عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۰ - در اوصاف زشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۳ - پاسخ قراطوس به کوش و نپذیرفتن فرمان او
یکی پاسخ نامه فرمود و گفت
که با رای مردم خرد باد جفت
رسید و بخواندم سخنهای تو
نبینم ز دانش همی رای تو
نمودن بزرگی و گندآوری
به دل ناپسند است اگر بنگری
پدید آید این داستان در مصاف
که با کیست مردی و با کیست لاف
دگر، مردمان را که درخواستی
بدین آرزو نامه آراستی
اگر زیردستان تو را درخوراند
مرا نیز درخور، که در کشوراند
که ما با پرستش نکردیم خوی
دل تو نکردی چنین آرزوی
نکردیم فرمان شاهان پیش
تو مپسند نیز این سخنهای خویش
چو در نامه این داستانها براند
فرستاده ی کوش را پیش خواند
به پیش وی انداخت تا بازگشت
در آن راه پرانتر از بازگشت
که با رای مردم خرد باد جفت
رسید و بخواندم سخنهای تو
نبینم ز دانش همی رای تو
نمودن بزرگی و گندآوری
به دل ناپسند است اگر بنگری
پدید آید این داستان در مصاف
که با کیست مردی و با کیست لاف
دگر، مردمان را که درخواستی
بدین آرزو نامه آراستی
اگر زیردستان تو را درخوراند
مرا نیز درخور، که در کشوراند
که ما با پرستش نکردیم خوی
دل تو نکردی چنین آرزوی
نکردیم فرمان شاهان پیش
تو مپسند نیز این سخنهای خویش
چو در نامه این داستانها براند
فرستاده ی کوش را پیش خواند
به پیش وی انداخت تا بازگشت
در آن راه پرانتر از بازگشت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ظهور نعمت منعم بود گدایی ما
نوای عالم معنی است بینوایی ما
زمانه افسر شاهی به روی خاک انداخت
چو دید شوکت و شأن برهنه پایی ما
بیار باده و با ما مصاحبت انگیز
که بیخودی است ره و رسم آشنایی ما
نه زهد خشک فروشیم آبرو خواهیم
نه ترک دنیی دون است پارسایی ما
چو بحر عشق شود چارموجه می دانی
که در سفینهٔ دل چیست ناخدایی ما
نه گل نه بلبل و نی سرو در نظر داریم
به یاد روی تو باشد غزلسرایی ما
همین بس است که افشانده دست از دو جهان
دگر چه کار کند دست نارسایی ما
به حق دوست که اظهار خودنمایی نیست
اگر چه نیست پسندیده خود ستایی ما
نسیم را نفس صبحدم دهد تعلیم
ز دود مجمرهٔ سینه عطرسایی ما
زمانه داند اگر باشدش تمیز سخن
که کس نگفته سخن را به خوش ادایی ما
دلیل عالم معنی است عالم صورت
که مثبت است به یکتاییش دوتایی ما
تو گر ز سایهٔ نابود بگذری یابی
سعادتی که نهان است در همایی ما
به ره نرفته دو گامی برهنه پا شده اند
نصیب نیست به هر کس برهنه پایی ما
جفا مکش پی آرایش خود ای طناز
ندارد این همه در کار دلربایی ما
حکایت است سعیدا که بشنوید از نی
شکایت است که اظهار کرده نایی ما
نوای عالم معنی است بینوایی ما
زمانه افسر شاهی به روی خاک انداخت
چو دید شوکت و شأن برهنه پایی ما
بیار باده و با ما مصاحبت انگیز
که بیخودی است ره و رسم آشنایی ما
نه زهد خشک فروشیم آبرو خواهیم
نه ترک دنیی دون است پارسایی ما
چو بحر عشق شود چارموجه می دانی
که در سفینهٔ دل چیست ناخدایی ما
نه گل نه بلبل و نی سرو در نظر داریم
به یاد روی تو باشد غزلسرایی ما
همین بس است که افشانده دست از دو جهان
دگر چه کار کند دست نارسایی ما
به حق دوست که اظهار خودنمایی نیست
اگر چه نیست پسندیده خود ستایی ما
نسیم را نفس صبحدم دهد تعلیم
ز دود مجمرهٔ سینه عطرسایی ما
زمانه داند اگر باشدش تمیز سخن
که کس نگفته سخن را به خوش ادایی ما
دلیل عالم معنی است عالم صورت
که مثبت است به یکتاییش دوتایی ما
تو گر ز سایهٔ نابود بگذری یابی
سعادتی که نهان است در همایی ما
به ره نرفته دو گامی برهنه پا شده اند
نصیب نیست به هر کس برهنه پایی ما
جفا مکش پی آرایش خود ای طناز
ندارد این همه در کار دلربایی ما
حکایت است سعیدا که بشنوید از نی
شکایت است که اظهار کرده نایی ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
حرف هر کس ز فکر خام خود است
جنبش هر که از مقام خود است
آسمان با وجود این همه شأن
متفکر به صبح و شام خود است
دیده ام شیخ و پیر و ترسا را
هر که در فکر کام و جام خود است
واعظی را که زیر پا کرسی است
عاشق صنعت کلام خود است
آن که بر منبرش تو می بینی
پی سیر جهان به بام خود است
غافلانش نماز می خوانند
آن که در قعده و قیام خود است
راستی کم ز مد کاف مباش
دایما ً بر سر کلام خود است
خواجهٔ خویش دان سعیدا را
نه چو خربندگان غلام خود است
جنبش هر که از مقام خود است
آسمان با وجود این همه شأن
متفکر به صبح و شام خود است
دیده ام شیخ و پیر و ترسا را
هر که در فکر کام و جام خود است
واعظی را که زیر پا کرسی است
عاشق صنعت کلام خود است
آن که بر منبرش تو می بینی
پی سیر جهان به بام خود است
غافلانش نماز می خوانند
آن که در قعده و قیام خود است
راستی کم ز مد کاف مباش
دایما ً بر سر کلام خود است
خواجهٔ خویش دان سعیدا را
نه چو خربندگان غلام خود است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
در این وادی که معموری نه دیوار و نه در دارد
خوشا آن کس که نم در چشم و آهی در جگر دارد
طریق خودنمایی نیست در آیین درویشی
کلاه فقر را پوشد کسی کاو ترک سر دارد
جهان را هر زمان تغییر اوضاع است در باطن
که دریا در حقیقت هر نفس موج دگر دارد
کسی از چاپلوسی دلنشین ما نمی گردد
که در مجلس مگس هم دست بر بالای سر دارد
تو را در دل هزار امید و گویی طالب اویم
برو ای مرغ زیرک عاشقی کار دگر دارد
ز بس اهل جهان فکر حیات خویشتن دارند
غم مردن سعیدا بهر مردم بیشتر دارد
خوشا آن کس که نم در چشم و آهی در جگر دارد
طریق خودنمایی نیست در آیین درویشی
کلاه فقر را پوشد کسی کاو ترک سر دارد
جهان را هر زمان تغییر اوضاع است در باطن
که دریا در حقیقت هر نفس موج دگر دارد
کسی از چاپلوسی دلنشین ما نمی گردد
که در مجلس مگس هم دست بر بالای سر دارد
تو را در دل هزار امید و گویی طالب اویم
برو ای مرغ زیرک عاشقی کار دگر دارد
ز بس اهل جهان فکر حیات خویشتن دارند
غم مردن سعیدا بهر مردم بیشتر دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
خوش به آسانی به آخر راه مشکل می برند
رهنوردانی که اول پی به منزل می برند
در محبت می شوند ایشان شهید بی سخن
دست و گردن بسته خود را پیش قاتل می برند
درد نوشان جز به پای خم نمی افتند هیچ
خویشتن را در پناه پیر کامل می برند
هر متاعی را که از شهر محبت می رسد
بیشتر در کشور ما جانب دل می برند
آن چنان لب تشنهٔ حرصند ابنای زمان
کز جواب خشک آب از روی سائل می برند
خودفروشانی که در قید زر و مالند و جاه
نام حق را بر زبان هر دم به باطل می برند
مزرع دنیا که سبز از آبرو گردیده است
آبرو آنان که می ریزند حاصل می برند
همت دونان عالم هیچ می دانی که چیست
می کشند از آب، رخت خویش و در گل می برند
واگذار از خود سعیدا زان که در هر مسلکی
هر که از خود بگذرد زودش به منزل می برند
رهنوردانی که اول پی به منزل می برند
در محبت می شوند ایشان شهید بی سخن
دست و گردن بسته خود را پیش قاتل می برند
درد نوشان جز به پای خم نمی افتند هیچ
خویشتن را در پناه پیر کامل می برند
هر متاعی را که از شهر محبت می رسد
بیشتر در کشور ما جانب دل می برند
آن چنان لب تشنهٔ حرصند ابنای زمان
کز جواب خشک آب از روی سائل می برند
خودفروشانی که در قید زر و مالند و جاه
نام حق را بر زبان هر دم به باطل می برند
مزرع دنیا که سبز از آبرو گردیده است
آبرو آنان که می ریزند حاصل می برند
همت دونان عالم هیچ می دانی که چیست
می کشند از آب، رخت خویش و در گل می برند
واگذار از خود سعیدا زان که در هر مسلکی
هر که از خود بگذرد زودش به منزل می برند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
هر کس نظر به سوی تو از دور می کند
هر خانه را خیال تو پرنور می کند
بگذر ز چین و چینی و در ساغر سفال
می نوش ای فقیر که فغفور می کند
بر داغ های کهنهٔ صد آرزوی خام
پیری علاج مرهم کافور می کند
داری به یادگار اگر زخم تیغ عشق
الماس ریزه پاش که ناصور می کند
نی می به جام و نی دل جمع و نه سرخوشم
خوشحال آن که کار به دستور می کند
هر کس که دلنشین خلایق شود به سعی
جا در میان خانهٔ زنبور می کند
شوری که عشق در سر من جای کرده است
آخر به زور کاسهٔ تنبور می کند
حق نمک به جای نیارد هر آن که او
حسن نمک فشان تواش کور می کند
پوشیدن نظر نه ز جمعیت دل است
زاهد ریا ز چشم تو مستور می کند
گر نیست هیچ منفعتی از شراب تلخ
مفتی همین بس است که مسرور می کند
هر جا غمی که راه به جایی نمی دهند
بی دست و پا به سینهٔ من زور می کند
صد آفرین به دست و به بازوی آن که او
در زیر خاک دانهٔ انگور می کند
موسی سیاه کرده نظر می رود به طور
دل را نگاه چشم سیه طور می کند
سیلی مگر قفاست سعیدا که روزگار
باز این خرابه ز چه معمور می کند
هر خانه را خیال تو پرنور می کند
بگذر ز چین و چینی و در ساغر سفال
می نوش ای فقیر که فغفور می کند
بر داغ های کهنهٔ صد آرزوی خام
پیری علاج مرهم کافور می کند
داری به یادگار اگر زخم تیغ عشق
الماس ریزه پاش که ناصور می کند
نی می به جام و نی دل جمع و نه سرخوشم
خوشحال آن که کار به دستور می کند
هر کس که دلنشین خلایق شود به سعی
جا در میان خانهٔ زنبور می کند
شوری که عشق در سر من جای کرده است
آخر به زور کاسهٔ تنبور می کند
حق نمک به جای نیارد هر آن که او
حسن نمک فشان تواش کور می کند
پوشیدن نظر نه ز جمعیت دل است
زاهد ریا ز چشم تو مستور می کند
گر نیست هیچ منفعتی از شراب تلخ
مفتی همین بس است که مسرور می کند
هر جا غمی که راه به جایی نمی دهند
بی دست و پا به سینهٔ من زور می کند
صد آفرین به دست و به بازوی آن که او
در زیر خاک دانهٔ انگور می کند
موسی سیاه کرده نظر می رود به طور
دل را نگاه چشم سیه طور می کند
سیلی مگر قفاست سعیدا که روزگار
باز این خرابه ز چه معمور می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
نیست گل الفتی در چمن اختلاط
بوی جفا می دهد یاسمن اختلاط
باد صبا از حسد آمد و صد چاک کرد
غنچه که پوشیده بود پیرهن اختلاط
بر در هر سفله ای هرزه داریی مکن
می شودت اختلاط راهزن اختلاط
عیب تو را یک به یک می کند افشا به خلق
پردهٔ فانوس توست پیرهن اختلاط
نیست سعیدا مرا با دل جمع الفتی
گل چه وفا دیده است از چمن اختلاط
بوی جفا می دهد یاسمن اختلاط
باد صبا از حسد آمد و صد چاک کرد
غنچه که پوشیده بود پیرهن اختلاط
بر در هر سفله ای هرزه داریی مکن
می شودت اختلاط راهزن اختلاط
عیب تو را یک به یک می کند افشا به خلق
پردهٔ فانوس توست پیرهن اختلاط
نیست سعیدا مرا با دل جمع الفتی
گل چه وفا دیده است از چمن اختلاط
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
به جمال تو بود دیدهٔ بینا مشغول
به خیال تو بود خاطر دانا مشغول
بعد از آن روی دل جمع نبیند آن کس
که دمی گشت به آن زلف چلیپا مشغول
یار چون نیست در اندیشه چه مسجد چه کنشت
در طریقت چه به دنیا چه به عقبا مشغول
روز و شب عربده دارند به هم اهل جهان
ما فقیران ز کناری به تماشا مشغول
گرچه شغلش همه آرایش خویش است مدام
لیک نبود به خود او این قدر ما مشغول
وصل او گرچه محال است ز ناامیدی
به بود ز آن که بود کس به تمنا مشغول
هر که سرگرم به کاری است سعیدا تا هست
شیر در بیشه و ماهی است به دریا مشغول
به خیال تو بود خاطر دانا مشغول
بعد از آن روی دل جمع نبیند آن کس
که دمی گشت به آن زلف چلیپا مشغول
یار چون نیست در اندیشه چه مسجد چه کنشت
در طریقت چه به دنیا چه به عقبا مشغول
روز و شب عربده دارند به هم اهل جهان
ما فقیران ز کناری به تماشا مشغول
گرچه شغلش همه آرایش خویش است مدام
لیک نبود به خود او این قدر ما مشغول
وصل او گرچه محال است ز ناامیدی
به بود ز آن که بود کس به تمنا مشغول
هر که سرگرم به کاری است سعیدا تا هست
شیر در بیشه و ماهی است به دریا مشغول
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
ای که در تدبیر دنیای دنی بس مایلی
حق زیادت رفته و مشغول فکر باطلی
در ره کج می روی چون مار با صد پیچ و تاب
در طریق راستی ای کهل کاهل، کاهلی
نقش می بینی ز دنیا بی خبر از باطنش
می دوی این ما را در پی، چو طفل از جاهلی
از شمار نقره و زر می شود دستت سیاه
تا چه خواهد کرد مهرش چون کند جا در دلی
می کشی چون سرو قد مغرور می گردی به خود
لیک واقف نیستی از آن که بس بی حاصلی
نقش بر دیوارهٔ دل بسته ای صد آرزو
در پی هر آرزو داری خیالی باطلی
حب درویشان که مفتاح سرای جنت است
داده ای از دست، در فکر سرا و منزلی
هر چه هستی با خدای خویشتن مشغول باش
ز این دو صورت نیست بیرون ناقصی یا کاملی
مشکلت آسان نمی گردد سعیدا هیچ گاه
تا تو در تدبیر آسان گشتن این مشکلی
حق زیادت رفته و مشغول فکر باطلی
در ره کج می روی چون مار با صد پیچ و تاب
در طریق راستی ای کهل کاهل، کاهلی
نقش می بینی ز دنیا بی خبر از باطنش
می دوی این ما را در پی، چو طفل از جاهلی
از شمار نقره و زر می شود دستت سیاه
تا چه خواهد کرد مهرش چون کند جا در دلی
می کشی چون سرو قد مغرور می گردی به خود
لیک واقف نیستی از آن که بس بی حاصلی
نقش بر دیوارهٔ دل بسته ای صد آرزو
در پی هر آرزو داری خیالی باطلی
حب درویشان که مفتاح سرای جنت است
داده ای از دست، در فکر سرا و منزلی
هر چه هستی با خدای خویشتن مشغول باش
ز این دو صورت نیست بیرون ناقصی یا کاملی
مشکلت آسان نمی گردد سعیدا هیچ گاه
تا تو در تدبیر آسان گشتن این مشکلی
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
برآمد آفتاب طلعت دوست
که ذرات جهان را رو به آن روست
اگر نفست ازین جا رخنه جوید
ازو مشنو، که آن وارونه هندوست
غلام روی آن خورشید حسنم
که عالم لمعه ای زان روی نیکوست
چه خوش می نالد آن چنگ معربد!
که شور عاشقان از ناله اوست
اگر صوفی ندارد عشق، قاقاست
وگر ملا نباشد مست، قوقوست
بکوی عاشقی کمتر گذر کن
که هرجا فتنه ای بینی در آن کوست
تو هر جوری که خواهی کرد بر من
مرا جور تو بردن عادت و خوست
ز حسنت قصه ای در باغ گفتند
همیشه فاخته در بانگ کوکوست
بیا، قاسم، شراب ناب بستان
بنوش و سجده کن در حضرت دوست
که ذرات جهان را رو به آن روست
اگر نفست ازین جا رخنه جوید
ازو مشنو، که آن وارونه هندوست
غلام روی آن خورشید حسنم
که عالم لمعه ای زان روی نیکوست
چه خوش می نالد آن چنگ معربد!
که شور عاشقان از ناله اوست
اگر صوفی ندارد عشق، قاقاست
وگر ملا نباشد مست، قوقوست
بکوی عاشقی کمتر گذر کن
که هرجا فتنه ای بینی در آن کوست
تو هر جوری که خواهی کرد بر من
مرا جور تو بردن عادت و خوست
ز حسنت قصه ای در باغ گفتند
همیشه فاخته در بانگ کوکوست
بیا، قاسم، شراب ناب بستان
بنوش و سجده کن در حضرت دوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
حلقه بر در مزن، که راهت نیست
جان تسلیم عذر خواهت نیست
همه راه تو غفلتست، مرو
فکر تنبیه و انتباهت نیست
الله الله، که در طریق وفا
جان حق بین و رو براهت نیست
دعوی عاشقی کنی و آنگاه
با چنین دعویی گواهت نیست
می روی وز کمال استغنا
جانب خستگان نگاهت نیست
رحم بر حال عاشقان فقیر
گاه داری و گاه گاهت نیست
قاسمی، غرق غفلتی که مدام
مات گشتی و قصد شاهت نیست
جان تسلیم عذر خواهت نیست
همه راه تو غفلتست، مرو
فکر تنبیه و انتباهت نیست
الله الله، که در طریق وفا
جان حق بین و رو براهت نیست
دعوی عاشقی کنی و آنگاه
با چنین دعویی گواهت نیست
می روی وز کمال استغنا
جانب خستگان نگاهت نیست
رحم بر حال عاشقان فقیر
گاه داری و گاه گاهت نیست
قاسمی، غرق غفلتی که مدام
مات گشتی و قصد شاهت نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بی جمالت بوستان عیش ما را نور نیست
بی وصالت خاطر مهجور ما مسرور نیست
دور ماند از دولت جاوید و از بخت بلند
هر کرا اندر سر از سودای او صد سوز نیست
زاهدی را کاعتقادی هست با مردان راه
گر چه بس دورست جانش، لیک بس بی نور نیست
عارفی کو آشنای دوست باشد لایزال
گاه گاهی گردم از دوری زند، هم دور نیست
خواستم دادن نشانی از کمال حسن یار
لیک جانها را از آن جان جهان دستور نیست
ای فقیه، از ما مرنجان دل، اگر می میخوریم
جام سر مستان عشق از باده انگور نیست
با رقیب ما مگو از صفوت جام شراب
کین چنین مرآت روشن لایق آن کور نیست
زاهد ما قصه تقلید میگوید بعام
گرچه عذر لنگ می آرد، ولی معذور نیست
بیت معمورست جان قاسمی، ناصح، بدان
بیت معمور تو همچون بیت ما معمور نیست
بی وصالت خاطر مهجور ما مسرور نیست
دور ماند از دولت جاوید و از بخت بلند
هر کرا اندر سر از سودای او صد سوز نیست
زاهدی را کاعتقادی هست با مردان راه
گر چه بس دورست جانش، لیک بس بی نور نیست
عارفی کو آشنای دوست باشد لایزال
گاه گاهی گردم از دوری زند، هم دور نیست
خواستم دادن نشانی از کمال حسن یار
لیک جانها را از آن جان جهان دستور نیست
ای فقیه، از ما مرنجان دل، اگر می میخوریم
جام سر مستان عشق از باده انگور نیست
با رقیب ما مگو از صفوت جام شراب
کین چنین مرآت روشن لایق آن کور نیست
زاهد ما قصه تقلید میگوید بعام
گرچه عذر لنگ می آرد، ولی معذور نیست
بیت معمورست جان قاسمی، ناصح، بدان
بیت معمور تو همچون بیت ما معمور نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
جان ما را دولت عشق رخت امروز نیست
خوشتر از درد تو دولت در جهان پیروز نیست
ساقیا، جام لبالب ده بمستان فنا
دولت امروز ما چون دولت هر روز نیست
زاهدا، از مرغ خود چندین حکایت ها مگوی
مرغ تو مرغیست، اما مرغ دست آموز نیست
واعظا، تو کی رسی در صوفیان ذوالجلال؟
درد تو کهنه نگشت و روز تو نوروز نیست
گر تو مرد راه عشقی عشق را کن اختیار
نور عرفان در کجا، چو درد عالم سوز نیست؟
خواست زاهد طعنه ای بر عاشقان، اما نشد
عقل میداند که عشق اندر دلش مر کوز نیست
ناصحا دیگر میفکن تیر بر قاسم، برو
خوش نمیآید مرا تیری که آن دلدوز نیست
خوشتر از درد تو دولت در جهان پیروز نیست
ساقیا، جام لبالب ده بمستان فنا
دولت امروز ما چون دولت هر روز نیست
زاهدا، از مرغ خود چندین حکایت ها مگوی
مرغ تو مرغیست، اما مرغ دست آموز نیست
واعظا، تو کی رسی در صوفیان ذوالجلال؟
درد تو کهنه نگشت و روز تو نوروز نیست
گر تو مرد راه عشقی عشق را کن اختیار
نور عرفان در کجا، چو درد عالم سوز نیست؟
خواست زاهد طعنه ای بر عاشقان، اما نشد
عقل میداند که عشق اندر دلش مر کوز نیست
ناصحا دیگر میفکن تیر بر قاسم، برو
خوش نمیآید مرا تیری که آن دلدوز نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
هله! ای ساقی جانها، بده آن باده رنگین
مگر این فاتحه ما بچشد لذت آمین
برو، ای ناصح و بنشین، نتوانم که نمیرم
بر آن طلعت زیبا، بر آن شیوه شیرین
همه ذرات جهان مظهر حقند، فاما
نشود واقف اسرار مگر چشم خدا بین
برو، ای خواجه عاقل، بنشین گوشه عفت
نکنی فهم معانی، نبری ره بمجانین
هله! ای جان سعادت، نکنی خارق عادت
جعل روی سیه را نبردی سوی بساتین
هله! ای صوفی خلوت،همه میل تو بشهوت
تو و تسبیح و مصلا من و آن طره مشکین
تو وکیلی و کفیلی، تو جلیلی و جمیلی
بجز از عجز نباشد صفت قاسم مسکین
مگر این فاتحه ما بچشد لذت آمین
برو، ای ناصح و بنشین، نتوانم که نمیرم
بر آن طلعت زیبا، بر آن شیوه شیرین
همه ذرات جهان مظهر حقند، فاما
نشود واقف اسرار مگر چشم خدا بین
برو، ای خواجه عاقل، بنشین گوشه عفت
نکنی فهم معانی، نبری ره بمجانین
هله! ای جان سعادت، نکنی خارق عادت
جعل روی سیه را نبردی سوی بساتین
هله! ای صوفی خلوت،همه میل تو بشهوت
تو و تسبیح و مصلا من و آن طره مشکین
تو وکیلی و کفیلی، تو جلیلی و جمیلی
بجز از عجز نباشد صفت قاسم مسکین