عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
جهان که هر دی و هر نوبهار گرید و خندد
بروزگار من و عهد یار گرید و خندد
خوش است گریهٔ مینا و خندهٔ لب ساغر
علی الخصوص که در لاله زار گرید و خندد
خطاست گریه و بیهوده است خنده آنکس
که جز بفرقت و وصل نگار گرید و خندد
خوش آنکه یار چو پروانهام ببزم محبت
بسوزد و بغمم شمع وار گرید و خندد
بحال زار من است و بیاد روی نگارم
چنین که ابر و چمن در بهار گرید و خندد
مخند بر من اگر بیخودانه گریم و خندم
اسیر عشق نه از اختیار گرید و خندد
صغیر ره ندهد بی سبب بخود غم و شادی
عتاب و مهر چو بیند ز یار گرید و خندد
بروزگار من و عهد یار گرید و خندد
خوش است گریهٔ مینا و خندهٔ لب ساغر
علی الخصوص که در لاله زار گرید و خندد
خطاست گریه و بیهوده است خنده آنکس
که جز بفرقت و وصل نگار گرید و خندد
خوش آنکه یار چو پروانهام ببزم محبت
بسوزد و بغمم شمع وار گرید و خندد
بحال زار من است و بیاد روی نگارم
چنین که ابر و چمن در بهار گرید و خندد
مخند بر من اگر بیخودانه گریم و خندم
اسیر عشق نه از اختیار گرید و خندد
صغیر ره ندهد بی سبب بخود غم و شادی
عتاب و مهر چو بیند ز یار گرید و خندد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
صد شکر فارغم ز تماشای باغ و راغ
کز یاد گلرخی است مصفا دلم چو باغ
صد چاک باد همچو گل از نیش خار غم
هر دل ز عشق یار ندارد چو لاله داغ
دارند جلوه ماه و شان پیش یار من
گر پیش آفتاب دهد روشنی چراغ
از زلف او سراغ دل خویش میکنم
آری کند ز گمشده اش هر کسی سراغ
جانم ز زهد خشگ ملولست ساقیا
لطفی کن وزباده مرا ساز تر دماغ
یکباره از دو جرعهٔ میسوخت هستیم
ساقی چه باده بود مرا ریخت در ایاغ
پیوسته نام میبری از خویشتن صغیر
گر عاشقی ز خویش نداری چرا فراغ
کز یاد گلرخی است مصفا دلم چو باغ
صد چاک باد همچو گل از نیش خار غم
هر دل ز عشق یار ندارد چو لاله داغ
دارند جلوه ماه و شان پیش یار من
گر پیش آفتاب دهد روشنی چراغ
از زلف او سراغ دل خویش میکنم
آری کند ز گمشده اش هر کسی سراغ
جانم ز زهد خشگ ملولست ساقیا
لطفی کن وزباده مرا ساز تر دماغ
یکباره از دو جرعهٔ میسوخت هستیم
ساقی چه باده بود مرا ریخت در ایاغ
پیوسته نام میبری از خویشتن صغیر
گر عاشقی ز خویش نداری چرا فراغ
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ساقی آن میبقدح کن که چو ما نوش کنیم
هر چه جز دوست بود جمله فراموش کنیم
آتش افروخته غم یکقدح آب عنب آر
تا که این آتش افروخته خاموش کنیم
خرد و هوش بود مایهٔ غم خوردن ما
باده بخشای که دفع خرد و هوش کنیم
هوشیارا تو و دانشوری و عقل و صلاح
ما برآنیم که خود بیخود و مدهوش کنیم
کی شود فصل بهار آید وزان ترک پسر
ما به بستان طلب خون سیاوش کنیم
فلک ار سنگ بساغر زدمان باکی نیست
میتوانیم میاز خون جگر نوش کنیم
مطربا ساز کن آهنگ دف و نغمهٔ نی
تا بکی موعظهٔ بی عملان گوش کنیم
پیرهن چیست که جا دارد اگر جامهٔ جان
ما قبا در غم آن سرو قباپوش کنیم
روی خورشید شود تیره ز دود دل ما
هر زمان یاد از آن زلف و بناگوش کنیم
دوش با روی چو صبحام د و تا شام ابد
شاید ارما سخن از کیفیت دوش کنیم
هیچ مقصود نماند بدل ما هرگاه
دست با شاهد مقصود در آغوش کنیم
سرگردان بود سر دوش و بپایش چو صغیر
بفکندیم کزین بار سبک دوش کنیم
هر چه جز دوست بود جمله فراموش کنیم
آتش افروخته غم یکقدح آب عنب آر
تا که این آتش افروخته خاموش کنیم
خرد و هوش بود مایهٔ غم خوردن ما
باده بخشای که دفع خرد و هوش کنیم
هوشیارا تو و دانشوری و عقل و صلاح
ما برآنیم که خود بیخود و مدهوش کنیم
کی شود فصل بهار آید وزان ترک پسر
ما به بستان طلب خون سیاوش کنیم
فلک ار سنگ بساغر زدمان باکی نیست
میتوانیم میاز خون جگر نوش کنیم
مطربا ساز کن آهنگ دف و نغمهٔ نی
تا بکی موعظهٔ بی عملان گوش کنیم
پیرهن چیست که جا دارد اگر جامهٔ جان
ما قبا در غم آن سرو قباپوش کنیم
روی خورشید شود تیره ز دود دل ما
هر زمان یاد از آن زلف و بناگوش کنیم
دوش با روی چو صبحام د و تا شام ابد
شاید ارما سخن از کیفیت دوش کنیم
هیچ مقصود نماند بدل ما هرگاه
دست با شاهد مقصود در آغوش کنیم
سرگردان بود سر دوش و بپایش چو صغیر
بفکندیم کزین بار سبک دوش کنیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
چشم مستت همه مردم کشد از بی باکی
ایعجب مست که دیده است بدین چالاکی
خو از آن کرد دلم با غم عشقت که ندید
عشرتی در دو جهان خوشتر از این غمناکی
نه همین تیره گی از بخت من آموخته شام
کز من آموخته هم صبح گریبان چاکی
فلک عربده جو رام شود انسان را
غافل از خود مشو ای طرفه طلسم خاکی
معرفت پیشه کن ای آنکه مقامی خواهی
که بجایی نرسد مرد ز بی ادراکی
دامنی در کفش البته فتد همچو صغیر
هر که در عشق نهد گام بدامن پاکی
ایعجب مست که دیده است بدین چالاکی
خو از آن کرد دلم با غم عشقت که ندید
عشرتی در دو جهان خوشتر از این غمناکی
نه همین تیره گی از بخت من آموخته شام
کز من آموخته هم صبح گریبان چاکی
فلک عربده جو رام شود انسان را
غافل از خود مشو ای طرفه طلسم خاکی
معرفت پیشه کن ای آنکه مقامی خواهی
که بجایی نرسد مرد ز بی ادراکی
دامنی در کفش البته فتد همچو صغیر
هر که در عشق نهد گام بدامن پاکی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
چه غم که رفت ز من در ره تو جان و تنی
فدای همچو توئی صدهزار همچو منی
رخت گلست و قدت سرو و طرهات سنبل
نیافریده از این خوبتر خدا چمنی
هر آنکه زلف سیه دید بر عذاز تو گفت
بروی تخت سلیمان نشسته اهرمنی
چه حاجتم به ختا و ختن که طرهٔ تو
پدید کرده ز هر سوختائی و ختنی
برون ز کوی تو حال دل مرا داند
غریب در بدر دور مانده از وطنی
بزیر تیغ تو عریان شوند مشتاقان
بجای آنکه بپوشند خویش را کفنی
به شهر عشق بهر کوچه بگذرم بینم
به ره فتاده سری یا به خون طپیده تنی
تهی ز عشق سری نیست زانکه مینگرم
بدست هرکسی از زلف دلبری رسنی
بعشقبازی از آن دل نهاده است صغیر
که به ز عشق ندیده است در زمانه فنی
فدای همچو توئی صدهزار همچو منی
رخت گلست و قدت سرو و طرهات سنبل
نیافریده از این خوبتر خدا چمنی
هر آنکه زلف سیه دید بر عذاز تو گفت
بروی تخت سلیمان نشسته اهرمنی
چه حاجتم به ختا و ختن که طرهٔ تو
پدید کرده ز هر سوختائی و ختنی
برون ز کوی تو حال دل مرا داند
غریب در بدر دور مانده از وطنی
بزیر تیغ تو عریان شوند مشتاقان
بجای آنکه بپوشند خویش را کفنی
به شهر عشق بهر کوچه بگذرم بینم
به ره فتاده سری یا به خون طپیده تنی
تهی ز عشق سری نیست زانکه مینگرم
بدست هرکسی از زلف دلبری رسنی
بعشقبازی از آن دل نهاده است صغیر
که به ز عشق ندیده است در زمانه فنی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۷ - سیرچمن
از پی تفریح شدم صبحدم
در چمنی غیرت باغ ارم
دلکش و جان پرور خاطرنشین
روح فزا همچو بهشت برین
سرو ز موزونی قامت در آن
طعنه زن قامت نسرین بر آن
بسکه کل افروخته از خاک چهر
پر ز کواکب شده همچون سپهر
آب به هر جدول آن موج زن
همچو ضمیر من و موج سخن
لاله بر افروخته هر سو عذار
دلبری آموخته از روی یار
نرگس شهلا چو تماشائیان
دیدهٔ خود دوخته بر ارغوان
گل ننهادی که نهد نیم دم
دیدهٔ خود بلبل شیدا بهم
قهقهٔ کبک و نوای هزار
هوش ز سر بردی و از دل قرار
زیر و بم قبره و فاخته
غلغله در آن چمن انداخته
حاصل مطلب من از آن دلگشا
در دل خود هیچ ندیدم صفا
سیر گلم شاد نسازد چرا
از غمم آزاد نسازد چرا
یافتم آْخر که در آن بوستان
نسبت مرا همدمی از دوستان
نیست ز یاران چو مرا همنفس
گلشن از آنروز شده بر من قفس
مسکن اگر طرف گلستان بود
همدمی ار نیست چو زندان بود
ور که مکان گوشهٔ زندان بود
همدمی ار هست گلستان بود
راستی اندر بر اهل نظر
نیست گلی به ز جمال بشر
گلشن و باغ و چمن و بوستان
سنبل و سوسن سمن و ارغوان
این همه فرع بشرام د صغیر
فرع بنه کام دل از اصل گیر
در چمنی غیرت باغ ارم
دلکش و جان پرور خاطرنشین
روح فزا همچو بهشت برین
سرو ز موزونی قامت در آن
طعنه زن قامت نسرین بر آن
بسکه کل افروخته از خاک چهر
پر ز کواکب شده همچون سپهر
آب به هر جدول آن موج زن
همچو ضمیر من و موج سخن
لاله بر افروخته هر سو عذار
دلبری آموخته از روی یار
نرگس شهلا چو تماشائیان
دیدهٔ خود دوخته بر ارغوان
گل ننهادی که نهد نیم دم
دیدهٔ خود بلبل شیدا بهم
قهقهٔ کبک و نوای هزار
هوش ز سر بردی و از دل قرار
زیر و بم قبره و فاخته
غلغله در آن چمن انداخته
حاصل مطلب من از آن دلگشا
در دل خود هیچ ندیدم صفا
سیر گلم شاد نسازد چرا
از غمم آزاد نسازد چرا
یافتم آْخر که در آن بوستان
نسبت مرا همدمی از دوستان
نیست ز یاران چو مرا همنفس
گلشن از آنروز شده بر من قفس
مسکن اگر طرف گلستان بود
همدمی ار نیست چو زندان بود
ور که مکان گوشهٔ زندان بود
همدمی ار هست گلستان بود
راستی اندر بر اهل نظر
نیست گلی به ز جمال بشر
گلشن و باغ و چمن و بوستان
سنبل و سوسن سمن و ارغوان
این همه فرع بشرام د صغیر
فرع بنه کام دل از اصل گیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۰ - گل و شبنم
گل و شبنم به هم در بوستانی
خوش افکندند طرح داستانی
به شبنم گفت گل از روی نخوت
تو را با من نباشد حد صحبت
چمن زیبا ز گل باشد گلم من
شرر بخش نوای بلبلم من
چو شاعر وصف دلداری سراید
بمن تشبیه روی وی نماید
ز رنگ خویش زیب بزم عامم
ز بوی خوش عبیر هر مشامم
بگردم خار اگر بینی نه خار است
به پاسم پاسبان نیزه دار است
کند گلچین گلچیدن چو آهنگ
همی این پاسبان با وی کند جنگ
فرحبخش درون مستمندم
ضیاء دیدهٔ زیبا پسندم
سخن کوته جمال روزگارم
سرورم بهجتم عیدم بهارم
چو گل خاموش شد شبنم درخشید
بر وی گل بسان غنچه خندید
بگفت اینها که گفتی راست گفتی
حقیقت را در تحقیق سفتی
ولی هر قدر وصف خود نمودی
ز وصف خویش قدر من فزودی
من از بالا به پستی چون گرایم
نخستین دم به فرق تست پایم
بکن تعریف خود هر قدر خواهی
که مانند منی را خوابگاهی
بکار خویشتن خود کن قضاوت
ز من باشد اگر داری طراوت
از اینها بگذرم چون آب و رنگ است
ز آب و رنگ صحبت بار ننگ است
نباشد به ز بیرنگی دگر رنگ
که بر میدارد این رنگ از میان جنگ
مرا زین رنگ برخوردار کردند
خلاصم از غم پیکار کردند
دورنگی در من از روی و ریا نیست
سراپایم بجز صلح و صفا نیست
ببین از پاکی و صافی که چونم
بود پیدا درونم از برونم
از این هم بگذرم فخر من این بس
که وصل اصل خود یابد چو هرکس
تو از خاکی و من از عالم پاک
تو بر گردی بخاک و من بافلاک
سخن بس کن صغیر از شبنم و گل
که میترسم شود آزرده بلبل
خوش افکندند طرح داستانی
به شبنم گفت گل از روی نخوت
تو را با من نباشد حد صحبت
چمن زیبا ز گل باشد گلم من
شرر بخش نوای بلبلم من
چو شاعر وصف دلداری سراید
بمن تشبیه روی وی نماید
ز رنگ خویش زیب بزم عامم
ز بوی خوش عبیر هر مشامم
بگردم خار اگر بینی نه خار است
به پاسم پاسبان نیزه دار است
کند گلچین گلچیدن چو آهنگ
همی این پاسبان با وی کند جنگ
فرحبخش درون مستمندم
ضیاء دیدهٔ زیبا پسندم
سخن کوته جمال روزگارم
سرورم بهجتم عیدم بهارم
چو گل خاموش شد شبنم درخشید
بر وی گل بسان غنچه خندید
بگفت اینها که گفتی راست گفتی
حقیقت را در تحقیق سفتی
ولی هر قدر وصف خود نمودی
ز وصف خویش قدر من فزودی
من از بالا به پستی چون گرایم
نخستین دم به فرق تست پایم
بکن تعریف خود هر قدر خواهی
که مانند منی را خوابگاهی
بکار خویشتن خود کن قضاوت
ز من باشد اگر داری طراوت
از اینها بگذرم چون آب و رنگ است
ز آب و رنگ صحبت بار ننگ است
نباشد به ز بیرنگی دگر رنگ
که بر میدارد این رنگ از میان جنگ
مرا زین رنگ برخوردار کردند
خلاصم از غم پیکار کردند
دورنگی در من از روی و ریا نیست
سراپایم بجز صلح و صفا نیست
ببین از پاکی و صافی که چونم
بود پیدا درونم از برونم
از این هم بگذرم فخر من این بس
که وصل اصل خود یابد چو هرکس
تو از خاکی و من از عالم پاک
تو بر گردی بخاک و من بافلاک
سخن بس کن صغیر از شبنم و گل
که میترسم شود آزرده بلبل
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۷ - در تعریف زنده رود اصفهان در سال ۱۳۱۵ شمسی سروده شد
بر خلیج فارس زیبد افتخار زنده رود
زانکه شد منچستر ایران کنار زنده رود
ای صفاهان بر خود از این آبرومندی ببال
زانکه افزود اعتبارات ز اعتبارت زنده رود
بس چراغ برق میگردد بشب پرتوفکن
هست یکسان در نظر لیل و نهار زنده رود
چون نسیم صبح بگذر صبحدم زانسو ببین
صدهزاران کارگر در رهگذار زنده رود
روز و شب از برق همت چرخ اقبال و شرف
بین بگردش در یمین و در یسار زندهرود
بهر تکمیل قلمکار صفاهان لازم است
قطعهئی شایسته همچون ریگزار زنده رود
در تمام ربع مسکون گر بدقت بنگری
باشد این صنعت به تنها انحصار زندهرود
نیست جائی بیقلمکار صفاهان درنگر
صفحهٔ عالم پر از نقش و نگار زندهرود
هر عذاری از خط و خال است زیبا فیالمثل
هست این صنعت خط و خال عذار زندهرود
بر مقام روح شاید پیبرد هرکس که دید
روح بخشیهای طرف جویبار زندهرود
سهل باشد گر بدامان گل برند از باغها
باغ کل دارد بدامان کوهسار زندهرود
بحر اخضر میدهد تشکیل در مدنظر
انعکاس بیشههای بیشمار زندهرود
حافظ ار آب حیاتش خواند در دیوان خویش
زین مثل افزون نگردید اشتهار زندهرود
زانکه در ظلمات پنهان گشتن آب حیات
میکند روشن که هست آنشرمسار زندهرود
از طراوت میکند ترکام خشک ذوق را
بر زبان آری چو لفظ آبدار زندهرود
کشت و زرع آن کند تامین حیات ملتی
جوهر جانست آب خوشگوار زندهرود
هم زمستان فیض بخشد بر اهالی هم بهار
شکر گوییم از زمستان و بهار زنده رود
گر نشان از باغ فردوس برین جوئی ببین
چهارباغ و باغ جنت در جوار زندهرود
ور بهشت نقد خواهی در مه اردیبهشت
رو بدالان بهشت و آبشار زنده رود
میدهد فکر متین اصفهانی را نشان
وضع پلهای ظریف استوار زندهرود
از پی تجلیل الحق جای آن دارد صغیر
هرچه در دارد کند عمان نثار زندهرود
زانکه شد منچستر ایران کنار زنده رود
ای صفاهان بر خود از این آبرومندی ببال
زانکه افزود اعتبارات ز اعتبارت زنده رود
بس چراغ برق میگردد بشب پرتوفکن
هست یکسان در نظر لیل و نهار زنده رود
چون نسیم صبح بگذر صبحدم زانسو ببین
صدهزاران کارگر در رهگذار زنده رود
روز و شب از برق همت چرخ اقبال و شرف
بین بگردش در یمین و در یسار زندهرود
بهر تکمیل قلمکار صفاهان لازم است
قطعهئی شایسته همچون ریگزار زنده رود
در تمام ربع مسکون گر بدقت بنگری
باشد این صنعت به تنها انحصار زندهرود
نیست جائی بیقلمکار صفاهان درنگر
صفحهٔ عالم پر از نقش و نگار زندهرود
هر عذاری از خط و خال است زیبا فیالمثل
هست این صنعت خط و خال عذار زندهرود
بر مقام روح شاید پیبرد هرکس که دید
روح بخشیهای طرف جویبار زندهرود
سهل باشد گر بدامان گل برند از باغها
باغ کل دارد بدامان کوهسار زندهرود
بحر اخضر میدهد تشکیل در مدنظر
انعکاس بیشههای بیشمار زندهرود
حافظ ار آب حیاتش خواند در دیوان خویش
زین مثل افزون نگردید اشتهار زندهرود
زانکه در ظلمات پنهان گشتن آب حیات
میکند روشن که هست آنشرمسار زندهرود
از طراوت میکند ترکام خشک ذوق را
بر زبان آری چو لفظ آبدار زندهرود
کشت و زرع آن کند تامین حیات ملتی
جوهر جانست آب خوشگوار زندهرود
هم زمستان فیض بخشد بر اهالی هم بهار
شکر گوییم از زمستان و بهار زنده رود
گر نشان از باغ فردوس برین جوئی ببین
چهارباغ و باغ جنت در جوار زندهرود
ور بهشت نقد خواهی در مه اردیبهشت
رو بدالان بهشت و آبشار زنده رود
میدهد فکر متین اصفهانی را نشان
وضع پلهای ظریف استوار زندهرود
از پی تجلیل الحق جای آن دارد صغیر
هرچه در دارد کند عمان نثار زندهرود
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱ - در مسافرت بمشهد گفته شد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
بر سر مژگان هجوم اشک گلگون من است
گریه را هنگامه گرم از گرمی خون من است
یک دو روزی شد که دیر از خانه میآید برون
ظاهرا تاثیر شوق روزافزون من است
زودم از بالین برفت امروز آن بدخو، مگر
بر امید مرگم از حال دگرگون من است؟
غیر را با خود به بزمش بردم وآن دلفریب
منّتی دارد به من، با آنکه ممنون من است
میدهد میلی نهال آه من از سرو یاد
تا خیال قامتش در طبع موزون من است
گریه را هنگامه گرم از گرمی خون من است
یک دو روزی شد که دیر از خانه میآید برون
ظاهرا تاثیر شوق روزافزون من است
زودم از بالین برفت امروز آن بدخو، مگر
بر امید مرگم از حال دگرگون من است؟
غیر را با خود به بزمش بردم وآن دلفریب
منّتی دارد به من، با آنکه ممنون من است
میدهد میلی نهال آه من از سرو یاد
تا خیال قامتش در طبع موزون من است
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
بشارت باد رندان را که ایام فراغ آمد
صبوحی کرده هر کس با دف و نی سوی باغ آمد
ز هر سو مطربی مانند بلبل در ترنم شد
ز هر سو ساقیی چون لاله با زرین ایاغ آمد
کمال عشق و جذب آرزوی آشنا بنگر
که آن بیگانه تا ویرانه ما بیسراغ آمد
جراحت بیش پا برجا نماند از جوشش خونم
مرا در دست هرگه پنبهای از بهر داغ آمد
شبی کز غیر پنهان آمد و شمع مزارم شد
مرا شد داغ دل، گر بر سر خاکم چراغ آمد
صبوحی کرده هر کس با دف و نی سوی باغ آمد
ز هر سو مطربی مانند بلبل در ترنم شد
ز هر سو ساقیی چون لاله با زرین ایاغ آمد
کمال عشق و جذب آرزوی آشنا بنگر
که آن بیگانه تا ویرانه ما بیسراغ آمد
جراحت بیش پا برجا نماند از جوشش خونم
مرا در دست هرگه پنبهای از بهر داغ آمد
شبی کز غیر پنهان آمد و شمع مزارم شد
مرا شد داغ دل، گر بر سر خاکم چراغ آمد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابراهیم میرزا
عید آمد و صلای می خوشگوار داد
نوروز هم رسید و نوید بهار داد
عیدی چنان خجسته که از بس مبارکی
نوروز را به یمن قدوم اعتبار داد
نوروزی آنچنان به سعادت که عید را
تشریف اعتبار ز قرب جوار داد
آن از اشارت خم ابروی ماه نو
مشتاق را بشارت بوس و کنار داد
این از لطافت نفس عیسی بهار
جان را به تازگی به تن روزگار داد
آنم ز دل کدورت ایّام روزه برد
اینم به خاطر این غزل آبدار داد
هرچند بیتو دل به صبوری قرار داد
باز آمدیّ و رفت ز دل آن قرار داد
بخت زبون که ساخت مرا از تو ناامید
بس انفعالم از دل امّیدوار داد
افغان که صد سوال مرا داد یک جواب
آن هم ز بیم غیر، سراسیمهوار داد
از بس که دل در آتش عشق تو در گرفت
خونابهٔ سرشک، نشان از شرار داد
شهباز جان شکار خدنگ تو تا رسید
بس مژدهها که مرگ به جان شکار داد
از سوز اهل عشق، همانا خبر نداشت
بیم آنکه از عقوبت روز شمار داد
خطّش که مضمر است درو آب زندگی
یاد از غبار رهگذر شهریار داد
یعنی سمیّ بانی بیتاللّه، آنکه او
مه را ز نعل، مرکب او گوشوار داد
در روزگار همّت او، حسن پر فریب
در وعدهٔ وصال، که را انتظار داد؟
شیری که در وقت حمله بحری که گاه جود
صد را یکی شمرد و یکی را هزار داد
ترغیب سایل است مرادش، نه اشتهار
زر همچو آفتاب اگر آشکار داد
دندانهٔ کلید بقا چرگه کلک اوست
هنگام کین، نتیجه دندان مار داد
دلخستهٔ مخالفتش را دم مسیح
آثار زهر مار و دم ذوالفقار داد
خورشید همّتش به تهیدست داد زر
زان بیش کآفتاب به دست چنار داد
چون رفع تیرگی کند از پرتو ضمیر
عینک توان به چشم سفید، از غبار داد
ای آنکه همّت تو به ابنای روزگار
چون آفتاب، فایده بیاختیار داد
ز آسایش زمان تو چشم نحفته را
خوناب عشق، خاصیت کوکنار داد
از تیغ آفتاب نتابید رو، مگر
عهد تو سایه را قدم استوار داد؟
صد ره به دستیاری حفظ تو دست عدل
از آب همچو بیضه به آتش حصار داد
هر قالبی که مایه ز خاک در تو یافت
جان را به صد مضایقه تشریف بار داد
از تندباد حکم تو البرز کوه را
بتوان ز روی آب چو کشتی گذار داد
با استواری قدم عهد تو، توان
در رهگذر سیل، قرار غبار داد
از بیدریغ بخشی تو کست کرده بود
آن زر که آفتاب به دست چنار داد
غیر از شراب قهر تو، هرگز کدام می
میخواره را در اوّل مستی خمار داد؟
در عرصهای که رخش تو گردید بیقرار
خود را فلک به غاشیهداری قرار داد
زان آتش جهنده که چون برقع لامع است
هر قطره خوی که جست، نشان شرار داد
توفان آتشیست که بر وی نمیتوان
از باد، تاریانه به دست سوار داد
بینا چنان، که سوی منازل ز راه دور
سیّاره را سراغ به شبهای تار داد
آگه به غایتی که پی پای او به شب
یاد از سواد دیدهٔ شب زندهدار داد
راکب ازو ندیده عذابی به غیر ازین
کز بهر همرهانش مدام انتظار داد
گاه گهرفشانی او، رشحهٔ سحاب
یاد از ترشّح عرق شرمسار داد
شاها، به همّت تو مرا فکرت بلند
چون آفتاب در همه جا اشتهار داد
نظمی دگر، کجا شکند گفتهٔ مرا؟
خرمهره، کی شکست در شاهوار داد؟
از طبع دیگران مطلب نظم آبدار
کی آب چشمهسار، گهر چون بحار داد؟
اندک توجّه تو، که یارب زیاده باد!
در روزگار، این قدرم اشتهار داد
گو بیشتر شود در نظمم که تا به حشر
گوش زمانه را بتوان گوشوار داد
میلی صد آفرین به تو کایّام را به نو
کلک تو باز نظم خوش آبدار داد
تا از رسوم و قاعده، نوروز و عید را
ایّام در شهور و سنین اعتبار داد
تا آن زمان که دهر نکویان عهد را
بیم از گزند چشم بد روزگار داد
بادا بد از تو دور، که نتوان به صد زبان
شرح نکویی تو یکی از هزار داد
نوروز هم رسید و نوید بهار داد
عیدی چنان خجسته که از بس مبارکی
نوروز را به یمن قدوم اعتبار داد
نوروزی آنچنان به سعادت که عید را
تشریف اعتبار ز قرب جوار داد
آن از اشارت خم ابروی ماه نو
مشتاق را بشارت بوس و کنار داد
این از لطافت نفس عیسی بهار
جان را به تازگی به تن روزگار داد
آنم ز دل کدورت ایّام روزه برد
اینم به خاطر این غزل آبدار داد
هرچند بیتو دل به صبوری قرار داد
باز آمدیّ و رفت ز دل آن قرار داد
بخت زبون که ساخت مرا از تو ناامید
بس انفعالم از دل امّیدوار داد
افغان که صد سوال مرا داد یک جواب
آن هم ز بیم غیر، سراسیمهوار داد
از بس که دل در آتش عشق تو در گرفت
خونابهٔ سرشک، نشان از شرار داد
شهباز جان شکار خدنگ تو تا رسید
بس مژدهها که مرگ به جان شکار داد
از سوز اهل عشق، همانا خبر نداشت
بیم آنکه از عقوبت روز شمار داد
خطّش که مضمر است درو آب زندگی
یاد از غبار رهگذر شهریار داد
یعنی سمیّ بانی بیتاللّه، آنکه او
مه را ز نعل، مرکب او گوشوار داد
در روزگار همّت او، حسن پر فریب
در وعدهٔ وصال، که را انتظار داد؟
شیری که در وقت حمله بحری که گاه جود
صد را یکی شمرد و یکی را هزار داد
ترغیب سایل است مرادش، نه اشتهار
زر همچو آفتاب اگر آشکار داد
دندانهٔ کلید بقا چرگه کلک اوست
هنگام کین، نتیجه دندان مار داد
دلخستهٔ مخالفتش را دم مسیح
آثار زهر مار و دم ذوالفقار داد
خورشید همّتش به تهیدست داد زر
زان بیش کآفتاب به دست چنار داد
چون رفع تیرگی کند از پرتو ضمیر
عینک توان به چشم سفید، از غبار داد
ای آنکه همّت تو به ابنای روزگار
چون آفتاب، فایده بیاختیار داد
ز آسایش زمان تو چشم نحفته را
خوناب عشق، خاصیت کوکنار داد
از تیغ آفتاب نتابید رو، مگر
عهد تو سایه را قدم استوار داد؟
صد ره به دستیاری حفظ تو دست عدل
از آب همچو بیضه به آتش حصار داد
هر قالبی که مایه ز خاک در تو یافت
جان را به صد مضایقه تشریف بار داد
از تندباد حکم تو البرز کوه را
بتوان ز روی آب چو کشتی گذار داد
با استواری قدم عهد تو، توان
در رهگذر سیل، قرار غبار داد
از بیدریغ بخشی تو کست کرده بود
آن زر که آفتاب به دست چنار داد
غیر از شراب قهر تو، هرگز کدام می
میخواره را در اوّل مستی خمار داد؟
در عرصهای که رخش تو گردید بیقرار
خود را فلک به غاشیهداری قرار داد
زان آتش جهنده که چون برقع لامع است
هر قطره خوی که جست، نشان شرار داد
توفان آتشیست که بر وی نمیتوان
از باد، تاریانه به دست سوار داد
بینا چنان، که سوی منازل ز راه دور
سیّاره را سراغ به شبهای تار داد
آگه به غایتی که پی پای او به شب
یاد از سواد دیدهٔ شب زندهدار داد
راکب ازو ندیده عذابی به غیر ازین
کز بهر همرهانش مدام انتظار داد
گاه گهرفشانی او، رشحهٔ سحاب
یاد از ترشّح عرق شرمسار داد
شاها، به همّت تو مرا فکرت بلند
چون آفتاب در همه جا اشتهار داد
نظمی دگر، کجا شکند گفتهٔ مرا؟
خرمهره، کی شکست در شاهوار داد؟
از طبع دیگران مطلب نظم آبدار
کی آب چشمهسار، گهر چون بحار داد؟
اندک توجّه تو، که یارب زیاده باد!
در روزگار، این قدرم اشتهار داد
گو بیشتر شود در نظمم که تا به حشر
گوش زمانه را بتوان گوشوار داد
میلی صد آفرین به تو کایّام را به نو
کلک تو باز نظم خوش آبدار داد
تا از رسوم و قاعده، نوروز و عید را
ایّام در شهور و سنین اعتبار داد
تا آن زمان که دهر نکویان عهد را
بیم از گزند چشم بد روزگار داد
بادا بد از تو دور، که نتوان به صد زبان
شرح نکویی تو یکی از هزار داد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح بهروز محمّد
نو بهار است و جهان حلّهٔ خضرا دارد
باد خاصیّت انفاس مسیحا دارد
میدهد یاد ز محشر، که مسیحای هوا
باز اموات چمن را سر احیا دارد
خاک از خلق جهان هرچه نهان در دل داشت
ابر از پردهدری بر همه پیدا دارد
بس که الوان شده از سبزه و گل عالم خاک
رشک بر روی زمین، عالم بالا دارد
سبزه بر طرف چمن، فرش زمرّد انداخت
غنچه در صحن چمن، خرگه مینا دارد
چون خضر، سبزهٔ نورسته بر اطراف چمن
بر سر آب، ز اعجاز، مصلّا دارد
بهر آویزهٔ گرد رخ گلبرگ تراست
رشتهٔ سبزه که صد لولو لالا دارد
در درم ریزی و دُر پاشی و سیم افشانی
شمسهٔ شاخ شکوفه ید بیضا دارد
دیدهٔ نرگس شهلا شده حیران چمن
چشم بر قدرتاللّه تعالی دارد
هر که را دست غم امروز گریبانگیر است
(رو) به طرف چمن و دامن صحرا دارد
وقت آن بیسر و پا خوش که درین نادره وقت
سر تسلیم به پای خم صهبا دارد
عاشق زار به کام دل خود با معشوق
روی بر روی چو برگ گل رعنا دارد
مفلس از بهر سرانجام می و جام، کنون
چشم بر سیم و زر نرگس شهلا دارد
دست از هر دو جهان شست به یک جرعهٔ می
نه غم دین و نه اندیشهٔ دنیا دارد
ای خوش آن مست نکوبخت که هنگام صبوح
ساغر باده به او ساقی زیبا دارد
ای خوش آن ساقی بد مست که میخواره به عجز
بر زبان پیش وی این مطلع غرّا دارد
چشم بد مست تو با ما سر غوغا دارد
این چه بد مستی و غوغاست که با ما دارد
شمع من مست غرور است، جهانی ز غمش
گر چو پروانه بسوزند چه پروا دارد
بیقرار است دل اندر بدن کشتهٔ عشق
دیگر از یار ندانم چه تمنّا دارد
سوی آن چشم فسونگر نظر انداز و ببین
ملکالموت که اعجاز مسیحا دارد
مُردم و سلسلهٔ عشق هنوزم برپاست
غیر من کیست که این سلسله بر پا دارد
دل ز بدگویی اغیار و ز بدخویی یار
بهر مردن همه اسباب مهیّا دارد
آنکه هرگز ز دل من ننهد پای برون
می ندانم که چه سان در همه دل جا دارد
هیچ دل نیست که خاری نشکستهست درو
گل خودروی من از بس دل خودرا دارد
میتوان گرد برآورد ز قلب سپهی
با هجومی که غمش با من تنها دارد
ای گل تازه ز صد پرده تقاضای جمال
گل رخسار ترا انجمن آرا دارد
رخ مپوشان ز نظرها که گل عارض تو
هرچه دارد همه از فیض نظرها دارد
شهرهٔ شهر عجب گر نشوی، کز هر سو
سر به دنبال تو صد عاشق شیدا دارد
امتحان نام کند دل، ستمی کز تو کشد
خویش را از تو به این حیله شکیبا دارد
سبزهٔ خط، گل رخسار ترا گشت نقاب
در دلم شعله هنوز آتش سودا دارد
هیچم از جان غم دل باز نمیدارد دست
من ندانم چه به جان من شیدا دارد
سوز دل، همچو مه رایت دارا همه شب
شعلهٔ آه مرا بیتو فلکسا دارد
آسمان کوکبه، بهروز محمّد که چو مهر
از ثری زیر نگین تا به ثریّا دارد
آنکه بر آینهٔ رای منیرش خورشید
همچو خفّاش کجا تاب تماشا دارد
وانکه ز آثار خردمندی او، در ارحام
طفل چون پیر خرد، خاطر دانا دارد
هرچه چشم پدر از پیرهن یوسف داشت
از غبار در او دیدهٔ اعمی دارد
خوار و زار از کفش افتد زر و گوهر به کنار
(چون) خس و خار که جا بر لب دریا دارد
آن منافات که دارد به وفا عهد بتان
وعده در عهد سخایش به تقاضا دارد
ناورد عذر، ازو گر همه عنقا طلبند
در زمانی که کرم صورت عنقا دارد
... ساخته خود را ...
(حلقه) در گوش صد اسکندر و دارا دارد
عزم درگاه تو صد گوشهنشین را بیخواست
در جهان همچو صبا مرحلهپیما دارد
هر که دیدار همایون ترا دید امروز
همه شب وسوسهٔ دیدن فردا دارد
تا تو از مادر گیتی به زمین آمدهای
منّتی بر سر این تودهٔ غبرا دارد
غیر عدل تو که تابندهٔ دست ستم است
کیست امروز که بازوی توانا دارد
طایر تیر تو مانند سمندر به شتاب
عزم آتشکدهٔ سینهٔ اعدا دارد
بیخبر همچو اجل آید و گیرد رگ جان
غالبا خاصیت مرگ مفاجا دارد
خصم را زهرهٔ اندیشهٔ کین تو کجاست
وگرش هست، به اظهار چه یارا دارد
بحر موّاج که از وجود تو گوهر بنهفت
بین که از چوب، نشان بر همه اعضا دارد
در زمان تو که کس را به طلب حاجت نیست
بینیازی ز کرم شخص تمنّا دارد
بر کسی منّت کس نیست بجز باد که او
منّت گرد تو بر دیدهٔ بینا دارد
کامکارا! به صد امّید برین در میلی
خویش را منتظم سلک احبّا دارد
در خمار غم ایّام کزان کاهد جان
از می وصل تو خود را طربافزا دارد
دست گیرد همه را لطف تو، از بخت من است
که مهمّات مرا اینهمه در پا دارد
از تو در دل گلهها هست (و) نیاید به زبان
که دل از تندی خوی تو محابا دارد
با کدامین دل خوش در شکرستان سخن
طوطی ناطقه را طبع شکرخا دارد؟
اینهم از خامهٔ غیب است که در صورت نظم
شرح اوصاف تو بر صفحهٔ انشا دارد
هر که از پایهٔ ادنی به تو پیوست امروز
چون غبار سپهت رتبهٔ اعلا دارد
همچو خاک قدمت بندهٔ داعی عمریست
که به دامان شما دست تولّا دارد
چه خطا سرزده از من، که چنین روزبهروز
قدر من روی ز اعلا سوی ادنی دارد
آن تعلّق که رهی را به خداوندی توست
به ولای تو اگر بنده به مولا دارد
در دل خلق دو عالم نتواند گنجید
اعتقادی که دل من به تو تنها دارد
به دعا به که درین حال زبان بگشایم
که دعای دل آزرده اثرها دارد
تا که از درد، مداوا گذرد در خاطر
تا الم در جنگر سوخته ماوا دارد
الم و درد بر جان بداندیش تو باد
کز تو صد درد جگرسوز مداوا دارد
باد خاصیّت انفاس مسیحا دارد
میدهد یاد ز محشر، که مسیحای هوا
باز اموات چمن را سر احیا دارد
خاک از خلق جهان هرچه نهان در دل داشت
ابر از پردهدری بر همه پیدا دارد
بس که الوان شده از سبزه و گل عالم خاک
رشک بر روی زمین، عالم بالا دارد
سبزه بر طرف چمن، فرش زمرّد انداخت
غنچه در صحن چمن، خرگه مینا دارد
چون خضر، سبزهٔ نورسته بر اطراف چمن
بر سر آب، ز اعجاز، مصلّا دارد
بهر آویزهٔ گرد رخ گلبرگ تراست
رشتهٔ سبزه که صد لولو لالا دارد
در درم ریزی و دُر پاشی و سیم افشانی
شمسهٔ شاخ شکوفه ید بیضا دارد
دیدهٔ نرگس شهلا شده حیران چمن
چشم بر قدرتاللّه تعالی دارد
هر که را دست غم امروز گریبانگیر است
(رو) به طرف چمن و دامن صحرا دارد
وقت آن بیسر و پا خوش که درین نادره وقت
سر تسلیم به پای خم صهبا دارد
عاشق زار به کام دل خود با معشوق
روی بر روی چو برگ گل رعنا دارد
مفلس از بهر سرانجام می و جام، کنون
چشم بر سیم و زر نرگس شهلا دارد
دست از هر دو جهان شست به یک جرعهٔ می
نه غم دین و نه اندیشهٔ دنیا دارد
ای خوش آن مست نکوبخت که هنگام صبوح
ساغر باده به او ساقی زیبا دارد
ای خوش آن ساقی بد مست که میخواره به عجز
بر زبان پیش وی این مطلع غرّا دارد
چشم بد مست تو با ما سر غوغا دارد
این چه بد مستی و غوغاست که با ما دارد
شمع من مست غرور است، جهانی ز غمش
گر چو پروانه بسوزند چه پروا دارد
بیقرار است دل اندر بدن کشتهٔ عشق
دیگر از یار ندانم چه تمنّا دارد
سوی آن چشم فسونگر نظر انداز و ببین
ملکالموت که اعجاز مسیحا دارد
مُردم و سلسلهٔ عشق هنوزم برپاست
غیر من کیست که این سلسله بر پا دارد
دل ز بدگویی اغیار و ز بدخویی یار
بهر مردن همه اسباب مهیّا دارد
آنکه هرگز ز دل من ننهد پای برون
می ندانم که چه سان در همه دل جا دارد
هیچ دل نیست که خاری نشکستهست درو
گل خودروی من از بس دل خودرا دارد
میتوان گرد برآورد ز قلب سپهی
با هجومی که غمش با من تنها دارد
ای گل تازه ز صد پرده تقاضای جمال
گل رخسار ترا انجمن آرا دارد
رخ مپوشان ز نظرها که گل عارض تو
هرچه دارد همه از فیض نظرها دارد
شهرهٔ شهر عجب گر نشوی، کز هر سو
سر به دنبال تو صد عاشق شیدا دارد
امتحان نام کند دل، ستمی کز تو کشد
خویش را از تو به این حیله شکیبا دارد
سبزهٔ خط، گل رخسار ترا گشت نقاب
در دلم شعله هنوز آتش سودا دارد
هیچم از جان غم دل باز نمیدارد دست
من ندانم چه به جان من شیدا دارد
سوز دل، همچو مه رایت دارا همه شب
شعلهٔ آه مرا بیتو فلکسا دارد
آسمان کوکبه، بهروز محمّد که چو مهر
از ثری زیر نگین تا به ثریّا دارد
آنکه بر آینهٔ رای منیرش خورشید
همچو خفّاش کجا تاب تماشا دارد
وانکه ز آثار خردمندی او، در ارحام
طفل چون پیر خرد، خاطر دانا دارد
هرچه چشم پدر از پیرهن یوسف داشت
از غبار در او دیدهٔ اعمی دارد
خوار و زار از کفش افتد زر و گوهر به کنار
(چون) خس و خار که جا بر لب دریا دارد
آن منافات که دارد به وفا عهد بتان
وعده در عهد سخایش به تقاضا دارد
ناورد عذر، ازو گر همه عنقا طلبند
در زمانی که کرم صورت عنقا دارد
... ساخته خود را ...
(حلقه) در گوش صد اسکندر و دارا دارد
عزم درگاه تو صد گوشهنشین را بیخواست
در جهان همچو صبا مرحلهپیما دارد
هر که دیدار همایون ترا دید امروز
همه شب وسوسهٔ دیدن فردا دارد
تا تو از مادر گیتی به زمین آمدهای
منّتی بر سر این تودهٔ غبرا دارد
غیر عدل تو که تابندهٔ دست ستم است
کیست امروز که بازوی توانا دارد
طایر تیر تو مانند سمندر به شتاب
عزم آتشکدهٔ سینهٔ اعدا دارد
بیخبر همچو اجل آید و گیرد رگ جان
غالبا خاصیت مرگ مفاجا دارد
خصم را زهرهٔ اندیشهٔ کین تو کجاست
وگرش هست، به اظهار چه یارا دارد
بحر موّاج که از وجود تو گوهر بنهفت
بین که از چوب، نشان بر همه اعضا دارد
در زمان تو که کس را به طلب حاجت نیست
بینیازی ز کرم شخص تمنّا دارد
بر کسی منّت کس نیست بجز باد که او
منّت گرد تو بر دیدهٔ بینا دارد
کامکارا! به صد امّید برین در میلی
خویش را منتظم سلک احبّا دارد
در خمار غم ایّام کزان کاهد جان
از می وصل تو خود را طربافزا دارد
دست گیرد همه را لطف تو، از بخت من است
که مهمّات مرا اینهمه در پا دارد
از تو در دل گلهها هست (و) نیاید به زبان
که دل از تندی خوی تو محابا دارد
با کدامین دل خوش در شکرستان سخن
طوطی ناطقه را طبع شکرخا دارد؟
اینهم از خامهٔ غیب است که در صورت نظم
شرح اوصاف تو بر صفحهٔ انشا دارد
هر که از پایهٔ ادنی به تو پیوست امروز
چون غبار سپهت رتبهٔ اعلا دارد
همچو خاک قدمت بندهٔ داعی عمریست
که به دامان شما دست تولّا دارد
چه خطا سرزده از من، که چنین روزبهروز
قدر من روی ز اعلا سوی ادنی دارد
آن تعلّق که رهی را به خداوندی توست
به ولای تو اگر بنده به مولا دارد
در دل خلق دو عالم نتواند گنجید
اعتقادی که دل من به تو تنها دارد
به دعا به که درین حال زبان بگشایم
که دعای دل آزرده اثرها دارد
تا که از درد، مداوا گذرد در خاطر
تا الم در جنگر سوخته ماوا دارد
الم و درد بر جان بداندیش تو باد
کز تو صد درد جگرسوز مداوا دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح نورنگ خان
شبی چو حلقهٔ گیسوی لعبتان چگل
سواد دیدهٔ پر نور و نوردیدهٔ دل
شبی چو زلف نگار از نسیم غالیه بو
شبی چو روز وصال از نشاط مستعجل
هوا خوش و فرحافزا به غایتی که مگر
فکنده بود همی بر زمانه طوبی ظل
به زیر بار گرانسنگ از سبکروحی
به رقص آمدی از نالهٔ جرس محمل
چنان نجوم فروزان که با فروغ سها
ز نور خویش خجل بود شمع در محفل
ز اعتدال هوا چون مسیح جان دادی
اگر شدی ملکالموت ز آسمان نازل
چو خال چهره خوشاینده بودی، ار به مثل
به آفتاب ازو ذرّهای شدی داخل
جهان ز ماه شبافروز آنچنان روشن
که طعنه بر مه نخشب زدی چَهِ بابل
جهان چو دیده منوّر، چنانکه در وی دود
بسی زیاده نمودی ز آتش شاعل
به روی تختهٔ غبرا، زمانه از مهتاب
به آبنوس همی کرد عاج را واصل
ز روشنایی آن شب عجب نبود، اگر
چو باد، شخص در آتش درون شدی غافل
شبی چنین و جهانی به خواب راحت و من
به صد زبان متشکّی ز عمر بیحاصل
گهی ز سرکشی بخت سرکشیده ملول
گهی ز ناخوشی عمر بر گذشته خجل
به جان رسیده ز اندیشههای لایُعنی
به تنگ آمده از گفتههای لاطایل
نسیم صبح و نشاط هوا و رغبت خواب
ببست روزن چشم و گشود دیدهٔ دل
مرا به خواب در آمد محیط پرگهری
چو قلزم فلک امّا نه همچو او هایل
در آب روشن او شستوشو اگر کردی
ز چهر زنگی شب، تیرگی شد زایل
ز قدر، فرش قدم کرده آنقدر گوهر
که زیر پای وی آلودگی ندیده ز گل
گهر به جای خس افکنده خویش را به کنار
صدف به جای کشف جا گرفته بر ساحل
مثابهٔ گل او درصفا، دل صافی
نمونهٔ کف او در عطا، کف باذل
گهر چو عکس کواکب نمودی از ته آب
که در میان نشدی آبش از صفا حایل
به روی آب ز کیفیّت هوا چو حباب
شدی به طفل گهر، مریم صدف حامل
ز بار دُر، شتر موج، غرق آب و عرق
هزار بار گرانبارتر ز صد محمل
زمان زمان ز میان گنجهای باد آورد
چو موج از پی هم میرسید بر ساحل
ازان میانه به همراهی نسیم مراد
سفینهها به سواحل چو ماه نو مایل
ز ذوق خواب خوشی اینچنین، سراسیمه
ز جای جستم و بیرون دویدم از منزل
شدم دچار به پیری که بود عقل نخست
چو کودکان به دبستان علم او جاهل
سلام کردم و گفتم که ای به آسانی
گرهگشای دلت کرده حلّ هر مشکل
مرا به واقعه این رو نمود، داد جواب
که ای مقیّد خواب تو دولت عاجل
ترا ز بخت بشارت که سرفراز شوی
به دستبوس شه دادگستر عادل
ستاره حشمت و مه طلعت و قضا قدرت
سپهر کوکبه نورنگخان دریادل
کمینه خادم او چون سکندر و دارا
کهینه بندهٔ او همچو سنجر و طغرل
چه احتیاج به کسب کمال در عهدش
که چون مسیح بزایند کودکان کامل
ایا شهی که اگر فیالمثل بساط زمین
صف سپاه جلال ترا شود منزل
کند چو شعلهٔ آتش عروج، پیکر خاک
به سوی مقصد عالی ز عالم سافل
مسیح خلق تو آن را که روح تازه کند
چو شمع، زندگی او فزاید از بسمل
اگر ز مهر ضمیر تو تربیت یابد
بعینه چو سواد بصر شود فلفل
چو مهر عفو تو پرتو به محشر اندازد
ز انفعال نبیند قتیل در قاتل
چو نُقل بزم شود نَقل دست همّت تو
چو آفتاب، زر افشان شود لب باقل
به عهد جود تو چشمی به راه نتوان یافت
به غیر چشم سخاپیشه بر ره سایل
سخاوت تو سرایت به خلق کرده چنان
که چون چنار نیاید به هم، کف مدخل
...
طلب که اهل طمع را همیشه بوده به دل
سزد اگر نشود متصّل زمان به زمان
اگر زمانه وقار ترا شود حامل
عجب که ملک جهان همچو نقطهٔ موهوم
گه عطای تو تقسیم را شود قابل
بعید نیست که با طوق ماه نو، سازد
حکیم عشق تو، مجنون عشق را عاقل
ز آرزو به زمان تو عاشقان دورند
که وصل پیشتر از آرزو شود حاصل
زبان به وصف کمالت کسی که بگشاید
به عجز خویش در اوّل سخن شود قایل
به محفلت غزل عاشقانهای گویم
که خوش بود غزل عاشقانه در محفل
از آنچه با دل و جان کردهای، مباش خجل
که کردهام بحلت هم ز جان و هم از دل
شوم غلام عزیزی که یوسف از خط و خال
به او نوشته خط بندگیّ و کرده سجل
ازین نشاط که گردیده صید فتراکش
نمیرسد به زمین پای آهوی بسمل
خوش آن کرشمه که هنگام جنگ ازو یابم
دل ستیزهگرش را به آشتی مایل
نگاه دم به دمش سوی من به این غرض است
که بنگرد به دگر سو چو بیندم غافل
ز روی دل خجلم کو ز سختجانی من
چها کشید ز دست بتان سنگیندل
کدام وعده که کردیّ و آن نبود خلاف
کدام عهد که بستیّ و آن نشد باطل
ز داغ عشق تو کس نیست بینصیب، که هست
چو خوان نعمت نوّاب، خلق را شامل
سپهر منزلتا! نردبان فضل ترا
فرازم طارم اعلاست پایهٔ سافل
تو آن گلی که درین باغ نخل همّت تو
چو طوبی افکند از کبریا به گردون ظل
درین زمانه عنایات بینهایت توست
که هست شامل احوال مردم فاضل
اگر قبول عنایت نیابم از تو، رواست
که مقبلان همه نامم کنند ناقابل
ره ثنا نشود چون به سعی میلی طی
هزار سال گر این شغل را شوم شاغل
سزد که قافلههای دعا ز ملک دلم
به سوی مرحلهٔ آسمان شود راحل
امید هست که تا در قلمرو هستی
شود به حکم ازل، شحنهٔ اجل عامل
هر آنچه میشود از دفتر بقا خارج
کند به عمر تو مستوفی قضا داخل
هزار سال بقا گر ترا بود باقی
هزار سال دگر آوری برو فاضل
سواد دیدهٔ پر نور و نوردیدهٔ دل
شبی چو زلف نگار از نسیم غالیه بو
شبی چو روز وصال از نشاط مستعجل
هوا خوش و فرحافزا به غایتی که مگر
فکنده بود همی بر زمانه طوبی ظل
به زیر بار گرانسنگ از سبکروحی
به رقص آمدی از نالهٔ جرس محمل
چنان نجوم فروزان که با فروغ سها
ز نور خویش خجل بود شمع در محفل
ز اعتدال هوا چون مسیح جان دادی
اگر شدی ملکالموت ز آسمان نازل
چو خال چهره خوشاینده بودی، ار به مثل
به آفتاب ازو ذرّهای شدی داخل
جهان ز ماه شبافروز آنچنان روشن
که طعنه بر مه نخشب زدی چَهِ بابل
جهان چو دیده منوّر، چنانکه در وی دود
بسی زیاده نمودی ز آتش شاعل
به روی تختهٔ غبرا، زمانه از مهتاب
به آبنوس همی کرد عاج را واصل
ز روشنایی آن شب عجب نبود، اگر
چو باد، شخص در آتش درون شدی غافل
شبی چنین و جهانی به خواب راحت و من
به صد زبان متشکّی ز عمر بیحاصل
گهی ز سرکشی بخت سرکشیده ملول
گهی ز ناخوشی عمر بر گذشته خجل
به جان رسیده ز اندیشههای لایُعنی
به تنگ آمده از گفتههای لاطایل
نسیم صبح و نشاط هوا و رغبت خواب
ببست روزن چشم و گشود دیدهٔ دل
مرا به خواب در آمد محیط پرگهری
چو قلزم فلک امّا نه همچو او هایل
در آب روشن او شستوشو اگر کردی
ز چهر زنگی شب، تیرگی شد زایل
ز قدر، فرش قدم کرده آنقدر گوهر
که زیر پای وی آلودگی ندیده ز گل
گهر به جای خس افکنده خویش را به کنار
صدف به جای کشف جا گرفته بر ساحل
مثابهٔ گل او درصفا، دل صافی
نمونهٔ کف او در عطا، کف باذل
گهر چو عکس کواکب نمودی از ته آب
که در میان نشدی آبش از صفا حایل
به روی آب ز کیفیّت هوا چو حباب
شدی به طفل گهر، مریم صدف حامل
ز بار دُر، شتر موج، غرق آب و عرق
هزار بار گرانبارتر ز صد محمل
زمان زمان ز میان گنجهای باد آورد
چو موج از پی هم میرسید بر ساحل
ازان میانه به همراهی نسیم مراد
سفینهها به سواحل چو ماه نو مایل
ز ذوق خواب خوشی اینچنین، سراسیمه
ز جای جستم و بیرون دویدم از منزل
شدم دچار به پیری که بود عقل نخست
چو کودکان به دبستان علم او جاهل
سلام کردم و گفتم که ای به آسانی
گرهگشای دلت کرده حلّ هر مشکل
مرا به واقعه این رو نمود، داد جواب
که ای مقیّد خواب تو دولت عاجل
ترا ز بخت بشارت که سرفراز شوی
به دستبوس شه دادگستر عادل
ستاره حشمت و مه طلعت و قضا قدرت
سپهر کوکبه نورنگخان دریادل
کمینه خادم او چون سکندر و دارا
کهینه بندهٔ او همچو سنجر و طغرل
چه احتیاج به کسب کمال در عهدش
که چون مسیح بزایند کودکان کامل
ایا شهی که اگر فیالمثل بساط زمین
صف سپاه جلال ترا شود منزل
کند چو شعلهٔ آتش عروج، پیکر خاک
به سوی مقصد عالی ز عالم سافل
مسیح خلق تو آن را که روح تازه کند
چو شمع، زندگی او فزاید از بسمل
اگر ز مهر ضمیر تو تربیت یابد
بعینه چو سواد بصر شود فلفل
چو مهر عفو تو پرتو به محشر اندازد
ز انفعال نبیند قتیل در قاتل
چو نُقل بزم شود نَقل دست همّت تو
چو آفتاب، زر افشان شود لب باقل
به عهد جود تو چشمی به راه نتوان یافت
به غیر چشم سخاپیشه بر ره سایل
سخاوت تو سرایت به خلق کرده چنان
که چون چنار نیاید به هم، کف مدخل
...
طلب که اهل طمع را همیشه بوده به دل
سزد اگر نشود متصّل زمان به زمان
اگر زمانه وقار ترا شود حامل
عجب که ملک جهان همچو نقطهٔ موهوم
گه عطای تو تقسیم را شود قابل
بعید نیست که با طوق ماه نو، سازد
حکیم عشق تو، مجنون عشق را عاقل
ز آرزو به زمان تو عاشقان دورند
که وصل پیشتر از آرزو شود حاصل
زبان به وصف کمالت کسی که بگشاید
به عجز خویش در اوّل سخن شود قایل
به محفلت غزل عاشقانهای گویم
که خوش بود غزل عاشقانه در محفل
از آنچه با دل و جان کردهای، مباش خجل
که کردهام بحلت هم ز جان و هم از دل
شوم غلام عزیزی که یوسف از خط و خال
به او نوشته خط بندگیّ و کرده سجل
ازین نشاط که گردیده صید فتراکش
نمیرسد به زمین پای آهوی بسمل
خوش آن کرشمه که هنگام جنگ ازو یابم
دل ستیزهگرش را به آشتی مایل
نگاه دم به دمش سوی من به این غرض است
که بنگرد به دگر سو چو بیندم غافل
ز روی دل خجلم کو ز سختجانی من
چها کشید ز دست بتان سنگیندل
کدام وعده که کردیّ و آن نبود خلاف
کدام عهد که بستیّ و آن نشد باطل
ز داغ عشق تو کس نیست بینصیب، که هست
چو خوان نعمت نوّاب، خلق را شامل
سپهر منزلتا! نردبان فضل ترا
فرازم طارم اعلاست پایهٔ سافل
تو آن گلی که درین باغ نخل همّت تو
چو طوبی افکند از کبریا به گردون ظل
درین زمانه عنایات بینهایت توست
که هست شامل احوال مردم فاضل
اگر قبول عنایت نیابم از تو، رواست
که مقبلان همه نامم کنند ناقابل
ره ثنا نشود چون به سعی میلی طی
هزار سال گر این شغل را شوم شاغل
سزد که قافلههای دعا ز ملک دلم
به سوی مرحلهٔ آسمان شود راحل
امید هست که تا در قلمرو هستی
شود به حکم ازل، شحنهٔ اجل عامل
هر آنچه میشود از دفتر بقا خارج
کند به عمر تو مستوفی قضا داخل
هزار سال بقا گر ترا بود باقی
هزار سال دگر آوری برو فاضل
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح اکبرشاه
آنچنان گرم شد از تاب هوا، آب روان
که پر از آبله، مانند صدف شد سرطان
همچو دود دل عشّاق، شرربار شود
ابر امروز اگر آب برد از عمّان
گل رخسار بتان را عرقآلود ببین
کآتش از تاب حرارت شده در آب نهان
چون سپند سر آتش، به زمین قطرهٔ آب
گر رسد، برجهد از جا و درآید به فغان
بس که آهن بگدازد زتف آتش مهر
کشتگان را به جگر آبله گردد پیکان
ابر را رفع رطوبت شده وز جای بخار
آتش مهر برانگیخته دود از عمّان
حالی نوح شدی واقعهٔ ابراهیم
گر درین حال گرفتار شدی در توفان
بسته از برگ خزان کاهربا بر بازو
باغ لبتشنه که دارد ز حرارت یرقان
پای در آب نهادهست ز گرما و هنوز
بدر افتاده زبان مژهٔ اشکفشان
چون دل خون شده کز دیدهٔ نمناک رود
لعل بگداخته در چشمهٔ کوه است روان
گر به او باد رساند خبر از تاب هوا
کی نهد پای برون ز آتش سوزنده، دخان
آب بر آتش دل نیست میّسر بجز این
که گدازد به دل گرم شهیدان، پیکان
لعل از بس که ز تابندگی پنجهٔ مهر
گشته بیآب، چو افشرده اناری شده کان
سنگ شد داغ چنان ز آتش خورشید، که تیغ
همچو سیماب فرو میچکد از روی فسان
سایهٔ بید چو مجمر شده از تاب هوا
همچو اخگر، اثر مهر، فروزنده از آن
دل فولاد چنان نرم شد از گرمی مهر
که خم اندر زره دیده شود نوک سنان
میبرد مرغ هوا رشک به مرغان کباب
بس که از آتش خورشید، هوا شد سوزان
شد نسیم سحری گرم به حدّی که مگر
نفس سوختگان میگذرد بر بستان
باد گرمیست که گر مژدهٔ یوسف آرد
پیر کنعان نگشاید در بیتالاحزان!
نفس از بیم فروزندگی آتش مهر
برنیاید ز دل و نام نهندش خففان
مهر در آینهٔ آب نینداخته عکس
کآتش افتاده ز تاثیر هوا در سرطان
باد ازان همچو ستمدیده کند خاک به سر
که درین روز، پناهی شودش سایهٔ آن
مهر آتش فکند در سر انگشت چو شمع
گر شود همچو مه نو هدف تیر بنان
دوزخ آید به طلبکاری آتش هر دم
گر به همسایگی او رود این تابستان
زین عقوبت که فزون است ز دوزخ، ترسم
خلق را شوق سقر گرم کند در عصیان
جای آن است که چون شمع زبان در گیرد
ز آتش مهر حدیثی گذرد گر به زبان
بیم آن است که مانند ملایک از ذکر
که ز گرما همه چون مرغ گشودند دهان
مهر برقی زده در خرمن عالم، که دهد
یاد از صاعقهٔ قهر شهنشاه زمان
سعد اکبر، فلک جاه و جلال اکبرشاه
که به مهر است جهانبخش و به کین ملکستان
آن سلیمان زمان کز هوس نعمت او
در رحم همچو صدف طفل برآرد دندان
عدل او تا شده در ملک، رعیّتپرور
گرگ را میرسد اسناد خیانت به شبان!
بس که عدلش ز جهان بار تحمّل برداشت
بر زمین حمل هوا آمده چون کوه گران
ای که قدر تو به خورشید فرو نارد سر
وی که چتر تو بر افلاک فشاند دامان
کبریای تو ز وسعت چو محیط فلک است
کز کنار است بری، بلکه تمام است میان
فیالمثل نعل سمند تو گر آیینه شود
همچو خورشید در او سعد نماید کیوان
دست فرمان ترا هست کنون آن قدرت
که زند بر دهن توسن ایّام عنان
بخت با تخت تو نازنده چو ملک از انصاف
ملک از انصاف تو آسوده چو درد از درمان
اجل از تیغ تو منعم چو سمندر ز آتش
امل از جود تو خرّم چو گیا از باران
چرخ گردیده مطیع تو و از پنجهٔ مهر
دست بگشوده که با رای تو بندد پیمان
چه عجب ابرصفت گر ز تو ریزد گوهر
چون شوی در عرق از شرم به گاه احسان
در رحم گر به خلاف تو زند طفل نفس
شیر خونابه شود حامله را در پستان
از وقار تو جهان گر شود آرامپذیر
دیدهوش جا نکند مرغ به دل در طیران(؟)
ور فتد پرتو رای تو به میدان ضمیر
بنماید ز سم توسن اندیشه نشان
عرصهٔ معرکهٔ رزم تو خوش گردابیست
که درو خصم دهد جان و نیفتد به کران
ای خوش آن معرکهٔ رزم که سربازانت
چون نی نیزه به خونریز ببندند میان
تیغ خونبار چنان گلشن کین را دهد آب
که شود از نم خون غنچهٔ پیکان خندان
تیر از چابکی شست به دشمن خود را
برساند چو خدنگ نظر از دیده نهان
مرگ بنشیند در منظرهٔ چشم زره
فتنه برخیزد از گوشهٔ ابروی کمان
تیغ در دست دلیران تو جان فرساید
گرچه ز آمد شد پیکان،شده باشد سوهان
آب آن تیغ سبکروح، درد زهرهٔ تاب
باد آن گرز گرانسر، شکند رنگ توان
گلبن مرگ ازان آب کند سرسبزی
گلشن عمر ازان باد نهد رو به خزان
تو هم از قلب سپه گرم عنان چون خورشید
برکشی تیغ و به میدان بجهانی یکران
وه چه یکران جهانگرد، که میپندارد
برق را سلسله درپا، چو شود گرم عنان
برق سیری که چو از رهگذری میگذرد
میدود بر اثرش، نی ز قفا، پیک گمان
چابک گرم عنانی که چو گلگون سرشک
بر سر موی تواند که نماید جولان
همچو همّت نزند گام در آن عرصه به کام
بس که او را به نظر، تنگ نماید میدان
فرق مشکل که ز بر هم زدن چشم کند
گر شود از ظلمات شب هجران گذران
بروی افروخته چون برق و خروشنده چو رعد
گه کنی حمله برین، گاه زنی نعره بر آن
از کمین حمله چو بر لشکر بدخواه آری
صیدگاهی شود آن عرصه و در جنگ یلان
واندر آن معرکه، فیل تو که از گرمروی
در بیابان بلا، پشتهٔ ریگیست روان
تن او سدّ سکندر نه، ولی پا در گل
سر او گنبد گردان نه، ولی سرگردان
هیات دایرهٔ گوش و خم خرطومش
تیغ کین راست سر و گوی زمین را چوگان
آنچنان خانه برانداز که چون قصر حباب
خانهٔ دل شود از خیل خیالش ویران
گر شدی پیکر او روز نخستین، موجود
بهر تمکین نشدی میخ زمین، کوهگران
آسمانیست، ور از بندهٔ نداری باور
فیلبان را بنگر بر سر او چون کیوان
از دل سنگ، دو سرچشمهٔ خون بگشاید
از سر خشم چو بر کوه فشارد دندان
هر تنی را که به فرمان تو سازد پامال
در وی از بیم، عجب گردم حشر آید جان
در شکاری که کنی قصد شکاراندازی
کمترین صید زبون تو بود شیر ژیان
ماند از حیرت آن دست وکمان تا دم حشر
دیدهٔ صید تو چون زخم شکاری، حیران
تازیان در تک و دو بر سر جان پای نهند
صید از بس که بر اطراف دود جانافشان
هر شکاری که ز تیغ تو بگرداند روی
باز سوی تو کمند آوردش مویکشان
هر طرف چیتهای از بندگشایی، که شود
مرگ را سلسله جنبان و بلا را توفان
چیتهٔ برق شتابی که به همراهی او
فیالمثل تیر جهد گر ز کمینگاه کمان،
در نخستین قدم، از تیر چنان در گذرد
که به هنگام نگه، تیر نظر از مژگان
رگ جانگیرتر از پنجهٔ خونریز اجل
خون دل خوارتر از غمزهٔ خونخوار بتان
چون پلنگ ارکند آهنگ به گردون، مشکل
که به مه، دست تطاول نرساند آسان
کرده در صید شکاری دهن آلوده به خون
چون نگاری که دهان ساخته گلگون از پان
مایل طرفه غزالی شده و بر ساعد
داغنو ساخته ظاهر ز تمنّای نهان
یا نه داغ است، که هنگام همآغوشیها
آهوی چین شده از نافه برو مشکفشان
نی غلط، مردمک دیدهٔ صاحبنظر است
شده از گرمی می خوردن دایم یرقان
یا بر آتش ز پی دفع گزند است سپند
یا بر اخگر همهجا مانده نشان از باران
در چنان روز، عجب گر ز وحوش و ز طیور
هیچ جاندار سلامت برد از چنگ تو جان
پهن خوانی نهی از کشته، ولی نگذاری
آنقدر زنده، که باشند بر آن خوان مهمان
مجلس خاص تو گنجیست که مانند کلید
فتح بابیست ز هر چین جبین دربان
به صفایی که درو بیمدد گفتوشنود
راز پنهان شده چون صورت آیینه عیان
به هوایی که ازان بیاثر آب و زمین
گر فشانی ز شرر تخم، بروید ریحان
بس که از بادهٔ صحبت شده پر کیفیّت
باد ازو مست برون آمده افتان خیزان
مطربان با دل پر شوق در آن طرفه چمن
همچو بلبل مترنّم به هزاران دستان
بزم چون منظرهٔ چشم و تو چون مردم چشم
دلبران گرد تو آراسته صف چون مژگان
موی شبرنگ بتان در شکن چیرهٔ آل
زده از کفر شبیخون به سپاه ایمان
با چنین بزم، حق خلد برین بر طرف است
گر ز خجلت شده باشد ز نظرها پنهان
گر ازین بزم، به فردوس برد باد خبر
از خدا نعمت دنیا طلبند اهل جنان
ور به این بزم رسد، تا ابد از شرم دگر
بر گنهکار در خلد نبندد رضوان
داورا! دادگرا! رخصت اگر میدهیام
شمّهای میکنم از حال دل خویش بیان
عقدهای هست مرا غنچه صفت در دل تنگ
که اگر شرح نمایم، گره افتد به زبان
منم آن درّ گرانمایه که پامال سپهر
کرده چون قطرهٔ نیسان به زمینم یکسان
بخت بد داد مرا نشو و نما در چمنی
که گل و سبزه همان بود و خس و خار همان
درج دل بوده مرا گرچه پر از گوهر نظم
چون صدف داشتهام مهر خموشی به دهان
چون یقین بود که بیعقده گشایی نکند
آب این چشمه چو سیلاب بهاری طغیان
در طلب پای ز سر کرده و نعلین از چشم
رو نهادم ز خراسان به سوی هندوستان
چشم دارم که شود همچو زلیخا امروز
دولت پیر من از فیض جمال تو جوان
بیژن طالع من سر بدر آرد از چاه
یوسف بخت من آزاد شود از زندان
غرضم ز آمدن این همه ره، تربیت است
نه که بهر جَر و اخذ آمدهام چون دگران
گر تو از حلقه بگوشان خودم خوانی، من
بکشم حلقهٔ اوصاف تو در گوش جهان
این مرا فایده در هر دو جهان میبخشد
وان ترا گر ندهد سود، ندارد نقصان
از من این بود که خود را برسانم به درت
کرم از توست دگر، خواه بخوان، خواه بران
تا ز برج سرطان مهر چو طالع گردد
آسمان چون دل عشّاق شود آتشدان
خصم را ز آینهٔ خنجر عالمسوزت
بگسلد رشتهٔ هستی، چو ز مهتاب، کتان
عافیتخواه ترا، زهر فنا روحفزا
دشمن جاه ترا، آب بقا عمرستان
که پر از آبله، مانند صدف شد سرطان
همچو دود دل عشّاق، شرربار شود
ابر امروز اگر آب برد از عمّان
گل رخسار بتان را عرقآلود ببین
کآتش از تاب حرارت شده در آب نهان
چون سپند سر آتش، به زمین قطرهٔ آب
گر رسد، برجهد از جا و درآید به فغان
بس که آهن بگدازد زتف آتش مهر
کشتگان را به جگر آبله گردد پیکان
ابر را رفع رطوبت شده وز جای بخار
آتش مهر برانگیخته دود از عمّان
حالی نوح شدی واقعهٔ ابراهیم
گر درین حال گرفتار شدی در توفان
بسته از برگ خزان کاهربا بر بازو
باغ لبتشنه که دارد ز حرارت یرقان
پای در آب نهادهست ز گرما و هنوز
بدر افتاده زبان مژهٔ اشکفشان
چون دل خون شده کز دیدهٔ نمناک رود
لعل بگداخته در چشمهٔ کوه است روان
گر به او باد رساند خبر از تاب هوا
کی نهد پای برون ز آتش سوزنده، دخان
آب بر آتش دل نیست میّسر بجز این
که گدازد به دل گرم شهیدان، پیکان
لعل از بس که ز تابندگی پنجهٔ مهر
گشته بیآب، چو افشرده اناری شده کان
سنگ شد داغ چنان ز آتش خورشید، که تیغ
همچو سیماب فرو میچکد از روی فسان
سایهٔ بید چو مجمر شده از تاب هوا
همچو اخگر، اثر مهر، فروزنده از آن
دل فولاد چنان نرم شد از گرمی مهر
که خم اندر زره دیده شود نوک سنان
میبرد مرغ هوا رشک به مرغان کباب
بس که از آتش خورشید، هوا شد سوزان
شد نسیم سحری گرم به حدّی که مگر
نفس سوختگان میگذرد بر بستان
باد گرمیست که گر مژدهٔ یوسف آرد
پیر کنعان نگشاید در بیتالاحزان!
نفس از بیم فروزندگی آتش مهر
برنیاید ز دل و نام نهندش خففان
مهر در آینهٔ آب نینداخته عکس
کآتش افتاده ز تاثیر هوا در سرطان
باد ازان همچو ستمدیده کند خاک به سر
که درین روز، پناهی شودش سایهٔ آن
مهر آتش فکند در سر انگشت چو شمع
گر شود همچو مه نو هدف تیر بنان
دوزخ آید به طلبکاری آتش هر دم
گر به همسایگی او رود این تابستان
زین عقوبت که فزون است ز دوزخ، ترسم
خلق را شوق سقر گرم کند در عصیان
جای آن است که چون شمع زبان در گیرد
ز آتش مهر حدیثی گذرد گر به زبان
بیم آن است که مانند ملایک از ذکر
که ز گرما همه چون مرغ گشودند دهان
مهر برقی زده در خرمن عالم، که دهد
یاد از صاعقهٔ قهر شهنشاه زمان
سعد اکبر، فلک جاه و جلال اکبرشاه
که به مهر است جهانبخش و به کین ملکستان
آن سلیمان زمان کز هوس نعمت او
در رحم همچو صدف طفل برآرد دندان
عدل او تا شده در ملک، رعیّتپرور
گرگ را میرسد اسناد خیانت به شبان!
بس که عدلش ز جهان بار تحمّل برداشت
بر زمین حمل هوا آمده چون کوه گران
ای که قدر تو به خورشید فرو نارد سر
وی که چتر تو بر افلاک فشاند دامان
کبریای تو ز وسعت چو محیط فلک است
کز کنار است بری، بلکه تمام است میان
فیالمثل نعل سمند تو گر آیینه شود
همچو خورشید در او سعد نماید کیوان
دست فرمان ترا هست کنون آن قدرت
که زند بر دهن توسن ایّام عنان
بخت با تخت تو نازنده چو ملک از انصاف
ملک از انصاف تو آسوده چو درد از درمان
اجل از تیغ تو منعم چو سمندر ز آتش
امل از جود تو خرّم چو گیا از باران
چرخ گردیده مطیع تو و از پنجهٔ مهر
دست بگشوده که با رای تو بندد پیمان
چه عجب ابرصفت گر ز تو ریزد گوهر
چون شوی در عرق از شرم به گاه احسان
در رحم گر به خلاف تو زند طفل نفس
شیر خونابه شود حامله را در پستان
از وقار تو جهان گر شود آرامپذیر
دیدهوش جا نکند مرغ به دل در طیران(؟)
ور فتد پرتو رای تو به میدان ضمیر
بنماید ز سم توسن اندیشه نشان
عرصهٔ معرکهٔ رزم تو خوش گردابیست
که درو خصم دهد جان و نیفتد به کران
ای خوش آن معرکهٔ رزم که سربازانت
چون نی نیزه به خونریز ببندند میان
تیغ خونبار چنان گلشن کین را دهد آب
که شود از نم خون غنچهٔ پیکان خندان
تیر از چابکی شست به دشمن خود را
برساند چو خدنگ نظر از دیده نهان
مرگ بنشیند در منظرهٔ چشم زره
فتنه برخیزد از گوشهٔ ابروی کمان
تیغ در دست دلیران تو جان فرساید
گرچه ز آمد شد پیکان،شده باشد سوهان
آب آن تیغ سبکروح، درد زهرهٔ تاب
باد آن گرز گرانسر، شکند رنگ توان
گلبن مرگ ازان آب کند سرسبزی
گلشن عمر ازان باد نهد رو به خزان
تو هم از قلب سپه گرم عنان چون خورشید
برکشی تیغ و به میدان بجهانی یکران
وه چه یکران جهانگرد، که میپندارد
برق را سلسله درپا، چو شود گرم عنان
برق سیری که چو از رهگذری میگذرد
میدود بر اثرش، نی ز قفا، پیک گمان
چابک گرم عنانی که چو گلگون سرشک
بر سر موی تواند که نماید جولان
همچو همّت نزند گام در آن عرصه به کام
بس که او را به نظر، تنگ نماید میدان
فرق مشکل که ز بر هم زدن چشم کند
گر شود از ظلمات شب هجران گذران
بروی افروخته چون برق و خروشنده چو رعد
گه کنی حمله برین، گاه زنی نعره بر آن
از کمین حمله چو بر لشکر بدخواه آری
صیدگاهی شود آن عرصه و در جنگ یلان
واندر آن معرکه، فیل تو که از گرمروی
در بیابان بلا، پشتهٔ ریگیست روان
تن او سدّ سکندر نه، ولی پا در گل
سر او گنبد گردان نه، ولی سرگردان
هیات دایرهٔ گوش و خم خرطومش
تیغ کین راست سر و گوی زمین را چوگان
آنچنان خانه برانداز که چون قصر حباب
خانهٔ دل شود از خیل خیالش ویران
گر شدی پیکر او روز نخستین، موجود
بهر تمکین نشدی میخ زمین، کوهگران
آسمانیست، ور از بندهٔ نداری باور
فیلبان را بنگر بر سر او چون کیوان
از دل سنگ، دو سرچشمهٔ خون بگشاید
از سر خشم چو بر کوه فشارد دندان
هر تنی را که به فرمان تو سازد پامال
در وی از بیم، عجب گردم حشر آید جان
در شکاری که کنی قصد شکاراندازی
کمترین صید زبون تو بود شیر ژیان
ماند از حیرت آن دست وکمان تا دم حشر
دیدهٔ صید تو چون زخم شکاری، حیران
تازیان در تک و دو بر سر جان پای نهند
صید از بس که بر اطراف دود جانافشان
هر شکاری که ز تیغ تو بگرداند روی
باز سوی تو کمند آوردش مویکشان
هر طرف چیتهای از بندگشایی، که شود
مرگ را سلسله جنبان و بلا را توفان
چیتهٔ برق شتابی که به همراهی او
فیالمثل تیر جهد گر ز کمینگاه کمان،
در نخستین قدم، از تیر چنان در گذرد
که به هنگام نگه، تیر نظر از مژگان
رگ جانگیرتر از پنجهٔ خونریز اجل
خون دل خوارتر از غمزهٔ خونخوار بتان
چون پلنگ ارکند آهنگ به گردون، مشکل
که به مه، دست تطاول نرساند آسان
کرده در صید شکاری دهن آلوده به خون
چون نگاری که دهان ساخته گلگون از پان
مایل طرفه غزالی شده و بر ساعد
داغنو ساخته ظاهر ز تمنّای نهان
یا نه داغ است، که هنگام همآغوشیها
آهوی چین شده از نافه برو مشکفشان
نی غلط، مردمک دیدهٔ صاحبنظر است
شده از گرمی می خوردن دایم یرقان
یا بر آتش ز پی دفع گزند است سپند
یا بر اخگر همهجا مانده نشان از باران
در چنان روز، عجب گر ز وحوش و ز طیور
هیچ جاندار سلامت برد از چنگ تو جان
پهن خوانی نهی از کشته، ولی نگذاری
آنقدر زنده، که باشند بر آن خوان مهمان
مجلس خاص تو گنجیست که مانند کلید
فتح بابیست ز هر چین جبین دربان
به صفایی که درو بیمدد گفتوشنود
راز پنهان شده چون صورت آیینه عیان
به هوایی که ازان بیاثر آب و زمین
گر فشانی ز شرر تخم، بروید ریحان
بس که از بادهٔ صحبت شده پر کیفیّت
باد ازو مست برون آمده افتان خیزان
مطربان با دل پر شوق در آن طرفه چمن
همچو بلبل مترنّم به هزاران دستان
بزم چون منظرهٔ چشم و تو چون مردم چشم
دلبران گرد تو آراسته صف چون مژگان
موی شبرنگ بتان در شکن چیرهٔ آل
زده از کفر شبیخون به سپاه ایمان
با چنین بزم، حق خلد برین بر طرف است
گر ز خجلت شده باشد ز نظرها پنهان
گر ازین بزم، به فردوس برد باد خبر
از خدا نعمت دنیا طلبند اهل جنان
ور به این بزم رسد، تا ابد از شرم دگر
بر گنهکار در خلد نبندد رضوان
داورا! دادگرا! رخصت اگر میدهیام
شمّهای میکنم از حال دل خویش بیان
عقدهای هست مرا غنچه صفت در دل تنگ
که اگر شرح نمایم، گره افتد به زبان
منم آن درّ گرانمایه که پامال سپهر
کرده چون قطرهٔ نیسان به زمینم یکسان
بخت بد داد مرا نشو و نما در چمنی
که گل و سبزه همان بود و خس و خار همان
درج دل بوده مرا گرچه پر از گوهر نظم
چون صدف داشتهام مهر خموشی به دهان
چون یقین بود که بیعقده گشایی نکند
آب این چشمه چو سیلاب بهاری طغیان
در طلب پای ز سر کرده و نعلین از چشم
رو نهادم ز خراسان به سوی هندوستان
چشم دارم که شود همچو زلیخا امروز
دولت پیر من از فیض جمال تو جوان
بیژن طالع من سر بدر آرد از چاه
یوسف بخت من آزاد شود از زندان
غرضم ز آمدن این همه ره، تربیت است
نه که بهر جَر و اخذ آمدهام چون دگران
گر تو از حلقه بگوشان خودم خوانی، من
بکشم حلقهٔ اوصاف تو در گوش جهان
این مرا فایده در هر دو جهان میبخشد
وان ترا گر ندهد سود، ندارد نقصان
از من این بود که خود را برسانم به درت
کرم از توست دگر، خواه بخوان، خواه بران
تا ز برج سرطان مهر چو طالع گردد
آسمان چون دل عشّاق شود آتشدان
خصم را ز آینهٔ خنجر عالمسوزت
بگسلد رشتهٔ هستی، چو ز مهتاب، کتان
عافیتخواه ترا، زهر فنا روحفزا
دشمن جاه ترا، آب بقا عمرستان
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۸
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۸
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۹
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ز گلها، سروها را دورمنشان ای چمن پرور
که دایم شیشه ها را جا بود نزدیک ساغرها
ز مروارید شبنم، تاکهای سبز پیراهن
کنند آرایش دخترچه های خود چو مادرها
چو آن سرو سهی قامت به سیر کوچه باغ آید
درختان را به انداز سلامش خم شود سرها
ز نقش پای موری، قاصدم در چاه می افتد
ز چاه خود چه سان آیند بر بامم کبوترها
برادر خواند طغرا اهل عالم را ز خونگرمی
چو یوسف عاقبت آزارها دید از برادرها
که دایم شیشه ها را جا بود نزدیک ساغرها
ز مروارید شبنم، تاکهای سبز پیراهن
کنند آرایش دخترچه های خود چو مادرها
چو آن سرو سهی قامت به سیر کوچه باغ آید
درختان را به انداز سلامش خم شود سرها
ز نقش پای موری، قاصدم در چاه می افتد
ز چاه خود چه سان آیند بر بامم کبوترها
برادر خواند طغرا اهل عالم را ز خونگرمی
چو یوسف عاقبت آزارها دید از برادرها