عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
در نخستین ساعت شب
در نخستین ساعت شب، در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان»
آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ « در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر.»
*
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
*
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا.
زمستان1331
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان»
آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ « در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر.»
*
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
*
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا.
زمستان1331
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
خانهام ابریست ...
خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.
یکسره روی زمین ابری ست با آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
روی بندرگاه
آسمان یکریز می بارد
روی بندرگاه.
روی دنده های آویزان یک بام سفالین در کنار راه
روی « آیش» ها که « شاخاک» خوشه اش را می دواند.
روی نوغانخانه، روی پل ـــ که در سر تا سرش امشب
مثل اینکه ضرب می گیرند ـــ یا آنجاکسی غمناک می خواند.
همچنین بر روی بالاخانه ی من (مرد ماهیگیر مسکینی
که او را میشناسی)
خالی افتاده است اما خانه ی همسایه ی من دیرگاهیست.
ای رفیق من، که ازین بندر دلتنگ روی حرف من با تست
و عروق زخمدار من ازین حرفم که با تو در میان می آید از درد درون
خالی است.
و درون دردناک من ز دیگر گونه زخم من می آید پر!
هیچ آوایی نمی آید از آن مردی که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.
وه!چه سنگین است با آدمکشی (با هر دمی رؤیای جنگ) این زندگانی.
بچه ها، زنها،
مردها، آنها که در خانه بودند،
دوست با من، آشنا با من درین ساعت سراسر کشته گشتند.
روی بندرگاه.
روی دنده های آویزان یک بام سفالین در کنار راه
روی « آیش» ها که « شاخاک» خوشه اش را می دواند.
روی نوغانخانه، روی پل ـــ که در سر تا سرش امشب
مثل اینکه ضرب می گیرند ـــ یا آنجاکسی غمناک می خواند.
همچنین بر روی بالاخانه ی من (مرد ماهیگیر مسکینی
که او را میشناسی)
خالی افتاده است اما خانه ی همسایه ی من دیرگاهیست.
ای رفیق من، که ازین بندر دلتنگ روی حرف من با تست
و عروق زخمدار من ازین حرفم که با تو در میان می آید از درد درون
خالی است.
و درون دردناک من ز دیگر گونه زخم من می آید پر!
هیچ آوایی نمی آید از آن مردی که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.
وه!چه سنگین است با آدمکشی (با هر دمی رؤیای جنگ) این زندگانی.
بچه ها، زنها،
مردها، آنها که در خانه بودند،
دوست با من، آشنا با من درین ساعت سراسر کشته گشتند.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
پاسها از شب گذشته است
پاسها از شب گذشته است.
میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده.اوست خسته.
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
زمستان1336
میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده.اوست خسته.
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
زمستان1336
احمد شاملو : آهنها و احساس
برای خون و ماتیک
گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم
مهدی حمیدی
ـ «این بازوانِ اوست
با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش
وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش
کاندر کبودِ مردمکِ بیحیای آن
فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعلهی لجاج و شکیبایی
میسوزد.
وین، چشمهسارِ جادویی تشنگیفزاست
این چشمهی عطش
که بر او هر دَم
حرصِ تلاشِ گرمِ همآغوشی
تبخالهها رسوایی
میآورد به بار.
شورِ هزار مستی ناسیراب
مهتابهای گرمِ شرابآلود
آوازهای میزدهی بیرنگ
با گونههای اوست،
رقصِ هزار عشوهی دردانگیز
با ساقهای زندهی مرمرتراشِ او.
گنجِ عظیمِ هستی و لذت را
پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسونِ اشتها و عطش
از گنجِ بیدریغاش میراند...»
بگذار اینچنین بشناسد مرد
در روزگارِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آنکه رنگ را
در گونههای زردِ تو میباید جوید، برادرم!
در گونههای زردِ تو
وندر
این شانهی برهنهی خونمُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضرابِ تازیانه به تن خورده،
بارِ گرانِ خفّتِ روحش را
بر شانههای زخمِ تنش بُرده!
حال آنکه بیگمان
در زخمهای گرمِ بخارآلود
سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما
برجستهتر به چشمِ خدایان
تصویر میشود...
□
هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخیست:
لبها و زخمها!
لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان
دنداننما کند،
زان پیشتر که بیند آن را
چشمِ علیلِ تو
چون «رشتهیی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ
آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم
کاندر میانِ آن
پیداست استخوان؛
زیرا که دوستانِ مرا
زان پیشتر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»
در کورههای مرگ بسوزاند،
همگامِ دیگرش
بسیار شیشهها
از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یارِ تو، لبهای یارِ تو!
□
بگذار عشقِ تو
در شعرِ تو بگرید...
بگذار دردِ من
در شعرِ من بخندد...
بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخمها و لبان باد!
زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخمهایِ سُرخ
وین زخمهای سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛
وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمانِ زندهیی
چون زُهرهیی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش
چون گرمْساز امیدی در نغمههای من!
□
بگذار عشقِ اینسان
مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو
ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لافزن
بیشرمتر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بیهیچ ادعا
زنجیر مینهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار میدهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخرهخدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...
□
بگذار شعرِ ما و تو
باشد
تصویرکارِ چهرهی پایانپذیرها:
تصویرکارِ سُرخی لبهای دختران
تصویرکارِ سُرخی زخمِ برادران!
و نیز شعرِ من
یکبار لااقل
تصویرکارِ واقعی چهرهی شما
دلقکان
دریوزهگان
«شاعران!»
۱۳۲۹
مهدی حمیدی
ـ «این بازوانِ اوست
با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش
وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش
کاندر کبودِ مردمکِ بیحیای آن
فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعلهی لجاج و شکیبایی
میسوزد.
وین، چشمهسارِ جادویی تشنگیفزاست
این چشمهی عطش
که بر او هر دَم
حرصِ تلاشِ گرمِ همآغوشی
تبخالهها رسوایی
میآورد به بار.
شورِ هزار مستی ناسیراب
مهتابهای گرمِ شرابآلود
آوازهای میزدهی بیرنگ
با گونههای اوست،
رقصِ هزار عشوهی دردانگیز
با ساقهای زندهی مرمرتراشِ او.
گنجِ عظیمِ هستی و لذت را
پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسونِ اشتها و عطش
از گنجِ بیدریغاش میراند...»
بگذار اینچنین بشناسد مرد
در روزگارِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آنکه رنگ را
در گونههای زردِ تو میباید جوید، برادرم!
در گونههای زردِ تو
وندر
این شانهی برهنهی خونمُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضرابِ تازیانه به تن خورده،
بارِ گرانِ خفّتِ روحش را
بر شانههای زخمِ تنش بُرده!
حال آنکه بیگمان
در زخمهای گرمِ بخارآلود
سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما
برجستهتر به چشمِ خدایان
تصویر میشود...
□
هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخیست:
لبها و زخمها!
لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان
دنداننما کند،
زان پیشتر که بیند آن را
چشمِ علیلِ تو
چون «رشتهیی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ
آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم
کاندر میانِ آن
پیداست استخوان؛
زیرا که دوستانِ مرا
زان پیشتر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»
در کورههای مرگ بسوزاند،
همگامِ دیگرش
بسیار شیشهها
از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یارِ تو، لبهای یارِ تو!
□
بگذار عشقِ تو
در شعرِ تو بگرید...
بگذار دردِ من
در شعرِ من بخندد...
بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخمها و لبان باد!
زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخمهایِ سُرخ
وین زخمهای سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛
وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمانِ زندهیی
چون زُهرهیی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش
چون گرمْساز امیدی در نغمههای من!
□
بگذار عشقِ اینسان
مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو
ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لافزن
بیشرمتر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بیهیچ ادعا
زنجیر مینهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار میدهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخرهخدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...
□
بگذار شعرِ ما و تو
باشد
تصویرکارِ چهرهی پایانپذیرها:
تصویرکارِ سُرخی لبهای دختران
تصویرکارِ سُرخی زخمِ برادران!
و نیز شعرِ من
یکبار لااقل
تصویرکارِ واقعی چهرهی شما
دلقکان
دریوزهگان
«شاعران!»
۱۳۲۹
احمد شاملو : قطعنامه
تا شکوفهی سُرخ يک پيراهن
به آیدا
۱۳۴۳
سنگ میکشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی را.
و از عرقریزانِ غروب، که شب را
در گودِ تاریکاش
میکند بیدار،
و قیراندود میشود رنگ
در نابیناییِ تابوت،
و بینفس میماند آهنگ
از هراسِ انفجارِ سکوت،
من کار میکنم
کار میکنم
کار
و از سنگِ الفاظ
بر میافرازم
استوار
دیوار،
تا بامِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشینم
در آن زندانی شوم...
من چنینام. احمقم شاید!
که میداند
که من باید
سنگهای زندانم را به دوش کشم
بهسانِ فرزندِ مریم که صلیبش را،
و نه بهسانِ شما
که دستهی شلاقِ دژخیمِتان را میتراشید
از استخوانِ برادرِتان
و رشتهی تازیانهی جلادِتان را میبافید
از گیسوانِ خواهرِتان
و نگین به دستهی شلاقِ خودکامگان مینشانید
از دندانهای شکستهی پدرِتان!
□
و من سنگهای گرانِ قوافی را بر دوش میبرم
و در زندانِ شعر
محبوس میکنم خود را
بهسانِ تصویری که در چارچوبش
در زندانِ قابش.
و ای بسا که
تصویری کودن
از انسانی ناپخته:
از منِ سالیانِ گذشته
گمگشته
که نگاهِ خُردسالِ مرا دارد
در چشمانش،
و منِ کهنهتر به جا نهاده است
تبسمِ خود را
بر لبانش،
و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناهانش!
تصویری بیشباهت
که اگر فراموش میکرد لبخندش را
و اگر کاویده میشد گونههایش
به جُستوجوی زندگی
و اگر شیار برمیداشت پیشانیاش
از عبورِ زمانهای زنجیرشده با زنجیرِ بردگی
میشد من!
میشد من
عیناً!
میشد من که سنگهای زندانم را بر دوش
میکشم خاموش،
و محبوس میکنم تلاشِ روحم را
در چاردیوارِ الفاظی که
میترکد سکوتِشان
در خلاءِ آهنگها
که میکاود بینگاه چشمِشان
در کویرِ رنگها...
میشد من
عیناً!
میشد من که لبخندهام را از یاد بردهام،
و اینک گونهام...
و اینک پیشانیام...
□
چنینام من
ــ زندانیِ دیوارهای خوشآهنگِ الفاظِ بیزبان ــ.
چنینام من!
تصویرم را در قابش محبوس کردهام
و نامم را در شعرم
و پایم را در زنجیرِ زنم
و فردایم را در خویشتنِ فرزندم
و دلم را در چنگِ شما...
در چنگِ همتلاشیِ با شما
که خونِ گرمِتان را
به سربازانِ جوخهی اعدام
مینوشانید
که از سرما میلرزند
و نگاهِشان
انجمادِ یک حماقت است.
شما
که در تلاشِ شکستنِ دیوارهای دخمهی اکنونِ خویشاید
و تکیه میدهید از سرِ اطمینان
بر آرنج
مِجریِ عاجِ جمجمهتان را
و از دریچهی رنج
چشماندازِ طعمِ کاخِ روشنِ فرداتان را
در مذاقِ حماسهی تلاشِتان مزمزه میکنید.
شما...
و من...
شما و من
و نه آن دیگران که میسازند
دشنه
برای جگرِشان
زندان
برای پیکرِشان
رشته
برای گردنِشان.
و نه آن دیگرتران
که کورهی دژخیمِ شما را میتابانند
با هیمهی باغِ من
و نانِ جلادِ مرا برشته میکنند
در خاکسترِ زاد و رودِ شما.
□
و فردا که فروشدم در خاکِ خونآلودِ تبدار،
تصویرِ مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوارِ خانهام.
تصویری کودن را که میخندد
در تاریکیها و در شکستها
به زنجیرها و به دستها.
و بگوییدش:
«تصویرِ بیشباهت!
به چه خندیدهای؟»
و بیاویزیدش
دیگربار
واژگونه
رو به دیوار!
و من همچنان میروم
با شما و برای شما
ــ برای شما که اینگونه دوستارِتان هستم. ــ
و آیندهام را چون گذشته میروم سنگ بردوش:
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندانِ دوستداشتن.
دوستداشتنِ مردان
و زنان
دوستداشتنِ نیلبکها
سگها
و چوپانان
دوستداشتنِ چشمبهراهی،
و ضربْانگشتِ بلورِ باران
بر شیشهی پنجره
دوستداشتنِ کارخانهها
مشتها
تفنگها
دوستداشتنِ نقشهی یابو
با مدارِ دندههایش
با کوههای خاصرهاش،
و شطِ تازیانه
با آبِ سُرخاش
دوستداشتنِ اشکِ تو
بر گونهی من
و سُرورِ من
بر لبخندِ تو
دوستداشتنِ شوکهها
گزنهها و آویشنِ وحشی،
و خونِ سبزِ کلروفیل
بر زخمِ برگِ لگد شده
دوستداشتنِ بلوغِ شهر
و عشقاش
دوستداشتنِ سایهی دیوارِ تابستان
و زانوهای بیکاری
در بغل
دوستداشتنِ جقه
وقتی که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاهْخود
وقتی که در آن دستمال بشویند
دوستداشتنِ شالیزارها
پاها و
زالوها
دوستداشتنِ پیریِ سگها
و التماسِ نگاهِشان
و درگاهِ دکهی قصابان،
تیپا خوردن
و بر ساحلِ دورافتادهی استخوان
از عطشِ گرسنگی
مردن
دوستداشتنِ غروب
با شنگرفِ ابرهایش،
و بوی رمه در کوچههای بید
دوستداشتنِ کارگاهِ قالیبافی
زمزمهی خاموشِ رنگها
تپشِ خونِ پشم در رگهای گره
و جانهای نازنینِ انگشت
که پامال میشوند
دوستداشتنِ پاییز
با سربْرنگیِ آسمانش
دوستداشتنِ زنانِ پیادهرو
خانهشان
عشقِشان
شرمِشان
دوستداشتنِ کینهها
دشنهها
و فرداها
دوستداشتنِ شتابِ بشکههای خالیِ تُندر
بر شیبِ سنگفرشِ آسمان
دوستداشتنِ بوی شورِ آسمانِ بندر
پروازِ اردکها
فانوسِ قایقها
و بلورِ سبزرنگِ موج
با چشمانِ شبْچراغش
دوستداشتنِ درو
و داسهای زمزمه
دوستداشتنِ فریادهای دیگر
دوستداشتنِ لاشهی گوسفند
بر قنارهی مردکِ گوشتفروش
که بیخریدار میماند
میگندد
میپوسد
دوستداشتنِ قرمزیِ ماهیها
در حوضِ کاشی
دوستداشتنِ شتاب
و تأمل
دوستداشتنِ مردم
که میمیرند
آب میشوند
و در خاکِ خشکِ بیروح
دستهدسته
گروهگروه
انبوهانبوه
فرومیروند
فرومیروند و
فرو
میروند
دوستداشتنِ سکوت و زمزمه و فریاد
دوستداشتنِ زندانِ شعر
با زنجیرهای گراناش:
ــ زنجیرِ الفاظ
زنجیرِ قوافی...
□
و من همچنان میروم:
در زندانی که با خویش
در زنجیری که با پای
در شتابی که با چشم
در یقینی که با فتحِ من میرود دوشبادوش
از غنچهی لبخندِ تصویرِ کودنی که بر دیوارِ دیروز
تا شکوفهی سُرخِ یک پیراهن
بر بوتهی یک اعدام:
تا فردا!
□
چنینام من:
قلعهنشینِ حماسههای پُر از تکبر
سمْضربهی پُرغرورِ اسبِ وحشیِ خشم
بر سنگفرشِکوچهی تقدیر
کلمهی وزشی
در توفانِ سرودِ بزرگِ یک تاریخ
محبوسی
در زندانِ یک کینه
برقی
در دشنهی یک انتقام
و شکوفهی سُرخِ پیراهنی
در کنارِ راهِ فردای بردگانِ امروز.
مهر ۱۳۲۹
۱۳۴۳
سنگ میکشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی را.
و از عرقریزانِ غروب، که شب را
در گودِ تاریکاش
میکند بیدار،
و قیراندود میشود رنگ
در نابیناییِ تابوت،
و بینفس میماند آهنگ
از هراسِ انفجارِ سکوت،
من کار میکنم
کار میکنم
کار
و از سنگِ الفاظ
بر میافرازم
استوار
دیوار،
تا بامِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشینم
در آن زندانی شوم...
من چنینام. احمقم شاید!
که میداند
که من باید
سنگهای زندانم را به دوش کشم
بهسانِ فرزندِ مریم که صلیبش را،
و نه بهسانِ شما
که دستهی شلاقِ دژخیمِتان را میتراشید
از استخوانِ برادرِتان
و رشتهی تازیانهی جلادِتان را میبافید
از گیسوانِ خواهرِتان
و نگین به دستهی شلاقِ خودکامگان مینشانید
از دندانهای شکستهی پدرِتان!
□
و من سنگهای گرانِ قوافی را بر دوش میبرم
و در زندانِ شعر
محبوس میکنم خود را
بهسانِ تصویری که در چارچوبش
در زندانِ قابش.
و ای بسا که
تصویری کودن
از انسانی ناپخته:
از منِ سالیانِ گذشته
گمگشته
که نگاهِ خُردسالِ مرا دارد
در چشمانش،
و منِ کهنهتر به جا نهاده است
تبسمِ خود را
بر لبانش،
و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناهانش!
تصویری بیشباهت
که اگر فراموش میکرد لبخندش را
و اگر کاویده میشد گونههایش
به جُستوجوی زندگی
و اگر شیار برمیداشت پیشانیاش
از عبورِ زمانهای زنجیرشده با زنجیرِ بردگی
میشد من!
میشد من
عیناً!
میشد من که سنگهای زندانم را بر دوش
میکشم خاموش،
و محبوس میکنم تلاشِ روحم را
در چاردیوارِ الفاظی که
میترکد سکوتِشان
در خلاءِ آهنگها
که میکاود بینگاه چشمِشان
در کویرِ رنگها...
میشد من
عیناً!
میشد من که لبخندهام را از یاد بردهام،
و اینک گونهام...
و اینک پیشانیام...
□
چنینام من
ــ زندانیِ دیوارهای خوشآهنگِ الفاظِ بیزبان ــ.
چنینام من!
تصویرم را در قابش محبوس کردهام
و نامم را در شعرم
و پایم را در زنجیرِ زنم
و فردایم را در خویشتنِ فرزندم
و دلم را در چنگِ شما...
در چنگِ همتلاشیِ با شما
که خونِ گرمِتان را
به سربازانِ جوخهی اعدام
مینوشانید
که از سرما میلرزند
و نگاهِشان
انجمادِ یک حماقت است.
شما
که در تلاشِ شکستنِ دیوارهای دخمهی اکنونِ خویشاید
و تکیه میدهید از سرِ اطمینان
بر آرنج
مِجریِ عاجِ جمجمهتان را
و از دریچهی رنج
چشماندازِ طعمِ کاخِ روشنِ فرداتان را
در مذاقِ حماسهی تلاشِتان مزمزه میکنید.
شما...
و من...
شما و من
و نه آن دیگران که میسازند
دشنه
برای جگرِشان
زندان
برای پیکرِشان
رشته
برای گردنِشان.
و نه آن دیگرتران
که کورهی دژخیمِ شما را میتابانند
با هیمهی باغِ من
و نانِ جلادِ مرا برشته میکنند
در خاکسترِ زاد و رودِ شما.
□
و فردا که فروشدم در خاکِ خونآلودِ تبدار،
تصویرِ مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوارِ خانهام.
تصویری کودن را که میخندد
در تاریکیها و در شکستها
به زنجیرها و به دستها.
و بگوییدش:
«تصویرِ بیشباهت!
به چه خندیدهای؟»
و بیاویزیدش
دیگربار
واژگونه
رو به دیوار!
و من همچنان میروم
با شما و برای شما
ــ برای شما که اینگونه دوستارِتان هستم. ــ
و آیندهام را چون گذشته میروم سنگ بردوش:
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندانِ دوستداشتن.
دوستداشتنِ مردان
و زنان
دوستداشتنِ نیلبکها
سگها
و چوپانان
دوستداشتنِ چشمبهراهی،
و ضربْانگشتِ بلورِ باران
بر شیشهی پنجره
دوستداشتنِ کارخانهها
مشتها
تفنگها
دوستداشتنِ نقشهی یابو
با مدارِ دندههایش
با کوههای خاصرهاش،
و شطِ تازیانه
با آبِ سُرخاش
دوستداشتنِ اشکِ تو
بر گونهی من
و سُرورِ من
بر لبخندِ تو
دوستداشتنِ شوکهها
گزنهها و آویشنِ وحشی،
و خونِ سبزِ کلروفیل
بر زخمِ برگِ لگد شده
دوستداشتنِ بلوغِ شهر
و عشقاش
دوستداشتنِ سایهی دیوارِ تابستان
و زانوهای بیکاری
در بغل
دوستداشتنِ جقه
وقتی که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاهْخود
وقتی که در آن دستمال بشویند
دوستداشتنِ شالیزارها
پاها و
زالوها
دوستداشتنِ پیریِ سگها
و التماسِ نگاهِشان
و درگاهِ دکهی قصابان،
تیپا خوردن
و بر ساحلِ دورافتادهی استخوان
از عطشِ گرسنگی
مردن
دوستداشتنِ غروب
با شنگرفِ ابرهایش،
و بوی رمه در کوچههای بید
دوستداشتنِ کارگاهِ قالیبافی
زمزمهی خاموشِ رنگها
تپشِ خونِ پشم در رگهای گره
و جانهای نازنینِ انگشت
که پامال میشوند
دوستداشتنِ پاییز
با سربْرنگیِ آسمانش
دوستداشتنِ زنانِ پیادهرو
خانهشان
عشقِشان
شرمِشان
دوستداشتنِ کینهها
دشنهها
و فرداها
دوستداشتنِ شتابِ بشکههای خالیِ تُندر
بر شیبِ سنگفرشِ آسمان
دوستداشتنِ بوی شورِ آسمانِ بندر
پروازِ اردکها
فانوسِ قایقها
و بلورِ سبزرنگِ موج
با چشمانِ شبْچراغش
دوستداشتنِ درو
و داسهای زمزمه
دوستداشتنِ فریادهای دیگر
دوستداشتنِ لاشهی گوسفند
بر قنارهی مردکِ گوشتفروش
که بیخریدار میماند
میگندد
میپوسد
دوستداشتنِ قرمزیِ ماهیها
در حوضِ کاشی
دوستداشتنِ شتاب
و تأمل
دوستداشتنِ مردم
که میمیرند
آب میشوند
و در خاکِ خشکِ بیروح
دستهدسته
گروهگروه
انبوهانبوه
فرومیروند
فرومیروند و
فرو
میروند
دوستداشتنِ سکوت و زمزمه و فریاد
دوستداشتنِ زندانِ شعر
با زنجیرهای گراناش:
ــ زنجیرِ الفاظ
زنجیرِ قوافی...
□
و من همچنان میروم:
در زندانی که با خویش
در زنجیری که با پای
در شتابی که با چشم
در یقینی که با فتحِ من میرود دوشبادوش
از غنچهی لبخندِ تصویرِ کودنی که بر دیوارِ دیروز
تا شکوفهی سُرخِ یک پیراهن
بر بوتهی یک اعدام:
تا فردا!
□
چنینام من:
قلعهنشینِ حماسههای پُر از تکبر
سمْضربهی پُرغرورِ اسبِ وحشیِ خشم
بر سنگفرشِکوچهی تقدیر
کلمهی وزشی
در توفانِ سرودِ بزرگِ یک تاریخ
محبوسی
در زندانِ یک کینه
برقی
در دشنهی یک انتقام
و شکوفهی سُرخِ پیراهنی
در کنارِ راهِ فردای بردگانِ امروز.
مهر ۱۳۲۹
احمد شاملو : قطعنامه
سرود ِ مردی که خودش را کُشته است
نه آبش دادم
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم.
به او گفتم:
«ــ به زبانِ دشمن سخن میگویی!»
و او را
کُشتم!
□
نامِ مرا داشت
و هیچکس همچُنُو به من نزدیک نبود،
و مرا بیگانه کرد
با شما،
با شما که حسرتِ نان
پا میکوبد در هر رگِ بیتابِتان.
و مرا بیگانه کرد
با خویشتنم
که تنْپوشاش حسرتِ یک پیراهن است.
و خواست در خلوتِ خود به چارمیخم بکشد.
من اما مجالش ندادم
و خنجر به گلویش نهادم.
آهنگی فراموش شده را در تنبوشهی گلویش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
شد سَرد
و خونی از گلویش چکید
به زمین،
یک قطره
همین!
خونِ آهنگهای فراموششده
نه خونِ «نه!»،
خونِ قادیکلا
نه خونِ «نمیخواهم!»،
خونِ «پادشاهی که چِلتا پسر داشت»
نه خونِ «ملتی که ریخت و تاجِ ظالمو از سرش ورداشت»،
خونِ کَلپَتر
یک قطره.
خونِ شانه بالا انداختن، سر به زیر افکندن،
خونِ نظامیها ــ وقتی که منتظرِ فرمانِ آتشاند ــ ،
خونِ دیروز
خونِ خواستنی به رنگِ ندانستن
به رنگِ خونِ پدرانِ داروین
به رنگِ خونِ ایمانِ گوسفندِ قربانی
به رنگِ خونِ سرتیپ زنگنه
و نه به رنگِ خونِ نخستین ماهِ مه
و نه به رنگِ خونِ شما همه
که عشقِتان را نسنجیده بودم!
□
به زبانِ دشمن سخن میگفت
اگرچه نگاهش دوستانه بود،
و همین مرا به کشتنِ او واداشت...
□
در رؤیای خود بود...
به من گفت او: «لرزشی باشیم در پرچم،
پرچمِ نظامیهای ارومیه!»
بدو گفتم من: «نه!
خنجری باشیم
بر حنجرهشان!»
به من گفت او: «باید
به دارِشان آویزیم!»
بدو گفتم من: «بگذار
از دار
به زیرِمان آرند!»
به من گفت او: « لبی باید بوسید.»
بدو گفتم من: « لبِ مارِ شکست را، رسوایی را!»...
لرزید و از رؤیایش به درآمد.
من خندیدم
او رنجید
و پُشتش را به من کرد...
فرانکو را نشانش دادم
و تابوتِ لورکا را
و خونِ تنتورِ او را بر زخمِ میدانِ گاوبازی.
و او به رؤیای خود شده بود
و به آهنگی میخواند که دیگر هیچگاه
به خاطرهام بازنیامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بیگانگیِ صدای خود
که طنینش به صدای زنجیرِ بردگان میمانِست
به شک افتاده بود.
و من در سکوت
او را کُشتم.
آبش نداده، دعایی نخوانده
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم
ــ خودم را ــ
و در آهنگِ فراموش شدهاش
کفنش کردم،
در زیرزمینِ خاطرهام
دفنش کردم.
□
او مُرد
مُرد
مُرد...
و اکنون
این منم
پرستندهی شما
ای خداوندانِ اساطیرِ من!
اکنون این منم، ای سرهای نابهسامان!
نغمهپردازِ سرود و درودِتان.
اکنون این منم
من
بستریِ تختخوابِ بیخوابیِ شما
و شمایید
شما
رقاصِ شعلهیی بر فانوسِ آرزوی من.
اکنون این منم
و شما...
و خونِ اصفهان
خونِ آبادان
در قلبِ من میزند تنبور،
و نَفَسِ گرم و شورِ مردانِ بندرِ معشور
در احساسِ خشمگینم
میکشد شیپور.
اکنون این منم
و شما ــ مردانِ اصفهان! ــ
که خونِتان را در سُرخیِ گونهی دخترِ پادشاه
بر پردهی قلمکارِ اتاقم پاشیدهاید.
اکنون این منم
و شما ــ بیمارانِ کار! ــ
که زهرِ سُرخِ اعتصاب را
جانشینِ داروی مزدِ خود میکنید بهناچار.
اکنون این منم
و شما ــ یارانِ آغاجاری! ــ
که جوانه میزند عرقِ فقر بر پیشانیِتان
در فروکشِ تبِ سنگینِ بیکاری.
□
اکنون این منم
با گوری در زیرزمینِ خاطرم
که اجنبیِ خویشتنم را در آن به خاک سپردهام
در تابوتِ آهنگهای فراموش شدهاش...
اجنبیِ خویشتنی که
من خنجر به گلویش نهادهام
و او را کشتهام در احتضاری طولانی،
و در آن هنگام
نه آبش دادهام
نه دعایی خواندهام!
اکنون
این
منم!
۳ تیر ۱۳۳۰
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم.
به او گفتم:
«ــ به زبانِ دشمن سخن میگویی!»
و او را
کُشتم!
□
نامِ مرا داشت
و هیچکس همچُنُو به من نزدیک نبود،
و مرا بیگانه کرد
با شما،
با شما که حسرتِ نان
پا میکوبد در هر رگِ بیتابِتان.
و مرا بیگانه کرد
با خویشتنم
که تنْپوشاش حسرتِ یک پیراهن است.
و خواست در خلوتِ خود به چارمیخم بکشد.
من اما مجالش ندادم
و خنجر به گلویش نهادم.
آهنگی فراموش شده را در تنبوشهی گلویش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
شد سَرد
و خونی از گلویش چکید
به زمین،
یک قطره
همین!
خونِ آهنگهای فراموششده
نه خونِ «نه!»،
خونِ قادیکلا
نه خونِ «نمیخواهم!»،
خونِ «پادشاهی که چِلتا پسر داشت»
نه خونِ «ملتی که ریخت و تاجِ ظالمو از سرش ورداشت»،
خونِ کَلپَتر
یک قطره.
خونِ شانه بالا انداختن، سر به زیر افکندن،
خونِ نظامیها ــ وقتی که منتظرِ فرمانِ آتشاند ــ ،
خونِ دیروز
خونِ خواستنی به رنگِ ندانستن
به رنگِ خونِ پدرانِ داروین
به رنگِ خونِ ایمانِ گوسفندِ قربانی
به رنگِ خونِ سرتیپ زنگنه
و نه به رنگِ خونِ نخستین ماهِ مه
و نه به رنگِ خونِ شما همه
که عشقِتان را نسنجیده بودم!
□
به زبانِ دشمن سخن میگفت
اگرچه نگاهش دوستانه بود،
و همین مرا به کشتنِ او واداشت...
□
در رؤیای خود بود...
به من گفت او: «لرزشی باشیم در پرچم،
پرچمِ نظامیهای ارومیه!»
بدو گفتم من: «نه!
خنجری باشیم
بر حنجرهشان!»
به من گفت او: «باید
به دارِشان آویزیم!»
بدو گفتم من: «بگذار
از دار
به زیرِمان آرند!»
به من گفت او: « لبی باید بوسید.»
بدو گفتم من: « لبِ مارِ شکست را، رسوایی را!»...
لرزید و از رؤیایش به درآمد.
من خندیدم
او رنجید
و پُشتش را به من کرد...
فرانکو را نشانش دادم
و تابوتِ لورکا را
و خونِ تنتورِ او را بر زخمِ میدانِ گاوبازی.
و او به رؤیای خود شده بود
و به آهنگی میخواند که دیگر هیچگاه
به خاطرهام بازنیامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بیگانگیِ صدای خود
که طنینش به صدای زنجیرِ بردگان میمانِست
به شک افتاده بود.
و من در سکوت
او را کُشتم.
آبش نداده، دعایی نخوانده
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم
ــ خودم را ــ
و در آهنگِ فراموش شدهاش
کفنش کردم،
در زیرزمینِ خاطرهام
دفنش کردم.
□
او مُرد
مُرد
مُرد...
و اکنون
این منم
پرستندهی شما
ای خداوندانِ اساطیرِ من!
اکنون این منم، ای سرهای نابهسامان!
نغمهپردازِ سرود و درودِتان.
اکنون این منم
من
بستریِ تختخوابِ بیخوابیِ شما
و شمایید
شما
رقاصِ شعلهیی بر فانوسِ آرزوی من.
اکنون این منم
و شما...
و خونِ اصفهان
خونِ آبادان
در قلبِ من میزند تنبور،
و نَفَسِ گرم و شورِ مردانِ بندرِ معشور
در احساسِ خشمگینم
میکشد شیپور.
اکنون این منم
و شما ــ مردانِ اصفهان! ــ
که خونِتان را در سُرخیِ گونهی دخترِ پادشاه
بر پردهی قلمکارِ اتاقم پاشیدهاید.
اکنون این منم
و شما ــ بیمارانِ کار! ــ
که زهرِ سُرخِ اعتصاب را
جانشینِ داروی مزدِ خود میکنید بهناچار.
اکنون این منم
و شما ــ یارانِ آغاجاری! ــ
که جوانه میزند عرقِ فقر بر پیشانیِتان
در فروکشِ تبِ سنگینِ بیکاری.
□
اکنون این منم
با گوری در زیرزمینِ خاطرم
که اجنبیِ خویشتنم را در آن به خاک سپردهام
در تابوتِ آهنگهای فراموش شدهاش...
اجنبیِ خویشتنی که
من خنجر به گلویش نهادهام
و او را کشتهام در احتضاری طولانی،
و در آن هنگام
نه آبش دادهام
نه دعایی خواندهام!
اکنون
این
منم!
۳ تیر ۱۳۳۰
احمد شاملو : هوای تازه
دیوارها
دیوارها ــ مشخص و محکم ــ که با سکوت
با بیحیائییِ همه خطهاش
با هرچهاش ز کنگره بر سر
با قُبحِ گنگِ زاویههایش سیاه و تُند،
در گوشهایِ چشم
گویایِ بیگناهیِ خویش است...
دیوارهایِ از خزه پوشیده، کاندر آن
چون انعکاسِ چیزی زآیینههایِ دق،
تصویرِ واقعیت تحقیر میشود...
دیوارها ــ مهابتِ مظنون ــ که در سکوت
با تیغِ تیزِ خطِ نهاییش
تا مرزهایِ تفکیک در جنگ با فضاست...
همواره بادِ طاغی، با نالههایِ زار
شلاقها به هیبتِ دیوار میزند
و برگهایِ خشک و مگسهایِ خُرد را
وآرامش و نوازش را
همراه میکشد
همراه میبرد...
□
عزمِ جدال دارد دیوار
همچنین
با مورهایِ باران
با باختهایِ شوم.
اما خورشید
همواره قدرت است، تواناییست!
□
بر بامهایِ تشنه که برداشته شکاف،
با هر درنگِ خویش
آن پیکِ نورپیکر، دادهست اشارتی؛
کردهست فاش ازاینسان
با هر اشارهاش
رمزی، عبارتی:
«ــ دیوارهایِ کهنه شکافد
تا
بر هر پیِ شکسته، برآید عمارتی!»
او با شتاب میگذرد از شکافِ بام
میگوید این سخن به لب آرام:
«انتقام!»
وآنگه ز دردِ یافته تسکین
با راهِ خویش میگذرد آن شتابجوی.
□
اما میانِ مزرعه، این دیوار
حرفیست در سکوت!
او میتواند آیا
معتاد شد به دیدهیِ هر انسان،
یا آسمانِ شب را
بینِ سطوحِ خود ندهد نقصان؟
دیوارهایِ گنگ
دیوارهایِ راز!
ما را به باطنِ همه دیوار راه نیست.
[بیهیچ شک و ریب
دیوارها و ما را وجهِ شباهتیست].
لیکن کدام دغدغه، آیا
با یک نگه به داخلِ دیوارهایِ راز
تسکین نمیپذیرد؟
□
دیوارها
بد منظرند!
در بیست، در هزار
این راهها که پای در آن میکشیم ما،
دیوارها میآیند
همراه
پابهپا
دیوارهایِ عایق، خوددار، اخمناک!
دیوارهایِ سرحد با ما و سرنوشت!
اندوده با سیاهیِ بسیار سرگذشت
دیوارهایِ زشت!
دیوارهایِ بایر، چندانکه هیچ موش
در آن به حرفِ آن سو پنهان نداده گوش،
وز خامُشیِ آن همه در چارمیخ و بند
پوسیده کتفِشان همه در زنجیر
خشکیده بوسهها همهشان بر لب،
وز استقامتِ همه آن مردان
که به لرزیدن پسِ «این دیوار»
محق هستند،
حرفی نمیگوید!
□
کو در میانِ این همه دیوارِ خشک و سرد
دیوارِ یک امید
تا سایههایِ شادییِ فردا بگسترد؟
با این همه
برایِ یکی مجروح
دیوارِ یک امید
آیا کفایت است؟
و با وجودِ این
در هر نبرد تکیه به دیوار میکنیم
همواره با یقین
کز پُشت ضربه نیست، امیدیست بل
کز آن
پُرشورتر درین راه پیکار میکنیم
هر چند مرگ نیز
فرمان گرفته باشد
با فرصتِ مزید آزادیِ مزید!
□
یک شیر
مطمئناً
خوف است دام را!
هرگز نمینشیند او منکسر به جای:
مطرودِ راه و دَر
مطرودِ وقتِ کَر
چشمش میانِ ظلمت جویایِ روشنیست
میپرورد به عمقِ دل، آرام
انتقام!
ملهم از یک شعرِ «گیلویک» به همین نام
۱۳۲۸
با بیحیائییِ همه خطهاش
با هرچهاش ز کنگره بر سر
با قُبحِ گنگِ زاویههایش سیاه و تُند،
در گوشهایِ چشم
گویایِ بیگناهیِ خویش است...
دیوارهایِ از خزه پوشیده، کاندر آن
چون انعکاسِ چیزی زآیینههایِ دق،
تصویرِ واقعیت تحقیر میشود...
دیوارها ــ مهابتِ مظنون ــ که در سکوت
با تیغِ تیزِ خطِ نهاییش
تا مرزهایِ تفکیک در جنگ با فضاست...
همواره بادِ طاغی، با نالههایِ زار
شلاقها به هیبتِ دیوار میزند
و برگهایِ خشک و مگسهایِ خُرد را
وآرامش و نوازش را
همراه میکشد
همراه میبرد...
□
عزمِ جدال دارد دیوار
همچنین
با مورهایِ باران
با باختهایِ شوم.
اما خورشید
همواره قدرت است، تواناییست!
□
بر بامهایِ تشنه که برداشته شکاف،
با هر درنگِ خویش
آن پیکِ نورپیکر، دادهست اشارتی؛
کردهست فاش ازاینسان
با هر اشارهاش
رمزی، عبارتی:
«ــ دیوارهایِ کهنه شکافد
تا
بر هر پیِ شکسته، برآید عمارتی!»
او با شتاب میگذرد از شکافِ بام
میگوید این سخن به لب آرام:
«انتقام!»
وآنگه ز دردِ یافته تسکین
با راهِ خویش میگذرد آن شتابجوی.
□
اما میانِ مزرعه، این دیوار
حرفیست در سکوت!
او میتواند آیا
معتاد شد به دیدهیِ هر انسان،
یا آسمانِ شب را
بینِ سطوحِ خود ندهد نقصان؟
دیوارهایِ گنگ
دیوارهایِ راز!
ما را به باطنِ همه دیوار راه نیست.
[بیهیچ شک و ریب
دیوارها و ما را وجهِ شباهتیست].
لیکن کدام دغدغه، آیا
با یک نگه به داخلِ دیوارهایِ راز
تسکین نمیپذیرد؟
□
دیوارها
بد منظرند!
در بیست، در هزار
این راهها که پای در آن میکشیم ما،
دیوارها میآیند
همراه
پابهپا
دیوارهایِ عایق، خوددار، اخمناک!
دیوارهایِ سرحد با ما و سرنوشت!
اندوده با سیاهیِ بسیار سرگذشت
دیوارهایِ زشت!
دیوارهایِ بایر، چندانکه هیچ موش
در آن به حرفِ آن سو پنهان نداده گوش،
وز خامُشیِ آن همه در چارمیخ و بند
پوسیده کتفِشان همه در زنجیر
خشکیده بوسهها همهشان بر لب،
وز استقامتِ همه آن مردان
که به لرزیدن پسِ «این دیوار»
محق هستند،
حرفی نمیگوید!
□
کو در میانِ این همه دیوارِ خشک و سرد
دیوارِ یک امید
تا سایههایِ شادییِ فردا بگسترد؟
با این همه
برایِ یکی مجروح
دیوارِ یک امید
آیا کفایت است؟
و با وجودِ این
در هر نبرد تکیه به دیوار میکنیم
همواره با یقین
کز پُشت ضربه نیست، امیدیست بل
کز آن
پُرشورتر درین راه پیکار میکنیم
هر چند مرگ نیز
فرمان گرفته باشد
با فرصتِ مزید آزادیِ مزید!
□
یک شیر
مطمئناً
خوف است دام را!
هرگز نمینشیند او منکسر به جای:
مطرودِ راه و دَر
مطرودِ وقتِ کَر
چشمش میانِ ظلمت جویایِ روشنیست
میپرورد به عمقِ دل، آرام
انتقام!
ملهم از یک شعرِ «گیلویک» به همین نام
۱۳۲۸
احمد شاملو : هوای تازه
نمیرقصانمت چون دودی آبیرنگ...
نمیگردانمت در بُرجِ ابریشم
نمیرقصانمت بر صحنههایِ عاج: ــ
شبِ پاییز میلرزد به رویِ بسترِ خاکسترِ سیرابِ ابرِ سرد
سحر، با لحظههایِ دیرمانش، میکشاند انتظارِ صبح را در خویش...
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه آیا خوابِ آتش میکُنَدْشان گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمیرقصانمت چون دودی آبیرنگ
نمیلغزانمت بر خوابهایِ مخملِ اندیشهیی ناچیز: ــ
حبابِ خندهیی بیرنگ میترکد به شب گرییدنِ پائیز اگر در جویبارِ تنگ،
وگر عشقی کزو امید با من نیست
درین تاریکیِ نومید ساید سر به درگاهم ــ
دو کودک بر جلوخانِ سرایی خفتهاند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مردهیِ مرطوب.
□
نمیلغزانمت بر مخملِ اندیشهیی بیپای
نمیغلتانمت بر بسترِ نرمِ خیالی خام:
اگر خواب آورست آهنگِ بارانی که میبارد به بامِ تو
وگر انگیزهیِ عشق است رقصِ شعلهیِ آتش به دیوارِ اتاقِ من،
اگر در جویبارِ خُرد، میبندد حباب از قطرههایِ سرد
وگر در کوچه میخواند به شوری عابرِ شبگرد ــ
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه با رویایِ آتش میکنند تن گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
و صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمیگردانمت بر پهنههایِ آرزویی دور
نمیرقصانمت در دودناکِ عنبرِ امید:
میانِ آفتاب و شب برآوردهست دیواری ز خاکستر سحر هرچند،
دو کودک بر جلوخانِ سرایی مردهاند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مردهیِ مرطوب.
۱۳۳۰
نمیرقصانمت بر صحنههایِ عاج: ــ
شبِ پاییز میلرزد به رویِ بسترِ خاکسترِ سیرابِ ابرِ سرد
سحر، با لحظههایِ دیرمانش، میکشاند انتظارِ صبح را در خویش...
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه آیا خوابِ آتش میکُنَدْشان گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمیرقصانمت چون دودی آبیرنگ
نمیلغزانمت بر خوابهایِ مخملِ اندیشهیی ناچیز: ــ
حبابِ خندهیی بیرنگ میترکد به شب گرییدنِ پائیز اگر در جویبارِ تنگ،
وگر عشقی کزو امید با من نیست
درین تاریکیِ نومید ساید سر به درگاهم ــ
دو کودک بر جلوخانِ سرایی خفتهاند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مردهیِ مرطوب.
□
نمیلغزانمت بر مخملِ اندیشهیی بیپای
نمیغلتانمت بر بسترِ نرمِ خیالی خام:
اگر خواب آورست آهنگِ بارانی که میبارد به بامِ تو
وگر انگیزهیِ عشق است رقصِ شعلهیِ آتش به دیوارِ اتاقِ من،
اگر در جویبارِ خُرد، میبندد حباب از قطرههایِ سرد
وگر در کوچه میخواند به شوری عابرِ شبگرد ــ
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه با رویایِ آتش میکنند تن گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
و صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمیگردانمت بر پهنههایِ آرزویی دور
نمیرقصانمت در دودناکِ عنبرِ امید:
میانِ آفتاب و شب برآوردهست دیواری ز خاکستر سحر هرچند،
دو کودک بر جلوخانِ سرایی مردهاند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مردهیِ مرطوب.
۱۳۳۰
احمد شاملو : هوای تازه
شعری که زندگیست
موضوعِ شعرِ شاعرِ پیشین
از زندگی نبود.
در آسمانِ خشکِ خیالش، او
جز با شراب و یار نمیکرد گفتوگو.
او در خیال بود شب و روز
در دامِ گیسِ مضحکِ معشوقه پایبند،
حالآنکه دیگران
دستی به جامِ باده و دستی به زلفِ یار
مستانه در زمینِ خدا نعره میزدند!
□
موضوعِ شعرِ شاعر
چون غیر از این نبود
تأثیرِ شعرِ او نیز
چیزی جز این نبود:
آن را به جایِ مته نمیشد به کار زد؛
در راههایِ رزم
با دستکارِ شعر
هر دیوِ صخره را
از پیش راهِ خلق
نمیشد کنار زد.
یعنی اثر نداشت وجودش
فرقی نداشت بود و نبودش
آن را به جایِ دار نمیشد به کار برد.
حال آنکه من
بهشخصه
زمانی
همراهِ شعرِ خویش
همدوشِ شنچوی کرهیی
جنگ کردهام
یک بار هم «حمیدیِ شاعر» را
در چند سالِ پیش
بر دارِ شعر خویشتن
آونگ کردهام...
□
موضوعِ شعر
امروز
موضوعِ دیگریست...
امروز
شعر
حربهیِ خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخهیی ز جنگلِ خلقاند
نه یاسمین و سنبلِ گُلخانهیِ فلان.
بیگانه نیست
شاعرِ امروز
با دردهایِ مشترکِ خلق:
او با لبانِ مردم
لبخند میزند،
درد و امیدِ مردم را
با استخوانِ خویش
پیوند میزند.
امروز
شاعر
باید لباسِ خوب بپوشد
کفشِ تمیزِ واکسزده باید به پا کند،
آنگاه در شلوغترین نقطههایِ شهر
موضوع و وزن و قافیهاش را، یکییکی
با دقتی که خاصِ خودِ اوست،
از بینِ عابرانِ خیابان جدا کند:
«ــ همراهِ من بیایید، همشهریِ عزیز!
دنبالِتان سه روزِ تمام است
دربهدر
همه جا سرکشیدهام!»
«ــ دنبالِ من؟
عجیب است!
آقا، مرا شما
لابد به جایِ یک کسِ دیگر گرفتهاید؟»
«ــ نه جانم، این محال است:
من وزنِ شعرِ تازهیِ خود را
از دور میشناسم»
«ــ گفتی چه؟
وزنِ شعر؟»
«ــ تأمل بکن رفیق...
وزن و لغات و قافیهها را
همیشه من
در کوچه جُستهام.
آحادِ شعرِ من، همه افرادِ مردمند،
از «زندگی» [که بیشتر «مضمونِ قطعه» است]
تا «لفظ» و «وزن» و «قافیهی شعر»، جمله را
من در میانِ مردم میجویم...
این طریق
بهتر به شعر، زندگی و روح میدهد...»
□
اکنون
هنگامِ آن رسیده که عابر را
شاعر کند مُجاب
با منطقی که خاصهی شعر است
تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار،
ورنه، تمامِ زحمتِ او، میرود ز دست...
□
خُب،
حالا که وزن یافته آمد
هنگامِ جُستوجویِ لغات است:
هر لغت
چندانکه بر میآیدش از نام
دوشیزهییست شوخ و دلآرام...
باید برایِ وزن که جُستهست
شاعر لغاتِ درخورِ آن جُستوجو کند.
این کار، مشکل است و تحملسوز
لیکن
گریز
نیست:
آقایِ وزن و خانمِ ایشان لغت، اگر
همرنگ و همتراز نباشند، لاجرم
محصولِ زندگانیِشان دلپذیر نیست.
مثلِ من و زنم:
من وزن بودم، او کلمات [آسههای وزن]
موضوعِ شعر نیز
پیوندِ جاودانهی لبهای مهر بود...
با آنکه شادمانه در این شعر مینشست
لبخندِ کودکانِ ما [این ضربههایِ شاد]
لیکن چه سود! چون کلماتِ سیاه و سرد
احساسِ شومِ مرثیهواری به شعر داد:
هم وزن را شکست
هم ضربههایِ شاد را
هم شعر بیثمر شد و مهمل
هم خسته کرد بیسببی اوستاد را!
باری سخن دراز شد
وین زخمِ دردناک را
خونابه باز شد...
□
اُلگویِ شعرِ شاعرِ امروز
گفتیم:
زندگیست!
از رویِ زندگیست که شاعر
با آبورنگِ شعر
نقشی به روی نقشهی دیگر
تصویر میکند:
او شعر مینویسد،
یعنی
او دست مینهد به جراحاتِ شهرِ پیر
یعنی
او قصه میکند
به شب
از صبحِ دلپذیر
او شعر مینویسد،
یعنی
او دردهایِ شهر و دیارش را
فریاد میکند
یعنی
او با سرودِ خویش
روانهای خسته را
آباد میکند.
او شعر مینویسد
یعنی
او قلبهایِ سرد و تهی مانده را
ز شوق
سرشار میکند
یعنی
او رو به صبحِ طالع، چشمانِ خفته را
بیدار میکند.
او شعر مینویسد
یعنی
او افتخارنامهیِ انسانِ عصر را
تفسیر میکند.
یعنی
او فتحنامههایِ زمانش را
تقریر میکند.
□
این بحثِ خشکِ معنی الفاظِ خاص نیز
در کارِ شعر نیست...
اگر شعر زندگیست،
ما در تکِ سیاهترین آیههایِ آن
گرمایِ آفتابیِ عشق وامید را
احساس میکنیم:
کیوان
سرود زندگیاش را
در خون سروده است
وارتان
غریوِ زندگیاش را
در قالبِ سکوت،
اما، اگرچه قافیهی زندگی
در آن
چیزی به غیرِ ضربهیِ کشدارِ مرگ نیست،
در هر دو شعر
معنیِ هر مرگ
زندگیست!
زندان قصر ۱۳۳۳
از زندگی نبود.
در آسمانِ خشکِ خیالش، او
جز با شراب و یار نمیکرد گفتوگو.
او در خیال بود شب و روز
در دامِ گیسِ مضحکِ معشوقه پایبند،
حالآنکه دیگران
دستی به جامِ باده و دستی به زلفِ یار
مستانه در زمینِ خدا نعره میزدند!
□
موضوعِ شعرِ شاعر
چون غیر از این نبود
تأثیرِ شعرِ او نیز
چیزی جز این نبود:
آن را به جایِ مته نمیشد به کار زد؛
در راههایِ رزم
با دستکارِ شعر
هر دیوِ صخره را
از پیش راهِ خلق
نمیشد کنار زد.
یعنی اثر نداشت وجودش
فرقی نداشت بود و نبودش
آن را به جایِ دار نمیشد به کار برد.
حال آنکه من
بهشخصه
زمانی
همراهِ شعرِ خویش
همدوشِ شنچوی کرهیی
جنگ کردهام
یک بار هم «حمیدیِ شاعر» را
در چند سالِ پیش
بر دارِ شعر خویشتن
آونگ کردهام...
□
موضوعِ شعر
امروز
موضوعِ دیگریست...
امروز
شعر
حربهیِ خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخهیی ز جنگلِ خلقاند
نه یاسمین و سنبلِ گُلخانهیِ فلان.
بیگانه نیست
شاعرِ امروز
با دردهایِ مشترکِ خلق:
او با لبانِ مردم
لبخند میزند،
درد و امیدِ مردم را
با استخوانِ خویش
پیوند میزند.
امروز
شاعر
باید لباسِ خوب بپوشد
کفشِ تمیزِ واکسزده باید به پا کند،
آنگاه در شلوغترین نقطههایِ شهر
موضوع و وزن و قافیهاش را، یکییکی
با دقتی که خاصِ خودِ اوست،
از بینِ عابرانِ خیابان جدا کند:
«ــ همراهِ من بیایید، همشهریِ عزیز!
دنبالِتان سه روزِ تمام است
دربهدر
همه جا سرکشیدهام!»
«ــ دنبالِ من؟
عجیب است!
آقا، مرا شما
لابد به جایِ یک کسِ دیگر گرفتهاید؟»
«ــ نه جانم، این محال است:
من وزنِ شعرِ تازهیِ خود را
از دور میشناسم»
«ــ گفتی چه؟
وزنِ شعر؟»
«ــ تأمل بکن رفیق...
وزن و لغات و قافیهها را
همیشه من
در کوچه جُستهام.
آحادِ شعرِ من، همه افرادِ مردمند،
از «زندگی» [که بیشتر «مضمونِ قطعه» است]
تا «لفظ» و «وزن» و «قافیهی شعر»، جمله را
من در میانِ مردم میجویم...
این طریق
بهتر به شعر، زندگی و روح میدهد...»
□
اکنون
هنگامِ آن رسیده که عابر را
شاعر کند مُجاب
با منطقی که خاصهی شعر است
تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار،
ورنه، تمامِ زحمتِ او، میرود ز دست...
□
خُب،
حالا که وزن یافته آمد
هنگامِ جُستوجویِ لغات است:
هر لغت
چندانکه بر میآیدش از نام
دوشیزهییست شوخ و دلآرام...
باید برایِ وزن که جُستهست
شاعر لغاتِ درخورِ آن جُستوجو کند.
این کار، مشکل است و تحملسوز
لیکن
گریز
نیست:
آقایِ وزن و خانمِ ایشان لغت، اگر
همرنگ و همتراز نباشند، لاجرم
محصولِ زندگانیِشان دلپذیر نیست.
مثلِ من و زنم:
من وزن بودم، او کلمات [آسههای وزن]
موضوعِ شعر نیز
پیوندِ جاودانهی لبهای مهر بود...
با آنکه شادمانه در این شعر مینشست
لبخندِ کودکانِ ما [این ضربههایِ شاد]
لیکن چه سود! چون کلماتِ سیاه و سرد
احساسِ شومِ مرثیهواری به شعر داد:
هم وزن را شکست
هم ضربههایِ شاد را
هم شعر بیثمر شد و مهمل
هم خسته کرد بیسببی اوستاد را!
باری سخن دراز شد
وین زخمِ دردناک را
خونابه باز شد...
□
اُلگویِ شعرِ شاعرِ امروز
گفتیم:
زندگیست!
از رویِ زندگیست که شاعر
با آبورنگِ شعر
نقشی به روی نقشهی دیگر
تصویر میکند:
او شعر مینویسد،
یعنی
او دست مینهد به جراحاتِ شهرِ پیر
یعنی
او قصه میکند
به شب
از صبحِ دلپذیر
او شعر مینویسد،
یعنی
او دردهایِ شهر و دیارش را
فریاد میکند
یعنی
او با سرودِ خویش
روانهای خسته را
آباد میکند.
او شعر مینویسد
یعنی
او قلبهایِ سرد و تهی مانده را
ز شوق
سرشار میکند
یعنی
او رو به صبحِ طالع، چشمانِ خفته را
بیدار میکند.
او شعر مینویسد
یعنی
او افتخارنامهیِ انسانِ عصر را
تفسیر میکند.
یعنی
او فتحنامههایِ زمانش را
تقریر میکند.
□
این بحثِ خشکِ معنی الفاظِ خاص نیز
در کارِ شعر نیست...
اگر شعر زندگیست،
ما در تکِ سیاهترین آیههایِ آن
گرمایِ آفتابیِ عشق وامید را
احساس میکنیم:
کیوان
سرود زندگیاش را
در خون سروده است
وارتان
غریوِ زندگیاش را
در قالبِ سکوت،
اما، اگرچه قافیهی زندگی
در آن
چیزی به غیرِ ضربهیِ کشدارِ مرگ نیست،
در هر دو شعر
معنیِ هر مرگ
زندگیست!
زندان قصر ۱۳۳۳
احمد شاملو : هوای تازه
لعنت
در تمامِ شب چراغی نیست.
در تمامِ شهر
نیست یک فریاد.
ای خداوندانِ خوفانگیزِ شبپیمانِ ظلمتدوست!
تا نه من فانوسِ شیطان را بیاویزم
در رواقِ هر شکنجهگاهِ پنهانیِ این فردوسِ ظلمآیین،
تا نه این شبهایِ بیپایانِ جاویدانِ افسونپایهتان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانیتر کنم نفرین، ــ
ظلمتآبادِ بهشتِ گندِتان را، در به رویِ من
بازنگشایید!
□
در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ روز
نیست یک فریاد.
چون شبانِ بیستاره قلبِ من تنهاست.
تا ندانند از چه میسوزم من، از نخوت زبانم در دهان بستهست.
راهِ من پیداست.
پایِ من خستهست.
پهلوانی خسته را مانم که میگوید سرودِ کهنهیِ فتحی قدیمی را.
با تنِ بشکستهاش،
تنها
زخمِ پُردردی به جا ماندهست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشم:
اشک، میجوشاندش در چشمِ خونین داستانِ درد؛
خشمِ خونین، اشک میخشکاندش در چشم.
در شبِ بیصبحِ خود تنهاست.
از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سویِ آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشمناک از رنجِ زخم و نخوتِ خود میزند فریاد:
«ــ در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ دشت
نیست یک فریاد...
ای خداوندانِ ظلمتشاد!
از بهشتِ گندِتان، ما را
جاودانه بینصیبی باد!
باد تا فانوسِ شیطان را برآویزم
در رواقِ هر شکنجهگاهِ این فردوسِ ظلمآیین!
باد تا شبهایِ افسونمایهتان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانیتر کنم نفرین!»
۱۳۳۵
در تمامِ شهر
نیست یک فریاد.
ای خداوندانِ خوفانگیزِ شبپیمانِ ظلمتدوست!
تا نه من فانوسِ شیطان را بیاویزم
در رواقِ هر شکنجهگاهِ پنهانیِ این فردوسِ ظلمآیین،
تا نه این شبهایِ بیپایانِ جاویدانِ افسونپایهتان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانیتر کنم نفرین، ــ
ظلمتآبادِ بهشتِ گندِتان را، در به رویِ من
بازنگشایید!
□
در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ روز
نیست یک فریاد.
چون شبانِ بیستاره قلبِ من تنهاست.
تا ندانند از چه میسوزم من، از نخوت زبانم در دهان بستهست.
راهِ من پیداست.
پایِ من خستهست.
پهلوانی خسته را مانم که میگوید سرودِ کهنهیِ فتحی قدیمی را.
با تنِ بشکستهاش،
تنها
زخمِ پُردردی به جا ماندهست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشم:
اشک، میجوشاندش در چشمِ خونین داستانِ درد؛
خشمِ خونین، اشک میخشکاندش در چشم.
در شبِ بیصبحِ خود تنهاست.
از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سویِ آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشمناک از رنجِ زخم و نخوتِ خود میزند فریاد:
«ــ در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ دشت
نیست یک فریاد...
ای خداوندانِ ظلمتشاد!
از بهشتِ گندِتان، ما را
جاودانه بینصیبی باد!
باد تا فانوسِ شیطان را برآویزم
در رواقِ هر شکنجهگاهِ این فردوسِ ظلمآیین!
باد تا شبهایِ افسونمایهتان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانیتر کنم نفرین!»
۱۳۳۵
احمد شاملو : هوای تازه
بودن
احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
به خانمِ آنگلا بارانْی
شب که جوی نقرهی مهتاب
بیکرانِ دشت را دریاچه میسازد،
من شراعِ زورقِ اندیشهام را میگشایم در مسیرِ باد
شب که آوایی نمیآید
از درونِ خامُشِ نیزارهایِ آبگیرِ ژرف،
من امیدِ روشنم را همچو تیغِ آفتابی میسرایم شاد.
□
شب که میخواند کسی نومید
من ز راهِ دور دارم چشم
با لبِ سوزانِ خورشیدی که بامِ خانهی همسایهام را گرم میبوسد
شب که میماسد غمی در باغ
من ز راهِ گوش میپایم
سُرفههایِ مرگ را در نالهی زنجیرِ دستانم که میپوسد.
زندانِ موقتِ شهربانی
۱۳۳۲
شب که جوی نقرهی مهتاب
بیکرانِ دشت را دریاچه میسازد،
من شراعِ زورقِ اندیشهام را میگشایم در مسیرِ باد
شب که آوایی نمیآید
از درونِ خامُشِ نیزارهایِ آبگیرِ ژرف،
من امیدِ روشنم را همچو تیغِ آفتابی میسرایم شاد.
□
شب که میخواند کسی نومید
من ز راهِ دور دارم چشم
با لبِ سوزانِ خورشیدی که بامِ خانهی همسایهام را گرم میبوسد
شب که میماسد غمی در باغ
من ز راهِ گوش میپایم
سُرفههایِ مرگ را در نالهی زنجیرِ دستانم که میپوسد.
زندانِ موقتِ شهربانی
۱۳۳۲
احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
۱
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغِ انگوری
باغِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا که شبا
پُشتِ بیشهها
یه پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آبِ چشمه
شونه میکنه
مویِ پریشون...
۲
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
تَهِ اون دره
اون جا که شبا
یکه و تنها
تکدرختِ بید
شاد و پُرامید
میکنه به ناز
دسشو دراز
که یه ستاره
بچکه مثِ
یه چیکه بارون
به جایِ میوهش
نوکِ یه شاخهش
بشه آویزون...
۳
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
از تویِ زندون
مثِ شبپره
با خودش بیرون،
میبره اون جا
که شبِ سیا
تا دَمِ سحر
شهیدایِ شهر
با فانوسِ خون
جار میکشن
تو خیابونا
سرِ میدونا:
«ــ عمویادگار!
مردِ کینهدار!
مستی یا هشیار
خوابی یا بیدار؟»
□
مستیم و هشیار
شهیدای شهر!
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر!
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون،
از سرِ اون کوه
بالایِ دره
رویِ این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد...
۱۳۳۳ زندانِ قصر
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغِ انگوری
باغِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا که شبا
پُشتِ بیشهها
یه پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آبِ چشمه
شونه میکنه
مویِ پریشون...
۲
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
تَهِ اون دره
اون جا که شبا
یکه و تنها
تکدرختِ بید
شاد و پُرامید
میکنه به ناز
دسشو دراز
که یه ستاره
بچکه مثِ
یه چیکه بارون
به جایِ میوهش
نوکِ یه شاخهش
بشه آویزون...
۳
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو میبره
از تویِ زندون
مثِ شبپره
با خودش بیرون،
میبره اون جا
که شبِ سیا
تا دَمِ سحر
شهیدایِ شهر
با فانوسِ خون
جار میکشن
تو خیابونا
سرِ میدونا:
«ــ عمویادگار!
مردِ کینهدار!
مستی یا هشیار
خوابی یا بیدار؟»
□
مستیم و هشیار
شهیدای شهر!
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر!
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون،
از سرِ اون کوه
بالایِ دره
رویِ این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد...
۱۳۳۳ زندانِ قصر
احمد شاملو : هوای تازه
حریقِ سرد
وقتی که شعلهی ظلم
غنچهی لبهای تو را سوخت
چشمانِ سردِ من
درهایِ کور و فروبستهی شبستانِ عتیقِ درد بود.
باید میگذاشتند خاکسترِ فریادِمان را بر همهجا بپاشیم
باید میگذاشتند غنچهی قلبِمان را بر شاخههای انگشتِ عشقی بزرگتر بشکوفانیم
باید میگذاشتند سرماهای اندوهِ من آتشِ سوزانِ لبانِ تو را فرونشاند
تا چشمانِ شعلهوارِ تو قندیلِ خاموشِ شبستانِ مرا برافروزد...
اما ظلمِ مشتعل
غنچهی لبانت را سوزاند
و چشمانِ سردِ من
درهای کور و فروبستهی شبستانِ عتیقِ درد ماند...
۱۳۳۱
غنچهی لبهای تو را سوخت
چشمانِ سردِ من
درهایِ کور و فروبستهی شبستانِ عتیقِ درد بود.
باید میگذاشتند خاکسترِ فریادِمان را بر همهجا بپاشیم
باید میگذاشتند غنچهی قلبِمان را بر شاخههای انگشتِ عشقی بزرگتر بشکوفانیم
باید میگذاشتند سرماهای اندوهِ من آتشِ سوزانِ لبانِ تو را فرونشاند
تا چشمانِ شعلهوارِ تو قندیلِ خاموشِ شبستانِ مرا برافروزد...
اما ظلمِ مشتعل
غنچهی لبانت را سوزاند
و چشمانِ سردِ من
درهای کور و فروبستهی شبستانِ عتیقِ درد ماند...
۱۳۳۱
احمد شاملو : هوای تازه
برای شما که عشق ِتان زندهگیست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است،
شما که تاباندهاید در یأسِ آسمانها
امیدِ ستارگان را
شما که به وجود آوردهاید سالیان را
قرون را
و مردانی زادهاید که نوشتهاند بر چوبهی دارها
یادگارها
و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید
در بطنِ کوچکِ خود پروردهاید
و شما که پروردهاید فتح را
در زهدانِ شکست،
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگست!
□
شما که برقِ ستارهی عشقید
در ظلمتِ بیحرارتِ قلبها
شما که سوزاندهاید جرقهی بوسه را
بر خاکسترِ تشنهی لبها
و به ما آموختهاید تحمل و قدرت را در شکنجهها
و در تعبها
و پاهای آبلهگون
با کفشهای گران
در جُستجوی عشقِ شما میکند عبور
بر راههای دور
و در اندیشهی شماست
مردی که زورقاش را میراند
بر آبِ دوردست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مرد که به راهی میشتابد
جادوییِ نوشخندی از شماست
و هر مرد در آزادگیِ خویش
به زنجیرِ زرینِ عشقیست پایبست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که روحِ زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقیست خاموش،
شما که نغمهیِ آغوشِ روحِتان
در گوشِ جانِ مرد فرحزاست،
شما که در سفرِ پُرهراسِ زندگی، مردان را
در آغوشِ خویش آرامش بخشیدهاید
و شما را پرستیده است هر مردِ خودپرست، ــ
عشقِتان را به ما دهید
شما که عشقِتان زندگیست!
و خشمِتان را به دشمنانِ ما
شما که خشمِتان مرگ است!
۱۳ تیر ۱۳۳۰
شما که خشمِتان مرگ است،
شما که تاباندهاید در یأسِ آسمانها
امیدِ ستارگان را
شما که به وجود آوردهاید سالیان را
قرون را
و مردانی زادهاید که نوشتهاند بر چوبهی دارها
یادگارها
و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید
در بطنِ کوچکِ خود پروردهاید
و شما که پروردهاید فتح را
در زهدانِ شکست،
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگست!
□
شما که برقِ ستارهی عشقید
در ظلمتِ بیحرارتِ قلبها
شما که سوزاندهاید جرقهی بوسه را
بر خاکسترِ تشنهی لبها
و به ما آموختهاید تحمل و قدرت را در شکنجهها
و در تعبها
و پاهای آبلهگون
با کفشهای گران
در جُستجوی عشقِ شما میکند عبور
بر راههای دور
و در اندیشهی شماست
مردی که زورقاش را میراند
بر آبِ دوردست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مرد که به راهی میشتابد
جادوییِ نوشخندی از شماست
و هر مرد در آزادگیِ خویش
به زنجیرِ زرینِ عشقیست پایبست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که روحِ زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقیست خاموش،
شما که نغمهیِ آغوشِ روحِتان
در گوشِ جانِ مرد فرحزاست،
شما که در سفرِ پُرهراسِ زندگی، مردان را
در آغوشِ خویش آرامش بخشیدهاید
و شما را پرستیده است هر مردِ خودپرست، ــ
عشقِتان را به ما دهید
شما که عشقِتان زندگیست!
و خشمِتان را به دشمنانِ ما
شما که خشمِتان مرگ است!
۱۳ تیر ۱۳۳۰
احمد شاملو : هوای تازه
از مرز انزوا
چشمانِ سیاهِ تو فریبات میدهند
ای جویندهی بیگناه!
ــتو مرا هیچگاه در ظلماتِ پیرامونِ من بازنتوانی یافت؛
چرا که در نگاهِ تو آتشِ اشتیاقی نیست.
مرا روشنتر میخواهی
از اشتیاقِ به من در برابرِ من پُرشعلهتر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانییافت
ورنه هزاران چشمِ تو فریبات خواهد داد، جویندهیِ بیگناه!
بایست و چراغِ اشتیاقت را شعلهورتر کن.
□
از نگفتهها، از نسرودهها پُرَم؛
از اندیشههای ناشناخته و
اشعاری که بدانها نیندیشیدهام.
عقدهی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاریست.
و باقیِ ناگفتهها سکوت نیست، نالهییست.
اکنون زمانِ گریستن است،
اگر تنها بتوان گریست،
یا به رازداریی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت،
یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابهکاران.
با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچهاش به حیاطِ دیوانهخانه میگشاید.
اما چگونه، بهراستی چگونه
در قعرِ شبی اینچنین بیستاره،
زندانِ مرا ــ بیسرود و صدا مانده ــ
باز توانی شناخت؟
□
ما در ظلمتیم
بدان خاطر که کسی به عشقِ ما نسوخت،
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانبِ خود نخواند،
ما خاموشیم
زیرا که دیگر هیچگاه به سوی شما باز نخواهیم آمد،
و گردنافراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم،
بیآنکه بیاعتمادی را دوست داشته باشیم.
□
کنارِ حوضِ شکسته درختی بیبهار از نیروی عصارهی مدفونِ خویش میپوسد.
و ناپاکی آرامآرام رخسارهها را از تابش بازمیدارد.
عشقهای معصوم، بیکار و بیانگیزهاند.
دوستداشتن
از سفرهای دراز تهیدست بازمیگردد.
زیرِ سرتاقهای ویرانسرای مشترک،
زنانِ نفرتانگیز،
در حجابِ سیاهِ بیپردگیِ خویش
به غمنامهی مرگِ پیامآورانِ خدایی جلاد و جبرکار گوش میدهند
و بر ناکامیِ گندابِ طعمهجوی خویش اشک میریزند.
خدایِ مهربانِ بیبردهی من جبرکار و خوفانگیز نیست،
من و او به مرزهای انزوایی بیامید رانده شدهایم.
ای همسرنوشتِ زمینیِ شیطانِ آسمان!
تنهاییِ تو و ابدیتِ بیگناهی،
بر خاکِ خدا، گیاهِ نورُستهیی نیست.
□
هرگز چشمی آرزومند به سرگشتگیتان نخواهد گریست،
در این آسمانِ محصور ستارهیی جلوه نخواهد کرد
و خدایانِ بیگانه شما را هرگز به پناهِ خود پذیره نخواهند آمد.
چرا که قلبها دیگر جز فریبی آشکاره نیست؛
و در پناهگاهِ آخرین، اژدها بیضه نهاده است.
چون قایقِ بیسرنشین،
در شبِ ابری،
دریاهای تاریک را به جانبِ غرقابِ آخرین طی کنیم.
امیدِ درودی نیست...
امیدِ نوازشی نیست...
۱۳۳۵
ای جویندهی بیگناه!
ــتو مرا هیچگاه در ظلماتِ پیرامونِ من بازنتوانی یافت؛
چرا که در نگاهِ تو آتشِ اشتیاقی نیست.
مرا روشنتر میخواهی
از اشتیاقِ به من در برابرِ من پُرشعلهتر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانییافت
ورنه هزاران چشمِ تو فریبات خواهد داد، جویندهیِ بیگناه!
بایست و چراغِ اشتیاقت را شعلهورتر کن.
□
از نگفتهها، از نسرودهها پُرَم؛
از اندیشههای ناشناخته و
اشعاری که بدانها نیندیشیدهام.
عقدهی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاریست.
و باقیِ ناگفتهها سکوت نیست، نالهییست.
اکنون زمانِ گریستن است،
اگر تنها بتوان گریست،
یا به رازداریی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت،
یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابهکاران.
با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچهاش به حیاطِ دیوانهخانه میگشاید.
اما چگونه، بهراستی چگونه
در قعرِ شبی اینچنین بیستاره،
زندانِ مرا ــ بیسرود و صدا مانده ــ
باز توانی شناخت؟
□
ما در ظلمتیم
بدان خاطر که کسی به عشقِ ما نسوخت،
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانبِ خود نخواند،
ما خاموشیم
زیرا که دیگر هیچگاه به سوی شما باز نخواهیم آمد،
و گردنافراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم،
بیآنکه بیاعتمادی را دوست داشته باشیم.
□
کنارِ حوضِ شکسته درختی بیبهار از نیروی عصارهی مدفونِ خویش میپوسد.
و ناپاکی آرامآرام رخسارهها را از تابش بازمیدارد.
عشقهای معصوم، بیکار و بیانگیزهاند.
دوستداشتن
از سفرهای دراز تهیدست بازمیگردد.
زیرِ سرتاقهای ویرانسرای مشترک،
زنانِ نفرتانگیز،
در حجابِ سیاهِ بیپردگیِ خویش
به غمنامهی مرگِ پیامآورانِ خدایی جلاد و جبرکار گوش میدهند
و بر ناکامیِ گندابِ طعمهجوی خویش اشک میریزند.
خدایِ مهربانِ بیبردهی من جبرکار و خوفانگیز نیست،
من و او به مرزهای انزوایی بیامید رانده شدهایم.
ای همسرنوشتِ زمینیِ شیطانِ آسمان!
تنهاییِ تو و ابدیتِ بیگناهی،
بر خاکِ خدا، گیاهِ نورُستهیی نیست.
□
هرگز چشمی آرزومند به سرگشتگیتان نخواهد گریست،
در این آسمانِ محصور ستارهیی جلوه نخواهد کرد
و خدایانِ بیگانه شما را هرگز به پناهِ خود پذیره نخواهند آمد.
چرا که قلبها دیگر جز فریبی آشکاره نیست؛
و در پناهگاهِ آخرین، اژدها بیضه نهاده است.
چون قایقِ بیسرنشین،
در شبِ ابری،
دریاهای تاریک را به جانبِ غرقابِ آخرین طی کنیم.
امیدِ درودی نیست...
امیدِ نوازشی نیست...
۱۳۳۵
احمد شاملو : هوای تازه
تنها...
اکنون مرا به قربانگاه میبرند
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشستهاید
و در شماره، حماقتهایِتان از گناهانِ نکردهی من افزونتر است!
ــ با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.
بهشتِ شما در آرزوی به برکشیدنِ من، در تبِ دوزخیِ انتظاری بیانجام خاکستر خواهد شد؛ تا آتشی آنچنان به دوزخِ خوفانگیزِتان ارمغان برم که از تَفِ آن، دوزخیانِ مسکین، آتشِ پیرامونِشان را چون نوشابهیی گوارا سرکشند.
چرا که من از هرچه با شماست، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت میکنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوشِ بویناکِتان و
از دستهایِتان که دستِ مرا چه بسیار که از سرِ خدعه فشرده است.
از قهر و مهربانیِتان
و از خویشتنم
که ناخواسته، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است...
من از دوری و از نزدیکی در وحشتم.
خداوندانِ شما به سیزیفِ بیدادگر خواهند بخشید
من پرومتهی نامرادم
که از جگرِ خسته
کلاغانِ بیسرنوشت را سفرهیی گستردهام
غرورِ من در ابدیتِ رنجِ من است
تا به هر سلام و درودِ شما، منقارِ کرکسی را بر جگرگاهِ خود احساس کنم.
نیشِ نیزهیی بر پارهی جگرم، از بوسهی لبانِ شما مستیبخشتر بود
چرا که از لبانِ شما هرگز سخنی جز بهناراستی نشنیدم.
و خاری در مردمِ دیدگانم، از نگاهِ خریداریِتان صفابخشتر
بدان خاطر که هیچگاه نگاهِ شما در من جز نگاهِ صاحبی به بردهی خود نبود...
از مردانِ شما آدمکشان را
و از زنانِتان به روسبیان مایلترم.
من از خداوندی که درهای بهشتاش را بر شما خواهد گشود، به لعنتی ابدی دلخوشترم.
همنشینی با پرهیزکاران و همبستری با دخترانِ دستناخورده، در بهشتی آنچنان، ارزانیِ شما باد!
من پرومتهی نامُرادم
که کلاغانِ بیسرنوشت را از جگرِ خسته سفرهیی جاودان گستردهام.
گوش کنید ای شمایان که در منظر نشستهاید
به تماشای قربانیِ بیگانهیی که منم ــ :
با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.
۱۳۳۵
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشستهاید
و در شماره، حماقتهایِتان از گناهانِ نکردهی من افزونتر است!
ــ با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.
بهشتِ شما در آرزوی به برکشیدنِ من، در تبِ دوزخیِ انتظاری بیانجام خاکستر خواهد شد؛ تا آتشی آنچنان به دوزخِ خوفانگیزِتان ارمغان برم که از تَفِ آن، دوزخیانِ مسکین، آتشِ پیرامونِشان را چون نوشابهیی گوارا سرکشند.
چرا که من از هرچه با شماست، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت میکنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوشِ بویناکِتان و
از دستهایِتان که دستِ مرا چه بسیار که از سرِ خدعه فشرده است.
از قهر و مهربانیِتان
و از خویشتنم
که ناخواسته، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است...
من از دوری و از نزدیکی در وحشتم.
خداوندانِ شما به سیزیفِ بیدادگر خواهند بخشید
من پرومتهی نامرادم
که از جگرِ خسته
کلاغانِ بیسرنوشت را سفرهیی گستردهام
غرورِ من در ابدیتِ رنجِ من است
تا به هر سلام و درودِ شما، منقارِ کرکسی را بر جگرگاهِ خود احساس کنم.
نیشِ نیزهیی بر پارهی جگرم، از بوسهی لبانِ شما مستیبخشتر بود
چرا که از لبانِ شما هرگز سخنی جز بهناراستی نشنیدم.
و خاری در مردمِ دیدگانم، از نگاهِ خریداریِتان صفابخشتر
بدان خاطر که هیچگاه نگاهِ شما در من جز نگاهِ صاحبی به بردهی خود نبود...
از مردانِ شما آدمکشان را
و از زنانِتان به روسبیان مایلترم.
من از خداوندی که درهای بهشتاش را بر شما خواهد گشود، به لعنتی ابدی دلخوشترم.
همنشینی با پرهیزکاران و همبستری با دخترانِ دستناخورده، در بهشتی آنچنان، ارزانیِ شما باد!
من پرومتهی نامُرادم
که کلاغانِ بیسرنوشت را از جگرِ خسته سفرهیی جاودان گستردهام.
گوش کنید ای شمایان که در منظر نشستهاید
به تماشای قربانیِ بیگانهیی که منم ــ :
با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.
۱۳۳۵
احمد شاملو : هوای تازه
پشتِ ديوار
تلخیِ این اعتراف چه سوزاننده است که مردی گشن و خشمآگین
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسههای پُرطبلاش
دردناک و تبآلود از پای درآمده است. ــ
مردی که شبهمهشب در سنگهای خاره گُل میتراشید
و اکنون
پُتکِ گرانش را به سویی افکنده است
تا به دستانِ خویش که از عشق و امید و آینده تهیست فرمان دهد:
«ــ کوتاه کنید این عبث را، که ادامهی آن ملالانگیز است
چون بحثی ابلهانه بر سرِ هیچ و پوچ...
کوتاه کنید این سرگذشتِ سمج را که در آن، هر شبی
در مقایسه چون لجنیست که در مردابی تهنشین شود!»
□
من جویده شدم
و ای افسوس که به دندانِ سبعیتها
و هزار افسوس بدان خاطر که رنجِ جویده شدن را بهگشادهرویی تن در دادم
چرا که میپنداشتم بدینگونه، یارانِ گرسنه را در قحطسالی اینچنین از گوشتِ تنِ خویش طعامی میدهم
و بدین رنج سرخوش بودهام
و این سرخوشی فریبی بیش نبود؛
یا فروشدنی بود در گندابِ پاکنهادیِ خویش
یا مجالی به بیرحمیِ ناراستان.
و این یاران دشمنانی بیش نبودند
ناراستانی بیش نبودند.
□
من عملهی مرگِ خود بودم
و ای دریغ که زندگی را دوست میداشتم!
آیا تلاشِ من یکسر بر سرِ آن بود
تا ناقوسِ مرگِ خود را پُرصداتر به نوا درآورم؟
من پرواز نکردم
من پَرپَر زدم!
□
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسههای من
همه آفتابها غروب کردهاند.
این سوی دیوار، مردی با پُتکِ بیتلاشاش تنهاست،
به دستهای خود مینگرد
و دستهایش از امید و عشق و آینده تهیست.
این سوی شعر، جهانی خالی، جهانی بیجنبش و بیجنبده، تا ابدیت گسترده است
گهوارهی سکون، از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است
ظلمت، خالیِ سرد را از عصارهی مرگ میآکند
و در پُشتِ حماسههای پُرنخوت
مردی تنها
بر جنازهی خود میگرید
۵ آذرِ ۱۳۳۴
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسههای پُرطبلاش
دردناک و تبآلود از پای درآمده است. ــ
مردی که شبهمهشب در سنگهای خاره گُل میتراشید
و اکنون
پُتکِ گرانش را به سویی افکنده است
تا به دستانِ خویش که از عشق و امید و آینده تهیست فرمان دهد:
«ــ کوتاه کنید این عبث را، که ادامهی آن ملالانگیز است
چون بحثی ابلهانه بر سرِ هیچ و پوچ...
کوتاه کنید این سرگذشتِ سمج را که در آن، هر شبی
در مقایسه چون لجنیست که در مردابی تهنشین شود!»
□
من جویده شدم
و ای افسوس که به دندانِ سبعیتها
و هزار افسوس بدان خاطر که رنجِ جویده شدن را بهگشادهرویی تن در دادم
چرا که میپنداشتم بدینگونه، یارانِ گرسنه را در قحطسالی اینچنین از گوشتِ تنِ خویش طعامی میدهم
و بدین رنج سرخوش بودهام
و این سرخوشی فریبی بیش نبود؛
یا فروشدنی بود در گندابِ پاکنهادیِ خویش
یا مجالی به بیرحمیِ ناراستان.
و این یاران دشمنانی بیش نبودند
ناراستانی بیش نبودند.
□
من عملهی مرگِ خود بودم
و ای دریغ که زندگی را دوست میداشتم!
آیا تلاشِ من یکسر بر سرِ آن بود
تا ناقوسِ مرگِ خود را پُرصداتر به نوا درآورم؟
من پرواز نکردم
من پَرپَر زدم!
□
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسههای من
همه آفتابها غروب کردهاند.
این سوی دیوار، مردی با پُتکِ بیتلاشاش تنهاست،
به دستهای خود مینگرد
و دستهایش از امید و عشق و آینده تهیست.
این سوی شعر، جهانی خالی، جهانی بیجنبش و بیجنبده، تا ابدیت گسترده است
گهوارهی سکون، از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است
ظلمت، خالیِ سرد را از عصارهی مرگ میآکند
و در پُشتِ حماسههای پُرنخوت
مردی تنها
بر جنازهی خود میگرید
۵ آذرِ ۱۳۳۴
احمد شاملو : باغ آینه
حريقِ قلعهيی خاموش ...
برای مادرم
زنی شب تا سحر گریید خاموش.
زنی شب تا سحر نالید، تا من
سحرگاهی بر آرم دست و گردم
چراغی خُرد و آویزم به برزن.
زنی شب تا سحر نالید و ــ افسوس! ــ
مرا آن نالهی خامُش نیفروخت:
حریقِ قلعهی خاموشِ مردم
شبم دامن گرفت و صبحدم سوخت.
حریقِ قلعهی خاموش و مدفون
به خاکستر فرو دهلیز و درگاه
حریقِ قلعهی خاموش ــ آری ــ
نه شب گرییدنِ زن تا سحرگاه.
19 اسفند 1336
زنی شب تا سحر گریید خاموش.
زنی شب تا سحر نالید، تا من
سحرگاهی بر آرم دست و گردم
چراغی خُرد و آویزم به برزن.
زنی شب تا سحر نالید و ــ افسوس! ــ
مرا آن نالهی خامُش نیفروخت:
حریقِ قلعهی خاموشِ مردم
شبم دامن گرفت و صبحدم سوخت.
حریقِ قلعهی خاموش و مدفون
به خاکستر فرو دهلیز و درگاه
حریقِ قلعهی خاموش ــ آری ــ
نه شب گرییدنِ زن تا سحرگاه.
19 اسفند 1336