عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۳
تیغ بر خورشید خواباند خم ابروی دوست
در کمند آرد صبا را زلف عنبر بوی دوست
بس که با تردامنان زانو به زانو می کشید
زنگ بدنامی گرفت آیینه زانوی دوست
تا نهادم بر سر کویش قدم، رفتم ز دست
گرده بیهوشدارو بود خاک کوی دوست
همچو طفلی کز دبستان رخصت باغش دهند
می دهد هر قطره اشکم به جست و جوی دوست
رشته امید چندین مرغ دل را پاره کرد
دستبازی های گستاخ صبا با موی دوست
یک به یک پهلونشینان را به خاک و خون نشاند
برنمی آید کسی با تیغ یک پهلوی دوست
شوق هر شب کعبه را صائب به آن تمکین که هست
در لباس شبروان آرد به طوف کوی دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۱
دیده های شرمگین، دیدن نمی داند که چیست
دست خواب آلود، گل چیدن نمی داند که چیست
اهل غیرت را نمی باشد زبان عرض حال
نبض این بیمار، جنبیدن نمی داند که چیست
هر که از می توبه در آغاز عمر خود نکرد
در جوانی پیر گردیدن نمی داند که چیست
آشکارا سینه بر تیغ شهادت می زند
زخم عاشق آب دزدیدن نمی داند که چیست
خامه نقاش اگر گردد نسیم دلگشا
غنچه تصویر، خندیدن نمی داند که چیست
دست گستاخی نباشد عشق را در آستین
عندلیب مست، گل چیدن نمی داند که چیست
اختیار خود به دست بی قراری داده است
سیل راه بحر پرسیدن نمی داند که چیست
بس که شد افسردگی از سردی ایام عام
موی آتش دیده، پیچیدن نمی داند که چیست
می کند بی پرده هر عیبی که دارد در لباس
هر که چشم از عیب پوشیدن نمی داند که چیست
خواب حیرت را نگردد پرده غفلت حجاب
چشم خود آیینه پوشیدن نمی داند که چیست
در گذر زین عالم پر شور و شر صائب که تخم
در زمین شور بالیدن نمی داند که چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۵
عارض او در نقاب از دیده گستاخ کیست؟
زیر ابر این آفتاب از دیده گستاخ کیست؟
شهسوار من ز شوخی چون نمی آید به چشم
آب در چشم رکاب از دیده گستاخ کیست؟
چون نظرها آب شد از روی آتشناک او
یارب آن رو در حجاب از دیده گستاخ کیست؟
شرم بلبل خار در چشم هوسناکان زده است
تلخی اشک گلاب از دیده گستاخ کیست؟
بر بیاض گردن او خال دیدم، سوختم
کاین نشان انتخاب از دیده گستاخ کیست؟
چشم شبنم حلقه بیرون در گردیده است
نرگس او نیمخواب از دیده گستاخ کیست؟
نیست صائب شکوه از آتش دل خرسند را
دود تلخ این کباب از دیده گستاخ کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
چهره خورشید زرد از درد بی زنهار کیست؟
زخم دامن دار صبح از غمزه خونخوار کیست؟
نقطه خاک از که چون ناقوس می نالد مدام؟
آسمان از کهکشان در حلقه زنار کیست
قمری از کوکو چه می جوید درین بستانسرا؟
گوش گل پهن این چینن از حسرت گفتار کیست؟
جلوه آن گل برون است از جهان رنگ و بو
سینه هر غنچه ای گنجینه اسرار کیست؟
سنبل از رشک سر زلف که دارد پیچ و تاب؟
جوش خون لاله زار از غیرت رخسار کیست؟
می کشد در پرده دل همچو صیادان نفس
غنچه گل در کمین گوشه دستار کیست؟
دیده بانی هست لازم کاروان خفته را
عالمی در خواب ناز از دیده بیدار کیست؟
کار عاشق نیست غمازی، ولی حال مرا
هر که بیند این چنین آشفته، داند کار کیست
صائب از کلک تو شد آفاق پر برگ و نوا
این قدر برگ و نوا در غنچه منقار کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
زلف شب عنبر فشان از نکهت گیسوی کیست؟
چهره روز آفتابی از فروغ روی کیست؟
آن که از رخسار آتشناک و خال عنبرین
داغ دارد عالمی را لاله خودروی کیست؟
در خم ابروی پر کار که دارد ماه نو؟
آفتاب شوخ چشم آیینه دار روی کیست؟
سرو پا بر جای را جستن خلاف عادت است
ناله قمری ز شوق قامت دلجوی کیست؟
شوخ چشمان ختن را پای گردون سیر نیست
لامکان پر گرد وحشت از رم آهوی کیست؟
پشت بر محراب، اهل دل عبادت می کنند
قبله این دوربینان گوشه ابروی کیست؟
جوهر آیینه همچون موی آتش دیده است
این تطاول از فروغ آفتاب روی کیست؟
آفتاب و ماه را در خلوت دل نیست راه
یارب این آیینه گستاخ همزانوی کیست؟
موج رغبت می زند از جوی خون چندین کنار
سرو بالا دست او تا در کنار جوی کیست؟
چون جمال لایزالی در نقاب عصمت است
عالم صورت نگارستان ز عکس روی کیست؟
گر نسیم صبحدم گل را گریبان چاک کرد
صبح را زخم نمایان بر دل از بازوی کیست؟
عالمی در جستجوی ماه اگر سرگشته اند
نعل ماه عید در آتش ز جست و جوی کیست؟
دیده ها آیینه امید صیقل می زنند
با نسیم صبحدم یارب غبار کوی کیست؟
نکهت مغز آشنایی کز تری و تازگی
می فشاند خفتگان را آب بر رو بوی کیست؟
از نمکدان که دارد عندلیب این شور را؟
طوق عنبر فام قمری حلقه گیسوی کیست؟
برنیامد جرأت منصور با دار فنا
این کمان سخت یارب در خور بازوی کیست؟
این قدر دانم که هر ساعت به رنگی می شوم
من چه می دانم دل سرگشته دستنبوی کیست؟
این جواب آن غزل صائب که غافل گفته است
جان به لب دارم، زبانم گرم گفت و گوی کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۳
خط سبز از صفحه عارض ستردن خوب نیست
آیه حرمت به آب تیغ شستن خوب نیست
بر چراغ ما که از روی تو روشن گشته است
گر نبخشی روغنی، دامن فشاندن خوب نیست
لاله زار عشق را هر داغ چشم حسرتی است
از سر خاک شهیدان تند رفتن خوب نیست
جانب بلبل عزیز و خاطر گل نازک است
در چنین فصل بهاری توبه کردن خوب نیست
جلوه ای سر کن گر از عالم نمی خواهی اثر
این زمین خشک را بی آب رفتن خوب نیست
سوخت در آتش زر گل، چون به دست خود نداد
خاطر امیدواران را شکستن خوب نیست
سهل باشد شبنمی گر محو شد در آفتاب
دامن قاتل به خون خود گرفتن خوب نیست
عشق را رسوا کند اظهار خواهش در لباس
پیش آن لب، بر جگر دندان فشردن خوب نیست
پا منه بیرون ز حد راستی در کفر هم
از سر ره راهرو را دور خفتن خوب نیست
آب حیوان می برد از دل غبار تیرگی
در دل شب باده روشن نخوردن خوب نیست
چون قضایی می شود نازل، مزن چین بر جبین
در به روی میهمان غیب بستن خوب نیست
هست چون در هر نفس آماده صد نعمت ترا
صائب از شکر خدا غافل نشستن خوب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۹
چهره گلرنگ را پیمانه ای در کار نیست
نرگس مخمور را میخانه ای در کار نیست
نیست زلف دلفریب یار را حاجت به خال
دام چون افتاد گیرا، دانه ای در کار نیست
لنگر بی مدعایی چشم حیران را بس است
این صدف را گوهر یکدانه ای در کار نیست
حسن کامل عشقبازی می کند با خویشتن
شعله جواله را پروانه ای در کار نیست
نیست بر دست کسی چشم پریشان خاطران
زلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیست
راه نتوان برد از سنگ نشان در بی نشان
حق طلب را کعبه و بتخانه ای در کار نیست
دل نمی باید شود غافل ازان جان جهان
ذکر حق را سبحه صد دانه ای در کار نیست
نونیازان را گزیری نیست از عشق مجاز
کاملان را ابجد طفلانه ای در کار نیست
پنبه گوش کهنسالان بود موی سفید
خواب وقت صبح را افسانه ای در کار نیست
از نگاهی می توان ما را به خاک و خون کشید
صید ما را حمله شیرانه ای در کار نیست
می کند وحشت ز خود، آن را که خلق افتاد تنگ
خانه زنبور را همخانه ای در کار نیست
حسن چون بی پرده شد زنهار گرد او مگرد
کاین چراغ روز را پروانه ای در کار نیست
می کند دل را عبث زیر و زبر آن حسن شوخ
بهر آن گنج روان ویرانه ای در کار نیست
تیر صائب پر برون آرد در آغوش کمان
راه پیمای طلب را خانه ای در کار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۴
وصل زلف او به دست کوشش تدبیر نیست
دوری این راه از کوتاهی شبگیر نیست
بارها سیلاب را در نیمه راه افکنده ام
آهنین پایی چو من در حلقه زنجیر نیست
آستین افشانی یوسف، گل وارستگی است
عشق اگر مشاطه می گردد زلیخا پیر نیست
بیقراران نامه بر از سنگ پیدا می کنند
کوهکن را قاصدی بهتر ز جوی شیر نیست
می روی از کوی او صائب دلت را واگذار
این جرس را قوت یک ناله شبگیر نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۷
فکر جانسوز مرا یک نقطه بی انداز نیست
یک سپند بزم من بی شعله آواز نیست
در سر کویی که من بر اطلس خون می تپم
خضر اگر آید، در فیض شهادت باز نیست
ذره و خورشید گلبانگ اناالحق می زنند
نغمه بیگانه ای در پرده این ساز نیست
من که نتوانم ز سستی بال خود را جمع کرد
ماه عید من به غیر از ناخن شهباز نیست
مال دنیا سیرچشمان را نگردد پای بند
شهد، زنبور عسل را مانع پرواز نیست
پرده داری می کند رنگ رخ معشوق را
چون شراب لعل، خون عاشقان غماز نیست
نیست صائب دلنشین خاطر مشکل پسند
مصرعی کان تیر روی ترکش اعجاز نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۹
چهره گل چون بناگوش تو شبنم پوش نیست
خط ریحان چون خط سبز تو بازیگوش نیست
گر چه در ظاهر بلبل سر گران افتاده است
در بساط گل به جز خمیازه آغوش نیست
ابر بی توفیق ما را از شفق پا در حناست
ورنه دریای معانی یک نفس بی جوش نیست
پرده غفلت حجاب چشم کافر نعمت است
ورنه هر نیشی که گردون می زند بی نوش نیست
از نظربازان برآورد آن خط مشکین غبار
درد این میخانه کم از باده سرجوش نیست
هر که از راه مدارا می کند خصمی بلاست
می توان پرهیز کرد از سگ اگر خاموش نیست
می دود گر جهان چون بوی یوسف راز عشق
این نوای شوخ در بند لب خاموش نیست
نشأه ای داریم صائب از جوانی شوختر
در شراب کهنه ما گر به ظاهر جوش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۷
روزی دل جز شکست از یار شوخ و شنگ نیست
قسمت دیوانه از طفلان به غیر از سنگ نیست
تا نفس چون گردبادم هست، جولان می زنم
دشت پیمای جنون، پا بسته فرسنگ نیست
چند حرف سخت در کار دل نازک کنی؟
آخر ای بی رحم، جان شیشه ای از سنگ نیست
خارخار آشیان را گر ز دل بیرون کنند
چاردیوار قفس بر عندلیبان تنگ نیست
صائب ار ذوق تماشا گرد دل می گرددت
هیچ دامی همچو دام طره شبرنگ نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۴
چشم شبم محرم رخسار گلفام تو نیست
بوسه را رنگی ز لبهای می آشام تو نیست
نیست در صلب یمن سنگی که خون رغبتش
چون می نارس به جوش از حسرت نام تو نیست
بوی یوسف می کند بیت الحزن را گلستان
هیچ کس را شکوه از گردون در ایام تو نیست
قمری از پاس غلط در حلقه تقلید ماند
ورنه در روی زمین سروی به اندام تو نیست
بوسه شیرین دهانان را مکرر همچو قند
کرده ام لب چش، به شیرینی چو پیغام تو نیست
یوسفی در بیع دارد هر تهیدستی ز تو
هیچ کافر ناامید از رحمت عام تو نیست
غیر من کز دامن زلف تو دستم کوته است
هیچ فرد باطلی بی مد انعام تو نیست
صائب از همت به فتراک تو خود را بسته است
ورنه صید لاغر او قابل دام تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۵
داغ من ممنون شکرخند پنهان تو نیست
زیر بار منت گرد نمکدان تو نیست
دست گستاخ نسیم از گلستانت کوته است
هرزه خندی شیوه چاک گریبان تو نیست
در دل سختت ندارد رحم آتشدست راه
خون گرم لعل در کان بدخشان تو نیست
سنبل خواب پریشان روید از بالین مرا
شب که در مد نظر زلف پریشان تو نیست
امت خضر گرانجان بودن از بی جوهری است
خون ما را مصرفی چون تیغ مژگان تو نیست
تا به چند ای کوهکن سختی کشی در بیستون؟
تیشه آتش نفس گویا به فرمان تو نیست
می برم چون نام آغوش از کنارم می رمی
این قبا چسبان به شمشاد خرامان تو نیست
به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر
یک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیست
می کنم شوق ترا از روی شوق خود قیاس
احتیاج نامه های شوق عنوان تو نیست
ای نسیم پیرهن برگرد از کنعان به مصر
شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نیست
یوسف من زیر لب تا کی گذاری خال نیل؟
این کبوتر در خور چاه زنخدان تو نیست
خانخانان را به بزم و رزم، صائب دیده ام
در سخا و در شجاعت چون ظفرخان تو نیست
دیده ام صائب همه گلهای باغ هند را
چون گل نشکفته باغ صفاهان تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۶
یک سر مو راستی در طاق ابروی تو نیست
رحم در سر کار مژگان بلاجوی تو نیست
می دهی صد وعده و فی الحال بر هم می زنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست
بی سبب از شاهراه وعده بیرون می روی
این روش زیبنده بالای دلجوی تو نیست
از کنار شمع می آری برون پروانه را
شعله آتش حریف تندی خوی تو نیست
پر مرنجانم که رو در کافرستان می نهم
حلقه زنار کم از حلقه موی تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۳
عشق را دارالامانی چون دل دیوانه نیست
گنج را بر دل غبار از صحبت ویرانه نیست
با گلستانی که ما را آشنایی داده اند
راه حرف آشنا از سبزه بیگانه نیست
نقدها را نسیه سازد بدگمانیهای حرص
در قفس هم مرغ ما بی فکر آب و دانه نیست
می زند نقش فریب تازه دیگر بر آب
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست
دست ما را اختیار از وصل دارد ناامید
ورنه زلف و کاکل او شانه گیر از شانه نیست
با سفال و جام زر، یکرنگ می جوشد شراب
نور وحدت را نظر بر کعبه و بتخانه نیست
غافل است از همت مستانه پیر مغان
چون سبو دستی که زیر سر درین میخانه نیست
بی شعوران در حیاتند از فراموشان خاک
صورت دیوار، هم در خانه، هم در خانه نیست
نیست صائب را خبر ز افسانه عشق مجاز
دیده بالغ نظر بر ابجد طفلانه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۴
زان لب شیرین که در هر گوشه صد فرهاد داشت
بوسه ای برد از میان ساغر که صد فریاد داشت
بعد ایامی که درهای اجابت باز شد
آه در دل همچو جوهر ریشه در فولاد داشت
سازگاری چرخ را با من نبود از راه لطف
چند روزی بهر ویرانی مرا آباد داشت
دل ز هر آواز پا می ریخت در دامن مرا
تا درین وحشت سرا عیدم مبارکباد داشت
پخته چندین خام را نتوان به آسانی نمود
تاک در یک آستین صد سیلی استاد داشت
مهر لب شد حیرت رخسار آتشناک او
چون سپند آن خال مشکین ورنه صد فریاد داشت
گشت صائب رزق ما از خامه معنی نگار
بهره ای کز نقش شیرین تیشه فولاد داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۸
لنگر تن روح را نتواند از پرواز داشت
موج دریا دیده را نتوان به ساحل بازداشت
ساقی ما در مروت هیچ خودداری نکرد
نشأه انجام را در ساغر آغاز داشت
در جهان آب و گل، ویرانه ای از من نماند
شغل خودسازی مرا از خانه سازی باز داشت
ساعد سیمین او را تا کلیم الله دید
نسخه افسوس شد دستی که در اعجاز داشت
من چه دارم در نظر تا جان به آسانی دهم؟
کبک، باغ دلگشا از سینه شهباز دشت
عندلیب مست ما روزی که فارغبال بود
هر طرف چندین کباب شعله آواز داشت
زنگ بر آیینه ام از قحط روشنگر نماند
منت صیقل مرا محروم از پرداز داشت
یاد ایامی که در دریای بی پایان عشق
کشتی ما بادبان از پرده های راز داشت
در غبار خط نهان چون دام زیر خاک شد
زلف مشکینی که در هر موی چندین ناز داشت
بیش ازین صائب نمی آید ز من اخفای عشق
شد مشبک پرده دل بس که پاس راز داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۸
جان و دل را رایگان آن دشمن جان برنداشت
دین و ایمان را به هیچ آن نامسلمان برنداشت
در رسایی حلقه های زلف کوتاهی نداشت
گردن آزاده ما طوق احسان برنداشت
زان لب شیرین ندادن داد ما انصاف نیست
خواهش ما از جگر هر چند دندان برنداشت
گر چه خوردم غوطه ها چون لاله در خون جگر
نقطه بخت سیه دستم ز دامان برنداشت
قدر خاموشی چه داند، هر که از تیغ زبان
چون دهان در هر سخن زخم نمایان برنداشت
دست بیداد فلک را عجز ما کوتاه کرد
گوی ما از سر به راهی زخم چوگان برنداشت
از لباس مشکفام کعبه خونگرمی ندید
هر که زخمی چند از خار مغیلان برنداشت
از شکر هرگز نخواهد ناز معشوقی کشید
مور مغروری که یک حرف از سلیمان برنداشت
در غبار انگیختن چندان که خط بیداد کرد
خال کافر چشم ازان لبهای خندان برنداشت
دل ز خوش قطره های اشک، صائب چاک شد
منت باد صبا این نار خندان برنداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۳
زان کمان ابرو سر تسلیم پیچاندن نداشت
رو به مرگ از قبله آن تیغ گرداندن نداشت
از نگاهی بود ممکن کشتن ما عاجزان
دست و تیغ نازنین خویش رنجاندن نداشت
قابل فتراک اگر صید ضعیف ما نبود
از ازل ای شاهباز حسن گیراندن نداشت
چشم قربانی نمی دارد نگاه بی ادب
از من حیران عذار خویش پوشاندن نداشت
دور باش از خویشتن دارد سپند بی قرار
از حریم وصل این بیتاب را راندن نداشت
بر گهر گرد یتیمی آبروی عزت است
از حریم وصل این بی تاب را راندن نداشت
بر گهر گرد یتیمی آبروی عزت است
از غبار هستی ما دامن افشاندن نداشت
خون قربان گشتگان را دست دامنگیر نیست
از سر خاک شهیدان راه گرداندن نداشت
قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیست
نامه ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت
زیر تیغ او که یک جان را دهد صد جان عوض
نقد جان خویش را صائب نیفشاندن نداشت
چون به عمر جاودان صائب تسلی گشت خضر؟
داشت سیری عالم امکان ولی ماندن نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
ای ستمگر از نگاه دور رنجیدن نداشت
این گناه سهل، بر انگشت پیچیدن نداشت
شکوه ننوشتن مکتوب را طی می کنیم
نامه ما ای فرامشکار نشنیدن نداشت
از برای کشتن من کم نبود اسباب قتل
حال بیمار من از اغیار پرسیدن نداشت
سرکشی چون مانع است از دیدن عاشق ترا
از من ای بی رحم، راه خانه پرسیدن نداشت
قهرمان غیرت عشاق، بی جاسوس نیست
روی خود در خلوت آیینه بوسیدن نداشت
گریه ابر و نشاط برق، با هم خوشنماست
پیش چشم ما به روی غیر خندیدن نداشت
شور بختی شوریی در چشم ما نگذاشته است
از حضور ما بساط باده برچیدن نداشت
کی کند در منتهای حسن، زیر پا نگاه؟
آن که در طفلی ز تمکین ذوق گل چیدن نداشت
می توان از یک ورق، خواندن کتابی را تمام
اینقدر بر دفتر ایام، گردیدن نداشت
در چنین وقتی که صائب خاک ره گردیده است
زیر پای خویش ای بی رحم، نادیدن نداشت