عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۱ - در مذمت کیمیاگری و صنعت اکسیر
علم دین کیمیاست خاقانی
کیمیائی سزای گنج ضمیر
مس زنگار خورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گزیر
جز از این هرچه کیمیا گویند
آن سخن مشنو و مکن تصویر
عمل اژدهات پیش آرند
کاب هست اژدهای حلقه پذیر
اژدها سر به دم رساند و باز
سر دم اژدها خورد بر خیر
مپذیر این هوس که نپذیرند
بهرج قلب ناقدان بصیر
به چنین جهل علم دین بشناس
که شناسند نافه مشک به سیر
اول این امتحان سکندر کرد
از ارسطو که بود خاص وزیر
برنیاورد کام تا خوردند
هم سکندر هم ارسطو تشویر
بدعت فاضلان منحوس است
این صناعت برای میره و میر
تا ز خامان خام طبع کنند
مال میر اثیافته تبذیر
مدبری را که قاطع ره توست
واصلی خوانی از پی توفیر
کید قاطع مگو که واصل ماست
کید چون گردد آفتاب منیر
که کند زر چو افتاب از خاک
زحلی کاهنی کند به زحیر
کافتاب از پیام خاکی زر
نکند بیهزار ساله مسیر
آفتاب است کیمیاگر و پس
واصلی صانعی قوی تاثیر
کی کند زر میان بوتهٔ خاک
دم او آسمان و بوته اثیر
این همه درد سر ز عشق زر است
ورنه روزی ضمان کند تقدیر
زر که بیند قراضه چون مه نو
حرص دیوانه بگسلد زنجیر
زر خرد بزرگ قیمت را
هست جرمی عظیم و جرم حقیر
یکنزون الذهب نکردی درس
یوم یحمی نخواندی از تفسیر
بر زمین هر کجا فلک زدهای است
بینوائی به دست فقر اسیر
شغل او شاعری است یا تنجیم
هوسش فلسفه است یا اکسیر
چیست تنجیم و فسفه تعطیل
چیست اکسیر و شاعری تزویر
کفر و کذب این دو راست خرمن کوب
نحس و فقر آن دو راست دامنگیر
در ترازوی شرع و رستهٔ عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر
کیمیائی سزای گنج ضمیر
مس زنگار خورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گزیر
جز از این هرچه کیمیا گویند
آن سخن مشنو و مکن تصویر
عمل اژدهات پیش آرند
کاب هست اژدهای حلقه پذیر
اژدها سر به دم رساند و باز
سر دم اژدها خورد بر خیر
مپذیر این هوس که نپذیرند
بهرج قلب ناقدان بصیر
به چنین جهل علم دین بشناس
که شناسند نافه مشک به سیر
اول این امتحان سکندر کرد
از ارسطو که بود خاص وزیر
برنیاورد کام تا خوردند
هم سکندر هم ارسطو تشویر
بدعت فاضلان منحوس است
این صناعت برای میره و میر
تا ز خامان خام طبع کنند
مال میر اثیافته تبذیر
مدبری را که قاطع ره توست
واصلی خوانی از پی توفیر
کید قاطع مگو که واصل ماست
کید چون گردد آفتاب منیر
که کند زر چو افتاب از خاک
زحلی کاهنی کند به زحیر
کافتاب از پیام خاکی زر
نکند بیهزار ساله مسیر
آفتاب است کیمیاگر و پس
واصلی صانعی قوی تاثیر
کی کند زر میان بوتهٔ خاک
دم او آسمان و بوته اثیر
این همه درد سر ز عشق زر است
ورنه روزی ضمان کند تقدیر
زر که بیند قراضه چون مه نو
حرص دیوانه بگسلد زنجیر
زر خرد بزرگ قیمت را
هست جرمی عظیم و جرم حقیر
یکنزون الذهب نکردی درس
یوم یحمی نخواندی از تفسیر
بر زمین هر کجا فلک زدهای است
بینوائی به دست فقر اسیر
شغل او شاعری است یا تنجیم
هوسش فلسفه است یا اکسیر
چیست تنجیم و فسفه تعطیل
چیست اکسیر و شاعری تزویر
کفر و کذب این دو راست خرمن کوب
نحس و فقر آن دو راست دامنگیر
در ترازوی شرع و رستهٔ عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۲ - در تحسر مرگ رشید فرزند خود
ای خواجه حساب عمر برگیر
زین خط دو رنگ شام و شبگیر
جز خط مزور شب و روز
حاصل چه ازین سرای تزویر
خوانی است جهان و زهر، لقمه
خوابی است حیات و مرگ، تعبیر
خاقانی از انده رشیدت
تا کی بود اشک و نوحه بر خیر
کاین نوحهٔ نوح و اشک داود
در یوسف تو نکرد تاثیر
جانی ز تو بستدند و دادند
فرزند تو را به گاه تصویر
فرزند که از تو بستد ایام
این جان به تو باز داد تقدیر
او زود شد و تو دیر ماندی
این سود بدان زیان همی گیر
زین خط دو رنگ شام و شبگیر
جز خط مزور شب و روز
حاصل چه ازین سرای تزویر
خوانی است جهان و زهر، لقمه
خوابی است حیات و مرگ، تعبیر
خاقانی از انده رشیدت
تا کی بود اشک و نوحه بر خیر
کاین نوحهٔ نوح و اشک داود
در یوسف تو نکرد تاثیر
جانی ز تو بستدند و دادند
فرزند تو را به گاه تصویر
فرزند که از تو بستد ایام
این جان به تو باز داد تقدیر
او زود شد و تو دیر ماندی
این سود بدان زیان همی گیر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۵ - در رثاء جمال الدین ابوجعفر محمدبن علی بن منصور اصفهانی وزیر قطب الدین صاحب موصل
جمال صفاهان نظام دوم
که گیتی سیم جعفر انگاشتش
چو قحط کرم دید در مرز دهر
علیوار تخم کرم کاشتش
دهان جهان نالهٔ آز داشت
به در سخاوت بینباشتش
به سلطانی جود چون سر فراشت
قضا چتر دولت برافراشتش
به معماری کعبه چون دست برد
زمانه براهیم پنداشتش
از آن کآفتاب سخا بود چرخ
ز روی زمین سایه برداشتش
جهان را همین یک جوان مرد بود
فلک هم حسد برد و نگذاشتش
چنان سوخت خاقانی از سوگ او
که با شام برمیزند چاشتش
که گیتی سیم جعفر انگاشتش
چو قحط کرم دید در مرز دهر
علیوار تخم کرم کاشتش
دهان جهان نالهٔ آز داشت
به در سخاوت بینباشتش
به سلطانی جود چون سر فراشت
قضا چتر دولت برافراشتش
به معماری کعبه چون دست برد
زمانه براهیم پنداشتش
از آن کآفتاب سخا بود چرخ
ز روی زمین سایه برداشتش
جهان را همین یک جوان مرد بود
فلک هم حسد برد و نگذاشتش
چنان سوخت خاقانی از سوگ او
که با شام برمیزند چاشتش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۶
هر کجا از خجندیان صدری است
ز آتش فکرت آب میچکدش
خاصه صدر الهدی جلال الدین
کز سخن در ناب میچکدش
آتش موسی آیدش ز ضمیر
و آب خضر از خطاب میچکدش
فکر و نطقش چو نکهت لب دوست
ز آتش تر گلاب میچکدش
مار زرینش نوش مهره دهد
چون عبیر از لعاب میچکدش
حاسدش آسیاست کز دامن
آب چون آسیاب میچکدش
آسمانی است کز گریبان آب
بر زمین خراب میچکدش
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیر یاب میچکدش
خور ز رشک کفش به تب لرزه است
که خوی تب ز تاب میچکدش
شب رخ چرخ پر خوی است مگر
که آن خوی از افتاب میچکدش
گفت مدحی مرا که از هر حرف
همه در خوشاب میچکدش
موکب ابر چون به شوره رسد
قطرها بر سراب میچکدش
باد نوروز چون رسد بر گل
شهد تر چون شراب میچکدش
نم شبنم به گل رسد شبها
هم نمی بر سداب میچکدش
بکر طبعش نقاب هندی داشت
کب حسن از نقاب میچکدش
سبزهٔ سر نهاده عرض دهد
هر نمی کز سحاب میچکدش
ز آتش فکرت آب میچکدش
خاصه صدر الهدی جلال الدین
کز سخن در ناب میچکدش
آتش موسی آیدش ز ضمیر
و آب خضر از خطاب میچکدش
فکر و نطقش چو نکهت لب دوست
ز آتش تر گلاب میچکدش
مار زرینش نوش مهره دهد
چون عبیر از لعاب میچکدش
حاسدش آسیاست کز دامن
آب چون آسیاب میچکدش
آسمانی است کز گریبان آب
بر زمین خراب میچکدش
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیر یاب میچکدش
خور ز رشک کفش به تب لرزه است
که خوی تب ز تاب میچکدش
شب رخ چرخ پر خوی است مگر
که آن خوی از افتاب میچکدش
گفت مدحی مرا که از هر حرف
همه در خوشاب میچکدش
موکب ابر چون به شوره رسد
قطرها بر سراب میچکدش
باد نوروز چون رسد بر گل
شهد تر چون شراب میچکدش
نم شبنم به گل رسد شبها
هم نمی بر سداب میچکدش
بکر طبعش نقاب هندی داشت
کب حسن از نقاب میچکدش
سبزهٔ سر نهاده عرض دهد
هر نمی کز سحاب میچکدش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۷ - در مرثیهٔ وحید الدین پسر عم خود
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۱
هر کو در نقص دید در خود
کاملتر اهل دین شمارش
وان کایت جهل بست بر خود
فرزانهٔ راستین شمارش
هرکو هنری است و عیب خود گفت
با جان هنر قرین شمارش
عالم که به جهل خود مقر شد
از جملهٔ صادقین شمارش
خود را چو ستودهای نکوهد
عیسی فلک نشین شمارش
منصف که به صدق نفس خود را
خائن شمرد امین شمارش
وآنکس که به خود فرو نیاید
پویندهٔ حق گزین شمارش
عارف که نگشت خویشتن بین
معصوم خدایبین شمارش
دشنام که خود به خود دهد مرد
سرمایهٔ آفرین شمارش
کاملتر اهل دین شمارش
وان کایت جهل بست بر خود
فرزانهٔ راستین شمارش
هرکو هنری است و عیب خود گفت
با جان هنر قرین شمارش
عالم که به جهل خود مقر شد
از جملهٔ صادقین شمارش
خود را چو ستودهای نکوهد
عیسی فلک نشین شمارش
منصف که به صدق نفس خود را
خائن شمرد امین شمارش
وآنکس که به خود فرو نیاید
پویندهٔ حق گزین شمارش
عارف که نگشت خویشتن بین
معصوم خدایبین شمارش
دشنام که خود به خود دهد مرد
سرمایهٔ آفرین شمارش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۲
جدلی فلسفی است خاقانی
تا به فلسی نگیری احکامش
فلسفه در جدل کند پنهان
وانگهی فقه برنهد نامش
مس بدعت به زر بیالاید
پس فروشد به مردم خامش
دام در افکند مشعبدوار
پس بپوشد به خار و خس دامش
مرغ را هم به لطف صید کنند
پس ببرند سر به ناکامش
علم دین پیشت آورد وانگه
کفر باشد سخن به فرجامش
کار او و تو تا گه تطهیر
کار طفل است و آن حجامش
شکرش در دهان نهد و آنگه
ببرد پارهای ز اندامش
تا به فلسی نگیری احکامش
فلسفه در جدل کند پنهان
وانگهی فقه برنهد نامش
مس بدعت به زر بیالاید
پس فروشد به مردم خامش
دام در افکند مشعبدوار
پس بپوشد به خار و خس دامش
مرغ را هم به لطف صید کنند
پس ببرند سر به ناکامش
علم دین پیشت آورد وانگه
کفر باشد سخن به فرجامش
کار او و تو تا گه تطهیر
کار طفل است و آن حجامش
شکرش در دهان نهد و آنگه
ببرد پارهای ز اندامش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۳ - خاقانی این قطعه را به جواب فیلسوف فرستاد
گنج فضائل افضل ساوی شناس و بس
کز علم مطلق آیت دوران شناسمش
استاد حکمت آمد و شاگرد حکم دین
کز چند فن فلاطن یونان شناسمش
چون عقل و جان عزیز و غریب است لاجرم
جاندار عقل و عاقلهٔ جان شناسمش
قدرش عراقیان چه شناسند کز سخن
چون آفتاب امیر خراسان شناسمش
آن زر سرخ را که سیاهی محک شناخت
نه شاهد محک خلف کان شناسمش
سلطانش امیر خواند و من بر جهان فضل
سلطان شناسمش نه به سلطان شناسمش
با آنکه مور حوصله و دیو گوهرم
هم مرغ او شوم که سلیمان شناسمش
او خواندم به سخره سلیمان ملک شعر
من جان به صدق، مورچهٔ خوان شناسمش
هر هشت حرف افضل ساوی است نزد من
حرزی که هفت هیکل رضوان شناسمش
تا عقل را خلیفه کتاب اوست گرچه خضر
پیر من است طفل دبستان شناسمش
او خود مرا حیات ابد داد خضروار
ز آن قطعهای که چشمهٔ حیوان شناسمش
دارم دل و دو دیده، ز اشعار او سه بیت
تا خواندهام چهارم ایشان شناسمش
در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم
خال رخ برهنهٔ ایمان شناسمش
بر حرف او چو دائرهٔ جزم بشمرم
در گوش عقل حلقهٔ فرمان شناسمش
تا ز آبنوس روز و شب آمد دوات او
من روز و شب جهان سخندان شناسمش
تا دیدم آن دوات پر از کلک تیغ فعل
زرادگاه رستم دستان شناسمش
کمتر تراشهٔ قلم او عطارد است
زشت آید ار عطارد کیهان شناسمش
نجم زحل سواد دواتش نهم چنانک
جرم سهیل ادیم قلمدان شناسمش
اشعارش از عراق ره آورد میبرم
که اکسیر گنج خانهٔ شروان شناسمش
بر عیش بدگوارم اگر گل شکر دهند
شعرش گوارشی است که به ز آن شناسمش
تفاح جان و گل شکر عقل شعر اوست
کاین دو به ساوه هست سپاهان شناسمش
خود را مثال او نهم از دانش اینت جهل
قطران تیره قطرهٔ باران شناسمش
گرچه کشف چو پسته بود سبز و گوژپشت
حاشا که مثل پستهٔ خندان شناسمش
جانم نثار اوست که از عقل همچو عقل
فهرست آفرینش انسان شناسمش
خاقانی از ادیم معالیش قدوهای است
آن قدوهای که قبلهٔ خاقان شناسمش
کز علم مطلق آیت دوران شناسمش
استاد حکمت آمد و شاگرد حکم دین
کز چند فن فلاطن یونان شناسمش
چون عقل و جان عزیز و غریب است لاجرم
جاندار عقل و عاقلهٔ جان شناسمش
قدرش عراقیان چه شناسند کز سخن
چون آفتاب امیر خراسان شناسمش
آن زر سرخ را که سیاهی محک شناخت
نه شاهد محک خلف کان شناسمش
سلطانش امیر خواند و من بر جهان فضل
سلطان شناسمش نه به سلطان شناسمش
با آنکه مور حوصله و دیو گوهرم
هم مرغ او شوم که سلیمان شناسمش
او خواندم به سخره سلیمان ملک شعر
من جان به صدق، مورچهٔ خوان شناسمش
هر هشت حرف افضل ساوی است نزد من
حرزی که هفت هیکل رضوان شناسمش
تا عقل را خلیفه کتاب اوست گرچه خضر
پیر من است طفل دبستان شناسمش
او خود مرا حیات ابد داد خضروار
ز آن قطعهای که چشمهٔ حیوان شناسمش
دارم دل و دو دیده، ز اشعار او سه بیت
تا خواندهام چهارم ایشان شناسمش
در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم
خال رخ برهنهٔ ایمان شناسمش
بر حرف او چو دائرهٔ جزم بشمرم
در گوش عقل حلقهٔ فرمان شناسمش
تا ز آبنوس روز و شب آمد دوات او
من روز و شب جهان سخندان شناسمش
تا دیدم آن دوات پر از کلک تیغ فعل
زرادگاه رستم دستان شناسمش
کمتر تراشهٔ قلم او عطارد است
زشت آید ار عطارد کیهان شناسمش
نجم زحل سواد دواتش نهم چنانک
جرم سهیل ادیم قلمدان شناسمش
اشعارش از عراق ره آورد میبرم
که اکسیر گنج خانهٔ شروان شناسمش
بر عیش بدگوارم اگر گل شکر دهند
شعرش گوارشی است که به ز آن شناسمش
تفاح جان و گل شکر عقل شعر اوست
کاین دو به ساوه هست سپاهان شناسمش
خود را مثال او نهم از دانش اینت جهل
قطران تیره قطرهٔ باران شناسمش
گرچه کشف چو پسته بود سبز و گوژپشت
حاشا که مثل پستهٔ خندان شناسمش
جانم نثار اوست که از عقل همچو عقل
فهرست آفرینش انسان شناسمش
خاقانی از ادیم معالیش قدوهای است
آن قدوهای که قبلهٔ خاقان شناسمش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۷
خاقانیا به سائل اگر یک درم دهی
خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش
پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه
نام کرم به دادهٔ روی و ریای خویش
بر دادهٔ تو نام کرم کی بود سزا
تا داده را بهشت ستانی سزای خویش
تا یک دهی به خلق و دو خواهی ز حق جزا
آن را ربا شمر که شمردی عطای خویش
دانی کرم کدام بود آنکه هرچه هست
بدهی بهر که هست و نخواهی جزای خویش
خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش
پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه
نام کرم به دادهٔ روی و ریای خویش
بر دادهٔ تو نام کرم کی بود سزا
تا داده را بهشت ستانی سزای خویش
تا یک دهی به خلق و دو خواهی ز حق جزا
آن را ربا شمر که شمردی عطای خویش
دانی کرم کدام بود آنکه هرچه هست
بدهی بهر که هست و نخواهی جزای خویش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۸
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۹
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۲
صدت فی بغداد ظبیا قد الف
صدغه جیم و ذا قد الف
سر بیندازم به دستار از پیش
غاشیهٔ سوداش دارم بر کتف
هل عشقتم نار اصحال الهوی
طارق الدنیا و ذا لا یاتلف
من شدم عاشق بر آن خورشید روی
کابروان دارد هلال منخسف
لاتلومونی ولوموا نفسکم
انما المعشوق فینا مختلف
کعبهٔ خاقانی اکنون روی است
کعبه را می زمزم و بت معتکف
صدغه جیم و ذا قد الف
سر بیندازم به دستار از پیش
غاشیهٔ سوداش دارم بر کتف
هل عشقتم نار اصحال الهوی
طارق الدنیا و ذا لا یاتلف
من شدم عاشق بر آن خورشید روی
کابروان دارد هلال منخسف
لاتلومونی ولوموا نفسکم
انما المعشوق فینا مختلف
کعبهٔ خاقانی اکنون روی است
کعبه را می زمزم و بت معتکف
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۳
باز به میدان ما فوج بلا بسته صف
پای فلک در میان رسم امان بر طرف
خرقه شکافان ذوق بیدف و نی در سماع
جبه فشانان شید تابع قانون دف
جان قدیم اشتها مانده همان ناشتا
وین تن حادث غذا معدن آب و علف
چیدم و دیدم تمام آبی و تابی نداشت
میوهٔ این چار باغ گوهر این نه صدف
گفتیم ای خود فروش خود چه متاعی بگو
گر بخری شب چراغ گر بفروشی خزف
بشنو و بوکن اگر گوشی و مغزیت هست
زمزمهٔ لو کشف لخلخهٔ من عرف
رهرو خاقانیا دوری منزل مبین
رو که مدد میکند همت شاه نجف
پای فلک در میان رسم امان بر طرف
خرقه شکافان ذوق بیدف و نی در سماع
جبه فشانان شید تابع قانون دف
جان قدیم اشتها مانده همان ناشتا
وین تن حادث غذا معدن آب و علف
چیدم و دیدم تمام آبی و تابی نداشت
میوهٔ این چار باغ گوهر این نه صدف
گفتیم ای خود فروش خود چه متاعی بگو
گر بخری شب چراغ گر بفروشی خزف
بشنو و بوکن اگر گوشی و مغزیت هست
زمزمهٔ لو کشف لخلخهٔ من عرف
رهرو خاقانیا دوری منزل مبین
رو که مدد میکند همت شاه نجف
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۰ - در هجو
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۱ - در مدح تاج الدین
دو گهر دان پیمبری و کرم
زاده از کان کاینات بهم
هر دو را کوهسار مغز بشر
هر دو را افتاب نور قدم
ز آفرینش درخت انسی راست
بیخ پیغمبری و شاخ کرم
دهر بیخ پیمبری بگسست
شاخ رادی به تیغ کرد قلم
نه پیمبر بزاد از کیهان
نه نبی خود بزاید از عالم
بس که روز پیمبری که گذشت
ندمد صبح رادمردی هم
حکم حق تا در نبوت بست
بست گردون در فتوت هم
نه نه گرچه پیمبری شد ختم
راد مردی برفت باز عدم
کاشکارا چو روز میبینی
آفتاب کرم در اوج همم
آفتاب کرم کجاست به ری
اهل همت کراست ز اهل عجم
سروری دارد آنکه قالب جود
کند احیا چو عیسی مریم
گوهر تاج ملک، تاج الدین
کوست سردار گوهر آدم
حاسد خاک پای او کعبه
تشنهٔ آب دست او زمزم
کرمش چشمه سار مشرب خضر
قلمش سر بهای خاتم جم
سر تیغ و زبانهٔ قلمش
هست دندانه چو لب خاتم
زاده از کان کاینات بهم
هر دو را کوهسار مغز بشر
هر دو را افتاب نور قدم
ز آفرینش درخت انسی راست
بیخ پیغمبری و شاخ کرم
دهر بیخ پیمبری بگسست
شاخ رادی به تیغ کرد قلم
نه پیمبر بزاد از کیهان
نه نبی خود بزاید از عالم
بس که روز پیمبری که گذشت
ندمد صبح رادمردی هم
حکم حق تا در نبوت بست
بست گردون در فتوت هم
نه نه گرچه پیمبری شد ختم
راد مردی برفت باز عدم
کاشکارا چو روز میبینی
آفتاب کرم در اوج همم
آفتاب کرم کجاست به ری
اهل همت کراست ز اهل عجم
سروری دارد آنکه قالب جود
کند احیا چو عیسی مریم
گوهر تاج ملک، تاج الدین
کوست سردار گوهر آدم
حاسد خاک پای او کعبه
تشنهٔ آب دست او زمزم
کرمش چشمه سار مشرب خضر
قلمش سر بهای خاتم جم
سر تیغ و زبانهٔ قلمش
هست دندانه چو لب خاتم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۳
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۶ - در شکر ایادی شمس الدین رئیس
من که خاقانیم جفای وطن
بردهام وز جفا گریختهام
از خسان چو سار شور انگیز
چون ملخ بر ملا گریختهام
شاه بازم هوا گرفته بلی
کز کمین بلا گریختهام
نه نه شهباز چه؟ که گنجشکم
کز دم اژدها گریختهام
گرنه آزردهام ز دست خسان
دست بر سر چرا گریختهام
ترسم از قهر ناخدا ترسان
لاجرم در خدا گریختهام
از کمین کمان کشان قضا
در حصار رضا گریختهام
من ز ارجیش ز ابر دست رئیس
وقت سیل سخا گریختهام
آن نه سیل است چیست طوفان است
پس ز طوفان سرا گریختهام
الغریق الغریق میگویم
ز آن چناند سیل تا گریختهام
گر همه کس ز منع بگریزد
منم آن کز عطا گریختهام
بردهام وز جفا گریختهام
از خسان چو سار شور انگیز
چون ملخ بر ملا گریختهام
شاه بازم هوا گرفته بلی
کز کمین بلا گریختهام
نه نه شهباز چه؟ که گنجشکم
کز دم اژدها گریختهام
گرنه آزردهام ز دست خسان
دست بر سر چرا گریختهام
ترسم از قهر ناخدا ترسان
لاجرم در خدا گریختهام
از کمین کمان کشان قضا
در حصار رضا گریختهام
من ز ارجیش ز ابر دست رئیس
وقت سیل سخا گریختهام
آن نه سیل است چیست طوفان است
پس ز طوفان سرا گریختهام
الغریق الغریق میگویم
ز آن چناند سیل تا گریختهام
گر همه کس ز منع بگریزد
منم آن کز عطا گریختهام
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۷
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۸
غصهٔ دل گفت خاقانی که از ابناء جنس
کس نماند و من به ناجنسان چنین واماندهام
رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفتهاند
من چرا چون ذره سرگردان و دروا ماندهام
همرهان بر جدول دجله چو مسطر راندهاند
من چو نقطه در خط بغداد یکتا ماندهام
دوستانم قطب و شمس و نجم و بوالبدر و شهاب
رفته و من چون سها در گوشه تنها ماندهام
همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صاد
یک تنه چون قاف والقرآن من اینجا ماندهام
کس نماند و من به ناجنسان چنین واماندهام
رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفتهاند
من چرا چون ذره سرگردان و دروا ماندهام
همرهان بر جدول دجله چو مسطر راندهاند
من چو نقطه در خط بغداد یکتا ماندهام
دوستانم قطب و شمس و نجم و بوالبدر و شهاب
رفته و من چون سها در گوشه تنها ماندهام
همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صاد
یک تنه چون قاف والقرآن من اینجا ماندهام
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۹
هر خشک و تر که داشتم از غم بسوختم
هر بال و پر که داشتم از دم بسوختم
از ناله هفت خیمهٔ گردون شکافتم
وز آه چار گوشهٔ عالم بسوختم
چندین هزار نافهٔ مشک امید را
بر مجمر نیاز به یکدم بسوختم
بنگاه صبر و خرمن دل را به جملگی
کردم به جهد با هم و در هم بسوختم
هر جوهری که بود بر این سقف لاجورد
از شعلههای آه دمادم بسوختم
گر چتر روز سوختم از دم عجب مدار
منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم
از تف دل شرار به صحرا چنان زدم
کز دود مهره در سر ارقم بسوختم
نیمی بسوختم دل خاقانی از عنا
نیمی دگر که ماند به ماتم بسوختم
دوش از بخار سینه بخوری بساختم
بر خاک فیلسوف معظم بسوختم
هر ساعت این خروش برآید مرا ز دل
کای عم بسوختم ز غم ای عم بسوختم
هر بال و پر که داشتم از دم بسوختم
از ناله هفت خیمهٔ گردون شکافتم
وز آه چار گوشهٔ عالم بسوختم
چندین هزار نافهٔ مشک امید را
بر مجمر نیاز به یکدم بسوختم
بنگاه صبر و خرمن دل را به جملگی
کردم به جهد با هم و در هم بسوختم
هر جوهری که بود بر این سقف لاجورد
از شعلههای آه دمادم بسوختم
گر چتر روز سوختم از دم عجب مدار
منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم
از تف دل شرار به صحرا چنان زدم
کز دود مهره در سر ارقم بسوختم
نیمی بسوختم دل خاقانی از عنا
نیمی دگر که ماند به ماتم بسوختم
دوش از بخار سینه بخوری بساختم
بر خاک فیلسوف معظم بسوختم
هر ساعت این خروش برآید مرا ز دل
کای عم بسوختم ز غم ای عم بسوختم