عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۱۴ - طبیب
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۱۵ - طبیب
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۴۰ - نمک فروش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۹ - چلپک فروش
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در منقبت امامالمتقین حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
اختران را گرچه یک اندر شمار است آفتاب
لیک در آن جمع فرد از اقتدار است آفتاب
گردد او گرد خود و انجم بگردش لاجرم
در میان اختران دائر مدار است آفتاب
این که میبینی قراری نیست در سیارگان
بیقرارند اینهمه چون بیقراراست آفتاب
الحق از این بیقراری وینهمه سرگشتگی
میتوان گفتن چون من عاشق بیار است آفتاب
آری آری عاشق یار است ور نه از چه رو
چون رخ من دائما زرد و نزار است آفتاب
گرچه هریک ز اختران را وصفها باشد ولی
صاحب اوصاف بیرون از شمار است آفتاب
نی همین جنس بشر را فیض بخشد کز وجود
فیض بخش وحش و طیر و مور و مار است آفتاب
دائماً از قرب و بعد خویش نسبت با زمین
کار پرداز زمستان و بهار است آفتاب
از نهان گشتن بمغرب و ز عیان گشتن ز شرق
خود پدید آرنده لیل و نهار است آفتاب
خلق عالم گر همی فیض از معادن میبرند
بر معادن فیض بخش و فیض بار است آفتاب
عابد الشمسش همی خواند خدای خویشتن
گرچه زین نسبت بغایت شرمسار است آفتاب
چون همه اشیاء عالم راست از وی پرورش
فرقهٔی گویند خود پروردگار است آفتاب
عالمی را میکند یکدم مسخر گوئیا
برق تیغ حیدر دلدل سوار است آفتاب
پادشاه ملک امکان آنکه او را بندهوار
روز و شب فرمانبر و خدمتگذار است آفتاب
رجعت از دادش ز مغرب نیعجب کانشاه را
همچو گوئی پیش پای اختیار است آفتاب
آسمانستش یکی نیلی حصار اطراف کاخ
دیده بانی فوق آن نیلی حصار است آفتاب
تا کند کسب ضیاء هر صبح بر خاک درش
بوسه زن از روی عجز و انکسار است آفتاب
گرد شمع عالم افروز وجود آنجناب
تا قیامت دور زن پروانهوار است آفتاب
زیر بار عشق او زین گرم سیری در مثل
اشتر بگسسته از مستی مهار است آفتاب
نازم آن قسام رزق عالمی را کز شرف
مطبخ جود ورا جزئی شرار است آفتاب
تا ببوسد خاک پای دوستانش یک بیک
در تفحص گرد هر شهر و دیار است آفتاب
از جمال زاده او هست گوئی منفعل
زین سبب گاهی نهان گه آشکار است آفتاب
حضرت صابر علی شه آفتاب برج دین
آنکه پیش رأی او بیاعتبار است آفتاب
پیش چشم اهل بینش با وجود طلعتش
ذرهآسا بیشکوه و بیوقار است آفتاب
سایهاش را تا بسر دارد صغیر اندر بها
پیش نظمش همچو زر کمعیار است آفتاب
لیک در آن جمع فرد از اقتدار است آفتاب
گردد او گرد خود و انجم بگردش لاجرم
در میان اختران دائر مدار است آفتاب
این که میبینی قراری نیست در سیارگان
بیقرارند اینهمه چون بیقراراست آفتاب
الحق از این بیقراری وینهمه سرگشتگی
میتوان گفتن چون من عاشق بیار است آفتاب
آری آری عاشق یار است ور نه از چه رو
چون رخ من دائما زرد و نزار است آفتاب
گرچه هریک ز اختران را وصفها باشد ولی
صاحب اوصاف بیرون از شمار است آفتاب
نی همین جنس بشر را فیض بخشد کز وجود
فیض بخش وحش و طیر و مور و مار است آفتاب
دائماً از قرب و بعد خویش نسبت با زمین
کار پرداز زمستان و بهار است آفتاب
از نهان گشتن بمغرب و ز عیان گشتن ز شرق
خود پدید آرنده لیل و نهار است آفتاب
خلق عالم گر همی فیض از معادن میبرند
بر معادن فیض بخش و فیض بار است آفتاب
عابد الشمسش همی خواند خدای خویشتن
گرچه زین نسبت بغایت شرمسار است آفتاب
چون همه اشیاء عالم راست از وی پرورش
فرقهٔی گویند خود پروردگار است آفتاب
عالمی را میکند یکدم مسخر گوئیا
برق تیغ حیدر دلدل سوار است آفتاب
پادشاه ملک امکان آنکه او را بندهوار
روز و شب فرمانبر و خدمتگذار است آفتاب
رجعت از دادش ز مغرب نیعجب کانشاه را
همچو گوئی پیش پای اختیار است آفتاب
آسمانستش یکی نیلی حصار اطراف کاخ
دیده بانی فوق آن نیلی حصار است آفتاب
تا کند کسب ضیاء هر صبح بر خاک درش
بوسه زن از روی عجز و انکسار است آفتاب
گرد شمع عالم افروز وجود آنجناب
تا قیامت دور زن پروانهوار است آفتاب
زیر بار عشق او زین گرم سیری در مثل
اشتر بگسسته از مستی مهار است آفتاب
نازم آن قسام رزق عالمی را کز شرف
مطبخ جود ورا جزئی شرار است آفتاب
تا ببوسد خاک پای دوستانش یک بیک
در تفحص گرد هر شهر و دیار است آفتاب
از جمال زاده او هست گوئی منفعل
زین سبب گاهی نهان گه آشکار است آفتاب
حضرت صابر علی شه آفتاب برج دین
آنکه پیش رأی او بیاعتبار است آفتاب
پیش چشم اهل بینش با وجود طلعتش
ذرهآسا بیشکوه و بیوقار است آفتاب
سایهاش را تا بسر دارد صغیر اندر بها
پیش نظمش همچو زر کمعیار است آفتاب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در تهنیت عید مولود مهدی موعود علیه صلواتالله الملک المعبود
ای منفعل تو را ز رخ انور آفتاب
از ذره ای به پیش رخت کمتر آفتاب
گر پرتوی بخوانمش از عکس روی تو
این رتبه را به خود نکند باور آفتاب
روز ازل اگر نه ز طبع تو خو گرفت
افشاند از چه تا به ابد آذر آفتاب
چشمان نیمخواب تو ماند به رخ همی
چون نیم بار نرگس شهلا در آفتاب
این زلف سر کج است به گرد عذار تو
یا جا گرفته در دهن اژدر آفتاب
بردی گلاب و شانه چو ای مه به کار زلف
یک باره شد نهفته به مشک تر آفتاب
هرکس که دید ابروی خونریز در رخت
گفت ای عجب گرفته به کف خنجر آفتاب
با مهر و مه چه کار مرا ز آنکه روی تو
هست این طرف مه آن طرف دیگر آفتاب
از چهره روزداری و از خط و خال شب
از سینه صبح داری و از منظر افتاب
ای آفتاب روی در این صبح عید خیز
ریز از صراحیم بدل ساغر آفتاب
صبح است ووه چه صبح صبیحی کز آن گرفت
نور و ضیاء و تابش و زیب وفر آفتاب
صبحست و وه چه صبح شریفی که شد سبب
این صبح تا که خلق شد از داور آفتاب
صبحست و وه چه صبح که گاه طلوع آن
ناگه بزد ز برج هویت سر آفتاب
بدری به نیمه مه شعبان طلوع کرد
کش پرتوی بود ز رخ انور آفتاب
سلطان عصر داور دنیا و دین که هست
مأمور امر نافذ آن سرور آفتاب
شاهی که سکه تا مگر از نام وی خورند
مه گشته جمله سیم و سراسر زر آفتاب
بر چار جوشن فلک آرد چسان شکاف
وام ار ز تیغ او نکند جوهر آفتاب
امروز هرکه سایه نشین لوای اوست
بر سر نتابدش به صف محشر آفتاب
بر خاک پای او چو زند بوسه هر صباح
بر فرق اختران همه شد افسر آفتاب
چرخ است سبزهزار وی انجم شکوفهاش
ماهش گل سفید و گل اصفر آفتاب
در باختر همین نه به حکمش نهان شود
کز امر اوست سر زند از خاور آفتاب
در پرده است و بر همه شامل عطای او
تابد ز پشت ابر به بحر و بر آفتاب
ای ابر رحمتی که شد از غایت صفا
اندر وجود طیب تو مضمر آفتاب
خاکیم ما و رو به تو داریم ای که تو
یک رو بخاک داری و یک رو بر آفتاب
در زیر سایه ی تو صغیر این چکامه را
از خامه ریخت یکسره بر دفتر آفتاب
از ذره ای به پیش رخت کمتر آفتاب
گر پرتوی بخوانمش از عکس روی تو
این رتبه را به خود نکند باور آفتاب
روز ازل اگر نه ز طبع تو خو گرفت
افشاند از چه تا به ابد آذر آفتاب
چشمان نیمخواب تو ماند به رخ همی
چون نیم بار نرگس شهلا در آفتاب
این زلف سر کج است به گرد عذار تو
یا جا گرفته در دهن اژدر آفتاب
بردی گلاب و شانه چو ای مه به کار زلف
یک باره شد نهفته به مشک تر آفتاب
هرکس که دید ابروی خونریز در رخت
گفت ای عجب گرفته به کف خنجر آفتاب
با مهر و مه چه کار مرا ز آنکه روی تو
هست این طرف مه آن طرف دیگر آفتاب
از چهره روزداری و از خط و خال شب
از سینه صبح داری و از منظر افتاب
ای آفتاب روی در این صبح عید خیز
ریز از صراحیم بدل ساغر آفتاب
صبح است ووه چه صبح صبیحی کز آن گرفت
نور و ضیاء و تابش و زیب وفر آفتاب
صبحست و وه چه صبح شریفی که شد سبب
این صبح تا که خلق شد از داور آفتاب
صبحست و وه چه صبح که گاه طلوع آن
ناگه بزد ز برج هویت سر آفتاب
بدری به نیمه مه شعبان طلوع کرد
کش پرتوی بود ز رخ انور آفتاب
سلطان عصر داور دنیا و دین که هست
مأمور امر نافذ آن سرور آفتاب
شاهی که سکه تا مگر از نام وی خورند
مه گشته جمله سیم و سراسر زر آفتاب
بر چار جوشن فلک آرد چسان شکاف
وام ار ز تیغ او نکند جوهر آفتاب
امروز هرکه سایه نشین لوای اوست
بر سر نتابدش به صف محشر آفتاب
بر خاک پای او چو زند بوسه هر صباح
بر فرق اختران همه شد افسر آفتاب
چرخ است سبزهزار وی انجم شکوفهاش
ماهش گل سفید و گل اصفر آفتاب
در باختر همین نه به حکمش نهان شود
کز امر اوست سر زند از خاور آفتاب
در پرده است و بر همه شامل عطای او
تابد ز پشت ابر به بحر و بر آفتاب
ای ابر رحمتی که شد از غایت صفا
اندر وجود طیب تو مضمر آفتاب
خاکیم ما و رو به تو داریم ای که تو
یک رو بخاک داری و یک رو بر آفتاب
در زیر سایه ی تو صغیر این چکامه را
از خامه ریخت یکسره بر دفتر آفتاب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح ولی سبحانی حضرت علی عمرانی (ع)
ای پیش ارغوان تو کمتر ز خار گل
قدیک چمن صنو برو رخ یک بهار گل
جز سرو قامت و گل روی تو تاکنون
سروی بباغ دهر نیاورده بار گل
گر بگذری بدین گل رخسار در چمن
چون لاله میشود ز غمت داغدار گل
باد صبا شمیم تو آورد سوی من
گفتم که بر نثار تو بادا هزار گل
ای گلعذار ناز تو بر من روا بود
آری روا بود که بنازد بخار گل
هرکس ز حسرت گل روی تو جان سپرد
نبود عجب که سر زندش از مزار گل
صد چاک کرده پیرهن خویش از چه ور
گر نیست از گل رخ تو شرمسار گل
در طرف باغ دوش شنیدم که بلبلی
میگفت بیوفا گل و بیاعتبار گل
تا بر صفای آن بفزاید کنون ردیف
گیرم بمدح حیدر دلدل سوار گل
شاهی که بیاشارت لطفش بگلستان
هرگز ز خار مینشود آشکار گل
در خود چو یافت رشحهٔی از رنگ و بوی وی
زانرو برنک و بوی کند افتخار گل
آنرا که دل چو لاله بود داغدار وی
بر مقدمش همیشه بود خاکسار گل
جمعی که از مناقب آن شه سخن کنند
سازد صبا به مجلس ایشان نثار گل
بزمی که از مدایح آن شه مزین است
آنجا معین است که ناید بکار گل
تا غنچه از نسیم سحر خنده میزند
تا جلوه میکند بر چشم هزار گل
در پیش خلق بادعدویش چو خار خوار
چیند محبش از چمن روزگار گل
مهرش صغیر از دل منکر طمع مدار
نارسته است هیچگه از شورهزار گل
قدیک چمن صنو برو رخ یک بهار گل
جز سرو قامت و گل روی تو تاکنون
سروی بباغ دهر نیاورده بار گل
گر بگذری بدین گل رخسار در چمن
چون لاله میشود ز غمت داغدار گل
باد صبا شمیم تو آورد سوی من
گفتم که بر نثار تو بادا هزار گل
ای گلعذار ناز تو بر من روا بود
آری روا بود که بنازد بخار گل
هرکس ز حسرت گل روی تو جان سپرد
نبود عجب که سر زندش از مزار گل
صد چاک کرده پیرهن خویش از چه ور
گر نیست از گل رخ تو شرمسار گل
در طرف باغ دوش شنیدم که بلبلی
میگفت بیوفا گل و بیاعتبار گل
تا بر صفای آن بفزاید کنون ردیف
گیرم بمدح حیدر دلدل سوار گل
شاهی که بیاشارت لطفش بگلستان
هرگز ز خار مینشود آشکار گل
در خود چو یافت رشحهٔی از رنگ و بوی وی
زانرو برنک و بوی کند افتخار گل
آنرا که دل چو لاله بود داغدار وی
بر مقدمش همیشه بود خاکسار گل
جمعی که از مناقب آن شه سخن کنند
سازد صبا به مجلس ایشان نثار گل
بزمی که از مدایح آن شه مزین است
آنجا معین است که ناید بکار گل
تا غنچه از نسیم سحر خنده میزند
تا جلوه میکند بر چشم هزار گل
در پیش خلق بادعدویش چو خار خوار
چیند محبش از چمن روزگار گل
مهرش صغیر از دل منکر طمع مدار
نارسته است هیچگه از شورهزار گل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در تهنیت عید مولود حضرت اباعبدالله (ع)
خوش هوای فرودین امسال روح افزاستی
دل گشا و گیتی افروز و جهان آراستی
عید خوش فر جوانی داده بر دهر کهن
کانبساطی تازه در هر پیر و هر برناستی
مرحبا بر مقدم نوروز کز ره چون رسد
دی گریزان از جهان و غصه از دلهاستی
ساقی ای کان لطافت بنگر این لطف هوا
می بکف باز آگر از لطفت هوای ماستی
خرم از میسازما را ز انکه طرف کشتزار
طعنه زن از خرمی بر گنبد خضراستی
طرف صحرا مشگبو چون صحن بستانست و هم
صحن بستان پر ز گل چون دامن صحراستی
همچو من از عشق جانان در چمن از عشق گل
در نوا و نغمه هر سو بلبل شیداستی
کبک بر سوز و گداز بلبل ار خندد همی
او چه غم دارد که عاشق در جهان رسواستی
بیسخن از گیسوی مشگین یار آموخته است
این دلاویزی که اندر سنبل بویاستی
بیگمان از چشم فنان نگار اندوخته است
این همه شوخی که اندر نرگس شهلاستی
گر نه از هجر عذار لاله گون دلبر است
از چه داغ اندر درون لاله حمراستی
سوسن آزاده خاموش است با نامحرمان
لیک پیش محرمان با ده زبان گویاستی
گوش سرکی سر نیوشد گوش دل بگشا دمی
تا ببینی خامشان را بر فلک غوغاستی
بید مجنون از خجالت سوی بالا ننگرد
بس که میبیند که رقصان سرو بر یکپاستی
باری از این عید وجدی بینم اندر ممکنات
کش زبانرانی پی شرح و بیان یاراستی
کرده باز این عید بر افلاکیان باب سرور
نی مبارک مقدمش بر خاکیان تنهاستی
سر بسر ذرات را رقصان همی بینم از آن
کافناب عیش تابان بر همه اشیاستی
فاش گویم هم قرین با عید نوروز عجم
عید مولود حسین نور دل زهراستی
وه چه مولودی که از فرط جلال و مرتبت
علت ایجاد بهر آدم و حواستی
آدم و حوا نه تنها بل وجود اقدسش
علت ایجاد بر دنیا و مافیهاستی
همتش نازم که کرد از دین بپا آنسان علم
کاسمان افتد گر از پا آن علم برپاستی
دین یزدان سنت احمد طریق مرتضی
تا ابد از همت مردانهاش برجاستی
با کسش نتوان قرین کردن که در ذات و صفات
فرد و بیمانند همچون خالق یکتاستی
اوست دریای عطا و جمله موجودات را
در خور ظرفیت آب فیض از آن دریاستی
اوست بیضای وجود و درحقیقت ماسوی
چون ببینی ذرهها اطراف آن بیضاستی
او چو قلب و عالم امکان چو اعضا لاجرم
قلب در انسان همی فرمانده اعضاستی
کس بعالم نیست ره پیمای راه حق مگر
آنکه سوی او بپای صدق ره پیماستی
پا ز مستی بر بساط چرخ مینائی زند
هرکه را از عشق آنشه باده در میناستی
بایدش تا جان و سر بازد بسودای حسین
درحقیقت هرکه را با حق سر سوداستی
دولت دارین را دانی که خود دارا بود
آنکه گنج مهر او را در جهان داراستی
عرش باشد صورتی از بارگاه او بلی
صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی
وادی لا را بجان طی کرد از عشق اله
حالیا مسند نشین کشور الاستی
با ولای او غم امروز و فردا را مخور
زانکه او یار توهم امروز و هم فرداستی
عقل را گفتم چه میگویی تو در حق حسین
گفت من خود مات و حیرانم خداداناستی
عشق را گفتم تو بر گو گفت با بانگ بلند
من حسین الهیم نی از کسم پرواستی
بعد مدح او کنم اوصاف فرزندش بیان
آنکه انوار حسینی از رخش پیداستی
حامی دین مبین صابر علی کز رأی خود
بر بمهر از روشنی در طعن و استهزاستی
موسی عصر است و دایم سینهٔ بیکینهاش
مهبط انوار حق چون سینه سیناستی
عیسی وقتست و خوش ز انفاس قدسی انتساب
دافع علت مریضان را مسیح آساستی
اوست چرخ و اختران اتباع وی کش گفتهاند
چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
آستان او که بیشک آستان مرتضی است
بر صغیر اندر دو عالم مرجع و ملجاستی
دل گشا و گیتی افروز و جهان آراستی
عید خوش فر جوانی داده بر دهر کهن
کانبساطی تازه در هر پیر و هر برناستی
مرحبا بر مقدم نوروز کز ره چون رسد
دی گریزان از جهان و غصه از دلهاستی
ساقی ای کان لطافت بنگر این لطف هوا
می بکف باز آگر از لطفت هوای ماستی
خرم از میسازما را ز انکه طرف کشتزار
طعنه زن از خرمی بر گنبد خضراستی
طرف صحرا مشگبو چون صحن بستانست و هم
صحن بستان پر ز گل چون دامن صحراستی
همچو من از عشق جانان در چمن از عشق گل
در نوا و نغمه هر سو بلبل شیداستی
کبک بر سوز و گداز بلبل ار خندد همی
او چه غم دارد که عاشق در جهان رسواستی
بیسخن از گیسوی مشگین یار آموخته است
این دلاویزی که اندر سنبل بویاستی
بیگمان از چشم فنان نگار اندوخته است
این همه شوخی که اندر نرگس شهلاستی
گر نه از هجر عذار لاله گون دلبر است
از چه داغ اندر درون لاله حمراستی
سوسن آزاده خاموش است با نامحرمان
لیک پیش محرمان با ده زبان گویاستی
گوش سرکی سر نیوشد گوش دل بگشا دمی
تا ببینی خامشان را بر فلک غوغاستی
بید مجنون از خجالت سوی بالا ننگرد
بس که میبیند که رقصان سرو بر یکپاستی
باری از این عید وجدی بینم اندر ممکنات
کش زبانرانی پی شرح و بیان یاراستی
کرده باز این عید بر افلاکیان باب سرور
نی مبارک مقدمش بر خاکیان تنهاستی
سر بسر ذرات را رقصان همی بینم از آن
کافناب عیش تابان بر همه اشیاستی
فاش گویم هم قرین با عید نوروز عجم
عید مولود حسین نور دل زهراستی
وه چه مولودی که از فرط جلال و مرتبت
علت ایجاد بهر آدم و حواستی
آدم و حوا نه تنها بل وجود اقدسش
علت ایجاد بر دنیا و مافیهاستی
همتش نازم که کرد از دین بپا آنسان علم
کاسمان افتد گر از پا آن علم برپاستی
دین یزدان سنت احمد طریق مرتضی
تا ابد از همت مردانهاش برجاستی
با کسش نتوان قرین کردن که در ذات و صفات
فرد و بیمانند همچون خالق یکتاستی
اوست دریای عطا و جمله موجودات را
در خور ظرفیت آب فیض از آن دریاستی
اوست بیضای وجود و درحقیقت ماسوی
چون ببینی ذرهها اطراف آن بیضاستی
او چو قلب و عالم امکان چو اعضا لاجرم
قلب در انسان همی فرمانده اعضاستی
کس بعالم نیست ره پیمای راه حق مگر
آنکه سوی او بپای صدق ره پیماستی
پا ز مستی بر بساط چرخ مینائی زند
هرکه را از عشق آنشه باده در میناستی
بایدش تا جان و سر بازد بسودای حسین
درحقیقت هرکه را با حق سر سوداستی
دولت دارین را دانی که خود دارا بود
آنکه گنج مهر او را در جهان داراستی
عرش باشد صورتی از بارگاه او بلی
صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی
وادی لا را بجان طی کرد از عشق اله
حالیا مسند نشین کشور الاستی
با ولای او غم امروز و فردا را مخور
زانکه او یار توهم امروز و هم فرداستی
عقل را گفتم چه میگویی تو در حق حسین
گفت من خود مات و حیرانم خداداناستی
عشق را گفتم تو بر گو گفت با بانگ بلند
من حسین الهیم نی از کسم پرواستی
بعد مدح او کنم اوصاف فرزندش بیان
آنکه انوار حسینی از رخش پیداستی
حامی دین مبین صابر علی کز رأی خود
بر بمهر از روشنی در طعن و استهزاستی
موسی عصر است و دایم سینهٔ بیکینهاش
مهبط انوار حق چون سینه سیناستی
عیسی وقتست و خوش ز انفاس قدسی انتساب
دافع علت مریضان را مسیح آساستی
اوست چرخ و اختران اتباع وی کش گفتهاند
چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
آستان او که بیشک آستان مرتضی است
بر صغیر اندر دو عالم مرجع و ملجاستی
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در مدح امیر البرره و قاتل الکفره علی علیهالسلام
وقت است تا شویم ز هر کس کناره جوی
با ساقی افکنیم بساطی کنار جوی
گردیم همترانه به مرغان بذلهگوی
در پای گل بریم ز مرغان به بذلهگوی
نوشیم می به زمزمه نی خروش چنگ
بوئیم گل به طره سنبل زنیم چنگ
با ما خرام لاله رخا سوی گلستان
گلچین و گل عطا کن و گلبوی و گلستان
ده سروقد خویش به سر و چمن نشان
وان را ز شرم قد خود از پا چو من نشان
گل را به پیش روی خود از جلوه خوار کُن
در چشم خلق خوارتر آن را ز خار کُن
ای چون هوای چین سر زلف تو مشکبار
نخل قدت ز زلف خوش آورده مشکبار
مگذار مشک این همه نازد به خود گذار
تا سوی چین صبا کند از طرهات گذار
گوید حدیث عنبر زلفت به مشک چین
خون سازدش ز خجلت آن زلف پرزچین
ای غمزهات مدرس و خال و خطت کتاب
در درس این کتاب نبردستی ز کهتاب
ای وعدهات به ما چو به لب تشنگان سرآب
ما را به بحر عشق تو بگذشته از سر آب
از ما بگیر دست و ز غم ساز شادمان
ای آشنا غمین ز تو بیگانه شادمان
هر دل خورد ز غمزهات ای رشک ماه تیر
از دود آه تیره کند روی ماه و تیر
در ملک دل تو شاهی و در شهر جان تو میر
میرم ز روی شوق بگویی اگر تو میر
ور تیغ کین کشی و بیایی به کشتنم
گویم بکش مرا و به خون هم بکش تنم
حسن تو راست تا همی از ریب و فربهی
از لاغری مرا نبود ره به فربهی
دانم ز خویشتن نشوم تا که من تهی
وصلت نیابم و نشود راه منتهی
زان رو بقای وصل تو میجویم از فنا
آری به وصل ره نبرم جز بدین فنا
دل دادهام به دست نگاری که در کمین
بنشسته روز و شب پی آزار این کمین
هرکس که گردد آگه از آن گویدم کزین
بگذر ز دلبران جهان دیگری گزین
گویم که شاه انجمن دلبران یکیست
دلبر اگر هزار بود دل بر آن یکیست
ای زلف پُر خم تو کشیده به خم خام
هر دل که بوده پخته و هر دل که بوده خام
این طرفه حالتی است که مستند خود مدام
چشمان فتنه جوی تو بیمنت مدام
ای بیاثر به دور دو چشمت عصیر خم
برخیز و ریز باده به جام از غدیرخم
آن خم که بادهاش همه فضل و شرافتست
نی شر و آفت است که بر هر شر آفتست
وان باده محبت شاه ولایت است
آنکو خدیو هر بلد و هر ولایت است
اوصاف آن می است که حق گفته با نبی
از جزء و کل هر آنچه که درجست در نبی
آن باده بد که ختم رسل خواجهٔ بشر
کز خیر ساخت سدی و بر بست ره بشر
روز غدیرخم چو به منبر نشست بر
گفتا ز نخل دین شما هست امید بر
زین آب اگر که ریشهٔ آن خشکتر شود
ورنه ز کفر ریشه آن خشکتر شود
آری علیست حجه بر حجه آفرین
بر حجه آفرین و بر این حجه آفرین
نشناخت کس خدا جز از آن حجه مبین
الحاصل از وجود علی جز خدا مبین
چشم دلت گشوده شود گر هر آینه
بالله جمال او نگری در هر آینه
همواره عشق او به روانها روان بود
یعنی که عشق او به روانها روان بود
از ذکر نام اوست به تن انس جان بود
او فیض بخش هر یکی از انس و جان بود
درگاه او دریست که فیضیش اندر است
کز جن و انس چشم تمنا بر آن در است
ای برگزیده غیر علی را به رهبری
صد ره فزون تو را منم از رسم و رهبری
عیسی نهادی و پی خر رفتی از خری
ننگی چنین چگونه تو آخر به خود خری
خاک سم سمند علی باش در جهان
اسب شرافت از سر هفت آسمان جهان
دم زن کنون به نامش هر صبح و هر مسا
و اندر صف جزا کف حسرت به هم مسا
خواهی رسی به کعبه مقصود در صفا
کن سعی و بندگان ورا زود در صف آ
تا در حریم خاص خدا محرمت کنند
یعنی به طوف کعبه دل محرمت کنند
بر شهر علم احمد مختار در علیست
بل شهر علم احمد مختار در علیست
بیچاره هرکه گشت بر او چارهگر علیست
بیچارهگی است چاره ما چارهگر علیست
گر او نبود عالم زیر و زبر نبود
صحبت ز کوه و دشت و ز بحر و ز بر نبود
ای یکه تاز بیبدل عرصه قدم
کاول زدی تو عرصه ایجاد را قدم
احکام حق ز قول تو هر لا و هر نعم
گسترده از تو روز و شبان سفره نعم
از نخل هر امید تو ای شه برآوری
دارد صغیر امیدی و خواهد برآوری
با ساقی افکنیم بساطی کنار جوی
گردیم همترانه به مرغان بذلهگوی
در پای گل بریم ز مرغان به بذلهگوی
نوشیم می به زمزمه نی خروش چنگ
بوئیم گل به طره سنبل زنیم چنگ
با ما خرام لاله رخا سوی گلستان
گلچین و گل عطا کن و گلبوی و گلستان
ده سروقد خویش به سر و چمن نشان
وان را ز شرم قد خود از پا چو من نشان
گل را به پیش روی خود از جلوه خوار کُن
در چشم خلق خوارتر آن را ز خار کُن
ای چون هوای چین سر زلف تو مشکبار
نخل قدت ز زلف خوش آورده مشکبار
مگذار مشک این همه نازد به خود گذار
تا سوی چین صبا کند از طرهات گذار
گوید حدیث عنبر زلفت به مشک چین
خون سازدش ز خجلت آن زلف پرزچین
ای غمزهات مدرس و خال و خطت کتاب
در درس این کتاب نبردستی ز کهتاب
ای وعدهات به ما چو به لب تشنگان سرآب
ما را به بحر عشق تو بگذشته از سر آب
از ما بگیر دست و ز غم ساز شادمان
ای آشنا غمین ز تو بیگانه شادمان
هر دل خورد ز غمزهات ای رشک ماه تیر
از دود آه تیره کند روی ماه و تیر
در ملک دل تو شاهی و در شهر جان تو میر
میرم ز روی شوق بگویی اگر تو میر
ور تیغ کین کشی و بیایی به کشتنم
گویم بکش مرا و به خون هم بکش تنم
حسن تو راست تا همی از ریب و فربهی
از لاغری مرا نبود ره به فربهی
دانم ز خویشتن نشوم تا که من تهی
وصلت نیابم و نشود راه منتهی
زان رو بقای وصل تو میجویم از فنا
آری به وصل ره نبرم جز بدین فنا
دل دادهام به دست نگاری که در کمین
بنشسته روز و شب پی آزار این کمین
هرکس که گردد آگه از آن گویدم کزین
بگذر ز دلبران جهان دیگری گزین
گویم که شاه انجمن دلبران یکیست
دلبر اگر هزار بود دل بر آن یکیست
ای زلف پُر خم تو کشیده به خم خام
هر دل که بوده پخته و هر دل که بوده خام
این طرفه حالتی است که مستند خود مدام
چشمان فتنه جوی تو بیمنت مدام
ای بیاثر به دور دو چشمت عصیر خم
برخیز و ریز باده به جام از غدیرخم
آن خم که بادهاش همه فضل و شرافتست
نی شر و آفت است که بر هر شر آفتست
وان باده محبت شاه ولایت است
آنکو خدیو هر بلد و هر ولایت است
اوصاف آن می است که حق گفته با نبی
از جزء و کل هر آنچه که درجست در نبی
آن باده بد که ختم رسل خواجهٔ بشر
کز خیر ساخت سدی و بر بست ره بشر
روز غدیرخم چو به منبر نشست بر
گفتا ز نخل دین شما هست امید بر
زین آب اگر که ریشهٔ آن خشکتر شود
ورنه ز کفر ریشه آن خشکتر شود
آری علیست حجه بر حجه آفرین
بر حجه آفرین و بر این حجه آفرین
نشناخت کس خدا جز از آن حجه مبین
الحاصل از وجود علی جز خدا مبین
چشم دلت گشوده شود گر هر آینه
بالله جمال او نگری در هر آینه
همواره عشق او به روانها روان بود
یعنی که عشق او به روانها روان بود
از ذکر نام اوست به تن انس جان بود
او فیض بخش هر یکی از انس و جان بود
درگاه او دریست که فیضیش اندر است
کز جن و انس چشم تمنا بر آن در است
ای برگزیده غیر علی را به رهبری
صد ره فزون تو را منم از رسم و رهبری
عیسی نهادی و پی خر رفتی از خری
ننگی چنین چگونه تو آخر به خود خری
خاک سم سمند علی باش در جهان
اسب شرافت از سر هفت آسمان جهان
دم زن کنون به نامش هر صبح و هر مسا
و اندر صف جزا کف حسرت به هم مسا
خواهی رسی به کعبه مقصود در صفا
کن سعی و بندگان ورا زود در صف آ
تا در حریم خاص خدا محرمت کنند
یعنی به طوف کعبه دل محرمت کنند
بر شهر علم احمد مختار در علیست
بل شهر علم احمد مختار در علیست
بیچاره هرکه گشت بر او چارهگر علیست
بیچارهگی است چاره ما چارهگر علیست
گر او نبود عالم زیر و زبر نبود
صحبت ز کوه و دشت و ز بحر و ز بر نبود
ای یکه تاز بیبدل عرصه قدم
کاول زدی تو عرصه ایجاد را قدم
احکام حق ز قول تو هر لا و هر نعم
گسترده از تو روز و شبان سفره نعم
از نخل هر امید تو ای شه برآوری
دارد صغیر امیدی و خواهد برآوری
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - در تهنیت عید مولود قاسم خلد و سقر حیدرحیه در علی علیهالسلام
ماه رجب افروخت رخ این الرجبیون
نک بخت خدا داده و نک طالع میمون
ای ساقی گلچهره بیاور میگلگون
گر لشگر دی بسته ره گلشن و هامون
در خانقه اسباب طرب ساز مهیا
افروخته آتش به جهان دی ز دم سرد
گلکشت پر از برف بود در عوض ورد
شرحش نتوان داد که سرما چه بما کرد
یارب که رسد عید و رهد دل ز غم و درد
یعنی رود این زحمت سرما ز سرما
ای روی تو بکشسته ز خور گرمی بازار
افسرده دل از سردی دی آتش میآر
گر نرگس شهلا نبود نیست بدان کار
ما را بنظر نرگس چشم تو بس ای یار
کاموخته شهلایی از آن نرگس شهلا
بی لاله و گل باغ گر از باد خزانست
غم نیست که روی توبه از باغ جنانست
گر سر و لب جوی نباشد چه زیانست
جو چشم من و قامت تو سرو روانست
بر چشم من ای سرو روان خیز و بنه پا
ای پای دل اندر خم زلفت به سلاسل
در صیف و شتا دل به گل روی تو مایل
گیرم که بهار آید و گل سرزند از گل
با بودن گیسو و عذار تو کجا دل
بر سنبل بویا نهم و لاله حمرا
باری مه من گرچه بود فصل زمستان
از مقدم این ماه جهان گشته گلستان
حیفست رود بیزدن باده ز دست آن
ماهیست که در آن چو دل باده پرستان
در خانه حق خانه خدا گشته هویدا
در کعبه مه روی علی جلوهگر آمد
اسرار الهی همه از پرده درآمد
بر عرش از این رتبه زمین مفتخر آمد
حق گشت پدیدار چو او در نظر آمد
وین هست محقق به بر مردم دانا
آن آمر کل بود در این ماه ظهورش
کاستاده قضا در پی خدمت به حضورش
میخواند کلیم از پی دیدار به طورش
آن ماه در این ماه درخشید که نورش
بر خاک دهد مرتبه علم الاسماء
در پرده بر افراد رسل کرد حمایت
تا آنکه رسید امر نبوت به نهایت
آنگاه خود افروخت رخ از بهر هدایت
او بود به تحقیق و ز حق داشت ولایت
آن وقت که نامی نبد از آدم و حوا
آن شاه که ترویج از او یافته آئین
بیتیغ کجش راست نگشتی علم دین
از وی نه عجب بعد نبی آن همه تمکین
او را چه زیان ورزد اگر خصم بدو کین
کومشت به سندان زند و خشت بدریا
خرم دل آنان که به امید وصالش
عمری گذرانند سراسر به خیالش
تا دیده گشایند به خورشید جمالش
پیداست به هرجا رخ خورشید مثالش
گر آینهٔ دل شود از زنگ مصفا
ای آینهٔ واجب و ای داور امکان
ای قائد جن و ملک ای معنی انسان
وصف تو کجا حد صغیر است که یزدان
اوصاف وجود تو بیان کرده به قرآن
وصاف بلی بر تو سزد خالق یکتا
آنسان که ز توصیف تو من عاجزم ایشاه
هم نیست به توصیف سلیل تو مرا راه
آن فانی فیالله و همان باقی بالله
صابر علی آنشه که ز همت زده خرگاه
صدمرتبه بالاتر از این گنبد خضرا
حالی بود او پیشرو قافله فقر
بیرهبریش طی نشود مرحله فقر
دل از دل او میشنود مسئله فقر
یارب به علی سرور و سر سلسله فقر
بر جلوه و بر عمر وی از لطف بیفزا
نک بخت خدا داده و نک طالع میمون
ای ساقی گلچهره بیاور میگلگون
گر لشگر دی بسته ره گلشن و هامون
در خانقه اسباب طرب ساز مهیا
افروخته آتش به جهان دی ز دم سرد
گلکشت پر از برف بود در عوض ورد
شرحش نتوان داد که سرما چه بما کرد
یارب که رسد عید و رهد دل ز غم و درد
یعنی رود این زحمت سرما ز سرما
ای روی تو بکشسته ز خور گرمی بازار
افسرده دل از سردی دی آتش میآر
گر نرگس شهلا نبود نیست بدان کار
ما را بنظر نرگس چشم تو بس ای یار
کاموخته شهلایی از آن نرگس شهلا
بی لاله و گل باغ گر از باد خزانست
غم نیست که روی توبه از باغ جنانست
گر سر و لب جوی نباشد چه زیانست
جو چشم من و قامت تو سرو روانست
بر چشم من ای سرو روان خیز و بنه پا
ای پای دل اندر خم زلفت به سلاسل
در صیف و شتا دل به گل روی تو مایل
گیرم که بهار آید و گل سرزند از گل
با بودن گیسو و عذار تو کجا دل
بر سنبل بویا نهم و لاله حمرا
باری مه من گرچه بود فصل زمستان
از مقدم این ماه جهان گشته گلستان
حیفست رود بیزدن باده ز دست آن
ماهیست که در آن چو دل باده پرستان
در خانه حق خانه خدا گشته هویدا
در کعبه مه روی علی جلوهگر آمد
اسرار الهی همه از پرده درآمد
بر عرش از این رتبه زمین مفتخر آمد
حق گشت پدیدار چو او در نظر آمد
وین هست محقق به بر مردم دانا
آن آمر کل بود در این ماه ظهورش
کاستاده قضا در پی خدمت به حضورش
میخواند کلیم از پی دیدار به طورش
آن ماه در این ماه درخشید که نورش
بر خاک دهد مرتبه علم الاسماء
در پرده بر افراد رسل کرد حمایت
تا آنکه رسید امر نبوت به نهایت
آنگاه خود افروخت رخ از بهر هدایت
او بود به تحقیق و ز حق داشت ولایت
آن وقت که نامی نبد از آدم و حوا
آن شاه که ترویج از او یافته آئین
بیتیغ کجش راست نگشتی علم دین
از وی نه عجب بعد نبی آن همه تمکین
او را چه زیان ورزد اگر خصم بدو کین
کومشت به سندان زند و خشت بدریا
خرم دل آنان که به امید وصالش
عمری گذرانند سراسر به خیالش
تا دیده گشایند به خورشید جمالش
پیداست به هرجا رخ خورشید مثالش
گر آینهٔ دل شود از زنگ مصفا
ای آینهٔ واجب و ای داور امکان
ای قائد جن و ملک ای معنی انسان
وصف تو کجا حد صغیر است که یزدان
اوصاف وجود تو بیان کرده به قرآن
وصاف بلی بر تو سزد خالق یکتا
آنسان که ز توصیف تو من عاجزم ایشاه
هم نیست به توصیف سلیل تو مرا راه
آن فانی فیالله و همان باقی بالله
صابر علی آنشه که ز همت زده خرگاه
صدمرتبه بالاتر از این گنبد خضرا
حالی بود او پیشرو قافله فقر
بیرهبریش طی نشود مرحله فقر
دل از دل او میشنود مسئله فقر
یارب به علی سرور و سر سلسله فقر
بر جلوه و بر عمر وی از لطف بیفزا
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۳ - در مدح اعلیحضرت بقیهالله عجلالله تعالی فرجه
گل چو انوشیروان باز بر افروخت چهر
چمن شد از روشنی چو رای بوذرجمهر
معدلت اظهار کرد گردش وارون سپهر
مانی قدرت نگاشت نقش بدیعی ز مهر
در همه گل کشت شد تواتر ماه و مهر
برآمد از هر شجر شکوفه سیاره وار
بباغ غربال ابر لؤلؤ تر بیخته
خاک چمن سر بسر به عنبر آمیخته
لاله چو من داغ هجر بر جگر انگیخته
مگر که پیوند آن ز یار بگسیخته
باد صبا از ختن اگر نه بگریخته
از چه سبب بر مشام مشگ نماید نثار
گل ز درخشندگی سراج و هاج شد
زاغ عز ازیل وش از چمن اخراج شد
شاخ صنوبر ز نو مسکن دراج شد
سار انا الحق زنان بر سر هر کاج شد
باز مگر آسمان به فکر حلاج شد
دوباره منصور را مگر مکان شد بدار
ترک من ای مر مرا نداده از کام کام
وی الف قامتم کرده ز آلام لام
نبرده از من مگر بوقت دشنام نام
فکنده از گیسوان مرا بر اندام دام
مرغ دلم کردهای خوش ای دلارام رام
ربودهئی دل ز من گشته با غیار یار
بیا که زد لاله سر در چمن از ماء وطین
شد ز شقایق دمن رشگ بهشت برین
روح فزا میوزد بر لب ماء معین
نسیم گاه از یسار شمیم گاه از یمین
بکبک و بلبل مگر شادی و غم شد قرین
کان خندد قاه قاه وین نالد زار زار
بفرودین بوستان چون ارم آباد شد
به اردی اطفال باغ از رحم آزاد شد
پس الفت دایگان عیان ز خرداد شد
گه امر ارشادشان به تیر و مرداد شد
گاه بخورشید و ابر گه بمه و باد شد
تا همه را پرورید قدرت پروردگار
بعد ز مرد بباغ سیم و زر آورد شاخ
سیم و زر آمد پدید یا گهر آورد شاخ
گهر نمودار گشت یا ثمر آورد شاخ
ثمر پدیدار شد یا شکر آورد شاخ
راز نهان هرچه داشت در نظر آورد شاخ
بلی ندارد نهان راز کسی روزگار
درخت نارنج باز بباغ آورده بر
وز پی تاراج دل جلوه کند درنظر
یا پی چذب کلیم گشته فروزان شجر
یا نه کلیم است و دست ز جیب کرده بدر
یا که زبرجد فروش دارد گوئی ز زر
یا کره آفتاب سر زده از کوهسار
لیمو گوئی یکی حقه پر از شکر است
رنگ وی و طعم وی هر دو شگفتآور است
کان چورخ عاشقان ز هجر یار اصفر است
وین چو لب دلبران دلکش و جانپرور است
بعاشقی ماند این کانهمه خود دلبر است
یعنی از خود تهی است لیک پر است از نگار
سیب نموده عیان چهره چون آفتاب
یا که عروسی ز رخ فکنده یکسو نقاب
غرور حسنش همی منع کند از حجاب
یا نه که داماد راست کف بلورین خضاب
فتاده یا عاشقی ز پا بحال خراب
گرفته او را ببر دلبر گلگون عذار
تاک کهن سال بین چه خوش جوان آمده
خوشه انگور وی وقت روان آمده
تاک است انگور از آن باز عیان آمده
یا نه که پروین پدید در آسمان آمده
یا نه که صهبا فروش به بوستان آمده
وین بکفش شیشههاست پرز میخوشگوار
مدتی امرود چشم به سیر بستان گشود
حال فواکه بدید و صف لطایف شنود
پخته شد و از همهگوی نکوئی ربود
روز بروزش همی لطف و حلاوت فزود
تا که بشه میوهگی زمانه وی را ستود
نسبت شاهی ورا ماند بنام استوار
گویی استاد صنع ساخته اندر چمن
گنبدی از به ولی زرد چو رخسار من
رایحه آن زند طعنه به مشگ ختن
ز اهل حبش چند تن گرفته در وی وطن
یا که بکوه اندرند فرقهٔی از اهرمن
یا نه بروم آمده است قافله زنگبار
طرفه بنائی عیان ز صنع معمار بین
خجسته شهری ز نار بر سر اشجار بین
بشیوه شهر لوط ورا نگونسار بین
دکه مرجان فروش جمله بازار بین
به دور هر دکهاش ز نقره دیوار بین
وز زر احمر نگروی را برج و حصار
این همه کاید پدید ز غیب نقش عجب
دانی در روزگار کیست بدانها سبب
صاحب عصر و زمان واسطه خلق و رب
یار و معین فرق پشت و پناه شعب
شبل علی ولی سبط رسول عرب
سر خدای احد خاتم هشت و چهار
آنکه نگردد فلک جز که بفرمان او
ماه کند کسب نور از رخ رخشان او
هست عطارد یکی طفل دبستان او
در دو جهان بر مدار دست ز دامان او
هرچه که خواهی بخواه از در احسان او
که در دو عالم بود بدست او اختیار
ای شه دنیا و دین ای خلف بوتراب
گرچه نهان کردهٔی روی به پشت حجاب
لیک ز لطف تواند خلق جهان کامیاب
چنانکه از پشت ابر فیض دهد آفتاب
صغیر مداح تست ای شه مالک رقاب
جز به تو در نشأتین نباشد امیدوار
چمن شد از روشنی چو رای بوذرجمهر
معدلت اظهار کرد گردش وارون سپهر
مانی قدرت نگاشت نقش بدیعی ز مهر
در همه گل کشت شد تواتر ماه و مهر
برآمد از هر شجر شکوفه سیاره وار
بباغ غربال ابر لؤلؤ تر بیخته
خاک چمن سر بسر به عنبر آمیخته
لاله چو من داغ هجر بر جگر انگیخته
مگر که پیوند آن ز یار بگسیخته
باد صبا از ختن اگر نه بگریخته
از چه سبب بر مشام مشگ نماید نثار
گل ز درخشندگی سراج و هاج شد
زاغ عز ازیل وش از چمن اخراج شد
شاخ صنوبر ز نو مسکن دراج شد
سار انا الحق زنان بر سر هر کاج شد
باز مگر آسمان به فکر حلاج شد
دوباره منصور را مگر مکان شد بدار
ترک من ای مر مرا نداده از کام کام
وی الف قامتم کرده ز آلام لام
نبرده از من مگر بوقت دشنام نام
فکنده از گیسوان مرا بر اندام دام
مرغ دلم کردهای خوش ای دلارام رام
ربودهئی دل ز من گشته با غیار یار
بیا که زد لاله سر در چمن از ماء وطین
شد ز شقایق دمن رشگ بهشت برین
روح فزا میوزد بر لب ماء معین
نسیم گاه از یسار شمیم گاه از یمین
بکبک و بلبل مگر شادی و غم شد قرین
کان خندد قاه قاه وین نالد زار زار
بفرودین بوستان چون ارم آباد شد
به اردی اطفال باغ از رحم آزاد شد
پس الفت دایگان عیان ز خرداد شد
گه امر ارشادشان به تیر و مرداد شد
گاه بخورشید و ابر گه بمه و باد شد
تا همه را پرورید قدرت پروردگار
بعد ز مرد بباغ سیم و زر آورد شاخ
سیم و زر آمد پدید یا گهر آورد شاخ
گهر نمودار گشت یا ثمر آورد شاخ
ثمر پدیدار شد یا شکر آورد شاخ
راز نهان هرچه داشت در نظر آورد شاخ
بلی ندارد نهان راز کسی روزگار
درخت نارنج باز بباغ آورده بر
وز پی تاراج دل جلوه کند درنظر
یا پی چذب کلیم گشته فروزان شجر
یا نه کلیم است و دست ز جیب کرده بدر
یا که زبرجد فروش دارد گوئی ز زر
یا کره آفتاب سر زده از کوهسار
لیمو گوئی یکی حقه پر از شکر است
رنگ وی و طعم وی هر دو شگفتآور است
کان چورخ عاشقان ز هجر یار اصفر است
وین چو لب دلبران دلکش و جانپرور است
بعاشقی ماند این کانهمه خود دلبر است
یعنی از خود تهی است لیک پر است از نگار
سیب نموده عیان چهره چون آفتاب
یا که عروسی ز رخ فکنده یکسو نقاب
غرور حسنش همی منع کند از حجاب
یا نه که داماد راست کف بلورین خضاب
فتاده یا عاشقی ز پا بحال خراب
گرفته او را ببر دلبر گلگون عذار
تاک کهن سال بین چه خوش جوان آمده
خوشه انگور وی وقت روان آمده
تاک است انگور از آن باز عیان آمده
یا نه که پروین پدید در آسمان آمده
یا نه که صهبا فروش به بوستان آمده
وین بکفش شیشههاست پرز میخوشگوار
مدتی امرود چشم به سیر بستان گشود
حال فواکه بدید و صف لطایف شنود
پخته شد و از همهگوی نکوئی ربود
روز بروزش همی لطف و حلاوت فزود
تا که بشه میوهگی زمانه وی را ستود
نسبت شاهی ورا ماند بنام استوار
گویی استاد صنع ساخته اندر چمن
گنبدی از به ولی زرد چو رخسار من
رایحه آن زند طعنه به مشگ ختن
ز اهل حبش چند تن گرفته در وی وطن
یا که بکوه اندرند فرقهٔی از اهرمن
یا نه بروم آمده است قافله زنگبار
طرفه بنائی عیان ز صنع معمار بین
خجسته شهری ز نار بر سر اشجار بین
بشیوه شهر لوط ورا نگونسار بین
دکه مرجان فروش جمله بازار بین
به دور هر دکهاش ز نقره دیوار بین
وز زر احمر نگروی را برج و حصار
این همه کاید پدید ز غیب نقش عجب
دانی در روزگار کیست بدانها سبب
صاحب عصر و زمان واسطه خلق و رب
یار و معین فرق پشت و پناه شعب
شبل علی ولی سبط رسول عرب
سر خدای احد خاتم هشت و چهار
آنکه نگردد فلک جز که بفرمان او
ماه کند کسب نور از رخ رخشان او
هست عطارد یکی طفل دبستان او
در دو جهان بر مدار دست ز دامان او
هرچه که خواهی بخواه از در احسان او
که در دو عالم بود بدست او اختیار
ای شه دنیا و دین ای خلف بوتراب
گرچه نهان کردهٔی روی به پشت حجاب
لیک ز لطف تواند خلق جهان کامیاب
چنانکه از پشت ابر فیض دهد آفتاب
صغیر مداح تست ای شه مالک رقاب
جز به تو در نشأتین نباشد امیدوار
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۵ - در تهنیت عید مولود - در ماه رجب ۱۳۳۹ هجریقمری
مرحبا للعید فیالعید الشریف فیالشریف
خاصه فصل فرودین و ویژه از بعد خریف
با غزلخوانی ظریف و با دلارامی لطیف
با دلارامی لطیف و با غزلخوانی ظریف
اعتکاف اندر گلستان جست باید ای حریف
جست باید ایحریف اندر گلستان اعتکاف
کوهسارانرا دگر مشعوف گشت از رنگ رنگ
چون زبرجد سبز شد فرسنک تا فرسنک سنگ
مطر با وقت است تا آری بسوی چنگ چنگ
بلکه میبایست نگذاری دمی از چنگ چنگ
ساقیا درساتکین بنما مئی گلرنگ رنگ
درد نی بل بادهئی چون چشمه انصاف صاف
در چنین جشنی که بیمی میکند آرام رم
میکشد زیر لحد از کاسه سر جام جم
چند باشد دیده من از غم ایام یم
به که گیرم جام و از نی بشنوم الهام هم
لافم از عشق وزنم با یار سیم اندام دم
میزند مفتی گر از تصنیف و از تألیف لاف
خیره شد چشم فلک از بسکه در روی زمین
در جنوب و در شمال و در یسار و در یمین
گشت پیدا شد عیان آمد پدید از ماء و طین
سوسن و سنبل گل و نسرین شقیق و یاسمین
گلستانرا گر بخوانم حالیا خلد برین
گر نکاهم قدر آن هرگز نگفتستم گزاف
طفل غنچه میگشاید لب بهر صبح صبیح
بر فراز شاخ چون در دامن مریم مسیح
سر بسر انجیل میخوانند مرغان فصیح
کبک و دراج و تذر و عندلیب و بوالملیح
گر بیابد آگهی زین جوش وزین جشن ملیح
سوی بستان میشتابد بیگمان عنقاز قاف
باد نوروزی ز بستان رفت خاک و برد گرد
گلرخان کردند رو در باغ بهر سیر ورد
دسته دسته جوقه جوقه زوج زوج و فرد فرد
گل ز گل سرزد بنفش و طوسی و اسپید زرد
نازم آن صباغ رنگآمیز کاین تدبیر کرد
ریخت در خم آب و رنگ آورد با صد اختلاف
در هوا دارد صبا همراه خود برگ سمن
یا بشیر از بهر یعقوب دل آرد پیرهن
گل چو یوسف میفروشد حسن در مصر چمن
چون خریداران بگردش از ریاحین انجمن
سنبلستش از خریداران یک و جای ثمن
گیسوان بگشوده گوید من عجوزم اینکلاف
داده بارعام در میخانه پیر میفروش
آنکه لطفش کرده ما را حلقه منت بگوش
آمده میدرخم و در شیشه و ساغر بجوش
رفته هر سو با دهخواران یک ز دست و یک ز هوش
ساقی از دریا رساند میبخیل بادهنوش
ورنه خم کی میدهد امروز مستان را کفاف
هیچ دانی چیست بر این عیش بیپایان سبب
وزچه ذرات جهان در رقص و وجدند و طرب
بهر آن کامد قرین نوروز با ماه رجب
کاندران در کعبه ظاهر شد علی میرعرب
آفتاب ملک دین شاهنشه والا نسب
خسرو عمر افکن عنترکش مرحب شکاف
مظهر ذات و صفات کبریا پا تا بسر
زوج زهرای مطهر بن عم خیرالبشر
جان جان سر سویدا تاب تن نور بصر
حاکم حکم قضا و آمر امر قدر
هم زمین باشد بگردون از جنابش مفتخر
هم فلک دارد بپستی پیش کاخش اعتراف
سیل خون کردی روان رفتی چو در میدان کین
مشرکین را ریختی هی سر ز تن هی تن ز زین
آفرین بر دست و تیغش آمد از جان آفرین
چرخ چون آگاه گشت از زور و بازوئی چنین
تا شود ایمن ز نیش ذوالفقارش از زمین
اینهمه بالا گرفت از بس بخود دزدید ناف
گر کس از سر علی مرتضی آگاه شد
میتوان گفتن که آگاه او ز سر الله شد
چون منور عرصهٔ آفاق از آن ماه شد
در میان لشگر انفس ظهور شاه شد
چون حریم کعبه آنشه را تولدگاه شد
تا قیامت اهل عالم میکنند آنرا طواف
ملک هستی راست او شاه و بخیلش بیگمان
انبیاء خدمتگذارانند بهر کسبشان
آدم و الیاس و خضر این سه وجود پاک جان
ملک او را زارعند و آبیار و دشتبان
با ید و بیضای آنسان موسیش باشد شبان
با چنان حشمت سلیمانش بود زنبیل باف
یا علی یا ایلیا یا باحسن یا باتراب
یا علی ای نفس پاک حضرت ختمی مآب
من نیم هرچند قابل لیک گر بودی صواب
در مدیحت میگرفتم از رخ مطلب نقاب
بایدم ناچار گفتن کردهئی خیبر خراب
یا بگویم کشتهای بن عبدود را در مصاف
ای دو عالم در یک انسان ای علی مرتضی
ای که بستودت خداوند جهان در هل اتی
هم وجودت معنی کافی بقول قل کفی
هم مدیحت روز و شب ورد زبان مصطفی
غیر تیغت سیف نی الا وجودت لافتی
وین سخن جبریل گفت و او نمیگوید خلاف
کلب درگاهت صغیرم من که از فرط گناه
نامهام چون روی و رویم گشته چون روزم سیاه
در دو عالم غیر درگاه توام نبود پناه
اولاخراهم کنی بر من تو از رحمت نگاه
ثانیا از من نپوشی چشم رحمت هیچگاه
ور رود جرم و خطائی هم مراداری معاف
خاصه فصل فرودین و ویژه از بعد خریف
با غزلخوانی ظریف و با دلارامی لطیف
با دلارامی لطیف و با غزلخوانی ظریف
اعتکاف اندر گلستان جست باید ای حریف
جست باید ایحریف اندر گلستان اعتکاف
کوهسارانرا دگر مشعوف گشت از رنگ رنگ
چون زبرجد سبز شد فرسنک تا فرسنک سنگ
مطر با وقت است تا آری بسوی چنگ چنگ
بلکه میبایست نگذاری دمی از چنگ چنگ
ساقیا درساتکین بنما مئی گلرنگ رنگ
درد نی بل بادهئی چون چشمه انصاف صاف
در چنین جشنی که بیمی میکند آرام رم
میکشد زیر لحد از کاسه سر جام جم
چند باشد دیده من از غم ایام یم
به که گیرم جام و از نی بشنوم الهام هم
لافم از عشق وزنم با یار سیم اندام دم
میزند مفتی گر از تصنیف و از تألیف لاف
خیره شد چشم فلک از بسکه در روی زمین
در جنوب و در شمال و در یسار و در یمین
گشت پیدا شد عیان آمد پدید از ماء و طین
سوسن و سنبل گل و نسرین شقیق و یاسمین
گلستانرا گر بخوانم حالیا خلد برین
گر نکاهم قدر آن هرگز نگفتستم گزاف
طفل غنچه میگشاید لب بهر صبح صبیح
بر فراز شاخ چون در دامن مریم مسیح
سر بسر انجیل میخوانند مرغان فصیح
کبک و دراج و تذر و عندلیب و بوالملیح
گر بیابد آگهی زین جوش وزین جشن ملیح
سوی بستان میشتابد بیگمان عنقاز قاف
باد نوروزی ز بستان رفت خاک و برد گرد
گلرخان کردند رو در باغ بهر سیر ورد
دسته دسته جوقه جوقه زوج زوج و فرد فرد
گل ز گل سرزد بنفش و طوسی و اسپید زرد
نازم آن صباغ رنگآمیز کاین تدبیر کرد
ریخت در خم آب و رنگ آورد با صد اختلاف
در هوا دارد صبا همراه خود برگ سمن
یا بشیر از بهر یعقوب دل آرد پیرهن
گل چو یوسف میفروشد حسن در مصر چمن
چون خریداران بگردش از ریاحین انجمن
سنبلستش از خریداران یک و جای ثمن
گیسوان بگشوده گوید من عجوزم اینکلاف
داده بارعام در میخانه پیر میفروش
آنکه لطفش کرده ما را حلقه منت بگوش
آمده میدرخم و در شیشه و ساغر بجوش
رفته هر سو با دهخواران یک ز دست و یک ز هوش
ساقی از دریا رساند میبخیل بادهنوش
ورنه خم کی میدهد امروز مستان را کفاف
هیچ دانی چیست بر این عیش بیپایان سبب
وزچه ذرات جهان در رقص و وجدند و طرب
بهر آن کامد قرین نوروز با ماه رجب
کاندران در کعبه ظاهر شد علی میرعرب
آفتاب ملک دین شاهنشه والا نسب
خسرو عمر افکن عنترکش مرحب شکاف
مظهر ذات و صفات کبریا پا تا بسر
زوج زهرای مطهر بن عم خیرالبشر
جان جان سر سویدا تاب تن نور بصر
حاکم حکم قضا و آمر امر قدر
هم زمین باشد بگردون از جنابش مفتخر
هم فلک دارد بپستی پیش کاخش اعتراف
سیل خون کردی روان رفتی چو در میدان کین
مشرکین را ریختی هی سر ز تن هی تن ز زین
آفرین بر دست و تیغش آمد از جان آفرین
چرخ چون آگاه گشت از زور و بازوئی چنین
تا شود ایمن ز نیش ذوالفقارش از زمین
اینهمه بالا گرفت از بس بخود دزدید ناف
گر کس از سر علی مرتضی آگاه شد
میتوان گفتن که آگاه او ز سر الله شد
چون منور عرصهٔ آفاق از آن ماه شد
در میان لشگر انفس ظهور شاه شد
چون حریم کعبه آنشه را تولدگاه شد
تا قیامت اهل عالم میکنند آنرا طواف
ملک هستی راست او شاه و بخیلش بیگمان
انبیاء خدمتگذارانند بهر کسبشان
آدم و الیاس و خضر این سه وجود پاک جان
ملک او را زارعند و آبیار و دشتبان
با ید و بیضای آنسان موسیش باشد شبان
با چنان حشمت سلیمانش بود زنبیل باف
یا علی یا ایلیا یا باحسن یا باتراب
یا علی ای نفس پاک حضرت ختمی مآب
من نیم هرچند قابل لیک گر بودی صواب
در مدیحت میگرفتم از رخ مطلب نقاب
بایدم ناچار گفتن کردهئی خیبر خراب
یا بگویم کشتهای بن عبدود را در مصاف
ای دو عالم در یک انسان ای علی مرتضی
ای که بستودت خداوند جهان در هل اتی
هم وجودت معنی کافی بقول قل کفی
هم مدیحت روز و شب ورد زبان مصطفی
غیر تیغت سیف نی الا وجودت لافتی
وین سخن جبریل گفت و او نمیگوید خلاف
کلب درگاهت صغیرم من که از فرط گناه
نامهام چون روی و رویم گشته چون روزم سیاه
در دو عالم غیر درگاه توام نبود پناه
اولاخراهم کنی بر من تو از رحمت نگاه
ثانیا از من نپوشی چشم رحمت هیچگاه
ور رود جرم و خطائی هم مراداری معاف
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۰ - خطاب وجدان به طبیعت
طبیعت ای بهم آمیخته اجزا و ارکانی
هویدا گشته از ماهیت اضداد امکانی
بهم پیچیده رنج و راحتی امید و حرمانی
عجین گردیده هجران و وصالی در دو درمانی
منقش پردهٔی از کلک صنع حضرت باری
زمینا آسمانا انجما با این همه زحمت
که هریک میکشید و میکنید از جان و دل خدمت
بشر میپرورید و میفزائیدش همی حرمت
مهیا میکنید از بهر او هر دولت و نعمت
چه میبینید از او غیر از شقاوت جز زیانکاری
طبیعت گو با بناء خود این آشوب و شر تا کی
بشر همچون سبع افتاده بر جان بشر تا کی
بگو ای مظهر حق هستی از خود بیخبر تا کی
ستم تا کی جفا تا کی خطا تا کی خطر تا کی
خود آخر کشته خود بدروی بنگر چه میکاری
زدی بر هم بسی ز اشکسته بالان آشیانها را
بر افکندی بسی از بینوایان خانمانها را
ز بیرحمی زدی آتش مکینها را مکانها را
تبه کردی تلف کردی زمینها را زمانها را
چه میجویی از این آدمکشی وین مردمآزاری
اگر از نسل میمون یا نژاد آدم خاکی
ز مشرق یا که از مغرب زمینی یا که افلاکی
ز یک نوعید با همنوع خود تا چند بیباکی
چرا اینقدر بیرحمی چرا اینقدر سفاکی
چرا اینقدر خونریزی چرا اینقدر خونخواری
بیا و همت خود را یکی صرف فتوت کن
بگیتی باز راه دوستی باب مروت کن
بهل بیگانگی در خویش ایجاد اخوت کن
خدا را بنده شو تصدیق توحید و نبوت کن
که میبیند صغیر این آفت از فقدان دینداری
هویدا گشته از ماهیت اضداد امکانی
بهم پیچیده رنج و راحتی امید و حرمانی
عجین گردیده هجران و وصالی در دو درمانی
منقش پردهٔی از کلک صنع حضرت باری
زمینا آسمانا انجما با این همه زحمت
که هریک میکشید و میکنید از جان و دل خدمت
بشر میپرورید و میفزائیدش همی حرمت
مهیا میکنید از بهر او هر دولت و نعمت
چه میبینید از او غیر از شقاوت جز زیانکاری
طبیعت گو با بناء خود این آشوب و شر تا کی
بشر همچون سبع افتاده بر جان بشر تا کی
بگو ای مظهر حق هستی از خود بیخبر تا کی
ستم تا کی جفا تا کی خطا تا کی خطر تا کی
خود آخر کشته خود بدروی بنگر چه میکاری
زدی بر هم بسی ز اشکسته بالان آشیانها را
بر افکندی بسی از بینوایان خانمانها را
ز بیرحمی زدی آتش مکینها را مکانها را
تبه کردی تلف کردی زمینها را زمانها را
چه میجویی از این آدمکشی وین مردمآزاری
اگر از نسل میمون یا نژاد آدم خاکی
ز مشرق یا که از مغرب زمینی یا که افلاکی
ز یک نوعید با همنوع خود تا چند بیباکی
چرا اینقدر بیرحمی چرا اینقدر سفاکی
چرا اینقدر خونریزی چرا اینقدر خونخواری
بیا و همت خود را یکی صرف فتوت کن
بگیتی باز راه دوستی باب مروت کن
بهل بیگانگی در خویش ایجاد اخوت کن
خدا را بنده شو تصدیق توحید و نبوت کن
که میبیند صغیر این آفت از فقدان دینداری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
چه مایه میدهد اردیبهشت بستان را
که میزند به صفا طعنه باغ رضوان را
کدام جلوه به گلشن کند چنین دلکش
نوای زیر و بم بلبل خوش الحان را
اگر ز داغ دل عاشقان نشان جویی
برو به باغ و ببین لالههای نعمان را
زهی مقدر بیمثل و صانع بیچون
که از جماد بر آرد ثبات الوان را
ترانهٔ و من الماء کل شیئی حی
از آبشار به رقص آورد سخندان را
چو نرگس آنکه قدح کش بود در این ایام
به عالمی ندهد گوشهٔ گلستان را
صغیر معرفت واجبت بود واجب
نتیجهگر طلبی کارگاه امکان را
که میزند به صفا طعنه باغ رضوان را
کدام جلوه به گلشن کند چنین دلکش
نوای زیر و بم بلبل خوش الحان را
اگر ز داغ دل عاشقان نشان جویی
برو به باغ و ببین لالههای نعمان را
زهی مقدر بیمثل و صانع بیچون
که از جماد بر آرد ثبات الوان را
ترانهٔ و من الماء کل شیئی حی
از آبشار به رقص آورد سخندان را
چو نرگس آنکه قدح کش بود در این ایام
به عالمی ندهد گوشهٔ گلستان را
صغیر معرفت واجبت بود واجب
نتیجهگر طلبی کارگاه امکان را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
غم چندی بدل زار بغم مدغم ماست
ساقیا باده بیاور که دوای غم ماست
خم زلف تو مگر جای غریبان باشد
که در آن حلقه قرار دل بی همدم ماست
گر نیی کعبه چرا دل چو حجر داری سخت
ای که کوی تو منی و دهنت زمزم ماست
گفتمش زلزله شهر خطا بهر چه بود
گفت از جنبش گیسوی خم اندر خم ماست
راز ما باد صبا برد بهر شهر و دیار
ما در این فکر که این بی سر و پا محرم ماست
با نسیم سحری قصه کن آغاز صغیر
قاصد خوشخبر و پیک نکومقدم ماست
ساقیا باده بیاور که دوای غم ماست
خم زلف تو مگر جای غریبان باشد
که در آن حلقه قرار دل بی همدم ماست
گر نیی کعبه چرا دل چو حجر داری سخت
ای که کوی تو منی و دهنت زمزم ماست
گفتمش زلزله شهر خطا بهر چه بود
گفت از جنبش گیسوی خم اندر خم ماست
راز ما باد صبا برد بهر شهر و دیار
ما در این فکر که این بی سر و پا محرم ماست
با نسیم سحری قصه کن آغاز صغیر
قاصد خوشخبر و پیک نکومقدم ماست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
شاداب باغ دهر به آب محبت است
سبز این چمن ز فیض سحاب محبت است
دریا ز لطف موج لب خشگ تر کند
دریاست لیک تشنه آب محبت است
کنز خفی شده است ز احببت جلوه گر
روی خدا نهان به نقاب محبت است
حیرت ز بیقراری گردون چه میبری
آنهم به پیچ و تاب ز تاب محبت است
درس و کتاب آخر ارباب معرفت
درس مودت است و کتاب محبت است
زین باده مست بین همه ذرات را بلی
خورشید ساغری ز شراب محبت است
خواندیم از کتاب طبیعت هزار باب
دیدیم بهتر از همه باب محبت است
آبادتر ز کعبه گل بشمرد صغیر
ویرانه دلی که خراب محبت است
سبز این چمن ز فیض سحاب محبت است
دریا ز لطف موج لب خشگ تر کند
دریاست لیک تشنه آب محبت است
کنز خفی شده است ز احببت جلوه گر
روی خدا نهان به نقاب محبت است
حیرت ز بیقراری گردون چه میبری
آنهم به پیچ و تاب ز تاب محبت است
درس و کتاب آخر ارباب معرفت
درس مودت است و کتاب محبت است
زین باده مست بین همه ذرات را بلی
خورشید ساغری ز شراب محبت است
خواندیم از کتاب طبیعت هزار باب
دیدیم بهتر از همه باب محبت است
آبادتر ز کعبه گل بشمرد صغیر
ویرانه دلی که خراب محبت است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
صبحدم باد صبا مشک فشان میآید
گوئی از طرهٔ آن جان جهان میآید
عجب است اینکه رساند بیقین عاشق را
دهن او که نه در وهم و گمان میآید
بسکه بر ناوک نازش دل و جان گشته هدف
هر طرف افکند آنرا بنشان میآید
جویها میرود از سیل سرشگم بکنار
صحبت از سر و قدش چون بمیان میآید
گر نه سوز دل پروانه دهد شرح چرا
شمع را شعلهٔ آتش بزبان میآید
در شب هجر که دارد بقفا روز وصال
شاد از آنیم که این میرود آن میآید
دوش جان کن سبک از بار ریا ای زاهد
گرچه این نکته بطبع تو گران میآید
گوئیا گشته محول به صغیر و بلبل
آنچه از عشق بتوصیف و بیان میآید
گوئی از طرهٔ آن جان جهان میآید
عجب است اینکه رساند بیقین عاشق را
دهن او که نه در وهم و گمان میآید
بسکه بر ناوک نازش دل و جان گشته هدف
هر طرف افکند آنرا بنشان میآید
جویها میرود از سیل سرشگم بکنار
صحبت از سر و قدش چون بمیان میآید
گر نه سوز دل پروانه دهد شرح چرا
شمع را شعلهٔ آتش بزبان میآید
در شب هجر که دارد بقفا روز وصال
شاد از آنیم که این میرود آن میآید
دوش جان کن سبک از بار ریا ای زاهد
گرچه این نکته بطبع تو گران میآید
گوئیا گشته محول به صغیر و بلبل
آنچه از عشق بتوصیف و بیان میآید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
جهان که هر دی و هر نوبهار گرید و خندد
بروزگار من و عهد یار گرید و خندد
خوش است گریهٔ مینا و خندهٔ لب ساغر
علی الخصوص که در لاله زار گرید و خندد
خطاست گریه و بیهوده است خنده آنکس
که جز بفرقت و وصل نگار گرید و خندد
خوش آنکه یار چو پروانهام ببزم محبت
بسوزد و بغمم شمع وار گرید و خندد
بحال زار من است و بیاد روی نگارم
چنین که ابر و چمن در بهار گرید و خندد
مخند بر من اگر بیخودانه گریم و خندم
اسیر عشق نه از اختیار گرید و خندد
صغیر ره ندهد بی سبب بخود غم و شادی
عتاب و مهر چو بیند ز یار گرید و خندد
بروزگار من و عهد یار گرید و خندد
خوش است گریهٔ مینا و خندهٔ لب ساغر
علی الخصوص که در لاله زار گرید و خندد
خطاست گریه و بیهوده است خنده آنکس
که جز بفرقت و وصل نگار گرید و خندد
خوش آنکه یار چو پروانهام ببزم محبت
بسوزد و بغمم شمع وار گرید و خندد
بحال زار من است و بیاد روی نگارم
چنین که ابر و چمن در بهار گرید و خندد
مخند بر من اگر بیخودانه گریم و خندم
اسیر عشق نه از اختیار گرید و خندد
صغیر ره ندهد بی سبب بخود غم و شادی
عتاب و مهر چو بیند ز یار گرید و خندد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
صد شکر فارغم ز تماشای باغ و راغ
کز یاد گلرخی است مصفا دلم چو باغ
صد چاک باد همچو گل از نیش خار غم
هر دل ز عشق یار ندارد چو لاله داغ
دارند جلوه ماه و شان پیش یار من
گر پیش آفتاب دهد روشنی چراغ
از زلف او سراغ دل خویش میکنم
آری کند ز گمشده اش هر کسی سراغ
جانم ز زهد خشگ ملولست ساقیا
لطفی کن وزباده مرا ساز تر دماغ
یکباره از دو جرعهٔ میسوخت هستیم
ساقی چه باده بود مرا ریخت در ایاغ
پیوسته نام میبری از خویشتن صغیر
گر عاشقی ز خویش نداری چرا فراغ
کز یاد گلرخی است مصفا دلم چو باغ
صد چاک باد همچو گل از نیش خار غم
هر دل ز عشق یار ندارد چو لاله داغ
دارند جلوه ماه و شان پیش یار من
گر پیش آفتاب دهد روشنی چراغ
از زلف او سراغ دل خویش میکنم
آری کند ز گمشده اش هر کسی سراغ
جانم ز زهد خشگ ملولست ساقیا
لطفی کن وزباده مرا ساز تر دماغ
یکباره از دو جرعهٔ میسوخت هستیم
ساقی چه باده بود مرا ریخت در ایاغ
پیوسته نام میبری از خویشتن صغیر
گر عاشقی ز خویش نداری چرا فراغ
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ساقی آن میبقدح کن که چو ما نوش کنیم
هر چه جز دوست بود جمله فراموش کنیم
آتش افروخته غم یکقدح آب عنب آر
تا که این آتش افروخته خاموش کنیم
خرد و هوش بود مایهٔ غم خوردن ما
باده بخشای که دفع خرد و هوش کنیم
هوشیارا تو و دانشوری و عقل و صلاح
ما برآنیم که خود بیخود و مدهوش کنیم
کی شود فصل بهار آید وزان ترک پسر
ما به بستان طلب خون سیاوش کنیم
فلک ار سنگ بساغر زدمان باکی نیست
میتوانیم میاز خون جگر نوش کنیم
مطربا ساز کن آهنگ دف و نغمهٔ نی
تا بکی موعظهٔ بی عملان گوش کنیم
پیرهن چیست که جا دارد اگر جامهٔ جان
ما قبا در غم آن سرو قباپوش کنیم
روی خورشید شود تیره ز دود دل ما
هر زمان یاد از آن زلف و بناگوش کنیم
دوش با روی چو صبحام د و تا شام ابد
شاید ارما سخن از کیفیت دوش کنیم
هیچ مقصود نماند بدل ما هرگاه
دست با شاهد مقصود در آغوش کنیم
سرگردان بود سر دوش و بپایش چو صغیر
بفکندیم کزین بار سبک دوش کنیم
هر چه جز دوست بود جمله فراموش کنیم
آتش افروخته غم یکقدح آب عنب آر
تا که این آتش افروخته خاموش کنیم
خرد و هوش بود مایهٔ غم خوردن ما
باده بخشای که دفع خرد و هوش کنیم
هوشیارا تو و دانشوری و عقل و صلاح
ما برآنیم که خود بیخود و مدهوش کنیم
کی شود فصل بهار آید وزان ترک پسر
ما به بستان طلب خون سیاوش کنیم
فلک ار سنگ بساغر زدمان باکی نیست
میتوانیم میاز خون جگر نوش کنیم
مطربا ساز کن آهنگ دف و نغمهٔ نی
تا بکی موعظهٔ بی عملان گوش کنیم
پیرهن چیست که جا دارد اگر جامهٔ جان
ما قبا در غم آن سرو قباپوش کنیم
روی خورشید شود تیره ز دود دل ما
هر زمان یاد از آن زلف و بناگوش کنیم
دوش با روی چو صبحام د و تا شام ابد
شاید ارما سخن از کیفیت دوش کنیم
هیچ مقصود نماند بدل ما هرگاه
دست با شاهد مقصود در آغوش کنیم
سرگردان بود سر دوش و بپایش چو صغیر
بفکندیم کزین بار سبک دوش کنیم