عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : ابر و کوچه
پرده ی رنگین
با شبنم اشک من ای نیلوفر شب
گلبرگ‌های خویش را شاداب‌تر کن
هر صبح از دامان خود
خاکسترم را
بر‌گیر و در چشمان بخت بی‌هنر کن
ای صبح! ای شب! ای سپیدی! ای سیاهی!
ای آسمان جاودان خاموش دلتنگ!
ای ساحل سبز افق!
ای کوه! ای بلند!
ای شعر!
ای رنج! ای یاد!
ای غم که دست مهربانت جاودانه
چون تاج زرین بر سرم بود!
بازیچهٔ دست شما فرسود، فرسود
ای خیمه‌شب‌بازان افلاک!
ای چهره‌پردازان چالاک!
وقت است صندوق عدم را درگشایید
بازیچهٔ فرسوده را پنهان نمایید
ای دست ناپیدای هستی!
بازیچه چون فرسوده شد، بازیچه نو کن
ای مرگ با آن داس خونین!
این ساقهٔ پژمرده را دیگر درو کن
ای آدمک‌سازان بی‌باک!
ای خیمه‌شب‌بازان افلاک!
ای چهره‌پردازان چالاک!
‌من هدیه آوردم بهار و بابکم را
دنبال این بازیچه‌های نو بیایید
ای دست ناپیدای هستی!
با اولین لبخند فردا،
خورشید خونین را بیفروز
مهتاب غمگین را بیاویز
در پردهٔ رنگین تزویر
با نغمهٔ نیرنگ تقدیر
چون هفته‌ها و ماه‌ها و قرن‌ها پیش
‌این آدمک‌های ملول بی‌گنه را
هر جا به هر سازی که می‌خواهی برقصان
تو مانده‌ای با این همه رنگ
من می‌روم با آخرین حرف
ای خیمه‌شب‌باز!
در غربت غمگین و دردآلود این خاک،
آزاده‌ای زندانی توست
قربانی قهر خدا، نامش محبت
‌زنجیر از پایش جدا کن
او را چو من از دام تزویرت رها کن
همراه این آزردهٔ درد آشنا کن
فریدون مشیری : بهار را باورکن
خوشه اشک
قفسی باید ساخت
هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست،
با پرستوها،
و کبوترها
همه را باید یکجا به قفس انداخت!

روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است.
که چرا
به حریمِ حرمِ جت ها خصمانه تجاوز شده است!

روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است.
و هیاهوی قناری ها،
خواب جت ها را آشفته است!

غزل «حافظ» را می خواندم:
«مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو»
تا به آنجا که وصیت می کرد:
«گر روی پاک و مجرد چومسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو»

دلم از نام مسیحا لرزید
از پس پردهء اشک
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم
با سرخم شده بر سینه که باز
به نکو کاری، پاکی، خوبی
عشق می ورزید.
و پسر هایش را
که چه سان «پاک و مجرد»! به فلک تاخته اند
و چه آتش ها هر گوشهبه پا ساخته اند
و برادرها را خانه برانداخته اند!

دود در «مزرعهء سبز فلک» جاری است.
تیغه نقره «داس مه نو» زنگاری است،
و آنچه هنگام درو حاصل ماست؛
لعنت و نفرت و بیزاری است!

روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و غزل های قناری ها
خواب جت ها را آشفته است!

غزل «حافظ» را می بندم
از پس پردهء اشک،
خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم
می بینم:
در دل شعله و دود
می شود «خوشه پروین» خاموش!
پیش خود می گویم:
عهد خودرایی و خود کامی ست،
عصر خون آشامی است،
که درخشنده تر از خوشه پروین سپهر
خوشه اشک یتیمان ویتنامی است!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
دیگر زمین تهی نیست
خوابم نمی ربود
نقش هزار گونه خیال از حیات و مرگ
در پیش چشم بود
شب در فضای تارخود آرام می گذشت
از راه دور بوسه سرد ستاره ها
مثل همیشه بدرقه می کرد خواب را
در آسمان صاف
من در پی ستاره خود می شتافتم
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد
ناگاه بندهای زمین در فضا گسیخت
در لحظه ای شگرف زمین از زمان گریخت
در زیر بسترم
چاهی دهان گشود
چون سنگ در غبار و سیاهی رها شدم
می رفتم آنچنان که زهم
می شکافتم

مردی گران به جان زمین اوفتاده بود
نبضش به تنگنای دل خاک می تپید
در خویش می گداخت
از خویش می گریخت
می ریخت می گسست
می کوفت می شکافت
وز هر شکاف بوی نسیم غریب مرگ
در خانه می شتافت
انگار خانه ها و گذرهای شهر را
چندین هزار دست
غربال
می کنند
مردان و کودکان و زنان می گریختند
گنجی که این گروه ز وحشت رمیده را
با تیغ های آخته دنبال می کنند
آن شب زمین پیر
این بندی گریخته از سرنوشت خویش
چندین هزار کودک در خواب ناز را
کوبید و خاک کرد
چندین مادر زحمت کشیده را
در دم هلاک کرد
مردان رنگ
سوخته از رنج کار را
در موج خون کشید
وز گونه شان تبسم و امید را
با ضربه های سنگ و گل و خاک پاک کرد
در آن خرابه ها
دیدم مادری به عزای عزیز خویش
در خون نشسته
در زیر خشت و خاک
بیچاره بند بند وجودش شکسته بود
دیگر لبی که با تو بگوید سخن نداشت
دستی
که در عزا بدرد پیرهن نداشت
زین پیش جای جان کسی در زمین نبود
زیرا که جان به عالم جان بال میگشود
اما در این بلا
جان نیز فرصتی که برآید ز تن نداشت
شب ها که آن دقایق جانکاه می رسد
در من نهیب زلزله بیدار می شود
در زیر سقف مضطرب خوابگاه خویش
با فر نفس تشنج
خونین مرگ را
احساس می کنم
آواز بغض و غصه و اندوه بی امان
ریزد به جان من
جز روح کودکان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نیست کسی همزبان من
آن دست های کوچک و آن گونه های پاک
از گونه سپیده مان پاکتر کجاست
آن چشم های روشن و آن خنده های مهر
از خنده بهار طربناک
تر کجاست
آوخ زمین به دیده من بی گناه بود
آنجا همیشه زلزله ظلم بوده است
آنها همیشه زلزله از ظلم دیده اند
در زیر تازیانه جور ستمگران
روزی هزار مرتبه در خون تپیده اند
آوار چهل و سیلی فقر است و خانه نیست
این خشت های خام که بر خاک چیده اند
دیگر زمین تهی است
دیگر به روی دشت
آن کودک ناز
آن دختران شوخ
آن باغهای سبز
آن لاله های سرخ
آن بره های مست
آن چهره های سوخته ز آفتاب نیست
تنها در آن دیار
ناقوس ناله هاست که در مرگ زندگی ست
فریدون مشیری : بهار را باورکن
سیاه
لحاف کهنه زال فلک شکافته شد
و پنبه کوچه و بازار شهر را پُر کرد
و دشت اکنون سرد و غریب و خاموش است
آهای لحاف پاره خود رابه بام ما متکان
که گرچه پنبه ما را
همیشه آفت خورد
و دشت سوخته از پنبه سپیده تهی ست
جهان به کام حریفان
پنبه در گوش است
فریدون مشیری : بهار را باورکن
طومار تلاش
تنها درخت کوچه ما در میان شهر
تیری است بی چراغ
اهل محله مردم زحمتکش صبور
از صبح تا غروب
در انتظار معجزه ای شاید
در کار برق و آب
امضای این و آن را طومار می کنند

شب ها میان ظلمت مطلق سکوت محض
بر خود هجوم دغدغه را تا سرود صبح
هموار می کنند
گفتم سرود صبح ؟
آری به روی شاخه آن تیر بی چراغ
زاغان رهگذر
صبح ملول گمشده در گرد و خاک را
اقرار می کنند
بابک میان یک وجب از خاک باغچه
بذری فشانده است
وزحوض نیمه آب
تا کشتزار خویش
نهری کشانده است
وقتی که کام حوض
چون کام مردمان محل خشک می شود
از زیر آفتاب
گلبرگ های مزرعه سبز خویش را
با قطره های گرم عرق آب می دهد
در آفتاب ظهر که من می رسم ز راه
طومار تازه ای را همسایه عزیز
با خواهش و تمنا با عجز و التماس
از خانه ای به خانه دیگر
سوقات می برد
این طفل هشت ساله ولیکن
کارش خلاف اهل محله است
در آفتاب ظهر که من می رسم ز راه
با آستین بر زده در پای کشتزار
بر گونه قطره های عرق شهد خوشگوار
از بیخ و بن کشیده علف های هرزه را
فریاد می زند
بابا بیا بیا
گل کرده لوبیا
لبخند کودکانه او درس می دهد
کاین خاک خارپرور باران ندیده را
با آستین بر زده آباد می کنند
از ریشه می زنند علف های هرزه را
آنگاه
با قطره های گرم عرق باغ های سبز
بنیاد می کنند
فریدون مشیری : بهار را باورکن
غبار آبی
چندین هزار قرن
از سر گذشت عالم و آدم است
وین کهنه آٍسیای گران سنگ است
بی اعتنا به ناله قربانیان خویش
آسوده گشته است
در طول قرن ها
فریاد دردناک اسیران خسته جان
بر می شد از زمین
شاید که از دریچه زرین آفتاب
یا از میان غرفه سیمین ماهتاب
آید بروی سری
اما هرگز نشد گشوده از این آسمان دری
در پیش چشم خسته زندانیان خاک
غیر از غبار آبی این آسمان نبود
در پشت این غبار
جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود
زندان زندگانی انسان دری نداشت
هر در که ره به سوی خدا داشت
بسته بود
تنها دری که راه به دهلیز مرگ داشت
همواره باز بود
دروازه بان پیر در آنجا نشسته بود
در پیش پای او
ــ در آن سیاه چال ــ
پرها گسسته بود و قفس ها شکسته بود
امروز این اسیر
انسان رنجدیده و محکوم قرنها
از ژرف این غبار
تا اوج آسمان خدا پر گشوده است
انگشت بر دریچه خورشید سوده است
تاج از سر فضا و زمان در ربوده است
تا او کند دری به جهان های دیگری
فریدون مشیری : بهار را باورکن
کدام غبار
با جوانه ها نوید زندگی است
زندگی شکفتن جوانه هاست
هر بهار
از نثار ابرهای مهربان
ساقه ها پر از جوانه میشود
هر جوانه ای شکوفه می کند
شاخه چلچراغ می شود
هر درخت پر شکوفه باغ
کودکی که تازه دیده باز می کند
یک جوانه است
گونه های خوشتر از شکوفه اش
چلچراغ تابناک خانه است
خنده اش بهار پر ترانه است
چون میان گاهواره ناز می کند
ای نسیم رهگذر به ما بگو
این جوانه های باغ زندگی
این شکوفه های عشق
از سموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار می شوند
این کبوتران برج دوستی
از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگ های هار می شوند
فریدون مشیری : بهار را باورکن
اشکی در گذرگاه تاریخ
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مُرد

گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون
دیوار چین را ساختند
آدمیت مُرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
ــ آدمیت برنگشت ــ
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت
ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست

قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام
زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم ... !

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردان با جان انسان می کنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ
عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
فریدون مشیری : ریشه در خاک
امیرکبیر
رمیده از عطشِ سرخ آفتابِ کویر،
غریب و خسته رسیدم به قتلگاهِ امیر.

زمان، هنوز همان شرمسارِ بهت زده،
زمین، هنوز همین سخت جانِ لال شده،
جهان هنوز همان دست بسته تقدیر!

هنوز، نفرین می بارد از درو دیوار.
هنوز، نفرت از پادشاه بد کردار.
هنوز وحشت از جانیان آدمخوار!
هنوز لعنت ، بر بانیان آن تزویر.

هنوز دستِ صنوبر به استغاثه بلند،
هنوز بیدِ پریشیده ، سر فکنده به زیر،
هنوزهمهمه سروها که «ای جلاد!»
مزن! مکش! چه کنی؟ های ؟!
ای پلید شریر!
چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟!
چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر!؟

هنوز، آب، به سرخی زند که در رگ جوی،
هنوز،
هنوز،
هنوز،
به قطره قطره گلگونه، رنگ میگیرد،
از آنچه گرم چکید از رگِ امیر کبیر.

نه خون، که عشق به آزادگی، شرف، انسان،
نه خون، که داروی غم های مردمِ ایران.
نه خون، که جوهر سیال دانش و تدبیر.

هنوز زاریِ آب،
هنوزناله باد،
هنوز گوشِ کرِ آسمان، فسونگر پیر!

هنوز منتظرانیم تا ز گرمابه
برون خرامی ۱، ای آفتابِ عالم گیر.

«نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر!» ۲

به اسب و پیل چه نازی؟ که رخ به خون شستند،
درین سراچه ماتم، پیاده، شاه، وزیر!

چون او دوباره بیاید کسی؟
محال ..... محال،
هزاران سال بمانی اگر،
چه دیر...
چه دیر...!
فریدون مشیری : ریشه در خاک
درخت و پولاد
صدها درخت افتاد، تا این برج پولاد
سر بر کشید،
ای داد ازین بیداد فریاد!
دیگر، پرستو، گل، چمن، پروانه، شمشاد؛
رفتند از یاد... !
فرداست،- خواهی دید- کزاین‌گونه، هرسوی،
انسان هزاران برجِ پولادین برافراشت.
فرداست،- می‌بینی- که با نیروی دانش،
هم آب را دوخت!
هم سنگ را کاشت!

آنک!
ببین! از پایگاه ماه برخاست،
ــ چون زنگیان تیغ درمشت،
«ناهید» را کُشت!
«بهرام»را برخاک انداخت!
«خورشید» را از طاق برداشت.

ــ ای سایبانت برج پولاد،
تاج غرورت بر سر، از خودکامگی مست!
کارَت، نه آن
راهت، نه این است.

فرزانه استاد!
با من بگو، در عمق این جان‌های تاریک،
کی می توان نوری برافروخت؟
یا روی این ویرانه‌ها،
کی می‌توان صلحی برافراشت؟!

ای جنگلِ آهن به تدبیر تو آباد!
کی می توان در باغ این چشمان گریان،
روزی نهال خنده‌ای کاشت؟

جای به چنگ آوردن ماه،
یا پنجه افکندن به خورشید،
کی می توان،
کی می توان،
کی می توان،
دل‌های خونین را از روی خاک برداشت؟!
فریدون مشیری : ریشه در خاک
در آن جهان خوب...
آیا اجازه دارم،
از پای این حصار
در رنگ آن شکوفه ی شاداب بنگرم
وز لای این مُشبَّکِ خونینِ خارخار،
ــ این سیم خاردار ــ
یک جرعه آبِ چشمه بنوشم؟
« بیرون جلوی در ۱ »
چندان که مختصر رمقی آورم به دست،
در پای این درخت، بیاسایم،
آیا اجازه دارم؟!

یا همچنان غریب، ازین راه بگذرم،
وین بغض قرن‌ها « نتوانی» را
چون دشنه در گلویِ صبورم فرو برم؟

در سایه زار پهنه ی این خیمه ی کبود،
خوش بود اگر درخت، زمین، آب، آفتاب،
مال کسی نبود!
یا خوبتر بگویم؟
مالِ تمامِ مردمِ دنیا بود!

دنیای آشنایان، دنیای دوستان،
یک خانهء بزرگ جهان و،
جهانیان،
یک خانواده،
بسته به هم تار و پود جان!
با هم، برای هم.
با دست‌هایِ کارگشا، پا به پای هم.

در آن جهانِ خوب،
در دشت‌های سرسبز،
پرچین آن افق!
در باغ‌های پرگُل
دیوارِ آن نسیم،

با هر جوانه جوشش نور و سرورِ عشق،
در هر ترانه گرمی ناز و نوای مهر،
لبخند باغکاران تابنده چون چراغ،
گلبانگِ کشت‌ورزان،
پوینده تا سپهر؛

ما کار می کنیم.
با سینه‌های پر شده از شوق زیستن.
با چهره‌های شاداب چون باغ نسترن،
با دیدگان سرشار، از دوست داشتن!
ما عشق می فشانیم،
چون دانه در زمین.

ما شعر می سراییم،
چون غنچه بر درخت!
همتای دیگرانیم،
سرشار از سرود،
از بند رستگانیم
آزاد، نیک بخت...!
فریدون مشیری : مروارید مهر
ما، همان جمع پراکنده...
موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می خورد !
*

از دلِ تیره امواج بلند آوا،
که غریقی را در خویش فرو می برد،
و غریوش را با مشت فرو می کشت،
نعره ای خسته و خونین ، بشریت را،
به کمک می طلبید :
ــ « ای آدم ها...
آی آدم ها...»
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!
به خیالی که قضا،
به گمانی که قدر بر سر آن خسته، گذاری بکند !
« دستی از غیب برون آید و کاری بکند »
هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم!
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم،
تا از آن مهلکه - شاید - برهانیمش،
به کناری برسانیمش!...
*

موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می ریخت.
با غریوی،
که به خاموشی می پیوست.
با غریقی که در آن ورطه، به کف ها، به هوا
چنگ می زد، می آویخت ...
*

ما نمی دانستیم
این که در چنبر گرداب، گرفتار شده است ،
این نگون بخت که اینگونه نگونسار شده است ،
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده،
همان تنها،
آن تنها هاییم!
*
همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم.
آن صدا، اما خاموش نشد .
ـ « ای آدم ها...
آی آدم ها...»
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ،
آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است!
تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد،
خاطری آشفته ست،
دیده ای گریان است،
هر کجا دست نیاز بشری هست دراز؛
آن صدا در همه آفاق طنین اندازست.
*

آه، اگر با دل و جان، گوش کنیم،
آه اگر وسوسهء نان را، یک لحظه فراموش کنیم،
« آی آدم ها» را
در همه جا می شنویم.
*

در پی آن همه خون،
که بر این خاک چکید،
ننگ مان باد این جان!
شرم مان باد این نان!
ما نشستیم و تماشا کردیم!
*

در شب تار جهان
در گذرکاهی، تا این حد ظلمانی و توفانی !
در دل این همه آشوب و پریشانی
این از پای فرو می افتد،
این که بردار نگونسار شده ست،
این که با مرگ درافتاده است،
این هزاران وهزاران که فرو افتادند؛
این منم،
این تو،
آن همسایه!
آن انسان،
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده، همان تنها،
آن تنها هاییم !

اینهمه موج بلا در همه جا می بینیم،
« آی آدم ها » را می شنویم،
نیک می دانیم،
دشتی از غیب نخواهد آمد
هیچ یک حتی یکبار نمی گوییم
با ستمکاری نادانی، اینگونه مدارا نکنیم
آستین ها را بالا بزنیم
دست در دست هم از پهنه آفاق برانیمش

مهربانی را،
دانایی را،
بر بلندای جهان،
بنشانیمش ... !
*
ـ « ای آدم ها...
موج می آید...
فریدون مشیری : آه، باران
شب های کارون
شب های تاریک
شب های دلتنگ
شب های خاموش.
*

شب های زیر چتر غم
شب های دلگیر
شب های زندان،
شب های زنجیر.
شب های بی فانوس مهتاب
شب های مرداب
شب های سردِ برگ ریزان
شب های درد مردمی در خود گریزان

شب های پشت پرده نُه توی ظلمت
شب های غربت
شب های کُنجِ انزوا، بی ذره ای نور
شب های مجبور

شب های مرگ زندگی
شب های بیداد
شب های فریاد.

*

شب ها که چون آوای تندر، نعره ی تیر
جان می شکافد هر زمان تا بانگ شبگیر
شب ها که وحشت می خروشد بر در و بام
شب های سرسام
شب ها که راه کهکشان
از هُرمِ آتش
سرخ رنگ است.
شب ها که جنگ است!

شب ها که می لرزد زمین، هر لحظه صد بار
شب ها که قلب کودکان می افتد از کار،
شب های رگبار

شب ها که برقِ شعله افکن، دود باروت
ره می گشاید تا بلندای ستاره.

شب های سنگر های خونین
شب های پیکر های پاره
شب ها که در پهنای بی آرام کارون
دیگر نه آب است این
که: لب پَر میزند خون!

شب های غمناک
شب ها که خیل بیگناهان
چون برگ میافتد بر خاک
شب های تلخ بردباری
شب های سنگین و سیاه سوگواری

شب های که قوتِ مادران چشم بر در
با روح مالامالِ اندوه
بغض است و فریاد
«وای» است و زاری.

شب های حیرت.
شب های حسرت.

در تنگنایی این چنین تاریکِ تاریک
جان را امیدی زنده می دارد که فردا
-فردای نزدیک-
این خلقِ خاموش
با صبح پیروزی کشد بانگ رهایی
پر می گشاید در بهشت روشنایی.
فریدون مشیری : آه، باران
نمی خواهم بمیرم
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟
کجا باید صدا سر داد؟
در زیر کدامین آسمان،
روی کدامین کوه؟
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!
کجا باید صدا سر داد؟

*

فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر، آسمان کور است
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟

*

اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختی هاست
نمی خواهم از این جا دست بردارم!
تنم در تار و پودِ عشقِ انسان های خوبِ نازنین بسته ست.
دلم با صد هزاران رشته، با این خلق
با این مهر، با این ماه
با این خاک با این آب ...
پیوسته است.

مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدنِ دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست.

جهان بیمار و رنجور است.
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است.
*

نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم

خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیشِ پای فرداهای بهتر گل برافشانم
چه فردایی، چه دنیایی!
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...

نمی خواهم بمیرم، ای خدا!
ای آسمان!
ای شب!
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است؟
فریدون مشیری : از دیار آتشی
با زبان اشک، اینک ...
من، از زبان آب، پرنده، نسیم، ماه
با مردم زمانه سخن ها سروده ام

من، از زبانِ برگ
درد درخت را

در زیر تازیانهء بیداد برق و باد
درپیش چشم مردمِ عالم گشوده ام

من از زبان باران،
غمنامه ءبلند،
بسیار خوانده ام

تا از زبان صبح
نور امید را به شما ارمغان کنم،
شب های بی ستاره
بیدار مانده ام!
*
اینک،
ــ خدای داند ــ دیریست، با شما
من، با همین زبانِ شما
با همین کلام
هر جا رسیده ام سخن از مهر گفته ام
آوخ ، که پاسخی به سزا کم شنفته ام

من، واژه واژه، مثل شما حرف میزنم
من، سال هاست بین شما، با همین زبان
فریاد میکنم :
ــ اینگونه یکدیگر را در خون میفکنید
پرهای یکدیگر را،
اینگونه مشکنید !
مرگ است این گلوله چرا می پراکنید؟

ننگ است...
برای چه میزنید ؟
*

آیا شما،
یک لحظه، یک نفس، نه، که یک بار ،
در طول زندگانیِ تان فکر می کنید؟

سوگند می خورم همه با هم برادرید،
در چهره ی برادر با مهر بنگرید!...
*

من، از زبان باران،
من، از زبان برگ،
من، از زبانِ باد، نمیگویم این سخن
من ،واژه واژه مثل شما حرف میزنم
من ،
با زبان اشک، اینک...
آیا شما، به خواهش من، پی نمی برید؟
فریدون مشیری : از دیار آتشی
گرگ
گفت دانایی که: گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور و بازو چارهء این گرگ نیست
صاحبِ اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجورِ پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگِ خود اسیر
هرکه گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
آنکه با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست!
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گرکه باشی همچو شیر
ناتوانی در مصافِ گرگ پیر
مردمان گر یکدیگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان است این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند،
و آن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
محیط زیست
به لطف کارگزاران عهدِ ظلمت و دود
ــ که از عنایتشان می‌رسد به گردون آه ــ
کبوتران سپید.
بَدَل شوند پیابی به زاغ های سیاه! 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
ای وای شهریار
در نیمه‌های قرنِ بشر سوزان ۱ !
در انفجار دائم باروت،
در بوته زار انسان،
در ازدحام وحشت و سرسام،
سرگشته و هراسان
می خواند !
*

می خواند با صدای حزینش؛
می خواست تا «صدای خدا ۲ » را
در جان ِ مردم بنشانَد
نامردم ِ سیه دل ِ بدکار را مگر
در راه ِ مردمی بکشانَد …

می رفت و با صدای حزین ا ش می خواند :
ــ در اصل، یک درخت کهن، «آدم»
از بهشت،
آورد در زمین و درین پهن دشت ِکشت !
ما شاخهٴ درخت خداییم.
چون برگ و بارِ ماست زیک ریشه و تبار!
هر یک تبر به دست چراییم؟
*

ای آتش،ای شگفت،
در مردم ِزمانهٴ او در نمی گرفت !
آزرده و شکسته،
گریان و ناامید
می رفت و با نوای حزینش
می خواند :
ــ «گوشِ زمین به نالهٴ من نیست آشنا،
من طایرشکسته پر آسمانی ام.
گیرم که آب و دانه درغم نداشتند؛
چون می کنند با غم ِ بی همزبانی ام ۳ !»
*
دنبال همزبان،
می گشت...
اما نه با «چراغ»
نه بر «گرد شهر»، آه
با کوله بارِ اندوه،
با کوه حرف می زد!
با کوه :
ــ حیدر بابا سلام ۴ !
فرزند ِ شاعر ِ تو به سوی تو آمده ست.
با چشم ِ اشکبار
ــ غم روی غم گذاشته ــ عمری ست، شهریار
من با تو درد ِخویش بیان می کنم، تو نیز
برگیر این پیام و از آن قلّهء بلند
پرواز ده !
که در همه آفاق بشنوند :
ــ «ای کاش، جغد نیز،
در این جهان ننالد،
از تنگی قفس»
این جا، ولی نه جغد، که شیری ست دردمند،
افتاده در کمند !
پیوسته می خروشد، در تنگنای دام ،
وز خلق ِ بی مروّت ِ بی درد؛
یک ذره، مهر و رحم، طلب می کند مدام !
*

می رفت و با صدای حزین اش،
می خواند
ــ «دیگر مزن دم از «وطن من»،
وز «کیش من» مگوی به هر جمع و انجمن
بس کن حدیث مسلم و ترسا را،
در چشم من، «محبت:مذهب»
«جهان : وطن » ۵
*

در کوچه باغ «عشق»
می رفت و با صدای حزینش،
می خواند :
ــ « گاهی گر از ملال ِ محبت برانمت،
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
پیوند ِ جان جداشدنی نیست ماه من ،
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت»۶
*

زین پیش، گشته اند به گرد ِغزل , بسی
این مایه سوز ِ عشق، نبوده ست در کسی !

می رفت …
تا مرگ ِنابکار، سر ِراه او را گرفت !
تا ناگهان، صدای حزینش،
این بغض سال ها،
این بغض دردهای گران،در گلو گرفت !
در نیمه های قرن بشر سوزان
اشک ِ مجسمّی بود،
در چشم ِ روزگاران.
جان مایهٴ محبّت و رقّت...

ای وای ! شهریار !  
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
هر که با ما نیست...
گفته می‌ شد: «هر که با ما نیست با ما دشمن است»!
گفتم: آری، این سخن فرموده اهریمن است!
اهل معنا، اهل دل، با دشمنان هم دوستند،
ای شما، با خلق دشمن! قلب تان از آهن است؟!
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
آیا برادرانیم؟
جانی شکسته دارم از دوستی گریزان
در باورم نگنجد بیداد از عزیزان
وایا ستیزه جویان با دشمنان ستیزند
آیا برادرانیم با یکدیگر ستیزان؟
آه آن امیدها کو چون صبح نوشکفته
تا حال من ببینند در شام برگ ریزان
از جور دوست هرچند از پا افتادگانیم
ما را ازین گذرگاه ای عشق بر مخیزان