عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : هوای تازه
رُکسانا
بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.
بگذار کسی نداند
که چگونه من از روزی که تختههای کفِ این کلبهی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفشهای سنگینم را
بر خود احساس کرد
و سایهی دراز و سردم بر ماسههای مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد،
تا روزی که دیگر آفتاب به چشمهایم نتابد،
با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوختهام، گورِ خود را کندهام...
□
اگرچه نسیموار از سرِ عمرِ خود گذشتهام
و بر همه چیز ایستادهام و در همه چیز تأمل کردهام رسوخ کردهام؛
اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیدهام:
همهیِ حوادث را، ماجراها را، عشقها و رنجها را به دنبالِ خود کشیدهام
و زیرِ این پردهی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتابسوختهی من است پنهان کردهام، ــ
اما من هیچ کدامِ اینها را نخواهم گفت
لامتاکام حرفی نخواهم زد
میگذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازماندهی عمرم بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم.
همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پردهی زیتونی رنگ پنهان کنم:
همهی حوادث و ماجراها را،
عشقها را و رنجها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پردهی ضخیم به چاهی بیانتها بریزم،
نابودِشان کنم و از آن همه لامتاکام با کسی حرفی نزنم...
بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شدهام!
بگذار هیچکس نداند، هیچکس! و از میانِ همهی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.
و بهکلی مثلِ این که اینها همه نبوده است،
اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند
ــ نسیموار از سرِ اینها همه نگذشتهام و بر اینها همه تأمل نکردهام،
اینها همه را ندیدهام...
بگذار هیچکس نداند،
هیچکس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمنها و جنگلها بتابد،
آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند
و بدینگونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند.
چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را میفرساید و دلهره میآورد محکوم کرده است.
و محکومم کرده است
که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم...
و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد.
چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبهی چوبینِ ساحلی نمیگنجید،
و من بیوجودِ رُکسانا ــ بیتلاش و بیعشق و بیزندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمیتوانستم بود...
□
...سرانجام، در عربدههای دیوانهوارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت
و جرقههای رعد، زندگی را در جامهی قارچهای وحشی به دامنِ کوهستان میریخت؛
دیرگاه از کلبهی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم.
و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم.
و سرمایِ پاییزی استخوانهای مرا لرزاند.
اما سایهی درازِ پاهایم که بهدقت از نورِ نیمرنگِ فانوس میگریخت
و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب میپیوست، به رفتوآمد تعجیل میکرد.
و من شتابم را بر او تحمیل میکردم.
و دلم در آتش بود.
و موجِ دریا از سنگچینِ ساحل لبپَر میزد.
و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود.
و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را میمانستم که به مجلسِ عشرتهای شوقانگیز میرفت.
اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس میکردم.
و باد، مرا از پیشرفتن مانع میشد...
کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد
و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قایق نهادم.
و ریسمانِ قایق را از چوبپایه جدا کردم.
و در واپسرفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید،
رو به دریای ظلمتآشوب پارو کشیدم.
و در ولولهی موج و باد ــ در آن شبِ نیمهخیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم
که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش میدوید.
موج از ساحل بالا میکشید
و دریا گُرده تهی میکرد
و من در شیبِ تهیگاهِ دریا چنان فرو میشدم
که برخوردِ کفِ قایق را با ماسههایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد،
احساس میکردم.
اما میدیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندکاندک خود را به آشفتهگیِ دنیایِ خیس و تلاشکارِ بیرون وامیگذارد.
و آرامآرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس میکردم.
لیکن شب آشفته بود
و دریا پرپر میزد
و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده میکشید...
و من دیدم که آسایشی یافتهام
و اکنون به حلزونی دربهدر میمانم که در زیروزِبَررفتِ بیپایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.
و میدیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم،
به بودای بیدغدغه مانندهام که درد را از آن روی که طلیعهتازِ نیروانا میداند به دلاسودگی برمیگزارد.
اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.
و بویِ لجنِ نمکسودِ شبِ خفتنجایِ ماهیخوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد
در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود.
و زیروفرارفتِ زندهوارِ دریا، مرا بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد
از سکونِ مردهوارِ ساحل بر آب رانده بود،
و در مییافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمیگردم.
و در این هنگام
در زردتابیِ نیمرنگِ فانوس، سرکشیِ کوهههای بیتاب را
مینگریستم.
و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب میرفت.
و شب آشفته بود
و دریا چون مرغی سرکنده پرپر میزد و بهسانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده میکشید.
□
در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خود یافتهام.
یک چند، سنگینیِ خُردکنندهی آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بیجوش،
بر بیتابیِ روحِ آشفتهیی که به دنبالِ آسایش میگشت تحمل کرده بودم:
ــ آسایشی که از جوشش مایه میگیرد!
و سرانجام در شبی چنان تیره، بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد،
دل به دریای توفانی زده بودم.
و دریا آشوب بود.
و من در زیروفرارفتِ زندهوارِ آنکه خواهشی پُرتپش در هر موجِ بیتابش گردن میکشید،
مایهی آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خویش بهدست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ
و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من میتافت، چهرهیی آشنا به چشمانم سایه زد.
و خیزابها، کنارِ قایقِ بیقرارِ بیآرام در تبِ سردِ خود میسوختند.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت
و غریوِ من به مانندِ نفسی که در تودههایِ عظیم دود دَمَند، چهرهی او را برآشفت.
و این غریو،
رخسارهی رویاییِ او را بهسانِ روحِ گنهکاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیدهدمان را احساس کند،
شکنجه کرد.
و من زیرِ پردهی نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت
و دندانهایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسوده نبود
و بهسانِ مهی از باد آشفته،
با سکوتی که غریوِ مستانهی توفانِ دیوانه را در زمینهی خود پُررنگتر مینمود
و برجستهتر میساخت و برهنهتر میکرد، گفت:
«ــ من همین دریای بیپایانم!»
و در دریا آشوب بود
در دریا توفان بود...
فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تبِ سردِ خود میسوخت
و کفِ غیظ بر لبِ دریا میدوید
و در دلِ من آتش بود
و زنِ مهآلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ میگرفت
و من سایهی بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس میکردم،
با سکوتی که شُکوهش دلهرهآور بود، گفت:
«ــ من همین توفانم من همین غریوم
من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش شعله میزند!»
«رُکسانا!»
«ــ اگر میتوانستی بیایی، تو را با خود میبردم.
تو نیز ابری میشدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش میجَست و دریا و آسمان را روشن میکرد...
در فریادهای توفانیِ خود سرود میخواندیم
در آشوبِ امواجِ کف کردهی دورگریزِ خود آسایش مییافتیم
و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود میزیستیم...
اما تو نمیتوانی بیایی، نمیتوانی
تو نمیتوانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!»
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم»...
«ــ میتوانستی، اما اکنون نمیتوانی
و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند...»
«ــ رُکسانا...»
و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمیزد.
«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانههای زندگی را از تو بازنستاندهاند
چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوبپایهی ساحل بگسلد
بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بیوقفهگردی کنی...
با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا میگرید
شورابِ اشک را از چهرهات بشوید.
تا اگر روزی،
آفتابی که باید بر چمنها و جنگلها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند
و مرا گودالی بیآب و بیثمر کرد، تو نیز بهسانِ قایقی برخاکافتاده بیثمر گردی
و بدینگونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیکتری پدید آید.
اما اگر اندیشه کنی که هماکنون میتوانی
به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی،
نمیتوانی، نمیتوانی!»
«ــ رُک... سا... نا»
و فریادِ من دیگر به پچپچهیی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.
و دریا آشوب بود.
و خیالِ زندگی با درونِ شوریدهاش عربده میزد.
و رُکسانا بر قایق و من و بر همهی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمیآمد
در تبِ زندهی خود غریو میکشید:
«ــ شاید به هم بازرسیم:
روزی که من بهسانِ دریایی خشکیدم،
و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند».
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم...»
«ــ نمیتوانی!
نمیتوانی»
«ــ رُکسانا...»
خواهشِ متضرعی در صدایم میگریست
و در دریا آشوب بود.
«ــ اگر میتوانستی تو را با خود میبردم
تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاشکار میشدی
و آنگاه در التهابِ شبهایِ سیاه و توفانی
که خواهشی قالبشکاف در هر موجِ بیتابِ دریا گردن میکشد،
در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهههای تلاش، زندگی میگرفتیم.»
بیتاب در آخرین حملهی یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود.
و خیزابها کنارِ قایقِ بیقرارِ بیسکون در تبِ سردِ خود میسوختند.
و روحِ تلاشندهی من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم میافسرد
و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد بههم برآید،
با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینهی خود برجستهتر میکرد فریاد میکشید:
«ــ نمیتوانی!
و هرکس آنچه را که دوست میدارد در بند میگذارد.
و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس میدارد،
و زنجیرهای گران را من بر پایت نهادهام،
ورنه پیش از آنکه به من رسی طعمهی دریای بیانتها شده بودی
و چشمانت چون دو مرواریدِ جاندار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد،
بلعِ صدفها شده بود...
تو نمیتوانی بیایی
نمیتوانی بیایی!
تو میباید به کلبهی چوبینِ ساحلی بازگردی
و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بیثمر نکرده است،
کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری...»
□
من در آخرین شعلهی زردتابِ فانوس،
چکشِ باران را بر آبهای کف کردهی بیپایانِ دریا دیدم
و سحرگاهان مردانِ ساحل،
در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند...
□
بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!
من اکنون در کلبهیِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده میکشد
و باران از درزِ تختههای دیوارش به درون نشت میکند،
از دریچه به دریای آشوب مینگرم
و از پسِ دیوارِ چوبین،
رفتوآمدِ آرام و متجسسانهی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند
احساس میکنم.
و میشنوم که زیرِ لب با یکدیگر میگویند:
«ــ هان گوش کنید،
دیوانه هماکنون با خود سخن خواهد گفت».
و من از غیظ لب به دندان میگزم
و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب،
آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد
و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد،
به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله میزند.
و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد میزنم:
«رُکسانا!»
و غریوِ بیپایانِ رُکسانا را میشنوم
که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی خیزابهای دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش گردن میکشد،
یکریز فریاد میزند:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!»...
مشت بر دیوارِ چوبین میکوبم
و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد میشوند
و سایهشان که به درزِ تختهها میافتد حدودِ هیکلِشان را مشخص میکند،
نهیب میزنم:
«ــ میشنوید؟
بدبختها
میشنوید؟»
و سایهها از درزِ تختههای دیوار به زمین میافتند.
و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ،
فریادِ رُکسانا را میشنوم که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی امواجِ خویش،
همراهِ بادی که از فرازِ آبهای دوردست میگذرد،
یکریز فریاد میکشد:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!».
۱۳۲۹
بگذار کسی نداند
که چگونه من از روزی که تختههای کفِ این کلبهی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفشهای سنگینم را
بر خود احساس کرد
و سایهی دراز و سردم بر ماسههای مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد،
تا روزی که دیگر آفتاب به چشمهایم نتابد،
با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوختهام، گورِ خود را کندهام...
□
اگرچه نسیموار از سرِ عمرِ خود گذشتهام
و بر همه چیز ایستادهام و در همه چیز تأمل کردهام رسوخ کردهام؛
اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیدهام:
همهیِ حوادث را، ماجراها را، عشقها و رنجها را به دنبالِ خود کشیدهام
و زیرِ این پردهی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتابسوختهی من است پنهان کردهام، ــ
اما من هیچ کدامِ اینها را نخواهم گفت
لامتاکام حرفی نخواهم زد
میگذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازماندهی عمرم بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم.
همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پردهی زیتونی رنگ پنهان کنم:
همهی حوادث و ماجراها را،
عشقها را و رنجها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پردهی ضخیم به چاهی بیانتها بریزم،
نابودِشان کنم و از آن همه لامتاکام با کسی حرفی نزنم...
بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شدهام!
بگذار هیچکس نداند، هیچکس! و از میانِ همهی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.
و بهکلی مثلِ این که اینها همه نبوده است،
اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند
ــ نسیموار از سرِ اینها همه نگذشتهام و بر اینها همه تأمل نکردهام،
اینها همه را ندیدهام...
بگذار هیچکس نداند،
هیچکس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمنها و جنگلها بتابد،
آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند
و بدینگونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند.
چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را میفرساید و دلهره میآورد محکوم کرده است.
و محکومم کرده است
که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم...
و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد.
چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبهی چوبینِ ساحلی نمیگنجید،
و من بیوجودِ رُکسانا ــ بیتلاش و بیعشق و بیزندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمیتوانستم بود...
□
...سرانجام، در عربدههای دیوانهوارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت
و جرقههای رعد، زندگی را در جامهی قارچهای وحشی به دامنِ کوهستان میریخت؛
دیرگاه از کلبهی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم.
و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم.
و سرمایِ پاییزی استخوانهای مرا لرزاند.
اما سایهی درازِ پاهایم که بهدقت از نورِ نیمرنگِ فانوس میگریخت
و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب میپیوست، به رفتوآمد تعجیل میکرد.
و من شتابم را بر او تحمیل میکردم.
و دلم در آتش بود.
و موجِ دریا از سنگچینِ ساحل لبپَر میزد.
و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود.
و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را میمانستم که به مجلسِ عشرتهای شوقانگیز میرفت.
اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس میکردم.
و باد، مرا از پیشرفتن مانع میشد...
کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد
و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قایق نهادم.
و ریسمانِ قایق را از چوبپایه جدا کردم.
و در واپسرفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید،
رو به دریای ظلمتآشوب پارو کشیدم.
و در ولولهی موج و باد ــ در آن شبِ نیمهخیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم
که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش میدوید.
موج از ساحل بالا میکشید
و دریا گُرده تهی میکرد
و من در شیبِ تهیگاهِ دریا چنان فرو میشدم
که برخوردِ کفِ قایق را با ماسههایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد،
احساس میکردم.
اما میدیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندکاندک خود را به آشفتهگیِ دنیایِ خیس و تلاشکارِ بیرون وامیگذارد.
و آرامآرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس میکردم.
لیکن شب آشفته بود
و دریا پرپر میزد
و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده میکشید...
و من دیدم که آسایشی یافتهام
و اکنون به حلزونی دربهدر میمانم که در زیروزِبَررفتِ بیپایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.
و میدیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم،
به بودای بیدغدغه مانندهام که درد را از آن روی که طلیعهتازِ نیروانا میداند به دلاسودگی برمیگزارد.
اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.
و بویِ لجنِ نمکسودِ شبِ خفتنجایِ ماهیخوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد
در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود.
و زیروفرارفتِ زندهوارِ دریا، مرا بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد
از سکونِ مردهوارِ ساحل بر آب رانده بود،
و در مییافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمیگردم.
و در این هنگام
در زردتابیِ نیمرنگِ فانوس، سرکشیِ کوهههای بیتاب را
مینگریستم.
و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب میرفت.
و شب آشفته بود
و دریا چون مرغی سرکنده پرپر میزد و بهسانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده میکشید.
□
در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خود یافتهام.
یک چند، سنگینیِ خُردکنندهی آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بیجوش،
بر بیتابیِ روحِ آشفتهیی که به دنبالِ آسایش میگشت تحمل کرده بودم:
ــ آسایشی که از جوشش مایه میگیرد!
و سرانجام در شبی چنان تیره، بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد،
دل به دریای توفانی زده بودم.
و دریا آشوب بود.
و من در زیروفرارفتِ زندهوارِ آنکه خواهشی پُرتپش در هر موجِ بیتابش گردن میکشید،
مایهی آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خویش بهدست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ
و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من میتافت، چهرهیی آشنا به چشمانم سایه زد.
و خیزابها، کنارِ قایقِ بیقرارِ بیآرام در تبِ سردِ خود میسوختند.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت
و غریوِ من به مانندِ نفسی که در تودههایِ عظیم دود دَمَند، چهرهی او را برآشفت.
و این غریو،
رخسارهی رویاییِ او را بهسانِ روحِ گنهکاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیدهدمان را احساس کند،
شکنجه کرد.
و من زیرِ پردهی نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت
و دندانهایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسوده نبود
و بهسانِ مهی از باد آشفته،
با سکوتی که غریوِ مستانهی توفانِ دیوانه را در زمینهی خود پُررنگتر مینمود
و برجستهتر میساخت و برهنهتر میکرد، گفت:
«ــ من همین دریای بیپایانم!»
و در دریا آشوب بود
در دریا توفان بود...
فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تبِ سردِ خود میسوخت
و کفِ غیظ بر لبِ دریا میدوید
و در دلِ من آتش بود
و زنِ مهآلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ میگرفت
و من سایهی بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس میکردم،
با سکوتی که شُکوهش دلهرهآور بود، گفت:
«ــ من همین توفانم من همین غریوم
من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش شعله میزند!»
«رُکسانا!»
«ــ اگر میتوانستی بیایی، تو را با خود میبردم.
تو نیز ابری میشدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش میجَست و دریا و آسمان را روشن میکرد...
در فریادهای توفانیِ خود سرود میخواندیم
در آشوبِ امواجِ کف کردهی دورگریزِ خود آسایش مییافتیم
و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود میزیستیم...
اما تو نمیتوانی بیایی، نمیتوانی
تو نمیتوانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!»
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم»...
«ــ میتوانستی، اما اکنون نمیتوانی
و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند...»
«ــ رُکسانا...»
و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمیزد.
«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانههای زندگی را از تو بازنستاندهاند
چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوبپایهی ساحل بگسلد
بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بیوقفهگردی کنی...
با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا میگرید
شورابِ اشک را از چهرهات بشوید.
تا اگر روزی،
آفتابی که باید بر چمنها و جنگلها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند
و مرا گودالی بیآب و بیثمر کرد، تو نیز بهسانِ قایقی برخاکافتاده بیثمر گردی
و بدینگونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیکتری پدید آید.
اما اگر اندیشه کنی که هماکنون میتوانی
به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی،
نمیتوانی، نمیتوانی!»
«ــ رُک... سا... نا»
و فریادِ من دیگر به پچپچهیی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.
و دریا آشوب بود.
و خیالِ زندگی با درونِ شوریدهاش عربده میزد.
و رُکسانا بر قایق و من و بر همهی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمیآمد
در تبِ زندهی خود غریو میکشید:
«ــ شاید به هم بازرسیم:
روزی که من بهسانِ دریایی خشکیدم،
و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند».
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم...»
«ــ نمیتوانی!
نمیتوانی»
«ــ رُکسانا...»
خواهشِ متضرعی در صدایم میگریست
و در دریا آشوب بود.
«ــ اگر میتوانستی تو را با خود میبردم
تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاشکار میشدی
و آنگاه در التهابِ شبهایِ سیاه و توفانی
که خواهشی قالبشکاف در هر موجِ بیتابِ دریا گردن میکشد،
در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهههای تلاش، زندگی میگرفتیم.»
بیتاب در آخرین حملهی یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود.
و خیزابها کنارِ قایقِ بیقرارِ بیسکون در تبِ سردِ خود میسوختند.
و روحِ تلاشندهی من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم میافسرد
و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد بههم برآید،
با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینهی خود برجستهتر میکرد فریاد میکشید:
«ــ نمیتوانی!
و هرکس آنچه را که دوست میدارد در بند میگذارد.
و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس میدارد،
و زنجیرهای گران را من بر پایت نهادهام،
ورنه پیش از آنکه به من رسی طعمهی دریای بیانتها شده بودی
و چشمانت چون دو مرواریدِ جاندار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد،
بلعِ صدفها شده بود...
تو نمیتوانی بیایی
نمیتوانی بیایی!
تو میباید به کلبهی چوبینِ ساحلی بازگردی
و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بیثمر نکرده است،
کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری...»
□
من در آخرین شعلهی زردتابِ فانوس،
چکشِ باران را بر آبهای کف کردهی بیپایانِ دریا دیدم
و سحرگاهان مردانِ ساحل،
در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند...
□
بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!
من اکنون در کلبهیِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده میکشد
و باران از درزِ تختههای دیوارش به درون نشت میکند،
از دریچه به دریای آشوب مینگرم
و از پسِ دیوارِ چوبین،
رفتوآمدِ آرام و متجسسانهی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند
احساس میکنم.
و میشنوم که زیرِ لب با یکدیگر میگویند:
«ــ هان گوش کنید،
دیوانه هماکنون با خود سخن خواهد گفت».
و من از غیظ لب به دندان میگزم
و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب،
آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد
و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد،
به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله میزند.
و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد میزنم:
«رُکسانا!»
و غریوِ بیپایانِ رُکسانا را میشنوم
که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی خیزابهای دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش گردن میکشد،
یکریز فریاد میزند:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!»...
مشت بر دیوارِ چوبین میکوبم
و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد میشوند
و سایهشان که به درزِ تختهها میافتد حدودِ هیکلِشان را مشخص میکند،
نهیب میزنم:
«ــ میشنوید؟
بدبختها
میشنوید؟»
و سایهها از درزِ تختههای دیوار به زمین میافتند.
و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ،
فریادِ رُکسانا را میشنوم که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی امواجِ خویش،
همراهِ بادی که از فرازِ آبهای دوردست میگذرد،
یکریز فریاد میکشد:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!».
۱۳۲۹
احمد شاملو : باغ آینه
اتفاق
مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدونِ سپر خواست.
ابری رسید پیچانپیچان
چون خِنگِ یالش آتش، بردشت.
برقی جهید و موکبِ باران
از دشتِ تشنه، تازان بگذشت.
آن پوکتپه، نالاننالان
لرزید و پاگشاد و فروریخت
و آن شوخبوته، پُرتپش از شوق،
پیچید و با بهار درآمیخت.
پرچینِ یاوهمانده شکوفید
و آن طبلِ پُرغریو فروکاست.
مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
۱۳۳۸
مردی چو برقِ حادثه برخاست
آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدونِ سپر خواست.
ابری رسید پیچانپیچان
چون خِنگِ یالش آتش، بردشت.
برقی جهید و موکبِ باران
از دشتِ تشنه، تازان بگذشت.
آن پوکتپه، نالاننالان
لرزید و پاگشاد و فروریخت
و آن شوخبوته، پُرتپش از شوق،
پیچید و با بهار درآمیخت.
پرچینِ یاوهمانده شکوفید
و آن طبلِ پُرغریو فروکاست.
مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
۱۳۳۸
احمد شاملو : باغ آینه
برف
برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشستهای بر بام.
پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلودگیست این ایام.
راهِ شومیست میزند مطرب
تلخواریست میچکد در جام
اشکواریست میکُشد لبخند
ننگواریست میتراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقشِ همرنگ میزند رسام.
مرغِ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب میکند پیغام!
کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفتهایم از کام...
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!
1337
بنشین، خوش نشستهای بر بام.
پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلودگیست این ایام.
راهِ شومیست میزند مطرب
تلخواریست میچکد در جام
اشکواریست میکُشد لبخند
ننگواریست میتراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقشِ همرنگ میزند رسام.
مرغِ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب میکند پیغام!
کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفتهایم از کام...
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!
1337
احمد شاملو : باغ آینه
غروبِ «سيارود»
میچکد سمفونیِ شب
آرام
روی دلتنگیِ خاموشِ غروب.
مغرب
از آتشِ افسردهی روز
بیصدا میسوزد.
میبرد نغمهی دلتنگی را
بادِ جنوب
تا کند زمزمه بر بامِ هوا.
نیست حرفی به لبانش
لیکن
مانده با خامُشیاش مطلبها.
میپرد موجزنان بازمیآید به فرود
همچون آن سایهی لغزانِ شبکور،
هیهیِ چوپان
از دور.
میخزد مار
چون آن جادهی پیچانِ چون مار.
در سراشیبیِ غوغاگرِ رود.
□
بیکه از خیمهی رازش بهدرآید
وه که میخواند
جنگل
چه بهشور!
۱۳۳۸
آرام
روی دلتنگیِ خاموشِ غروب.
مغرب
از آتشِ افسردهی روز
بیصدا میسوزد.
میبرد نغمهی دلتنگی را
بادِ جنوب
تا کند زمزمه بر بامِ هوا.
نیست حرفی به لبانش
لیکن
مانده با خامُشیاش مطلبها.
میپرد موجزنان بازمیآید به فرود
همچون آن سایهی لغزانِ شبکور،
هیهیِ چوپان
از دور.
میخزد مار
چون آن جادهی پیچانِ چون مار.
در سراشیبیِ غوغاگرِ رود.
□
بیکه از خیمهی رازش بهدرآید
وه که میخواند
جنگل
چه بهشور!
۱۳۳۸
احمد شاملو : باغ آینه
پُل ِ اللهوردیخان
به فروز و یحیی هدی
و به یادِ عزیزی که چه تلخ پایمردی کرد
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، بارانهای حاصلخیز را...
اژدهایی خفته را مانَد
به روی رودِ پیچان
پُل:
پایها در آب و سر بر ساحلی هشته
هشته دُم بر ساحلِ دیگر ــ
نهش به سر اندیشهیی از خشکسالیهاست
نهش به دل اندیشه از طغیان
نهش سروری با نسیمی خُرد
نهش غروری با تبِ توفان
نهش امیدی میپزد در سر
نهش ملالی میخلد در جان؛
بندبندِ استخوانش داستان از بیخیالیهاست...
□
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، بارانهایِ حاصلخیز را...
معبرِ خورشید و باران
بیخیالی هیچاش از باران و از خورشید
بر جای
ایستاده
پُل!
معبرِ بسیار موکبهای پُرفانوس و پُرجنجالِ شادیهای عالمگیر
معبرِ بسیار موکبهای اندُهگینِ نالشریزِ سر در زیر؛
خشت خشتِ هیکلش
از نامداریهای بینامان فروپوشیده
بر جای
ایستاده
پُل!
□
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، بارانهای حاصلخیز را...
گاوِ مجروحی به زیرِ بار
روستاییمردی از دنبال
تنگنای گُردهی پُل را به سوی ساحلِ خاموش میپیماید اندر مه که
گویی در اجاقِ دودناکِ شام
میسوزد.
هم در این هنگام
از فرازِ جانپناهِ بیخیالِ سرد
مردی در خیال آرام
بر غوغای رودِ تندِ پیچان
چشم
میدوزد.
۱۳۳۷
اصفهان - فروردس
و به یادِ عزیزی که چه تلخ پایمردی کرد
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، بارانهای حاصلخیز را...
اژدهایی خفته را مانَد
به روی رودِ پیچان
پُل:
پایها در آب و سر بر ساحلی هشته
هشته دُم بر ساحلِ دیگر ــ
نهش به سر اندیشهیی از خشکسالیهاست
نهش به دل اندیشه از طغیان
نهش سروری با نسیمی خُرد
نهش غروری با تبِ توفان
نهش امیدی میپزد در سر
نهش ملالی میخلد در جان؛
بندبندِ استخوانش داستان از بیخیالیهاست...
□
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، بارانهایِ حاصلخیز را...
معبرِ خورشید و باران
بیخیالی هیچاش از باران و از خورشید
بر جای
ایستاده
پُل!
معبرِ بسیار موکبهای پُرفانوس و پُرجنجالِ شادیهای عالمگیر
معبرِ بسیار موکبهای اندُهگینِ نالشریزِ سر در زیر؛
خشت خشتِ هیکلش
از نامداریهای بینامان فروپوشیده
بر جای
ایستاده
پُل!
□
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، بارانهای حاصلخیز را...
گاوِ مجروحی به زیرِ بار
روستاییمردی از دنبال
تنگنای گُردهی پُل را به سوی ساحلِ خاموش میپیماید اندر مه که
گویی در اجاقِ دودناکِ شام
میسوزد.
هم در این هنگام
از فرازِ جانپناهِ بیخیالِ سرد
مردی در خیال آرام
بر غوغای رودِ تندِ پیچان
چشم
میدوزد.
۱۳۳۷
اصفهان - فروردس
احمد شاملو : باغ آینه
شبانه
به محمود کیانوش
شب تار
شب بیدار
شب سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.
آسمان را بگو از الماسِ ستارگانش خنجری به من دهد.
□
شب
سراسرِ شب
یکسر
از حماسهی دریای بهانهجو بیخواب مانده است.
دریای خالی
دریای بینوا...
□
جنگلِ سالخورده بهسنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد
و مرغی که از کرانهی ماسهپوشیده پَرکشیدهبود
غریوکشان
به تالابِ تیرهگون
درنشست.
تالابِ تاریک
سبک از خواب برآمد
و با لالای بیسکونِ دریای بیهوده
باز
به خوابی بیرؤیا
فروشد...
□
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخمِ تبر را با لعابِ سبزِ خزه
فرومیپوشد.
حماسهی دریا
از وحشتِ سکون و سکوت است.
□
شب تار است
شب بیمار است
از غریوِ دریای وحشتزده بیدار است
شب از سایهها و غریوِ دریا سرشار است
زیباتر شبی برای دوستداشتن.
با چشمانِ تو مرا به الماسِ ستارهها نیازی نیست.
با آسمان
بگو.
۱۳۳۷/۴/۱۷
شب تار
شب بیدار
شب سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.
آسمان را بگو از الماسِ ستارگانش خنجری به من دهد.
□
شب
سراسرِ شب
یکسر
از حماسهی دریای بهانهجو بیخواب مانده است.
دریای خالی
دریای بینوا...
□
جنگلِ سالخورده بهسنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد
و مرغی که از کرانهی ماسهپوشیده پَرکشیدهبود
غریوکشان
به تالابِ تیرهگون
درنشست.
تالابِ تاریک
سبک از خواب برآمد
و با لالای بیسکونِ دریای بیهوده
باز
به خوابی بیرؤیا
فروشد...
□
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخمِ تبر را با لعابِ سبزِ خزه
فرومیپوشد.
حماسهی دریا
از وحشتِ سکون و سکوت است.
□
شب تار است
شب بیمار است
از غریوِ دریای وحشتزده بیدار است
شب از سایهها و غریوِ دریا سرشار است
زیباتر شبی برای دوستداشتن.
با چشمانِ تو مرا به الماسِ ستارهها نیازی نیست.
با آسمان
بگو.
۱۳۳۷/۴/۱۷
احمد شاملو : باغ آینه
باران
احمد شاملو : باغ آینه
نیمشب
احمد شاملو : باغ آینه
لوحِ گور
احمد شاملو : باغ آینه
باران
احمد شاملو : باغ آینه
معاد
من
باد و
مادرِ هوا خواهم شد
و گردشِ زمین را
بهسانِ جنبشِ مولی
در گندابِ تنم احساس
خواهم کرد.
من
خاک و
مولِ زمین خواهم شد
و هوا
بهسانِ زهدانِ زنی در برم خواهد گرفت.
از سردیِ مردهوارِ پیکرِ خاکیِ خویش
رنجه خواهم شد.
از فشارِ شهوتناکِ بازوانِ نسیمیِ خویش
شکنجه خواهم شد.
از دیدارِ خویش عذابِ فراوان خواهم کشید
و سخنانِ همیشه را
در دو گوشِ بیرغبتِ خویش
مکرر خواهم کرد.
۱۳۳۸
باد و
مادرِ هوا خواهم شد
و گردشِ زمین را
بهسانِ جنبشِ مولی
در گندابِ تنم احساس
خواهم کرد.
من
خاک و
مولِ زمین خواهم شد
و هوا
بهسانِ زهدانِ زنی در برم خواهد گرفت.
از سردیِ مردهوارِ پیکرِ خاکیِ خویش
رنجه خواهم شد.
از فشارِ شهوتناکِ بازوانِ نسیمیِ خویش
شکنجه خواهم شد.
از دیدارِ خویش عذابِ فراوان خواهم کشید
و سخنانِ همیشه را
در دو گوشِ بیرغبتِ خویش
مکرر خواهم کرد.
۱۳۳۸
احمد شاملو : باغ آینه
در بسته...
دیرگاهیست که دستی بداندیش
دروازهی کوتاهِ خانهی ما را
نکوفته است.
در آیینه و مهتاب و بستر مینگریم
در دستهای یکدیگر مینگریم
و دروازه
ترانهی آرامشانگیزش را
در سکوتی ممتد
مکرر میکند.
بدینگونه
زمزمهیی ملالآور را به سرودی دیگرگونه مبدل یافتهایم
بدینگونه
در سرزمینِ بیگانهیی که در آن
هر نگاه و هر لبخند
زندانی بود،
لبخند و نگاهی آشنا یافتهایم
بدینگونه
بر خاکِ پوسیدهیی که ابرِ پَست
بر آن باریده است
پایگاهی پابرجا یافتهایم...
□
آسمان
بالای خانه
بادها را تکرار میکند
باغچه از بهاری دیگر آبستن است
و زنبورِ کوچک
گُلِ هر ساله را
در موسمی که باید
دیدار میکند.
حیاطِ خانه از عطری هذیانی سرمست است
خرگوشی در علفِ تازه میچرد.
و بر سرِ سنگ، حربایی هوشیار
در قلمروِ آفتابِ نیمجوش
نفس میزند.
ابرها و همهمهی دوردستِ شهر
آسمانِ بازیافته را
تکرار میکند
همچنان که گنجشکها و
باد و
زمزمهی پُرنیازِ رُستن
که گیاهِ پُرشیرِ بیابانی را
در انتظارِ تابستانی که در راه است
در خوابگاهِ ریشهی سیرابش
بیدار میکند.
من در تو نگاه میکنم در تو نفس میکشم
و زندگی
مرا تکرار میکند
بهسانِ بهار
که آسمان را و علف را.
و پاکیِ آسمان
در رگِ من ادامه مییابد.
□
دیرگاهیست که دستی بداندیش
دروازهی کوتاهِ خانهی ما را نکوفته است...
با آنان بگو که با ما
نیازِ شنیدنِشان نیست.
با آنان بگو که با تو
مرا پروای دوزخِ دیدارِ ایشان نیست
تا پرندهی سنگینبالِ جادویی را که نغمهپردازِ شبانگاه و بامدادِ ایشان است
بر شاخسارِ تازهروی خانهی ما مگذاری.
در آیینه و مهتاب و بستر بنگریم
در دستهای یکدیگر بنگریم،
تا دَر، ترانهی آرامشانگیزش را
در سرودی جاویدان
مکرر کند.
تا نگاهِ ما
نه در سکوتی پُردرد، نه در فریادی ممتد
که در بهاری پُرجویبار و پُرآفتاب
به ابدیت پیوندد...
فروردین ۱۳۳۶
دروازهی کوتاهِ خانهی ما را
نکوفته است.
در آیینه و مهتاب و بستر مینگریم
در دستهای یکدیگر مینگریم
و دروازه
ترانهی آرامشانگیزش را
در سکوتی ممتد
مکرر میکند.
بدینگونه
زمزمهیی ملالآور را به سرودی دیگرگونه مبدل یافتهایم
بدینگونه
در سرزمینِ بیگانهیی که در آن
هر نگاه و هر لبخند
زندانی بود،
لبخند و نگاهی آشنا یافتهایم
بدینگونه
بر خاکِ پوسیدهیی که ابرِ پَست
بر آن باریده است
پایگاهی پابرجا یافتهایم...
□
آسمان
بالای خانه
بادها را تکرار میکند
باغچه از بهاری دیگر آبستن است
و زنبورِ کوچک
گُلِ هر ساله را
در موسمی که باید
دیدار میکند.
حیاطِ خانه از عطری هذیانی سرمست است
خرگوشی در علفِ تازه میچرد.
و بر سرِ سنگ، حربایی هوشیار
در قلمروِ آفتابِ نیمجوش
نفس میزند.
ابرها و همهمهی دوردستِ شهر
آسمانِ بازیافته را
تکرار میکند
همچنان که گنجشکها و
باد و
زمزمهی پُرنیازِ رُستن
که گیاهِ پُرشیرِ بیابانی را
در انتظارِ تابستانی که در راه است
در خوابگاهِ ریشهی سیرابش
بیدار میکند.
من در تو نگاه میکنم در تو نفس میکشم
و زندگی
مرا تکرار میکند
بهسانِ بهار
که آسمان را و علف را.
و پاکیِ آسمان
در رگِ من ادامه مییابد.
□
دیرگاهیست که دستی بداندیش
دروازهی کوتاهِ خانهی ما را نکوفته است...
با آنان بگو که با ما
نیازِ شنیدنِشان نیست.
با آنان بگو که با تو
مرا پروای دوزخِ دیدارِ ایشان نیست
تا پرندهی سنگینبالِ جادویی را که نغمهپردازِ شبانگاه و بامدادِ ایشان است
بر شاخسارِ تازهروی خانهی ما مگذاری.
در آیینه و مهتاب و بستر بنگریم
در دستهای یکدیگر بنگریم،
تا دَر، ترانهی آرامشانگیزش را
در سرودی جاویدان
مکرر کند.
تا نگاهِ ما
نه در سکوتی پُردرد، نه در فریادی ممتد
که در بهاری پُرجویبار و پُرآفتاب
به ابدیت پیوندد...
فروردین ۱۳۳۶
احمد شاملو : باغ آینه
با همسفر
سرکش و سرسبز و پیچنده
گیاهی
دیوارِ کهنهی باغ را فروپوشیده است.
از این سو دیوار دیگر به جز جرزی از بهار نیست،
که جراحاتِ آجرها را مرهم سبزِ برگ شفا بخشیده است.
و از آن سوی دیگر
گیاهِ پیچنده
چون خیزابی لبپرزنان سایبانی بر پیگاهِ دیوار افکنده است!
رطوبتِ ویرانکننده، از تبِ پُرحرارتِ رویشِ گیاه، جرزها را رها میکند
و دیوار، در حرارتی کیفناک بر بنیادِ خویش استوارتر میگردد
و عابری رنجور در سایهفرشِ آن سوی باغ
از خستگیِ راهِ بیمنظر و بیگیاه
میآساید...
به همه آن کسان که به عشقی تن در نمیدهند چرا که ایمانِ خود را از دست دادهاند!ــ:
در تنِ من گیاهی خزنده هست
که مرا فتح میکند
و من اکنون جز تصویری از او نیستم!
من جزیی از تواَم ای طبیعتِ بیدریغی که دیگر نه زمان و نه مرگ، هیچ یک عطشِ مرا از سرچشمهی وجود و خیالت بینیاز نمیکند!
□
من چینهام من پیچکم من آمیزهی چینه و پیچکم
تو چینهای تو پیچکای تو آمیزهی مادر و کودکی.
ای دستانِ بیغبارِ پُرپرهیزی که مرا به هنگامِ نوازشهای مادرانه از جفتِ آگاهی به وجودِ دشمنان و سیاهدلان غرقهی اندوه میکنید! مرا به ایمانِ دورانِ جنینیِ خویش بازگردانید تا دیگرباره با کلماتی که کنون جز از فریب و بدی سخن نمیگوید، سرودِ نیکی و راستی بشنوم.
ای همسفر که رازِ قدرتهای بیکرانِ تو بر من پوشیده است! ــ مرا به شهرِ سپیدهدم، به واحهی پاکی و راستی بازگردان! مرا به دورانِ ناآگاهیِ خویش بازگردان تا علفها به جانبِ من برویند
تا من بهسانِ کندو با نیشِ شیرینِ هزاران زنبورِ خُرد از عسلِ مقدس آکنده شوم،
تا چون زنی نوبار
با وحشتی کیفناک
نخستین جنبشهای جنین را به انتظارِ هیجانانگیزِ تولدِ نوزادی دلبند مبدل کنم که من او را بازیافتگی خواهم نامید. همبسترِ ظلمانیترین شبهای از دستدادگی! ــ من او را یازیافتگی نام خواهم نهاد.
۱۳۳۸
گیاهی
دیوارِ کهنهی باغ را فروپوشیده است.
از این سو دیوار دیگر به جز جرزی از بهار نیست،
که جراحاتِ آجرها را مرهم سبزِ برگ شفا بخشیده است.
و از آن سوی دیگر
گیاهِ پیچنده
چون خیزابی لبپرزنان سایبانی بر پیگاهِ دیوار افکنده است!
رطوبتِ ویرانکننده، از تبِ پُرحرارتِ رویشِ گیاه، جرزها را رها میکند
و دیوار، در حرارتی کیفناک بر بنیادِ خویش استوارتر میگردد
و عابری رنجور در سایهفرشِ آن سوی باغ
از خستگیِ راهِ بیمنظر و بیگیاه
میآساید...
به همه آن کسان که به عشقی تن در نمیدهند چرا که ایمانِ خود را از دست دادهاند!ــ:
در تنِ من گیاهی خزنده هست
که مرا فتح میکند
و من اکنون جز تصویری از او نیستم!
من جزیی از تواَم ای طبیعتِ بیدریغی که دیگر نه زمان و نه مرگ، هیچ یک عطشِ مرا از سرچشمهی وجود و خیالت بینیاز نمیکند!
□
من چینهام من پیچکم من آمیزهی چینه و پیچکم
تو چینهای تو پیچکای تو آمیزهی مادر و کودکی.
ای دستانِ بیغبارِ پُرپرهیزی که مرا به هنگامِ نوازشهای مادرانه از جفتِ آگاهی به وجودِ دشمنان و سیاهدلان غرقهی اندوه میکنید! مرا به ایمانِ دورانِ جنینیِ خویش بازگردانید تا دیگرباره با کلماتی که کنون جز از فریب و بدی سخن نمیگوید، سرودِ نیکی و راستی بشنوم.
ای همسفر که رازِ قدرتهای بیکرانِ تو بر من پوشیده است! ــ مرا به شهرِ سپیدهدم، به واحهی پاکی و راستی بازگردان! مرا به دورانِ ناآگاهیِ خویش بازگردان تا علفها به جانبِ من برویند
تا من بهسانِ کندو با نیشِ شیرینِ هزاران زنبورِ خُرد از عسلِ مقدس آکنده شوم،
تا چون زنی نوبار
با وحشتی کیفناک
نخستین جنبشهای جنین را به انتظارِ هیجانانگیزِ تولدِ نوزادی دلبند مبدل کنم که من او را بازیافتگی خواهم نامید. همبسترِ ظلمانیترین شبهای از دستدادگی! ــ من او را یازیافتگی نام خواهم نهاد.
۱۳۳۸
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
میلاد
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود
و شبْنیمهی چارمین بود که عروسِ تازه به باغِ مهتابزده فرود آمد از سرا گامزنان
اندیشناک از حرارتی تازه که در رگهای کبودِ پستانش میگذشت
و این خود به تبِ سنگینِ خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره میبَرَد
و در چشمهایش که به سبزه و مهتاب مینگریست نگاهِ شرم بود
از احساسِ عطشی نوشناخت که در تنش میسوخت
و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرابيِ جاودانهی علف،
که سرسبزيِ صحرا را مایه به دست میدهد
و شرمناکِ خاطرهیی لغزان و گریزان و دیربهدست بود از آنچه با تنِ او رفت؛
میانِ او ــ بیگانه با ماجرا ــ و بیگانهمردی چنان تند، که با راههای تنش آنگونه چالاک یگانه بود
و بدانگونه آزمند بر اندامِ خفتهی او دست میسود
و جنبشاش به نسیمی میمانست از بوی علفهای آفتابخورده پُر،
که پردههای شکوفه را به زیر میافکَنَد تا دانهی نارس آشکاره شود.
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود
و فوارهی باغ بود که با حرکتهای بازوهای نازکش بر آبگیرِ خُرد میرقصید
و عروسِ تازه بر پهنهی چمن بخفت، در شبْنیمهی چارمین
و در آن دم، من در برگچههای نو رُسته بودم
یا در نسیمِ لغزان
و ایبسا که در آبهای ژرف
و نفسِ بادی که شکوفهی کوچک را بر درختِ ستبر میجنباند در من ناله میکرد
و چشمههای روشنِ باران در من میگریست
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فوارهی باغ بود
و عروسِ تازه که در شبْنیمهی چارمین بر بسترِ علفهای نو رُسته خفته بود
با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خویش بر خود بلرزید
و من برگ و برکه نبودم
نه باد و نه باران
ای روحِ گیاهی! تنِ من زندانِ تو بود
و عروسِ تازه، پیش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساس کند
از روحِ درخت و باد و برکه بار گرفت، در شبْنیمهی چارمین
و من شهری بیبرگوباد را زندانِ خود کردم
بیآنکه خاطرهی باد و برگ از من بُگریزد.
چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون میمانست،
رگانم به ساقهی نیلوفر، دستانم به پنجهی افرا
و روحی لغزنده بهسانِ باد و برکه، به گونهی باران
و چندان که نارونِ پیر از غضبِ رعد به خاک افتاد دردی جانگزا چونان فریادِ مرگ در من شکست
و من ای طبیعتِ مشقتآلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۳۹
و شبْنیمهی چارمین بود که عروسِ تازه به باغِ مهتابزده فرود آمد از سرا گامزنان
اندیشناک از حرارتی تازه که در رگهای کبودِ پستانش میگذشت
و این خود به تبِ سنگینِ خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره میبَرَد
و در چشمهایش که به سبزه و مهتاب مینگریست نگاهِ شرم بود
از احساسِ عطشی نوشناخت که در تنش میسوخت
و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرابيِ جاودانهی علف،
که سرسبزيِ صحرا را مایه به دست میدهد
و شرمناکِ خاطرهیی لغزان و گریزان و دیربهدست بود از آنچه با تنِ او رفت؛
میانِ او ــ بیگانه با ماجرا ــ و بیگانهمردی چنان تند، که با راههای تنش آنگونه چالاک یگانه بود
و بدانگونه آزمند بر اندامِ خفتهی او دست میسود
و جنبشاش به نسیمی میمانست از بوی علفهای آفتابخورده پُر،
که پردههای شکوفه را به زیر میافکَنَد تا دانهی نارس آشکاره شود.
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود
و فوارهی باغ بود که با حرکتهای بازوهای نازکش بر آبگیرِ خُرد میرقصید
و عروسِ تازه بر پهنهی چمن بخفت، در شبْنیمهی چارمین
و در آن دم، من در برگچههای نو رُسته بودم
یا در نسیمِ لغزان
و ایبسا که در آبهای ژرف
و نفسِ بادی که شکوفهی کوچک را بر درختِ ستبر میجنباند در من ناله میکرد
و چشمههای روشنِ باران در من میگریست
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فوارهی باغ بود
و عروسِ تازه که در شبْنیمهی چارمین بر بسترِ علفهای نو رُسته خفته بود
با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خویش بر خود بلرزید
و من برگ و برکه نبودم
نه باد و نه باران
ای روحِ گیاهی! تنِ من زندانِ تو بود
و عروسِ تازه، پیش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساس کند
از روحِ درخت و باد و برکه بار گرفت، در شبْنیمهی چارمین
و من شهری بیبرگوباد را زندانِ خود کردم
بیآنکه خاطرهی باد و برگ از من بُگریزد.
چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون میمانست،
رگانم به ساقهی نیلوفر، دستانم به پنجهی افرا
و روحی لغزنده بهسانِ باد و برکه، به گونهی باران
و چندان که نارونِ پیر از غضبِ رعد به خاک افتاد دردی جانگزا چونان فریادِ مرگ در من شکست
و من ای طبیعتِ مشقتآلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۳۹
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
گریزان
برای خانمِ عالیه جهانگیر یوشیج
از کورهراهِ تنگ گذشتم
نیز از کنارِ گلهی خُردی که
زنگِ برنجیِ بزِ پیشآهنگ
از دور، طرحِ تکاپوی خستهیی را
با جِنگ جِنگِ لُختش
در ذهنِ آدمی
تصویر مینهاد...
□
از پُشتِ بوته، مرغی نالان، هراسناک
پر برکشید و
یک دم
در درههای تنگ
موجِ گریزپاییِ پُر وحشتاش
چون کاسهیی سفالین بشکست
از صخرهیی به صخرهیی
از سنگ روی سنگ...
میدیدم از کمرکشِ کُهسار
در شیبگاهِ درهی تاریک
آن شعلهها که در دِه میسوخت جایجای:
پیسوزِ آسیاب
آتش که در اجاق
دودی که از تنور
فانوسها به معبرها
پُرشیب و پیچپیچ...
وآنگاه
دیدم
در پیشِ روی، منظرهی کوهسار را
با راهِ پیچپیچان، پیچیده بر کمر.
مشتاق، گفتم:
«ــ ای کوه!
«با خود دلی به سوی تو میآورم ز راه
«با قعرِ او حکایتِ ناگفته مردهیی.
«آنجا، به دِه، کسانِ مرا دل به من نبود.»
بیپاسخی از او گفتم:
«ــ ای کوه!
«رنجیست سوختن
«بیالتفاتِ قومی، کاندر اجاقِشان
«از سوزِ توست اگر شرری هست،
«بیزهرخندِ قومی، کز توست اگر به لبهاشان
«امکانِ خنده اینقدری هست.»
□
بیپاسخی از او
مِه بر گُدارِ سرکش میپیچید.
از دور، در شبی که میآمد
بر تیزهها فرود
سگهای گله، بر شبحِ صخرهها، بهشور
لاییدنی مداوم
آغاز کرده بودند.
اعماقِ دره، با نفسِ سردِ شامگاه،
از نغمههای کاکلی و سینهسرخها
میمانْد بیصدا.
گویی به قلههایِ ازاکوه اختران
چون دخترانِ گازُر
خاکستریقبای هوا را
ــ از خونِ آفتاب بشسته ــ
در نیل میزدند.
فانوسهای دِه
یک آسمانِ دیگر را، در درهی سیاه
اکلیل میزدند.
۱۳۳۹ - یوش
از کورهراهِ تنگ گذشتم
نیز از کنارِ گلهی خُردی که
زنگِ برنجیِ بزِ پیشآهنگ
از دور، طرحِ تکاپوی خستهیی را
با جِنگ جِنگِ لُختش
در ذهنِ آدمی
تصویر مینهاد...
□
از پُشتِ بوته، مرغی نالان، هراسناک
پر برکشید و
یک دم
در درههای تنگ
موجِ گریزپاییِ پُر وحشتاش
چون کاسهیی سفالین بشکست
از صخرهیی به صخرهیی
از سنگ روی سنگ...
میدیدم از کمرکشِ کُهسار
در شیبگاهِ درهی تاریک
آن شعلهها که در دِه میسوخت جایجای:
پیسوزِ آسیاب
آتش که در اجاق
دودی که از تنور
فانوسها به معبرها
پُرشیب و پیچپیچ...
وآنگاه
دیدم
در پیشِ روی، منظرهی کوهسار را
با راهِ پیچپیچان، پیچیده بر کمر.
مشتاق، گفتم:
«ــ ای کوه!
«با خود دلی به سوی تو میآورم ز راه
«با قعرِ او حکایتِ ناگفته مردهیی.
«آنجا، به دِه، کسانِ مرا دل به من نبود.»
بیپاسخی از او گفتم:
«ــ ای کوه!
«رنجیست سوختن
«بیالتفاتِ قومی، کاندر اجاقِشان
«از سوزِ توست اگر شرری هست،
«بیزهرخندِ قومی، کز توست اگر به لبهاشان
«امکانِ خنده اینقدری هست.»
□
بیپاسخی از او
مِه بر گُدارِ سرکش میپیچید.
از دور، در شبی که میآمد
بر تیزهها فرود
سگهای گله، بر شبحِ صخرهها، بهشور
لاییدنی مداوم
آغاز کرده بودند.
اعماقِ دره، با نفسِ سردِ شامگاه،
از نغمههای کاکلی و سینهسرخها
میمانْد بیصدا.
گویی به قلههایِ ازاکوه اختران
چون دخترانِ گازُر
خاکستریقبای هوا را
ــ از خونِ آفتاب بشسته ــ
در نیل میزدند.
فانوسهای دِه
یک آسمانِ دیگر را، در درهی سیاه
اکلیل میزدند.
۱۳۳۹ - یوش
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
پایتختِ عطش
آب کمجو. تشنگی آور به دست!
مولای روم
۱
آفتاب، آتشِ بیدریغ است
و رؤیای آبشاران
در مرزِ هر نگاه.
بر درگاهِ هر ثُقبه
سایهها
روسبیانِ آرامشاند.
پیجوی آن سایهی بزرگم من که عطشِ خشکْدشت را باطل میکند.
□
چه پگاه و چه پسین،
اینجا
نیمروز
مظهرِ «هست» است:
آتشِ سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازهی امکان بر باران بسته است
شن از حُرمتِ رود و بسترِ شنپوشِ خشکْرود از وحشتِ «هرگز» سخن میگوید.
بوتهی گز به عبث سایهیی در خلوتِ خویش میجوید.
□
ای شبِ تشنه! خدا کجاست؟
تو
روزِ دیگرگونهای
به رنگی دیگر
که با تو
در آفرینشِ تو
بیدادی رفته است:
تو زنگیِ زمانی.
۲
کنارِ تو را ترک گفتهام
و زیرِ این آسمانِ نگونسار که از جنبشِ هر پرنده تهیست و هلالی
کدر چونان مُردهماهیِ سیمگونهفلسی بر سطحِ بیموجاش میگذرد
به بازجُستِ تو برخاستهام
تا در پایتختِ عطش
در جلوهیی دیگر
بازت یابم.
ای آبِ روشن!
تو را با معیارِ عطش میسنجم.
□
در این سرابچه
آیا
زورقِ تشنگیست
آنچه مرا بهسوی شما میراند
یا خود
زمزمهی شماست
و من نه بهخود میروم
که زمزمهی شما
به جانبِ خویشم میخواند؟
نخلِ من ای واحهی من!
در پناهِ شما چشمهسارِ خنکی هست
که خاطرهاش
عُریانم میکند.
۱۸ خردادِ ۱۳۳۹
چابهار
مولای روم
۱
آفتاب، آتشِ بیدریغ است
و رؤیای آبشاران
در مرزِ هر نگاه.
بر درگاهِ هر ثُقبه
سایهها
روسبیانِ آرامشاند.
پیجوی آن سایهی بزرگم من که عطشِ خشکْدشت را باطل میکند.
□
چه پگاه و چه پسین،
اینجا
نیمروز
مظهرِ «هست» است:
آتشِ سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازهی امکان بر باران بسته است
شن از حُرمتِ رود و بسترِ شنپوشِ خشکْرود از وحشتِ «هرگز» سخن میگوید.
بوتهی گز به عبث سایهیی در خلوتِ خویش میجوید.
□
ای شبِ تشنه! خدا کجاست؟
تو
روزِ دیگرگونهای
به رنگی دیگر
که با تو
در آفرینشِ تو
بیدادی رفته است:
تو زنگیِ زمانی.
۲
کنارِ تو را ترک گفتهام
و زیرِ این آسمانِ نگونسار که از جنبشِ هر پرنده تهیست و هلالی
کدر چونان مُردهماهیِ سیمگونهفلسی بر سطحِ بیموجاش میگذرد
به بازجُستِ تو برخاستهام
تا در پایتختِ عطش
در جلوهیی دیگر
بازت یابم.
ای آبِ روشن!
تو را با معیارِ عطش میسنجم.
□
در این سرابچه
آیا
زورقِ تشنگیست
آنچه مرا بهسوی شما میراند
یا خود
زمزمهی شماست
و من نه بهخود میروم
که زمزمهی شما
به جانبِ خویشم میخواند؟
نخلِ من ای واحهی من!
در پناهِ شما چشمهسارِ خنکی هست
که خاطرهاش
عُریانم میکند.
۱۸ خردادِ ۱۳۳۹
چابهار
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
شبانه
اکنون، دیگرباره شبی گذشت.
به نرمی از برِ من گذشت با تمامی لحظههایش.
چونان باکرهی عشقی
که با همه انحناهای تنش
از موی تا به ناخن
تن به نوازشِ دستی گرم رها کند،
بانوی درازگیسو را
در برکهیی که یک دَم از گردشِ ماهیِ خواب آشفته نشد
غوطه دادم.
□
به معشوقی میمانست، چرا که
با احساسی از شرم در او خیره مانده بودم.
از روشنایی گریزان بود.
گفتم که سحرگاهان در برابرِ آفتاباش بخواهم دید
و چراغ را کُشتم.
چندان که آفتاب برآمد
چنان چون شبنمی
پریده بود.
آذرِ ۱۳۴۰
به نرمی از برِ من گذشت با تمامی لحظههایش.
چونان باکرهی عشقی
که با همه انحناهای تنش
از موی تا به ناخن
تن به نوازشِ دستی گرم رها کند،
بانوی درازگیسو را
در برکهیی که یک دَم از گردشِ ماهیِ خواب آشفته نشد
غوطه دادم.
□
به معشوقی میمانست، چرا که
با احساسی از شرم در او خیره مانده بودم.
از روشنایی گریزان بود.
گفتم که سحرگاهان در برابرِ آفتاباش بخواهم دید
و چراغ را کُشتم.
چندان که آفتاب برآمد
چنان چون شبنمی
پریده بود.
آذرِ ۱۳۴۰
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
من مرگ را...
اینک موجِ سنگینگذرِ زمان است که در من میگذرد.
اینک موجِ سنگینگذرِ زمان است که چون جوبارِ آهن در من میگذرد.
اینک موجِ سنگینگذرِ زمان است که چونان دریایی از پولاد و سنگ در من میگذرد.
□
در گذرگاهِ نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردم.
نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من،
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من.
در گذرگاهت سرودی دیگرگونه آغاز کردم.
□
من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بیشه
من موج را سرودی کردم
پُرنبضتر ز انسان
من عشق را سرودی کردم
پُرطبلتر ز مرگ
سرسبزتر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم
پُرتپشتر از دلِ دریا
من موج را سرودی کردم
پُرطبلتر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم.
آذرِ ۱۳۴۰
اینک موجِ سنگینگذرِ زمان است که چون جوبارِ آهن در من میگذرد.
اینک موجِ سنگینگذرِ زمان است که چونان دریایی از پولاد و سنگ در من میگذرد.
□
در گذرگاهِ نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردم.
نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من،
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من.
در گذرگاهت سرودی دیگرگونه آغاز کردم.
□
من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بیشه
من موج را سرودی کردم
پُرنبضتر ز انسان
من عشق را سرودی کردم
پُرطبلتر ز مرگ
سرسبزتر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم
پُرتپشتر از دلِ دریا
من موج را سرودی کردم
پُرطبلتر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم.
آذرِ ۱۳۴۰
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
وصل
۱
در برابرِ بیکرانیِ ساکن
جنبشِ کوچکِ گُلبرگ
به پروانهیی ماننده بود.
زمان، با گامِ شتابناک برخاست
و در سرگردانی
یله شد.
در باغستانِ خشک
معجزهی وصل
بهاری کرد.
سرابِ عطشان
برکهیی صافی شد،
و گنجشکانِ دستآموزِ بوسه
شادی را
در خشکسارِ باغ
به رقص آوردند.
۲
اینک! چشمی بیدریغ
که فانوسِ اشکاش
شوربختیِ مردی را که تنها بودم و تاریک
لبخند میزند.
آنک منم که سرگردانیهایم را همه
تا بدین قُلّهی جُلجُتا
پیمودهام
آنک منم
میخِ صلیب از کفِ دستان به دندان برکنده.
آنک منم
پا بر صلیبِ باژگون نهاده
با قامتی به بلندیِ فریاد.
۳
در سرزمینِ حسرت معجزهیی فرود آمد
[و این خود دیگرگونه معجزتی بود].
فریاد کردم:
«ــ ای مسافر!
با من از آن زنجیریانِ بخت که چنان سهمناک دوست میداشتم
اینمایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه میبایدم کرد؟»
«ــ بر ایشان مگیر!»
چنین گفت و چنین کردم.
لایهی تیره فرونشست
آبگیرِ کدر
صافی شد
و سنگریزههای زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید
دندانهای خشم
به لبخندی
زیبا شد
رنجِ دیرینه
همه کینههایش را
خندید
پایآبله
در چمنزارانِ آفتاب
فرود آمدم
بیآنکه از شبِ ناآشتی
داغِ سیاهی بر جگر نهاده باشم.
۴
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امیدِ دریچهیی
دل بسته بودم.
۵
شکوهی در جانم تنوره میکشد
گویی از پاکترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشیدهام.
در فرصتِ میانِ ستارهها
شلنگانداز
رقصی میکنم -
دیوانه
به تماشای من بیا!
دیِ ۱۳۴۰
در برابرِ بیکرانیِ ساکن
جنبشِ کوچکِ گُلبرگ
به پروانهیی ماننده بود.
زمان، با گامِ شتابناک برخاست
و در سرگردانی
یله شد.
در باغستانِ خشک
معجزهی وصل
بهاری کرد.
سرابِ عطشان
برکهیی صافی شد،
و گنجشکانِ دستآموزِ بوسه
شادی را
در خشکسارِ باغ
به رقص آوردند.
۲
اینک! چشمی بیدریغ
که فانوسِ اشکاش
شوربختیِ مردی را که تنها بودم و تاریک
لبخند میزند.
آنک منم که سرگردانیهایم را همه
تا بدین قُلّهی جُلجُتا
پیمودهام
آنک منم
میخِ صلیب از کفِ دستان به دندان برکنده.
آنک منم
پا بر صلیبِ باژگون نهاده
با قامتی به بلندیِ فریاد.
۳
در سرزمینِ حسرت معجزهیی فرود آمد
[و این خود دیگرگونه معجزتی بود].
فریاد کردم:
«ــ ای مسافر!
با من از آن زنجیریانِ بخت که چنان سهمناک دوست میداشتم
اینمایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه میبایدم کرد؟»
«ــ بر ایشان مگیر!»
چنین گفت و چنین کردم.
لایهی تیره فرونشست
آبگیرِ کدر
صافی شد
و سنگریزههای زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید
دندانهای خشم
به لبخندی
زیبا شد
رنجِ دیرینه
همه کینههایش را
خندید
پایآبله
در چمنزارانِ آفتاب
فرود آمدم
بیآنکه از شبِ ناآشتی
داغِ سیاهی بر جگر نهاده باشم.
۴
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امیدِ دریچهیی
دل بسته بودم.
۵
شکوهی در جانم تنوره میکشد
گویی از پاکترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشیدهام.
در فرصتِ میانِ ستارهها
شلنگانداز
رقصی میکنم -
دیوانه
به تماشای من بیا!
دیِ ۱۳۴۰
احمد شاملو : آیدا در آینه
من و تو، درخت و بارون ...
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ــ
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوریرو بره تا دَمِ دروازهی روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.
تو مثِ مخملِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات.
مثِ برفایی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قلهی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی میخندی...
□
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
مهرِ ۱۳۴۱
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ــ
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوریرو بره تا دَمِ دروازهی روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.
تو مثِ مخملِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات.
مثِ برفایی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قلهی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی میخندی...
□
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
مهرِ ۱۳۴۱