حلقه حرف کجش را دو جهان حلقه به گوش
در کف پیر خرد هر الف او چو عصاست
حلقه میم چو لعل لب خوبان به مزه
همچو ابروی بتان دایره نون ناراست
سرمه چشم جهان بین مضامین دقیق
خط و خال رخ خوبان معانی رساست
ابجد علم به تعلیم خدا کرده روان
فطرتت کو به دبستان ازل می پیراست
عقل کل در کف او لوح الفبا بودست
طفل طبعت چو دبستان ازل می آراست
قلم عقل ترا صفحه مشقی نشود
عقل اول که کهن نسخه تصویر قضاست
تاب خمیازه به آغوش دهد علم دو کون
هر کجا کنه تو در حوصله سنجی برخاست
درک کنهت نشود دست زد فهم کسی
این عروسی است که در حجله گه علم خداست
حسرت مرقد پاک تو دلم می سوزد
که در آن روضه مرا نقد جهان در کف پاست
حبذا روضه پرنور که در سایه آن
می توان دید کلید در فردوس کجاست
مهر اگر تیره شود شمع شبستانش هست
گر فتد چرخ ز پا قبّه او پابرجاست
خادمش شمع به کف شام چو بیرون آید
علم صبح تو گویی که ز مشرق برخاست
هر طرف بال و پر سوخته افتد ز ملک
چون ز نو خادم او چهره شمعی آراست
دود این شمع چو از دور عیان دید کلیم
در شک افتاد که از طور چراغی پیداست
عرش و کرسی چو فلک گرد سرش می گردند
دل خورشید ز قندیل زرش خون پالاست
مهر رادعوی هم چشمی شمعش مرض است
چرخ را همسری دود چراغش سوداست
قدر این قبه بلندست به حدی که به جهد
سر اندیشه به فتراک درش نیم رساست
به فریب چمن خلد ز دستش ندهم
گر ز راه تو مرا آبله ای بر کف پاست
گرچه از ذره کمم در دو جهان لیک چه غم
که دل از مهر توام ذره خورشید نماست
حرف عشق تو مرا ورد زبانست و دلست
چه غم ارطاعت من جمله ازین شغل قضاست
قد خمید از غم عشق تو و شادم که مرا
در همه عمر همین است نمازی که اداست
شکوه پیش تو ز بی مهری گردون نکنم
کاین غباری است که از راه تو روزی برخاست
بسته کام نیم پیش تو با دعوی عشق
که به ناکامیم اینک ز تو صد کام رواست
بس بود از توام این کام که روزی شنوم
از زبان تو که فیاض سگ کوچه ماست
حلقه بندگی تست به گوشم ز ازل
از سر زلف تو در گردن جان سلسله هاست
سگ زنجیر توام از که زنم لاف وفا
کار در دست توام از که شود کارم راست!
دست گیر دو جهانی و من افتاده ز پا
اگرم دست نگیری نتوانم برخاست
عرض ناکرده کنم شرخ تمنای تو طی
که ازین فرض ترم گام سخن عرض دعاست
تا بود ناصیه صبح درخشان از نور
تا ز آیینه شب صیقل مه زنگ زد است
صبح احباب بدین مژده فروزان بادا
که مه روی تو مهتاب کتان اعداست
ورد شام و سحرم شغل دعاگویی تو
تا ز سیمای سحر رنگ اجابت پیداست
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در منقبت حضرت فاطمه زهرا(س)
چنان به صحن چمن شد نسیم روحافزار
که دم ز معجز عیسی زند نسیم صبا
رطوبتی است چمن را چنان ز سبزه و گل
که گر بیفشریش آب میچکد ز هوا
ز بس هوا طربانگیز شد به صحن چمن
ز ذوق غنچه نمیگنجد اندرون قبا
چنان که نامیه را فیض عام شد شاید
که آرزو به مطالب رسد به نشو و نما
به نشو سبزه زمان گر نمو کند شاید
که بیمیانجی امروز دی شود فردا
به سعی نشو و نما پرعجب مدان که شود
نهال حسرت عاشق به میوه کامروا
ز فیض بخشی نشو و نما عجب نبود
رسد به بار اجابت اگر نهال دعا
چنین که قامت خوبان نمو کند در حسن
بلند چون نشود نخل حسرت دلها؟
هوای قامت شمشادقامتان دارد
نهال سرو که در باغ میشود رعنا
نهال سرو چمن سر به ابر میساید
ز بس گرفته ز فیض بهار نشو و نما
شود در آب سخن سبز همچو نی در آب
چو سر کنم قلم از بهر وصف آب و هوا
ز بس که عیش فزا گشته موجهای نسیم
کند به کشتی غم کار موجه بر دریا
صبا کند دهن غنچه پر زر از تحسین
چو گردد از پی وصف هوا نفس پیرا
به شاخ تا دم بادی وزیده گشته ز ذوق
به وصف آب و هوا برگ برگ نغمهسرا
چهگونه مرغ نشیند خمش که فیض نسیم
زبان سوسن خاموش را کند گویا
چهسان ز جلوه پرواز بلبل استد باز
کنون که صورت دیبا پرد به بال صبا
توان ز فیض سبکروحی نسیم چمن
پرید بیمدد بال و پر چو رنگ حنا
هوا ز بس که رطوبت گرفته نیست عجب
که کار آب کند با صحیفه موج هوا
چو موج بحر بر آبست موجه سوهان
ز بس که آب گرفتند از هوا اشیا
ز فیض عام طراوت چنان تری شده عام
که زهد نیز نماندست خشک در دنیا
میان سبزه تواند نهان شدن آتش
ز اعتدال طبیعت چو باده در مینا
کنون که سبزه برآمد ز سنگ هست امید
که سبز در دل خوبان کنیم تخم وفا
بیا ببین که در احیای مردگان نبات
نیابت دم عیسی کند نسیم صبا
عموم یافت ز بس اعتدال ممکن گشت
دم ریا شود ار معتدل ولی به ریا
میان ابر سیه آفتاب پنهانست
چو زیر طره شبرنگ چهره زیبا
ز ازدحام سحاب فضای عالم کون
ز بس که راه نیابد به روی ارض ضیا
ره نزول کند گم ز تیرگی باران
از آن فروزد هردم چراغ برق هوا
سپاه ابر به روی هواست چون ظلمات
درو نهان شده باران بهسان آب بقا
ز بس که متصل آید ز قطره رسم شود
هزار دایره بر سطح آب در یک جا
شدست قوس قزح چون کمان حلاجی
که پنبه میزند از ابر و می دهد به هوا
به باغ شاخ گل امروز نایب موسی است
کز آستین خود آرد برون ید بیضا
به وصف آب و هوا چون شوم صحیفهنگار
هزار غنچه معنی شود شکفته مرا
رسید تا به زبانم شکفته میگردد
به آب و تاب کنم چون حدیث غنچه ادا
به سینه غنچه پیکان شکفته جا گیرد
درین هوا چو خدنگی شود ز شست رها
به دهر غنچه نشکفته غنچه دل ماست
وگرنه نامی ماندی ز غنچه چون عنقا
شهاب نیست به شب کز وفور فیض به ارض
ستاره از فلک آید برای کسب هوا
چنان که روحفزا گشته است پنداری
هوا شمیم گرفته ز تربت زهرا
چه تربتی که بود آبروی گوهر دین
چه تربتی که بود نور چشم نور و ضیا
چه تربتی که رسد گر غبار او به فلک
هزار جان گرامی کند به نقد فدا
چه تربتی که بود ننگش از گرانقدری
عبیر جیب و بغل گر نمایدش حورا
خجسته تربت پاکی که گوهر عصمت
درو گرفته چو دُر در دل صدف مأوا
نهال گلشن عصمت گل حدیقه دین
سرور سینه بیکینه رسول خدا
گرانبها صدف گوهر حسین و حسن
قیاس منتج قدر ائمه والا
نتیجهای که ز انتاج قدر او زادند
نتایج کرم و علم و عدل و جود و سخا
پی نتایج احدی عشر ز روی شرف
علی مقدمه کبریست و او صغرا
زهی جلالت قدری که زاده نسبش
بزرگ ملت و دین است تا به روز جزا
سیادت از شرف اوست نور چشم نسب
شرافت از نسب اوست تاج عز و علا
ز بندگان وفایش چه ساره چه هاجر
ز دایگان سرایش چه مریم و حوا
فتان به خاک درش صدهزار حوراوش
دوان به گرد سرش صدهزار آسیهسا
کنیزی حرمش آرزوی بانوی مصر
گدایی درش امید پادشاه سبا
که بود جز وی بنتالرسول والبضعه
کرا جز اوست لقبالبتول والعذرا
هنوز طینت حوا نگشته بود خمیر
که بود نامزدش گشته سروری نسا
بود رعایت عصمت به ذات پاکش ختم
چنان که ختم نبوت به خواجه دو سرا
به خود سپهر چه مقدار ازین هوس بالید
که گردد از پی جاهش کمینه پردهسرا
ولیک غافل ازین در طریق عقل و قیاس
که در حساب چه مقدار گنجد از دریا
مقرنس فلکش پایهای ز قصر جلال
مسدس جهتش عرصهای ز صحن سرا
فضای عالم قدرش اگر بپیمایند
مساحتش نکند وهم لامکان پیدا
عروس کنه جلالش نقاب نگشاید
مگر به حجله علم خدای بیهمتا
به وهم عرصه قدرش نمیتوان پیمود
محیط را نتوان کرد طی به زور شنا
کنند طول زمان حلقه حلقه گر چو کمند
به اوج قصر جلالش هنوز نیست رسا
محیط عرصه قدرش نمیتواند شد
زمان اگر سر خود را گره کند برپا
درین سخن سر مویی نه جای اغراقست
مجردات برونند از دی و فردا
هم این زمان طویل و هم این مکان عریض
نظر به عالم قدس است ذره در صحرا
به چشم ظاهر، قدرش نمیتوان دیدن
نگاه ظاهریان از کجا و او ز کجا
به چشم ظاهر اگر هم نظر کنی بینی
که رفته قدرش از هرچه هست بر بالا
طهارت نسب او را سلامی از آدم
جلالت حسب او را پیامی از حوا
شرافتش به ازل بوده همعنان قدم
جلالتش به ابد رفته هم رکاب بقا
به شیر پرورشش دایگی نموده قدر
به حجر تربیتش یاوری نموده قضا
اگر به حکم خود اینجاش غصب حق ظالم
کند, چه میکند آنجا که حاکم است خدا
اگرچه ایذی او سهل داشت زین چه کند
که کرده است خدا و رسول را ایذا
بزرگوارا آنی که وصف رتبه تو
به جبرئیل و خدا و فرشته است سزا
مرا چه حد که کنم وصف رتبه شأنت
مرا چه حد که شوم درخور تو مدحسرا
تویی که مدح تو کرده خدای عزوجل
تویی که وصف ترا کرده خواجه دو سرا
نقاب قدر تو بگشوده «بضعه منی»
علوشان تو بنموده از «من اذاها»
چه حاجتست به تعریف رتبهات که بسی است
علوشان ترا رتبه ائمه گوا
ز خدمت تو بود جبرائیل منتدار
به دایگی تو گرم شتاب لطف خدا
به چاکری درت آسمان مرادطلب
به خاکروبی تو آفتاب کامروا
فلک به راه وفاق تو میرود شب و روز
از آن پرآبله باشد همیشهاش کف پا
غبار درگهت آرایش نسیم بهار
ز گرد بارگهت آبروی باد صبا
به رتبه تو تواند فلک تشبه کرد
پرد به بال و پر آفتاب اگر حربا
من و مناسبت خدمتت, زهی امید!
من و موافقت طاعتت خجسته رجا!
مرا توقع لطفت بس است حسن عمل
مرا توجه فضلت بس است خیر جزا
زمن نه درخور شأن تو خدمتی لایق
زمن نه در حق جاهت ستایشی بسزا
من و ستایش فضل تو دعویی است خلاف
من و سرودن مدحت مظنهایست خطا
مرا ز دعوی مدحت نه غیر ازین مطلب
مرا ز لاف مدیحت نه هیچ کام الا
که معترف به جلال توأم زهی توفیق
که معرفت به توام حاصل است شکر خدا
همیشه تا که ز لطف و ز قهر در عالم
معززند احبا مذللند اعدا
عزیز لطف تو بادا چو دوستان فیاض
ذیل قهر تو اعدا همیشه در همهجا
که دم ز معجز عیسی زند نسیم صبا
رطوبتی است چمن را چنان ز سبزه و گل
که گر بیفشریش آب میچکد ز هوا
ز بس هوا طربانگیز شد به صحن چمن
ز ذوق غنچه نمیگنجد اندرون قبا
چنان که نامیه را فیض عام شد شاید
که آرزو به مطالب رسد به نشو و نما
به نشو سبزه زمان گر نمو کند شاید
که بیمیانجی امروز دی شود فردا
به سعی نشو و نما پرعجب مدان که شود
نهال حسرت عاشق به میوه کامروا
ز فیض بخشی نشو و نما عجب نبود
رسد به بار اجابت اگر نهال دعا
چنین که قامت خوبان نمو کند در حسن
بلند چون نشود نخل حسرت دلها؟
هوای قامت شمشادقامتان دارد
نهال سرو که در باغ میشود رعنا
نهال سرو چمن سر به ابر میساید
ز بس گرفته ز فیض بهار نشو و نما
شود در آب سخن سبز همچو نی در آب
چو سر کنم قلم از بهر وصف آب و هوا
ز بس که عیش فزا گشته موجهای نسیم
کند به کشتی غم کار موجه بر دریا
صبا کند دهن غنچه پر زر از تحسین
چو گردد از پی وصف هوا نفس پیرا
به شاخ تا دم بادی وزیده گشته ز ذوق
به وصف آب و هوا برگ برگ نغمهسرا
چهگونه مرغ نشیند خمش که فیض نسیم
زبان سوسن خاموش را کند گویا
چهسان ز جلوه پرواز بلبل استد باز
کنون که صورت دیبا پرد به بال صبا
توان ز فیض سبکروحی نسیم چمن
پرید بیمدد بال و پر چو رنگ حنا
هوا ز بس که رطوبت گرفته نیست عجب
که کار آب کند با صحیفه موج هوا
چو موج بحر بر آبست موجه سوهان
ز بس که آب گرفتند از هوا اشیا
ز فیض عام طراوت چنان تری شده عام
که زهد نیز نماندست خشک در دنیا
میان سبزه تواند نهان شدن آتش
ز اعتدال طبیعت چو باده در مینا
کنون که سبزه برآمد ز سنگ هست امید
که سبز در دل خوبان کنیم تخم وفا
بیا ببین که در احیای مردگان نبات
نیابت دم عیسی کند نسیم صبا
عموم یافت ز بس اعتدال ممکن گشت
دم ریا شود ار معتدل ولی به ریا
میان ابر سیه آفتاب پنهانست
چو زیر طره شبرنگ چهره زیبا
ز ازدحام سحاب فضای عالم کون
ز بس که راه نیابد به روی ارض ضیا
ره نزول کند گم ز تیرگی باران
از آن فروزد هردم چراغ برق هوا
سپاه ابر به روی هواست چون ظلمات
درو نهان شده باران بهسان آب بقا
ز بس که متصل آید ز قطره رسم شود
هزار دایره بر سطح آب در یک جا
شدست قوس قزح چون کمان حلاجی
که پنبه میزند از ابر و می دهد به هوا
به باغ شاخ گل امروز نایب موسی است
کز آستین خود آرد برون ید بیضا
به وصف آب و هوا چون شوم صحیفهنگار
هزار غنچه معنی شود شکفته مرا
رسید تا به زبانم شکفته میگردد
به آب و تاب کنم چون حدیث غنچه ادا
به سینه غنچه پیکان شکفته جا گیرد
درین هوا چو خدنگی شود ز شست رها
به دهر غنچه نشکفته غنچه دل ماست
وگرنه نامی ماندی ز غنچه چون عنقا
شهاب نیست به شب کز وفور فیض به ارض
ستاره از فلک آید برای کسب هوا
چنان که روحفزا گشته است پنداری
هوا شمیم گرفته ز تربت زهرا
چه تربتی که بود آبروی گوهر دین
چه تربتی که بود نور چشم نور و ضیا
چه تربتی که رسد گر غبار او به فلک
هزار جان گرامی کند به نقد فدا
چه تربتی که بود ننگش از گرانقدری
عبیر جیب و بغل گر نمایدش حورا
خجسته تربت پاکی که گوهر عصمت
درو گرفته چو دُر در دل صدف مأوا
نهال گلشن عصمت گل حدیقه دین
سرور سینه بیکینه رسول خدا
گرانبها صدف گوهر حسین و حسن
قیاس منتج قدر ائمه والا
نتیجهای که ز انتاج قدر او زادند
نتایج کرم و علم و عدل و جود و سخا
پی نتایج احدی عشر ز روی شرف
علی مقدمه کبریست و او صغرا
زهی جلالت قدری که زاده نسبش
بزرگ ملت و دین است تا به روز جزا
سیادت از شرف اوست نور چشم نسب
شرافت از نسب اوست تاج عز و علا
ز بندگان وفایش چه ساره چه هاجر
ز دایگان سرایش چه مریم و حوا
فتان به خاک درش صدهزار حوراوش
دوان به گرد سرش صدهزار آسیهسا
کنیزی حرمش آرزوی بانوی مصر
گدایی درش امید پادشاه سبا
که بود جز وی بنتالرسول والبضعه
کرا جز اوست لقبالبتول والعذرا
هنوز طینت حوا نگشته بود خمیر
که بود نامزدش گشته سروری نسا
بود رعایت عصمت به ذات پاکش ختم
چنان که ختم نبوت به خواجه دو سرا
به خود سپهر چه مقدار ازین هوس بالید
که گردد از پی جاهش کمینه پردهسرا
ولیک غافل ازین در طریق عقل و قیاس
که در حساب چه مقدار گنجد از دریا
مقرنس فلکش پایهای ز قصر جلال
مسدس جهتش عرصهای ز صحن سرا
فضای عالم قدرش اگر بپیمایند
مساحتش نکند وهم لامکان پیدا
عروس کنه جلالش نقاب نگشاید
مگر به حجله علم خدای بیهمتا
به وهم عرصه قدرش نمیتوان پیمود
محیط را نتوان کرد طی به زور شنا
کنند طول زمان حلقه حلقه گر چو کمند
به اوج قصر جلالش هنوز نیست رسا
محیط عرصه قدرش نمیتواند شد
زمان اگر سر خود را گره کند برپا
درین سخن سر مویی نه جای اغراقست
مجردات برونند از دی و فردا
هم این زمان طویل و هم این مکان عریض
نظر به عالم قدس است ذره در صحرا
به چشم ظاهر، قدرش نمیتوان دیدن
نگاه ظاهریان از کجا و او ز کجا
به چشم ظاهر اگر هم نظر کنی بینی
که رفته قدرش از هرچه هست بر بالا
طهارت نسب او را سلامی از آدم
جلالت حسب او را پیامی از حوا
شرافتش به ازل بوده همعنان قدم
جلالتش به ابد رفته هم رکاب بقا
به شیر پرورشش دایگی نموده قدر
به حجر تربیتش یاوری نموده قضا
اگر به حکم خود اینجاش غصب حق ظالم
کند, چه میکند آنجا که حاکم است خدا
اگرچه ایذی او سهل داشت زین چه کند
که کرده است خدا و رسول را ایذا
بزرگوارا آنی که وصف رتبه تو
به جبرئیل و خدا و فرشته است سزا
مرا چه حد که کنم وصف رتبه شأنت
مرا چه حد که شوم درخور تو مدحسرا
تویی که مدح تو کرده خدای عزوجل
تویی که وصف ترا کرده خواجه دو سرا
نقاب قدر تو بگشوده «بضعه منی»
علوشان تو بنموده از «من اذاها»
چه حاجتست به تعریف رتبهات که بسی است
علوشان ترا رتبه ائمه گوا
ز خدمت تو بود جبرائیل منتدار
به دایگی تو گرم شتاب لطف خدا
به چاکری درت آسمان مرادطلب
به خاکروبی تو آفتاب کامروا
فلک به راه وفاق تو میرود شب و روز
از آن پرآبله باشد همیشهاش کف پا
غبار درگهت آرایش نسیم بهار
ز گرد بارگهت آبروی باد صبا
به رتبه تو تواند فلک تشبه کرد
پرد به بال و پر آفتاب اگر حربا
من و مناسبت خدمتت, زهی امید!
من و موافقت طاعتت خجسته رجا!
مرا توقع لطفت بس است حسن عمل
مرا توجه فضلت بس است خیر جزا
زمن نه درخور شأن تو خدمتی لایق
زمن نه در حق جاهت ستایشی بسزا
من و ستایش فضل تو دعویی است خلاف
من و سرودن مدحت مظنهایست خطا
مرا ز دعوی مدحت نه غیر ازین مطلب
مرا ز لاف مدیحت نه هیچ کام الا
که معترف به جلال توأم زهی توفیق
که معرفت به توام حاصل است شکر خدا
همیشه تا که ز لطف و ز قهر در عالم
معززند احبا مذللند اعدا
عزیز لطف تو بادا چو دوستان فیاض
ذیل قهر تو اعدا همیشه در همهجا
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در منقبت امام محمدباقر (ع)
طلسم رنگ چمن را بهار بسته چنان
که رنگ بیم ندارد برو شکست خزان
مرور باد صبا بر بساط سبزه دشت
ز موج مخمل خارا درست داده نشان
کنون که یوسف گل شد عزیز مصر چمن
زمانه همچو زلیخا دوباره گشت جوان
به گلشن از دید بیضای برگ غنچه گل
هزار معجزه دارد در آستین پنهان
لباس غرق به خون کرده شاخ گل بر چوب
مگر ز خون سیاووش میکشد تاوان
لطیف طبع ز گلشن نمیشود ممنوع
هزار سلسله دارد اگر چو آب روان
رطوبتی است هوا را که بیمؤونت ابر
به پهن دشت فضا منعقد شود باران
ز فیض آب و هوای چمن عجب نبود
بسان غنچه اگر دلنشین شود پیکان
ز بس لطافت و نازک مزاجی از نم ابر
هوا سرشته در اجزای شاهد بستان
ز بار شبنم بر برگ گل اثر ماند
چنان که بر لب خوبان نشانه دندان
به احتیاط رود در چمن صبا که مباد
شود ز موج تحرک شکسته شاخ نوان
دل از شکستن شاخ است باغبان را جمع
که مومیایی ابر بهار گشته ضمان
ز بس لطیف شد اجزای باغ نزدیک است
که همچو بوی گل از دیدهها شود پنهان
به مردگان بنات نبات در ته خاک
دمد به معجزه دم مسیح نامیه جان
ز میوه نیست عجب از وفور استعداد
که چون شکوفه شود بیشتر ز برگ عیان
ز بس رطوبت اشیا عجب نباشد اگر
ز موج باد صبا تیر خم شود چو کمان
ورق ز بس که رطوبتپذیر شد ز هوا
رقم به صفحه چو نقشی بود بر آب روان
عجب نباشد در باغ چون طلای مذاب
ز بس تری هوا شعلهگر کند سیلان
میان آتش و آب این زمان که یکرنگی است
ز شعله کی پر پروانه را رسد نقصان؟
درین بهار اگر بودی آتش نمرود
درو نه معجزه بودی دمیدن ریحان
ز تازگی و تری در میانه آتش
نهال دود بود همچو سرو در بستان
ز بس گل از سر هر خار بردمد چه عجب
گل سرشکم اگر بر دمیده از مژگان
ز بیرفیقی کس را چه غم که سایه شخص
ز روح بخشی باد صبا پذیرد جان
ز نم بر آینه زآنسان دمیده سبزه رنگ
که شخص عکس تواند درو شدن پنهان
سحر ز آتش چقماق برق درنگرفت
ز بس به سوخته ابر داد نم باران
مگر چو نوح به کشتی کنیم سیر چمن
که موج شبنم در باغ میکند طوفان
به زور جذبه نسیم گل آیدش به مشام
اگر بود قفس عندلیب از سندان
نشاط خنده گل رخت غصه داد به باد
فکنده شبنم اوراق غم به آب روان
ز ذوق زود شکفتن گل نشاطانگیز
به پای طفره کند طی غنچگی آسان
ز بارنم به زمین سود سینه ناقه ابر
و یا زمین ز نمو شد به ابر دست و عنان
به غنچه درنگرم خون دل خورم که چرا
سری به جیب فرو برده با چنین سامان
طریق درد نهفتن ز غنچه دارم یاد
که هست با دل صد پاره دایما خندان
نسیم گل خبر از نشئه جنون دارد
رفیق گو به گلم بر زند در زندان
به گوشهای چمن از ترانه مستی
به بلبلان نگذارند ناله را مستان
چنان هوای چمن در نهاد بلبل مست
سرشته رغبت پرواز در فضای جهان
که گر کنند پر عندلیب را پریتر
بدون منت زور کمان شود پران
کسی که ناله بلبل شنیده میداند
که جیب گل ز چه رو پاره گشته تا دامان
اسیر کنج قفس باد بلبلی که کند
درین بهار به جز مدح شاه ورد زبان
شهی که عرصه جاهش اگر بپیمایند
به عرض او نرسد ریسمان طول زمان
شهی که خیمه قدرش اگر به پای کنند
به قدر پردهسراییست پهن دشت مکان
شهی که بختش اگر سایه گسترد گردد
به زیر سایه یک پایه شش جهت پنهان
امام مشرق و مغرب که آفتاب بلند
بود به پرتو مهرش چو ذره در جولان
محمدبن علی باقرالعلوم که هست
بلند رایت علمش ستون این ایوان
اگر ز چهره علمش نقاب برخیزد
غبار آینه گردد علوم هر دو جهان
نظیر اوست, مجرد اگر بود خورشید
شبیه اوست, مجسم اگر شود قرآن
ردای دانش او دامن ار بیفشاند
رود به باد فنا گرد حکمت یونان
ز گرد کوچه او از ازل تلبس روح
ز فضل سفره او تا ابد تغذی جان
لباس سایه او گر به بر کند خورشید
به کاینات شب و روز میشود یکسان
اگر فکنده دوشش بر آسمان پوشند
ز نارسایی قامت بهپا کشد دامان
عدم دگر نکند رخنه در سرای وجود
کشد ز حفظ اگر بارهای به گرد جهان
ز وسع مملکتش عرصهایست هفت اقلیم
ز قصر مملکتش غرفهایست نه ایوان
به بحر و بر ز قطاران محملش افلاک
به روز و شب ز اجیران مطبخش ارکان
ز منزلش همه بال و پر ملک روبند
چو خاکروبی صحنش کنند فراشان
سرادقات جلالش به عرصهای نزنند
که در دیار مکانست و در حصار زمان
ز هر طرف به دو انگشت ازو گذاره شود
مربع ار بنشیند به کرسی امکان
هزار سال به قصر جلال او نرسد
فلک چو دیو اگر برپرد تنورهزنان
یقین به کنه جلالش نشان نمییابد
خود به هرزه چه میکند کمان گمان
اگر به بحر کمالش فتد شناور وهم
چو موج پر بدود لیک کم رسد به کران
عدد اگرچه صحیح است لاتناهی وی
چو کسر نصف به حصرش نمیرسد به میان
اگرنه بهر عطای کفش بود هرگز
گهر نبندد دریا و زر نسازد کان
ولی چه منت کان است و بحر, دستی را
که خاک را کند اکسیر و سنگ را مرجان
عطای او به کسی کم رسد اگر باشد
چنانکه از دگران حرص پر کند دامان
سحاب اگر ز کفش مرتفع شود گردد
چو دامن فلک آفاق پر در از باران
ز ریزش کف دُربار او خبر دارد
محیط از آن چو فلک گرد میکند دامان
عطای او نه همین لعل و زر بود به مثل
که این دفینه خاکست و آن ذخیره کان
که تا ابد ز عطایای بحر دانش اوست
همه تلذذ روح و همه تعیش جان
زهی به حسن شیم از جهانیان ممتاز
چو شاخ گل که بود سرفراز در بستان
به وسع حوصله تنها, جهان بار خدای
به قدر مرتبه یک تن, خدایگان جهان
به امتیاز مکارم ز همگنان ممتاز
به انفراد محاسن فرید عالمیان
بهار عدل تو گر سایه بر چمن فکند
ز چهره رنگ نگرداندش نهیب خزان
نسیم لطف تو در باغ اگر گذار کند
شکوفه در رحم شاخ میشود خندان
غبار راه تو با چشم اعتبار کند
همان که با شب دیجور ماه نورافشان
به سایه تو چهسان مشتبه شود خورشید!
کسی به شعله نکردست اشتباه دخان
میان رای تو و نور آفتاب بود
تفاوتی که بود در میان علم و عیان
حهعانیان همه اجریخور نصیب تواند
بهخار بن پی گلبن دهند آب روان
سفیدرویتر آید به محشر از طاعت
به آب خاک درت غوطهگر خورد عصیان
هزارساله عبادت ز سر برون نبرد
مخالفان ترا بینصیب از غفران
تمام عمر به یک سجده گربرند به سر
که بیرضای تو, سر میزنند بر سندان
شقاوت از دل دشمن نمیرود به عمل
که سرنوشت نشوید کسی به آب روان
تو لایقی به خلافت ز روی عقل و قیاس
تویی سزای امامت به حجت و برهان
تویی که جابر انصاری از زبان رسول
سلام داده ترا بعد قرنها ز زمان
نه قالب تو کم از روح عیسی مریم
نه ز آستین تو به دست موسی عمران
چو دست معجزه از آستین برون آری
یکیست کار عصای کلیم و چوب شبان
به دست موسی اگر چوب اژدها گردید
شود به امر تو مو بر تن عدو ثعبان
ترا چنان که تویی کوردل اگر نشناخت
ز نقص فطرت شومش بود چه باکت از آن
چو از مشاهده نور عاجز آید کور
به آفتاب درخشان نمیرسد نقصان
خدایگانا, آنی که وصف رتبه تو
نمیتواند کردن خرد به فکر و بیان
که مدح و وصف به قدر شناخت باید کرد
ترا چنانکه تویی خود شناختن نتوان
حواس ظاهر و باطن کجا و طلعت تو
کجاست دیده خفاش و مهر نورافشان
توان به عقل مجرد ترا مشاهده کرد
که درنیاید در ظرف دیده طلعت جان
ولی به عقل نشاید ترا صفت کردن
که در مشاهدهات عقل میشود حیران
ترا ندیده چه گوید؟ چو دید چون گوید؟
که کار گفتن نبود حکایت وجدان
به علم و فضل تو دانستهام ولیک چه سود؟
خدا کند که ببینم ترا به چشم عیان
اگرچه نیست مرا حاصلی به جز تقصیر
اگرچه نیست مرا مایهای به جز نقصان
متاع علم مرا نیست مایه جز سودا
تجارت عملم را نتیجه جز خسران
ولیک مهر تو دارم بس است این عملم
به تست معرفت من مرا بس این عرفان
به فضل تست امیدم, چه کار ازین بهتر
مرا که سود تو باشی دگر چه غم ز زیان
به آب و تاب سخن تاز جمله حیوانات
بود تمیز ذاتی گوهر انسان
معاند تو چو حیوان زبانش الکن باد
متابع تو به وصفت همیشه گرم زبان
تمیز دوست ز دشمن به آب و تاب تو باد
چنانکه در صف خرمهره لؤلؤ و مرجان
در آن زمان که پدر را پسر فراموش است
به یاد خود که ز فیاض خود مکن نسیان
که رنگ بیم ندارد برو شکست خزان
مرور باد صبا بر بساط سبزه دشت
ز موج مخمل خارا درست داده نشان
کنون که یوسف گل شد عزیز مصر چمن
زمانه همچو زلیخا دوباره گشت جوان
به گلشن از دید بیضای برگ غنچه گل
هزار معجزه دارد در آستین پنهان
لباس غرق به خون کرده شاخ گل بر چوب
مگر ز خون سیاووش میکشد تاوان
لطیف طبع ز گلشن نمیشود ممنوع
هزار سلسله دارد اگر چو آب روان
رطوبتی است هوا را که بیمؤونت ابر
به پهن دشت فضا منعقد شود باران
ز فیض آب و هوای چمن عجب نبود
بسان غنچه اگر دلنشین شود پیکان
ز بس لطافت و نازک مزاجی از نم ابر
هوا سرشته در اجزای شاهد بستان
ز بار شبنم بر برگ گل اثر ماند
چنان که بر لب خوبان نشانه دندان
به احتیاط رود در چمن صبا که مباد
شود ز موج تحرک شکسته شاخ نوان
دل از شکستن شاخ است باغبان را جمع
که مومیایی ابر بهار گشته ضمان
ز بس لطیف شد اجزای باغ نزدیک است
که همچو بوی گل از دیدهها شود پنهان
به مردگان بنات نبات در ته خاک
دمد به معجزه دم مسیح نامیه جان
ز میوه نیست عجب از وفور استعداد
که چون شکوفه شود بیشتر ز برگ عیان
ز بس رطوبت اشیا عجب نباشد اگر
ز موج باد صبا تیر خم شود چو کمان
ورق ز بس که رطوبتپذیر شد ز هوا
رقم به صفحه چو نقشی بود بر آب روان
عجب نباشد در باغ چون طلای مذاب
ز بس تری هوا شعلهگر کند سیلان
میان آتش و آب این زمان که یکرنگی است
ز شعله کی پر پروانه را رسد نقصان؟
درین بهار اگر بودی آتش نمرود
درو نه معجزه بودی دمیدن ریحان
ز تازگی و تری در میانه آتش
نهال دود بود همچو سرو در بستان
ز بس گل از سر هر خار بردمد چه عجب
گل سرشکم اگر بر دمیده از مژگان
ز بیرفیقی کس را چه غم که سایه شخص
ز روح بخشی باد صبا پذیرد جان
ز نم بر آینه زآنسان دمیده سبزه رنگ
که شخص عکس تواند درو شدن پنهان
سحر ز آتش چقماق برق درنگرفت
ز بس به سوخته ابر داد نم باران
مگر چو نوح به کشتی کنیم سیر چمن
که موج شبنم در باغ میکند طوفان
به زور جذبه نسیم گل آیدش به مشام
اگر بود قفس عندلیب از سندان
نشاط خنده گل رخت غصه داد به باد
فکنده شبنم اوراق غم به آب روان
ز ذوق زود شکفتن گل نشاطانگیز
به پای طفره کند طی غنچگی آسان
ز بارنم به زمین سود سینه ناقه ابر
و یا زمین ز نمو شد به ابر دست و عنان
به غنچه درنگرم خون دل خورم که چرا
سری به جیب فرو برده با چنین سامان
طریق درد نهفتن ز غنچه دارم یاد
که هست با دل صد پاره دایما خندان
نسیم گل خبر از نشئه جنون دارد
رفیق گو به گلم بر زند در زندان
به گوشهای چمن از ترانه مستی
به بلبلان نگذارند ناله را مستان
چنان هوای چمن در نهاد بلبل مست
سرشته رغبت پرواز در فضای جهان
که گر کنند پر عندلیب را پریتر
بدون منت زور کمان شود پران
کسی که ناله بلبل شنیده میداند
که جیب گل ز چه رو پاره گشته تا دامان
اسیر کنج قفس باد بلبلی که کند
درین بهار به جز مدح شاه ورد زبان
شهی که عرصه جاهش اگر بپیمایند
به عرض او نرسد ریسمان طول زمان
شهی که خیمه قدرش اگر به پای کنند
به قدر پردهسراییست پهن دشت مکان
شهی که بختش اگر سایه گسترد گردد
به زیر سایه یک پایه شش جهت پنهان
امام مشرق و مغرب که آفتاب بلند
بود به پرتو مهرش چو ذره در جولان
محمدبن علی باقرالعلوم که هست
بلند رایت علمش ستون این ایوان
اگر ز چهره علمش نقاب برخیزد
غبار آینه گردد علوم هر دو جهان
نظیر اوست, مجرد اگر بود خورشید
شبیه اوست, مجسم اگر شود قرآن
ردای دانش او دامن ار بیفشاند
رود به باد فنا گرد حکمت یونان
ز گرد کوچه او از ازل تلبس روح
ز فضل سفره او تا ابد تغذی جان
لباس سایه او گر به بر کند خورشید
به کاینات شب و روز میشود یکسان
اگر فکنده دوشش بر آسمان پوشند
ز نارسایی قامت بهپا کشد دامان
عدم دگر نکند رخنه در سرای وجود
کشد ز حفظ اگر بارهای به گرد جهان
ز وسع مملکتش عرصهایست هفت اقلیم
ز قصر مملکتش غرفهایست نه ایوان
به بحر و بر ز قطاران محملش افلاک
به روز و شب ز اجیران مطبخش ارکان
ز منزلش همه بال و پر ملک روبند
چو خاکروبی صحنش کنند فراشان
سرادقات جلالش به عرصهای نزنند
که در دیار مکانست و در حصار زمان
ز هر طرف به دو انگشت ازو گذاره شود
مربع ار بنشیند به کرسی امکان
هزار سال به قصر جلال او نرسد
فلک چو دیو اگر برپرد تنورهزنان
یقین به کنه جلالش نشان نمییابد
خود به هرزه چه میکند کمان گمان
اگر به بحر کمالش فتد شناور وهم
چو موج پر بدود لیک کم رسد به کران
عدد اگرچه صحیح است لاتناهی وی
چو کسر نصف به حصرش نمیرسد به میان
اگرنه بهر عطای کفش بود هرگز
گهر نبندد دریا و زر نسازد کان
ولی چه منت کان است و بحر, دستی را
که خاک را کند اکسیر و سنگ را مرجان
عطای او به کسی کم رسد اگر باشد
چنانکه از دگران حرص پر کند دامان
سحاب اگر ز کفش مرتفع شود گردد
چو دامن فلک آفاق پر در از باران
ز ریزش کف دُربار او خبر دارد
محیط از آن چو فلک گرد میکند دامان
عطای او نه همین لعل و زر بود به مثل
که این دفینه خاکست و آن ذخیره کان
که تا ابد ز عطایای بحر دانش اوست
همه تلذذ روح و همه تعیش جان
زهی به حسن شیم از جهانیان ممتاز
چو شاخ گل که بود سرفراز در بستان
به وسع حوصله تنها, جهان بار خدای
به قدر مرتبه یک تن, خدایگان جهان
به امتیاز مکارم ز همگنان ممتاز
به انفراد محاسن فرید عالمیان
بهار عدل تو گر سایه بر چمن فکند
ز چهره رنگ نگرداندش نهیب خزان
نسیم لطف تو در باغ اگر گذار کند
شکوفه در رحم شاخ میشود خندان
غبار راه تو با چشم اعتبار کند
همان که با شب دیجور ماه نورافشان
به سایه تو چهسان مشتبه شود خورشید!
کسی به شعله نکردست اشتباه دخان
میان رای تو و نور آفتاب بود
تفاوتی که بود در میان علم و عیان
حهعانیان همه اجریخور نصیب تواند
بهخار بن پی گلبن دهند آب روان
سفیدرویتر آید به محشر از طاعت
به آب خاک درت غوطهگر خورد عصیان
هزارساله عبادت ز سر برون نبرد
مخالفان ترا بینصیب از غفران
تمام عمر به یک سجده گربرند به سر
که بیرضای تو, سر میزنند بر سندان
شقاوت از دل دشمن نمیرود به عمل
که سرنوشت نشوید کسی به آب روان
تو لایقی به خلافت ز روی عقل و قیاس
تویی سزای امامت به حجت و برهان
تویی که جابر انصاری از زبان رسول
سلام داده ترا بعد قرنها ز زمان
نه قالب تو کم از روح عیسی مریم
نه ز آستین تو به دست موسی عمران
چو دست معجزه از آستین برون آری
یکیست کار عصای کلیم و چوب شبان
به دست موسی اگر چوب اژدها گردید
شود به امر تو مو بر تن عدو ثعبان
ترا چنان که تویی کوردل اگر نشناخت
ز نقص فطرت شومش بود چه باکت از آن
چو از مشاهده نور عاجز آید کور
به آفتاب درخشان نمیرسد نقصان
خدایگانا, آنی که وصف رتبه تو
نمیتواند کردن خرد به فکر و بیان
که مدح و وصف به قدر شناخت باید کرد
ترا چنانکه تویی خود شناختن نتوان
حواس ظاهر و باطن کجا و طلعت تو
کجاست دیده خفاش و مهر نورافشان
توان به عقل مجرد ترا مشاهده کرد
که درنیاید در ظرف دیده طلعت جان
ولی به عقل نشاید ترا صفت کردن
که در مشاهدهات عقل میشود حیران
ترا ندیده چه گوید؟ چو دید چون گوید؟
که کار گفتن نبود حکایت وجدان
به علم و فضل تو دانستهام ولیک چه سود؟
خدا کند که ببینم ترا به چشم عیان
اگرچه نیست مرا حاصلی به جز تقصیر
اگرچه نیست مرا مایهای به جز نقصان
متاع علم مرا نیست مایه جز سودا
تجارت عملم را نتیجه جز خسران
ولیک مهر تو دارم بس است این عملم
به تست معرفت من مرا بس این عرفان
به فضل تست امیدم, چه کار ازین بهتر
مرا که سود تو باشی دگر چه غم ز زیان
به آب و تاب سخن تاز جمله حیوانات
بود تمیز ذاتی گوهر انسان
معاند تو چو حیوان زبانش الکن باد
متابع تو به وصفت همیشه گرم زبان
تمیز دوست ز دشمن به آب و تاب تو باد
چنانکه در صف خرمهره لؤلؤ و مرجان
در آن زمان که پدر را پسر فراموش است
به یاد خود که ز فیاض خود مکن نسیان
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در منقبت امام موسی کاظم(ع)
ز تاب شعشه آفتاب در سرطان
تنور گرم فلک جدی را کند بریان
ز تاب خور، دم فواره در میان حیاض
شدست چون نفس اژدها شراره فشان
ندانم آه که آتشفروز شد که دگر
جهان چو سینه عشاق گشت آتشدان
نفس کسی نزد از سوزش حرارت دل
که همچو باد نزد دامنی بر آتش جان
ز تاب خور کره نار شد فضای هوا
درو به جای سمندر طیور در طیران
شعاع مهر چو نی سوزد اندرین آتش
چه جای آنکه کنی نسبتش به گرمی آن
زبانخویش برون کرده شعله از گرما
نهاده سینه به ریگ از حرارت آب روان
مکن دم سردی ز باد هم کان نیز
ز تاب مهر به هر جانب است گشته دوان
به جای باد گرفتم دم مسیح بود
که ناوزیده به کس آتشش فتاده به جان
شود چو آتش و افتد به خرمن یعقوب
اگر ز مصر نسیمی وزد سوی کنعان
دم هوا چو دم مرده برنمیآید
ز تاب مهر نفسگیر گشته شخص جهان
ز تاب گرما آن موجه نیست دریا را
که پوست شد به تنش خشک و چین فتاد برآن
ز شغل خویش چنان بازماندهاند اشیا
که ابر هم نکند یاد گریه نیسان
هوا چو شعله برافروختست و بر ز برش
به روی هم متراکم سحاب همچو دخان
جهان چو دانه اخگر شدست از گرمی
سحاب چون کف خاکستریست بر سر آن
چو در رماد که آتش نگاه میدارند
به ابر حفظ حرات نموده تابستان
نه دود بر سر آتش بود که از گرما
فکنده است به سر سایه آتش سوزان
ز تاب مهر عجب نیست گر برند پناه
دگر به سایه عشاق آفتابوشان
تمیز بوالهوس از عاشقست بس مشکل
که هر دلی شده سوزان و هر جگر بریان
پیپناه به دنبال ظل مخروطی
شبانهروز بود آفتاب سرگردان
عیان ز چین سر زلف یار، عارض نیست
به زیر سایه سنبل شدست مهر نهان
ز بحر سینه عشاق خاستست مگر
که گشته در عوض قطره ابر شعلهفشان
چنانکه مایه ابر بهار هست بخار
شدست مایه ابر تموز هم ز دخان
چو آه عاشق گشته است ابر آتشبار
چو ابر آه بود آتشش بود باران
به وصف گرمی آب و هوا درین ایام
زبانهایست مرا در دهن به جای زبان
زبسکه روی زمین داغ شد ز آتش مهر
زبسکه انجمن شعله گشت لالهستان
چنانکه موی نمیروید از نشانه داغ
به صد بهار نگردد ز دشت سبزه عیان
چنان زمانه برافروخت آتشی که مگر
علم زد آتش خشم خدایگان جهان
امام موسی کاظم که شخص حلمش اگر
نه کظم غیظ نمودی ز اهل بغی زمان
بسان کوره تفسیده رکنهای جحیم
ز آتش غضبش برفروختی دوران
تمام مدح ویست و مدایح آباش
اگر ز توریه آگه شوی ور از فرقان
به فص خاتم وی نقش بود امامالناس
دمی که بود ظهورش نهفته در کتمان
اگرنه غایت ایجاد عالمستی او
هنوز بودی آدم به صلب خاک نهان
جهان اگر به جهان جلال او سنجند
محیط کون و مکان قطره است و او عمان
اگر به رتبه او بنگری توانی گفت
که مثل او نبود در قلمرو امکان
شمیم خلق تو روحی دمیده در تن روح
نسیم لطف تو جهانی فزوده بر سر جان
بهار اگر ورقی خواند از گلستانت
کتابخانه گل را دهد به باد خزان
به پیش ابر کف تست باد در کف ابر
ز دست بخشش دست تو خاک بر سر کان
مثال امر تو نافذ شود به خاک ثقیل
برات نهی تو جاری بود بر آب روان
به کوه حلم تو سنجند اگر گرانی کوه
سبک چو گرد رود بر هوا جبال گران
به بحر دست تو گر افکنند قلزم را
ز بیم غرق چو موج از میان رود به کران
به دشمنی تو نافع نمیشود طاعت
به دوستی تو نقصان نمیکند غفران
اگر تو پا ننهی در میانه چون پرگار
رسد به دایره روزگار صد نقصان
نصیحتی ز تو رهبرتر از هزار دلیل
خطابتی ز تو پرنفعتر ز صد برهان
اگرچه نزد خرد نارسیدهای به وجوب
ولی مکان تو صد ره گذشته از امکان
به جام جم نتوان دید آنچه یافت خرد
ز خشت گنبد گردون مشابه تو عیان
به پیش او چه بود هفت گنبد گردون
به جنب او چه کند هشت روضه رضوان
خلاف رای تو زان نقض دین بود که خدای
به تار عهد تو تابیده رشته ایمان
خللپذیر شود پنج رکن دین یکبار
اگرنه مهر تو دینراست اعظمالارکان
اگر به خاک درت تشنه را دهند نوید
دگر هوس نکند آب چشمه حیوان
هوای کوی تو در سر کسی که رفت به خاک
بود به باغ جنان چشم حسرتش نگران
برای حکم تو گل گوش پهن کرده به باغ
که تا تو نهی کنی بنددی ز خنده دهان
زبانگشوده پی عرض مدعا سوسن
که گر تو امر نمایی درآیدی به زبان
اگر ز خاک درت توتیا کند نرگس
شود چو چشم جهاندیده روشناس جهان
عدو هراسد از تو چنانکه سایه ز نور
حذر نماید خصم از تو چون زنار دخان
کسی که خصم ترا دید به سریر چه گفت
بود به جای سلیمان گرفته دیو مکان
خلافتی که به قد تو راست همچو قباست
اگر به خصم پسندی چه باک و نقص از آن
هوای شوکت صاحبقرانیش نبود
کسی که در دو جهانست صاحبالقرآن
ز رنگ و بو بود آرایش جمال عدو
چنان که زینت طاووس باشد از الوان
دلی نبندد عاقل به رنگ بیمعنی
سری ندارد دانا به صورت بیجان
ارادت تو دهد کلک امر را حرکت
کرامت تو دهد حکم نهی را جریان
بدون حکم تو تقدیر کم کند خواهش
خلاف رأی تو کمتر دهد قضا فرمان
همه به موجب حکم خدا کند حرکت
ارادت تو که کلک قضای راست بنان
بزرگوارا آنی که در مدیح تو عقل
سری به جیب فروبرده با هزار بیان
نظر به درک جمال تو عاجزست و ضعیف
سخن به وصف جلال تو قاصر و حیران
پی نوشتن وصف کف تو بحر محیط
اگر مداد شود قطرهایست درخور آن
شود زمین و زمان در شعاع خور مستور
گر از لباس سخن مدحتت شود عریان
من و هوای مدیح تو، کی درست آید
متاع پیرزن و وصل یوسف کنعان!
مرا هوای مدیح تو زیبد ار بالفرض
به پای مهر جهان ذره را رسد جولان
کسی دگر نتواند ترا به مدح ستود
بس است مادحت ایزد، مدایحت قرآن
غرض ز سعی من این بس که یاد من آری
در آن دمی که پدر از پسر کند نسیان
اگر سر است به داغ تو میکنم افسر
اگر دلست به مهر تو مینهم عنوان
دل ار به مهر تو نبود چه میپزد سودا
سر ار به راه تو نبود چه میکند سامان
به حضرت تو مرا آرزوی بسیارست
دگر تو دانی و فیاض و لطف بیپایان
همیشه تا بود آرایش جهان از مهر
کتان ز تابش مه تا که هست در نقصان
بود ز مهر تو آرایش دل احباب
ز ماه طلعت تو نقص دشمنان چو کتان
تنور گرم فلک جدی را کند بریان
ز تاب خور، دم فواره در میان حیاض
شدست چون نفس اژدها شراره فشان
ندانم آه که آتشفروز شد که دگر
جهان چو سینه عشاق گشت آتشدان
نفس کسی نزد از سوزش حرارت دل
که همچو باد نزد دامنی بر آتش جان
ز تاب خور کره نار شد فضای هوا
درو به جای سمندر طیور در طیران
شعاع مهر چو نی سوزد اندرین آتش
چه جای آنکه کنی نسبتش به گرمی آن
زبانخویش برون کرده شعله از گرما
نهاده سینه به ریگ از حرارت آب روان
مکن دم سردی ز باد هم کان نیز
ز تاب مهر به هر جانب است گشته دوان
به جای باد گرفتم دم مسیح بود
که ناوزیده به کس آتشش فتاده به جان
شود چو آتش و افتد به خرمن یعقوب
اگر ز مصر نسیمی وزد سوی کنعان
دم هوا چو دم مرده برنمیآید
ز تاب مهر نفسگیر گشته شخص جهان
ز تاب گرما آن موجه نیست دریا را
که پوست شد به تنش خشک و چین فتاد برآن
ز شغل خویش چنان بازماندهاند اشیا
که ابر هم نکند یاد گریه نیسان
هوا چو شعله برافروختست و بر ز برش
به روی هم متراکم سحاب همچو دخان
جهان چو دانه اخگر شدست از گرمی
سحاب چون کف خاکستریست بر سر آن
چو در رماد که آتش نگاه میدارند
به ابر حفظ حرات نموده تابستان
نه دود بر سر آتش بود که از گرما
فکنده است به سر سایه آتش سوزان
ز تاب مهر عجب نیست گر برند پناه
دگر به سایه عشاق آفتابوشان
تمیز بوالهوس از عاشقست بس مشکل
که هر دلی شده سوزان و هر جگر بریان
پیپناه به دنبال ظل مخروطی
شبانهروز بود آفتاب سرگردان
عیان ز چین سر زلف یار، عارض نیست
به زیر سایه سنبل شدست مهر نهان
ز بحر سینه عشاق خاستست مگر
که گشته در عوض قطره ابر شعلهفشان
چنانکه مایه ابر بهار هست بخار
شدست مایه ابر تموز هم ز دخان
چو آه عاشق گشته است ابر آتشبار
چو ابر آه بود آتشش بود باران
به وصف گرمی آب و هوا درین ایام
زبانهایست مرا در دهن به جای زبان
زبسکه روی زمین داغ شد ز آتش مهر
زبسکه انجمن شعله گشت لالهستان
چنانکه موی نمیروید از نشانه داغ
به صد بهار نگردد ز دشت سبزه عیان
چنان زمانه برافروخت آتشی که مگر
علم زد آتش خشم خدایگان جهان
امام موسی کاظم که شخص حلمش اگر
نه کظم غیظ نمودی ز اهل بغی زمان
بسان کوره تفسیده رکنهای جحیم
ز آتش غضبش برفروختی دوران
تمام مدح ویست و مدایح آباش
اگر ز توریه آگه شوی ور از فرقان
به فص خاتم وی نقش بود امامالناس
دمی که بود ظهورش نهفته در کتمان
اگرنه غایت ایجاد عالمستی او
هنوز بودی آدم به صلب خاک نهان
جهان اگر به جهان جلال او سنجند
محیط کون و مکان قطره است و او عمان
اگر به رتبه او بنگری توانی گفت
که مثل او نبود در قلمرو امکان
شمیم خلق تو روحی دمیده در تن روح
نسیم لطف تو جهانی فزوده بر سر جان
بهار اگر ورقی خواند از گلستانت
کتابخانه گل را دهد به باد خزان
به پیش ابر کف تست باد در کف ابر
ز دست بخشش دست تو خاک بر سر کان
مثال امر تو نافذ شود به خاک ثقیل
برات نهی تو جاری بود بر آب روان
به کوه حلم تو سنجند اگر گرانی کوه
سبک چو گرد رود بر هوا جبال گران
به بحر دست تو گر افکنند قلزم را
ز بیم غرق چو موج از میان رود به کران
به دشمنی تو نافع نمیشود طاعت
به دوستی تو نقصان نمیکند غفران
اگر تو پا ننهی در میانه چون پرگار
رسد به دایره روزگار صد نقصان
نصیحتی ز تو رهبرتر از هزار دلیل
خطابتی ز تو پرنفعتر ز صد برهان
اگرچه نزد خرد نارسیدهای به وجوب
ولی مکان تو صد ره گذشته از امکان
به جام جم نتوان دید آنچه یافت خرد
ز خشت گنبد گردون مشابه تو عیان
به پیش او چه بود هفت گنبد گردون
به جنب او چه کند هشت روضه رضوان
خلاف رای تو زان نقض دین بود که خدای
به تار عهد تو تابیده رشته ایمان
خللپذیر شود پنج رکن دین یکبار
اگرنه مهر تو دینراست اعظمالارکان
اگر به خاک درت تشنه را دهند نوید
دگر هوس نکند آب چشمه حیوان
هوای کوی تو در سر کسی که رفت به خاک
بود به باغ جنان چشم حسرتش نگران
برای حکم تو گل گوش پهن کرده به باغ
که تا تو نهی کنی بنددی ز خنده دهان
زبانگشوده پی عرض مدعا سوسن
که گر تو امر نمایی درآیدی به زبان
اگر ز خاک درت توتیا کند نرگس
شود چو چشم جهاندیده روشناس جهان
عدو هراسد از تو چنانکه سایه ز نور
حذر نماید خصم از تو چون زنار دخان
کسی که خصم ترا دید به سریر چه گفت
بود به جای سلیمان گرفته دیو مکان
خلافتی که به قد تو راست همچو قباست
اگر به خصم پسندی چه باک و نقص از آن
هوای شوکت صاحبقرانیش نبود
کسی که در دو جهانست صاحبالقرآن
ز رنگ و بو بود آرایش جمال عدو
چنان که زینت طاووس باشد از الوان
دلی نبندد عاقل به رنگ بیمعنی
سری ندارد دانا به صورت بیجان
ارادت تو دهد کلک امر را حرکت
کرامت تو دهد حکم نهی را جریان
بدون حکم تو تقدیر کم کند خواهش
خلاف رأی تو کمتر دهد قضا فرمان
همه به موجب حکم خدا کند حرکت
ارادت تو که کلک قضای راست بنان
بزرگوارا آنی که در مدیح تو عقل
سری به جیب فروبرده با هزار بیان
نظر به درک جمال تو عاجزست و ضعیف
سخن به وصف جلال تو قاصر و حیران
پی نوشتن وصف کف تو بحر محیط
اگر مداد شود قطرهایست درخور آن
شود زمین و زمان در شعاع خور مستور
گر از لباس سخن مدحتت شود عریان
من و هوای مدیح تو، کی درست آید
متاع پیرزن و وصل یوسف کنعان!
مرا هوای مدیح تو زیبد ار بالفرض
به پای مهر جهان ذره را رسد جولان
کسی دگر نتواند ترا به مدح ستود
بس است مادحت ایزد، مدایحت قرآن
غرض ز سعی من این بس که یاد من آری
در آن دمی که پدر از پسر کند نسیان
اگر سر است به داغ تو میکنم افسر
اگر دلست به مهر تو مینهم عنوان
دل ار به مهر تو نبود چه میپزد سودا
سر ار به راه تو نبود چه میکند سامان
به حضرت تو مرا آرزوی بسیارست
دگر تو دانی و فیاض و لطف بیپایان
همیشه تا بود آرایش جهان از مهر
کتان ز تابش مه تا که هست در نقصان
بود ز مهر تو آرایش دل احباب
ز ماه طلعت تو نقص دشمنان چو کتان
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - مطلع دوم
ز موج رنگ گل و سبزه در هوای بهار
بهبال جلوه طاووس میپرد گلزار
به نقل آب و هوا حاجت ار فتد یابد
ز نقل آب و هوای چمن شفا بیمار
گرفت ابر ز خجلت دریچه مشرق
چو صبح غنچه دمیدن گرفت در گلزار
چو تشت خون شده از عکس لاله دامن دشت
به نیش برق گشودند تا رگ کهسار
ز موج سبزه و گل بسکه گشته عکسپذیر
به رنگ کاغذ ابری شدست ابر بهار
به ذوق دیدن گل طفل غنچه نرگس
به باغ پیشتر از صبح میشود بیدار
حیا سرشتی اجزای باغ بین که کند
حذر ز سایه دست چنار ساق چنار
رسید شور نسیم بهار و نزدیکست
که چون شکوفه مرا وا شود ز سر دستار
به مقتضای صفای زمانه اهل نظر
کنند از پس دیوار سیر در گلزار
ز بس به حکم صفا چون نگارخانه روم
ز عکس گل شده دیوار باغ پر ز نگار
سزد که بهر تماشای سبزه و لاله
کنند اهل نظر جمله روی در دیوار
چنان ز عکس چمن سبز شد زمین و زمان
که سبز درنظر آید بسان خط غبار
کنند سیر و صفای چمن سبکروحان
که بوی گل شده بر مرکب نسیم سوار
شدست فیض سبکروحی آنچنان شایع
که نیست دیدن زاهد به طبع مستان بار
چو مستعد کمالست هر نهال اینست
که نیست جز سر منصور میوه سر دار
نشاط خنده گل آن قدر سرایت کرد
که نیست ناله بلبل درین بهاران زار
بدان ملایمت آید نفس ز غنچه برون
که واکند گره نغمه مطرب از رگ تار
چنان طبیعت اشیا شدست تازه پسند
که فاخته نکند درس سرو را تکرار
نمیتوان به زبان از کس انتقام کشید
که در هوا سخن سخت میشود هموار
شکوفه در تتق هاله میشود پنهان
ز بس که ناقه ابر از نم است سنگین بار
چو شاهدان ز گرمابه آمده بیرون
نماید از تتق ابر شاخ گل دیدار
بود زمین و زمان خرم و شکفته ولی
درین شکفته هوا ودرین خجسته بهار
بهبال جلوه طاووس میپرد گلزار
به نقل آب و هوا حاجت ار فتد یابد
ز نقل آب و هوای چمن شفا بیمار
گرفت ابر ز خجلت دریچه مشرق
چو صبح غنچه دمیدن گرفت در گلزار
چو تشت خون شده از عکس لاله دامن دشت
به نیش برق گشودند تا رگ کهسار
ز موج سبزه و گل بسکه گشته عکسپذیر
به رنگ کاغذ ابری شدست ابر بهار
به ذوق دیدن گل طفل غنچه نرگس
به باغ پیشتر از صبح میشود بیدار
حیا سرشتی اجزای باغ بین که کند
حذر ز سایه دست چنار ساق چنار
رسید شور نسیم بهار و نزدیکست
که چون شکوفه مرا وا شود ز سر دستار
به مقتضای صفای زمانه اهل نظر
کنند از پس دیوار سیر در گلزار
ز بس به حکم صفا چون نگارخانه روم
ز عکس گل شده دیوار باغ پر ز نگار
سزد که بهر تماشای سبزه و لاله
کنند اهل نظر جمله روی در دیوار
چنان ز عکس چمن سبز شد زمین و زمان
که سبز درنظر آید بسان خط غبار
کنند سیر و صفای چمن سبکروحان
که بوی گل شده بر مرکب نسیم سوار
شدست فیض سبکروحی آنچنان شایع
که نیست دیدن زاهد به طبع مستان بار
چو مستعد کمالست هر نهال اینست
که نیست جز سر منصور میوه سر دار
نشاط خنده گل آن قدر سرایت کرد
که نیست ناله بلبل درین بهاران زار
بدان ملایمت آید نفس ز غنچه برون
که واکند گره نغمه مطرب از رگ تار
چنان طبیعت اشیا شدست تازه پسند
که فاخته نکند درس سرو را تکرار
نمیتوان به زبان از کس انتقام کشید
که در هوا سخن سخت میشود هموار
شکوفه در تتق هاله میشود پنهان
ز بس که ناقه ابر از نم است سنگین بار
چو شاهدان ز گرمابه آمده بیرون
نماید از تتق ابر شاخ گل دیدار
بود زمین و زمان خرم و شکفته ولی
درین شکفته هوا ودرین خجسته بهار
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در منقبت امام حسن عسگری(ع)
تا کی از حوت کند جا به حمل مهر بدل
ای خوش آن روز که نه حوت بماند نه حمل
روز و شب عربده دارند به هم در تطویل
گاه آن اقصر ازین آید و گاهی اطول
شب که چون اول ظل دوم از حدمی رفت
گشت از کوتهی از سایه پیشین امیل
روز کز صبح نخستین نفسی کم میزد
همچو واعظ به درازی نفس گشت مثل
روز و شب در قصر و طول گرفتار و مرا
غم کوتاهی عمرست و درازی امل
پیش پایی نتوان دید باین شمع حیات
فکر ماضی بگذاریم و غم مستقبل
در چمن بر سر نازست گل امروز و مرا
غم فردا نگذارد که کنم فکر غزل
سخن هر که درآید ز میان میگوید
کس ندیدست ابد را ز گریبان ازل
فکر عریانی خود پیش از آن کن که ترا
در بر روح شود جامه تن مستعمل
خلعت زرد خزان چون ز بر افکند چمن
سبزه بر دوش وی افکند قبای مخمل
تو هم این جامه خاکی اگر از بر فکنی
اطلس چرخ ترا تنگ درآرد به بغل
هان بهار آمد و بلبل به تقاضای نسیم
فکر آن کرده که صد قول درآرد به عمل
من که در مکتب گل طفل نخستین سبقم
بلبل از من سبق نغمه گرفتی به جذل
قدرتم نیست که لب تر کنم از آب سخن
زهرهام نیست که اندیشه کنم طرح غزل
هر بغل پرگل و چون گلبن آفتزده من
برگ سبزی نتوانم که در آرم به بغل
بلبل آوازن و من گوش بر آواز غمم
گل نظارهطلب و دیده گرفتار سبل
شیشه غنچه پر از لخت جگر در دل باغ
ساغر لاله پر از باده خون بر سر تل
در چنین فصل که از فیض هوا نزدیکست
غنچه را باز شود عقده ما لاینحل
غنچه خاطرم از بس که گره در گره است
نگشاید اگرم یار و درآید به بغل
جوی اشکست روان بر رخ و عکس رخ من
همچو برگی که فتد گاه خزان در جدول
اثر فیض هوا بین که پر از اخگر دل
سبزه چون غنچه درآید به نظرها منقل
باغ چون نسخه تصویر درآید به نظر
صورت غنچه و گل نیمرخ و مستقبل
بسکه کج کج نگرد جانب سوسن از شرم
بیم باشد که شود دیده نرگس احول
مژده عشاق چمن را که حلالست حلال
بوسه از کنج لب غنچه چو آب از جدول
گر ندارد سر تسخیر ملک همچو پری
گرد خود بهر چه از هاله کشد مه مندل
چشمزخمی رسد ار شیشه می را در باغ
اثر نامیهاش زود کند سد خلل
ای دل امروز مده دامن رندی از کف
کار فردا بکند عفو خدا عزوجل
فصل شوخست نظر را نگذارد بیکار
حسن خوبست که دانسته کند ترک جدل
شوخی فصل بهارست و مرا پای طلب
در نگارست ز بیطالعی از رنگ کسل
لیک پنهان نظری هست مرا در چمنی
کاین بهارست از آن باغ و چمن رسم و طلل
این همه حسن که بر خویش فروچیده بهار
نیست چون حسن طبیعت که مثال است و مثل
شاهد طبع اگر پرده کشد بنماید
لاله و گل به مثل صورت عزی و هبل
جلوه در پرده فانوس طبیعت دارد
پرتو شمع ابدسوز شبستان ازل
شاهد حسن طبیعت نکشد منت رنگ
در بر جوهر ذاتی، چه حلی و چه حلل
صافی طینت آیینه بهار عجبی است
کافتابش نکشد منت تحویل حمل
بر گل و لاله این باغ و بهار آفت نیست
دیده آینه باید بری از زنگ سبل
دل برین نقش برونی ننهد عاشق حسن
ندهد خاصیت رفع صداع این صندل
شکرلله که به مصفات فراموشی خویش
کردهایم آینه حسن طبیعت صیقل
محو در پرتو شمع چگل خویش شدیم
صورت نوعی آیینه نمودیم بدل
زنگ در آینه خاطر همت نگذاشت
صیقل خاک در درگه سلطان اجل
درگه پادشه صورت و معنی که بود
اعلی چرخ برین در بر قدرش اسفل
پادشاهی که به فرماندهی دنیی و دین
حکم تا او به ابد میرود از روز ازل
بومحمد حسن بی علی العسکری آنک
دو جهان را بود از حشمت او تنگ محل
وسعت عرصه ملک وی از آن بیشترست
که محیط فلکش تنگ درآرد به بغل
آستانش کشد از سجده خورشید صداع
پاسبانش شود آزرده ز تعظیم زحل
گرد بر گرد جهان گر کشد از حفظ حصار
لشکر حادثه در دهر نیابد مدخل
ساکنان درش از دور چو نظاره کنند
دوش بر دوش ببینند ابد را به ازل
آسمان از اثر سجده خاک در اوست
هندوی پیر که بر جبهه بمالد صندل
چون به شب موکبش آهنگ سواری گیرد
آفتاب آید و در پیش فتد چون مشعل
راه بر عرض گر افتد زپی افتند براه
ماضیش از طرفی از طرفی مستقبل
در حریمش که ز استبرق و سندس فرشست
اطلس چرخ گلیمی است ولی مستعمل
چرخ هشتم چه کند دامن خود پر اخگر
درخور مجلس قدرش نبود این منقل
گر نگردد به مراد خدمش چرخ برین
بیم آنست که معزول کنندش ز عمل
آسمان صف نعالیست ز محفل گه او
که در آن صف نرسد صدرنشینی به زحل
گر به دشت ختن خلق ویش افتد راه
مهر دیگر نکند میل چراگاه حمل
تا بود نقل وی، از عقل چه منت کس را
پیش خورشید چه حاجت که فروزی مشعل
بیند ار عقل دوم مکتب علمش ترسم
که فراموش کند صحبت عقل اول
تا که شد دایه تقدیر قضا، کم پرورد
این چین طفل در آغوش مبادی و علل
مدت جاه و جلال تو خدا داند و بس
به ابد کس نرسیدست و ندیدست ازل
سبب ذاتی پیوند حوادث به قدیم
علت غایی ایجاد تویی از اول
گر نبودی شرف ذات تو منظور قضا
تا ابد کارگه چرخ بماندی مهمل
در زمین بوس تو گردون ز قضا سبقت خواست
روز اول که شد آرامگهت این مرجل
عقل اول ز کمین بانگ به وی برزد و گفت
تو کیی تا که درین سلسله جویی مدخل
این تجردگه قدس است و قدمگاه قدم
این سراپرده عزست و حرمگاه ازل
تو کیی تا که درین پرده شوی محرم راز
تو کیی تا که درین ذروه کشی رخت امل!
تو توانی که نهی گام به صحرای قدم؟
تو توانی که زنی بال تجرد؟ لابل
تو و جنباندن گهواره اطفال حدوث!
تو و پروردن احفاد و امانی و امل!
تو و مساحی مطموره کان و سیکون!
تو و پیمودن بیغوله لیت و لعل
تو رسنتابی مقدار زمان کن که ترا
نرسد برتر ازین پایه مقدار و محل
رتبه قدر تو این بس که کنی بیگه و گاه
در نهانخانه ماضی رصد مستقبل
چون قضا خجلت وی دید ازین عربده گفت
کای سجل بر رخت از بیادبی رنگ خجل
هیچکس نیست درین دایره محروم بهل
که رود کوکب اقبال تو بیرون ز سفل
به تو هم میرسد این رتبه عزت فاصبر
به تو هم میدهد این مرتبه رو لاتعجل
ای فلک رتبه جنابی که ندیدست چو تو
عقل، این پیر کهنسال ولایات ازل
بیتکلف نتوان گفت که باشد به قیاس
ثانی رتبه تو رتبه عقل اول
در قدم گردش افلاک خرد چون تو ندید
خواه از ارباب ملل خواه از اصحاب دول
تو به یک جلوه توانی زدول بردن گوی
تو به یک نکته توانی که کنی نسخ ملل
در ثنای تو سخن را نرسد غیر گداز
همچو شبنم که به خورشید درآید به جدل
من که باشم که سزای تو کنم فکر مدیح
من که باشم که به عشق تو کنم طرح غزل
این قدر هست که کف بر لب جان میآرم
تا بود شوق مرا محمل غم بار جمل
گر سرایم نه به قانون ادب معذورم
ناقه عشق جرس کرده به ناقوس بدل
تا بود حسن عمل رهبر عالم به بهشت
تا بود رهزن جاهل ز جنان طول امل
میل فیاض به فردوس درت افزون باد
تا ابد این عملش مایه ده حسن عمل
ای خوش آن روز که نه حوت بماند نه حمل
روز و شب عربده دارند به هم در تطویل
گاه آن اقصر ازین آید و گاهی اطول
شب که چون اول ظل دوم از حدمی رفت
گشت از کوتهی از سایه پیشین امیل
روز کز صبح نخستین نفسی کم میزد
همچو واعظ به درازی نفس گشت مثل
روز و شب در قصر و طول گرفتار و مرا
غم کوتاهی عمرست و درازی امل
پیش پایی نتوان دید باین شمع حیات
فکر ماضی بگذاریم و غم مستقبل
در چمن بر سر نازست گل امروز و مرا
غم فردا نگذارد که کنم فکر غزل
سخن هر که درآید ز میان میگوید
کس ندیدست ابد را ز گریبان ازل
فکر عریانی خود پیش از آن کن که ترا
در بر روح شود جامه تن مستعمل
خلعت زرد خزان چون ز بر افکند چمن
سبزه بر دوش وی افکند قبای مخمل
تو هم این جامه خاکی اگر از بر فکنی
اطلس چرخ ترا تنگ درآرد به بغل
هان بهار آمد و بلبل به تقاضای نسیم
فکر آن کرده که صد قول درآرد به عمل
من که در مکتب گل طفل نخستین سبقم
بلبل از من سبق نغمه گرفتی به جذل
قدرتم نیست که لب تر کنم از آب سخن
زهرهام نیست که اندیشه کنم طرح غزل
هر بغل پرگل و چون گلبن آفتزده من
برگ سبزی نتوانم که در آرم به بغل
بلبل آوازن و من گوش بر آواز غمم
گل نظارهطلب و دیده گرفتار سبل
شیشه غنچه پر از لخت جگر در دل باغ
ساغر لاله پر از باده خون بر سر تل
در چنین فصل که از فیض هوا نزدیکست
غنچه را باز شود عقده ما لاینحل
غنچه خاطرم از بس که گره در گره است
نگشاید اگرم یار و درآید به بغل
جوی اشکست روان بر رخ و عکس رخ من
همچو برگی که فتد گاه خزان در جدول
اثر فیض هوا بین که پر از اخگر دل
سبزه چون غنچه درآید به نظرها منقل
باغ چون نسخه تصویر درآید به نظر
صورت غنچه و گل نیمرخ و مستقبل
بسکه کج کج نگرد جانب سوسن از شرم
بیم باشد که شود دیده نرگس احول
مژده عشاق چمن را که حلالست حلال
بوسه از کنج لب غنچه چو آب از جدول
گر ندارد سر تسخیر ملک همچو پری
گرد خود بهر چه از هاله کشد مه مندل
چشمزخمی رسد ار شیشه می را در باغ
اثر نامیهاش زود کند سد خلل
ای دل امروز مده دامن رندی از کف
کار فردا بکند عفو خدا عزوجل
فصل شوخست نظر را نگذارد بیکار
حسن خوبست که دانسته کند ترک جدل
شوخی فصل بهارست و مرا پای طلب
در نگارست ز بیطالعی از رنگ کسل
لیک پنهان نظری هست مرا در چمنی
کاین بهارست از آن باغ و چمن رسم و طلل
این همه حسن که بر خویش فروچیده بهار
نیست چون حسن طبیعت که مثال است و مثل
شاهد طبع اگر پرده کشد بنماید
لاله و گل به مثل صورت عزی و هبل
جلوه در پرده فانوس طبیعت دارد
پرتو شمع ابدسوز شبستان ازل
شاهد حسن طبیعت نکشد منت رنگ
در بر جوهر ذاتی، چه حلی و چه حلل
صافی طینت آیینه بهار عجبی است
کافتابش نکشد منت تحویل حمل
بر گل و لاله این باغ و بهار آفت نیست
دیده آینه باید بری از زنگ سبل
دل برین نقش برونی ننهد عاشق حسن
ندهد خاصیت رفع صداع این صندل
شکرلله که به مصفات فراموشی خویش
کردهایم آینه حسن طبیعت صیقل
محو در پرتو شمع چگل خویش شدیم
صورت نوعی آیینه نمودیم بدل
زنگ در آینه خاطر همت نگذاشت
صیقل خاک در درگه سلطان اجل
درگه پادشه صورت و معنی که بود
اعلی چرخ برین در بر قدرش اسفل
پادشاهی که به فرماندهی دنیی و دین
حکم تا او به ابد میرود از روز ازل
بومحمد حسن بی علی العسکری آنک
دو جهان را بود از حشمت او تنگ محل
وسعت عرصه ملک وی از آن بیشترست
که محیط فلکش تنگ درآرد به بغل
آستانش کشد از سجده خورشید صداع
پاسبانش شود آزرده ز تعظیم زحل
گرد بر گرد جهان گر کشد از حفظ حصار
لشکر حادثه در دهر نیابد مدخل
ساکنان درش از دور چو نظاره کنند
دوش بر دوش ببینند ابد را به ازل
آسمان از اثر سجده خاک در اوست
هندوی پیر که بر جبهه بمالد صندل
چون به شب موکبش آهنگ سواری گیرد
آفتاب آید و در پیش فتد چون مشعل
راه بر عرض گر افتد زپی افتند براه
ماضیش از طرفی از طرفی مستقبل
در حریمش که ز استبرق و سندس فرشست
اطلس چرخ گلیمی است ولی مستعمل
چرخ هشتم چه کند دامن خود پر اخگر
درخور مجلس قدرش نبود این منقل
گر نگردد به مراد خدمش چرخ برین
بیم آنست که معزول کنندش ز عمل
آسمان صف نعالیست ز محفل گه او
که در آن صف نرسد صدرنشینی به زحل
گر به دشت ختن خلق ویش افتد راه
مهر دیگر نکند میل چراگاه حمل
تا بود نقل وی، از عقل چه منت کس را
پیش خورشید چه حاجت که فروزی مشعل
بیند ار عقل دوم مکتب علمش ترسم
که فراموش کند صحبت عقل اول
تا که شد دایه تقدیر قضا، کم پرورد
این چین طفل در آغوش مبادی و علل
مدت جاه و جلال تو خدا داند و بس
به ابد کس نرسیدست و ندیدست ازل
سبب ذاتی پیوند حوادث به قدیم
علت غایی ایجاد تویی از اول
گر نبودی شرف ذات تو منظور قضا
تا ابد کارگه چرخ بماندی مهمل
در زمین بوس تو گردون ز قضا سبقت خواست
روز اول که شد آرامگهت این مرجل
عقل اول ز کمین بانگ به وی برزد و گفت
تو کیی تا که درین سلسله جویی مدخل
این تجردگه قدس است و قدمگاه قدم
این سراپرده عزست و حرمگاه ازل
تو کیی تا که درین پرده شوی محرم راز
تو کیی تا که درین ذروه کشی رخت امل!
تو توانی که نهی گام به صحرای قدم؟
تو توانی که زنی بال تجرد؟ لابل
تو و جنباندن گهواره اطفال حدوث!
تو و پروردن احفاد و امانی و امل!
تو و مساحی مطموره کان و سیکون!
تو و پیمودن بیغوله لیت و لعل
تو رسنتابی مقدار زمان کن که ترا
نرسد برتر ازین پایه مقدار و محل
رتبه قدر تو این بس که کنی بیگه و گاه
در نهانخانه ماضی رصد مستقبل
چون قضا خجلت وی دید ازین عربده گفت
کای سجل بر رخت از بیادبی رنگ خجل
هیچکس نیست درین دایره محروم بهل
که رود کوکب اقبال تو بیرون ز سفل
به تو هم میرسد این رتبه عزت فاصبر
به تو هم میدهد این مرتبه رو لاتعجل
ای فلک رتبه جنابی که ندیدست چو تو
عقل، این پیر کهنسال ولایات ازل
بیتکلف نتوان گفت که باشد به قیاس
ثانی رتبه تو رتبه عقل اول
در قدم گردش افلاک خرد چون تو ندید
خواه از ارباب ملل خواه از اصحاب دول
تو به یک جلوه توانی زدول بردن گوی
تو به یک نکته توانی که کنی نسخ ملل
در ثنای تو سخن را نرسد غیر گداز
همچو شبنم که به خورشید درآید به جدل
من که باشم که سزای تو کنم فکر مدیح
من که باشم که به عشق تو کنم طرح غزل
این قدر هست که کف بر لب جان میآرم
تا بود شوق مرا محمل غم بار جمل
گر سرایم نه به قانون ادب معذورم
ناقه عشق جرس کرده به ناقوس بدل
تا بود حسن عمل رهبر عالم به بهشت
تا بود رهزن جاهل ز جنان طول امل
میل فیاض به فردوس درت افزون باد
تا ابد این عملش مایه ده حسن عمل
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح شاهعباس ثانی
داد باد صبح رنگین مژدهای از نوبهار
گفت پیغام خوش رنگ شفق در لالهزار
اینک آمد نوبهاری چون عروس سرمهزیب
اینک آمد لالهزاری همچو چشم نشئهدار
سبزه نورس چو خط گلعذاران جانشکیب
سایه سنبل چو زلف نوعروسان دلشکار
ابروی قوسقزح از عکس سبزه وسمهبند
چشم نرگش از سواد برگ سنبل سرمهدار
شاخ گل چون آستین موسی از عجاز وقت
صد ید بیضا به برگ گل نماید آشکار
همچو فانوس سحر از عکس شمع آفتاب
نادمیده گل وزو پرنور، جیب شاخسار
صیقل موج هوا هر برگ را آیینه کرد
تا در او صورت نماید قدرت پروردگار
عاشقان از بس صفای وقت، بیرون کم روند
تا نگردد رازهای دل به مردم آشکار
بسکه شد رسم لطافت عام در صحرا و کوه
همچو سبزه در ته پاسوده گردد نوک خار
از طراوت ریشه گیرد ناله در سطح هوا
وز رطوبت آب گردد نغمه در شریان تار
بسکه خوبان چمن نازک مزاج افتادهاند
رنگ گلها میپرد، باد ار وزد بر لالهزار
شوخی موج نسیم و اضطراب رنگ گل
چون نگاه خیره در رنگ رخ محبوب یار
از هجوم ابر نتوان جست راه کوه و دشت
گر نیفروزد چراغ لاله در صحرا بهار
از رطوبت بسکه از گل عکس میگیرد هوا
باغبان را وقت گل چیدن شود دشوار کار
کوه در شورش چو دریا دایم از موج نسیم
خاک در مالش زنم چون نازبالش بیقرار
هرچه بینی در تموج بینی از موج بهار
خواه روی سطح بنگر خواه سطح کوهسار
هر سحرگه سطح آب از سعی تحریک هوا
از تموج دام ماهی افکند در چشمهسار
دانه جوهر عجب نبود که از فیض نما
سبز گردد در چمن بر سطح تیغ آبدار
گر برافروزند آتش در زمین گلستان
سبز گردد از رطوبت در هوا تخم شرار
سبز و خرم همچو سرو نورس آید درنظر
برنهال شعله افتد گر نظر در سبزهزار
شبنم گل در چمن از بسکه طوفان میکند
کی توان بیکشتی میکرد در گلشن گذار
پایکوبان در سماع ذوق بیاندازه سرو
دستافشان از نشاط عیش بیپایان چنار
بزم عیش شاه را ماند چمن در فصل گل
روز جشن شاه را ماند زمانه در بهار
برگ برگ انجمن در ساز برگ عشرتند
از برای پادشاه کامبخش کامگار
خسرو صاحبقران کیخسرو جمشیدشان
داور گیتی ستان دارای گردون اقتدار
شاه اسکندر حسب اسکندر حیدرنسب
صفدر ثانی لقب دینپرور دانش عیار
پادشاه پادشاهان جهان عباس شاه
آفتاب دین و دولت سایه پروردگار
پادشاهی کز فروغ جبهه اقبال او
ظلمت از عالم گریزانست چون لیل ازنهار
تا ابد از جوهر شمشیر عالمگیر اوست
در امان از طعنه بیجوهریها روزگار
در دیار عدل او گرگینه پوشد گلهبان
در دیار خلق او گلدسته بندد نوک خار
در ریاض سلطنت نخلی چنین هرگز نرست
میوهاش خورشید تابان سایهاش ابر بهار
تاجداری اینچنین بر تخت شاهی کس ندید
تاج از وی سرفراز و تخت از وی پایدار
بزم و رزم از نسبت او هردو کامل رتبهاند
بزم را کیخسروست و رزم را اسفندیار
پادشاهی جامهای بر قامت رعنای اوست
چون قبای دلبری بر قامت رعنای یار
نه صفت در کار باشد امتیاز مرد را
تا بود شایسته فرماندهی در روزگار
عقل کافی، علم وافی، ذات خوشطبع نجیب
همت سرشار و خلق و جرأت و علم و وقار
گر ندیدستی به یکجا مجتمع این نه صفت
هان ببین در پادشاه عدلپرور آشکار
علم او چون عقل ذاتی طبع چون جوهر نجیب
همتش گردون نورد و جرأتش دشمن شکار
عرض خلقش چون فضای لامکان بیمنتها
بحر حلمش همچو دریای تجرد بیکنار
از وقارش با همه شوخی که دارد در مزاج
حیرتی دارم که شیخی مینماید بیوقار
عالم صبر و تحمل را شکوهش کوه قاف
عرصه مردانگی را مردیش مردانهوار
ناوکش جوزاشکاف و نیزهاش پروینگسل
استخوانسا گرز، و شمشیرش اجل بر فرق نار
فوجفوج دشمن از بیمش دوان تا کوی مرگ
موج دریا از میان مشت خس آرد برکنار
جوشنش حفظ الهی و زره زلف بتان
وز تحفظ چارحد عالمش آیینهدار
حقه زر درفشان بر فرق او چون آفتاب
در سعادت بر سرش بال هما گوهر نثار
جام بزمش کاسهای از حوض کوثر پر شراب
تیغ رزمش جدولی از چشمهسار ذوالفقار
باغدین از قامتش دلکشتر از گلشن چو سرو
وز کفش جام می از گل تازهتر بر شاخسار
غیر گردون برنمیتابد شکوه آفتاب
گر فلک گویم سمندش را مرا معذوردار
آب سبکسیری که با سختی سم از راه نرم
چون نسیم از سیر دریا برنمیگیرد غبار
گر ز پستی بربلندی پویه بردارد رود
چون نگه کز دشت میآید به سطح کوهسار
وز بلندی سوی پستی چونکه آید بگذرد
همچو موجی کز میان بحر آید برکنار
گر بتازی بردرشتیهای ایامش سبک
میکند چون معنی نازک به خاطرها گذار
وربروی برگ گل خواهی که تازی چون نسیم
میدود هموارتر از رنگ می بر روی یار
شوخمستی، چابکی کز شوخمستیهای او
جز نگاه شاد کس ننهاد بر دستش چدار
شیههاش در صیدگاه از هر طرف گردد بلند
بسته گردد شش جهت راه رمیدن بر شکار
سرعتش چون شعله جواله گرداگرد صید
چون شکار جرگه سازد از سوارانش حصار
گر ز مشرق سوی مغرب تازدش در نیمشب
سایه پیشین به وقت صبح دریابد سوار
پادشاها پادشاهی مر ترا زیبد که هست
عقل پیرت ملک گیر و عدل میرت ملک دار
عقل شیخ و طبع شوخ و عزم پیش و جزم بیش
عشق دولت حسن عشرت درد دین و مردکار
شوکتی همچون شکوه عشق دیر از جادرآ
صولتی چون جرأت دیدار زود از پا درآر
عیش و عشرت چون تمنای حبیبان بر دوام
ذوق و بهجت چون جفاهای رقیبان برقرار
از تصرفهای طبع شوخ عشرت پرورت
میتوان گفتن که هستی عیش را پروردگار
حسن دولت از تو همچون حسن دین از مصطفی
نظم ملک از تیغ تو چون نظم شرع از ذوالفقار
شه جوان دولت جوان عشرت جوان لذت جوان
مژدهای پیران که باز ازنو جوان شد روزگار
هر دو از یک چشمه سیرابند چون جام و سبو
عیش روزافزون شاه و حسن روزافزون یار
ختن کن فیاض هنگام دعای دولت است
دل اجابت را مبادا خون شود از انتظار
تا کمال نوع انسان ناید از قوت به فعل
جز به حسن تربیت از پادگاه روزگار
تربیت هر مستعدی را ز درگاه تو باد
دین و دانش را مبادا جز به این در افتقار
سایه پروردگاری کم مباشی از جهان
تا جهان در کار دارد سایه پروردگار
گفت پیغام خوش رنگ شفق در لالهزار
اینک آمد نوبهاری چون عروس سرمهزیب
اینک آمد لالهزاری همچو چشم نشئهدار
سبزه نورس چو خط گلعذاران جانشکیب
سایه سنبل چو زلف نوعروسان دلشکار
ابروی قوسقزح از عکس سبزه وسمهبند
چشم نرگش از سواد برگ سنبل سرمهدار
شاخ گل چون آستین موسی از عجاز وقت
صد ید بیضا به برگ گل نماید آشکار
همچو فانوس سحر از عکس شمع آفتاب
نادمیده گل وزو پرنور، جیب شاخسار
صیقل موج هوا هر برگ را آیینه کرد
تا در او صورت نماید قدرت پروردگار
عاشقان از بس صفای وقت، بیرون کم روند
تا نگردد رازهای دل به مردم آشکار
بسکه شد رسم لطافت عام در صحرا و کوه
همچو سبزه در ته پاسوده گردد نوک خار
از طراوت ریشه گیرد ناله در سطح هوا
وز رطوبت آب گردد نغمه در شریان تار
بسکه خوبان چمن نازک مزاج افتادهاند
رنگ گلها میپرد، باد ار وزد بر لالهزار
شوخی موج نسیم و اضطراب رنگ گل
چون نگاه خیره در رنگ رخ محبوب یار
از هجوم ابر نتوان جست راه کوه و دشت
گر نیفروزد چراغ لاله در صحرا بهار
از رطوبت بسکه از گل عکس میگیرد هوا
باغبان را وقت گل چیدن شود دشوار کار
کوه در شورش چو دریا دایم از موج نسیم
خاک در مالش زنم چون نازبالش بیقرار
هرچه بینی در تموج بینی از موج بهار
خواه روی سطح بنگر خواه سطح کوهسار
هر سحرگه سطح آب از سعی تحریک هوا
از تموج دام ماهی افکند در چشمهسار
دانه جوهر عجب نبود که از فیض نما
سبز گردد در چمن بر سطح تیغ آبدار
گر برافروزند آتش در زمین گلستان
سبز گردد از رطوبت در هوا تخم شرار
سبز و خرم همچو سرو نورس آید درنظر
برنهال شعله افتد گر نظر در سبزهزار
شبنم گل در چمن از بسکه طوفان میکند
کی توان بیکشتی میکرد در گلشن گذار
پایکوبان در سماع ذوق بیاندازه سرو
دستافشان از نشاط عیش بیپایان چنار
بزم عیش شاه را ماند چمن در فصل گل
روز جشن شاه را ماند زمانه در بهار
برگ برگ انجمن در ساز برگ عشرتند
از برای پادشاه کامبخش کامگار
خسرو صاحبقران کیخسرو جمشیدشان
داور گیتی ستان دارای گردون اقتدار
شاه اسکندر حسب اسکندر حیدرنسب
صفدر ثانی لقب دینپرور دانش عیار
پادشاه پادشاهان جهان عباس شاه
آفتاب دین و دولت سایه پروردگار
پادشاهی کز فروغ جبهه اقبال او
ظلمت از عالم گریزانست چون لیل ازنهار
تا ابد از جوهر شمشیر عالمگیر اوست
در امان از طعنه بیجوهریها روزگار
در دیار عدل او گرگینه پوشد گلهبان
در دیار خلق او گلدسته بندد نوک خار
در ریاض سلطنت نخلی چنین هرگز نرست
میوهاش خورشید تابان سایهاش ابر بهار
تاجداری اینچنین بر تخت شاهی کس ندید
تاج از وی سرفراز و تخت از وی پایدار
بزم و رزم از نسبت او هردو کامل رتبهاند
بزم را کیخسروست و رزم را اسفندیار
پادشاهی جامهای بر قامت رعنای اوست
چون قبای دلبری بر قامت رعنای یار
نه صفت در کار باشد امتیاز مرد را
تا بود شایسته فرماندهی در روزگار
عقل کافی، علم وافی، ذات خوشطبع نجیب
همت سرشار و خلق و جرأت و علم و وقار
گر ندیدستی به یکجا مجتمع این نه صفت
هان ببین در پادشاه عدلپرور آشکار
علم او چون عقل ذاتی طبع چون جوهر نجیب
همتش گردون نورد و جرأتش دشمن شکار
عرض خلقش چون فضای لامکان بیمنتها
بحر حلمش همچو دریای تجرد بیکنار
از وقارش با همه شوخی که دارد در مزاج
حیرتی دارم که شیخی مینماید بیوقار
عالم صبر و تحمل را شکوهش کوه قاف
عرصه مردانگی را مردیش مردانهوار
ناوکش جوزاشکاف و نیزهاش پروینگسل
استخوانسا گرز، و شمشیرش اجل بر فرق نار
فوجفوج دشمن از بیمش دوان تا کوی مرگ
موج دریا از میان مشت خس آرد برکنار
جوشنش حفظ الهی و زره زلف بتان
وز تحفظ چارحد عالمش آیینهدار
حقه زر درفشان بر فرق او چون آفتاب
در سعادت بر سرش بال هما گوهر نثار
جام بزمش کاسهای از حوض کوثر پر شراب
تیغ رزمش جدولی از چشمهسار ذوالفقار
باغدین از قامتش دلکشتر از گلشن چو سرو
وز کفش جام می از گل تازهتر بر شاخسار
غیر گردون برنمیتابد شکوه آفتاب
گر فلک گویم سمندش را مرا معذوردار
آب سبکسیری که با سختی سم از راه نرم
چون نسیم از سیر دریا برنمیگیرد غبار
گر ز پستی بربلندی پویه بردارد رود
چون نگه کز دشت میآید به سطح کوهسار
وز بلندی سوی پستی چونکه آید بگذرد
همچو موجی کز میان بحر آید برکنار
گر بتازی بردرشتیهای ایامش سبک
میکند چون معنی نازک به خاطرها گذار
وربروی برگ گل خواهی که تازی چون نسیم
میدود هموارتر از رنگ می بر روی یار
شوخمستی، چابکی کز شوخمستیهای او
جز نگاه شاد کس ننهاد بر دستش چدار
شیههاش در صیدگاه از هر طرف گردد بلند
بسته گردد شش جهت راه رمیدن بر شکار
سرعتش چون شعله جواله گرداگرد صید
چون شکار جرگه سازد از سوارانش حصار
گر ز مشرق سوی مغرب تازدش در نیمشب
سایه پیشین به وقت صبح دریابد سوار
پادشاها پادشاهی مر ترا زیبد که هست
عقل پیرت ملک گیر و عدل میرت ملک دار
عقل شیخ و طبع شوخ و عزم پیش و جزم بیش
عشق دولت حسن عشرت درد دین و مردکار
شوکتی همچون شکوه عشق دیر از جادرآ
صولتی چون جرأت دیدار زود از پا درآر
عیش و عشرت چون تمنای حبیبان بر دوام
ذوق و بهجت چون جفاهای رقیبان برقرار
از تصرفهای طبع شوخ عشرت پرورت
میتوان گفتن که هستی عیش را پروردگار
حسن دولت از تو همچون حسن دین از مصطفی
نظم ملک از تیغ تو چون نظم شرع از ذوالفقار
شه جوان دولت جوان عشرت جوان لذت جوان
مژدهای پیران که باز ازنو جوان شد روزگار
هر دو از یک چشمه سیرابند چون جام و سبو
عیش روزافزون شاه و حسن روزافزون یار
ختن کن فیاض هنگام دعای دولت است
دل اجابت را مبادا خون شود از انتظار
تا کمال نوع انسان ناید از قوت به فعل
جز به حسن تربیت از پادگاه روزگار
تربیت هر مستعدی را ز درگاه تو باد
دین و دانش را مبادا جز به این در افتقار
سایه پروردگاری کم مباشی از جهان
تا جهان در کار دارد سایه پروردگار