عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۸
به الزام پیاپی مدعی ملزم نمی گردد
اگر صد سال اندامش دهی آدم نمی گردد
دل معمور را سامان پیچ و تاب نمی باید
به قد خم کسی سر حلقه ماتم نمی گردد
چرا تصدیع بی حاصل دهم خار مغیلان را؟
نمازی دامنم از چشمه زمزم نمی گردد
به دریا کن دل ای ساقی و خم را در میان آور
سر ما گرم ازین پیمانه کم کم نمی گردد
چه چشمک می زنی ای سوزن عیسی به زخم من؟
رفو این دستگاه از رشته مریم نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۹
شود خرج زمین هر سر که سودایی نمی گردد
نشیند در گل آن کشتی که دریایی نمی گردد
فروغ شمع را فانوس نتواند نهان کردن
نظر بستن حجاب نور بینایی نمی گردد
رعونت مانع است از بردباری سربلندان را
به گردبار سرو از راه رعنایی نمی گردد
الف با هر چه پیوندد علم باشد به تنهایی
دو تا سر رشته وحدت زیکتایی نمی گردد
زخون خوردن ندارد غمزه خونخوار او سیری
خمارآلود سیر از باده پیمایی نمی گردد
زکثرت نیست بر خاطر غباری چشم حیران را
که خلق آیینه را تنگ از تماشایی نمی گردد
خطرزه از کمان سخت بیش از سست می دارد
دو بالا رشته عمر از توانایی نمی گردد
گل بی خار گردد بستر آن راهرو صائب
که بار خاطر خار از سبکپایی نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۱
بجز چشمش که چشم از دیدن من از حیا بندد
کدامین آشنا دیدی که در بر آشنا بندد؟
نبندد دسته گل در گلستانها کمر دیگر
میان خویش را چون تنگ آن گلگون قبا بندد
به بیداری نمی آید زشوخی بر زمین پایش
مگر مشاطه در خواب آن پریرورا حنا بندد
به روی تازه چون گل تازه رو داریم گلشن را
نمی بندد کمر هر کس کمر در خون ما بندد
لباس فقر بر خاکی نهادان زود می چسبد
که آسان بر زمین نرم نقش بوریا بندد
زخواری و مذلت نیست پرواکامجویان را
که چندین عیب بر خود از طمعکاری گدا بندد
دهان خود زحرف نیک و بد می بایدش بستن
به خود هر کس که می خواهد دهان خلق را بندد
به زودی زان نمی گردد مزلف ساده روی من
که حیرت سبزه خط را ره نشو و نما بندد
بغیر از ناله افسوس حاصل نیست از عمرم
سزای آن که دل بر کاروانی چون درا بندد
شود رزق هما گر استخوان من، زبیتابی
عجب دارم دگر در استخوان مغز هما بندد
زتیغ غمزه دل در سینه افگار، صائب را
دو نیم از بهر آن شد تا در آن زلف دو تا بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۳
چمن پیرا نه گل را دسته در گلزار می بندد
که گل در روزگار حسن او زنار می بندد
چو عشق بی تکلف دست بردار از خودآرایی
که بتوان زیج بستن عقل تا دستار می بندد
تو کز سر طریقت غافلی از شرع در مگذر
که بر عارف شود احرام اگر زنار می بندد
نبیند داغ غربت وقت رحلت عاقبت بینی
که پیش از مرگ چشم از عالم غدار می بندد
زعاجز نالی ما مهربان شد چرخ سنگین دل
گیاه ما زبان برق بی زنهار می بندد
خزان را غنچه این بوستان در آستین دارد
چمن پیرا زغفلت رخنه دیوار می بندد
به دردش می رسد دانای اسرار نهان صائب
زعرض حال خود هر کس لب اظهار می بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۱
زگردون عاقبت جان مصفا سر برون آرد
که می چون صاف شد در خم زمینا سر برون آرد
اگرچه کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر
گذارد هر که پادروی، زصحرا سر برون آرد
نماند چشم بینا بر زمین باریک بینان را
که سوزن از گریبان مسیحا سر برون آرد
زبان آتشین از سرزنش سالم نمی ماند
که رزق گاز گردد شمع هر جا سر برون آرد
فغان کز کوته اندیشی نمی دانند بدکاران
که امروز آنچه می کارند فردا سر برون آرد
فرو خور آتش خشم سبکسر را که هر خاری
که در دل بشکنی، از چشم اعدا سر برون آرد
به روی آتشین و لعل جان بخش تو می ماند
اگر از روزن خورشید، عیسی سر برون آرد
به دشواری نفس ره می برد تنگ دهانش را
کجا هر موشکافی زین معما سر برون آرد؟
به نومیدی مده سر رشته امید را از کف
که این موج سراب آخر زدریا سر برون آرد
پشیمانی ندارد گوشه گیری صائب از مردم
زکوه قاف هیهات است عنقا سر برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۲
گه از خم، گه زساغر، گه زمینا سر برون آرد
شراب عشق هر ساعت سر از یک جا برون آرد
درین عبرت سرا هر کس که دستی در کرم دارد
گلیم خویش را چون ابر از دریا برون آرد
مگر آتش عنانیها به فریادم رسد، ورنه
که دارد آنقدر فرصت که خار از پا برون آرد؟
به آب تیغ نتوان شست رنگ خون ناحق را
چسان دامان خود قاتل زدست ما برون آرد؟
گل خورشید چون صبح از گریبانی شود طالع
که دست از آستین در دامن شبها برون آرد
ز گرد و دود نتوان زیر گردوی دم بر آوردن
مگر عیسی نفس در عالم بالا برون آرد
دل رم کرده ای دارم زصحبت، سخت می ترسم
مرا از قاف، آخر صحبت عنقا برون آرد
ندارد صرفه ای با عاجزان زورآوری کردن
شکست شیشه ما ناله از خارا برون آرد
خجالت می کشد بی اشک از مردم نگاه من
چو غواصی که بی گوهر سر از دریا برون آرد
مده از دست دامانش کز اهل آخرت باشد
کسی کز دل ترا اندیشه دنیا برون آرد
همان باشد گران از شوخ چشمی بر دل مردم
اگر سوزن سر از یک جیب با عیسی برون آرد
به دیدن کم نگردد شوق رخسار عرقناکش
زشوق آب، ماهی پر درین دریا برون آرد
شکست من شد از شرم گنه صائب درست آخر
که خجلت مومیایی از دل خارا برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۶
تماشای بتان از چشم خون بسیار می آرد
نگاه گرم آخر آه آتشبار می آرد
نیم طوطی که با آیینه باشد روی حرف من
مرا چشم سخنگو بر سر گفتار می آرد
در آن گلشن که من دست تصرف در بغل دارم
گل از شوخی شبیخون بر سر دستار می آرد
مبر ز اندازه بیرون صحبت یاران یکدل را
که صحبت چون مکرر شد ملالت بار می آرد
زمین ریگ بوم حرص سیرابی نمی داند
قناعت مرد را آبی به روی کار می آرد
به زیر گنبد دستار آخر پهن شد زاهد
تعین بر سر آدم بلا بسیار می آرد
نفس فهمیده زن تا برخوری از زندگی صائب
که خرج بی تأمل تنگدستی بار می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۸
زدام عشق عاشق را سفر بیرون نمی آرد
زدریا ماهیان را بال و پر بیرون نمی آرد
نباشد پختگی را آتشی چون نور بینایی
زخامی بی بصیرت را سفر بیرون نمی آرد
رخ چون آفتاب ساقیان خونگرمیی دارد
که از میخانه کس دامان تر بیرون نمی آرد
به رغبت زان لب پیمانه را بوسند میخواران
که از هنگامه مستان خبر بیرون نمی آرد
وطن هر چند دلگیرست دامنگیر می باشد
که بی آهن شرار از سنگ سر بیرون نمی آرد
ید بیضا برآورد از دل فرعون ظلمت را
زتاریکی شب ما را سحر بیرون نمی آرد
نگردد کم زشکر خنده زهر چشم خوبان را
که از بادام تلخی را شکر بیرون نمی آرد
به مرگ از دل نگردد محو یاد آن خط مشکین
گداز این سکه را از سیم و زر بیرون نمی آرد
چنان پیچید فکر او تن زار مرا بر هم
که نشتر زین رگ پیچیده سر بیرون نمی آرد
نصیب زاهد از بحر حقیقت شد کف خالی
زدریا هر سبک مغزی گهر بیرون نمی آرد
به زور حرف نتوان نرم کردن سخت رویان را
که خامی را فشردن از ثمر بیرون نمی آرد
سزای مرگ عاجزکش بود صائب، گرانجانی
که از شوق فنا چون مور پر بیرون نمی آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۹
قبول خاطر از نظاره منظور می بارد
به دل نزدیکی از روی نگاه دور می بارد
اثر بگذار تا شمعی بدارد بر سر خاکت
که از آیینه بر خاک سکندر نور می بارد
اگر خرمن ندارد مزرع ما خوشه چین دارد
اگر باران به کشت ما نبارد مور می بارد
که امشب می شود ساقی، که در بزم شراب ما
به جای پسته و بادام، چشم شور می بارد
به آب تیغ خون عاشقان از جوش ننشیند
همان گلبانگ وحدت از لب منصور می بارد
مگر برداشت از رخ پرده زلف آن بهشتی رو؟
که باران خجالت از جبین حور می بارد
زبرق انتقام ایمن مشو گر اهل آزاری
که آتش عاقبت در خانه زنبور می بارد
ثمر در پای خود افشاندن از هر نخل می آید
خوشانخلی که فیض خود به جای دور می بارد
اگر ملک دو عالم را کند یک کاسه اقبالش
همان از حرص چین از جبهه فغفور می بارد
مرو صائب به نور اختر طالع زره بیرون
که ره گم کردن از رفتار این شبکور می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۳
مغیلان پای نازک طینتان را در حنا دارد
چه غم دارد ز خار آن کس که آتش زیر پا دارد؟
مکش رو در هم از حکم قضا، ور می کشی در هم
چه پروا آتش از چین جبین بوریا دارد؟
نشان مردمی در مردم عالم نمی یابم
اگر دارد وجودی مردمی، مردم گیا دارد
درین صحرای وحشت خضر دلسوزی نمی بینم
مگر هم گرم رفتاری چراغم پیش پا دارد
زمین خاکساری سایه گل بر نمی تابد
صبا با آن سبک‌روحی درین ره نقش پا دارد
درخت رز به صد رعنایی اول برون آمد
ز پا هرگز نیفتد هر که دستی در سخا دارد
به خاموشی ز مکر دشمن بد رگ مشو ایمن
چو توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد
ز پیش دیده صائب چنین دامن کشان مگذر
که چون بند قبا صد جا سر بند تو را دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۶
از ان سرو از درختان سرفرازی بیشتر دارد
که با دست تهی صد بینوا را زیر پا دارد
به کیش مردم بیدار دل کفرست نومیدی
چراغ اینجا امید بازگشتن از شرر دارد
از ان جوش نشاط از سینه خم کم نمی گردد
که از معموره آفاق خشتی زیر سر دارد
به دامانش نیاویزم، به دامان که آویزم؟
همین صبح است در عالم که آهی در جگر دارد
اگر از سینه مور ضعیفی پرده برداری
هزاران کوه غم بر دل از ان موی کمر دارد
صدف از تنگدستی شکوه ها دارد گره در دل
نمی داند که دریا چشم بر آب گهر دارد
گهی بر دل شبیخون می زند گاهی بر ایمانم
همیشه کاکل او فتنه ای در زیر سر دارد
شکست از سرکشیهای نهال او پر و بالم
خوشا قمری که یار خویش را در زیر پر دارد
سواد طره موج از بیاض گردن مینا
خوشاینده است اما زلف او جای دگر دارد
تلاش عشق داری، عقل رسمی را زسروا کن
نمی سنجد گوهر در ترازویی که سر دارد
از ان پیچیده ام بر رشته جان چون گره صائب
که اندک نسبت دوری به آن موی کمر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۷
مجو آسایش از دل تا مرادی در نظر دارد
که نخل ایمن نباشد از تزلزل تا ثمر دارد
ز ابراهیم ادهم پرس قدر ملک درویشی
که طوفان دیده از آسایش ساحل خبر دارد
نگردد سد راه عاشقان دنیا و اسبابش
که پیش صف رساند خویش را هر کس جگر دارد
ندارد دیده کوتاه بینان ناخن کاوش
وگرنه در گره هر قطره دریای گهر دارد
مهیای فنا را از علایق نیست پروایی
نیندیشد زخار آن کس که دامن بر کمر دارد
ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم
که در غربت بود هر کس عزیزی در سفر دارد
نگیرد هشت جنت جای جانان را، که خون گرید
اگر یعقوب غیر از ماه کنعان ده پسر دارد
زفکر عاقبت یک دم دلش فارغ نمی گردد
کجا در خاطر صائب غم دنیا گذر دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۸
خوشا چشمی که بر روی عرقناکی نظر دارد
خوشا ابری که آب از چشمه خورشید بردارد
مشو ایمن زچشم شرمگین آن کمان ابرو
که چندین تیغ بی زنهار در زیر سپر دارد
نباشد دور از سیمین بران اسباب خودبینی
که صبح آیینه خورشید را در زیر سر دارد
چو بینم شیشه ای خالی زمی خونم به جوش آید
رگ ابری که بی آب است حکم نیشتر دارد
نگردد پرده چشم خدابین عالم ظاهر
که در آیینه، روی حرف طوطی با شکر دارد
مرا در پای خم برمی پرستی رشک می آید
که از فکر تو دستی چون سبو در زیر سر دارد
مده ره در حریم مغز خود زنهار نخوت را
کز این باد مخالف کشتی دولت خطر دارد
زپر گویی زبان موج بر خاشاک می غلطد
زلب بستن صدف مهر خموشی از گهر دارد
از ان پر گل بود دامان تر ابر بهاران را
که اشک بی شمار و خنده های مختصر دارد
مشو غافل ز احوال ضعیفان با فلک قدری
که گر از دیده سوزن فتد عیسی خطر دارد
چه باشد عالم فانی و عرض و طول آن صائب؟
همایی دولت روی زمین در زیر پا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۵
نظر چون موشکاف از زلف عنبر فام بردارد؟
که زیرک نیست هر مرغی که چشم از دام بردارد
زخون بیگناهان است دامنگیرتر رنگش
نظر عاشق چسان زان چهره گلفام بردارد؟
زشکر خنده زهر چشم خوبان کم نمی گردد
که ممکن نیست شکر تلخی از بادام بردارد
به حرف تلخ او امیدها دارم، ولی ترسم
که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام بردارد
کند پهلو تهی از گل زناز و سرکشی خارش
درین صحرا به امید چه عاشق گام بردارد؟
نگردد عالم روشن به چشمش تیره هر ساعت
گر از باریک بینی دل عقیق از نام بردارد
مشو غافل زپاس وقت هنگام سخن گفتن
که دست از سر به بانگی مرغ بی هنگام بردارد
شکیب از میوه نارس نباشد طفل طبعان را
به دشواری هوس دل ز آرزوی خام بردارد
سرودی از جهان بیخودی آغاز کن مطرب
که از خاطر مرا اندیشه انجام بردارد
به حرف و صوت نتوان داد تسکین بیقراران را
کجا از دل مرا غم نامه و پیغام بردارد؟
به مزد خامشی پرزر شود چون غنچه دامانش
اگر دل سایل بی شرم از ابرام بردارد
زتاج زر سبکسر نخوتی دارد، نمی داند
که باد این کوزه را زود از کنار بام بردارد
دل بیتاب هم زان چشم می پوشد نظر صائب
اگر مخمور دست رعشه دار از جام بردارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۹
ز گلهای چمن هر کس وفاداری طمع دارد
حیا و شرم از خوبان بازاری طمع دارد
زبیماران پرستاری توقع دارد آن غافل
کز آن چشم خمارآلود دلداری طمع دارد
ز زلف دل سیه هر کس که دارد چشم دلجویی
زغفلت از ره خوابیده بیداری طمع دارد
وفاداری زعمر بیوفا هر کس که می جوید
زسیلاب سبکرفتار خودداری طمع دارد
به پای خفته می خواهد فلک پیما شود هر کس
اثر با دامن آلوده از زاری طمع دارد
به زنگ آیینه تاریک خود را می کند صیقل
صفا هر کس که از گردون زنگاری طمع دارد
شکر از بوریا و چرب نرمی خواهد از سوهان
کسی کز زاهدان خشک همواری طمع دارد
کسی کز سرکشان دارد تواضع چشم از غفلت
دو تا گردیدن از انگشت زنهاری طمع دارد
به اندودن مس خود را طمع دارد طلا گردد
دل روشن کسی کز رخت زر تاری طمع دارد
ز آب زندگی لب تشنه برگردد چو اسکندر
کسی کز همرهان روز سیه یاری طمع دارد
کند روشن چراغ دشمن خود را، سبک مغزی
که پیش برق از کاغذ سپرداری طمع دارد
زخواب صبح می خواهد گرانجانی برد بیرون
زدولت هر سبک مغزی که بیداری طمع دارد
چو نرگس کاسه در یوزه بر کف هر نظر بازی
ازین دارالشفا یک چشم بیماری طمع دارد
اگر دندان گذارد بر جگر هموار می گردد
زسوهان درشت آن کس که همواری طمع دارد
سبکروحی توقع هر که دارد زین گرانجانان
زکوه آهنین صائب سبکباری طمع دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۰
مرا خرسندی از سامان دنیا محتشم دارد
دل خرسند هر کس دارد از دنیا چه غم دارد؟
نمی گردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن
چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد
سبکسیری که چون تیرش زبان و دل یکی باشد
به هر جانب که رو آرد گشایش در قدم دارد
شکست از صبح صادق فوج شب با آن گرانسنگی
حذر کن از صفی کز راستی با خود علم دارد
نمی سازد به خون خویش رنگین دست و تیغی را
چه لذت از حیات خویشتن صید حرم دارد؟
میان خواب و بیداری زمانی هست عارف را
که هم فیض دل شب، هم صفای صبحدم دارد
کجی نبود صراط المستقیم عشق را صائب
به قدر پیچ و تاب رهرو این ره پیچ و خم دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۱
لب خوش بوسه ای در تنگنای حیرتم دارد
میان نازکی در پیچ و تاب غیرتم دارد
عجب دارم که کار من به رسوایی نینجامد
نگاه دشنه ریزی در کمین طاقتم دارد
غبارم، هیچکس را نیست بر من دست بالایی
همیشه خاکساری بر سریر عزتم دارد
اگرچه خود به خاک راه یکسانم ولی شادم
که بال لامکان سیری همای همتم دارد
ندارم رنگ و بوی کزخزان پهلو تهی سازم
چو سرو آزادی و بی حاصلی بی آفتم دارد
حضور گوشه خلوت به عنقا باد ارزانی
خیال او میان انجمن در خلوتم دارد
زبان شعله را از کام مجمر می کشم بیرون
سمندر داغها بر دل ز رشک جرأتم دارد
فغان از چرخ کم فرصت که با این جوهر ذاتی
همیشه زیر تیغ دشمن کم فرصتم دارد
مزن خود را زرشک ای بوالهوس بر تیغ آه من
که کوه طور پاس خود زبرق غیرتم دارد
چسان شکر ظفرخان را نسازم ورد خود صائب؟
که حق عرش پروازی به بال شهرتم دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۰
لباس عاریت پیش از طلب انداختن دارد
قماری را که بردی نیست در پی، باختن دارد
پشیمانی ندارد جان به آن جان جهان دادن
نفس در زیر آب زندگانی باختن دارد
زر و سیم جهان از مار افزون می گزد دل را
کلید گنج را از کف چومار انداختن دارد
گرانی می کند گرد علایق بر دل روشن
ازین زنگار این آیینه را پرداختن دارد
به اندک فرصتی زنگار بخت سبز می گردد
به زهر چشم گردون چند روزی ساختن دارد
نیندیشد دل کامل عیار از آتش دوزخ
زر خالص کجا اندیشه از بگداختن دارد؟
عجب پروانه بر آتش سبکروحانه می تازد
مگر در سوختن از شمع امید ساختن دارد؟
به خاک کشتگان خویش ای غارتگر جانها
اگر شمعی نیاری، قامتی افراختن دارد
نیندازی ثمر بر خاک اگر چون سرو بی حاصل
به عذر بی بریها سایه ای انداختن دارد
اگر چون سرو دارد بیگناهی گردن افرازی
خجالت میوه ای چون سر به زیر انداختن دارد
اگرچه تیغ او صائب به هر صیدی نپردازد
به امید شهادت گردنی افراختن دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۴
دل رنگین لباسان تیرگی را در کمین دارد
حنای دست زنگی هند را در آستین دارد
مشو گستاخ کان لب خنده های شکرین دارد
که زهر از گفتگوی تلخ هم زیر نگین دارد
زشرم ابروی او پیوسته چینی بر جبین دارد
وگرنه خنده گل غنچه اش در آستین دارد
زرنگ می بود دلهای غافل را سیه مستی
حنای دست زنگی هند را در آستین دارد
به گرد او رسیدن نیست کار هر سبک جولان
زتوسنها که عذر لنگ او در زیر زین دارد
غم و شادی درین میخانه می جوشد به یکدیگر
صراحی خنده را با گریه در یک آستین دارد
زرنگ آمیزی دولت شود غافل سیه دلتر
حنای دست زنگی هند را در آستین دارد
چرا ترسد زچشم بد، که روی آتشین او
سپند خانه زاد از خالهای عنبرین دارد
مشو ایمن به نرمی از زبان خصم بدگوهر
که تیر شمع از موم است و پیکان آتشین دارد
غباری نیست بر خاطر زعزلت پاک گوهر را
که گنج آسایش روی زمین زیرزمین دارد
به ریزش دست را سرپنجه خورشید تابان کن
کز احسان چون تهی شد دست حکم آستین دارد
نشد چون نرم از گفتار من آن سنگدل صائب
چه حاصل زین که کلک من زبان آتشین دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۵
سر شوریده من هر نفس صد آرزو دارد
زهی ساقی که چندین رنگ می در یک کدو دارد
به این منگر که بر لب مهر آن خورشید رو دارد
که با هر ذره چون خورشید چندین گفتگو دارد
منم کز تشنگی آب از دم شمشیر می جویم
وگرنه هر سرخاری ازو آبی به جو دارد
بغیر از گرم رفتاری من بیکس که را دارم؟
که در شبها چراغم پیش پای جستجو دارد
ورق گردانی باد خزان سازد نفس گیرش
زگل هر کس که چون بلبل نظر بر رنگ و بو دارد
مجو برگ نشاط از عالم دلمرده امکان
که تاک این گلستان اشک خونین در گلو دارد
کنند از خاکساران اغنیا در یوزه همت
که ساغرهای زرین چشم بر دست سبو دارد
مباش ای پاکدامن از شبیخون هوس ایمن
کز این بی آبرو پیراهن یوسف رفو دارد
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما
که طفل از شیر مادر استخوان اندر گلو دارد؟
گوارا باد ذوق گریه پنهان بر آن بلبل
که گل را در لباس اشک شبنم تازه رو دارد
زدست تنگ غم آه از گلویم برنمی آید
خوش آن گردن که طوق از حلقه های موی او دارد
مریز آب رخ خود بهر آب زندگی صائب
که خضر وقت گردد هر که پاس آبرو دارد