عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۶ - بردن اهل بیت امام مظلوم
چو آسوده گشتند اهل حرم
به ایوان اهریمن پرستم
نمودند خواهش از آن زشت نام
که بر پا نمایند سوگ امام
بد اختر بدان کار گردن نهاد
حرم را به ناچار دستور داد
عزا را یکی انجمن ساختند
جهان را ز شادی بپرداختند
نشستند خونین دلان گرد هم
نهادند سرها به زانوی غم
پریشیده موی و خراشیده روی
ببستند از دیده بر رخ دو جوی
همی یاد کردند از شاه خویش
زغم ها که آمد پس از وی به پیش
به سر بر همی دست ماتم زدند
ز افغان همه شام برهم زدند
به ناگه برآمد ز درگه خروش
که بدرید از زهره در چرخ گوش
بدان بانک و افغان زن های شام
که بودند مویان به سوک امام
همه سر برهنه همه موی کن
ابا ناخن غم همه روی کن
بپوشیده در برگلیم سیاه
پراکنده بر سر همه خاک راه
رسیدند از در همی فوج فوج
یم ماتم شه در آمد به موج
ز جا بانوان حزین خاستند
زنان پذیره بیاراستند
ز شیون چنان شام پرجوش شد
که شور قیامت فراموش شد
سرآهنگ آن کاروان عزا
مهین دخت خاتون روز جزا
فرستاد نزد ستمگر پیام
که آنگه شود کار ماتم تمام
که آید سرشاه و یاران شاه
به نزد زنان اندرین جایگاه
ز بهر دل دخت خیرالانام
فرستاد سرها بدانجا تمام
سرشاه را چونکه زینب (س) بدید
بزد پنجه و پیرهن بردرید
بیفتاد برخاک و برکند موی
توگفتی که ازتن بشد جای اوی
به سینه نهاد آن سر پاک را
بزد آتش از آه افلاک را
همیگفت شاها چه شد مادرت
که بیند چنین دور از تن سرت
پیمبر شه اهل بینش کجاست
علی (ع) ناظم آفرینش کجاست
که بینند شاهی که جبریل باز
به عرش برین بردش از مهد ناز
چنین خفته برخاک گرم زمین
تنش سوده از سم اسبان کین
برادر تن نامدارت کجاست
جدا از سر تاجدارت چراست
سرت برسنان سنان بود و دید
که برخواهرانت چه از غم سید
پناهم تو بودی چو رفتی ز دست
غم بی کسی پشت من برشکست
دریغ ای شهنشاه ایمان دریغ
که دادی لب تشنه جان زیرتیغ
بسی گفت ازین سان و برزد خروش
همی تا که بیگانه آمد ز هوش
پس آنگه گرفت ام کلثوم زار
به سینه سر ساقی نامدار
همیگفت زار ای سر انجمن
ابولفضل عباس (ع) شمشیر زن
چه آمد بدان دست های بلند
که با تیغ کینش ز پیکر فکند
تو تا بودی ای نام برادر شاه
بد از آسمان برترم پایگاه
تو تا زنده بودی به من آسمان
به خیره نیارست دید ای جوان
نبد زهره و ماه همسایه ایم
ندید آفتاب فلک سایه ام
پس از تو غمم برسرغم نشست
همه نام من گشت با خاک پست
ستم پیشه دشمن اسیرم نمود
به بند بلا دستگیرم نمود
چه گویم تو دیدی به بازارها
چه کردند با من ز آزارها
همیگفت ازینگونه تا رفت هوش
از آن بانو و باز ماند از خروش
سپس ام لیلای خونین جگر
ربود آن سر پر ز خون پسر
ببوسید از و لعل بی آب را
همان نرگس مست پرخواب را
بگفتا که ای نوخط مشگموی
همال پیمبر به دیدار و خوی
ز من مهر دل از چه ببریده ای
بگو تا چه زین ناتوان دیده ای
دویدم به دنبال تو روز بیست
نپرسیدی از من که حال تو چیست
تو را پروریدم از آن درکنار
چو جان خود ای زاده ی نامدار
کز آیینه ی دل زدایی غمم
بگریی پس از مرگ در ماتمم
ندانستم این را که پیرانه سر
به مرگت شوم ای جوان مویه گر
کسی کاین ستم داشت بر من روا
چو من باد در بند غم مبتلا
بسی گفت ازینسان و برزد به سر
همی تا که هوشش برون شد زسر
چو شد ام لیلی ز شیون خموش
دل مادر قاسم آمد به جوش
به سینه سر پور فرخ نهاد
همی گفت کای زاده ی پاکزاد
یتیم حسن (ع) جانشین پدر
ایا ماه روی دل آرا پسر
تنی را که آغوش من بود جای
نگه کن بدین مادر ناتوان
که بنهفته تن در پرند سیاه
به مرگ تو چون روز در شامگاه
چو میرفتی ای پور فرخنده نام
سپردی به من دخت پاک امام
ندانستی این را که حرمت نگاه
ندارد ز من دشمن کینه خواه
کشد گوشواره ز گوش عروس
چه عذر آورم نزد تو ای فسوس
چرا زنده ماندم من ناتوان
چو ناکام رفتی تو ای نوجوان
بسی گفت و ناگاه خاموش گشت
بیفتاد برخاک و بیهوش گشت
وزان پس سکینه ابا درد و داغ
کشید از دل آوا چو مرغان باغ
پراز خون سر کودک شیرخوار
به سینه نهاد و بنالید زار
همی گفت کای زینب مهد عشق
چشیده ز تیر جفا شهد عشق
ایا مرغ باغ شه نینوا
چرا دم فرو بسته ای از نوا
ایا آهوی باغ خیرالانام
کدامین بداختر فکندت به دام
که زد برگلوی تو تیر جفا؟
که آزرد از قتل تو مصطفی (ص)
چو لختی چنین گفت از پا فتاد
زبانش از آن شور و غوغا فتاد
زبس مویه آل رسول انام
فتادند برخاک بیخود تمام
چو بگذشت لختی به هوش آمدند
دگر ره زغم درخروش آمدند
به آل نبی با غم و درد و سوز
سرآمد به ماتمگری هفت روز
شبی هند بانوی کاخ یزید
که برشوی او باد نفرین مزید
چنین دید روشن روانش به خواب
که درهای این خیمه ی بی طناب
به ایوان اهریمن پرستم
نمودند خواهش از آن زشت نام
که بر پا نمایند سوگ امام
بد اختر بدان کار گردن نهاد
حرم را به ناچار دستور داد
عزا را یکی انجمن ساختند
جهان را ز شادی بپرداختند
نشستند خونین دلان گرد هم
نهادند سرها به زانوی غم
پریشیده موی و خراشیده روی
ببستند از دیده بر رخ دو جوی
همی یاد کردند از شاه خویش
زغم ها که آمد پس از وی به پیش
به سر بر همی دست ماتم زدند
ز افغان همه شام برهم زدند
به ناگه برآمد ز درگه خروش
که بدرید از زهره در چرخ گوش
بدان بانک و افغان زن های شام
که بودند مویان به سوک امام
همه سر برهنه همه موی کن
ابا ناخن غم همه روی کن
بپوشیده در برگلیم سیاه
پراکنده بر سر همه خاک راه
رسیدند از در همی فوج فوج
یم ماتم شه در آمد به موج
ز جا بانوان حزین خاستند
زنان پذیره بیاراستند
ز شیون چنان شام پرجوش شد
که شور قیامت فراموش شد
سرآهنگ آن کاروان عزا
مهین دخت خاتون روز جزا
فرستاد نزد ستمگر پیام
که آنگه شود کار ماتم تمام
که آید سرشاه و یاران شاه
به نزد زنان اندرین جایگاه
ز بهر دل دخت خیرالانام
فرستاد سرها بدانجا تمام
سرشاه را چونکه زینب (س) بدید
بزد پنجه و پیرهن بردرید
بیفتاد برخاک و برکند موی
توگفتی که ازتن بشد جای اوی
به سینه نهاد آن سر پاک را
بزد آتش از آه افلاک را
همیگفت شاها چه شد مادرت
که بیند چنین دور از تن سرت
پیمبر شه اهل بینش کجاست
علی (ع) ناظم آفرینش کجاست
که بینند شاهی که جبریل باز
به عرش برین بردش از مهد ناز
چنین خفته برخاک گرم زمین
تنش سوده از سم اسبان کین
برادر تن نامدارت کجاست
جدا از سر تاجدارت چراست
سرت برسنان سنان بود و دید
که برخواهرانت چه از غم سید
پناهم تو بودی چو رفتی ز دست
غم بی کسی پشت من برشکست
دریغ ای شهنشاه ایمان دریغ
که دادی لب تشنه جان زیرتیغ
بسی گفت ازین سان و برزد خروش
همی تا که بیگانه آمد ز هوش
پس آنگه گرفت ام کلثوم زار
به سینه سر ساقی نامدار
همیگفت زار ای سر انجمن
ابولفضل عباس (ع) شمشیر زن
چه آمد بدان دست های بلند
که با تیغ کینش ز پیکر فکند
تو تا بودی ای نام برادر شاه
بد از آسمان برترم پایگاه
تو تا زنده بودی به من آسمان
به خیره نیارست دید ای جوان
نبد زهره و ماه همسایه ایم
ندید آفتاب فلک سایه ام
پس از تو غمم برسرغم نشست
همه نام من گشت با خاک پست
ستم پیشه دشمن اسیرم نمود
به بند بلا دستگیرم نمود
چه گویم تو دیدی به بازارها
چه کردند با من ز آزارها
همیگفت ازینگونه تا رفت هوش
از آن بانو و باز ماند از خروش
سپس ام لیلای خونین جگر
ربود آن سر پر ز خون پسر
ببوسید از و لعل بی آب را
همان نرگس مست پرخواب را
بگفتا که ای نوخط مشگموی
همال پیمبر به دیدار و خوی
ز من مهر دل از چه ببریده ای
بگو تا چه زین ناتوان دیده ای
دویدم به دنبال تو روز بیست
نپرسیدی از من که حال تو چیست
تو را پروریدم از آن درکنار
چو جان خود ای زاده ی نامدار
کز آیینه ی دل زدایی غمم
بگریی پس از مرگ در ماتمم
ندانستم این را که پیرانه سر
به مرگت شوم ای جوان مویه گر
کسی کاین ستم داشت بر من روا
چو من باد در بند غم مبتلا
بسی گفت ازینسان و برزد به سر
همی تا که هوشش برون شد زسر
چو شد ام لیلی ز شیون خموش
دل مادر قاسم آمد به جوش
به سینه سر پور فرخ نهاد
همی گفت کای زاده ی پاکزاد
یتیم حسن (ع) جانشین پدر
ایا ماه روی دل آرا پسر
تنی را که آغوش من بود جای
نگه کن بدین مادر ناتوان
که بنهفته تن در پرند سیاه
به مرگ تو چون روز در شامگاه
چو میرفتی ای پور فرخنده نام
سپردی به من دخت پاک امام
ندانستی این را که حرمت نگاه
ندارد ز من دشمن کینه خواه
کشد گوشواره ز گوش عروس
چه عذر آورم نزد تو ای فسوس
چرا زنده ماندم من ناتوان
چو ناکام رفتی تو ای نوجوان
بسی گفت و ناگاه خاموش گشت
بیفتاد برخاک و بیهوش گشت
وزان پس سکینه ابا درد و داغ
کشید از دل آوا چو مرغان باغ
پراز خون سر کودک شیرخوار
به سینه نهاد و بنالید زار
همی گفت کای زینب مهد عشق
چشیده ز تیر جفا شهد عشق
ایا مرغ باغ شه نینوا
چرا دم فرو بسته ای از نوا
ایا آهوی باغ خیرالانام
کدامین بداختر فکندت به دام
که زد برگلوی تو تیر جفا؟
که آزرد از قتل تو مصطفی (ص)
چو لختی چنین گفت از پا فتاد
زبانش از آن شور و غوغا فتاد
زبس مویه آل رسول انام
فتادند برخاک بیخود تمام
چو بگذشت لختی به هوش آمدند
دگر ره زغم درخروش آمدند
به آل نبی با غم و درد و سوز
سرآمد به ماتمگری هفت روز
شبی هند بانوی کاخ یزید
که برشوی او باد نفرین مزید
چنین دید روشن روانش به خواب
که درهای این خیمه ی بی طناب
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۶ - سلاح نبرد خواستن امیر و خطاب او با جوشن
وزان پس به گنجور گفتا: برو
بیاور همان دشنه ی سر درو
سلیح و کمند و کمان مرا
همان رمح چون پر غمان مرا
برفت و بیاورد گنجور او
سلیح نبردش به دستور او
به گنجور کرد آفرین و فره
گرفت آن گریبان چینی زره
بدو گفت: کای آهنین پیرهن
که هستی تنم را به جای کفن
به جانان من امروز جان می دهم
زمن هر چه خواهد همان می دهم
به جانان چو من جان و سر باختم
زگیتی به خلد برین تاختم
تو خونین تنم را به غمخواره گی
نگهبان شو از پویه ی باره گی
تنم را کفن شو به دستور من
پس از مرگ من بر لب گور من
زهر حلقه از خون روان رود کن
مرا خاک بیجاده آلود کن
بگفت این و چون شیر غژمان به خشم
بپوشید آن جوشن تنگ چشم
وزان پس به بنده زره زد گره
بدان برز و بالا زره کرد زه
به عزم شهادت میان تنگ بست
نه از بهر کوشیدن و جنگ بست
چو هر چیز بودش همه ترک کرد
سر آراسته زآهنین ترک کرد
حمایل سپس کرد تیغ از میان
چو ماه نو از پیکر آسمان
کمانی به بازو چو قوس سپهر
به پشتش سپر چون درخشنده مهر
زبند کمر ترکشی پر خدنگ
فرو هشت مردانه از بهر جنگ
بزد بر کلاه خود آن بی نظیر
به رسم بزرگان تازی سه تیر
به هر تیر در، چار پر عقاب
که بد اهرمن را فروزان شهاب
چنان شد درآهن تنش ناپدید
که بیننده ای جز دو چشمش ندید
چو این کرد یاران خود را بخواند
بدیشان ز هر در بسی راز راند
که هان ای دلیران بدارید گوش
گمارید مغز و سپارید هوش
مرا با شما آخرین گفتگو ست
کزین گفته بشناسم از مغز پوست
به پیش آمدستم یکی کارزار
کزان گشت خواهد مرا کارزار
بزرگان شکستند پیمان من
بگشتند یکسر زفرمان من
براهیم دو راست از این پیشگاه
به گرد دژ اندر فراوان سپاه
سنان ها به رزم من افراخته
پی جنگ من دشنه ها آخته
کمان ها بسی بهر قتلم به زه
بسی مرد بنهفته تن در زره
مگر نشنوید این غو کوس جنگ
که پر گشته زان چرخ پیروزه رنگ
مگر این همه بر کشیده درفش
کزان گشته گیتی کبود و بنفش
نبینید بر پا برای من است؟
درفشان به گرد سرای من است؟
یکایک شما آگهید ای گروه
که نایم من از رزم جستن ستوه
نه هرگز دو دستم بماند زکار
نه جویم به بیچاره گی زینهار
اگر سوزدم دل برای شما است
هم ایدون کنید آنچه رای شماست
چو برداشت سلطان خونین کفن
زیاران خود بیعت خویشتن
بماندند آن ها که دین داشتند
دو رویان از او روی برکاشتند
من ایدون کنم شاه را پیروی
به عزم درست و به رای قوی
شما را رها کردم از عهد خویش
بگیرید از این دژ کنون راه پیش
از ایدر به کاشانه ی خود روید
زکین بد اندیش ایمن شوید
جهان آفرین باد همراهتان
کناد ایمن از کین بدخواهتان
من استاده ام پیش تیر بلا
چو لب تشنه گان صف کربلا
سنان عدو را به جان می خرم
به سر زخم گرز گران می خرم
اگر تیرم آید زبدخواه پیش
دهم جای آن تیر، بر چشم خویش
مبیناد چشمم که پیچم عنان
کنم پشت بر زخم تیر و سنان
گشایید اگر چشم دل روبروی
شما راست خلد و جحیم از دو سوی
یکی پر ز حوران آراسته
یکی پر شررهای برخاسته
درآن مومنان و در این کافران
سزا دیده نیکان و بدگوهران
سوی خود کشد هر یکی اهل خویش
اگر خوب کارو اگر زشت کیش
گراهل بهشتید جان بسپرید
وگر اهل دوزخ کنون جان برید
مرا یک تنه دادگر یار بس
همان دست و تیغ تن آوبار بس
شما گر نه اید مهان یار من
شه کربلا بس مددکار من
بیاور همان دشنه ی سر درو
سلیح و کمند و کمان مرا
همان رمح چون پر غمان مرا
برفت و بیاورد گنجور او
سلیح نبردش به دستور او
به گنجور کرد آفرین و فره
گرفت آن گریبان چینی زره
بدو گفت: کای آهنین پیرهن
که هستی تنم را به جای کفن
به جانان من امروز جان می دهم
زمن هر چه خواهد همان می دهم
به جانان چو من جان و سر باختم
زگیتی به خلد برین تاختم
تو خونین تنم را به غمخواره گی
نگهبان شو از پویه ی باره گی
تنم را کفن شو به دستور من
پس از مرگ من بر لب گور من
زهر حلقه از خون روان رود کن
مرا خاک بیجاده آلود کن
بگفت این و چون شیر غژمان به خشم
بپوشید آن جوشن تنگ چشم
وزان پس به بنده زره زد گره
بدان برز و بالا زره کرد زه
به عزم شهادت میان تنگ بست
نه از بهر کوشیدن و جنگ بست
چو هر چیز بودش همه ترک کرد
سر آراسته زآهنین ترک کرد
حمایل سپس کرد تیغ از میان
چو ماه نو از پیکر آسمان
کمانی به بازو چو قوس سپهر
به پشتش سپر چون درخشنده مهر
زبند کمر ترکشی پر خدنگ
فرو هشت مردانه از بهر جنگ
بزد بر کلاه خود آن بی نظیر
به رسم بزرگان تازی سه تیر
به هر تیر در، چار پر عقاب
که بد اهرمن را فروزان شهاب
چنان شد درآهن تنش ناپدید
که بیننده ای جز دو چشمش ندید
چو این کرد یاران خود را بخواند
بدیشان ز هر در بسی راز راند
که هان ای دلیران بدارید گوش
گمارید مغز و سپارید هوش
مرا با شما آخرین گفتگو ست
کزین گفته بشناسم از مغز پوست
به پیش آمدستم یکی کارزار
کزان گشت خواهد مرا کارزار
بزرگان شکستند پیمان من
بگشتند یکسر زفرمان من
براهیم دو راست از این پیشگاه
به گرد دژ اندر فراوان سپاه
سنان ها به رزم من افراخته
پی جنگ من دشنه ها آخته
کمان ها بسی بهر قتلم به زه
بسی مرد بنهفته تن در زره
مگر نشنوید این غو کوس جنگ
که پر گشته زان چرخ پیروزه رنگ
مگر این همه بر کشیده درفش
کزان گشته گیتی کبود و بنفش
نبینید بر پا برای من است؟
درفشان به گرد سرای من است؟
یکایک شما آگهید ای گروه
که نایم من از رزم جستن ستوه
نه هرگز دو دستم بماند زکار
نه جویم به بیچاره گی زینهار
اگر سوزدم دل برای شما است
هم ایدون کنید آنچه رای شماست
چو برداشت سلطان خونین کفن
زیاران خود بیعت خویشتن
بماندند آن ها که دین داشتند
دو رویان از او روی برکاشتند
من ایدون کنم شاه را پیروی
به عزم درست و به رای قوی
شما را رها کردم از عهد خویش
بگیرید از این دژ کنون راه پیش
از ایدر به کاشانه ی خود روید
زکین بد اندیش ایمن شوید
جهان آفرین باد همراهتان
کناد ایمن از کین بدخواهتان
من استاده ام پیش تیر بلا
چو لب تشنه گان صف کربلا
سنان عدو را به جان می خرم
به سر زخم گرز گران می خرم
اگر تیرم آید زبدخواه پیش
دهم جای آن تیر، بر چشم خویش
مبیناد چشمم که پیچم عنان
کنم پشت بر زخم تیر و سنان
گشایید اگر چشم دل روبروی
شما راست خلد و جحیم از دو سوی
یکی پر ز حوران آراسته
یکی پر شررهای برخاسته
درآن مومنان و در این کافران
سزا دیده نیکان و بدگوهران
سوی خود کشد هر یکی اهل خویش
اگر خوب کارو اگر زشت کیش
گراهل بهشتید جان بسپرید
وگر اهل دوزخ کنون جان برید
مرا یک تنه دادگر یار بس
همان دست و تیغ تن آوبار بس
شما گر نه اید مهان یار من
شه کربلا بس مددکار من
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۳
مژده که میلاد شاه عرش مکان است
عید پیمبر شه زمین و زمان است
باعث ایجاد کاینات محمد
کز رخ او جلوه ی خدای عیان است
نور نخستین و خلق اول احمد
کز همه پیش است و اخر همگان است
آدم اول رسول خاتم امی
کز گهر آدم است و بهتر از آن است
بنده ی ایزد نما و علت اشیا
داور آفاق و مالک دو جهان است
پیکرش از نور بود و عنصرش از جان
سایه نبودش از آنکه جسمش جان است
بی مثل آمد چو ذات ایزد یکتا
هرچه در آید به فکر برتر از آن است
غیر علی کس نبود یار و معینش
ناصر دینش خدیو ملک ستان است
ناصر دین شاه تاجور که به خفتانش
خفته تو گویی هزار شیر ژیان است
آنکه ز رشک بنان و کف کریمش
خون به دل معدن است و در رگ کان است
بر سر مطبخ سرای شاه جهانبان
گنبد پیروزه فام همچو دخان است
شاه بود تاج بخش و پورش مسعود
ملک ستان و خدیو شاه نشان است
سایه ی سلطان یمین دولت کو را
فتح چو زه بسته بر دو سوی کمان است
آنگه حسامش به رزم قابض روح است
و آنکه عطایش به بزم معطی جان است
نیمه ی ایران ز عدل کارگزارانش
خرّم و آباد همچو باغ جنان است
ویژه ز دوده ی حسان ملک شهنشاه
آنکه زمانش زمان عدل و امان است
میر معظم که از لطافت عنصر
رای وی آگه ز رازهای نهان است
گو مخور ای بینوا دگر غم روزی
جود امیر بزرگوار ضمان است
ای که ز تأثیر اسم اعظم عدلت
گرگ پی پاش گله بِه ز شبان است
مهر تو احباب را شکفته بهار است
قهر تو بدخواه را چو باد خزان است
رمح تو نیش قضا بود که ز بیمش
خون به رگ روزگار در هیجان است
بود مداین چه سان به دوره ی کسری
کشور ما از عدالت تو چنان است
تیغ به دریای دست راد تو ای میر
راست تو گویی یکی نهنگ دمان است
روز نبرد از نهیب لشکر عزمت
کز دو طر پهنه پر ز برق سنان است
رایت دشمن چو مرغ سوی نشیمن
رو به هزیمت نهاده در طیران است
اکه به سرپنجه ی تو قبضه ی تیغ است
ملک مصون ز انقلاب و از حدثان است
راست روی در زمان عدل تو ای میر
بر همه تن واجب است گر سرطان است
سم ننهاده است گر سمند تو بر چرخ
بر رخ او از هلال این چه نشان است
اسب تو باد بزان بود که به پویه
بر زبر کوه همچو دشت دوان است
نی نی باد است خانه زاد سمندت
زان به جنوب و شمال در جولان است
ر تو به هیبت به کوه خاره ببینی
کوه مخوانش دگر که آب روان است
در دل الهامی از عنایت یزدان
وحی سماوی و روج قدس نهان است
لیک فتاده به قعر چاه مذلت
یوسف جانش ز کینه ی اخوان است
خواستم از این دیار رخت ببندم
سوی دیاری که خسرو ملکان است
سود برند اهل ذوق از سخن من
قافیه گر شایگان شود چه زیان است
تا که به هر سال عید احمد مختار
سنت اسلام و جشن پیر و جوان است
شاه بماناد و پور شاه بماناد
میر بماناد و هرکه خادم آن است
عید پیمبر شه زمین و زمان است
باعث ایجاد کاینات محمد
کز رخ او جلوه ی خدای عیان است
نور نخستین و خلق اول احمد
کز همه پیش است و اخر همگان است
آدم اول رسول خاتم امی
کز گهر آدم است و بهتر از آن است
بنده ی ایزد نما و علت اشیا
داور آفاق و مالک دو جهان است
پیکرش از نور بود و عنصرش از جان
سایه نبودش از آنکه جسمش جان است
بی مثل آمد چو ذات ایزد یکتا
هرچه در آید به فکر برتر از آن است
غیر علی کس نبود یار و معینش
ناصر دینش خدیو ملک ستان است
ناصر دین شاه تاجور که به خفتانش
خفته تو گویی هزار شیر ژیان است
آنکه ز رشک بنان و کف کریمش
خون به دل معدن است و در رگ کان است
بر سر مطبخ سرای شاه جهانبان
گنبد پیروزه فام همچو دخان است
شاه بود تاج بخش و پورش مسعود
ملک ستان و خدیو شاه نشان است
سایه ی سلطان یمین دولت کو را
فتح چو زه بسته بر دو سوی کمان است
آنگه حسامش به رزم قابض روح است
و آنکه عطایش به بزم معطی جان است
نیمه ی ایران ز عدل کارگزارانش
خرّم و آباد همچو باغ جنان است
ویژه ز دوده ی حسان ملک شهنشاه
آنکه زمانش زمان عدل و امان است
میر معظم که از لطافت عنصر
رای وی آگه ز رازهای نهان است
گو مخور ای بینوا دگر غم روزی
جود امیر بزرگوار ضمان است
ای که ز تأثیر اسم اعظم عدلت
گرگ پی پاش گله بِه ز شبان است
مهر تو احباب را شکفته بهار است
قهر تو بدخواه را چو باد خزان است
رمح تو نیش قضا بود که ز بیمش
خون به رگ روزگار در هیجان است
بود مداین چه سان به دوره ی کسری
کشور ما از عدالت تو چنان است
تیغ به دریای دست راد تو ای میر
راست تو گویی یکی نهنگ دمان است
روز نبرد از نهیب لشکر عزمت
کز دو طر پهنه پر ز برق سنان است
رایت دشمن چو مرغ سوی نشیمن
رو به هزیمت نهاده در طیران است
اکه به سرپنجه ی تو قبضه ی تیغ است
ملک مصون ز انقلاب و از حدثان است
راست روی در زمان عدل تو ای میر
بر همه تن واجب است گر سرطان است
سم ننهاده است گر سمند تو بر چرخ
بر رخ او از هلال این چه نشان است
اسب تو باد بزان بود که به پویه
بر زبر کوه همچو دشت دوان است
نی نی باد است خانه زاد سمندت
زان به جنوب و شمال در جولان است
ر تو به هیبت به کوه خاره ببینی
کوه مخوانش دگر که آب روان است
در دل الهامی از عنایت یزدان
وحی سماوی و روج قدس نهان است
لیک فتاده به قعر چاه مذلت
یوسف جانش ز کینه ی اخوان است
خواستم از این دیار رخت ببندم
سوی دیاری که خسرو ملکان است
سود برند اهل ذوق از سخن من
قافیه گر شایگان شود چه زیان است
تا که به هر سال عید احمد مختار
سنت اسلام و جشن پیر و جوان است
شاه بماناد و پور شاه بماناد
میر بماناد و هرکه خادم آن است
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۶
ای تو را مملکت حسن شده زیر نگین
نیست چون صورت شیرین تو صورت در چین
هست در زیر نگین مملکت عشق مرا
تا تو را مملکت حسن بود زیر نگین
غرقه فتنه شدستم ز لب و چهره تو
که دل و دیده من فتنه برانند و بر این
وصف رخسار و لب تو به شکر کردم و ماه
ماه روشن شد از این شادی و شکر شیرین
گر نه باغی و نه گردون زچه معنی است بگوی
با تو از هر دو نشان و اثر ای ماه زمین
قامتت سرو و رخت لاله و چشمت نرگس
عارضت زهره و چهره مه و دندان پروین
لب نوشین تو کوثر شد و کوی تو بهشت
سایه زلف تو طوبی شد و تو حور العین
بر جمال تو همی فتنه شود حسن و جمال
همچو دین بر خرد و رای اجل زین الدین
نور چشم شرف و فخر معالی که شده است
شخصش از نور مرکب دلش از علم عجین
طالب محمدت و منت ابوطالب کوست
به سخا بحر محیط و به سخن در ثمین
بی نظیری که نیابیش به همت مانند
بی قرینی که نبینیش به انعام قرین
حزم صافیش چو دیدار نجوم است به سیر
عزم میمونش چو ترکیب سپهر است متین
ای گرفته ز یسارت همه احرار یسار
ای یمین تو به رزق همه آفاق ضمین
آمد از جود یمین تو یسارت به فغان
که همی گرد بر آرد ز یسار تو یمین
زایر و زر ز سخای تو خطیراست و حقیر
سایل و مال ز جود تو عزیز است و مهین
تن مداح تو را هست ز دولت بستر
سر بدخواه تو را هست ز محنت بالین
هر عروسی که بزاید ز ضمیر شعرا
همه جز در مدیح تو نخواهد کابین
آفرین از پی نام تو نهاده ست خدای
همچنان کز جهت نام حسودت نفرین
لفظ را وصف بدیع تو کند سحر حلال
سنگ را لفظ ثنای تو دهد ماء معین
تو گزین همه ساداتی و نزد تو رسید
اینک آن ماه که از سال جز او نیست گزین
مصلحان را ز رسیدنش سرور است سرور
مفسدان جمله از اینکار حزینند حزین
اندر این مه همه جز سورت خیرات مخوان
وندر این مه همه جز صورت طاعات مبین
گر خرامی همه در موکب تهلیل خرام
ور نشینی همه در محفل تسبیح نشین
زاهدان بر زدن فسق کشیدند کمان
عابدان بر سپه دیو گشادند کمین
ضعفا را به چنین وقت معین باش زجود
تا بود جاه تو را ایزد دارنده معین
تا همی زینت گیتی ز مکین است و مکان
تا همی زیور عالم ز شهور است و سنین
بنده و خاشع عمر تو سنین باد و شهور
چاکر و خاضع امر تو مکان باد و مکین
نیست چون صورت شیرین تو صورت در چین
هست در زیر نگین مملکت عشق مرا
تا تو را مملکت حسن بود زیر نگین
غرقه فتنه شدستم ز لب و چهره تو
که دل و دیده من فتنه برانند و بر این
وصف رخسار و لب تو به شکر کردم و ماه
ماه روشن شد از این شادی و شکر شیرین
گر نه باغی و نه گردون زچه معنی است بگوی
با تو از هر دو نشان و اثر ای ماه زمین
قامتت سرو و رخت لاله و چشمت نرگس
عارضت زهره و چهره مه و دندان پروین
لب نوشین تو کوثر شد و کوی تو بهشت
سایه زلف تو طوبی شد و تو حور العین
بر جمال تو همی فتنه شود حسن و جمال
همچو دین بر خرد و رای اجل زین الدین
نور چشم شرف و فخر معالی که شده است
شخصش از نور مرکب دلش از علم عجین
طالب محمدت و منت ابوطالب کوست
به سخا بحر محیط و به سخن در ثمین
بی نظیری که نیابیش به همت مانند
بی قرینی که نبینیش به انعام قرین
حزم صافیش چو دیدار نجوم است به سیر
عزم میمونش چو ترکیب سپهر است متین
ای گرفته ز یسارت همه احرار یسار
ای یمین تو به رزق همه آفاق ضمین
آمد از جود یمین تو یسارت به فغان
که همی گرد بر آرد ز یسار تو یمین
زایر و زر ز سخای تو خطیراست و حقیر
سایل و مال ز جود تو عزیز است و مهین
تن مداح تو را هست ز دولت بستر
سر بدخواه تو را هست ز محنت بالین
هر عروسی که بزاید ز ضمیر شعرا
همه جز در مدیح تو نخواهد کابین
آفرین از پی نام تو نهاده ست خدای
همچنان کز جهت نام حسودت نفرین
لفظ را وصف بدیع تو کند سحر حلال
سنگ را لفظ ثنای تو دهد ماء معین
تو گزین همه ساداتی و نزد تو رسید
اینک آن ماه که از سال جز او نیست گزین
مصلحان را ز رسیدنش سرور است سرور
مفسدان جمله از اینکار حزینند حزین
اندر این مه همه جز سورت خیرات مخوان
وندر این مه همه جز صورت طاعات مبین
گر خرامی همه در موکب تهلیل خرام
ور نشینی همه در محفل تسبیح نشین
زاهدان بر زدن فسق کشیدند کمان
عابدان بر سپه دیو گشادند کمین
ضعفا را به چنین وقت معین باش زجود
تا بود جاه تو را ایزد دارنده معین
تا همی زینت گیتی ز مکین است و مکان
تا همی زیور عالم ز شهور است و سنین
بنده و خاشع عمر تو سنین باد و شهور
چاکر و خاضع امر تو مکان باد و مکین
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۳
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۵
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۳
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
نشست اختر پروین ز پرنیان برخیز
غبار کاهکشان رفت میکشان برخیز
ز مطرب ار نخلد گوش ابروان برتاب
ز ساقی ار نچمد جام سرگران برخیز
مبارک است سحر روی دوستان دیدن
به روی چنگ و صراحی و گلستان برخیز
چو شاخ گل پی عشرت پیاله برکف گیر
ز رشک کار تو گو رنگ از ارغوان برخیز
فروغ مل نبود چاک پیرهن بگشا
شمیم گل نوزد آستین فشان برخیز
چو خال در خم زلف نگار مسکن کن
چو زلف از بر آغوش دلستان برخیز
به دل درآی به کار و تن از برون بگذر
به جانشین بر جمع و خود از میان برخیز
چو حال خوش شود از کاینات دست افشان
چو وجد روی دهد از سر جهان برخیز
گران مباش «نظیری » به بزم رعنایان
به آستین بنشین وز آستان برخیز
غبار کاهکشان رفت میکشان برخیز
ز مطرب ار نخلد گوش ابروان برتاب
ز ساقی ار نچمد جام سرگران برخیز
مبارک است سحر روی دوستان دیدن
به روی چنگ و صراحی و گلستان برخیز
چو شاخ گل پی عشرت پیاله برکف گیر
ز رشک کار تو گو رنگ از ارغوان برخیز
فروغ مل نبود چاک پیرهن بگشا
شمیم گل نوزد آستین فشان برخیز
چو خال در خم زلف نگار مسکن کن
چو زلف از بر آغوش دلستان برخیز
به دل درآی به کار و تن از برون بگذر
به جانشین بر جمع و خود از میان برخیز
چو حال خوش شود از کاینات دست افشان
چو وجد روی دهد از سر جهان برخیز
گران مباش «نظیری » به بزم رعنایان
به آستین بنشین وز آستان برخیز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
نی سنبل تنباکویی نه آتش رخساره ای
دل بوی خامی می دهد بی داغ آتش پاره ای
منقار زرین بایدت تا دانه زین اخگر کنی
کی مرغ این آتش بود هر مرغ آتش خواره ای
در نخل تنباکو نگر صوفی شده بازآمده
در کوی خود سرگشته ای در شهر خود آواره ای
چون بید مجنون هر طرف افکنده از سر طره ای
چون دلق سالک هر کجا افکنده از بر پاره ای
مردم گیا از چین مخر تنباکوی آچین بخر
هم مایه بی مایه ای هم چاره بی چاره ای
خواهم دید وجد آنقدر جام می و تنباکوام
کافتم به طاق ابرویی چون نرگس خماره ای
اندر کمند دود او کز سنبل دلجو به است
همچون کلیم افتاده ام اندر دم سحاره ای
موسی به قوم خویشتن لوح ید بیضا نمود
یا حور سیمین ساعدی کرد از مه نو پاره ای
تا شد به مهرویان قرین این دود مایه بر زمین
بر آسمان غیرت کشد هر ثابت و سیاره ای
هر جرعه کی مستی دهد رند جحیم آشام را
از جنس آچین کشتئی وز قسم هندی کاره ای
ساغر «نظیری » کم بکش زین خشک می هر دم بکش
کت موم ازو شد آهنی، کت لعل ازو شد خاره ای
دل بوی خامی می دهد بی داغ آتش پاره ای
منقار زرین بایدت تا دانه زین اخگر کنی
کی مرغ این آتش بود هر مرغ آتش خواره ای
در نخل تنباکو نگر صوفی شده بازآمده
در کوی خود سرگشته ای در شهر خود آواره ای
چون بید مجنون هر طرف افکنده از سر طره ای
چون دلق سالک هر کجا افکنده از بر پاره ای
مردم گیا از چین مخر تنباکوی آچین بخر
هم مایه بی مایه ای هم چاره بی چاره ای
خواهم دید وجد آنقدر جام می و تنباکوام
کافتم به طاق ابرویی چون نرگس خماره ای
اندر کمند دود او کز سنبل دلجو به است
همچون کلیم افتاده ام اندر دم سحاره ای
موسی به قوم خویشتن لوح ید بیضا نمود
یا حور سیمین ساعدی کرد از مه نو پاره ای
تا شد به مهرویان قرین این دود مایه بر زمین
بر آسمان غیرت کشد هر ثابت و سیاره ای
هر جرعه کی مستی دهد رند جحیم آشام را
از جنس آچین کشتئی وز قسم هندی کاره ای
ساغر «نظیری » کم بکش زین خشک می هر دم بکش
کت موم ازو شد آهنی، کت لعل ازو شد خاره ای
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ایضا در منقبت امام هشتم
سیم و زر از بهر چیست وقف کرم داشتن
بر همه کردن نثار وز همه کم داشتن
سر به فلک می کشد ابر ز در ریختن
خاک به سر می کند کان ز درم داشتن
شیوه آزادگان دادن و نگرفتن است
عیب کریمان بود سود و سلم داشتن
همت دونان بود شاد به قسمت شدن
سنت خاصان بود ز آمده غم داشتن
سیرت مردان عشق پیش بلا رفتنست
بر هدف جان به زخم حمد رقم داشتن
معنی موعود را یافتن اندر وجود
صورت موجود را محو عدم داشتن
سور گرفتن به سوک، نوش مکیدن ز نیش
زندگی از مردگی، شهد ز سم داشتن
چشم گشادن به سر، وجد نمودن به دل
عقل نهادن ز سر، هوش بدم داشتن
داد ازین مشت زرق دلق سیاهان عصر
هست همه کارشان، نور ظلم داشتن
جای ورع کرم وار، فرد و مجرد شدن
گاه طمع نحل وار، خیل و حشم داشتن
بر سر خوان ها چو مور، صف زدن و تاختن
از صف هیجا چو گور، وحشت و رم داشتن
در نظر دوستان، لاف فضیلت زدن
از سخن آشنا گوش اصم داشتن
داد ز سهو فقیر، آه ز لهو امیر
تا به کی ایام را نسخه سقم داشتن
ننگ ازین طور بد خاتم جمشید را
ملک به زیر نگین پشت به خم داشتن
شرم ازین رسم زشت، سکه چیپال را
کوب ز پس یافتن، رخ به صنم داشتن
غرق زمین قوم لوط، چند چو کشتی نوح
برشدن از راه پشت، پای شکم داشتن
عرق عوام النسا، بردن از ایوان برون
خیل خواص الرجال، ز اهل حرم داشتن
بر نمط یک نظر، خواستن انواع را
بر قدم یک هنر، مدحت و دم داشتن
بر سر یک حبه خیر، کوس صلا کوفتن
بر سر یک کاسه آش، چتر و علم داشتن
کشت عمل گیرمت لعل درآرد به بار
حسرت شداد بین، باغ ارم داشتن
گیرمت از مال و جاه، سر گردون پری
قدرت نمرود بین، جور و ستم داشتن
زود عنان خرد، از کف شهوت برآر
فتنه بود دیو را خاتم جم داشتن
اخلع نعلیک گفت، زانکه نه در خور بود
حرف تقدس زدن، فکر غنم داشتن
بت شکن و حق گزین، زانکه سزاوار نیست
قبله به دل ساختن، بت به حرم داشتن
چند دلا پی روی جهل خطاپیشه را
بر خرد پیش بین، پیش قدم داشتن
دم به ملایک برآر، عیسی شافی بزای
چند ز هر ناگوار، رنج و الم داشتن
بو که نصیبت شود از نفس محرمی
جان به سخن کاشتن، روح به دم داشتن
شرم «نظیری » کجاست؟ خاک برین همتت
سخره هند آمدن، ملک عجم داشتن
صاحب ادراک را، عیب خردمندیست
کار دنی ساختن، شغل اهم داشتن
پیشه شایسته چیست؟ دیده امید را
بر در شاه رضا، تخم بنم داشتن
از لب حفاظ او، حرز بقا خواستن
وز دم خدام او چشم کرم داشتن
خادم مرقد شدن، وز اثر خدمتش
عمر ابد یافتن فضل قدم داشتن
پیش گرفتن به صدق سیرت اجداد را
عذر سلف خواستن، کار امم داشتن
مفخر دوران شدی، سید اهل سخن
ننگ نمی آیدت از اب و عم داشتن؟
همچو زر بیغشی، زاده دارالعیار
چهره نباید ز شرم، زرد و دژم داشتن
بر اثر تربیت، عیب نمایان بود
در گرانمایه را، عار ز یم داشتن
خط دو ویرانه ده، گو مشور امضا بس است
قاف به قاف جهان، زیر قلم داشتن
تا به سما از سمک دفتر دیوان تست
بهر چه می بایدت، فرش وخیم داشتن؟
عز غنا فانیست، فضل سخن جاودان
پس به چه کار آیدت، خیل و خدم داشتن؟
معرکه بس فتنه زاست کنج سکونی گزین
بیش نمی بایدت، لا و نعم داشتن
بر همه کردن نثار وز همه کم داشتن
سر به فلک می کشد ابر ز در ریختن
خاک به سر می کند کان ز درم داشتن
شیوه آزادگان دادن و نگرفتن است
عیب کریمان بود سود و سلم داشتن
همت دونان بود شاد به قسمت شدن
سنت خاصان بود ز آمده غم داشتن
سیرت مردان عشق پیش بلا رفتنست
بر هدف جان به زخم حمد رقم داشتن
معنی موعود را یافتن اندر وجود
صورت موجود را محو عدم داشتن
سور گرفتن به سوک، نوش مکیدن ز نیش
زندگی از مردگی، شهد ز سم داشتن
چشم گشادن به سر، وجد نمودن به دل
عقل نهادن ز سر، هوش بدم داشتن
داد ازین مشت زرق دلق سیاهان عصر
هست همه کارشان، نور ظلم داشتن
جای ورع کرم وار، فرد و مجرد شدن
گاه طمع نحل وار، خیل و حشم داشتن
بر سر خوان ها چو مور، صف زدن و تاختن
از صف هیجا چو گور، وحشت و رم داشتن
در نظر دوستان، لاف فضیلت زدن
از سخن آشنا گوش اصم داشتن
داد ز سهو فقیر، آه ز لهو امیر
تا به کی ایام را نسخه سقم داشتن
ننگ ازین طور بد خاتم جمشید را
ملک به زیر نگین پشت به خم داشتن
شرم ازین رسم زشت، سکه چیپال را
کوب ز پس یافتن، رخ به صنم داشتن
غرق زمین قوم لوط، چند چو کشتی نوح
برشدن از راه پشت، پای شکم داشتن
عرق عوام النسا، بردن از ایوان برون
خیل خواص الرجال، ز اهل حرم داشتن
بر نمط یک نظر، خواستن انواع را
بر قدم یک هنر، مدحت و دم داشتن
بر سر یک حبه خیر، کوس صلا کوفتن
بر سر یک کاسه آش، چتر و علم داشتن
کشت عمل گیرمت لعل درآرد به بار
حسرت شداد بین، باغ ارم داشتن
گیرمت از مال و جاه، سر گردون پری
قدرت نمرود بین، جور و ستم داشتن
زود عنان خرد، از کف شهوت برآر
فتنه بود دیو را خاتم جم داشتن
اخلع نعلیک گفت، زانکه نه در خور بود
حرف تقدس زدن، فکر غنم داشتن
بت شکن و حق گزین، زانکه سزاوار نیست
قبله به دل ساختن، بت به حرم داشتن
چند دلا پی روی جهل خطاپیشه را
بر خرد پیش بین، پیش قدم داشتن
دم به ملایک برآر، عیسی شافی بزای
چند ز هر ناگوار، رنج و الم داشتن
بو که نصیبت شود از نفس محرمی
جان به سخن کاشتن، روح به دم داشتن
شرم «نظیری » کجاست؟ خاک برین همتت
سخره هند آمدن، ملک عجم داشتن
صاحب ادراک را، عیب خردمندیست
کار دنی ساختن، شغل اهم داشتن
پیشه شایسته چیست؟ دیده امید را
بر در شاه رضا، تخم بنم داشتن
از لب حفاظ او، حرز بقا خواستن
وز دم خدام او چشم کرم داشتن
خادم مرقد شدن، وز اثر خدمتش
عمر ابد یافتن فضل قدم داشتن
پیش گرفتن به صدق سیرت اجداد را
عذر سلف خواستن، کار امم داشتن
مفخر دوران شدی، سید اهل سخن
ننگ نمی آیدت از اب و عم داشتن؟
همچو زر بیغشی، زاده دارالعیار
چهره نباید ز شرم، زرد و دژم داشتن
بر اثر تربیت، عیب نمایان بود
در گرانمایه را، عار ز یم داشتن
خط دو ویرانه ده، گو مشور امضا بس است
قاف به قاف جهان، زیر قلم داشتن
تا به سما از سمک دفتر دیوان تست
بهر چه می بایدت، فرش وخیم داشتن؟
عز غنا فانیست، فضل سخن جاودان
پس به چه کار آیدت، خیل و خدم داشتن؟
معرکه بس فتنه زاست کنج سکونی گزین
بیش نمی بایدت، لا و نعم داشتن
نظیری نیشابوری : قطعات
شمارهٔ ۳ - این قطعه در تاریخ مولود صاحب زاده برخوردار میرزا داراب بن عبدالرحیم خان خانان گفته شده
داراب دوم طفل فلک مهد جلی قدر
رخسار ظفر حسن کرم نور عقیده
نیک آمدی ای چشم جهانی به تو روشن
طالع گل اقبال ز مولود تو چیده
هر حرف پسندیده که در نسخه فضل است
در پشت پدر گوش قبول تو شنیده
تا در دل مریم هوس دایگی تست
عیسی ز یتیمی سر انگشت مکیده
گویا ز لب اعجاز فرو شسته مسیحا
روزی که به سرچشمه خورشید رسیده
زان شربت جان بخش که اکسیر وجودست
یک قطره مگر در صدف جاه چکیده
ماهی چو تو از گوشه مسند شده طالع
نورت ز الف تا افق ملک رسیده
نازم ادبت را که به تعظیم برادر
یک سال عنان را ز جهان بازکشیده
زین پیش تن ملک قوی بود به یک دل
اکنون سر ملکست خوش از نور دو دیده
تاریخ تو بر جبهه ایام نگارست
«صبح دوم از مشرق اقبال دمیده »
رخسار ظفر حسن کرم نور عقیده
نیک آمدی ای چشم جهانی به تو روشن
طالع گل اقبال ز مولود تو چیده
هر حرف پسندیده که در نسخه فضل است
در پشت پدر گوش قبول تو شنیده
تا در دل مریم هوس دایگی تست
عیسی ز یتیمی سر انگشت مکیده
گویا ز لب اعجاز فرو شسته مسیحا
روزی که به سرچشمه خورشید رسیده
زان شربت جان بخش که اکسیر وجودست
یک قطره مگر در صدف جاه چکیده
ماهی چو تو از گوشه مسند شده طالع
نورت ز الف تا افق ملک رسیده
نازم ادبت را که به تعظیم برادر
یک سال عنان را ز جهان بازکشیده
زین پیش تن ملک قوی بود به یک دل
اکنون سر ملکست خوش از نور دو دیده
تاریخ تو بر جبهه ایام نگارست
«صبح دوم از مشرق اقبال دمیده »
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
با عدو، بر خویش پیچیدن بود جولان ما
خصم، خوش باشد اگر داری سر میدان ما
با وجود تندی ما در مصاف خصم، نیست
بی نگاه عجز چشم جوهر پیکان ما
طایری وحشی بود هر لحظه یی از زندگی
پر زدنهایش ز بر هم سودن مژگان ما
در رهت دادیم، عقل و هوش و عمر و زندگی
ای غم دنیا چه میخواهی دگر از جان ما
آن نه در دریاست موج و، این نه در صحرا سراب
بحر و بر لرزد بخود، از شورش توفان ما
پیش ما از راستی، یک پله دارد کوه و کاه
کس طرف گیری نجوید یک جو از میزان ما
ما چو واعظ نیستیم از تنگدستان هنر
هر چه خواهی جز روایی هست در دکان ما
خصم، خوش باشد اگر داری سر میدان ما
با وجود تندی ما در مصاف خصم، نیست
بی نگاه عجز چشم جوهر پیکان ما
طایری وحشی بود هر لحظه یی از زندگی
پر زدنهایش ز بر هم سودن مژگان ما
در رهت دادیم، عقل و هوش و عمر و زندگی
ای غم دنیا چه میخواهی دگر از جان ما
آن نه در دریاست موج و، این نه در صحرا سراب
بحر و بر لرزد بخود، از شورش توفان ما
پیش ما از راستی، یک پله دارد کوه و کاه
کس طرف گیری نجوید یک جو از میزان ما
ما چو واعظ نیستیم از تنگدستان هنر
هر چه خواهی جز روایی هست در دکان ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
برخاست چون شباب و، بجایش نشست شیب
شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
از موج حادثات، کمندیست هر طرف
دزدد از آن محیط ز گرداب سر بجیب
این زندگی مد شهابی نبود بیش
جای تعجب است که کی شد شباب شیب
سست است پای طاقت و، تند است سیل غم
افتاده است کار من اکنون بدست غیب
در زیر تیغ داس حوادث نشسته یی
تا سر به رنگ خوشه برآورده یی ز جیب
با یاد آخرت، غم دنیا چکاره است؟
در کشور یقین، نبود جای رشک و ریب
تنگست اگر چه قافیه، واعظ از آن چه باک
رزقی است رزق معنی و، آن خود رسد ز غیب
شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
از موج حادثات، کمندیست هر طرف
دزدد از آن محیط ز گرداب سر بجیب
این زندگی مد شهابی نبود بیش
جای تعجب است که کی شد شباب شیب
سست است پای طاقت و، تند است سیل غم
افتاده است کار من اکنون بدست غیب
در زیر تیغ داس حوادث نشسته یی
تا سر به رنگ خوشه برآورده یی ز جیب
با یاد آخرت، غم دنیا چکاره است؟
در کشور یقین، نبود جای رشک و ریب
تنگست اگر چه قافیه، واعظ از آن چه باک
رزقی است رزق معنی و، آن خود رسد ز غیب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
آه، شمعی ز شبستان سحرخیزان است
ناله، نخلی ز گلستان سحرخیزان است
چون دم صبح نباشد، همه کیفیت و شور
گریه کاه دل بریان سحرخیزان است
دیدم از تاج خروسان، که ز بیداری بخت
دولت زنده دلی، زآن سحر خیزان است
در ستم، ظالم ازین گونه که پا میفشرد
هدف ناوک افغان سحر خیزان است
خانه دولت هرکس که به ظلم آباد است
سیلش از اشک چو باران سحرخیزان است
روز در پرده گمنامی خویشند، چو شمع
شب چو شد، عرصه جولان سحرخیزان است
باغ فیض دل شبها، که گلش مغفرتست
آبش از ناله غلتان سحرخیزان است
عندلیب چمن روح فزای دم صبح
صوت شور آور افغان سحرخیزان است
قامت خویش چو سازند دوتا وقت رکوع
دو جهان در خم چوگان سحرخیزان است
دیده واعظ از آنست پر از نعمت فیض
کز گدایان سر خوان سحرخیزان است
ناله، نخلی ز گلستان سحرخیزان است
چون دم صبح نباشد، همه کیفیت و شور
گریه کاه دل بریان سحرخیزان است
دیدم از تاج خروسان، که ز بیداری بخت
دولت زنده دلی، زآن سحر خیزان است
در ستم، ظالم ازین گونه که پا میفشرد
هدف ناوک افغان سحر خیزان است
خانه دولت هرکس که به ظلم آباد است
سیلش از اشک چو باران سحرخیزان است
روز در پرده گمنامی خویشند، چو شمع
شب چو شد، عرصه جولان سحرخیزان است
باغ فیض دل شبها، که گلش مغفرتست
آبش از ناله غلتان سحرخیزان است
عندلیب چمن روح فزای دم صبح
صوت شور آور افغان سحرخیزان است
قامت خویش چو سازند دوتا وقت رکوع
دو جهان در خم چوگان سحرخیزان است
دیده واعظ از آنست پر از نعمت فیض
کز گدایان سر خوان سحرخیزان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
در طریق زندگانی هر قدم چندین گو است
پیشتر باشد بمقصد، هر که اینجا پیرو است
پیش آن کو آگه از درد سر دولت بود
تیشه برسر کوهکن را، به ز تاج خسرو است
نیست جز با بینوایان سردرویی های خلق
پشت ما گرمست، تا برتن قبای ما نو است
خاکساری کن طلب پیوسته، تا باشی عزیز
هست دائم در بلندی هر که روسوی گو است
نان گندم، از بهشت راحتت بیرون کند
زاد راه رستگاری، سازش نان جو است
راحتی در زندگی گر هست، در افتادگی است
گر بود آسایشی آب روان را، درگو است
پیشتر باشد بمقصد، هر که اینجا پیرو است
پیش آن کو آگه از درد سر دولت بود
تیشه برسر کوهکن را، به ز تاج خسرو است
نیست جز با بینوایان سردرویی های خلق
پشت ما گرمست، تا برتن قبای ما نو است
خاکساری کن طلب پیوسته، تا باشی عزیز
هست دائم در بلندی هر که روسوی گو است
نان گندم، از بهشت راحتت بیرون کند
زاد راه رستگاری، سازش نان جو است
راحتی در زندگی گر هست، در افتادگی است
گر بود آسایشی آب روان را، درگو است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ز گلشن چون براه آن سرو قد لاله رو افتد
گذارد بوی گل گل را و از دنبال او افتد
به آن دلکش کمندان گر خرامد جانب صحرا
نسیمش از قفا چون طره های مشکبو افتد
کنند اعضاء او باهم چو قسمت هستی ما را
سعادتمند چشمی، کو به آن روی نکو افتد
توانم با نگاهی آتش از چشمش بر آوردن
اگر چشمم بچشم آن نگاه جنگجو افتد
امانت دار راز خود مکن جز مخزن دل را
که چون از لب برون آمد، بدست گفتگو افتد
کدورتهای باطن، نیست ممکن بر زبان ناید
خس و خاری که در آبی بود، آخر برو افتد
بود پا در هوا حرف زبانی در دل سالک
چو عکس سبزه یی کز هر طرف بر آب جو افتد
سخن از دل بلب تا آیدم از ناتوانیها
چو طفل نو براه افتاده تا خیزد، برو افتد
بآب توبه تا رخ شویی از گرد گنه واعظ
ترا پندی بود روشن، سفیدی چون به مو افتد
گذارد بوی گل گل را و از دنبال او افتد
به آن دلکش کمندان گر خرامد جانب صحرا
نسیمش از قفا چون طره های مشکبو افتد
کنند اعضاء او باهم چو قسمت هستی ما را
سعادتمند چشمی، کو به آن روی نکو افتد
توانم با نگاهی آتش از چشمش بر آوردن
اگر چشمم بچشم آن نگاه جنگجو افتد
امانت دار راز خود مکن جز مخزن دل را
که چون از لب برون آمد، بدست گفتگو افتد
کدورتهای باطن، نیست ممکن بر زبان ناید
خس و خاری که در آبی بود، آخر برو افتد
بود پا در هوا حرف زبانی در دل سالک
چو عکس سبزه یی کز هر طرف بر آب جو افتد
سخن از دل بلب تا آیدم از ناتوانیها
چو طفل نو براه افتاده تا خیزد، برو افتد
بآب توبه تا رخ شویی از گرد گنه واعظ
ترا پندی بود روشن، سفیدی چون به مو افتد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
پیری آمد، نه جوانیست دگر از ما خوش
چون گل شمع بود بر سر ما گل ناخوش
وقت پیری نگه گرم بخوبان خنک است
سیر گلشن نبود فصل دی و سرما خوش!
خوش فشانده است ز آلایش کثرت دامن
چه عجب خاطر غمگین شود از صحرا خوش؟!
نیست دنیا، بجز از خانه پر مرداری
چون در آن کرده تو پاکیزه طبیعت جاخوش؟!
دو سه روزیست حیات تو و، ناخوش آن هم
بگذران ناخوشی این دو سه روز، اما خوش
غم درویش بود، آنکه توان تنها خورد
خوردن نعمت الوان، نبود تنها خوش
واعظ امروز بهر ناخوش و خوش، خوشدل باش
کآنچه ناخوش بود امروز، بود فردا خوش
چون گل شمع بود بر سر ما گل ناخوش
وقت پیری نگه گرم بخوبان خنک است
سیر گلشن نبود فصل دی و سرما خوش!
خوش فشانده است ز آلایش کثرت دامن
چه عجب خاطر غمگین شود از صحرا خوش؟!
نیست دنیا، بجز از خانه پر مرداری
چون در آن کرده تو پاکیزه طبیعت جاخوش؟!
دو سه روزیست حیات تو و، ناخوش آن هم
بگذران ناخوشی این دو سه روز، اما خوش
غم درویش بود، آنکه توان تنها خورد
خوردن نعمت الوان، نبود تنها خوش
واعظ امروز بهر ناخوش و خوش، خوشدل باش
کآنچه ناخوش بود امروز، بود فردا خوش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
تا کعبه با خیال تو همدوش رفته ام
این راه را تمام بآغوش رفته ام
دور و دراز شد سفر بیخودی مرا
گویا ببوی زلف تو از هوش رفته ام
در حیرتم که با همه بیقوتی چه سان
از یادت ای نگار قصب پوش رفته ام؟!
نازش ز چین جبهه برویم کشیده تیغ
تا چون خطش بسیر بنا گوش رفته ام
واعظ بمجلسی که در آن بوده حرف دوست
خود را ز شوق کرده فراموش رفته ام
این راه را تمام بآغوش رفته ام
دور و دراز شد سفر بیخودی مرا
گویا ببوی زلف تو از هوش رفته ام
در حیرتم که با همه بیقوتی چه سان
از یادت ای نگار قصب پوش رفته ام؟!
نازش ز چین جبهه برویم کشیده تیغ
تا چون خطش بسیر بنا گوش رفته ام
واعظ بمجلسی که در آن بوده حرف دوست
خود را ز شوق کرده فراموش رفته ام
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
ضعف پیری آمد و، دست از جهان برداشتیم
دل بمرگ خود نهادیم و، ز جان برداشتیم
ضعف پیری ها بسی ما را ز پا افگنده بود
قد دو تا کردیم، خود را از میان برداشتیم
صرف شد عمر گرامی جمله در بی حاصلی
ما چه حاصلها کزین آب روان برداشتیم!
ضامن روزی زمین و آسمان و، ما ز خلق
منت نان از زمین و آسمان برداشتیم
نعمت الوان دنیا را به ما کردند عرض
گوشه گیری را همین ما از میان برداشتیم
دل بمرگ خود نهادیم و، ز جان برداشتیم
ضعف پیری ها بسی ما را ز پا افگنده بود
قد دو تا کردیم، خود را از میان برداشتیم
صرف شد عمر گرامی جمله در بی حاصلی
ما چه حاصلها کزین آب روان برداشتیم!
ضامن روزی زمین و آسمان و، ما ز خلق
منت نان از زمین و آسمان برداشتیم
نعمت الوان دنیا را به ما کردند عرض
گوشه گیری را همین ما از میان برداشتیم