عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶١ - قصیده عیدیه
نو گشت ماه عید بیمن و مبارکی
ساقی بیار باده گلرنگ رادکی
در بزم خسروی که گه نشر مکرمات
طی کرد ذکر حاتم و یحیی برمکی
سلطان وجیه دولت و دین آنکه در کفش
آید ز برگ بید گه کین بلا رکی
در روز رزم در رخ زرنیخ فام خصم
کرده غبار موکب میمونش آهکی
در گوش صفدرانش بهیجا خروش کوس
با ذوقتر بود ز نوای چکاوکی
گلگون بخون دیده خود میکند عدوش
رخسار خویش را که شد از بیم سپرکی
با عدل شاملش نتوان یافت در جهان
یکتن که باشد از ستم دهر مشتکی
جائیکه رأی پیر زند بخت نوجوانش
آنجا سپهر پیر نهد سر بکودکی
بادا عدوش را ز گشاد کمان چرخ
مژگان بچشم شوخ درون کرده ناوکی
ساقی بیار باده گلرنگ رادکی
در بزم خسروی که گه نشر مکرمات
طی کرد ذکر حاتم و یحیی برمکی
سلطان وجیه دولت و دین آنکه در کفش
آید ز برگ بید گه کین بلا رکی
در روز رزم در رخ زرنیخ فام خصم
کرده غبار موکب میمونش آهکی
در گوش صفدرانش بهیجا خروش کوس
با ذوقتر بود ز نوای چکاوکی
گلگون بخون دیده خود میکند عدوش
رخسار خویش را که شد از بیم سپرکی
با عدل شاملش نتوان یافت در جهان
یکتن که باشد از ستم دهر مشتکی
جائیکه رأی پیر زند بخت نوجوانش
آنجا سپهر پیر نهد سر بکودکی
بادا عدوش را ز گشاد کمان چرخ
مژگان بچشم شوخ درون کرده ناوکی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١
ای نسیم صبحدم بگذر بخاک درگهی
کز غبارش چشم جان گشتست نورانی مرا
درگه آنکس که تصدیقش کند قاضی عقل
گر کند دعوی که میزیبد جهانبانی مرا
آصف ثانی علاء ملک و دین کز احتشام
یاد داد ایامش ایام سلیمانی مرا
آفتاب ملک و ملت آسمان داد و دین
آنکه آید ذات پاکش ظل یزدانی مرا
چون زمین بوسیده باشی قصه ابن یمین
عرضه کن تا از تو باشد منت جانی مرا
کو بهجرت استجازت کردم از درگاه تو
تا بلطف از تنگنای عیش برهانی مرا
اینسخن دیدم که نامد رأی انور را پسند
وز جبینش گشت پیدا خشم پنهانی مرا
یعلم الله کین از آن کردم که گفتم من کیم
تا بپیش خویش خوانی یا ز پس رانی مرا
ورنه آندم یابم آزادی ز بند روزگار
کز عداد بندگان خویش گردانی مرا
حاش لله کز گدائی درت تا زنده ام
دور گردم ور بود امید سلطانی مرا
هم درینمعنی ز درج غیر دری یافتم
بر فشانم چون بدست آمد بآسانی مرا
خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون
آنچنان نادان نیم آخر تو میدانی مرا
جاودان اقبال بادت تا بفضل کردگار
از سپهر ظلم پرور داد بستانی مرا
کز غبارش چشم جان گشتست نورانی مرا
درگه آنکس که تصدیقش کند قاضی عقل
گر کند دعوی که میزیبد جهانبانی مرا
آصف ثانی علاء ملک و دین کز احتشام
یاد داد ایامش ایام سلیمانی مرا
آفتاب ملک و ملت آسمان داد و دین
آنکه آید ذات پاکش ظل یزدانی مرا
چون زمین بوسیده باشی قصه ابن یمین
عرضه کن تا از تو باشد منت جانی مرا
کو بهجرت استجازت کردم از درگاه تو
تا بلطف از تنگنای عیش برهانی مرا
اینسخن دیدم که نامد رأی انور را پسند
وز جبینش گشت پیدا خشم پنهانی مرا
یعلم الله کین از آن کردم که گفتم من کیم
تا بپیش خویش خوانی یا ز پس رانی مرا
ورنه آندم یابم آزادی ز بند روزگار
کز عداد بندگان خویش گردانی مرا
حاش لله کز گدائی درت تا زنده ام
دور گردم ور بود امید سلطانی مرا
هم درینمعنی ز درج غیر دری یافتم
بر فشانم چون بدست آمد بآسانی مرا
خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون
آنچنان نادان نیم آخر تو میدانی مرا
جاودان اقبال بادت تا بفضل کردگار
از سپهر ظلم پرور داد بستانی مرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۴
ایخدیوی که عهد دولت تو
هست چون در زمان عمر شباب
در زمین حزم تو سرشته درنگ
در فلک عزم تو نهاده شتاب
روز ظالم ز تیغ معدلتت
چون شب دیو شد ز تیر شهاب
هست آگاه رأی انور تو
ز آنچه دارد فلک و رای حجاب
شد بمعماری عنایت تو
بیت معمور اینسرای خراب
حال ابن یمین چو میدانی
نتوان داد زحمت اطناب
لیک فرصت ز دست نادادن
نبود دور از طریق صواب
گر عنایت کنی هم اکنون کن
که فتد در زمانه امر عجاب
نوشدارو چه سود خواهد داشت
چون شد از ملک زندگی سهراب
هست چون در زمان عمر شباب
در زمین حزم تو سرشته درنگ
در فلک عزم تو نهاده شتاب
روز ظالم ز تیغ معدلتت
چون شب دیو شد ز تیر شهاب
هست آگاه رأی انور تو
ز آنچه دارد فلک و رای حجاب
شد بمعماری عنایت تو
بیت معمور اینسرای خراب
حال ابن یمین چو میدانی
نتوان داد زحمت اطناب
لیک فرصت ز دست نادادن
نبود دور از طریق صواب
گر عنایت کنی هم اکنون کن
که فتد در زمانه امر عجاب
نوشدارو چه سود خواهد داشت
چون شد از ملک زندگی سهراب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩
ایخسرو زمانه که ارکان ملک و دین
الا بیمن عدل تو محکم اساس نیست
بر بام قصر جاه تو کان چرخ هفتم است
کیوان چو هندوان بجز از بهر پاس نیست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
در بزم تو بغیر زر اندوده طاس نیست
نسبت نمیکنم کف راد ترا بکان
کان ممسک است و در کف تو احتباس نیست
هر چند آفتاب کفت عین عالم است
الا زنور رای تواش اقتباس نیست
خواهد چو خوشه خصم ترا سر برید چرخ
زان در کفش هلال بجز شکل داس نیست
دشمن شکوه شیر ببیند ز صولتت
گر ز انکه چشم بسته چو گاو خراس نیست
ایسروریکه نور در آئینه سپهر
الا ز رأی تو بره انعکاس نیست
ابن یمین که بنده خاک جناب تست
دارد حکایتی که در آن التباس نیست
هر کس که یافت صدمت سحر بیان من
چون سامریش ناله بجز لامساس نیست
بیت مرا که رکن و اساسش مدیح تست
مگذار مندرس که گه اندراس نیست
بس عقدهای گوهر موزون نثار تو
کردم از انکه مثل تو گوهر شناس نیست
اکنون که در پناه حریم حمایتت
از چنگ باز کبک دری را هراس نیست
از دور روزگار ستمها کشیده ام
کانرا بسان عدل تو حد و قیاس نیست
از تند باد حادثه سرما گرفته ام
وز بیم روزگار مجال عطاس نیست
بستان ز روزگار ستمکاره داد من
سهلست اینقدر بجز این التماس نیست
بادا همیشه طالع سعد تو در صعود
چندانکه در صعود ذنب همچو راس نیست
الا بیمن عدل تو محکم اساس نیست
بر بام قصر جاه تو کان چرخ هفتم است
کیوان چو هندوان بجز از بهر پاس نیست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
در بزم تو بغیر زر اندوده طاس نیست
نسبت نمیکنم کف راد ترا بکان
کان ممسک است و در کف تو احتباس نیست
هر چند آفتاب کفت عین عالم است
الا زنور رای تواش اقتباس نیست
خواهد چو خوشه خصم ترا سر برید چرخ
زان در کفش هلال بجز شکل داس نیست
دشمن شکوه شیر ببیند ز صولتت
گر ز انکه چشم بسته چو گاو خراس نیست
ایسروریکه نور در آئینه سپهر
الا ز رأی تو بره انعکاس نیست
ابن یمین که بنده خاک جناب تست
دارد حکایتی که در آن التباس نیست
هر کس که یافت صدمت سحر بیان من
چون سامریش ناله بجز لامساس نیست
بیت مرا که رکن و اساسش مدیح تست
مگذار مندرس که گه اندراس نیست
بس عقدهای گوهر موزون نثار تو
کردم از انکه مثل تو گوهر شناس نیست
اکنون که در پناه حریم حمایتت
از چنگ باز کبک دری را هراس نیست
از دور روزگار ستمها کشیده ام
کانرا بسان عدل تو حد و قیاس نیست
از تند باد حادثه سرما گرفته ام
وز بیم روزگار مجال عطاس نیست
بستان ز روزگار ستمکاره داد من
سهلست اینقدر بجز این التماس نیست
بادا همیشه طالع سعد تو در صعود
چندانکه در صعود ذنب همچو راس نیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٨
با فلک دوش بخلوت گله ئی میکردم
که مرا از کرم تو سبب حرمان چیست
اینهمه جور تو با مردم فاضل ز چه خاست
وینهمه فضل تو با جاهل و با نادان چیست
فلکم گفت که ایخسرو اقلیم هنر
هست معهود چو این مشغله و افغان چیست
در زوایای فلک چشم بصیرت بگشای
با همه فضل برون آر که بی نقصان چیست
گر کنی دعوی همت بجهان ابن یمین
همچو دو نان سخن جامه و ذکر نان چیست
که مرا از کرم تو سبب حرمان چیست
اینهمه جور تو با مردم فاضل ز چه خاست
وینهمه فضل تو با جاهل و با نادان چیست
فلکم گفت که ایخسرو اقلیم هنر
هست معهود چو این مشغله و افغان چیست
در زوایای فلک چشم بصیرت بگشای
با همه فضل برون آر که بی نقصان چیست
گر کنی دعوی همت بجهان ابن یمین
همچو دو نان سخن جامه و ذکر نان چیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٨٣
هر که را در جهان همی بینی
گر گدائی و گر شهناهیست
طالب لقمه ایست و ز پی آن
در تک چاه یا سر چاهیست
مقصد خلق جمله یکچیز است
لیک هر یک فتاده در راهیست
اهل عالم بنان چو محتاج اند
پس بنزدیک هر که آگاهیست
شاهرا بر گدا چه ناز رسد
چون گدا شاه نیز نان خواهیست
اختلافی که هست در نام است
ور نه سی روز بیگمان ماهیست
گر گدائی و گر شهناهیست
طالب لقمه ایست و ز پی آن
در تک چاه یا سر چاهیست
مقصد خلق جمله یکچیز است
لیک هر یک فتاده در راهیست
اهل عالم بنان چو محتاج اند
پس بنزدیک هر که آگاهیست
شاهرا بر گدا چه ناز رسد
چون گدا شاه نیز نان خواهیست
اختلافی که هست در نام است
ور نه سی روز بیگمان ماهیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢١٣
ایخسرویکه خسرو سیارگان سزد
در پیش رای انورت از جمله عبید
در خانقاه عالم امر و جهان نهی
رای تو هست شیخ و قضا و قدر مرید
یاجوج ظلم راه نیابد بسوی خلق
تا در جهان ز عدل تو سدی بود سدید
در کار دهر پیر تصرف روا بود
بخت ترا از آنکه جوانیست بس رشید
حاسد ز بوی فضل تو گر جان دهد رواست
یابد جعل ز نفحه گل زحمتی شدید
خصمت برنج سکته حیرت اسیر شد
خونش بریز چون بود این سکته را مفید
بشکاف آهنین دل دشمن بنوک تیغ
قد یقطع الحدید کما قیل بالحدید
هر لحظه میرسان المی نو بجان خصم
زیرا که لذتی بدل آید زهر جدید
هر دم ز تاب حادثه تازه دشمنت
بادا چو بایزید گه زندگی قدید
آن بایزید نام ولیکن یزید فعل
فعل یزید نیست مناسب ز با یزید
شیعی زید بظاهر و از خبث باطنش
بهتر ز خونش خون سگ درگه یزید
کج خلقتی است علت ضم ورنه از چه کرد
ترک رضای من ز پی تاج دین حمید
هان تا بقول او نشوی غره زانکه او
ظاهر شود مرید و بباطن بود مرید
از گفته مجیر یکی بیت آبدار
بشنو زمن که نیست خرد را بر آن مزید
شاها روا مدار که مفعول من اراد
گردد بروزگار تو فعال ما یرید
هر چند کشتنی است ولی خون او مریز
کافسوس باشد آنکه بود ناصبی شهید
ای خسرویکه فائده لطف و عنف تست
هر نیک و بد که میرسد از وعد و از وعید
خورشید رای تو نظر دوستی نکرد
بر دشمن شقی که نشد تا ابد سعید
دریاب بنده را که گروهی دو روی چهر
یکدل شدند با هم و من در میان وحید
گر یابم از تو تربیت از دشمنان چه باک
آمد فزون ز صد شبه یک گوهر فرید
تا در جهان ز عید و ز نوروز خرمی است
روزت بخرمی همه نوروز بادوعید
بادا حسود تو چون خیمه چار میخ
در گردنش طناب شده رشته ورید
در پیش رای انورت از جمله عبید
در خانقاه عالم امر و جهان نهی
رای تو هست شیخ و قضا و قدر مرید
یاجوج ظلم راه نیابد بسوی خلق
تا در جهان ز عدل تو سدی بود سدید
در کار دهر پیر تصرف روا بود
بخت ترا از آنکه جوانیست بس رشید
حاسد ز بوی فضل تو گر جان دهد رواست
یابد جعل ز نفحه گل زحمتی شدید
خصمت برنج سکته حیرت اسیر شد
خونش بریز چون بود این سکته را مفید
بشکاف آهنین دل دشمن بنوک تیغ
قد یقطع الحدید کما قیل بالحدید
هر لحظه میرسان المی نو بجان خصم
زیرا که لذتی بدل آید زهر جدید
هر دم ز تاب حادثه تازه دشمنت
بادا چو بایزید گه زندگی قدید
آن بایزید نام ولیکن یزید فعل
فعل یزید نیست مناسب ز با یزید
شیعی زید بظاهر و از خبث باطنش
بهتر ز خونش خون سگ درگه یزید
کج خلقتی است علت ضم ورنه از چه کرد
ترک رضای من ز پی تاج دین حمید
هان تا بقول او نشوی غره زانکه او
ظاهر شود مرید و بباطن بود مرید
از گفته مجیر یکی بیت آبدار
بشنو زمن که نیست خرد را بر آن مزید
شاها روا مدار که مفعول من اراد
گردد بروزگار تو فعال ما یرید
هر چند کشتنی است ولی خون او مریز
کافسوس باشد آنکه بود ناصبی شهید
ای خسرویکه فائده لطف و عنف تست
هر نیک و بد که میرسد از وعد و از وعید
خورشید رای تو نظر دوستی نکرد
بر دشمن شقی که نشد تا ابد سعید
دریاب بنده را که گروهی دو روی چهر
یکدل شدند با هم و من در میان وحید
گر یابم از تو تربیت از دشمنان چه باک
آمد فزون ز صد شبه یک گوهر فرید
تا در جهان ز عید و ز نوروز خرمی است
روزت بخرمی همه نوروز بادوعید
بادا حسود تو چون خیمه چار میخ
در گردنش طناب شده رشته ورید
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٢٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٢٧
ای نسیم صبحدم بگذر بخاک درگهی
کز جلالت با سپهر هفتمین پهلو زند
پیش بلقیس سلیمان مرتبت کز خلق او
هر نسیمی طعنه ئی بر نافه اهو زند
عرضه دار اول زمین بوس رهی زانو زده
چون رهی را نیست راه آنکه خود زانو زند
پس بگو ای آنکه عدلت هست تا حدیکه نیست
شاهباز تند را یارا که بر تیهو زند
چون روا داری که چوپان تو اندر ملک من
ترکتازی آرد و صد چوب بر هندو زند
خوش نگردد خاطر ابن یمین از عدل تو
تا نگوئی چوب یا ساقش پس از یرغوزند
کز جلالت با سپهر هفتمین پهلو زند
پیش بلقیس سلیمان مرتبت کز خلق او
هر نسیمی طعنه ئی بر نافه اهو زند
عرضه دار اول زمین بوس رهی زانو زده
چون رهی را نیست راه آنکه خود زانو زند
پس بگو ای آنکه عدلت هست تا حدیکه نیست
شاهباز تند را یارا که بر تیهو زند
چون روا داری که چوپان تو اندر ملک من
ترکتازی آرد و صد چوب بر هندو زند
خوش نگردد خاطر ابن یمین از عدل تو
تا نگوئی چوب یا ساقش پس از یرغوزند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۶٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٧٨
در باب من ز روی حسد یک دو نا شناس
دمها زدند و کوره تزویر تافتند
بر کارگاه خبث طبیعت که هستشان
یکچند سال حلیت تلبیس بافتند
تا در شب ضلال بسعی کمان چرخ
موی غرض بناوک حیلت شکافتند
ظنشان چنان فتاد که غمها به من رسد
از بسکه بهر غمز بهر سو شتافتند
رغما لا نفهم همه نیکی بمن رسید
و ایشان جزای فعل بد خویش یافتند
دمها زدند و کوره تزویر تافتند
بر کارگاه خبث طبیعت که هستشان
یکچند سال حلیت تلبیس بافتند
تا در شب ضلال بسعی کمان چرخ
موی غرض بناوک حیلت شکافتند
ظنشان چنان فتاد که غمها به من رسد
از بسکه بهر غمز بهر سو شتافتند
رغما لا نفهم همه نیکی بمن رسید
و ایشان جزای فعل بد خویش یافتند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣١۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٢۵
قصه پر غصه بر درگاه خاتون جهان
عرضه دارم گر ز راه مکرمت اصغا کند
میکند گردون دون با من ستم بیموجبی
عدلت آخر چون روا دارد که او اینها کند
هر زمان آرد محصل نسخه ئی کابن یمین
مبلغی چندین ادا در وجه مولانا کند
وجه جستن چون بر اینمنوال دید ابن یمین
گشت واجب آنکه بر رأی منیر آنها کند
کاین رهی وجه معیشت چون نمییابد بجهد
وجه این نوع حوالت از کجا پیدا کند
عرضه دارم گر ز راه مکرمت اصغا کند
میکند گردون دون با من ستم بیموجبی
عدلت آخر چون روا دارد که او اینها کند
هر زمان آرد محصل نسخه ئی کابن یمین
مبلغی چندین ادا در وجه مولانا کند
وجه جستن چون بر اینمنوال دید ابن یمین
گشت واجب آنکه بر رأی منیر آنها کند
کاین رهی وجه معیشت چون نمییابد بجهد
وجه این نوع حوالت از کجا پیدا کند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۵٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۶۵
نظام دولت و دین آنکه عدل شامل او
زمانه را بخوشی همچو باغ رضوان کرد
عمارت کرم اندر جهان اساس نهاد
بنای بخل بکلی خراب و ویران کرد
مگر بدرگه عالیش آگهی نرسید
از آنچ در حق من پیشوای دیوان کرد
چه کرده بود ز خست علی شمس الدین
بجز نزاع که با اهل فضل در نان کرد
همان مضایقه درنان که با من او کردی
وزیر نایب دیوان بعینه آن کرد
گر آن پسند نبود از علی شمس الدین
پس اقتدا بچنان کار زشت نتوان کرد
اگر تو ابن یمین را وظیفه ئی ندهی
ضرورتش سفری باید از خراسان کرد
زمانه را بخوشی همچو باغ رضوان کرد
عمارت کرم اندر جهان اساس نهاد
بنای بخل بکلی خراب و ویران کرد
مگر بدرگه عالیش آگهی نرسید
از آنچ در حق من پیشوای دیوان کرد
چه کرده بود ز خست علی شمس الدین
بجز نزاع که با اهل فضل در نان کرد
همان مضایقه درنان که با من او کردی
وزیر نایب دیوان بعینه آن کرد
گر آن پسند نبود از علی شمس الدین
پس اقتدا بچنان کار زشت نتوان کرد
اگر تو ابن یمین را وظیفه ئی ندهی
ضرورتش سفری باید از خراسان کرد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۶٧
آنکه کارش ز ابتدا تا انتها
یاوگی و هرزه گوئی بود و بس
وانکه از عهد شبابش تا بشیب
میل سوی فتنه جوئی بود و بس
در جهان زد آتشی از طلم و زان
حاصلش بی آبروئی بود و بس
خواست تا گردد وزیر اما نشد
ز آنکه کارش زشتخوئی بود و بس
گر باستحقاق بودی کارها
کار آن دون مرده شوئی بود و بس
با عقل کار دیده بخلوت حکایتی
میکردم از شکایت گردون پر فسوس
گفتم ز جور اوست که اصحاب فضل را
عمر عزیز میرود اندر سر یئوس
از قرص آفتاب نهد خوان جاهلان
و ارباب علم را ندهد ذره ئی سبوس
زالیست سالخورده بدستان گشاده دست
و او بر مثال رستم و دانا چو اشکبوس
دانا فرود وار درین سر گرفته حصن
بیجرم و چرخ در طلبش کینه ور چو طوس
گفت از برای عزت ارباب جهل نیست
کاورنگشان نهد فلک از عاج و آبنوس
بر پای باز بند نه بهر مذلتست
تاج از پی شرف نبود بر سر خروس
مردان که از علائق دنیا مجردند
هرگز نظر کنند بزینت چو نو عروس
این فخر بس که چهره دانا گه جدال
باشد چو لعل و گونه نادان چو سندروس
عقلم چو پای بر سر افلاک مینهد
گو جاهلش مکن بهمه عمر دستبوس
چون همت تو نوبت شاهی همیزند
گو از درت مرو بفلک بر غریو کوس
یاوگی و هرزه گوئی بود و بس
وانکه از عهد شبابش تا بشیب
میل سوی فتنه جوئی بود و بس
در جهان زد آتشی از طلم و زان
حاصلش بی آبروئی بود و بس
خواست تا گردد وزیر اما نشد
ز آنکه کارش زشتخوئی بود و بس
گر باستحقاق بودی کارها
کار آن دون مرده شوئی بود و بس
با عقل کار دیده بخلوت حکایتی
میکردم از شکایت گردون پر فسوس
گفتم ز جور اوست که اصحاب فضل را
عمر عزیز میرود اندر سر یئوس
از قرص آفتاب نهد خوان جاهلان
و ارباب علم را ندهد ذره ئی سبوس
زالیست سالخورده بدستان گشاده دست
و او بر مثال رستم و دانا چو اشکبوس
دانا فرود وار درین سر گرفته حصن
بیجرم و چرخ در طلبش کینه ور چو طوس
گفت از برای عزت ارباب جهل نیست
کاورنگشان نهد فلک از عاج و آبنوس
بر پای باز بند نه بهر مذلتست
تاج از پی شرف نبود بر سر خروس
مردان که از علائق دنیا مجردند
هرگز نظر کنند بزینت چو نو عروس
این فخر بس که چهره دانا گه جدال
باشد چو لعل و گونه نادان چو سندروس
عقلم چو پای بر سر افلاک مینهد
گو جاهلش مکن بهمه عمر دستبوس
چون همت تو نوبت شاهی همیزند
گو از درت مرو بفلک بر غریو کوس
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۶۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٢٨
منم ابن یمین که مرکب نطق
چون بقصد کسی برانگیزم
بزبان چو آب و آتش خویش
آتش از آب کوثر انگیزم
داورانرا برآورم بر داو
وز سر داو داور انگیزم
چون زند موج بحر طبعم ازو
بصدف در و گوهر انگیزم
وز برای غذای طوطی جان
از نی خامه شکر انگیزم
گربدی بینم از کس ار نیکی
زودش از طبع کیفر انگیزم
وز پی شهسوار هر صیتی
مرکب از باد صرصر انگیزم
چون بقصد کسی برانگیزم
بزبان چو آب و آتش خویش
آتش از آب کوثر انگیزم
داورانرا برآورم بر داو
وز سر داو داور انگیزم
چون زند موج بحر طبعم ازو
بصدف در و گوهر انگیزم
وز برای غذای طوطی جان
از نی خامه شکر انگیزم
گربدی بینم از کس ار نیکی
زودش از طبع کیفر انگیزم
وز پی شهسوار هر صیتی
مرکب از باد صرصر انگیزم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۴۵
الا ایصبا خدمتم عرضه دار
بدرگاه دستور با زیب و زین
سرسرکشان کز بلندی قدر
همی بسپرد تارک فرقدین
اگر بگذرد برق تیغش بکوه
بلرزد چو سیماب در کان لجین
ز بیم سخای در افشان کفش
شود زرد رخ همچو بیجاده عین
بگویش که سوی خراسان خرام
که در دین ز حب وطن نیست شین
همان تا نهد خصم بر سر کلاه
ز ایران برانش بخف حنین
اگر خصم گوید که من چون تو ام
خرد صدق را باز داند ز بین
بصورت بود عین چون غین لیک
بود نهصد و سی کم از غین عین
حسن نیست با عدل تو چون منی
بتیغ ستم خسته همچون حسین
بیا کام ابن یمین را برآر
که در ذمت همتت هست دین
تو در نیکنامی بمان جاودان
که آمد بد اندیش را حین حین
بدرگاه دستور با زیب و زین
سرسرکشان کز بلندی قدر
همی بسپرد تارک فرقدین
اگر بگذرد برق تیغش بکوه
بلرزد چو سیماب در کان لجین
ز بیم سخای در افشان کفش
شود زرد رخ همچو بیجاده عین
بگویش که سوی خراسان خرام
که در دین ز حب وطن نیست شین
همان تا نهد خصم بر سر کلاه
ز ایران برانش بخف حنین
اگر خصم گوید که من چون تو ام
خرد صدق را باز داند ز بین
بصورت بود عین چون غین لیک
بود نهصد و سی کم از غین عین
حسن نیست با عدل تو چون منی
بتیغ ستم خسته همچون حسین
بیا کام ابن یمین را برآر
که در ذمت همتت هست دین
تو در نیکنامی بمان جاودان
که آمد بد اندیش را حین حین
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۴۶
ای باد صبحدم گذری کن ز روی لطف
بهر من شکسته محزون ممتحن
سوی جناب آصف ثانی علاء دین
کز راه رتبت اوست سلیمان این زمن
دستور دین پناه محمد که رأی اوست
در ضبط ملک بر صفت روح در بدن
آنصاحبی که با نفس خلق فایحش
باشد سیاهروی جهان نافه ختن
گر باشدت مجال که گوئی حکایتی
این یکسخن بعرض رسان از زبان من
کای مفتی شرایع احسان روا بود
کابن یمین ز بهر تو ببرید از وطن
کشتی بخشگ راند و خدام آنجناب
غرق بحار جود تو یکسر زمرد و زن
آری اگر رواست تو مخدوم و حاکمی
ور نارواست پس نظری سوی او فکن
بهر من شکسته محزون ممتحن
سوی جناب آصف ثانی علاء دین
کز راه رتبت اوست سلیمان این زمن
دستور دین پناه محمد که رأی اوست
در ضبط ملک بر صفت روح در بدن
آنصاحبی که با نفس خلق فایحش
باشد سیاهروی جهان نافه ختن
گر باشدت مجال که گوئی حکایتی
این یکسخن بعرض رسان از زبان من
کای مفتی شرایع احسان روا بود
کابن یمین ز بهر تو ببرید از وطن
کشتی بخشگ راند و خدام آنجناب
غرق بحار جود تو یکسر زمرد و زن
آری اگر رواست تو مخدوم و حاکمی
ور نارواست پس نظری سوی او فکن