عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : غزلیات
دعوی اخلاص
گر تو آدمزاده هستی عَلّم اَلاَسما چه شد؟
قابَ قَوْسینت کجا رفته است؟ اَوْاَدْنی چه شد؟
بر فراز دار، فریاد اَنَا الحق میزنی
مدّعیِ حق طلب، اِنیّت و اِنّا چه شد؟
صوفی صافی اگر هستی، بکن این خرقه را
دم زدن از خویشتن با بوق و با کرنا چه شد؟
زهد مفروش ای قلندر، آبروی خود مریز
زاهد ار هستی تو، پس اقبال بر دنیا چه شد؟
این عبادتها که ما کردیم، خوبش کاسبیاست
دعوی اخلاص با این خود پرستیها چه شد؟
مرشد از دعوت به سوی خویشتن، بردار دست
لا الهت را شنیدستم؛ ولی الاّ چه شد؟
ماعر بیمایه، بشکن خامه آلودهات
کم دلآزاری نما، پس از خدا پروا چه شد؟
قابَ قَوْسینت کجا رفته است؟ اَوْاَدْنی چه شد؟
بر فراز دار، فریاد اَنَا الحق میزنی
مدّعیِ حق طلب، اِنیّت و اِنّا چه شد؟
صوفی صافی اگر هستی، بکن این خرقه را
دم زدن از خویشتن با بوق و با کرنا چه شد؟
زهد مفروش ای قلندر، آبروی خود مریز
زاهد ار هستی تو، پس اقبال بر دنیا چه شد؟
این عبادتها که ما کردیم، خوبش کاسبیاست
دعوی اخلاص با این خود پرستیها چه شد؟
مرشد از دعوت به سوی خویشتن، بردار دست
لا الهت را شنیدستم؛ ولی الاّ چه شد؟
ماعر بیمایه، بشکن خامه آلودهات
کم دلآزاری نما، پس از خدا پروا چه شد؟
امام خمینی : غزلیات
جلوه جام
ای کاش، دوست درد دلم را دوا کند
گر مهربانیم ننماید، جفا کند
صوفی که از صفا، به دلش جلوهای ندید
جامی از او گرفت که با آن صفا کند
دردی ز بیوفایی دلبر، به جان ماست
ساقی، بیار ساغر می تا وفا کند
بیگانه گشته، دوست ز من، جرعهای بده
باشد که یار غمزده را آشنا کند
پنهان به سوی منزل دلدار بر شدم
ترسم که محتسب، غم من بر ملا کند
آن یار گلعذار قدم زد به محفلم
تا کشف راز از دل این پارسا کند
با گیسوی گشاده، سری زن به شیخ شهر
مگذار شیخِ مجلس رندان، ریا کند
گر مهربانیم ننماید، جفا کند
صوفی که از صفا، به دلش جلوهای ندید
جامی از او گرفت که با آن صفا کند
دردی ز بیوفایی دلبر، به جان ماست
ساقی، بیار ساغر می تا وفا کند
بیگانه گشته، دوست ز من، جرعهای بده
باشد که یار غمزده را آشنا کند
پنهان به سوی منزل دلدار بر شدم
ترسم که محتسب، غم من بر ملا کند
آن یار گلعذار قدم زد به محفلم
تا کشف راز از دل این پارسا کند
با گیسوی گشاده، سری زن به شیخ شهر
مگذار شیخِ مجلس رندان، ریا کند
امام خمینی : غزلیات
باده هوشیاری
برگیر جام و جامه زهد و ریا درآر
محراب را به شیخ ریاکار واگذار
با پیر میکده، خبر حال ما بگو
با ساغری، برون کند از جان ما خمار
کشکول فقر شد سبب افتخار ما
ای یار دلفریب، بیفزای افتخار
ما ریزه خوار صحبت رند قلندریم
با غمزهای نواز، دل پیر جیره خوار
از زهر جانگداز رقیبم سخن مگوی
دانی چهها کشیدم از این مار خالدار؟
بوس و کنار یار، به جانم حیات داد
در هجر او، نه بوس نصیب است و نی کنار
هشدار ده به پیر خرابات، از غمم
ساقی، ز جام باده مرا کرد هوشیار
محراب را به شیخ ریاکار واگذار
با پیر میکده، خبر حال ما بگو
با ساغری، برون کند از جان ما خمار
کشکول فقر شد سبب افتخار ما
ای یار دلفریب، بیفزای افتخار
ما ریزه خوار صحبت رند قلندریم
با غمزهای نواز، دل پیر جیره خوار
از زهر جانگداز رقیبم سخن مگوی
دانی چهها کشیدم از این مار خالدار؟
بوس و کنار یار، به جانم حیات داد
در هجر او، نه بوس نصیب است و نی کنار
هشدار ده به پیر خرابات، از غمم
ساقی، ز جام باده مرا کرد هوشیار
امام خمینی : غزلیات
پیر مغان
عهدی که بسته بودم با پیر می فروش
در سال قبل، تازه نمودم دوباره دوش
افسوس آیدم که در این فصل نوبهار
یاران تمام، طرف گلستان و من خموش
من نیز با یکی دو گُلندام سیمتن
بیرون روم به جانب صحرا، به عیش و نوش
حیف است این لطیفه عمر خدای داد
ضایع کنم به دلق ریاییّ و دیگجوش
دستی به دامن بت مه طلعتی زنم
اکنون که حاصلم نشد از شیخ خرقه پوش
از قیل و قال مدرسهام، حاصلی نشد
جز حرف دلخراش پس از آنهمه خروش
حالی به کنج میکده، با دلبری لطیف
بنشینم و ببندم از این خلق، چشم و گوش
دیگر حدیث از لب هندی تو نشنوی
جز صحبت صفای می و حرف میفروش
در سال قبل، تازه نمودم دوباره دوش
افسوس آیدم که در این فصل نوبهار
یاران تمام، طرف گلستان و من خموش
من نیز با یکی دو گُلندام سیمتن
بیرون روم به جانب صحرا، به عیش و نوش
حیف است این لطیفه عمر خدای داد
ضایع کنم به دلق ریاییّ و دیگجوش
دستی به دامن بت مه طلعتی زنم
اکنون که حاصلم نشد از شیخ خرقه پوش
از قیل و قال مدرسهام، حاصلی نشد
جز حرف دلخراش پس از آنهمه خروش
حالی به کنج میکده، با دلبری لطیف
بنشینم و ببندم از این خلق، چشم و گوش
دیگر حدیث از لب هندی تو نشنوی
جز صحبت صفای می و حرف میفروش
امام خمینی : غزلیات
گنج نهان
بر در میکده با آه و فغان آمدهام
از دغلبازی صوفی به امان آمدهام
شیخ را گو که درِ مدرسه بربند که من
زین همه قال و مقال تو، به جان آمدهام
سر خم باز کن ای پیر که در درگه تو
با شعف، رقص کنان دست فشان آمدهام
گرهی باز نگردد، مگر از غمزه یار
بر درش با تن شوریده، روان آمدهام
همه جا خانه یار است که یارم همه جاست
پس ز بتخانه سوی کعبه چسان آمدهام؟
راز بگشا و گره باز و معما حل کن
که از این بادیه، بی تاب و توان آمدهام
تا که از هیچ کنم کوچ به سوی همه چیز
بوالهوس در طمع گنج نهان، آمدهام
از دغلبازی صوفی به امان آمدهام
شیخ را گو که درِ مدرسه بربند که من
زین همه قال و مقال تو، به جان آمدهام
سر خم باز کن ای پیر که در درگه تو
با شعف، رقص کنان دست فشان آمدهام
گرهی باز نگردد، مگر از غمزه یار
بر درش با تن شوریده، روان آمدهام
همه جا خانه یار است که یارم همه جاست
پس ز بتخانه سوی کعبه چسان آمدهام؟
راز بگشا و گره باز و معما حل کن
که از این بادیه، بی تاب و توان آمدهام
تا که از هیچ کنم کوچ به سوی همه چیز
بوالهوس در طمع گنج نهان، آمدهام
امام خمینی : غزلیات
چشم بیمار
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سرِ دار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم، شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم
جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند میآلوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دستِ بت میکده، بیدار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سرِ دار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم، شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم
جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند میآلوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دستِ بت میکده، بیدار شدم
امام خمینی : غزلیات
کعبه در زنجیر
خار راه منی ای شیخ! ز گلزار برو
از سر راه من ای رند تبهکار، برو
تو و ارشاد من، ای مرشد بی رشد و تباه؟!
از برِ روی من ای صوفی غدّار، برو
ای گرفتار هواهای خود، ای دیر نشین
از صف شیفتگان رخ دلدار، برو
ای قلندر منش، ای باد به کف، خرقه به دوش
خرقه شرک تهی کرده و بگذار برو
خانه کعبه که اکنون، تو شدی خادم آن
ای دغل! خادم شیطانی، از این دار برو
زین کلیسای که در خدمت جبّاران است
عیسیِ مریم از آن، خود شده بیزار، برو
ای قلم بر کف نقادِ تبهکارِ پلید
بنه این خامه و مخلوق میازار، برو
از سر راه من ای رند تبهکار، برو
تو و ارشاد من، ای مرشد بی رشد و تباه؟!
از برِ روی من ای صوفی غدّار، برو
ای گرفتار هواهای خود، ای دیر نشین
از صف شیفتگان رخ دلدار، برو
ای قلندر منش، ای باد به کف، خرقه به دوش
خرقه شرک تهی کرده و بگذار برو
خانه کعبه که اکنون، تو شدی خادم آن
ای دغل! خادم شیطانی، از این دار برو
زین کلیسای که در خدمت جبّاران است
عیسیِ مریم از آن، خود شده بیزار، برو
ای قلم بر کف نقادِ تبهکارِ پلید
بنه این خامه و مخلوق میازار، برو
امام خمینی : غزلیات
کاروان عشق
پریشانحالی و درماندگیّ ما نمیدانی
خطا کاری ما را فاش بی پروا نمیدانی
به مستی، کاروان عاشقان رفتند از این منزل
برون رفتند از لا جانب الّا، نمیدانی
تهیدستی و ظالم پیشگیّ ما نمیبینی
سبکباری عاشق پیشه والا، نمیدانی
برون رفتند از خود تا که دریابند دلبر را
تو در کنج قفس منزلگه عنقا نمیدانی
زجا برخیز و بشکن این قفس، بگشای غلها را
تو منزلگاه آدم را ورأ لا نمیدانی
نبردی حاصلی از عمر، جز دعوای بیحاصل
تو گویی آدمیّت را جز این دعوا نمیدانی
خطا کاری ما را فاش بی پروا نمیدانی
به مستی، کاروان عاشقان رفتند از این منزل
برون رفتند از لا جانب الّا، نمیدانی
تهیدستی و ظالم پیشگیّ ما نمیبینی
سبکباری عاشق پیشه والا، نمیدانی
برون رفتند از خود تا که دریابند دلبر را
تو در کنج قفس منزلگه عنقا نمیدانی
زجا برخیز و بشکن این قفس، بگشای غلها را
تو منزلگاه آدم را ورأ لا نمیدانی
نبردی حاصلی از عمر، جز دعوای بیحاصل
تو گویی آدمیّت را جز این دعوا نمیدانی
امام خمینی : رباعیات
جمهوری اسلامی
امام خمینی : رباعیات
جمهوری ما
امام خمینی : رباعیات
پرچم
امام خمینی : رباعیات
طوطیوار
امام خمینی : رباعیات
حجاب
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
اگر بگذارد …
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
استخاره
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۳
پارسایان ریائی ز هوا بنشینند
گر بخاک در میخانهٔ چو ما بنشینند
پرگشایان ز کمانخانهٔ ابروت سهام
بگذشتند ز دل تا بکجا بنشینند
توشه حسنی و عار آیدت از من باری
خسروان کی شده بارند و گدا بنشینند
پارسایان مژه را در حق چشم بیمار
گو به محراب دو ابرو بدعا بنشینند
هست هر روزه اگر گرد رهت مرغ همای
کی بفرق چو من بی سر و پا بنشینند
صوفی آسا دل و جان کسوت موسی طلبند
گو که در حلقه آن زلف دو تا بنشینند
راست شو ساقی و بر رغم مخالف می ده
تا جوانان عراقی بنوا بنشینند
سبزپوشان خط لعل اگر رحم آرند
بر لب آب بقا کام روا بنشینند
طایرانی که پریدند ز طرف بامت
کی ببام حرم و باب صفا بنشینند
جلوه ای ده سخن اسرار که در کتم خفا
شاهدانی بچنین حسن چرا بنشینند
هر در اسرار که بر روی دلت بر بندند
کشش سلسلهٔ دهر بود آنی چند
گر بخاک در میخانهٔ چو ما بنشینند
پرگشایان ز کمانخانهٔ ابروت سهام
بگذشتند ز دل تا بکجا بنشینند
توشه حسنی و عار آیدت از من باری
خسروان کی شده بارند و گدا بنشینند
پارسایان مژه را در حق چشم بیمار
گو به محراب دو ابرو بدعا بنشینند
هست هر روزه اگر گرد رهت مرغ همای
کی بفرق چو من بی سر و پا بنشینند
صوفی آسا دل و جان کسوت موسی طلبند
گو که در حلقه آن زلف دو تا بنشینند
راست شو ساقی و بر رغم مخالف می ده
تا جوانان عراقی بنوا بنشینند
سبزپوشان خط لعل اگر رحم آرند
بر لب آب بقا کام روا بنشینند
طایرانی که پریدند ز طرف بامت
کی ببام حرم و باب صفا بنشینند
جلوه ای ده سخن اسرار که در کتم خفا
شاهدانی بچنین حسن چرا بنشینند
هر در اسرار که بر روی دلت بر بندند
کشش سلسلهٔ دهر بود آنی چند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۶
ما ز میخانه عشقیم گدایانی چند
باده نوشان و خموشان و خروشانی چند
ای که در حضرت او یافتهٔ بار ببر
عرضهٔ بندگی بیسر و سامانی چند
کای شه کشور حسن و ملک ملک وجود
منتظر بر سر راهند غلامانی چند
عشق صلح کل و باقی همه جنگست و جدل
عاشقان جمع و فرق جمع پریشانی چند
سخن عشق یکی بود و لی آوردند
این سخنها بمیان زمرهٔ نادانی چند
آنکه جوید حرمش گو بسر کوی دل آی
نیست حاجت که کند قطع بیابانی چند
زاهد از باده فروشان بگذر دین مفروش
خورده بینها است در این حلقه و رندانی چند
نه در اختر حرکت بود نه در قطب سکون
گر نبودی بزمین خاک نشینانی چند
ای که مغرور بجاه دو سه روزی بر ما
رو گشایش طلب از همت مردانی چند
باده نوشان و خموشان و خروشانی چند
ای که در حضرت او یافتهٔ بار ببر
عرضهٔ بندگی بیسر و سامانی چند
کای شه کشور حسن و ملک ملک وجود
منتظر بر سر راهند غلامانی چند
عشق صلح کل و باقی همه جنگست و جدل
عاشقان جمع و فرق جمع پریشانی چند
سخن عشق یکی بود و لی آوردند
این سخنها بمیان زمرهٔ نادانی چند
آنکه جوید حرمش گو بسر کوی دل آی
نیست حاجت که کند قطع بیابانی چند
زاهد از باده فروشان بگذر دین مفروش
خورده بینها است در این حلقه و رندانی چند
نه در اختر حرکت بود نه در قطب سکون
گر نبودی بزمین خاک نشینانی چند
ای که مغرور بجاه دو سه روزی بر ما
رو گشایش طلب از همت مردانی چند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۷۴
از غصّه دلم خون است در گوشهٔ تنهائی
آخر نه مسلمانی است تا چند شکیبائی
یک ره ز اسیر خویش احوال نمی پرسی
مُردَم به سر بالین یک بار نمی آئی
اندر خور ما آمد این خرقه درویشی
بر قامت آن شد راست آن کسوت دارائی
ای دست هنرمندان کوتاه ز دامانت
وی عقل خردمندان در عشق تو شیدائی
ما از تو و تو با ما دوریم و به نزدیکی
هرجا نه و هرجائی با ما نه و بامائی
گر بخشی و گر سوزی سر بر خط تسلیم است
اینک دل و جان بر کف تا آنکه چه فرمائی
اسرار دل پاکان عرش شه دادارست
اورنگ جووارنگ است کو دیدهٔ بینائی
آخر نه مسلمانی است تا چند شکیبائی
یک ره ز اسیر خویش احوال نمی پرسی
مُردَم به سر بالین یک بار نمی آئی
اندر خور ما آمد این خرقه درویشی
بر قامت آن شد راست آن کسوت دارائی
ای دست هنرمندان کوتاه ز دامانت
وی عقل خردمندان در عشق تو شیدائی
ما از تو و تو با ما دوریم و به نزدیکی
هرجا نه و هرجائی با ما نه و بامائی
گر بخشی و گر سوزی سر بر خط تسلیم است
اینک دل و جان بر کف تا آنکه چه فرمائی
اسرار دل پاکان عرش شه دادارست
اورنگ جووارنگ است کو دیدهٔ بینائی
ملا هادی سبزواری : ساقینامه
و له فی عدم وصول المکاتب فی بعض الاسفار عن بعض الاقارب
وحدت کرمانشاهی : رباعیات
رباعی شماره 5