عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۶ - در عزلت
شاکرم از عزلتی که فاقه و فقر است
فارغم از دولتی که نعمت و ناز است
خون ز رگ آرزو براندم و زین روی
رفت ز من آن تبی کز آتش آز است
بر قد همت قبای عزله بریدم
گرچه به بالای روزگار دراز است
تا کی جوئی طراز آستی من
نیست مرا آستین چه جای طراز است
دور فلک را به گرد من نرسد وهم
گرچه مهندس نهاد و شعوذه باز است
من به صفت کدخدای حجرهٔ رازم
شکل فلک چیست حلقهٔ در راز است
دهر نه جای من است بگذرم از وی
مسکن زاغان نه آشیانهٔ باز است
از تک و تازم ندامت است که آخر
نیستی است آنچه حاصل تک و تاز است
آقچهٔ زر گر هزار سال بماند
عاقبتش جای هم دهانه گاز است
خواه ظلم پاش خواه نور گزین پس
دیدهٔ خاقانی از زمانه فراز است
کار من آن به که این و آن نه طرازند
کانکه مرا آفرید کار طراز است
فارغم از دولتی که نعمت و ناز است
خون ز رگ آرزو براندم و زین روی
رفت ز من آن تبی کز آتش آز است
بر قد همت قبای عزله بریدم
گرچه به بالای روزگار دراز است
تا کی جوئی طراز آستی من
نیست مرا آستین چه جای طراز است
دور فلک را به گرد من نرسد وهم
گرچه مهندس نهاد و شعوذه باز است
من به صفت کدخدای حجرهٔ رازم
شکل فلک چیست حلقهٔ در راز است
دهر نه جای من است بگذرم از وی
مسکن زاغان نه آشیانهٔ باز است
از تک و تازم ندامت است که آخر
نیستی است آنچه حاصل تک و تاز است
آقچهٔ زر گر هزار سال بماند
عاقبتش جای هم دهانه گاز است
خواه ظلم پاش خواه نور گزین پس
دیدهٔ خاقانی از زمانه فراز است
کار من آن به که این و آن نه طرازند
کانکه مرا آفرید کار طراز است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۷ - در موعظه و نصیحت
هم چنین فرد باش خاقانی
کآفتاب این چنین دل افروز است
چه کنی غمزهٔ کمانکش یار
که به تیر جفا جگر دوز است
یار، مویت سپید دید گریخت
که به دزدی دل نوآموز است
آری از صبح دزد بگریزد
کز پی جان سلامت اندوز است
بر سرت جای جای موی سپید
نه ز غدرسپهر کینتوز است
سایبان است بر تو بخت سپید
آن سپیدی بخت دلسوز است
گرچه مویت سپید شد بیوقت
سال عمرت هنور نوروز است
تنگ دل چون شوی ز موی سپید
که در افزای عمرت امروز است
شب کوته که صبح زود دمد
نه نشان از درازی روز است
تو جهان خور چو نوح مشکن از آنک
سام بر خیل حام پیروز است
طعن نادان نصیحت داناست
زدن یوزه عبرت یوز است
نام بردار شرق و غرب تویی
که حدیثت چو غیب مرموز است
کآفتاب این چنین دل افروز است
چه کنی غمزهٔ کمانکش یار
که به تیر جفا جگر دوز است
یار، مویت سپید دید گریخت
که به دزدی دل نوآموز است
آری از صبح دزد بگریزد
کز پی جان سلامت اندوز است
بر سرت جای جای موی سپید
نه ز غدرسپهر کینتوز است
سایبان است بر تو بخت سپید
آن سپیدی بخت دلسوز است
گرچه مویت سپید شد بیوقت
سال عمرت هنور نوروز است
تنگ دل چون شوی ز موی سپید
که در افزای عمرت امروز است
شب کوته که صبح زود دمد
نه نشان از درازی روز است
تو جهان خور چو نوح مشکن از آنک
سام بر خیل حام پیروز است
طعن نادان نصیحت داناست
زدن یوزه عبرت یوز است
نام بردار شرق و غرب تویی
که حدیثت چو غیب مرموز است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹
قبلهٔ ابدال قلهٔ سبلان دان
کو ز شرف کعبهوار قطب کمال است
کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد
جامهٔ احرامیان که کعبهٔ حال است
در خبری خواندهام فضیلت آن را
خاست مرا آرزوش قرب سه سال است
رفتم تا بر سرش نثار کنم جان
کوست عروسی که امهات جبال است
چادر بر سر کشید تا بن دامن
یعنی بکرم من این چه لاف محال است
مقعد چندین هزار ساله عجوزی
بکر کجا ماند این چه نادره حال است
موسی و خضر آمده به صومعهٔ او
صومعه دارد مگر فقیر مثال است
هست همانا بزرگ بینی آن زال
چادر از آن عیب پوش بینی زال است
گفتم چادر ز روی باز نگیری
بکر نهای شرم داشتن چه خصال است
از پس بکران غیب چادر غیرت
بفکن خاقانیا که بر تو حلال است
کو ز شرف کعبهوار قطب کمال است
کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد
جامهٔ احرامیان که کعبهٔ حال است
در خبری خواندهام فضیلت آن را
خاست مرا آرزوش قرب سه سال است
رفتم تا بر سرش نثار کنم جان
کوست عروسی که امهات جبال است
چادر بر سر کشید تا بن دامن
یعنی بکرم من این چه لاف محال است
مقعد چندین هزار ساله عجوزی
بکر کجا ماند این چه نادره حال است
موسی و خضر آمده به صومعهٔ او
صومعه دارد مگر فقیر مثال است
هست همانا بزرگ بینی آن زال
چادر از آن عیب پوش بینی زال است
گفتم چادر ز روی باز نگیری
بکر نهای شرم داشتن چه خصال است
از پس بکران غیب چادر غیرت
بفکن خاقانیا که بر تو حلال است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۱ - در مدح صفوة الدین مادر اخستان
ای شاه بانوی ایران به هفت جد
اقلیم چارم از تو چو فردوس هشتم است
بلقیس روزگار توئی کز جلال و قدر
شروان شه از کمال سلیمان دوم است
خود خاتم بزرگ سلیمان به دست توست
کانگشت کوچک تو چو دریای قلزم است
اعدای مار فعل تو را زخم کین تو
سوزندهتر ز سوزن دنبال کژدم است
تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت
قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است
بانوی شرق و غرب توئی بر درت مرا
قصه دمادم است که غصه دمادم است
آب کرم نماند و به وقت نماز عید
اینک مرا به خاک در تو تیمم است
رفتند خسروان گهر بخش زیر خاک
از ما نصیبشان رضی الله عنهم است
مظلومم از زمانه و محرومم از فلک
ای بانوی الغیاث که جای ترحم است
چون آدمم ز جنت ایوان شه برون
بیآنکه مرغ همت من صید گندم است
من رانده ارچه از لب عیسی نفس زنم
خوانده کسی است کو خر دجال را دم است
شیر سیه برهنه ز هر زر و زیوری
سگ را قلاده در گلو و طوق در دم است
نامم همای دولت و شهباز حضرت است
نه کرکس فرخجی و نه زاغ تخجم است
سلطان مرا شناسد و دان خلیفه هم
مجهول کس نیم همه معلوم مردم است
نان تهی نه و همه آفاق نام من
گنج روان نه و همه آاق گم گم است
خلی نه آخر از خم تا کی مزاج چرخ
که آنجا مرا نخست قدم بر سر خم است
آگاهی از غلام و براتی که گفته بود
شاه فلک غلام که سلطان انجم است
برد آن برات و بازگرفت این غرامت است
داد آن غلام و باز ستد این تحکم است
من بر امید مهتری ای بانو عمر خویش
اینجا چه گم کنم که غلامی به من گم است
بر ناتوان کرم کن و این قصه را بخوان
هرچند خط مزور و کاغذ لهاشم است
بیدار باد بخت جوانت که چرخ پیر
در مکتب رضای تو طفل تعلم است
اقلیم چارم از تو چو فردوس هشتم است
بلقیس روزگار توئی کز جلال و قدر
شروان شه از کمال سلیمان دوم است
خود خاتم بزرگ سلیمان به دست توست
کانگشت کوچک تو چو دریای قلزم است
اعدای مار فعل تو را زخم کین تو
سوزندهتر ز سوزن دنبال کژدم است
تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت
قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است
بانوی شرق و غرب توئی بر درت مرا
قصه دمادم است که غصه دمادم است
آب کرم نماند و به وقت نماز عید
اینک مرا به خاک در تو تیمم است
رفتند خسروان گهر بخش زیر خاک
از ما نصیبشان رضی الله عنهم است
مظلومم از زمانه و محرومم از فلک
ای بانوی الغیاث که جای ترحم است
چون آدمم ز جنت ایوان شه برون
بیآنکه مرغ همت من صید گندم است
من رانده ارچه از لب عیسی نفس زنم
خوانده کسی است کو خر دجال را دم است
شیر سیه برهنه ز هر زر و زیوری
سگ را قلاده در گلو و طوق در دم است
نامم همای دولت و شهباز حضرت است
نه کرکس فرخجی و نه زاغ تخجم است
سلطان مرا شناسد و دان خلیفه هم
مجهول کس نیم همه معلوم مردم است
نان تهی نه و همه آفاق نام من
گنج روان نه و همه آاق گم گم است
خلی نه آخر از خم تا کی مزاج چرخ
که آنجا مرا نخست قدم بر سر خم است
آگاهی از غلام و براتی که گفته بود
شاه فلک غلام که سلطان انجم است
برد آن برات و بازگرفت این غرامت است
داد آن غلام و باز ستد این تحکم است
من بر امید مهتری ای بانو عمر خویش
اینجا چه گم کنم که غلامی به من گم است
بر ناتوان کرم کن و این قصه را بخوان
هرچند خط مزور و کاغذ لهاشم است
بیدار باد بخت جوانت که چرخ پیر
در مکتب رضای تو طفل تعلم است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۴
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۶ - در مدح جمال الدین موصلی وزیر
خاقانی بلند سخن در جهان منم
کزادی از جهان روش حکمت من است
ضرب الرقاب داد شیاطین آز را
این تیغ نطق کز ملکان قسمت من است
این گنبد فرشته سلب کآدمی خور است
چون دیو پیش جم گور خدمت من است
اسباب هست و نیست اگر نیست گو مباش
کاین نیستی که هست مرا حشمت من است
کی ماندم جنابت دنیا که روح را
گر یوسف است دلوکش عصمت من است
میخواستم که رد کنم احسان خواجه را
ز آن خواجگی که در بنهٔ همت من است
خضر از زبان کعبه پیام آورید و گفت
احسانش رد مکن که ولی نعمت من است
کزادی از جهان روش حکمت من است
ضرب الرقاب داد شیاطین آز را
این تیغ نطق کز ملکان قسمت من است
این گنبد فرشته سلب کآدمی خور است
چون دیو پیش جم گور خدمت من است
اسباب هست و نیست اگر نیست گو مباش
کاین نیستی که هست مرا حشمت من است
کی ماندم جنابت دنیا که روح را
گر یوسف است دلوکش عصمت من است
میخواستم که رد کنم احسان خواجه را
ز آن خواجگی که در بنهٔ همت من است
خضر از زبان کعبه پیام آورید و گفت
احسانش رد مکن که ولی نعمت من است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۱ - در علم و جهل
نسبت از علم گیر خاقانی
که بقا شاخ علم را ثمره است
علوی را که نیست علم علی
نقش سود است هرچه بر شجره است
عالم است از صف عباد الله
جاهل از زمرهٔ هم الکفره است
عقل عالم نه سغبهٔ جهل است
خیل موسی نه سخرهٔ سحره است
شاه نشناسدت محل گرچه
سخنت زاد سفرهٔ سفره است
نزد مخدوم فضل تو نقص است
پیش مزکوم مشک تو بعره است
زان فرود غران نشانندت
که عطارد فروتر از زهره است
چه عجب زیر که نشیند آب
که زر زیف و آب سیم سره است
زیر دو نان نشین که شیر فلک
به سه منزل فرود گاو و بره است
زیرکان زیر گاو ریشانند
کل عمران فروتر از بقره است
که بقا شاخ علم را ثمره است
علوی را که نیست علم علی
نقش سود است هرچه بر شجره است
عالم است از صف عباد الله
جاهل از زمرهٔ هم الکفره است
عقل عالم نه سغبهٔ جهل است
خیل موسی نه سخرهٔ سحره است
شاه نشناسدت محل گرچه
سخنت زاد سفرهٔ سفره است
نزد مخدوم فضل تو نقص است
پیش مزکوم مشک تو بعره است
زان فرود غران نشانندت
که عطارد فروتر از زهره است
چه عجب زیر که نشیند آب
که زر زیف و آب سیم سره است
زیر دو نان نشین که شیر فلک
به سه منزل فرود گاو و بره است
زیرکان زیر گاو ریشانند
کل عمران فروتر از بقره است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۳
خاقانیا چو آب رخت رفت در سال
مستان نوال کس که وبال آشنای اوست
بر خستگی دل مطلب مرهم قبول
نه دل نه مرهمی که جراحت فزای اوست
آن را که بشکنند نوازش کنند باز
یعنی که چون شکست نوازش دوای اوست
پنداری آن شتر که بکشتند، گردنش
پر زر از آن کنند خونبهای اوست
گیرم که کان زر شود آن گردن شتر
او را ز زر چه سود که سودش بقای اوست
مستان نوال کس که وبال آشنای اوست
بر خستگی دل مطلب مرهم قبول
نه دل نه مرهمی که جراحت فزای اوست
آن را که بشکنند نوازش کنند باز
یعنی که چون شکست نوازش دوای اوست
پنداری آن شتر که بکشتند، گردنش
پر زر از آن کنند خونبهای اوست
گیرم که کان زر شود آن گردن شتر
او را ز زر چه سود که سودش بقای اوست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۴ - در مدح پهلوان جهان
سلام من که رساند به پهلوان جهان
جز آفتاب که چون من درم خریدهٔ اوست
صبا کبوتر این نامه شد بدان درگاه
که صورت کرم امروز آفریدهٔ اوست
فلک چو طفل عرب طوقدار شد ز هلال
که چون غلام حبش داغ برکشیدهٔ اوست
سخاش نور نخستین شناس و صور پسین
که جان به قالب امید در دمیدهٔ اوست
ز زعفران رخ ظالمان کند گه عدل
حنوط جیفهٔ ظلمی که سر بریدهٔ اوست
ششم عروس فلک را امید دامادی
ز بخت بالغ بیدار خواب دیدهٔ اوست
شنیدهاند ز من صفدران به حفظ الغیب
ثنای او که صف بخل بر دریدهٔ اوست
به پیشکاری مهرش همه تنم کمر است
بسان بند دواتی که پیش دیدهٔ اوست
ولی دل از سر سرسام غم به فرقت او
زبان سیاهتر از کلک سر کفیدهٔ اوست
چه گویم از صفت آرزو که قصهٔ حال
نگفته من به زبان از دلم شنیدهٔ اوست
جز آفتاب که چون من درم خریدهٔ اوست
صبا کبوتر این نامه شد بدان درگاه
که صورت کرم امروز آفریدهٔ اوست
فلک چو طفل عرب طوقدار شد ز هلال
که چون غلام حبش داغ برکشیدهٔ اوست
سخاش نور نخستین شناس و صور پسین
که جان به قالب امید در دمیدهٔ اوست
ز زعفران رخ ظالمان کند گه عدل
حنوط جیفهٔ ظلمی که سر بریدهٔ اوست
ششم عروس فلک را امید دامادی
ز بخت بالغ بیدار خواب دیدهٔ اوست
شنیدهاند ز من صفدران به حفظ الغیب
ثنای او که صف بخل بر دریدهٔ اوست
به پیشکاری مهرش همه تنم کمر است
بسان بند دواتی که پیش دیدهٔ اوست
ولی دل از سر سرسام غم به فرقت او
زبان سیاهتر از کلک سر کفیدهٔ اوست
چه گویم از صفت آرزو که قصهٔ حال
نگفته من به زبان از دلم شنیدهٔ اوست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۸
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۰
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۲ - در شکر باری تعالی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۴
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۶ - در بحث با معطل
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۷ - در رثاء پسر خود رشید الدین و وفات دختر
دریغ میوهٔ عمرم رشید کز سر پای
به بیست سال برآمد به یک نفس بگذشت
مرا ذخیزه همین یک رشید بود از عمر
نتیجهٔ شب و روزی که در هوس بگذشت
چو دخترم آمدم از بعد این چنین پسری
سرشک چشم من از چشمهٔ ارس بگذشت
مرا به زادن دختر غمی رسید که آن
نه بر دل من و نی بر ضمیر کس بگذشت
چو دختر انده من دید سخت صوفیوار
سه روز عدهٔ عالم بداشت پس بگذشت
به بیست سال برآمد به یک نفس بگذشت
مرا ذخیزه همین یک رشید بود از عمر
نتیجهٔ شب و روزی که در هوس بگذشت
چو دخترم آمدم از بعد این چنین پسری
سرشک چشم من از چشمهٔ ارس بگذشت
مرا به زادن دختر غمی رسید که آن
نه بر دل من و نی بر ضمیر کس بگذشت
چو دختر انده من دید سخت صوفیوار
سه روز عدهٔ عالم بداشت پس بگذشت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۹
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۲ - در بارهٔ فوت دختر خود
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۵
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۶