عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
مکن باور به یک منوال دور زندگانی را
به یاد آر ای توانا روزگار ناتوانی را
به کسب معرفت کوش و جوانی صرف طاعت کن
که خواهی خورد گاه پیری افسوس جوانی را
برای معنی است ایجاد هر صورت مشو غافل
بصورتها بزن پای و بدست آور معانی را
گرت بایست دیدار حقیقت چشم جان بگشا
بچشم جان توان دیدن جمال یار جانی را
تو از احصای نعمتهای ظاهر قاصری آخر
شمردن کی توانی مرحمت های نهانی را
چو بد کردی و بد دیدی مده بد را بحق نسبت
بحق اصل خوبی ها رها کن بدگمانی را
بلا از آسمان گردید بر اهل زمین نازل
زمین بگذاشتند آنها چو حکم آسمانی را
کمال خویشرا حق کرد ظاهر اندرین خلقت
نمود آئینهٔ صنع خود امر کن فکانی را
تو کردی دمبدم عصیان حقت افزود بر نعمت
پذیرد هم در آخر تو به ات بین مهربانی را
صغیرا بر بنای عالم آنکو معترض گردد
بدان ماند که خشتی خرده گیرد طرح بانی را
به یاد آر ای توانا روزگار ناتوانی را
به کسب معرفت کوش و جوانی صرف طاعت کن
که خواهی خورد گاه پیری افسوس جوانی را
برای معنی است ایجاد هر صورت مشو غافل
بصورتها بزن پای و بدست آور معانی را
گرت بایست دیدار حقیقت چشم جان بگشا
بچشم جان توان دیدن جمال یار جانی را
تو از احصای نعمتهای ظاهر قاصری آخر
شمردن کی توانی مرحمت های نهانی را
چو بد کردی و بد دیدی مده بد را بحق نسبت
بحق اصل خوبی ها رها کن بدگمانی را
بلا از آسمان گردید بر اهل زمین نازل
زمین بگذاشتند آنها چو حکم آسمانی را
کمال خویشرا حق کرد ظاهر اندرین خلقت
نمود آئینهٔ صنع خود امر کن فکانی را
تو کردی دمبدم عصیان حقت افزود بر نعمت
پذیرد هم در آخر تو به ات بین مهربانی را
صغیرا بر بنای عالم آنکو معترض گردد
بدان ماند که خشتی خرده گیرد طرح بانی را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
دور کن یکدم ز خود جهل هوی اندیش را
چشم خودبین باز کن بنگر خدای خویش را
چند روزی هم مسلمان شو ببر فرمان حق
چند فرمان میبری این نفس کافر کیش را
چند بهر مال دنیا می دهی عقبی به باد
قسمتت اینست قانع باش کم یا بیش را
هیچ سلطان بیشتر از یک کفن همره نبرد
وان کفن هم در دم رفتن بود درویش را
از برای لقمه نان دشنام بر سائل مگوی
نه بده آن نوش را و نه بزن این نیش را
عاقبتها را خدا فرموده فانظر کیف کان
پس تو عبرت گیر زین پس مردمان پیش را
ای صغیر افعال خود را پیش عاقل خود بسنج
کاین بود فن مردمان مصلحت اندیش را
چشم خودبین باز کن بنگر خدای خویش را
چند روزی هم مسلمان شو ببر فرمان حق
چند فرمان میبری این نفس کافر کیش را
چند بهر مال دنیا می دهی عقبی به باد
قسمتت اینست قانع باش کم یا بیش را
هیچ سلطان بیشتر از یک کفن همره نبرد
وان کفن هم در دم رفتن بود درویش را
از برای لقمه نان دشنام بر سائل مگوی
نه بده آن نوش را و نه بزن این نیش را
عاقبتها را خدا فرموده فانظر کیف کان
پس تو عبرت گیر زین پس مردمان پیش را
ای صغیر افعال خود را پیش عاقل خود بسنج
کاین بود فن مردمان مصلحت اندیش را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
رفت اختیار ما به نگاهی ز دست ما
افتاد در کف دل دلبر پرست ما
آنجا که یار بر سر ناز و تکبر است
جز عجز و مسکنت چه برآید ز دست ما
تا بی دریغ از سر جان برنخواستیم
کی دست داد در بر جانان نشست ما
هستیم و نیستیم عجب طرفه حالتیست
نی نیستی ماست مسلم نه هست ما
ما عرشی و بفرش گرفتار رنگ و بوی
بنگر مقام عالی و آمال پست ما
تا نشکنیم خود نشود کار ما درست
پنهان بود درستی ما در شکست ما
نازم بآنکه بر دل ما وانمود کرد
کیفیت تعهد روز الست ما
ساقی بیار آن می جان پروری کز آن
ما مست حق شویم و جهان جمله مست ما
گر پای بست عشق شود جان ما صغیر
ذرات ممکنات شود پای بست ما
افتاد در کف دل دلبر پرست ما
آنجا که یار بر سر ناز و تکبر است
جز عجز و مسکنت چه برآید ز دست ما
تا بی دریغ از سر جان برنخواستیم
کی دست داد در بر جانان نشست ما
هستیم و نیستیم عجب طرفه حالتیست
نی نیستی ماست مسلم نه هست ما
ما عرشی و بفرش گرفتار رنگ و بوی
بنگر مقام عالی و آمال پست ما
تا نشکنیم خود نشود کار ما درست
پنهان بود درستی ما در شکست ما
نازم بآنکه بر دل ما وانمود کرد
کیفیت تعهد روز الست ما
ساقی بیار آن می جان پروری کز آن
ما مست حق شویم و جهان جمله مست ما
گر پای بست عشق شود جان ما صغیر
ذرات ممکنات شود پای بست ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
اگر مشاهده خواهی جمال یزدان را
ببین جمال عدیم المثال قرآن را
به چشم جسم نبینی به غیر جسم آری
ببین بدیدهٔ جان فاش طلعت جان را
لباس لفظ ببر کرده شاهد معنی
نقاب ساخته واجب به چهره امکان را
خود این کتاب نه توریه باشد و انجیل
که احتمال دهی اختلاف و نقصان را
بلی چگونه ز دشمن بر آن گزند رسد
که گفته حضرت معبود حافظم آن را
بگو بدشمن خفاش خوی مکر اندیش
که خواست منکسف این آفتاب تابان را
بغیر اینکه ز دست آنچه داشتی دادی
چه استفاده گرفتی فریب و دستان را
نکرده ای زبری زیر از کلام خدای
حق از تو زیروزبر کرد مرز و سامان را
زرنک رنک عذاب وز گونه گونه عتاب
خدای بهر تو بنموده نقد نیران را
صغیر معجز فرقان کتاب احمد برد
ز خاطر همه شرح کلیم و ثعبان را
ببین جمال عدیم المثال قرآن را
به چشم جسم نبینی به غیر جسم آری
ببین بدیدهٔ جان فاش طلعت جان را
لباس لفظ ببر کرده شاهد معنی
نقاب ساخته واجب به چهره امکان را
خود این کتاب نه توریه باشد و انجیل
که احتمال دهی اختلاف و نقصان را
بلی چگونه ز دشمن بر آن گزند رسد
که گفته حضرت معبود حافظم آن را
بگو بدشمن خفاش خوی مکر اندیش
که خواست منکسف این آفتاب تابان را
بغیر اینکه ز دست آنچه داشتی دادی
چه استفاده گرفتی فریب و دستان را
نکرده ای زبری زیر از کلام خدای
حق از تو زیروزبر کرد مرز و سامان را
زرنک رنک عذاب وز گونه گونه عتاب
خدای بهر تو بنموده نقد نیران را
صغیر معجز فرقان کتاب احمد برد
ز خاطر همه شرح کلیم و ثعبان را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ای نام عاشقسوز تو ورد زبانها
وی یاد جانافروز تو آرام جانها
با اینکه بیرون از زمان و از مکانی
شاه زمانها هستی و ماه مکانها
گفتی نفخت فیه من روحی به قرآن
هستی خود ای جان جهان روح روانها
منزل گرفتی در دل دلدادگانت
گرچه نگنجی در زمین و آسمانها
فرط ظهورت پرده روی نکو شد
ای بینشان پنهان شدستی در نشانها
نقش بدیعی باشدت از خامه صنع
هر گل که میروید به طرف بوستانها
هرگز ندیدیم از تو غیر از مهربانی
ای مهربانتر از تمام مهربانها
وصفت نیامد در بیان یک از هزاران
چندان که گفتند اهل بینش داستانها
کی میتوان بردن صغیر این ره به پایان
در این بیابان گشته گم بس کاروانها
وی یاد جانافروز تو آرام جانها
با اینکه بیرون از زمان و از مکانی
شاه زمانها هستی و ماه مکانها
گفتی نفخت فیه من روحی به قرآن
هستی خود ای جان جهان روح روانها
منزل گرفتی در دل دلدادگانت
گرچه نگنجی در زمین و آسمانها
فرط ظهورت پرده روی نکو شد
ای بینشان پنهان شدستی در نشانها
نقش بدیعی باشدت از خامه صنع
هر گل که میروید به طرف بوستانها
هرگز ندیدیم از تو غیر از مهربانی
ای مهربانتر از تمام مهربانها
وصفت نیامد در بیان یک از هزاران
چندان که گفتند اهل بینش داستانها
کی میتوان بردن صغیر این ره به پایان
در این بیابان گشته گم بس کاروانها
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ای بی نیاز ذات تو از هر نیاز ما
بیچاره ایم ما و توئی چاره ساز ما
ما را به خویش خوانده ای از بهر بذل جود
ورنه چه احتیاج تو را بر نماز ما
بر ما ز لطف حال خضوع و خشوع ده
خود جذب تست مایه سوز و گداز ما
انعام عام بندگی تست کز شرف
ز انعام کرده است پدید امتیاز ما
از ماهران عمل که زند سر بود مجاز
یا رب بدل نما به حقیقت مجاز ما
بس رازها که باعث رسواییست و بس
مگذار اینکه پرده برافتد ز راز ما
در راه زندگی که نشیب و فرازهاست
در حفظ خویش دار نشیب و فراز ما
ترسم گر امتحان تو پا در میان نهد
گردد هبا عبادت علوی طراز ما
یا رب عنایتی که شود گاه بندگی
خالص به پیشگاه تو راز و نیاز ما
در این دو روز عمر که آن را ثبات نیست
کوتاه کن ز لطف امید دراز ما
از عقل ره شناس نمودیم احتراز
وز نفس بوالفضول نبود احتراز ما
حق از وجود ما علمی برفراشته است
وز باد لطف اوست صغیر اهتزاز ما
بیچاره ایم ما و توئی چاره ساز ما
ما را به خویش خوانده ای از بهر بذل جود
ورنه چه احتیاج تو را بر نماز ما
بر ما ز لطف حال خضوع و خشوع ده
خود جذب تست مایه سوز و گداز ما
انعام عام بندگی تست کز شرف
ز انعام کرده است پدید امتیاز ما
از ماهران عمل که زند سر بود مجاز
یا رب بدل نما به حقیقت مجاز ما
بس رازها که باعث رسواییست و بس
مگذار اینکه پرده برافتد ز راز ما
در راه زندگی که نشیب و فرازهاست
در حفظ خویش دار نشیب و فراز ما
ترسم گر امتحان تو پا در میان نهد
گردد هبا عبادت علوی طراز ما
یا رب عنایتی که شود گاه بندگی
خالص به پیشگاه تو راز و نیاز ما
در این دو روز عمر که آن را ثبات نیست
کوتاه کن ز لطف امید دراز ما
از عقل ره شناس نمودیم احتراز
وز نفس بوالفضول نبود احتراز ما
حق از وجود ما علمی برفراشته است
وز باد لطف اوست صغیر اهتزاز ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
گفتم کمند عشق تو در گردن منست
گفت این کمند خلق جهانرا بگردنست
گفتم ز درد عشق تو کاهیده شد تنم
گفتا میان ما و تو حایل همین تنست
گفتم براه عشق شد آلوده دامنم
گفتا خموش این ره هر پاکدامن است
گفتم ز دوستان تو خواهم نشانه ئی
گفت: آنم است دوستکه با خویش دشمنست
گفتم سخن زار من و خوبان آن کنند
گفت از منست آنچه حلاوت به ار من است
گفتم صغیر خواست ز حسن تو جلوهٔی
گفتا بهر چه مینگرد جلوه من است
گفت این کمند خلق جهانرا بگردنست
گفتم ز درد عشق تو کاهیده شد تنم
گفتا میان ما و تو حایل همین تنست
گفتم براه عشق شد آلوده دامنم
گفتا خموش این ره هر پاکدامن است
گفتم ز دوستان تو خواهم نشانه ئی
گفت: آنم است دوستکه با خویش دشمنست
گفتم سخن زار من و خوبان آن کنند
گفت از منست آنچه حلاوت به ار من است
گفتم صغیر خواست ز حسن تو جلوهٔی
گفتا بهر چه مینگرد جلوه من است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
ای نام عاشقسوز تو ورد زبانها
وی یاد جانافروز تو آرام جانها
با اینکه بیرون از زمان و از مکانی
شاه زمانها هستی و ماه مکانها
گفتی نفخت فیه من روحی به قرآن
هستی خود ای جان جهان روح روانها
منزل گرفتنی در دل دلدادگانت
گرچه نگنجی در زمین و آسمانها
فرط ظهورت پرده روی نکو شد
ای بینشان پنهان شدستی در نشانها
نقش بدیعی باشدت از خامه صنع
هر گل که میروید به طرف بوستانها
هرگز ندیدیم از تو غیر از مهربانی
ای مهربانتر از تمام مهربانها
وصفت نیامد در بیان یک از هزاران
چندان که گفتند اهل بینش داستانها
کی میتوان بردن صغیر این ره به پایان
در این بیابان گشته گم بس کاروانها
وی یاد جانافروز تو آرام جانها
با اینکه بیرون از زمان و از مکانی
شاه زمانها هستی و ماه مکانها
گفتی نفخت فیه من روحی به قرآن
هستی خود ای جان جهان روح روانها
منزل گرفتنی در دل دلدادگانت
گرچه نگنجی در زمین و آسمانها
فرط ظهورت پرده روی نکو شد
ای بینشان پنهان شدستی در نشانها
نقش بدیعی باشدت از خامه صنع
هر گل که میروید به طرف بوستانها
هرگز ندیدیم از تو غیر از مهربانی
ای مهربانتر از تمام مهربانها
وصفت نیامد در بیان یک از هزاران
چندان که گفتند اهل بینش داستانها
کی میتوان بردن صغیر این ره به پایان
در این بیابان گشته گم بس کاروانها
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
در جهان امری که بیرونست از تقدیر چیست
وانچه تقدیر است در تغییر آن تدبیر چیست
ای که دام خلق می سازی نماز خویش را
پیش خیر الماکرین این حیله و تزویر چیست
خواجه داند جمله قرآنرا بجز لفظ زکوه
مات و حیران مانده کاین یک صرف را تفسیر چیست
دم مبند از ناله تا تأثیر آن بینی مگوی
حاصلم زین ناله و افغان بی تأثیر چیست
مرگ آید ناگهانی ای به هر کاری عجول
این همه در کار تو به علت تأثیر چیست
قول الناس نیامم کرده بس حالت پریش
کاینهمه خواب پریشان مرا تعبیر چیست
چون صغیر از مهر حیدر کن مس قلبت طلا
تا بدانی در حقیقت معنی اکسیر چیست
وانچه تقدیر است در تغییر آن تدبیر چیست
ای که دام خلق می سازی نماز خویش را
پیش خیر الماکرین این حیله و تزویر چیست
خواجه داند جمله قرآنرا بجز لفظ زکوه
مات و حیران مانده کاین یک صرف را تفسیر چیست
دم مبند از ناله تا تأثیر آن بینی مگوی
حاصلم زین ناله و افغان بی تأثیر چیست
مرگ آید ناگهانی ای به هر کاری عجول
این همه در کار تو به علت تأثیر چیست
قول الناس نیامم کرده بس حالت پریش
کاینهمه خواب پریشان مرا تعبیر چیست
چون صغیر از مهر حیدر کن مس قلبت طلا
تا بدانی در حقیقت معنی اکسیر چیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ایخوش آنعارف سالک که ز راه آگاهست
حاصل بندگیش دیدن روی شاه است
گرجهان بینی و بس فرق تو با حیوان چیست
چشم انسان همه بینای جمال الله است
سر کویت شده از خون شهیدان دریا
مگر ایجان جهان کوی تو قربانگاه است
خود که باشی تو که هر جامه بدوزم از وصف
پیش بالای تو چون آورم آن کوتاه است
ای که اندر پی آن چاه ذقن میگردی
واقف رفتن خود باش براهت چاه است
چه شود کامرواخواهی و خرم ما را
ای که بر ما هر چه تو را دلخواه است
آه اگر لطف توام بدرقه ره نشود
که گهر دارم و صد راه زنم در راه است
گر من از خود نیم آگاه صغیرا غم نیست
بندهٔ پیر مغانم که زمن آگاه است
حاصل بندگیش دیدن روی شاه است
گرجهان بینی و بس فرق تو با حیوان چیست
چشم انسان همه بینای جمال الله است
سر کویت شده از خون شهیدان دریا
مگر ایجان جهان کوی تو قربانگاه است
خود که باشی تو که هر جامه بدوزم از وصف
پیش بالای تو چون آورم آن کوتاه است
ای که اندر پی آن چاه ذقن میگردی
واقف رفتن خود باش براهت چاه است
چه شود کامرواخواهی و خرم ما را
ای که بر ما هر چه تو را دلخواه است
آه اگر لطف توام بدرقه ره نشود
که گهر دارم و صد راه زنم در راه است
گر من از خود نیم آگاه صغیرا غم نیست
بندهٔ پیر مغانم که زمن آگاه است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
گفتن یک یاعلی به صدق و ارادت
به بود از صد هزار سال عبادت
جز که بچوگان یاعلی نربوده
هر که ز میدان ربوده گوی سعادت
هر که مریض غم وی است مسیحا
آیدش از چرخ چارمین بعیادت
بنده او باش و کوس پادشهی زن
در ره او میر و بر ثواب شهادت
گاه اجل یاعلی است ورد من این شد
گوش زد از مادرم به وقت ولادت
خالق ارض و سما علی است در این باب
جملهٔ ذرات میدهند شهادت
ره بولای علی نیافت جز آنکو
در ره تحقیق رفت از ره عادت
دامن هر کس صغیر وار رها کن
دامن او گیر پس بدست ارادت
به بود از صد هزار سال عبادت
جز که بچوگان یاعلی نربوده
هر که ز میدان ربوده گوی سعادت
هر که مریض غم وی است مسیحا
آیدش از چرخ چارمین بعیادت
بنده او باش و کوس پادشهی زن
در ره او میر و بر ثواب شهادت
گاه اجل یاعلی است ورد من این شد
گوش زد از مادرم به وقت ولادت
خالق ارض و سما علی است در این باب
جملهٔ ذرات میدهند شهادت
ره بولای علی نیافت جز آنکو
در ره تحقیق رفت از ره عادت
دامن هر کس صغیر وار رها کن
دامن او گیر پس بدست ارادت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
هر که بدید از تو این فراخته قامت
گفت که یاران قیام کرده قیامت
پیش تو سرو سهی ز پای درافتد
زانکه ندارد توان و تاب اقامت
جز روش عشق و کار باده پرستی
آخر هر کار حسرتست و ندامت
پا به سر جان نه و در آبره عشق
ورنه سر خویش گیر و راه سلامت
همچو دهانت ز حسرت لبت ای شوخ
هیچ ز من جز سخن نمانده علامت
هست ز چشم و لب تو آنچه بعالم
قصه ز سحر است و داستان ز کرامت
ختم به نام تو دلبری بود و هم
ختم به نام ولی عصرام امامت
آنکه بحق قائمست و عالم هستی
نیست مگر ظل آن فراخته قامت
بخت خدا داده چیست اینکه خدا کرد
خط غلامیش بر صغیر کرامت
گفت که یاران قیام کرده قیامت
پیش تو سرو سهی ز پای درافتد
زانکه ندارد توان و تاب اقامت
جز روش عشق و کار باده پرستی
آخر هر کار حسرتست و ندامت
پا به سر جان نه و در آبره عشق
ورنه سر خویش گیر و راه سلامت
همچو دهانت ز حسرت لبت ای شوخ
هیچ ز من جز سخن نمانده علامت
هست ز چشم و لب تو آنچه بعالم
قصه ز سحر است و داستان ز کرامت
ختم به نام تو دلبری بود و هم
ختم به نام ولی عصرام امامت
آنکه بحق قائمست و عالم هستی
نیست مگر ظل آن فراخته قامت
بخت خدا داده چیست اینکه خدا کرد
خط غلامیش بر صغیر کرامت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تنها براه دوست نباید ز جان گذشت
جز دوست هر چه هست بباید از آن گذشت
باشد برون ز کون و مکان یار و در پیش
هر کس که رفت از سر کون و مکان گذشت
آن مرحله است وادیت ای کعبهٔ مراد
کاول قدم براه تو باید ز جان گذشت
آدم بهشت کوی ترا داشت در نظر
گندم بهانه کرد و ز باغ جنان گذشت
بر آستان پیر مغان هر که سود سر
پایش ز رفعت از سر نه آسمان گذشت
خواهد رسید بر دهن یار بی سخن
هر کسکه چون صغیر ز نام و نشان گذشت
جز دوست هر چه هست بباید از آن گذشت
باشد برون ز کون و مکان یار و در پیش
هر کس که رفت از سر کون و مکان گذشت
آن مرحله است وادیت ای کعبهٔ مراد
کاول قدم براه تو باید ز جان گذشت
آدم بهشت کوی ترا داشت در نظر
گندم بهانه کرد و ز باغ جنان گذشت
بر آستان پیر مغان هر که سود سر
پایش ز رفعت از سر نه آسمان گذشت
خواهد رسید بر دهن یار بی سخن
هر کسکه چون صغیر ز نام و نشان گذشت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
جز معرفت از بهر بشر خاصیتی نیست
بی خاصیتی در تو اگر معرفتی نیست
گویم بتو از روی محبت به محبت
میکوش که محبوب تر از این صفتی نیست
ای خود سر خود رو که گریزی ز مربی
درد تو همین بس که ترا تربیتی نیست
بایست گرت عافیت این نادره بشنو
در ده ببلا تن که جز این عافیتی نیست
دانی چو خدا خواسته هرگونه قضا را
راضی بقضا باش که بی مصلحتی نیست
در ملک دل ار شاه شوی مرتبت آنست
بر ملک جهان شاه شدن مرتبتی نیست
ای آنکه شدی خاک ره پیر خرابات
خوشباش که بالاتر از این منزلتی نیست
دانی که برد سود محب علی آری
جز مهر علی در دو جهان منفعتی نیست
مانند صغیر آنچه که خواهی ز علی خواه
کز درگه او رد بخدا مسئلتی نیست
بی خاصیتی در تو اگر معرفتی نیست
گویم بتو از روی محبت به محبت
میکوش که محبوب تر از این صفتی نیست
ای خود سر خود رو که گریزی ز مربی
درد تو همین بس که ترا تربیتی نیست
بایست گرت عافیت این نادره بشنو
در ده ببلا تن که جز این عافیتی نیست
دانی چو خدا خواسته هرگونه قضا را
راضی بقضا باش که بی مصلحتی نیست
در ملک دل ار شاه شوی مرتبت آنست
بر ملک جهان شاه شدن مرتبتی نیست
ای آنکه شدی خاک ره پیر خرابات
خوشباش که بالاتر از این منزلتی نیست
دانی که برد سود محب علی آری
جز مهر علی در دو جهان منفعتی نیست
مانند صغیر آنچه که خواهی ز علی خواه
کز درگه او رد بخدا مسئلتی نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
حجه قائم که جبریلامین دربان اوست
او به فرمان خدا و چرخ در فرمان است
مطلع فجری که بادش هر دم از ما صد سلام
حجه عصری که هم والعصر اندرشان اوست
آسمانش خوان جود و خاص و عامش ریزه خوار
مهر و مه را خواهی ار دانی دو قرص از خوان اوست
چارام و هفت اب را شیخ تزویج و طلاق
سه ولدرا پرورش در دامن احسان اوست
ای خوشا دوران او هرچند دور روزگار
ز ابتدا تا انتها چون بنگری دوران اوست
یکه تا ز عرصهٔ ایجاد کاین گوی فلک
تا ابد در گردش از یک لطمه چوگان اوست
شاه ایوان علووشان که خود عرش علا
با علو قدر ادنی پایه ایوان اوست
تا نیاید کی رود ظلم از جهان ای عدل خواه
عدل از دیوان چه خواهی عدل در دیوان اوست
فیض بی پایان مبدء میرسد مطلق بوی
وانچه بر هر کس رسد از لطف بی پایان اوست
خوش بفردای جزا از لغزش پا ایمنست
هر که را دست ولاام روز بر دامان اوست
خوش ترا کلب در خود خواند از شفقت صغیر
حجته قائم که جبریلام ین دربان اوست
او به فرمان خدا و چرخ در فرمان است
مطلع فجری که بادش هر دم از ما صد سلام
حجه عصری که هم والعصر اندرشان اوست
آسمانش خوان جود و خاص و عامش ریزه خوار
مهر و مه را خواهی ار دانی دو قرص از خوان اوست
چارام و هفت اب را شیخ تزویج و طلاق
سه ولدرا پرورش در دامن احسان اوست
ای خوشا دوران او هرچند دور روزگار
ز ابتدا تا انتها چون بنگری دوران اوست
یکه تا ز عرصهٔ ایجاد کاین گوی فلک
تا ابد در گردش از یک لطمه چوگان اوست
شاه ایوان علووشان که خود عرش علا
با علو قدر ادنی پایه ایوان اوست
تا نیاید کی رود ظلم از جهان ای عدل خواه
عدل از دیوان چه خواهی عدل در دیوان اوست
فیض بی پایان مبدء میرسد مطلق بوی
وانچه بر هر کس رسد از لطف بی پایان اوست
خوش بفردای جزا از لغزش پا ایمنست
هر که را دست ولاام روز بر دامان اوست
خوش ترا کلب در خود خواند از شفقت صغیر
حجته قائم که جبریلام ین دربان اوست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
با ما مگو که دیر کجا و حرم کجاست
ما آب و گل پرست نییم آن صنم کجاست
هان بس مکن بطوف حرم ز آب و گل برآی
رو ز اهل دل بپرس که صاحب حرم کجاست
زنگ حدوث ز آینهٔ دل کنی چو پاک
یابی که جلوه گاه جمال قدم کجاست
دایم دمد به صور سرافیل عشق دم
خوابند عالمی همه بیدار دم کجاست
گردند تا که ثابت و سیار بنده اش
در کوی عشق یک دل ثابت قدم کجاست
تا بیش و کم شوند غلام طبیعتش
وارستهٔی ز کشمکش بیش و کم کجاست
حرفی شنیدم از دهن یار و یافتم
خود مصدر حدیث وجود و عدم کجاست
دانی دهان شیشه چه گوید بگوش جام
گوید سراغ گیر زمستان که جم کجاست
هر جا روم غمم بدل افزون شود صغیر
آنجا که دل رها شود از قید غم کجاست
ما آب و گل پرست نییم آن صنم کجاست
هان بس مکن بطوف حرم ز آب و گل برآی
رو ز اهل دل بپرس که صاحب حرم کجاست
زنگ حدوث ز آینهٔ دل کنی چو پاک
یابی که جلوه گاه جمال قدم کجاست
دایم دمد به صور سرافیل عشق دم
خوابند عالمی همه بیدار دم کجاست
گردند تا که ثابت و سیار بنده اش
در کوی عشق یک دل ثابت قدم کجاست
تا بیش و کم شوند غلام طبیعتش
وارستهٔی ز کشمکش بیش و کم کجاست
حرفی شنیدم از دهن یار و یافتم
خود مصدر حدیث وجود و عدم کجاست
دانی دهان شیشه چه گوید بگوش جام
گوید سراغ گیر زمستان که جم کجاست
هر جا روم غمم بدل افزون شود صغیر
آنجا که دل رها شود از قید غم کجاست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
از حرم بگذر که اینجا خرگه آنشاه نیست
کوی او را کعبه جز سنگ نشان راه نیست
گرچه در دیر و حرم تابیده انوارش ولی
جز که در صحرای دل آنشاه را خرگاه نیست
از شکایت گر زنی دم یار پوشد از تو رخ
آری آری در بر آئینه جای آه نیست
عین وصلش مینماید هجر ورنه لحظهٔی
دست از زلف بلند آن پری کوتاه نیست
تا نگردی نیست از هستی کجا یابی خبر
جز ز راه لا الهت ره به الا الله نیست
از خدا توفیق جو شاید ز خود آگه شوی
کانکه از خود نیست آگه از خدا آگاه نیست
ناوک نمرود را یزدان بخون آلوده کرد
تا بدانی هیچکس محروم از این درگاه نیست
دولت فقرم چنانکرده است مستغنی که هیچ
در دل من آرزوی مال و فکر جاه نیست
چندم از بدخواه میترسانی ای ناصح برو
من نخواهم بهر کس بد با کم از بدخواه نیست
عالمی را میتوانی رام کرد از دوستی
هیچکس را در مقام دوستی اکراه نیست
من گدای آستان شاه مردانم صغیر
چشمام یدم بجز بر درگه آنشاه نیست
کوی او را کعبه جز سنگ نشان راه نیست
گرچه در دیر و حرم تابیده انوارش ولی
جز که در صحرای دل آنشاه را خرگاه نیست
از شکایت گر زنی دم یار پوشد از تو رخ
آری آری در بر آئینه جای آه نیست
عین وصلش مینماید هجر ورنه لحظهٔی
دست از زلف بلند آن پری کوتاه نیست
تا نگردی نیست از هستی کجا یابی خبر
جز ز راه لا الهت ره به الا الله نیست
از خدا توفیق جو شاید ز خود آگه شوی
کانکه از خود نیست آگه از خدا آگاه نیست
ناوک نمرود را یزدان بخون آلوده کرد
تا بدانی هیچکس محروم از این درگاه نیست
دولت فقرم چنانکرده است مستغنی که هیچ
در دل من آرزوی مال و فکر جاه نیست
چندم از بدخواه میترسانی ای ناصح برو
من نخواهم بهر کس بد با کم از بدخواه نیست
عالمی را میتوانی رام کرد از دوستی
هیچکس را در مقام دوستی اکراه نیست
من گدای آستان شاه مردانم صغیر
چشمام یدم بجز بر درگه آنشاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
خرم کسی که کام ز بخت جوان گرفت
یعنی به صدق دامن پیر مغان گرفت
بردم چو نام عشق سرا پا بسوختم
چون شمع کاتشش بوجود از زبان گرفت
خوبان دهند بوسه و گیرند جان بها
نازم بدان حریف که این داد و آن گرفت
کارم فتاد تا چو کمر با میان یار
از هر کنار غصه مرا در میان گرفت
زلفش گرفت جا برخ و من بحیرتم
کاین کافر از برای چه جا در جنان گرفت
تا بعد از این چه آیدم ای دوستان بپیش
حالی که عشق از کف عقلم عنان گرفت
هرکس که چون صغیر بحیدر پناه برد
از هر بلا و حادثه خطام ان گرفت
آنکو سپرد خط غلامی به مرتضی
سر خط رستگاری کون و مکان کرفت
شاه نجف که بنده ای از بندگان او
باج شرف ز تاجوران جهان گرفت
رفعت از آستانهٔ آن شه طلب که عرش
این رفعتی که دارد از آن آستان گرفت
یعنی به صدق دامن پیر مغان گرفت
بردم چو نام عشق سرا پا بسوختم
چون شمع کاتشش بوجود از زبان گرفت
خوبان دهند بوسه و گیرند جان بها
نازم بدان حریف که این داد و آن گرفت
کارم فتاد تا چو کمر با میان یار
از هر کنار غصه مرا در میان گرفت
زلفش گرفت جا برخ و من بحیرتم
کاین کافر از برای چه جا در جنان گرفت
تا بعد از این چه آیدم ای دوستان بپیش
حالی که عشق از کف عقلم عنان گرفت
هرکس که چون صغیر بحیدر پناه برد
از هر بلا و حادثه خطام ان گرفت
آنکو سپرد خط غلامی به مرتضی
سر خط رستگاری کون و مکان کرفت
شاه نجف که بنده ای از بندگان او
باج شرف ز تاجوران جهان گرفت
رفعت از آستانهٔ آن شه طلب که عرش
این رفعتی که دارد از آن آستان گرفت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
ای آنکه با وجود تو دیگر وجود نیست
ذاتی بجز تو در خور حمد و سجود نیست
تحصیل حاصل است تمنای جود تو
بر ما هر آنچه از تو رسد غیر جود نیست
تو در درون جانی و آنجا که وصل تست
صحبت ز قرب و بعد و نزول و صعود نیست
در غیب و در شهود بسی کرده ایم سیر
غیر از هویت تو بغیب و شهود نیست
عام است رحمت تو که ظاهر و کاینات
جز جلوهٔ عطوف و رؤف و ودود نیست
تو پادشاه و کشور هستی از آن تست
ملک تو در احاطهٔ مرز و حدود نیست
حل کن بلطف بیحد خود مشکل صغیر
ای آنکه جز بدست تو حل عقود نیست
ذاتی بجز تو در خور حمد و سجود نیست
تحصیل حاصل است تمنای جود تو
بر ما هر آنچه از تو رسد غیر جود نیست
تو در درون جانی و آنجا که وصل تست
صحبت ز قرب و بعد و نزول و صعود نیست
در غیب و در شهود بسی کرده ایم سیر
غیر از هویت تو بغیب و شهود نیست
عام است رحمت تو که ظاهر و کاینات
جز جلوهٔ عطوف و رؤف و ودود نیست
تو پادشاه و کشور هستی از آن تست
ملک تو در احاطهٔ مرز و حدود نیست
حل کن بلطف بیحد خود مشکل صغیر
ای آنکه جز بدست تو حل عقود نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
علی است بهر بجا بودن جهان باعث
بقای جسم ندارد به غیر جان باعث
گر او نبد نه زمین بد نه آسمان آری
وجود اوست بر ایجاد این و آن باعث
بحق عشق قسم نیست غیر عشق علی
برای گردش گردنده آسمان باعث
عداوتش نبود جز که بر جحیم سبب
محبتش نبود جز که بر جنان باعث
به غیر دوستیش نیست رستگاران را
به رستگاری و آزادی و امان باعث
مبند لب ز ثنایش صغیر زانکه ترا
ثنای او شده بر نطق و بر بیان باعث
بقای جسم ندارد به غیر جان باعث
گر او نبد نه زمین بد نه آسمان آری
وجود اوست بر ایجاد این و آن باعث
بحق عشق قسم نیست غیر عشق علی
برای گردش گردنده آسمان باعث
عداوتش نبود جز که بر جحیم سبب
محبتش نبود جز که بر جنان باعث
به غیر دوستیش نیست رستگاران را
به رستگاری و آزادی و امان باعث
مبند لب ز ثنایش صغیر زانکه ترا
ثنای او شده بر نطق و بر بیان باعث