عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۸
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
به بزمم دوش یار آمد به همراه رقیب اما
شبی با او بسر بردم ز وصلش بینصیب اما
مرا بی او شکیبایی چه میفرمائی ای همدم
شکیب آمد علاج هجر دانم کو شکیب اما
ز هر عاشق رموز عشق مشنو سر عشق گل
ز مرغان چمن نتوان شنید از عندلیب اما
خورد هر تشنه لب آب از لب مردم فریب او
از آن سرچشمه من هم میخورم گاهی فریب اما
به حال مرگ افتاده است هاتف ای پرستاران
طبیبش کاش میآمد به بالین عنقریب اما
شبی با او بسر بردم ز وصلش بینصیب اما
مرا بی او شکیبایی چه میفرمائی ای همدم
شکیب آمد علاج هجر دانم کو شکیب اما
ز هر عاشق رموز عشق مشنو سر عشق گل
ز مرغان چمن نتوان شنید از عندلیب اما
خورد هر تشنه لب آب از لب مردم فریب او
از آن سرچشمه من هم میخورم گاهی فریب اما
به حال مرگ افتاده است هاتف ای پرستاران
طبیبش کاش میآمد به بالین عنقریب اما
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
ز غمزه، چشم تو یک تیر در کمان نگذاشت
که اول از دل مجروح من نشان نگذاشت
ز بیوفایی گل بود مرغ دل آگاه
از آن به گلبن این گلشن آشیان نگذاشت
ز شوق دیدن آن گل، ستم نگر که شدم
رضا به رخنهٔ دیوار و باغبان نگذاشت
رسید کار به جایی که یار بگذارد
ز لطف بر دل من دستی، آسمان نگذاشت
ز ناز بر دل پیر و جوان در این محفل
کدام داغ که آن نازنین جوان نگذاشت
شکایتی ز سگانت نبود هاتف را
بر آستان تواش جور پاسبان نگذاشت
که اول از دل مجروح من نشان نگذاشت
ز بیوفایی گل بود مرغ دل آگاه
از آن به گلبن این گلشن آشیان نگذاشت
ز شوق دیدن آن گل، ستم نگر که شدم
رضا به رخنهٔ دیوار و باغبان نگذاشت
رسید کار به جایی که یار بگذارد
ز لطف بر دل من دستی، آسمان نگذاشت
ز ناز بر دل پیر و جوان در این محفل
کدام داغ که آن نازنین جوان نگذاشت
شکایتی ز سگانت نبود هاتف را
بر آستان تواش جور پاسبان نگذاشت
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
بتان نخست چو در دلبری میان بستند
میان بکشتن یاران مهربان بستند
دعا اثر نکند کز درم تو چون راندی
به روی من همه درهای آسمان بستند
مگر میان بتان روی آن صنم دیدند
که اهل صومعه زنار بر میان بستند
به آشیانه نبستند عندلیبان دل
اگر دو روز در این گلشن آشیان بستند
فغان که مدعیان از جفا برون کردند
مرا ز شهر تو و راه کاروان بستند
رساند کار به جایی جفای گل چینان
که در معاینه بر روی باغبان بستند
جفاکشان سخنان با تو داشتند ولی
چو هاتف از ادب عاشقی زبان بستند
میان بکشتن یاران مهربان بستند
دعا اثر نکند کز درم تو چون راندی
به روی من همه درهای آسمان بستند
مگر میان بتان روی آن صنم دیدند
که اهل صومعه زنار بر میان بستند
به آشیانه نبستند عندلیبان دل
اگر دو روز در این گلشن آشیان بستند
فغان که مدعیان از جفا برون کردند
مرا ز شهر تو و راه کاروان بستند
رساند کار به جایی جفای گل چینان
که در معاینه بر روی باغبان بستند
جفاکشان سخنان با تو داشتند ولی
چو هاتف از ادب عاشقی زبان بستند
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
نه با من دوست آن گفت و نه آن کرد
که با دشمن توان گفت و توان کرد
گرفت از من دل و زد راه دینم
ز دین و دل گذشتم قصد جان کرد
کی از شرمندگی با مهربانان
توان گفت آنچه آن نامهربان کرد
منش از مردمان رخ مینهفتم
ستم بین کآخر از من رخ نهان کرد
تو با من کردی از جور آنچه کردی
من از شرم تو گفتم آسمان کرد
دو عالم سود کرد آن کس که در عشق
دلی درباخت یا جانی زیان کرد
نه از کین خون هاتف ریخت آن شوخ
وفای او به کشتن امتحان کرد
که با دشمن توان گفت و توان کرد
گرفت از من دل و زد راه دینم
ز دین و دل گذشتم قصد جان کرد
کی از شرمندگی با مهربانان
توان گفت آنچه آن نامهربان کرد
منش از مردمان رخ مینهفتم
ستم بین کآخر از من رخ نهان کرد
تو با من کردی از جور آنچه کردی
من از شرم تو گفتم آسمان کرد
دو عالم سود کرد آن کس که در عشق
دلی درباخت یا جانی زیان کرد
نه از کین خون هاتف ریخت آن شوخ
وفای او به کشتن امتحان کرد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
با من ار هم آشیان میداشت ما را در قفس
کی شکایت داشتم از تنگی جا در قفس
عندلیبم آخر ای صیاد خود گو، کی رواست
زاغ در باغ و زغن در گلشن و ما در قفس
قسمت ما نیست سیر گلشن و پرواز باغ
بال ما در دام خواهد ریختن یا در قفس
بر من ای صیاد چون امروز اگر خواهد گذشت
جز پری از من نخواهی دید فردا در قفس
هاتف از من نغمهٔ دلکش سرودن خوش مجوی
کز نوا افتادهام افتادهام تا در قفس
کی شکایت داشتم از تنگی جا در قفس
عندلیبم آخر ای صیاد خود گو، کی رواست
زاغ در باغ و زغن در گلشن و ما در قفس
قسمت ما نیست سیر گلشن و پرواز باغ
بال ما در دام خواهد ریختن یا در قفس
بر من ای صیاد چون امروز اگر خواهد گذشت
جز پری از من نخواهی دید فردا در قفس
هاتف از من نغمهٔ دلکش سرودن خوش مجوی
کز نوا افتادهام افتادهام تا در قفس
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
مهر رخسار و مه جبین شدهای
آفت دل بلای دین شدهای
مهر و مه را شکستهای رونق
غیرت آن و رشک این شدهای
پیش ازین دوست بودیم از مهر
دشمن من کنون ز کین شدهای
من چنانم که پیش ازین بودم
تو ندانم چرا چنین شدهای
ننشستی چرا دمی با من
گرنه با غیر همنشین شدهای
دل ز رشکم تپد چو بسمل باز
بهر صیدی که در کمین شدهای
غزلی گفتهای دگر هاتف
که سزاوار آفرین شدهای
آفت دل بلای دین شدهای
مهر و مه را شکستهای رونق
غیرت آن و رشک این شدهای
پیش ازین دوست بودیم از مهر
دشمن من کنون ز کین شدهای
من چنانم که پیش ازین بودم
تو ندانم چرا چنین شدهای
ننشستی چرا دمی با من
گرنه با غیر همنشین شدهای
دل ز رشکم تپد چو بسمل باز
بهر صیدی که در کمین شدهای
غزلی گفتهای دگر هاتف
که سزاوار آفرین شدهای
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
ای که مشتاق وصل دلبندی
صبر کن بر مفارقت چندی
باش آمادهٔ غم شب هجر
ای که در روز وصل خرسندی
بندگان را تفقدی فرمای
تو که بر خسروان خداوندی
تو بمانی به کام دل، گر مرد
در تمنایت آرزومندی
چشم بد دور از رخت که نزاد
مادر دهر چون تو فرزندی
رخشی بیداد تاختی چندان
که غبار مرا پراکندی
کی شدی هاتف این چنین رسوا
گر شنیدی ز ناصحی پندی
صبر کن بر مفارقت چندی
باش آمادهٔ غم شب هجر
ای که در روز وصل خرسندی
بندگان را تفقدی فرمای
تو که بر خسروان خداوندی
تو بمانی به کام دل، گر مرد
در تمنایت آرزومندی
چشم بد دور از رخت که نزاد
مادر دهر چون تو فرزندی
رخشی بیداد تاختی چندان
که غبار مرا پراکندی
کی شدی هاتف این چنین رسوا
گر شنیدی ز ناصحی پندی
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
ای که در جام رقیبان می پیاپی میکنی
خون دل در ساغر عشاق تا کی میکنی
مینوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا
دم به دم خون در دل از جور پیاپی میکنی
راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است
بی گناه ای راه پیما ناقه را پی میکنی
ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی
گوش بر آواز چنگ و نالهٔ نی میکنی
ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار
گر نه در ساغر کنون می میکنی کی میکنی
خون دل در ساغر عشاق تا کی میکنی
مینوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا
دم به دم خون در دل از جور پیاپی میکنی
راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است
بی گناه ای راه پیما ناقه را پی میکنی
ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی
گوش بر آواز چنگ و نالهٔ نی میکنی
ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار
گر نه در ساغر کنون می میکنی کی میکنی
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶
رو ای باد صبا ای پیک مشتاقان سوی گلشن
عبیرآمیز گردان جیب و عنبربیز کن دامن
نخست از گرد کلفت پیکر سیمین روحانی
مصفا ساز در گلشن به آب چشمهٔ روشن
به نازک تن بپوش آنگه حریر از لالهٔ حمرا
به روی یکدگر چون شاهد گل هفت پیراهن
ز رنگین لالهها گلگون قصب درپوش بر پیکر
ز گلگون غنچهها رنگین حلی بر بند بر گردن
گلاب تازه بر اندام ریز از شیشهٔ نرگس
عبیر تر به پیراهن فشان از حقهٔ سوسن
چو رعنا شاهدان سیمبر، دامن کشان بگذر
به طرف جویبار و صحن باغ و ساحت گلشن
به نرمی غنچهٔ سیرآب را از دل گره بگشا
به همواری گل شاداب را از رخ نقاب افکن
به هر گلشن گلی بینی کزو بوی وفا آید
نشانش اینکه نالد بلبل زاریش پیرامن
بچین از شاخسار و جیب و دامن پرکن و بنشین
به روی سبزهٔ نورسته زیر چتر نسترون
به طرزی خوب و دلکش دستهها بربند از آن گلها
چو نقاشان شیرین کار و طراحان صاحب فن
میان دستهای گل اگر بینی خسی برکش
کنار برگهای گل اگر خاری بود برکن
به کف برگیر آن گل دستهها را و خرامان شو
ببر آن دستههای گل به رسم ارمغان از من
به عالی محفل دارای جم شوکت هدایت خان
که تاج سروری بر سر نهادش قادر ذوالمن
سرافرازی که تا پیرایه بندد بر کلاه او
صدف از ابر نیسانی به گوهر گردد آبستن
جهان بخشی که چون در جنبش آید بحر احسانش
به کشتی خلق پیمایند گوهر نه به سنگ و من
جوانبختی که چون در بارش آید ابر انعامش
شود هر خوشهچین بینوا دارای صد خرمن
درم ریزد دو دستش صبح و شام و گوهر افشاند
یکی چون باد فروردین دگر چون ابر در بهمن
نشیند چون به ایوان با نگین و خامه و دفتر
برآید چون به میدان با سنان و مغفر و جوشن
هم از رشک بنانش سرکند پیر سپهر افغان
هم از بیم سنانش برکشد شیر فلک شیون
به چاه قهر او صد بیژن است و دست لطف او
ز قعر چاه غم بیرون کشد هر روز صد بیژن
در آن میدان که از گرد سواران گلشن گیتی
به چشم کینهاندیشان نماید تیره چون گلخن
گه از درماندگی زخمی اعانت خواهد از بسمل
گه از بیچارگی دشمن حمایت جوید از دشمن
امل در گریه هر جانب گذارد در هزیمت پا
اجل در خنده از هر سو برون آرد سر از مکمن
به فر و شوکت و اقبال و حشمت چون گذارد پا
چو خورشید جهانآرا فراز نیلگون توسن
به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش
به سر بر مغفری از زر ببر خفتانی از آهن
به رمح و گرز و تیر و تیغ در دشت نبرد آید
پلنگآویز و اژدربند و پیلانداز و شیراوژن
سر دشمن به زیر پالهنگ آرد چنان آسان
که چابک دست خیاطی کشاند رشته در سوزن
زهی از درک اقصی پایهٔ جاهت خرد قاصر
ز احصاء فزون از حد کمالاتت زبان الکن
زمام خلق عالم گر به کف دارد چه فخر او را
نمینازد به چوپانی شبان وادی ایمن
ادیب فکرت آن داناست کاطفال دبستانش
ز فرط زیرکی خوانند چرخ پیر را کودن
گشاید نفحهٔ جانبخش لطفت بوی بهرامج
زداید لمعهٔ جانسوز قهرت زنگ بهرامن
فروزد شمع اقبالت به نور خویشتن آری
چراغ مهر عالمتاب مستغنی است از روغن
عجب نبود اگر در عهد جود و دور انعامت
تهی ماند از گهر دریا و خالی شد در از معدن
کف جود تو در دامان خلق افشاند هر گوهر
که دریا داشت در گنجینه یا کان داشت در مخزن
فلک مشاطهٔ رخسار جاه توست از آن دایم
گهی گلگونه ساید در صدف گه سرمه در هاون
جهاندارا خدیوا کامکارا روزگاری شد
که بیزد خاک غم بر فرق من این کهنه پرویزن
بدانسان روزگارم تیره دارد گردش گردون
که روز و شب نمیتابند مهر و ما هم از روزن
چنان سست است بازارم که میکاهد خریدارم
جوی از قیمت من گر فروشندم به یک ارزن
رسد بر جان و تن هر دم ز دونان و ز نادانان
در آن بازارم آزاری که نتوان شرح آن دادن
همانا مبدی پیرم کز آتشخانهٔ برزین
فتادستم میان جرگهٔ اطفال در برزن
کهن اوراق مصحف را چه حرمت در بر آنان
که روبند از پر جبریل خاک پای اهریمن
غرض از گردش گردون و دور اختران دارم
شکایتها که شرح آن ز هاتف نیست مستحسن
شکایت خاصه از بیمهری گردون ملال آرد
سخن کوته که از هر داستانی اختصار احسن
الا تا مهر و ماه و اختران در محفل گردون
همی ریزند صاف و درد می در جام مرد و زن
به بزمت ماهپیکر ساقیان پیوسته در گردش
به قصرت مهرپرور شاهدان هموار زانوزن
همه خوشبوی و عشرتجوی و شیرینگوی و شکرلب
همه گلروی و سنبلموی و سوسنبوی و نسرینتن
عبیرآمیز گردان جیب و عنبربیز کن دامن
نخست از گرد کلفت پیکر سیمین روحانی
مصفا ساز در گلشن به آب چشمهٔ روشن
به نازک تن بپوش آنگه حریر از لالهٔ حمرا
به روی یکدگر چون شاهد گل هفت پیراهن
ز رنگین لالهها گلگون قصب درپوش بر پیکر
ز گلگون غنچهها رنگین حلی بر بند بر گردن
گلاب تازه بر اندام ریز از شیشهٔ نرگس
عبیر تر به پیراهن فشان از حقهٔ سوسن
چو رعنا شاهدان سیمبر، دامن کشان بگذر
به طرف جویبار و صحن باغ و ساحت گلشن
به نرمی غنچهٔ سیرآب را از دل گره بگشا
به همواری گل شاداب را از رخ نقاب افکن
به هر گلشن گلی بینی کزو بوی وفا آید
نشانش اینکه نالد بلبل زاریش پیرامن
بچین از شاخسار و جیب و دامن پرکن و بنشین
به روی سبزهٔ نورسته زیر چتر نسترون
به طرزی خوب و دلکش دستهها بربند از آن گلها
چو نقاشان شیرین کار و طراحان صاحب فن
میان دستهای گل اگر بینی خسی برکش
کنار برگهای گل اگر خاری بود برکن
به کف برگیر آن گل دستهها را و خرامان شو
ببر آن دستههای گل به رسم ارمغان از من
به عالی محفل دارای جم شوکت هدایت خان
که تاج سروری بر سر نهادش قادر ذوالمن
سرافرازی که تا پیرایه بندد بر کلاه او
صدف از ابر نیسانی به گوهر گردد آبستن
جهان بخشی که چون در جنبش آید بحر احسانش
به کشتی خلق پیمایند گوهر نه به سنگ و من
جوانبختی که چون در بارش آید ابر انعامش
شود هر خوشهچین بینوا دارای صد خرمن
درم ریزد دو دستش صبح و شام و گوهر افشاند
یکی چون باد فروردین دگر چون ابر در بهمن
نشیند چون به ایوان با نگین و خامه و دفتر
برآید چون به میدان با سنان و مغفر و جوشن
هم از رشک بنانش سرکند پیر سپهر افغان
هم از بیم سنانش برکشد شیر فلک شیون
به چاه قهر او صد بیژن است و دست لطف او
ز قعر چاه غم بیرون کشد هر روز صد بیژن
در آن میدان که از گرد سواران گلشن گیتی
به چشم کینهاندیشان نماید تیره چون گلخن
گه از درماندگی زخمی اعانت خواهد از بسمل
گه از بیچارگی دشمن حمایت جوید از دشمن
امل در گریه هر جانب گذارد در هزیمت پا
اجل در خنده از هر سو برون آرد سر از مکمن
به فر و شوکت و اقبال و حشمت چون گذارد پا
چو خورشید جهانآرا فراز نیلگون توسن
به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش
به سر بر مغفری از زر ببر خفتانی از آهن
به رمح و گرز و تیر و تیغ در دشت نبرد آید
پلنگآویز و اژدربند و پیلانداز و شیراوژن
سر دشمن به زیر پالهنگ آرد چنان آسان
که چابک دست خیاطی کشاند رشته در سوزن
زهی از درک اقصی پایهٔ جاهت خرد قاصر
ز احصاء فزون از حد کمالاتت زبان الکن
زمام خلق عالم گر به کف دارد چه فخر او را
نمینازد به چوپانی شبان وادی ایمن
ادیب فکرت آن داناست کاطفال دبستانش
ز فرط زیرکی خوانند چرخ پیر را کودن
گشاید نفحهٔ جانبخش لطفت بوی بهرامج
زداید لمعهٔ جانسوز قهرت زنگ بهرامن
فروزد شمع اقبالت به نور خویشتن آری
چراغ مهر عالمتاب مستغنی است از روغن
عجب نبود اگر در عهد جود و دور انعامت
تهی ماند از گهر دریا و خالی شد در از معدن
کف جود تو در دامان خلق افشاند هر گوهر
که دریا داشت در گنجینه یا کان داشت در مخزن
فلک مشاطهٔ رخسار جاه توست از آن دایم
گهی گلگونه ساید در صدف گه سرمه در هاون
جهاندارا خدیوا کامکارا روزگاری شد
که بیزد خاک غم بر فرق من این کهنه پرویزن
بدانسان روزگارم تیره دارد گردش گردون
که روز و شب نمیتابند مهر و ما هم از روزن
چنان سست است بازارم که میکاهد خریدارم
جوی از قیمت من گر فروشندم به یک ارزن
رسد بر جان و تن هر دم ز دونان و ز نادانان
در آن بازارم آزاری که نتوان شرح آن دادن
همانا مبدی پیرم کز آتشخانهٔ برزین
فتادستم میان جرگهٔ اطفال در برزن
کهن اوراق مصحف را چه حرمت در بر آنان
که روبند از پر جبریل خاک پای اهریمن
غرض از گردش گردون و دور اختران دارم
شکایتها که شرح آن ز هاتف نیست مستحسن
شکایت خاصه از بیمهری گردون ملال آرد
سخن کوته که از هر داستانی اختصار احسن
الا تا مهر و ماه و اختران در محفل گردون
همی ریزند صاف و درد می در جام مرد و زن
به بزمت ماهپیکر ساقیان پیوسته در گردش
به قصرت مهرپرور شاهدان هموار زانوزن
همه خوشبوی و عشرتجوی و شیرینگوی و شکرلب
همه گلروی و سنبلموی و سوسنبوی و نسرینتن
رشحه : رشحه
از یک قصیده
رشحه : رشحه
مطلع یک غزل
رشحه : رشحه
نامشخص
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۲
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴۴