عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۱۳
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۲۷
محتشم کاشانی : ترکیببندها
شمارهٔ ۱ : باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پروردهٔ کنار رسول خدا حسین
کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعلهٔ برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
گر انتقام آن نفتادی بروز حشر
با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
پس آتشی ز اخگر الماس ریزهها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت کوفیان
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
فریاد بر در حرم کبریا زدند
روحالامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید
جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانهٔ ایمان شود خراب
از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روحالامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار، کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بیملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریدهٔ رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک
آل علی چو شعلهٔ آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بیعماری و محمل شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبی
روحالامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور و واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بیاختیار نعرهٔ هذا حسین او
سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین
ما را غریب و بیکس و بیآشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطهٔ عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزهها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزهاش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکهٔ کربلا ببین
یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد
خاموش محتشم که از این حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که از این شعر خونچکان
در دیده اشگ مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که از این نظم گریهخیز
روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد
ای چرخ غافلی که چه بیداد کردهای
وز کین چها درین ستم آباد کردهای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کردهای
ای زادهٔ زیاد نکردهست هیچ گه
نمرود این عمل که تو شداد کردهای
کام یزید دادهای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کردهای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست
در باغ دین چه با گل و شمشاد کردهای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کردهای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزردهاش به خنجر بیداد کردهای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشر درآورند
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پروردهٔ کنار رسول خدا حسین
کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعلهٔ برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
گر انتقام آن نفتادی بروز حشر
با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
پس آتشی ز اخگر الماس ریزهها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت کوفیان
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
فریاد بر در حرم کبریا زدند
روحالامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید
جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانهٔ ایمان شود خراب
از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روحالامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار، کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بیملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریدهٔ رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک
آل علی چو شعلهٔ آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بیعماری و محمل شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبی
روحالامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور و واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بیاختیار نعرهٔ هذا حسین او
سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین
ما را غریب و بیکس و بیآشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطهٔ عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزهها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزهاش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکهٔ کربلا ببین
یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد
خاموش محتشم که از این حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که از این شعر خونچکان
در دیده اشگ مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که از این نظم گریهخیز
روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد
ای چرخ غافلی که چه بیداد کردهای
وز کین چها درین ستم آباد کردهای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کردهای
ای زادهٔ زیاد نکردهست هیچ گه
نمرود این عمل که تو شداد کردهای
کام یزید دادهای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کردهای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست
در باغ دین چه با گل و شمشاد کردهای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کردهای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزردهاش به خنجر بیداد کردهای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشر درآورند
محتشم کاشانی : ترکیببندها
شمارهٔ ۵ - وله فی مرثیه امام حسین بن علی علیه التحیة والثناء
این زمین پربلا را نام دشت کربلاست
ای دل بیدرد آه آسمان سوزت کجاست
این بیابان قتلگاه سید لب تشنه است
ای زبان وقت فغان وی دیده هنگام بکاست
این فضا دارد هنوز از آه مظلومان اثر
گر ز دود آه ما عالم سیه گردد رواست
این مکان بوده است روزی خیمهگاه اهلبیت
کز حباب اشگ ما امروز گردش خیمههاست
کشتی عمر حسین اینجا به زاری گشته غرق
بحر اشگ ما درین غرقاب بیطوفان چراست
اینک قبهٔ پر نور کز نزدیک ودور
پرتو گیتی فروزش گمرهان را رهنماست
اینک حایر حضرت که در وی متصل
زایران را شهپر روحانیان در زیر پاست
اینک سدهٔ اقدس که از عز و شرف
قدسیان را ملجاء و کروبیان را ملتجاست
اینک مرقد انور که صندوق فلک
پیش او با صد هزاران در و گوهر بیبهاست
اینک تکیهگاه خسرو والا سریر
کاستان روب درش را عرش اعظم متکاست
اینک زیر گل سرو گلستان رسول
کز غم نخل بلندش قامت گردون دوتاست
اینک خفته در خون گلبن باغ بتول
کز شکست او چو گل پیراهن حور اقباست
این چراغ چشم ابرار است کز تیغ ستم
همچو شمعش با تن عریان سر از پیکر جداست
این سرور سینهٔ زهراست کز سم ستور
سینهٔ پر علمش از هر سو لگدکوب بلاست
این انیس جان پیغمبر حسینبن علی است
کز سنانبن انس آزرده تیغ جفاست
این عزیز صاحب دل ابا عبدالهست
کز ستور افتاده بییاور به دشت کربلاست
این حبیب ساقی کوثر وصی بیسراست
کز عروس روزگارش زهر در جام بقاست
این سرافراز بلنداختر که در خون خفته است
نایب شاه ولایت تاج فرق اولیاست
این سهی سرو گزین کز پشت زین افتاده است
جانشین شاه مردان شهسوار لافتاست
این مه فرخنده طلعت کاین زمینش مهبط است
قرةالعین علی چشم و چراغ اوصیاست
این در رخشنده گوهر کاین مقامش مخزنست
درةالتاج شه دین تاجدار هل اتاست
این دل آرام ولی حق امیرالمؤمنین
کامکارانت منی نامدار انماست
این گزین عترت حیدر امام المتقین
پادشاه کشور دین پیشوای اتقیاست
پا درین مشهد به حرمت نه که فرش انورش
لاله رنگ از خون فرق نور چشم مرتضی است
دوست را گر چشم ازین حسرت نگرید وای وای
کز تاسف دشمنان را بر زبان واحسرتاست
مردم و جن و ملک ز آه نبی در آتشند
آری آری تعزیت را گرمی از صاحب عزاست
میشود شام از شفق ظاهر که بر بام فلک
سرنگون از دوش دوران رایت آل عباست
طفل مریم بر سپهر از اشگ گلگون کرده سرخ
مهد خود در شام غم همرنگ طفل اشک ماست
خاکسارانی که بر رود علی بستند آب
گو نگه دارید آبی کاتش او را در قفاست
تیره گشت از روبهان ماوای شیری کز شرف
کمترین جای سگانش چشم آهوی خطاست
ای دل اینجا کعبهٔ وصل است بگشا چشم جان
کز صفا هر خشت این آیینه گیتی نماست
زین حرم دامن کشان مگذر اگر عاقل نهای
کاستین حوریان جاروب این جنت سر است
رتبهٔ این بارگه بنگر که زیر قبهاش
کافر صد ساله را چشم اجابت از دعاست
یا ملاذالمسلمین در کفر عصیان ماندهام
از خداوندم امید رحمت و چشم عطاست
یا امیرالمؤمنین از راندگان درگهم
وز در آمرزگارم گوش بر بانک صلاست
یا امامالمتقین از عاصیان امتم
وز رسولم چشم خشنودی و امید رضاست
یا معزالمذنبین غرق کبایر گشتهام
وز تو در خواهی مرادم در حریم کبریاست
یا شفیعالمجرمین جرمم برونست از عدد
وز تو مقصودم شفاعت پیش جدت مصطفاست
یا امان الخائفین اینجا پناه آوردهام
وز تو مطلوبم حمایت خاصه در روز جزاست
یا اباعبدالله اینک تشنهٔ ابر کرم
از پی یک قطره پویان برلب بحر سخاست
یا ولیالله گدای آستانت محتشم
بر در عجز و نیاز استاده بیبرگ و نواست
مدتی شد کز وطن بهر تو دل بر کنده است
وز ره دور و درازش رو در این دولتسرا است
دارد از درماندگی دست دعا بر آسمان
وز قبول توست حاصل آن چه او را مدعاست
از هوای نفس عصیان دوست هر چند ای امیر
جالس بزم گناه و راکب رخش خطاست
چون غبار آلود دشت کربلا گردیده است
گرد عصیان گر ز دامانش بیفشانی رواست
ای دل بیدرد آه آسمان سوزت کجاست
این بیابان قتلگاه سید لب تشنه است
ای زبان وقت فغان وی دیده هنگام بکاست
این فضا دارد هنوز از آه مظلومان اثر
گر ز دود آه ما عالم سیه گردد رواست
این مکان بوده است روزی خیمهگاه اهلبیت
کز حباب اشگ ما امروز گردش خیمههاست
کشتی عمر حسین اینجا به زاری گشته غرق
بحر اشگ ما درین غرقاب بیطوفان چراست
اینک قبهٔ پر نور کز نزدیک ودور
پرتو گیتی فروزش گمرهان را رهنماست
اینک حایر حضرت که در وی متصل
زایران را شهپر روحانیان در زیر پاست
اینک سدهٔ اقدس که از عز و شرف
قدسیان را ملجاء و کروبیان را ملتجاست
اینک مرقد انور که صندوق فلک
پیش او با صد هزاران در و گوهر بیبهاست
اینک تکیهگاه خسرو والا سریر
کاستان روب درش را عرش اعظم متکاست
اینک زیر گل سرو گلستان رسول
کز غم نخل بلندش قامت گردون دوتاست
اینک خفته در خون گلبن باغ بتول
کز شکست او چو گل پیراهن حور اقباست
این چراغ چشم ابرار است کز تیغ ستم
همچو شمعش با تن عریان سر از پیکر جداست
این سرور سینهٔ زهراست کز سم ستور
سینهٔ پر علمش از هر سو لگدکوب بلاست
این انیس جان پیغمبر حسینبن علی است
کز سنانبن انس آزرده تیغ جفاست
این عزیز صاحب دل ابا عبدالهست
کز ستور افتاده بییاور به دشت کربلاست
این حبیب ساقی کوثر وصی بیسراست
کز عروس روزگارش زهر در جام بقاست
این سرافراز بلنداختر که در خون خفته است
نایب شاه ولایت تاج فرق اولیاست
این سهی سرو گزین کز پشت زین افتاده است
جانشین شاه مردان شهسوار لافتاست
این مه فرخنده طلعت کاین زمینش مهبط است
قرةالعین علی چشم و چراغ اوصیاست
این در رخشنده گوهر کاین مقامش مخزنست
درةالتاج شه دین تاجدار هل اتاست
این دل آرام ولی حق امیرالمؤمنین
کامکارانت منی نامدار انماست
این گزین عترت حیدر امام المتقین
پادشاه کشور دین پیشوای اتقیاست
پا درین مشهد به حرمت نه که فرش انورش
لاله رنگ از خون فرق نور چشم مرتضی است
دوست را گر چشم ازین حسرت نگرید وای وای
کز تاسف دشمنان را بر زبان واحسرتاست
مردم و جن و ملک ز آه نبی در آتشند
آری آری تعزیت را گرمی از صاحب عزاست
میشود شام از شفق ظاهر که بر بام فلک
سرنگون از دوش دوران رایت آل عباست
طفل مریم بر سپهر از اشگ گلگون کرده سرخ
مهد خود در شام غم همرنگ طفل اشک ماست
خاکسارانی که بر رود علی بستند آب
گو نگه دارید آبی کاتش او را در قفاست
تیره گشت از روبهان ماوای شیری کز شرف
کمترین جای سگانش چشم آهوی خطاست
ای دل اینجا کعبهٔ وصل است بگشا چشم جان
کز صفا هر خشت این آیینه گیتی نماست
زین حرم دامن کشان مگذر اگر عاقل نهای
کاستین حوریان جاروب این جنت سر است
رتبهٔ این بارگه بنگر که زیر قبهاش
کافر صد ساله را چشم اجابت از دعاست
یا ملاذالمسلمین در کفر عصیان ماندهام
از خداوندم امید رحمت و چشم عطاست
یا امیرالمؤمنین از راندگان درگهم
وز در آمرزگارم گوش بر بانک صلاست
یا امامالمتقین از عاصیان امتم
وز رسولم چشم خشنودی و امید رضاست
یا معزالمذنبین غرق کبایر گشتهام
وز تو در خواهی مرادم در حریم کبریاست
یا شفیعالمجرمین جرمم برونست از عدد
وز تو مقصودم شفاعت پیش جدت مصطفاست
یا امان الخائفین اینجا پناه آوردهام
وز تو مطلوبم حمایت خاصه در روز جزاست
یا اباعبدالله اینک تشنهٔ ابر کرم
از پی یک قطره پویان برلب بحر سخاست
یا ولیالله گدای آستانت محتشم
بر در عجز و نیاز استاده بیبرگ و نواست
مدتی شد کز وطن بهر تو دل بر کنده است
وز ره دور و درازش رو در این دولتسرا است
دارد از درماندگی دست دعا بر آسمان
وز قبول توست حاصل آن چه او را مدعاست
از هوای نفس عصیان دوست هر چند ای امیر
جالس بزم گناه و راکب رخش خطاست
چون غبار آلود دشت کربلا گردیده است
گرد عصیان گر ز دامانش بیفشانی رواست
محتشم کاشانی : ترکیببندها
شمارهٔ ۶ - در منقبت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع)
السلام ای عالم اسرار ربالعالمین
وارث علم پیمبر فارس میدان دین
السلام ای بارگاهت خلقرا دارالسلام
آستان رویت بطرف آستین روحالامین
السلام ای پیکر زایر نوازت زیر خاک
از پی جنت خریدن خلق را گنج زمین
السلام ای آهن دیوار تیغت آمده
قبلهٔ اسلام را از چارحد حصن حصین
السلام ای نایب پیغمبر آخر زمان
مقتدای اولین و پیشوای آخرین
شاه خیبر گیر اژدر در امام بحر و بر
ناصر حق غالب مطلق امیرالمؤمنین
ملک دین را پادشاه از نصب سلطان رسل
مصطفی را جانشین از نص قرآن مبین
بازوی عونت رسولالله را رکن ظفر
رشتهٔ مهرت رجالالله را حبلالمتین
هر که در باب تو خواند فضلی از فصل کلام
در مکان مصطفی داند بلا فصلت مکین
بوترابت تا لقب گردیده دارد آسمان
چون یتیمان گرد غم بر چهره از رشک زمین
چون سگ کویت نهد پا بر زمین در راه او
گستراند پردههای چشم خود آهوی چین
مایهٔ تخمیر آدم گشت نور پاک تو
ورنه کی میبست صورت امتزاج ماء و طین
آن که خاتم را یدالله کرد در انگشت تو
ساخت نص فوق ایدیهم تو را نقش نگین
چون یدالهی که ابن عم رسولالله بود
ایزدت جا داده بالا دست هر بالانشین
آن یدالله را که ابن عم رسولالله بود
گر کسی همتاش باشد هم رسولالله بود
ای به جز خیرالبشر نگرفته پیشی بر تو کس
پیشکاران بساط قرب را افکنده پس
فتنه را لشگر شکن سرفتنه را تارک شکافت
ظلم را بنیاد کن مظلوم را فریاد رس
چرخ را بر آستانت پاسبانی التماس
عرش را در بارگاهت پاسبانی ملتمس
گر کند کهتر نوازی شاهباز لطف تو
بال عنقا را ز عزت سایبان سازد مگس
ور کند از مهتران عزت ستانی قهر تو
سدره در چشم الوالابصار خوار آید چو خس
همتت لعل و زمرد در کنار سائلان
آن چنان ریزد که پیش سائلان مشت عدس
خادمان صد گنج میبخشند اگر از مخزنت
خازنان ز اندیشه جودت نمیگویند بس
آسمان از کهکشان وهاله بهر کلب تو
پیشکش آورده زرین طوق با سیمین مرس
روز کین از پردلی گردان نصرت جوی شد
مرغ روح از شوق جانبازی نگنجد در قفس
بار هستی بر شتر بندد عماریدار تو
دل تپد در کالبد روئینتنان را چون جرس
از هجوم فتنه برخیزد غبار انقلاب
راه بر گشتن ز پیشت گم کند پیک نفس
از سپاه خود مظفروار فردآئی برون
وز ملایک لشگر فتح و ظفر از پیش و پس
حملهآور چون شوی بر لشگر اعدا شود
حاملان عرش را نظارهٔ حربت هوس
بر سر گردنکشان چون دست و تیغ آری فرو
وز زبردستی رسد ضربت ز فارس برفرس
لافتی الا علی گویند اهل روزگار
ساکنان آسمان لاسیف الاذوالفقار
ای که پیغمبر مقام از عرش برتر یافته
ز آستانت آسمان معراج دیگر یافته
هم به لطفت از مقام قاب و قوسین از خدا
مصطفی اسرار سبحانالذی دریافته
هم به بویت از گلستان ماوحی هر نفس
شاه با اوحی مشام جان معطر یافته
چرخ کز عین سرافرازی رکاب کرده چشم
چشم خود را چشمهٔ خورشید انور یافته
مه که بر رخ دیده از نعل سم رخشت نشان
تا ابد اقبال خود را سکه بر زر یافته
نعل شبرنگت که خورشید سپهر دولت است
چرخ از آن روی زمین را غرق زیور یافته
نزد شهر علم از نزدیک علامالغیوب
چون رسیده جبرئیل از ره تو را در یافته
نخل پیوندت که مثمر گشته از باغ نبی
بهر نسبت گوهر شبیر و شبر یافته
حامل افلاک رحمآورده بر گاور زمین
بر سر دشمن تو را چون حملهآور یافته
طایر قدرت گه پرواز گوی چرخ را
گوی چوگان خوردهای از باد شهپر یافته
آن که زیر پای موری رفته در راهت نمرد
دایه از جاه سلیمانی فزونتر یافته
آن که بیمزد از برایت بوده یک ساعت به کار
کشور اجرا عظیما را مسخر یافته
کاسهٔ چوبین گدائی هر که پیشت داشته
از کف دریای خاصت کشتی زر یافته
وه چه قدر است نور درگهت را پایهوار
دست قدرت با گل آدم مخمر یافته
نور معبودی و آب و گل ظهورت را سبب
ز آسمان میآمدی میبود اگر آدم عرب
ای وجود اقدست روح روان مصطفی
مصطفی معبود را جانان تو جان مصطفی
گر نبوت هم نصیبت داد ایزد چون گذشت
بعد بلغ انت منی از زبان مصطفی
بر سپهر دولت آن نجمی که روشن گشته است
صد چراغ از پرتوت در دودمان مصطفی
در ریاض عصمت آن نخلی که از پیوند توست
میوههای جنت اندر بوستان مصطفی
شمسهٔ دین را درون حجره چون دارد مقام
از نجوم سعد پر گشت آسمان مصطفی
ای تو شهر علم را در آن که در عالم نکرد
سجده در پایت نبوسید آستان مصطفی
سایهٔ تیغت که پهلو میزند در ساق عرش
ز افتاب فتنه آمد سایبان مصطفی
داد از فرعون دعوای الوهیت نشان
جز تو هر کس شد مکین اندر مکان مصطفی
گر نباشد حرمت شان نبوت در میان
فرق نتوان کرد شانت را ز شان مصطفی
من که باشم تا که گویم این زمان در مدح تو
آن چنانم من که حسان در زمان مصطفی
این گمان دارم ولی کز دولت مداحیت
هست نام علی در خاندان مصطفی
با چنین حالی که من دارم عجب نبود اگر
شامل حالم شود لطف تو و ان مصطفی
گوشهٔ چشمی فکن سویم به بینائی که داد
نرگست را تازگی ز آب دهان مصطفی
جانم از اقلیم آسایش غریب آوارهایست
رحم بر جان غریبم کن به جان مصطفی
تا دم آخر به سوی توست شاها روی من
وای جان من اگر آن دم نه بینی روی من
ای سلام حق ثنایت یا امیرالمؤمنین
وی ثنا خوان مصطفایت یا امیرالمؤمنین
در رکوع انگشتری دادی به سایل گشته است
مهر منشور سخایت یا امیرالمؤمنین
صد سخی زد سکه زر بخشی اما کس نزد
کوس سر بخشی ورایت یا امیرالمؤمنین
گشته تسبیح ملک آهسته هر گه در نماز
بوده رازی با خدایت یا امیرالمؤمنین
دامن گردون شود پرزر اگر تابد از او
گوشهٔ ظل عطایت یا امیرالمؤمنین
راست چون صبح دم روشن شود راه صواب
رایت افرازد چو رایت یا امیرالمؤمنین
روز رزم افکند در سرپنجهٔ خورشید رای
پنجهٔ ماه لوایت یا امیرالمؤمنین
صدره را از پایهٔ خود انتهای اوج داد
رفعت بیمنتهایت یا امیرالمؤمنین
گه به چشم وهم میپوشد لباش اشتباه
عرش تا فرش سرایت یا امیرالمؤمنین
گه به حکم ظن ستون عرش را دارد بپا
بارگاه کبریایت یا امیرالمؤمنین
چون به امرت برنگردد مهر از مغرب که هست
گردش گردون برایت یا امیرالمؤمنین
یافت از دست و لایت فتح بر فتح دیگر
دست در حبل ولایت یا امیرالمؤمنین
جان در آن حالت که از تن میبرد پیوند هست
آرزومند لقایت یا امیرالمؤمنین
گر مکان برتخت او ادنی کنی جایت دهند
انس و جان کانجاست جایت یا امیرالمؤمنین
حقشناسان گر به دست آرند معیار تو را
حد فوق ما سوی دانند مقدار تو را
ای که دیوان قضا قائم به دیوان شماست
تابع حکم خدا محکوم فرمان شماست
گر ید بیضا چه مه شد طالع از جیب کلیم
پنجهٔ خورشید را مطلع گریبان شماست
آن ستون کز پشتی او قایمند ارکان عرش
در حریم کبریا رکنی ز ارکان شماست
این ندامت گوی زنگاری که دارد متصل
گردش از چوگان قدرت گوی میدان شماست
خوان وزیرا که قسمت بر دو عالم کردهاند
مایهٔ آن مانده یک ریزه از خوان شماست
اژدهایی کز عدو گنج بقا دارد نهان
چون عصا در دست موسی چوب ردبان شماست
بندهٔ پیرست کیوان کز کمال محرمی
از پی پاس حرم بر بام ایوان شماست
عقل اول کز طفیلش میرسد لوح و قلم
پیش دانا واپسین طفل دبستان شماست
هرکه را کاریست بر دیوان خیرالحاکمین
نیک چون روی رجوع او به دیوان شماست
من مریض درد عصیانم که درمانم توئی
دردمند این چنین محتاج درمان شماست
صد شکایت دارم از گردون اما یکی
بر زبانم نیست چون چشمم به احسان شماست
گر درین دور فلک شهری گدای محتشم
محتشم را حشمت این بس کز گدایان شماست
دین من شاها به ذات توست ایمان داشتن
وین به دوران چنین کفر است پنهان داشتن
ای تو را جای دگر در عالم معنی مقام
درگهت را قبلهایم و روضهات را کعبهٔ نام
پیکرت گنج نجف نورت در گردون شرف
مرغ روحت از شرف عنقای قاف احترام
ما برین در زایران کعبهٔ اصلیم و هست
حج اکبر زان ما آنست و بس اصل کلام
گر یکی مانع نباشد گویم این بیتالحرم
نیست در حرمت سر موئی کم از بیتالحرام
گر به قدر اجر بخشی دوستان را منزلت
باشد از تمکین سراسر عرصهٔ دارالسلام
ور ز اعدا منتقم باشی به مقداری که بود
ننهد از کف تا ابد جبار تیغ انتقام
اهل عصیان گر تو را روز جزا حامی کنند
قهر سبحانی کند تیغ جزا را در نیام
گر گشائی از شفاعت بر گنهکاران دری
بندد از رحمت خدا درهای دوزخ را تمام
خلق را گر یکسر ایمن خواهی از پیغام موت
وای بر پیک اجل گر کام بگشاید زکام
در جزای خصم اگر سرعت کنی نبود بعید
گر شود پیش از محل واقع قیامت را قیام
دین پناها پادشاها ملک دین را بیش ازین
میتوانی داد در تایید حق نظم نظام
بس که صیاد زمان دام بلا گسترده است
یک زمان با اهل دل مرغ فراغت نیست رام
راست گویم هست از دست مخالف در عراق
بر بزرگان حسینی مذهب آسایش حرام
اهل کفر از آتش بغض عداوت پختهاند
از برای خفت اسلام صد سودای خام
داوری پیش تو میآرند زیشان اهل دین
یاوری کن مؤمنان رایا امیرالمؤمنین
وارث علم پیمبر فارس میدان دین
السلام ای بارگاهت خلقرا دارالسلام
آستان رویت بطرف آستین روحالامین
السلام ای پیکر زایر نوازت زیر خاک
از پی جنت خریدن خلق را گنج زمین
السلام ای آهن دیوار تیغت آمده
قبلهٔ اسلام را از چارحد حصن حصین
السلام ای نایب پیغمبر آخر زمان
مقتدای اولین و پیشوای آخرین
شاه خیبر گیر اژدر در امام بحر و بر
ناصر حق غالب مطلق امیرالمؤمنین
ملک دین را پادشاه از نصب سلطان رسل
مصطفی را جانشین از نص قرآن مبین
بازوی عونت رسولالله را رکن ظفر
رشتهٔ مهرت رجالالله را حبلالمتین
هر که در باب تو خواند فضلی از فصل کلام
در مکان مصطفی داند بلا فصلت مکین
بوترابت تا لقب گردیده دارد آسمان
چون یتیمان گرد غم بر چهره از رشک زمین
چون سگ کویت نهد پا بر زمین در راه او
گستراند پردههای چشم خود آهوی چین
مایهٔ تخمیر آدم گشت نور پاک تو
ورنه کی میبست صورت امتزاج ماء و طین
آن که خاتم را یدالله کرد در انگشت تو
ساخت نص فوق ایدیهم تو را نقش نگین
چون یدالهی که ابن عم رسولالله بود
ایزدت جا داده بالا دست هر بالانشین
آن یدالله را که ابن عم رسولالله بود
گر کسی همتاش باشد هم رسولالله بود
ای به جز خیرالبشر نگرفته پیشی بر تو کس
پیشکاران بساط قرب را افکنده پس
فتنه را لشگر شکن سرفتنه را تارک شکافت
ظلم را بنیاد کن مظلوم را فریاد رس
چرخ را بر آستانت پاسبانی التماس
عرش را در بارگاهت پاسبانی ملتمس
گر کند کهتر نوازی شاهباز لطف تو
بال عنقا را ز عزت سایبان سازد مگس
ور کند از مهتران عزت ستانی قهر تو
سدره در چشم الوالابصار خوار آید چو خس
همتت لعل و زمرد در کنار سائلان
آن چنان ریزد که پیش سائلان مشت عدس
خادمان صد گنج میبخشند اگر از مخزنت
خازنان ز اندیشه جودت نمیگویند بس
آسمان از کهکشان وهاله بهر کلب تو
پیشکش آورده زرین طوق با سیمین مرس
روز کین از پردلی گردان نصرت جوی شد
مرغ روح از شوق جانبازی نگنجد در قفس
بار هستی بر شتر بندد عماریدار تو
دل تپد در کالبد روئینتنان را چون جرس
از هجوم فتنه برخیزد غبار انقلاب
راه بر گشتن ز پیشت گم کند پیک نفس
از سپاه خود مظفروار فردآئی برون
وز ملایک لشگر فتح و ظفر از پیش و پس
حملهآور چون شوی بر لشگر اعدا شود
حاملان عرش را نظارهٔ حربت هوس
بر سر گردنکشان چون دست و تیغ آری فرو
وز زبردستی رسد ضربت ز فارس برفرس
لافتی الا علی گویند اهل روزگار
ساکنان آسمان لاسیف الاذوالفقار
ای که پیغمبر مقام از عرش برتر یافته
ز آستانت آسمان معراج دیگر یافته
هم به لطفت از مقام قاب و قوسین از خدا
مصطفی اسرار سبحانالذی دریافته
هم به بویت از گلستان ماوحی هر نفس
شاه با اوحی مشام جان معطر یافته
چرخ کز عین سرافرازی رکاب کرده چشم
چشم خود را چشمهٔ خورشید انور یافته
مه که بر رخ دیده از نعل سم رخشت نشان
تا ابد اقبال خود را سکه بر زر یافته
نعل شبرنگت که خورشید سپهر دولت است
چرخ از آن روی زمین را غرق زیور یافته
نزد شهر علم از نزدیک علامالغیوب
چون رسیده جبرئیل از ره تو را در یافته
نخل پیوندت که مثمر گشته از باغ نبی
بهر نسبت گوهر شبیر و شبر یافته
حامل افلاک رحمآورده بر گاور زمین
بر سر دشمن تو را چون حملهآور یافته
طایر قدرت گه پرواز گوی چرخ را
گوی چوگان خوردهای از باد شهپر یافته
آن که زیر پای موری رفته در راهت نمرد
دایه از جاه سلیمانی فزونتر یافته
آن که بیمزد از برایت بوده یک ساعت به کار
کشور اجرا عظیما را مسخر یافته
کاسهٔ چوبین گدائی هر که پیشت داشته
از کف دریای خاصت کشتی زر یافته
وه چه قدر است نور درگهت را پایهوار
دست قدرت با گل آدم مخمر یافته
نور معبودی و آب و گل ظهورت را سبب
ز آسمان میآمدی میبود اگر آدم عرب
ای وجود اقدست روح روان مصطفی
مصطفی معبود را جانان تو جان مصطفی
گر نبوت هم نصیبت داد ایزد چون گذشت
بعد بلغ انت منی از زبان مصطفی
بر سپهر دولت آن نجمی که روشن گشته است
صد چراغ از پرتوت در دودمان مصطفی
در ریاض عصمت آن نخلی که از پیوند توست
میوههای جنت اندر بوستان مصطفی
شمسهٔ دین را درون حجره چون دارد مقام
از نجوم سعد پر گشت آسمان مصطفی
ای تو شهر علم را در آن که در عالم نکرد
سجده در پایت نبوسید آستان مصطفی
سایهٔ تیغت که پهلو میزند در ساق عرش
ز افتاب فتنه آمد سایبان مصطفی
داد از فرعون دعوای الوهیت نشان
جز تو هر کس شد مکین اندر مکان مصطفی
گر نباشد حرمت شان نبوت در میان
فرق نتوان کرد شانت را ز شان مصطفی
من که باشم تا که گویم این زمان در مدح تو
آن چنانم من که حسان در زمان مصطفی
این گمان دارم ولی کز دولت مداحیت
هست نام علی در خاندان مصطفی
با چنین حالی که من دارم عجب نبود اگر
شامل حالم شود لطف تو و ان مصطفی
گوشهٔ چشمی فکن سویم به بینائی که داد
نرگست را تازگی ز آب دهان مصطفی
جانم از اقلیم آسایش غریب آوارهایست
رحم بر جان غریبم کن به جان مصطفی
تا دم آخر به سوی توست شاها روی من
وای جان من اگر آن دم نه بینی روی من
ای سلام حق ثنایت یا امیرالمؤمنین
وی ثنا خوان مصطفایت یا امیرالمؤمنین
در رکوع انگشتری دادی به سایل گشته است
مهر منشور سخایت یا امیرالمؤمنین
صد سخی زد سکه زر بخشی اما کس نزد
کوس سر بخشی ورایت یا امیرالمؤمنین
گشته تسبیح ملک آهسته هر گه در نماز
بوده رازی با خدایت یا امیرالمؤمنین
دامن گردون شود پرزر اگر تابد از او
گوشهٔ ظل عطایت یا امیرالمؤمنین
راست چون صبح دم روشن شود راه صواب
رایت افرازد چو رایت یا امیرالمؤمنین
روز رزم افکند در سرپنجهٔ خورشید رای
پنجهٔ ماه لوایت یا امیرالمؤمنین
صدره را از پایهٔ خود انتهای اوج داد
رفعت بیمنتهایت یا امیرالمؤمنین
گه به چشم وهم میپوشد لباش اشتباه
عرش تا فرش سرایت یا امیرالمؤمنین
گه به حکم ظن ستون عرش را دارد بپا
بارگاه کبریایت یا امیرالمؤمنین
چون به امرت برنگردد مهر از مغرب که هست
گردش گردون برایت یا امیرالمؤمنین
یافت از دست و لایت فتح بر فتح دیگر
دست در حبل ولایت یا امیرالمؤمنین
جان در آن حالت که از تن میبرد پیوند هست
آرزومند لقایت یا امیرالمؤمنین
گر مکان برتخت او ادنی کنی جایت دهند
انس و جان کانجاست جایت یا امیرالمؤمنین
حقشناسان گر به دست آرند معیار تو را
حد فوق ما سوی دانند مقدار تو را
ای که دیوان قضا قائم به دیوان شماست
تابع حکم خدا محکوم فرمان شماست
گر ید بیضا چه مه شد طالع از جیب کلیم
پنجهٔ خورشید را مطلع گریبان شماست
آن ستون کز پشتی او قایمند ارکان عرش
در حریم کبریا رکنی ز ارکان شماست
این ندامت گوی زنگاری که دارد متصل
گردش از چوگان قدرت گوی میدان شماست
خوان وزیرا که قسمت بر دو عالم کردهاند
مایهٔ آن مانده یک ریزه از خوان شماست
اژدهایی کز عدو گنج بقا دارد نهان
چون عصا در دست موسی چوب ردبان شماست
بندهٔ پیرست کیوان کز کمال محرمی
از پی پاس حرم بر بام ایوان شماست
عقل اول کز طفیلش میرسد لوح و قلم
پیش دانا واپسین طفل دبستان شماست
هرکه را کاریست بر دیوان خیرالحاکمین
نیک چون روی رجوع او به دیوان شماست
من مریض درد عصیانم که درمانم توئی
دردمند این چنین محتاج درمان شماست
صد شکایت دارم از گردون اما یکی
بر زبانم نیست چون چشمم به احسان شماست
گر درین دور فلک شهری گدای محتشم
محتشم را حشمت این بس کز گدایان شماست
دین من شاها به ذات توست ایمان داشتن
وین به دوران چنین کفر است پنهان داشتن
ای تو را جای دگر در عالم معنی مقام
درگهت را قبلهایم و روضهات را کعبهٔ نام
پیکرت گنج نجف نورت در گردون شرف
مرغ روحت از شرف عنقای قاف احترام
ما برین در زایران کعبهٔ اصلیم و هست
حج اکبر زان ما آنست و بس اصل کلام
گر یکی مانع نباشد گویم این بیتالحرم
نیست در حرمت سر موئی کم از بیتالحرام
گر به قدر اجر بخشی دوستان را منزلت
باشد از تمکین سراسر عرصهٔ دارالسلام
ور ز اعدا منتقم باشی به مقداری که بود
ننهد از کف تا ابد جبار تیغ انتقام
اهل عصیان گر تو را روز جزا حامی کنند
قهر سبحانی کند تیغ جزا را در نیام
گر گشائی از شفاعت بر گنهکاران دری
بندد از رحمت خدا درهای دوزخ را تمام
خلق را گر یکسر ایمن خواهی از پیغام موت
وای بر پیک اجل گر کام بگشاید زکام
در جزای خصم اگر سرعت کنی نبود بعید
گر شود پیش از محل واقع قیامت را قیام
دین پناها پادشاها ملک دین را بیش ازین
میتوانی داد در تایید حق نظم نظام
بس که صیاد زمان دام بلا گسترده است
یک زمان با اهل دل مرغ فراغت نیست رام
راست گویم هست از دست مخالف در عراق
بر بزرگان حسینی مذهب آسایش حرام
اهل کفر از آتش بغض عداوت پختهاند
از برای خفت اسلام صد سودای خام
داوری پیش تو میآرند زیشان اهل دین
یاوری کن مؤمنان رایا امیرالمؤمنین
محتشم کاشانی : ترکیببندها
شمارهٔ ۷ - ترکیب بند در مدح امام ثامن ضامن علی بن موسیالرضا علیه التحیة والثناء
میکشد شوقم عنان باد این کشش در ازدیاد
تا شود تنگ عزیمت تنگ بر خنگ مراد
گر چو من افتادهای زان جذبه آگاهم که او
هودج خاک گران جنبش نهد بر دوش باد
ای عماری کش به زور میل او بازم گذار
کاین عماری ساربان بر ناقه نتواند نهاد
با توجه یار شو ای بخت و در راهم فکن
کاین گره از کار من یک دست نتواند گشاد
نی تحرک ممکن است و نی سکون زا من که هست
ضعفم اندر ازدیاد و شوقم اندر اشتداد
چند چون بیتمشیت بیاعتماد است ای فلک
از تو امداد از من استمداد و از بخت اجتهاد
در چه وادی در سبیل رشحه بخش سلسبیل
دافع سوز جحیم و شافع روز معاد
شاه تخت ارتضا یعنی سمی مرتضی
سبط جعفر اشرف ذریه موسیالرضا
آفتاب بیزوال آسمان داد و دین
نور بخش هفتمین اختر امام هشتمین
آن که سایند از برای رخصت طوف درش
سروران بر خاک پای حاجیان اوجبین
آن که بوسند از شرف تا دامن آخر زمان
پادشاهان آستان روبان او را آستین
وقت تحریر گناه دوستان او عجب
گر بجنبد خامه در دست کرامالکاتبین
بهر دفع ساحران چون قم به اذنالله گفت
شیر نقش پرده از جاجست چون شیر عرین
تا به کار آید به کار زائران در راه او
هست دائم پشت خنک آسمان در زیر زین
رشک آن گنج دفین کش خاک شهد مدفن است
از زمین تا آسمان است آسمان را بر زمین
ای معظم کعبهات را عرش اعظم آستان
بر جناب اعظمت ناموس اکبر پاسبان
آن که کار عاصیان از سعی خدام تو ساخت
مغفرت را کامران از رحمت عام تو ساخت
طول ایام شفاعت کم نبود اما خدا
بیشتر کار گنهکاران در ایام تو ساخت
چون برم در سلک مخلوقات نامت را که حق
برترین نامهای خویش را نام تو ساخت
کرد چون بخت بلند اقدام در تعظیم عرش
افسرش را حیله بند از خاک اقدام تو ساخت
آفتاب از غرفهٔخاور چو بیرون کرد سر
روی خود روشن ز نور شرفه بام تو ساخت
آن که خوان عام روزی میکشد از لطف خاص
انس و جان را ریزهخوار خوان انعام تو ساخت
مغفرت طرح بنای عفو افکند از ازل
لطف غفارش تمام اما به تمام تو ساخت
در تسلی کاری ذات شفاعت خواه تو
مغفرت را بسته حق در کار بر درگاه تو
ای نسیم رحمتت برقع کش از روی بهشت
عاصیان از جذبهٔ لطفت روان سوی بهشت
بوی مهرت هر که را ناید ز ذرات وجود
از نسیم مغفرت هم نشنود بوی بهشت
جای آن کافر که در میزان نهندش حب تو
دوزخی باشد که باشد هم ترازوی بهشت
گر نباشد در کفت جام سقیهم ربهم
هیچ کس لب تر نسازد بر لب جوی بهشت
رحمتت گر دل به جانبداری دوزخ نهد
در دل افروزی زند پهلو به پهلوی بهشت
پیش از این مدح ای شه همت بلندان جهان
بود پایم کوته از طوف سر کوی بهشت
حالیم پیوسته سوی خود اشارت میکنند
حوریان دلکش پیوسته ابروی بهشت
بخت کو تا آیم و در آستانت جا کنم
رو به جنت پشت بر دنیا و ما فیها کنم
ای گدایان تو شاهان سریر سروری
بینیاز بر درت ناز این به شغل چاکری
وی به جاروب زرافشان روضهات را خاکروب
خسرو زرین درفش نور بخش خاوری
سکهٔ حکمت نمایانتر زدند از سکهها
داورت چون داد در ملک ولایت داوری
در ره دین علم منصور گشت آخر که یافت
منصب حکم نبوت بر امامت برتری
وین امامت ورنه زین بستست بر رخش که عقل
همعنان میبیندش با رتبهٔ پیغمبری
گر کمال احمدی لالم نکردی گفتمی
اکمل از پیغمبرانت در ره دین پروری
ای به بویت کرده در غربت طواف تربتت
جملهٔ اصناف ملک با مردم حور و پری
چون به من نوبت رساند بخت فرصت جوی من
حسبته لله دست رد منه بر روی من
ای درست از صدق بیعت با تو پیمان همه
سکهدار از نقش نامت نقد ایمان همه
حال بیماران عصیان است زار اما ز تو
یک شفاعت میتواند کرد درمان همه
رشحهای گر ریزی ای ابر عطا بر بندگان
نخل آزادی برآرد سر ز بستان همه
میگریزد آفت از انس و ملک زآن رو که هست
در زمین و اسمان حفظت نگهبان همه
سنگ رحمت در ترازوی شفاعت چون نهی
آید از کاهی سبکتر کوه عصیان همه
کارم آن گه راست کن شاها که از بار گناه
پشت طاقت خم کند شاهین میزان همه
بر قد آن مرقد پرنور جان خواهم فشاند
ای فدای مرقدت جان من و جان همه
هرکه جان خویش در راه تو میسازد نثار
تا ابد باقی مهر توست با جانش چه کار
در گناه هر که عفوت خویش را بانی کند
ایمنش در ظل خویش از قهر ربانی کند
خواهد ار اجر عبوری بردرت مور ذلیل
ایزدش شاهنشه ملک سلیمانی کند
صد جهانبانش به دربانی رود هر پادشه
کز پی دربانیت ترک جهانبانی کند
گر کند عالم ضمیرت را به جای آفتاب
شام ظلمانیش کار صبح نورانی کند
نیست چون کنه تو را جز علم سبحانی محیط
دخل در ادراک آن کی فهم انسانی کند
دانشت را گر گماری در مسائل بر عقول
عقل اول اعتراف اول به نادانی کند
عقل خائف زین نکرد آن رخش کز بیم منی
کاندر اوصاف تو زین برتر سخنرانی کند
وهم بر دل رفت و بر یک ناقه بستد از خود سری
محمل شان تو را با هودج پیغمبری
ای تفوق جسته بر هفت آسمان جای شما
عرش این نه زینه منظر فرش ماوای شما
چرخ اطلس نیز شد مانند کرسی پرنجوم
از نشان نعل رخش عرش فرسای شما
چیست ماروبین خم گردون دوال کهکشان
گرنه دوران میزند کوس تولای شما
نور گردون شد یکی صد بس که بر افلاک برد
پردهٔ چشم فلک خاک کف پای شما
با وجود بیقصوری چون زر بیسکه است
خط فرمان قضا موقوف طغرای شما
میتواند ساخت هم سنگ ثواب خافقین
جرم امروز مرا در خواه فردای شما
صبح محشر هم نباشد در خمار آلودهای
گر بود شام اجل مست تمنای شما
هرکه در خاک لحد خوابد ازین مینشه ناک
ایزدش مست می غفران برانگیزد ز خاک
ای محیط نه فلک یک قطره پرگار تو را
با قیاس ما چکار اندیشه کار تو را
کرده بازوی قدر در کفهٔ میزان خویش
مایهٔ زور آزمائی بار مقدار تو را
هر نفس با صد جهان جان بر تو نتواند شمرد
قدرت از امکان فزون باید خریدار تو را
چون تصور کرده بازار خدا را کج روی
کز ضلالت داشت با خود راست آزار تو را
سوز جاوید هزاران دوزخ اندر یک نفس
بس نباشد در جزاخصم جفا کار تو را
تاک را افتاده تاب اندر رگ جان تا عنب
کرده تلخ از زهر عناب شکر بار تو را
بیخ تاک از خاک کندی قهر ربانی اگر
اندکی مانع ندیدی حلم بسیار تو را
تابه تلبیس عنب بادامت اندر خواب شد
خواب در چشم محبان تا ابد نایاب شد
ای وجودت در جهان افرینش بیمثال
آفرین گوینده برذات جلیل ذوالجلال
خالق است ایزد تو مخلوقی ولی از فوق و تحت
چون شریک اوست شبهت ممتنع مثلث محال
بهر استدعای خدمت قدسیان استادهاند
صف صف اندر بارگاهت لیک رد صف نعال
با وجود انبیا الا صف آرای رسل
با وجود اولیا الا سرو سرخیل آل
در سراغ مثل و شبهت بار تفتیش عبث
عقل جازم شد که بردارد ز دوش احتمال
جان فدای مشهد پاکت که پنداری به آن
کرده است آب و هوا از روضهٔ خلد انتقال
هم فضایش یا ربا نزهت ز فرط خرمی
هم هوایش دال بر صحت ز عین اعتدال
عرصه چون شد تنگ در ما نحن وفیه آن به که من
از مکان بندم زبان و از مکین گویم سخن
گرچه گردون را به بالا خرگه والا زدند
خرگه قدر تو را بالاتر از بالا زدند
جلوگاهت عرش اعلا بود از آن بارگاه
در جوار بارگاه تخت او ادنی زدند
در امامت هشتمین نوبت که مخصوص تو بود
عرشیان بر بام این نه گنبد مینا زدند
خاتمی کایزد بر آن نام ولی خود نگاشت
نام نامی تو صورت بست از آن هر جا زدند
گرچه در ملک امامت سکه یکسان شد رقم
بر سر نام تو الا بهر استثنا زدند
ای که بر نقد طوافت سکهٔ هفتاد حج
از حدیث نقد رخشان سکهٔ بطحا زدند
دین پناها گرچه یک نوبت به نام بنده نیز
از طوافت نوبت این دولت عظمی زدند
چشم آن دارم که دولت باز رو در من کند
بار دیگر چشم امید مرا روشن کند
ای به شغل جرم بخشی گرم دیوان شما
مغفرت را گوش بخشایش به فرمان شما
عاصیان را در تنت از مژدهٔ جانی نو که هست
دوزخ اندر حال نزع از ابر احسان شما
طبع کاه و کهربا دارند در قانون عقل
دست امید گنهکاران و دامان شما
پادشاها آن که فرمایندهٔ این نظم شد
یعنی آصف مسند جم جاه سلمان شما
از سپهر طبع خویش و صد سخندان دگر
از ثنا ایات نازل گشت در شان شما
آن چه خود کرده است در انشای این نظم بلند
کس نخواهد کرد از مدحت سرایان شما
من که تلقینهای غیبم همچو طوطی کرده است
در پس آیینهٔ معنی ثنا خوان شما
گوش برغیبم که در تحسین نوائی بشنوم
از غریو کوس رحمت هم صدائی بشنوم
بس که در مدحت بلندست اهل معنی را اساس
سوده بر جیب ثنایت دامن حمد و سپاس
جز ید قدرت ترازو دار نبود گر به فرض
بار عظمت سر فرود آرد به میزان قیاس
از صفات کبریائی آن چه دور از ذات توست
نیست جز معبودی اندر دیده وقت شناس
یا شفیعالمذنبین تا بودهام کم بوده است
در من از شعل گنه بیکار یک حس از حواس
حالیا بردوش دارم بار یک عالم گنه
در دو عالم بیش دارم از گناه خود هراس
محتشم را شرم میآید که آرد بر زبان
آن چه من از لطف مخصوص تو دارم التماس
التماس اینست کز من عفو اگر دامن کشد
وز پلاس عبرتم در حشر پوشاند لباس
عذرگویان از دلش بیرون بر اکراه من
خار دامن گیر عصیان بر کنی از راه من
صد دعا و صد درود خوش ورود خوش ادا
کردش رحمت فرو از بارگاه کبریا
هر یکی از عرش آمین گو رئوس قدسیان
هر یکی در عرش تحسین خوان نفوس انبیا
خاصه سلطان الرسل با اولیای خاص خویش
سیما شاه اسد سیما علیالمرتضی
بعد از آن از اهل بیت آن شه ایوان دین
زهرهٔ زهرا لقب بنتالنبی خیرالنسا
پس حسن پرورده کلفت قتیل زهر قهر
پس حسین آزرده گر بت شهید کربلا
باز با سجاد و باقر صادق و کاظم که هست
مقتدایان را ز چار ارکان بر این چار اقتدا
پس نقی و عسکری بین آن مهی کز شش جهت
میکنند از نورشان خلق جهان کسب ضیا
قصه کوته آن درود و آن دعا بادا تمام
بر تو با تسلیم مستثنای مهدی والسلام
تا شود تنگ عزیمت تنگ بر خنگ مراد
گر چو من افتادهای زان جذبه آگاهم که او
هودج خاک گران جنبش نهد بر دوش باد
ای عماری کش به زور میل او بازم گذار
کاین عماری ساربان بر ناقه نتواند نهاد
با توجه یار شو ای بخت و در راهم فکن
کاین گره از کار من یک دست نتواند گشاد
نی تحرک ممکن است و نی سکون زا من که هست
ضعفم اندر ازدیاد و شوقم اندر اشتداد
چند چون بیتمشیت بیاعتماد است ای فلک
از تو امداد از من استمداد و از بخت اجتهاد
در چه وادی در سبیل رشحه بخش سلسبیل
دافع سوز جحیم و شافع روز معاد
شاه تخت ارتضا یعنی سمی مرتضی
سبط جعفر اشرف ذریه موسیالرضا
آفتاب بیزوال آسمان داد و دین
نور بخش هفتمین اختر امام هشتمین
آن که سایند از برای رخصت طوف درش
سروران بر خاک پای حاجیان اوجبین
آن که بوسند از شرف تا دامن آخر زمان
پادشاهان آستان روبان او را آستین
وقت تحریر گناه دوستان او عجب
گر بجنبد خامه در دست کرامالکاتبین
بهر دفع ساحران چون قم به اذنالله گفت
شیر نقش پرده از جاجست چون شیر عرین
تا به کار آید به کار زائران در راه او
هست دائم پشت خنک آسمان در زیر زین
رشک آن گنج دفین کش خاک شهد مدفن است
از زمین تا آسمان است آسمان را بر زمین
ای معظم کعبهات را عرش اعظم آستان
بر جناب اعظمت ناموس اکبر پاسبان
آن که کار عاصیان از سعی خدام تو ساخت
مغفرت را کامران از رحمت عام تو ساخت
طول ایام شفاعت کم نبود اما خدا
بیشتر کار گنهکاران در ایام تو ساخت
چون برم در سلک مخلوقات نامت را که حق
برترین نامهای خویش را نام تو ساخت
کرد چون بخت بلند اقدام در تعظیم عرش
افسرش را حیله بند از خاک اقدام تو ساخت
آفتاب از غرفهٔخاور چو بیرون کرد سر
روی خود روشن ز نور شرفه بام تو ساخت
آن که خوان عام روزی میکشد از لطف خاص
انس و جان را ریزهخوار خوان انعام تو ساخت
مغفرت طرح بنای عفو افکند از ازل
لطف غفارش تمام اما به تمام تو ساخت
در تسلی کاری ذات شفاعت خواه تو
مغفرت را بسته حق در کار بر درگاه تو
ای نسیم رحمتت برقع کش از روی بهشت
عاصیان از جذبهٔ لطفت روان سوی بهشت
بوی مهرت هر که را ناید ز ذرات وجود
از نسیم مغفرت هم نشنود بوی بهشت
جای آن کافر که در میزان نهندش حب تو
دوزخی باشد که باشد هم ترازوی بهشت
گر نباشد در کفت جام سقیهم ربهم
هیچ کس لب تر نسازد بر لب جوی بهشت
رحمتت گر دل به جانبداری دوزخ نهد
در دل افروزی زند پهلو به پهلوی بهشت
پیش از این مدح ای شه همت بلندان جهان
بود پایم کوته از طوف سر کوی بهشت
حالیم پیوسته سوی خود اشارت میکنند
حوریان دلکش پیوسته ابروی بهشت
بخت کو تا آیم و در آستانت جا کنم
رو به جنت پشت بر دنیا و ما فیها کنم
ای گدایان تو شاهان سریر سروری
بینیاز بر درت ناز این به شغل چاکری
وی به جاروب زرافشان روضهات را خاکروب
خسرو زرین درفش نور بخش خاوری
سکهٔ حکمت نمایانتر زدند از سکهها
داورت چون داد در ملک ولایت داوری
در ره دین علم منصور گشت آخر که یافت
منصب حکم نبوت بر امامت برتری
وین امامت ورنه زین بستست بر رخش که عقل
همعنان میبیندش با رتبهٔ پیغمبری
گر کمال احمدی لالم نکردی گفتمی
اکمل از پیغمبرانت در ره دین پروری
ای به بویت کرده در غربت طواف تربتت
جملهٔ اصناف ملک با مردم حور و پری
چون به من نوبت رساند بخت فرصت جوی من
حسبته لله دست رد منه بر روی من
ای درست از صدق بیعت با تو پیمان همه
سکهدار از نقش نامت نقد ایمان همه
حال بیماران عصیان است زار اما ز تو
یک شفاعت میتواند کرد درمان همه
رشحهای گر ریزی ای ابر عطا بر بندگان
نخل آزادی برآرد سر ز بستان همه
میگریزد آفت از انس و ملک زآن رو که هست
در زمین و اسمان حفظت نگهبان همه
سنگ رحمت در ترازوی شفاعت چون نهی
آید از کاهی سبکتر کوه عصیان همه
کارم آن گه راست کن شاها که از بار گناه
پشت طاقت خم کند شاهین میزان همه
بر قد آن مرقد پرنور جان خواهم فشاند
ای فدای مرقدت جان من و جان همه
هرکه جان خویش در راه تو میسازد نثار
تا ابد باقی مهر توست با جانش چه کار
در گناه هر که عفوت خویش را بانی کند
ایمنش در ظل خویش از قهر ربانی کند
خواهد ار اجر عبوری بردرت مور ذلیل
ایزدش شاهنشه ملک سلیمانی کند
صد جهانبانش به دربانی رود هر پادشه
کز پی دربانیت ترک جهانبانی کند
گر کند عالم ضمیرت را به جای آفتاب
شام ظلمانیش کار صبح نورانی کند
نیست چون کنه تو را جز علم سبحانی محیط
دخل در ادراک آن کی فهم انسانی کند
دانشت را گر گماری در مسائل بر عقول
عقل اول اعتراف اول به نادانی کند
عقل خائف زین نکرد آن رخش کز بیم منی
کاندر اوصاف تو زین برتر سخنرانی کند
وهم بر دل رفت و بر یک ناقه بستد از خود سری
محمل شان تو را با هودج پیغمبری
ای تفوق جسته بر هفت آسمان جای شما
عرش این نه زینه منظر فرش ماوای شما
چرخ اطلس نیز شد مانند کرسی پرنجوم
از نشان نعل رخش عرش فرسای شما
چیست ماروبین خم گردون دوال کهکشان
گرنه دوران میزند کوس تولای شما
نور گردون شد یکی صد بس که بر افلاک برد
پردهٔ چشم فلک خاک کف پای شما
با وجود بیقصوری چون زر بیسکه است
خط فرمان قضا موقوف طغرای شما
میتواند ساخت هم سنگ ثواب خافقین
جرم امروز مرا در خواه فردای شما
صبح محشر هم نباشد در خمار آلودهای
گر بود شام اجل مست تمنای شما
هرکه در خاک لحد خوابد ازین مینشه ناک
ایزدش مست می غفران برانگیزد ز خاک
ای محیط نه فلک یک قطره پرگار تو را
با قیاس ما چکار اندیشه کار تو را
کرده بازوی قدر در کفهٔ میزان خویش
مایهٔ زور آزمائی بار مقدار تو را
هر نفس با صد جهان جان بر تو نتواند شمرد
قدرت از امکان فزون باید خریدار تو را
چون تصور کرده بازار خدا را کج روی
کز ضلالت داشت با خود راست آزار تو را
سوز جاوید هزاران دوزخ اندر یک نفس
بس نباشد در جزاخصم جفا کار تو را
تاک را افتاده تاب اندر رگ جان تا عنب
کرده تلخ از زهر عناب شکر بار تو را
بیخ تاک از خاک کندی قهر ربانی اگر
اندکی مانع ندیدی حلم بسیار تو را
تابه تلبیس عنب بادامت اندر خواب شد
خواب در چشم محبان تا ابد نایاب شد
ای وجودت در جهان افرینش بیمثال
آفرین گوینده برذات جلیل ذوالجلال
خالق است ایزد تو مخلوقی ولی از فوق و تحت
چون شریک اوست شبهت ممتنع مثلث محال
بهر استدعای خدمت قدسیان استادهاند
صف صف اندر بارگاهت لیک رد صف نعال
با وجود انبیا الا صف آرای رسل
با وجود اولیا الا سرو سرخیل آل
در سراغ مثل و شبهت بار تفتیش عبث
عقل جازم شد که بردارد ز دوش احتمال
جان فدای مشهد پاکت که پنداری به آن
کرده است آب و هوا از روضهٔ خلد انتقال
هم فضایش یا ربا نزهت ز فرط خرمی
هم هوایش دال بر صحت ز عین اعتدال
عرصه چون شد تنگ در ما نحن وفیه آن به که من
از مکان بندم زبان و از مکین گویم سخن
گرچه گردون را به بالا خرگه والا زدند
خرگه قدر تو را بالاتر از بالا زدند
جلوگاهت عرش اعلا بود از آن بارگاه
در جوار بارگاه تخت او ادنی زدند
در امامت هشتمین نوبت که مخصوص تو بود
عرشیان بر بام این نه گنبد مینا زدند
خاتمی کایزد بر آن نام ولی خود نگاشت
نام نامی تو صورت بست از آن هر جا زدند
گرچه در ملک امامت سکه یکسان شد رقم
بر سر نام تو الا بهر استثنا زدند
ای که بر نقد طوافت سکهٔ هفتاد حج
از حدیث نقد رخشان سکهٔ بطحا زدند
دین پناها گرچه یک نوبت به نام بنده نیز
از طوافت نوبت این دولت عظمی زدند
چشم آن دارم که دولت باز رو در من کند
بار دیگر چشم امید مرا روشن کند
ای به شغل جرم بخشی گرم دیوان شما
مغفرت را گوش بخشایش به فرمان شما
عاصیان را در تنت از مژدهٔ جانی نو که هست
دوزخ اندر حال نزع از ابر احسان شما
طبع کاه و کهربا دارند در قانون عقل
دست امید گنهکاران و دامان شما
پادشاها آن که فرمایندهٔ این نظم شد
یعنی آصف مسند جم جاه سلمان شما
از سپهر طبع خویش و صد سخندان دگر
از ثنا ایات نازل گشت در شان شما
آن چه خود کرده است در انشای این نظم بلند
کس نخواهد کرد از مدحت سرایان شما
من که تلقینهای غیبم همچو طوطی کرده است
در پس آیینهٔ معنی ثنا خوان شما
گوش برغیبم که در تحسین نوائی بشنوم
از غریو کوس رحمت هم صدائی بشنوم
بس که در مدحت بلندست اهل معنی را اساس
سوده بر جیب ثنایت دامن حمد و سپاس
جز ید قدرت ترازو دار نبود گر به فرض
بار عظمت سر فرود آرد به میزان قیاس
از صفات کبریائی آن چه دور از ذات توست
نیست جز معبودی اندر دیده وقت شناس
یا شفیعالمذنبین تا بودهام کم بوده است
در من از شعل گنه بیکار یک حس از حواس
حالیا بردوش دارم بار یک عالم گنه
در دو عالم بیش دارم از گناه خود هراس
محتشم را شرم میآید که آرد بر زبان
آن چه من از لطف مخصوص تو دارم التماس
التماس اینست کز من عفو اگر دامن کشد
وز پلاس عبرتم در حشر پوشاند لباس
عذرگویان از دلش بیرون بر اکراه من
خار دامن گیر عصیان بر کنی از راه من
صد دعا و صد درود خوش ورود خوش ادا
کردش رحمت فرو از بارگاه کبریا
هر یکی از عرش آمین گو رئوس قدسیان
هر یکی در عرش تحسین خوان نفوس انبیا
خاصه سلطان الرسل با اولیای خاص خویش
سیما شاه اسد سیما علیالمرتضی
بعد از آن از اهل بیت آن شه ایوان دین
زهرهٔ زهرا لقب بنتالنبی خیرالنسا
پس حسن پرورده کلفت قتیل زهر قهر
پس حسین آزرده گر بت شهید کربلا
باز با سجاد و باقر صادق و کاظم که هست
مقتدایان را ز چار ارکان بر این چار اقتدا
پس نقی و عسکری بین آن مهی کز شش جهت
میکنند از نورشان خلق جهان کسب ضیا
قصه کوته آن درود و آن دعا بادا تمام
بر تو با تسلیم مستثنای مهدی والسلام
محتشم کاشانی : ترکیببندها
شمارهٔ ۸ - این مرثیه را جهت افصح البغاء سید حسین روضه خوان گفته
امسال نیست سوز محرم بسان پار
امسال دیدهها نه چو پارند اشگبار
امسال نیست زمزمهای در جهان ولی
کو آن نوای زاری و آن نالههای زار
امسال اشگها همه در دیدههاست جمع
اما روان نمیکندش یک سخن گذار
سید حسین روضه کجا شد که سقف چرخ
سازد سیه ز آه محبان نوحه دار
سید حسین روضه کجا شد که پر کند
گوش فلک ز ناله دلهای بی قرار
سید حسین روضه کجا شد که سر دهد
سیلابهای اشک به این نیلگون حصار
افسوس از آن کلام مؤثر که میفکند
هم لرزه در زمین و هم آشوب در جدار
صد حیف از آن عبارت دلکش که میکشید
از قعر جان ماتمیان آه پرشرار
ای مسجد از اسف تو بر اصحاب در ببند
وی منبر از فراق تو آتش ز خود برآر
ای حاضران کسی که درین سال غایبست
هست از شما بیاری و ذکری امیدوار
ای دوستان کنید به یک قطره مردمی
با چشم تر کنید چو بر خاک او گذار
محراب را که روی در او بود سال و مه
پشتش خمیده ماند ز حرمان هلالوار
منبر که پایه پایهاش از پایبوس وی
سرگرم بود پای به گل ماند سوگوار
او رفت و داغ ماتمیان نیم سوز ماند
وین داغ ماند بر جگر اهل روزگار
امسال کز بلاغت او یاد میکنند
بر یاد پار خاک نشینان دل فکار
وز خاک او علم نور میرود
سوی فلک چو شعلهٔ خورشید در غبار
گوئی گذشته است به خاکش شه شهید
با والد ممجد و جد بزرگوار
امسال کز جهان شده دلتنگ و برده است
هنگامه را به ملک وسیع آن گران وقار
دارد خرد گمان که درایوان نشسته است
منب نشین ز غایت تعظیم کردگار
در خدمت رسول بر اطراف منبرش
ارواح انبیاء همه با چشم اشگبار
بر فقره سخنش کرده آفرین
در نقلهای نوحه او شاه ذوالفقار
خیرالنسا ز غرفهٔ جنت نهاده گوش
بر طرز روضه خوانی اوزار و سوگوار
بر حسن ندبهاش حسن از چشم قطرهریز
کرده هزار در ثمین بر سمن نثار
شاه شهید خود به عزای خود آمده
وز نقل وی گریسته بر خویش زار زار
غلمان دریده جامه و حورا گشاده مو
اهل بهشت نوحهگری کرده اختیار
با آن که در بهشت نمیباشد آتشی
رضوان ز غم نشسته بر آتش هزار بار
فریاد محتشم که جهان کم نوا بماند
از نوحه حسین علی خاصه این دیار
روزی که ما رسیم باو وز عطای حق
از زندگان خلد نیابیم در شمار
آن روز در قضای عزای شه شهید
چندان کنیم نوحه که افتد زبان ز کار
یارب به حق شاه حسین آن شه قتیل
کور است جبرئیل امین زار بر مزار
کاین شور بخش مجلس عاشور را به حشر
ساز از شفاعت نبی و آل کامکار
وز ما به روح او برسان آن قدر درود
کز وی رسانده ای به شهیدان نامدار
امسال دیدهها نه چو پارند اشگبار
امسال نیست زمزمهای در جهان ولی
کو آن نوای زاری و آن نالههای زار
امسال اشگها همه در دیدههاست جمع
اما روان نمیکندش یک سخن گذار
سید حسین روضه کجا شد که سقف چرخ
سازد سیه ز آه محبان نوحه دار
سید حسین روضه کجا شد که پر کند
گوش فلک ز ناله دلهای بی قرار
سید حسین روضه کجا شد که سر دهد
سیلابهای اشک به این نیلگون حصار
افسوس از آن کلام مؤثر که میفکند
هم لرزه در زمین و هم آشوب در جدار
صد حیف از آن عبارت دلکش که میکشید
از قعر جان ماتمیان آه پرشرار
ای مسجد از اسف تو بر اصحاب در ببند
وی منبر از فراق تو آتش ز خود برآر
ای حاضران کسی که درین سال غایبست
هست از شما بیاری و ذکری امیدوار
ای دوستان کنید به یک قطره مردمی
با چشم تر کنید چو بر خاک او گذار
محراب را که روی در او بود سال و مه
پشتش خمیده ماند ز حرمان هلالوار
منبر که پایه پایهاش از پایبوس وی
سرگرم بود پای به گل ماند سوگوار
او رفت و داغ ماتمیان نیم سوز ماند
وین داغ ماند بر جگر اهل روزگار
امسال کز بلاغت او یاد میکنند
بر یاد پار خاک نشینان دل فکار
وز خاک او علم نور میرود
سوی فلک چو شعلهٔ خورشید در غبار
گوئی گذشته است به خاکش شه شهید
با والد ممجد و جد بزرگوار
امسال کز جهان شده دلتنگ و برده است
هنگامه را به ملک وسیع آن گران وقار
دارد خرد گمان که درایوان نشسته است
منب نشین ز غایت تعظیم کردگار
در خدمت رسول بر اطراف منبرش
ارواح انبیاء همه با چشم اشگبار
بر فقره سخنش کرده آفرین
در نقلهای نوحه او شاه ذوالفقار
خیرالنسا ز غرفهٔ جنت نهاده گوش
بر طرز روضه خوانی اوزار و سوگوار
بر حسن ندبهاش حسن از چشم قطرهریز
کرده هزار در ثمین بر سمن نثار
شاه شهید خود به عزای خود آمده
وز نقل وی گریسته بر خویش زار زار
غلمان دریده جامه و حورا گشاده مو
اهل بهشت نوحهگری کرده اختیار
با آن که در بهشت نمیباشد آتشی
رضوان ز غم نشسته بر آتش هزار بار
فریاد محتشم که جهان کم نوا بماند
از نوحه حسین علی خاصه این دیار
روزی که ما رسیم باو وز عطای حق
از زندگان خلد نیابیم در شمار
آن روز در قضای عزای شه شهید
چندان کنیم نوحه که افتد زبان ز کار
یارب به حق شاه حسین آن شه قتیل
کور است جبرئیل امین زار بر مزار
کاین شور بخش مجلس عاشور را به حشر
ساز از شفاعت نبی و آل کامکار
وز ما به روح او برسان آن قدر درود
کز وی رسانده ای به شهیدان نامدار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
فرمود مرا سجدهٔ خویش آن بت رعنا
در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
ما دخل به خود در میدیدار نگردیم
ما حل له شارعنا فیه شرعنا
بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی
الفرع رئینا والی الاصل رجعنا
روزی که دل از عین تعلق به تو بستیم
من غیرک یاقرة عینی و قطعنا
در زاریم از ضعف عمل پیش تو صد ره
ضعف الفرغ الاکبر و یارب فزعنا
در دار شفایت مرضی دفع نکردیم
لکن کسل الروح من الروح و قعنا
گر محتشم از غم علم عین نگون کرد
انا علم البهجة بالهم رفعنا
در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
ما دخل به خود در میدیدار نگردیم
ما حل له شارعنا فیه شرعنا
بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی
الفرع رئینا والی الاصل رجعنا
روزی که دل از عین تعلق به تو بستیم
من غیرک یاقرة عینی و قطعنا
در زاریم از ضعف عمل پیش تو صد ره
ضعف الفرغ الاکبر و یارب فزعنا
در دار شفایت مرضی دفع نکردیم
لکن کسل الروح من الروح و قعنا
گر محتشم از غم علم عین نگون کرد
انا علم البهجة بالهم رفعنا
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
ای گوهر نام تو تاج سر دیوانها
ذکر تو به صد عنوان آرایش عنوانها
در ورطهٔ کفر افتد انس و ملک ار نبود
از حفظ تو تعویضی در گردن ایمانها
ای کعبهٔ مشتاقان دریاب که بر ناید
مقصود من گم ره از طی بیابانها
جان رخش طرب تازد چون ولوله اندازد
غارت گر عشق تو رد قافلهٔ جانها
شد در ره او جسمم با آن که ز خوبان بود
این کشتی بیلنگر پروردهٔ طوفانها
آن ابر کرم کز فیض مشتاق خطا شوئیست
حاشا که بود در هم ز آلایش دامانها
چون محتشم از دردش میکاهم و میخواهم
رنجوری خود در خود مهجوری درمانها
ذکر تو به صد عنوان آرایش عنوانها
در ورطهٔ کفر افتد انس و ملک ار نبود
از حفظ تو تعویضی در گردن ایمانها
ای کعبهٔ مشتاقان دریاب که بر ناید
مقصود من گم ره از طی بیابانها
جان رخش طرب تازد چون ولوله اندازد
غارت گر عشق تو رد قافلهٔ جانها
شد در ره او جسمم با آن که ز خوبان بود
این کشتی بیلنگر پروردهٔ طوفانها
آن ابر کرم کز فیض مشتاق خطا شوئیست
حاشا که بود در هم ز آلایش دامانها
چون محتشم از دردش میکاهم و میخواهم
رنجوری خود در خود مهجوری درمانها
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
بیپرده برآئی چو به صحرای قیامت
خلد از هوس آید به تماشای قیامت
هنگامه بگردد چو خورد غلغلهٔ تو
بر معرکه معرکه آرای قیامت
در حشر گر آید نم رحمت ز کف تو
روید همه شمشیر ز صحرای قیامت
در قتل من امروز مبر خوف مکافات
کاین داوری افتاد به فردای قیامت
بنشین و مجنبان لب عشاق که کم نیست
غوغای قیام تو ز غوغای قیامت
پروردهٔ تفتندهٔ بیابان تمنا
جنت شمرد دوزخ فردای قیامت
فرداست دوان محتشم از دست تو در حشر
با صد تن عریان همه رسوای قیامت
خلد از هوس آید به تماشای قیامت
هنگامه بگردد چو خورد غلغلهٔ تو
بر معرکه معرکه آرای قیامت
در حشر گر آید نم رحمت ز کف تو
روید همه شمشیر ز صحرای قیامت
در قتل من امروز مبر خوف مکافات
کاین داوری افتاد به فردای قیامت
بنشین و مجنبان لب عشاق که کم نیست
غوغای قیام تو ز غوغای قیامت
پروردهٔ تفتندهٔ بیابان تمنا
جنت شمرد دوزخ فردای قیامت
فرداست دوان محتشم از دست تو در حشر
با صد تن عریان همه رسوای قیامت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
شهریارا صاحبا رفتی خدا یار تو باد
صاحب این بیستون خرگه نگهدار تو باد
در جهانگیری به یک گردش سراپای جهان
همچو مرکز در میان خط پرگار تو باد
کارفرمای قضا کاین برگ و سامان شغل اوست
دایم اندر شغل سامان دادن کار تو باد
ار جهاد حیدری ور دفع اعدا میکنی
دین ایزد را مدد ایزد مددکار تو باد
چشم دشمن تا نبیند روی نصرت را به خواب
خار در چشمش ز دست بخت بیدار تو باد
خصم کز رشک تو خونها خورد بهر جبر آن
در غزا خونش غذای تیغ خون بار تو باد
محتشم از بهر فتح و نصرت آن کامجو
لطف یزدان متفق به ایمن گفتار تو باد
صاحب این بیستون خرگه نگهدار تو باد
در جهانگیری به یک گردش سراپای جهان
همچو مرکز در میان خط پرگار تو باد
کارفرمای قضا کاین برگ و سامان شغل اوست
دایم اندر شغل سامان دادن کار تو باد
ار جهاد حیدری ور دفع اعدا میکنی
دین ایزد را مدد ایزد مددکار تو باد
چشم دشمن تا نبیند روی نصرت را به خواب
خار در چشمش ز دست بخت بیدار تو باد
خصم کز رشک تو خونها خورد بهر جبر آن
در غزا خونش غذای تیغ خون بار تو باد
محتشم از بهر فتح و نصرت آن کامجو
لطف یزدان متفق به ایمن گفتار تو باد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
روز محشر که خدا پرسش ما خواهد کرد
دل جدا شکر تو و دیده جدا خواهد کرد
جان غم دیده که آمد به لب از هجرانت
تا کند عمر وفا با تو وفا خواهد کرد
غیر را میکشی امروز و حسد میکشدم
که ملاقات تو فردای جزا خواهد کرد
کرم ناساخته جا میکند اینها در بزم
سر چو از باده کند گرم چها خواهد کرد
کرده رسوای دو عالم لقبم چون نکند
که به حشرم دگر انگشت نما خواهد کرد
کرده صد کار به دشمن مرض هجر کنون
مانده یک کار همانا که خدا خواهد کرد
محتشم عاقبت آن شوخ وفا کیش ز رحم
صبر کن صبر که درد تو دوا خواهد کرد
دل جدا شکر تو و دیده جدا خواهد کرد
جان غم دیده که آمد به لب از هجرانت
تا کند عمر وفا با تو وفا خواهد کرد
غیر را میکشی امروز و حسد میکشدم
که ملاقات تو فردای جزا خواهد کرد
کرم ناساخته جا میکند اینها در بزم
سر چو از باده کند گرم چها خواهد کرد
کرده رسوای دو عالم لقبم چون نکند
که به حشرم دگر انگشت نما خواهد کرد
کرده صد کار به دشمن مرض هجر کنون
مانده یک کار همانا که خدا خواهد کرد
محتشم عاقبت آن شوخ وفا کیش ز رحم
صبر کن صبر که درد تو دوا خواهد کرد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
یک دلان خوش دلی از فتح سلطان یافتند
دشمنان سر باختند و دوستان جان یافتند
مژده را شد بال و پر پیدا که موران ضعیف
قوت عنقا ز تشریف سلیمان یافتند
رنج بیماران مرفوع الطمع را باد برد
کز مسیحا نسخهٔ پر فیض درمان یافتند
ز آفتاب فتنه گشتند ایمن از دوران که باز
خویش را در سایه دارای دوران یافتند
دست سلطان را قوی کردند ارباب دعا
فتنه را با ملک چون دست و گریبان یافتند
کرد بی زحمت در انگشت سلیمان دست غیب
در سواد ملک آن خاتم که دیوان یافتند
مرغ اقبالی که دیر از ناز میآمد فرود
آخر از نصرت تو را بر بام ایوان یافتند
بر زمین بارند آمین بس که اهل آسمان
محتشم را بهر این دولت دعا خوان یافتند
دشمنان سر باختند و دوستان جان یافتند
مژده را شد بال و پر پیدا که موران ضعیف
قوت عنقا ز تشریف سلیمان یافتند
رنج بیماران مرفوع الطمع را باد برد
کز مسیحا نسخهٔ پر فیض درمان یافتند
ز آفتاب فتنه گشتند ایمن از دوران که باز
خویش را در سایه دارای دوران یافتند
دست سلطان را قوی کردند ارباب دعا
فتنه را با ملک چون دست و گریبان یافتند
کرد بی زحمت در انگشت سلیمان دست غیب
در سواد ملک آن خاتم که دیوان یافتند
مرغ اقبالی که دیر از ناز میآمد فرود
آخر از نصرت تو را بر بام ایوان یافتند
بر زمین بارند آمین بس که اهل آسمان
محتشم را بهر این دولت دعا خوان یافتند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
خدا اگر چه ز پاکان دعا قبول کند
دعا کنم من و گویم خدا قبول کند
فشاند آن که ز ما آستین رد به دو کون
کجا نیاز من بینوا قبول کند
ز روی ساعد سلطان پریده شهبازی
چگونه طعمه ز دست گدا قبول کند
در خز این درد و دوا چه بگشایند
که غیر بی جگر آنجا دوا قبول کند
بلا و عافیت آیند اگر به معرض عرض
حریف عشق بلاشک بلا قبول کند
مکن قبول ز کس دعوی محبت پاک
که درد را بگذارد دوا قبول کند
اگر قبول کند مرد هر کجا دردیست
کسی که درد ندارد کجا قبول کند
فقیه قابل عفو و فقیر نا قابل
ازین میانه کرم تا که را قبول کند
شوم چو محتشم از مقبلان راه خدا
گرم به بندگی آن بیوفا قبول کند
دعا کنم من و گویم خدا قبول کند
فشاند آن که ز ما آستین رد به دو کون
کجا نیاز من بینوا قبول کند
ز روی ساعد سلطان پریده شهبازی
چگونه طعمه ز دست گدا قبول کند
در خز این درد و دوا چه بگشایند
که غیر بی جگر آنجا دوا قبول کند
بلا و عافیت آیند اگر به معرض عرض
حریف عشق بلاشک بلا قبول کند
مکن قبول ز کس دعوی محبت پاک
که درد را بگذارد دوا قبول کند
اگر قبول کند مرد هر کجا دردیست
کسی که درد ندارد کجا قبول کند
فقیه قابل عفو و فقیر نا قابل
ازین میانه کرم تا که را قبول کند
شوم چو محتشم از مقبلان راه خدا
گرم به بندگی آن بیوفا قبول کند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
پیشت از سهوی که کردم ای خدیو کامکار
شرمسارم شرمسارم شرمسارم شرمسار
بود خاک غفلتم در دیدهٔ جوهر شناس
کز خزف نشناختم در خاصه در شاهوار
با تو گستاخانه آمد در سخن این بیشعور
این چه درکست و شعور استغفرالله زین شعار
گفتمت دستم بگیر و مردم از شرمندگی
گرچه میگویند این را بندگان با کردگار
دیدهام بر پشت پا شد تا قیامت دوخته
بس که برمن گشت گردون زین ممر خجلت گمار
طرفهتر این کان غلط زین بندهٔ گمنام شد
واقع اندر مجلس دستور خورشید اشتهار
پادشاه محتشم مه رایت انجم حشم
کز سپاه فتنه بادا حشمت او در حصار
شرمسارم شرمسارم شرمسارم شرمسار
بود خاک غفلتم در دیدهٔ جوهر شناس
کز خزف نشناختم در خاصه در شاهوار
با تو گستاخانه آمد در سخن این بیشعور
این چه درکست و شعور استغفرالله زین شعار
گفتمت دستم بگیر و مردم از شرمندگی
گرچه میگویند این را بندگان با کردگار
دیدهام بر پشت پا شد تا قیامت دوخته
بس که برمن گشت گردون زین ممر خجلت گمار
طرفهتر این کان غلط زین بندهٔ گمنام شد
واقع اندر مجلس دستور خورشید اشتهار
پادشاه محتشم مه رایت انجم حشم
کز سپاه فتنه بادا حشمت او در حصار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
ای سنگ دل ز پرسش روز جزا بترس
خون من غریب مریز از خدا بترس
هر دم به سینه راه مده کینهٔ مرا
وز آه سینه سوز من مبتلا بترس
بر بیدلان ز سخت دلیها مکش عنان
از سنگ خود نهای تو ز تیر دعا بترس
بیترس و باک من به خطا ترک کس مکن
زان ناوک خطا که ندارد خطا بترس
دی با رقیب یافت مرا آشنا و گفت
ای محتشم ازین سگ نا آشنا بترس
خون من غریب مریز از خدا بترس
هر دم به سینه راه مده کینهٔ مرا
وز آه سینه سوز من مبتلا بترس
بر بیدلان ز سخت دلیها مکش عنان
از سنگ خود نهای تو ز تیر دعا بترس
بیترس و باک من به خطا ترک کس مکن
زان ناوک خطا که ندارد خطا بترس
دی با رقیب یافت مرا آشنا و گفت
ای محتشم ازین سگ نا آشنا بترس
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
ای طاعت تو بر همهٔ کائنات فرض
ذکرت بر اهل صومعه و سومنات فرض
گر سجدهٔ بشر ملک از یک جهت نمود
آمد سجود تو ز جمیع جهات فرض
ای در درون صد شکر ستان برون فرست
چیزی که هست در همهٔ گیتی زکات فرض
ای دل ز جامروز جفایش که در وفاست
ورزیدن تحمل و حلم و ثبات فرض
در وی مبین دلیر که ارباب عقل را
ضیط دل است لازم و حفظ حیات فرض
ای شیخ شکر کن تو کزین قد فارغی
شکر فراغتست بر اهل نجات فرض
بر محتشم که هست به یاد تو روز و شب
بیخورد و خواب نیست چو صوم و صلات فرض
ذکرت بر اهل صومعه و سومنات فرض
گر سجدهٔ بشر ملک از یک جهت نمود
آمد سجود تو ز جمیع جهات فرض
ای در درون صد شکر ستان برون فرست
چیزی که هست در همهٔ گیتی زکات فرض
ای دل ز جامروز جفایش که در وفاست
ورزیدن تحمل و حلم و ثبات فرض
در وی مبین دلیر که ارباب عقل را
ضیط دل است لازم و حفظ حیات فرض
ای شیخ شکر کن تو کزین قد فارغی
شکر فراغتست بر اهل نجات فرض
بر محتشم که هست به یاد تو روز و شب
بیخورد و خواب نیست چو صوم و صلات فرض
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
بس که به من زر فشاند دست زرافشان خان
دست امید مرا دوخت به دامان خان
رایت فتح قریب میشود اینک بلند
کایت فتح قریب آمده در شان خان
آن که قضا را به حکم کرده نگهدار دهر
خود ز تقاضای لطف گشته نگهبان خان
میکند ایزد ندا کای فلک فتنهزا
جان تو در دست ماست جان تو و جان خان
صولت جباریش پوست ز سر برکشد
یک دم اگر سر کشد چرخ ز فرمان خان
سلسلهٔ فتح را میکند آخر به پا
آن ید قدرت که هست سلسلهٔ جنبان خان
دور نباشد اگر غیرت پروردگار
در گذراند ز دور مدت فرمان خان
از صله بیشمار در چمن روزگار
شد لقبش محتشم مرغ غزل خوان خان
دست امید مرا دوخت به دامان خان
رایت فتح قریب میشود اینک بلند
کایت فتح قریب آمده در شان خان
آن که قضا را به حکم کرده نگهدار دهر
خود ز تقاضای لطف گشته نگهبان خان
میکند ایزد ندا کای فلک فتنهزا
جان تو در دست ماست جان تو و جان خان
صولت جباریش پوست ز سر برکشد
یک دم اگر سر کشد چرخ ز فرمان خان
سلسلهٔ فتح را میکند آخر به پا
آن ید قدرت که هست سلسلهٔ جنبان خان
دور نباشد اگر غیرت پروردگار
در گذراند ز دور مدت فرمان خان
از صله بیشمار در چمن روزگار
شد لقبش محتشم مرغ غزل خوان خان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در توحید حضرت باریتعالی و موعظه
نفیر مرغ سحر خوان چو شد بلندنوا
پرید زاغ شب از روی بیضهٔ بیضا
طلایهدار سپاه حبش که بود قمر
ربود رنگ ز رویش خروج شاه ختا
سوار یک تنه چین دواسبه تاخت چنان
که خیل زنگ شد از باد او به باد فنا
گریخت گاو شب از شیر بیشهٔ مشرق
وز آن گریز برآمد ز خامشان غزا
غراب شب که سحر شد کلاغ ابیض بال
عقاب خور ز سرش پوست کند از استیلا
هزار چشم ز انجم گشوده بود هنوز
که برد دزد سحر خال شب ز روی هوا
چو صبح بر محک شب کشیده شد زرمهر
به یکدم آن سیه آیینه گشت غرق جلا
ریاض چرخ ز انجم شکوفهٔ نارنج
چو ریخت در دو نفس شد برش ریاض آرا
ترنج دافع صفراست وین عجب که نبرد
ترنج مهر ز طبع جهان به جز سودا
به روی تختهٔ افلاک چون ز مهرهٔ مهر
بیاض صبح به آن طول و عرض یافت صفا
نشان میر ختن شد چنان نوشته که هیچ
نماند دوده درین کاسهٔ نگون برجا
سحر ز یوسف گمگشته پیرهن چو نمود
ز مهر دیدهٔ یعقوب دهر شد بینا
ز صبح سینه صافی نمود ماهی شب
که روی یونس خورشید بود ازو پیدا
گلیم تیره فرعون شب در آب انداخت
ید کلیم کزو یافت بر و بحر ضیا
گشود شب در صندوق آبنوس از صبح
وز آن نمود زری سکهاش به نام خدا
اگر نه سکه به نام خدا بر او بودی
چنین روان نشدی در بسیط ارض و سما
چه سکه است بر این زر که نیستش کاری
بکار خانه تغییر تا به روز جزا
چه داور است جهان را که سکهٔ خانهٔ اوست
رواق چرخ پرانجم به آن شکوه و بها
چه کردگار ستائیست این خموش ای نطق
بوادی به ازین کن روان سمند ثنا
زری که در خور آئین پادشاهی اوست
به جنب او زر مهر است کم ز سیم بها
زهی به ذات جلیلی که برقد صفتش
قصیر مانده لباس فصاحت فصحا
زهی به وجه جمیلی که شخص معرفتش
به صد حجاب کند جلوه پیش ذهن و ذکا
کشنده طبقات نه آسمان برهم
بهر یک از جهتی سیر مختلف فرما
برآورنده ز شرق و فرو برنده به غرب
لوای زرکش خورشید هر صباح و مسا
فزون کننده و کاهنده قمر به مرور
ره حساب شهور و سنین به خلق نما
به امتزاج عناصر ز عالی و سافل
وجود بخش خلایق ز اسفل و اعلا
به دست قابلی محرمان خلوت قرب
جمیله شاهد اعجاز را جمال آرا
برون کشنده حوا ز پهلوی آدم
خمیر مایهٔ ده نسل آدم از حوا
برنده بر فلک ادریس را و بر تن او
برنده رخت اقامت به قامت دنیا
نقاب بند ز طوفان به چهرهٔ عالم
به استغاثهٔ نوح از تنور چشمه گشا
ز قوم هود که یک نیمه در زمین رفتند
درو کننده نیمی دگر به داس صبا
ز سنگ خاره برون آورنده ناقه
دعای بندهٔ صالح شنو به سمع رضا
حرارت از دل آتش ستان برای خلیل
اثر ز دست مؤثر به دست صنع ربا
روان کننده به هنگام ذبح اسماعیل
بشیر حکم که گردد برندهٔ نابرا
برآورنده به عیوق شهر مردم لوط
نگون کننده ز وارونه رائی فسقی
لباس باصره پوشان بدیدهٔ یعقوب
ز بوی پیرهن یوسف فرشته لقا
بطی خشک و تر الیاس و خضر را چو ملک
ز خلق خاکی و آبی کننده مستثنی
عطا کننده به او وعدهٔ بعید به موت
بقا دهنده به این تا قریب صبح جزا
به بانگ صیحه روحالامین ز قوم شعیب
دهنده خرمن جانها به تند باد فنا
قوی کنندهٔ دست کلیم لجه شکاف
روان کنندهٔ احکام وی به چوب و عصا
در آب کوچه پدید آورنده از هر سو
به محض صنع مشبک کننده دریا
درآورنده موسی ز گرد راه به بحر
روان کنندهٔ فرعون مدبرش ز قفا
ز انتقام به زاری کشنده فرعون
وز التفات به ساحل کشنده موسی
به بطن حوت مقید کنندهٔ یونس
به جرم سرکشی از قوم مبتلا به بلا
دگر به لطف ز قید جسد گداز چنان
گرفته دست امید افکنندهاش به عرا
به مال و ملک و باولاد و عترت ایوب
زننده برق فنا وز قفا دهندهٔ بقا
مزاج موم به آهن ده از ید داود
به زیر ران سلیمان ستور کش ز صبا
به عهد شیب ز همخوابه عقیمالطبع
به حضرت زکریا دهنده یحیا
ز ابر صلب بشر قطره ناچکانیده
صدف گران کن مریم ز گوهر عیسا
به یک اشاره ز انگشت آفتاب رسل
محمد عربی شاه یثرب و بطحا
شکاف در قمر افکن به آسمان بلند
به دهر غلغله افکن ز بانگ و اعجبا
مزاج آتش سوزنده را رماننده
ز قصد موی دلاویز بوی آن مولا
برای گفتن تسبیح خویش در کف وی
زبان دهنده و ناطق کننده حصبا
بذئب و ضب سخن آموز کز نبوت او
خبر دهنده به ناقاتلان آن دعوا
ز دشت سوی وی اشجار را دواننده
که ستر خویش کند آن یگانه دو سرا
مکان دهندهٔ آن مهر منجلی در غار
کشان ز تار عناکب بر او نقاب خفا
سر نیاز غضنفر نهنده بر ره عجز
بر کمینه محبش به کوری اعدا
به دست خادم وی چوبی از ارادهٔ او
بدل کننده به شمع منیر شعشعه زا
گه از میان دو انگشت معجز آثارش
به آب مرحمت آتش فشان مسربها
گه از کفش به طعام قلیل بخشنده
کفایتی که به خلق کثیر کرده وفا
هم از سحاب برد سایبان فرازنده
هم از تنش نرساننده سایه بر غبرا
برآورنده ز حنانه دور ازو ناله
چو تکیهگاه دگر شد ز منبرش پیدا
زبان به بره بریان دهنده تا نشود
ز شکر انا املح دهان به زهر آلا
لبن کش از بز پستان اثر ندیده ز شیر
به یمن مس سر انگشت آن طلم گشا
کننده شجر از جا برای معجز او
کننده ره سپرش سوی وی به یک ایما
دگر باره حکمش دو نیم سازنده
کشنده نیمی از آنجا و در کشنده به جا
مراجعت ده نیمی دگر به موضع خویش
که جلوهگر شود از هر دو وحدت اولا
به سرعتی گذرانندهاش ز هفت سپهر
برای گفتن اسرار خود شب اسرا
که از حرارت بستر هنوز بود اثر
به خوابگه چو ز معراج شد رجوع نما
به یکدو چشم زدن ز آب چشمه دهنش
دهنده چشم رمد دیده را کمال شفا
ید مؤید حیدر علی عالی قدر
کننده در خیبر کننده در هیجا
عنان مهر ز مغرب کشنده تا نزند
نماز کامل او خیمه در فضای قضا
سخن به گوش رسان وی از زبان زمین
شب وقوع زفافش به بهترین نسا
پی جواب حسن در سؤال ابن اخی
به نطق ضبی زبان بسته را لسان آرا
غزاله را بندائی روان کننده ز دشت
به مسجد از پی تسکین سیدالشهدا
تکلم از حجرالاسود آورنده به فعل
به استغاثه سجاد آن محیط بکا
به باقر از لغت گرگ آگهاننده
حقیقت مرض جفت وی برای دوا
دهنده از دم صادق به چار طیر قتیل
حیات نو که خلیل این چنین نمود احیا
به آب چاه نداده که دلو افتاده
پی طهارت کاظم ز ته برد بالا
به شیر پرده حوالت کن هلاک عدو
پی رضای امام امم علی رضا
به محهای ثمرتر ز نخل خشگ رسان
ز فیض آب وضوی تقی شد اتقا
صفای جان صعالیک ده ز حور و قصور
برغم باز رهان نقی در آن ماوا
به صیقل سر انگشت نور بخش ز کی
برون ز دیده اعمی برنده رنگ عما
هزار ساله شرافت به مهد مستی بخش
ز مهدی آن مه غایب به غیبت کبرا
ز نور مخفی او تا به انقراض جهان
فروغ ده به چراغ بقیه دنیا
در التفات نهانی به این اجله دین
که حصر معجزشان نیست کم ز حصر و حصا
اگر نه طی مباحث شود چگونه بود
به قدر شاهد معنی لباس لفظ رسا
درین قصیده که سر رشتهٔ کلام کشید
به یک خزانه گهر جمله ناگزیر احصا
ملول اگر نشدی باش مستمع که کنم
قصیدهای دگر از بحر معرفت انشاء
پرید زاغ شب از روی بیضهٔ بیضا
طلایهدار سپاه حبش که بود قمر
ربود رنگ ز رویش خروج شاه ختا
سوار یک تنه چین دواسبه تاخت چنان
که خیل زنگ شد از باد او به باد فنا
گریخت گاو شب از شیر بیشهٔ مشرق
وز آن گریز برآمد ز خامشان غزا
غراب شب که سحر شد کلاغ ابیض بال
عقاب خور ز سرش پوست کند از استیلا
هزار چشم ز انجم گشوده بود هنوز
که برد دزد سحر خال شب ز روی هوا
چو صبح بر محک شب کشیده شد زرمهر
به یکدم آن سیه آیینه گشت غرق جلا
ریاض چرخ ز انجم شکوفهٔ نارنج
چو ریخت در دو نفس شد برش ریاض آرا
ترنج دافع صفراست وین عجب که نبرد
ترنج مهر ز طبع جهان به جز سودا
به روی تختهٔ افلاک چون ز مهرهٔ مهر
بیاض صبح به آن طول و عرض یافت صفا
نشان میر ختن شد چنان نوشته که هیچ
نماند دوده درین کاسهٔ نگون برجا
سحر ز یوسف گمگشته پیرهن چو نمود
ز مهر دیدهٔ یعقوب دهر شد بینا
ز صبح سینه صافی نمود ماهی شب
که روی یونس خورشید بود ازو پیدا
گلیم تیره فرعون شب در آب انداخت
ید کلیم کزو یافت بر و بحر ضیا
گشود شب در صندوق آبنوس از صبح
وز آن نمود زری سکهاش به نام خدا
اگر نه سکه به نام خدا بر او بودی
چنین روان نشدی در بسیط ارض و سما
چه سکه است بر این زر که نیستش کاری
بکار خانه تغییر تا به روز جزا
چه داور است جهان را که سکهٔ خانهٔ اوست
رواق چرخ پرانجم به آن شکوه و بها
چه کردگار ستائیست این خموش ای نطق
بوادی به ازین کن روان سمند ثنا
زری که در خور آئین پادشاهی اوست
به جنب او زر مهر است کم ز سیم بها
زهی به ذات جلیلی که برقد صفتش
قصیر مانده لباس فصاحت فصحا
زهی به وجه جمیلی که شخص معرفتش
به صد حجاب کند جلوه پیش ذهن و ذکا
کشنده طبقات نه آسمان برهم
بهر یک از جهتی سیر مختلف فرما
برآورنده ز شرق و فرو برنده به غرب
لوای زرکش خورشید هر صباح و مسا
فزون کننده و کاهنده قمر به مرور
ره حساب شهور و سنین به خلق نما
به امتزاج عناصر ز عالی و سافل
وجود بخش خلایق ز اسفل و اعلا
به دست قابلی محرمان خلوت قرب
جمیله شاهد اعجاز را جمال آرا
برون کشنده حوا ز پهلوی آدم
خمیر مایهٔ ده نسل آدم از حوا
برنده بر فلک ادریس را و بر تن او
برنده رخت اقامت به قامت دنیا
نقاب بند ز طوفان به چهرهٔ عالم
به استغاثهٔ نوح از تنور چشمه گشا
ز قوم هود که یک نیمه در زمین رفتند
درو کننده نیمی دگر به داس صبا
ز سنگ خاره برون آورنده ناقه
دعای بندهٔ صالح شنو به سمع رضا
حرارت از دل آتش ستان برای خلیل
اثر ز دست مؤثر به دست صنع ربا
روان کننده به هنگام ذبح اسماعیل
بشیر حکم که گردد برندهٔ نابرا
برآورنده به عیوق شهر مردم لوط
نگون کننده ز وارونه رائی فسقی
لباس باصره پوشان بدیدهٔ یعقوب
ز بوی پیرهن یوسف فرشته لقا
بطی خشک و تر الیاس و خضر را چو ملک
ز خلق خاکی و آبی کننده مستثنی
عطا کننده به او وعدهٔ بعید به موت
بقا دهنده به این تا قریب صبح جزا
به بانگ صیحه روحالامین ز قوم شعیب
دهنده خرمن جانها به تند باد فنا
قوی کنندهٔ دست کلیم لجه شکاف
روان کنندهٔ احکام وی به چوب و عصا
در آب کوچه پدید آورنده از هر سو
به محض صنع مشبک کننده دریا
درآورنده موسی ز گرد راه به بحر
روان کنندهٔ فرعون مدبرش ز قفا
ز انتقام به زاری کشنده فرعون
وز التفات به ساحل کشنده موسی
به بطن حوت مقید کنندهٔ یونس
به جرم سرکشی از قوم مبتلا به بلا
دگر به لطف ز قید جسد گداز چنان
گرفته دست امید افکنندهاش به عرا
به مال و ملک و باولاد و عترت ایوب
زننده برق فنا وز قفا دهندهٔ بقا
مزاج موم به آهن ده از ید داود
به زیر ران سلیمان ستور کش ز صبا
به عهد شیب ز همخوابه عقیمالطبع
به حضرت زکریا دهنده یحیا
ز ابر صلب بشر قطره ناچکانیده
صدف گران کن مریم ز گوهر عیسا
به یک اشاره ز انگشت آفتاب رسل
محمد عربی شاه یثرب و بطحا
شکاف در قمر افکن به آسمان بلند
به دهر غلغله افکن ز بانگ و اعجبا
مزاج آتش سوزنده را رماننده
ز قصد موی دلاویز بوی آن مولا
برای گفتن تسبیح خویش در کف وی
زبان دهنده و ناطق کننده حصبا
بذئب و ضب سخن آموز کز نبوت او
خبر دهنده به ناقاتلان آن دعوا
ز دشت سوی وی اشجار را دواننده
که ستر خویش کند آن یگانه دو سرا
مکان دهندهٔ آن مهر منجلی در غار
کشان ز تار عناکب بر او نقاب خفا
سر نیاز غضنفر نهنده بر ره عجز
بر کمینه محبش به کوری اعدا
به دست خادم وی چوبی از ارادهٔ او
بدل کننده به شمع منیر شعشعه زا
گه از میان دو انگشت معجز آثارش
به آب مرحمت آتش فشان مسربها
گه از کفش به طعام قلیل بخشنده
کفایتی که به خلق کثیر کرده وفا
هم از سحاب برد سایبان فرازنده
هم از تنش نرساننده سایه بر غبرا
برآورنده ز حنانه دور ازو ناله
چو تکیهگاه دگر شد ز منبرش پیدا
زبان به بره بریان دهنده تا نشود
ز شکر انا املح دهان به زهر آلا
لبن کش از بز پستان اثر ندیده ز شیر
به یمن مس سر انگشت آن طلم گشا
کننده شجر از جا برای معجز او
کننده ره سپرش سوی وی به یک ایما
دگر باره حکمش دو نیم سازنده
کشنده نیمی از آنجا و در کشنده به جا
مراجعت ده نیمی دگر به موضع خویش
که جلوهگر شود از هر دو وحدت اولا
به سرعتی گذرانندهاش ز هفت سپهر
برای گفتن اسرار خود شب اسرا
که از حرارت بستر هنوز بود اثر
به خوابگه چو ز معراج شد رجوع نما
به یکدو چشم زدن ز آب چشمه دهنش
دهنده چشم رمد دیده را کمال شفا
ید مؤید حیدر علی عالی قدر
کننده در خیبر کننده در هیجا
عنان مهر ز مغرب کشنده تا نزند
نماز کامل او خیمه در فضای قضا
سخن به گوش رسان وی از زبان زمین
شب وقوع زفافش به بهترین نسا
پی جواب حسن در سؤال ابن اخی
به نطق ضبی زبان بسته را لسان آرا
غزاله را بندائی روان کننده ز دشت
به مسجد از پی تسکین سیدالشهدا
تکلم از حجرالاسود آورنده به فعل
به استغاثه سجاد آن محیط بکا
به باقر از لغت گرگ آگهاننده
حقیقت مرض جفت وی برای دوا
دهنده از دم صادق به چار طیر قتیل
حیات نو که خلیل این چنین نمود احیا
به آب چاه نداده که دلو افتاده
پی طهارت کاظم ز ته برد بالا
به شیر پرده حوالت کن هلاک عدو
پی رضای امام امم علی رضا
به محهای ثمرتر ز نخل خشگ رسان
ز فیض آب وضوی تقی شد اتقا
صفای جان صعالیک ده ز حور و قصور
برغم باز رهان نقی در آن ماوا
به صیقل سر انگشت نور بخش ز کی
برون ز دیده اعمی برنده رنگ عما
هزار ساله شرافت به مهد مستی بخش
ز مهدی آن مه غایب به غیبت کبرا
ز نور مخفی او تا به انقراض جهان
فروغ ده به چراغ بقیه دنیا
در التفات نهانی به این اجله دین
که حصر معجزشان نیست کم ز حصر و حصا
اگر نه طی مباحث شود چگونه بود
به قدر شاهد معنی لباس لفظ رسا
درین قصیده که سر رشتهٔ کلام کشید
به یک خزانه گهر جمله ناگزیر احصا
ملول اگر نشدی باش مستمع که کنم
قصیدهای دگر از بحر معرفت انشاء
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - قصیده
ز خاک هر سر خاری که میشود پیدا
بشارت است به توحید واحد یکتا
ز سبزه هر رقم تازه بر حواشی جوی
عبارت است ز ابداع مبدع اشیا
به دست شاهد بستان زهر گل آینهایست
در او نموده رخ صنع بوستان آرا
هزار شاخ ز یک آب و گل نموده نمو
که کس ندیده یکی را به دیگری مانا
هزار برگ زهر شاخ رسته کز هر یک
علامتی دگر است از مغایرت پیدا
یکی اگر نه بهر یک تشخصی داده
که شاخ و برگ نینداز چه رو به یک سیما
تصور حکما آن که میکنند پدید
قوای نامیه در چوب خشگ نشو و نما
توهم دگران این که میزند شه گل
به طرف باغچه خر گه ز لطف آب و هوا
گرفتم این که چنین است اگرچه نیست چنین
کز اقتدار که زین سان قویست دست قوا
دگر ز آب و هوا هم شکفته گلشن و گل
که تربیت ده آب و هواست ای سفها
چه شاخ و برگ و چه نور و ثمر چه خار و چه گل
یکایکند خبرده ز فرد بیهمتا
درون مهد زمین صد هزار طفل نبات
به جنبشند به جنبش دهنده راه نما
ز طفل مریم بیجفت حیرت افزاتر
منزه آمده از امهات و از آبا
در آسمان و زمین کردگار را مطلب
که بینیاز نباشد نیازمند به جا
به عقل خواهش کنهش چنان بود که کنند
به نور مشعله مهر جستجوی سها
مدار امید به کس کز خدا خبر دهدت
چه عالم و چه معلم چه مفتی و ملا
به ورطهای که شوی ناامید از همهکس
ببین به کیست امیدت بدانکه اوست خدا
خدای ملک و ملک سیر بخش فلک و فلک
حفیظ سفل و علو پادشاه ارض و سما
مصور صور بیمثال در ارحام
بنان کرده قلم کش قلم مرکب سا
جهنده قطرهای اندر مشیمه سازنده
چمنده سرو سمن چهره و سهی بالا
دگر ز غیرت آن حسن کز زوال بریست
چو چنگ نخل جنان را کننده پشت دوتا
کسی که در ظلمات رحم کند تصویر
که در بصیرت او شک کند به جز اعما
زهی حکیم علیمی که در طلسم نبشت
هزار باب وقوف از قوای خمسه کجا
دهد به باصره نوری که بیند از پی مهر
هلال یک شبه را چاشت بر فلک مجرا
دهد به سامعه در کی که فرق یابد اگر
برآید از قدم آشنا و غیر صدا
دهد به شامه آگاهی که گم نشود
نسیم غنچه و گل بیتفاوتی ز صبا
دهد به ذائقه لذت شناسی که کند
ز هم دو میوه یک شاخ را به طعم جدا
دهد به لامسه حسی که در تحرک نبض
کند میان صحیح و سقیم تفرقهها
هزار رمز به جنبیدن زبان در کام
فرستد از دل گویا به خاطر شنوا
هزار راز ز سائیدن قلم به ورق
به دیدهها سپرد تا به دل کند انها
هزار قلعهٔ دانش به دست فهم دهد
که گر تهی کند از کنگرش کمند رجا
هزار گنج ز معنی به پای فکر کشد
که خسروان جهان را بر آن نباشد پا
طلسم دیده چنان بسته کز گشودن آن
شود حباب حقیری محیط ارض و سما
به نیم چشم زدن پیک تیز گام نظر
عبور میکند از هفت غرفه والا
به این سند که ز برهان قاطعند برین
اکابر علما و اجلهٔ حکما
که تا خطوط شعاعی نمیرسد ز بصر
به مبصرات نهانند در حجاب خفا
پس از نگه به ثوابت ظهور آن اجرام
ز هفت پرده به کرسی نشاند این دعوا
کدام جزو ز اجزای آدمیست که نیست
دلیل حکمت او عز شانهٔ الاعلا
ز جنبش متشابه زبان به قدرت کیست
زمان رمان به عبارات مختلف گویا
به شغل و شعر و معما بنان فکرت را
که میکند همه دم عقده بند و عقده گشا
که ساخته است دهن کیست آن معین دو دست
که هر یک از هنری حاجتی کنند روا
ز قوت عصبانی برای طی طرق
تکاوران قدم را که میکند اقوا
چه راست داشته یارب به خویش لنگر او
علیالخصوص در ایجاد چرخ مستعلا
خیال بسته که این طاق خود گرفته علو
قدیری از ید علیا نکرده این اعلا
قرار داده که این گوی بیقرار ز خویش
وجود دارد و دارد ز موجد استغنا
لجاج ورزی و این کار حسن به این غایت
اثر عجب که کند در دل اسیر عما
نظر به خانهٔ زنبوری افکن ای منکر
ببین بنای چنان ممکن است بیبنا
پس این رواق مقرنس ببین و قایل شو
بنائی که نهاده است این بلند بنا
به حشر مرده اجزا به باد بر شده را
به یک اشارهٔ او منتقل شود اعضا
ز صد هزار حکیم اینقدر نمیآید
که گر کنند پر پشهای نهند به جا
ز آفریدن دیو و پری و انس و ملک
ز خلق کردن وحش زمین و طیر هوا
به پوش چشم به موری نظر فکن که بود
به دیدهٔ خرد احقر ز اکثر اشیا
که چون اراده جنبش کند نمیگردد
سکون پذیر به سحر ابوعلی سینا
و گر ز جنبش خود باز ماند و افتد
به اهتمام سلیمان نمیشود برپا
کدام شیوه ز حسن صفات او گویم
که شیوهای دگرم در نیاورد به ثنا
کدام شاه غنی کز نیاز ننهاده
نظر به مائدهٔ رزق او فقیر آسا
گهی جبابره دهر را رسد که زنند
سرادق عظمت بر لب محیط غنا
که روزی از لب نانی زیند مستغنی
دو روز بر دم آبی زنند استغنا
ازین جماعت محتاج کز تسلط من
همیشه بر در رزقند چون گروه گدا
چه طرفه بود که بعضی به دعوی صمدی
نمودهاند بسی را ز اهل جهل اغوا
چنین کسان به خداوندی ارس زا باشند
بتان به این سمت باطلند نیز سزا
هزار نفس ز بیم هلاک خود فرعون
به خنجر ستم و تیغ کین فکند از پا
یکی نگفت که معبودی و هراس اجل
به کیش کیست درست و به مذهب که روا
خدا و بیم ز مخلوق خود معاذالله
خران سزاست که با این کنند استهزا
خدائی آن صمدی را رسد که گرد و جهان
بهم خورد نهراسد بقای او ز فنا
چرا به زمره شدادیان نگفت کسی
که ای ز نادقهٔ معبود ناسزای شما
اگر ز تخت زراندود خود نمیجنبد
ز فضله میکند آن را به یک دو روز اندا
ندارد آن که دو روز اختیار پیکر خویش
چهسان بود گه و بیگه حفیظ هیکل ما
سخن کشید باطناب و در نصیحت نفس
نگشت بلبل باغ بلاغ نغمه سرا
مگر قصیده دیگر به سلک نظم کشم
که گوش هوش پر از در شود در آن اثنا
بشارت است به توحید واحد یکتا
ز سبزه هر رقم تازه بر حواشی جوی
عبارت است ز ابداع مبدع اشیا
به دست شاهد بستان زهر گل آینهایست
در او نموده رخ صنع بوستان آرا
هزار شاخ ز یک آب و گل نموده نمو
که کس ندیده یکی را به دیگری مانا
هزار برگ زهر شاخ رسته کز هر یک
علامتی دگر است از مغایرت پیدا
یکی اگر نه بهر یک تشخصی داده
که شاخ و برگ نینداز چه رو به یک سیما
تصور حکما آن که میکنند پدید
قوای نامیه در چوب خشگ نشو و نما
توهم دگران این که میزند شه گل
به طرف باغچه خر گه ز لطف آب و هوا
گرفتم این که چنین است اگرچه نیست چنین
کز اقتدار که زین سان قویست دست قوا
دگر ز آب و هوا هم شکفته گلشن و گل
که تربیت ده آب و هواست ای سفها
چه شاخ و برگ و چه نور و ثمر چه خار و چه گل
یکایکند خبرده ز فرد بیهمتا
درون مهد زمین صد هزار طفل نبات
به جنبشند به جنبش دهنده راه نما
ز طفل مریم بیجفت حیرت افزاتر
منزه آمده از امهات و از آبا
در آسمان و زمین کردگار را مطلب
که بینیاز نباشد نیازمند به جا
به عقل خواهش کنهش چنان بود که کنند
به نور مشعله مهر جستجوی سها
مدار امید به کس کز خدا خبر دهدت
چه عالم و چه معلم چه مفتی و ملا
به ورطهای که شوی ناامید از همهکس
ببین به کیست امیدت بدانکه اوست خدا
خدای ملک و ملک سیر بخش فلک و فلک
حفیظ سفل و علو پادشاه ارض و سما
مصور صور بیمثال در ارحام
بنان کرده قلم کش قلم مرکب سا
جهنده قطرهای اندر مشیمه سازنده
چمنده سرو سمن چهره و سهی بالا
دگر ز غیرت آن حسن کز زوال بریست
چو چنگ نخل جنان را کننده پشت دوتا
کسی که در ظلمات رحم کند تصویر
که در بصیرت او شک کند به جز اعما
زهی حکیم علیمی که در طلسم نبشت
هزار باب وقوف از قوای خمسه کجا
دهد به باصره نوری که بیند از پی مهر
هلال یک شبه را چاشت بر فلک مجرا
دهد به سامعه در کی که فرق یابد اگر
برآید از قدم آشنا و غیر صدا
دهد به شامه آگاهی که گم نشود
نسیم غنچه و گل بیتفاوتی ز صبا
دهد به ذائقه لذت شناسی که کند
ز هم دو میوه یک شاخ را به طعم جدا
دهد به لامسه حسی که در تحرک نبض
کند میان صحیح و سقیم تفرقهها
هزار رمز به جنبیدن زبان در کام
فرستد از دل گویا به خاطر شنوا
هزار راز ز سائیدن قلم به ورق
به دیدهها سپرد تا به دل کند انها
هزار قلعهٔ دانش به دست فهم دهد
که گر تهی کند از کنگرش کمند رجا
هزار گنج ز معنی به پای فکر کشد
که خسروان جهان را بر آن نباشد پا
طلسم دیده چنان بسته کز گشودن آن
شود حباب حقیری محیط ارض و سما
به نیم چشم زدن پیک تیز گام نظر
عبور میکند از هفت غرفه والا
به این سند که ز برهان قاطعند برین
اکابر علما و اجلهٔ حکما
که تا خطوط شعاعی نمیرسد ز بصر
به مبصرات نهانند در حجاب خفا
پس از نگه به ثوابت ظهور آن اجرام
ز هفت پرده به کرسی نشاند این دعوا
کدام جزو ز اجزای آدمیست که نیست
دلیل حکمت او عز شانهٔ الاعلا
ز جنبش متشابه زبان به قدرت کیست
زمان رمان به عبارات مختلف گویا
به شغل و شعر و معما بنان فکرت را
که میکند همه دم عقده بند و عقده گشا
که ساخته است دهن کیست آن معین دو دست
که هر یک از هنری حاجتی کنند روا
ز قوت عصبانی برای طی طرق
تکاوران قدم را که میکند اقوا
چه راست داشته یارب به خویش لنگر او
علیالخصوص در ایجاد چرخ مستعلا
خیال بسته که این طاق خود گرفته علو
قدیری از ید علیا نکرده این اعلا
قرار داده که این گوی بیقرار ز خویش
وجود دارد و دارد ز موجد استغنا
لجاج ورزی و این کار حسن به این غایت
اثر عجب که کند در دل اسیر عما
نظر به خانهٔ زنبوری افکن ای منکر
ببین بنای چنان ممکن است بیبنا
پس این رواق مقرنس ببین و قایل شو
بنائی که نهاده است این بلند بنا
به حشر مرده اجزا به باد بر شده را
به یک اشارهٔ او منتقل شود اعضا
ز صد هزار حکیم اینقدر نمیآید
که گر کنند پر پشهای نهند به جا
ز آفریدن دیو و پری و انس و ملک
ز خلق کردن وحش زمین و طیر هوا
به پوش چشم به موری نظر فکن که بود
به دیدهٔ خرد احقر ز اکثر اشیا
که چون اراده جنبش کند نمیگردد
سکون پذیر به سحر ابوعلی سینا
و گر ز جنبش خود باز ماند و افتد
به اهتمام سلیمان نمیشود برپا
کدام شیوه ز حسن صفات او گویم
که شیوهای دگرم در نیاورد به ثنا
کدام شاه غنی کز نیاز ننهاده
نظر به مائدهٔ رزق او فقیر آسا
گهی جبابره دهر را رسد که زنند
سرادق عظمت بر لب محیط غنا
که روزی از لب نانی زیند مستغنی
دو روز بر دم آبی زنند استغنا
ازین جماعت محتاج کز تسلط من
همیشه بر در رزقند چون گروه گدا
چه طرفه بود که بعضی به دعوی صمدی
نمودهاند بسی را ز اهل جهل اغوا
چنین کسان به خداوندی ارس زا باشند
بتان به این سمت باطلند نیز سزا
هزار نفس ز بیم هلاک خود فرعون
به خنجر ستم و تیغ کین فکند از پا
یکی نگفت که معبودی و هراس اجل
به کیش کیست درست و به مذهب که روا
خدا و بیم ز مخلوق خود معاذالله
خران سزاست که با این کنند استهزا
خدائی آن صمدی را رسد که گرد و جهان
بهم خورد نهراسد بقای او ز فنا
چرا به زمره شدادیان نگفت کسی
که ای ز نادقهٔ معبود ناسزای شما
اگر ز تخت زراندود خود نمیجنبد
ز فضله میکند آن را به یک دو روز اندا
ندارد آن که دو روز اختیار پیکر خویش
چهسان بود گه و بیگه حفیظ هیکل ما
سخن کشید باطناب و در نصیحت نفس
نگشت بلبل باغ بلاغ نغمه سرا
مگر قصیده دیگر به سلک نظم کشم
که گوش هوش پر از در شود در آن اثنا