عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۲
چند بتوان بانگ نای و قلقل مینا شنید؟
گاه گاهی مصرعی هم می توان از ما شنید
چون به بلبل می رسی چون گل سرا پا گوش شو
ناله عشاق را نتوان به استغنا شنید
نیست ممکن آه را دیگر عنا نداری کند
هر که آواز شکست شیشه دلها شنید
سخت جانان ترجمان ناله یکدیگرند
ناله فرهاد را می باید از خارا شنید
همچو کوه قاف پا بر جای می باید دلی
تا تواند ناله تنهایی عنقا شنید
می توان از حلقه های دیده من همچو نی
گوش اگر باشد، هزاران ناله رسوا شنید
گر توانی سر برآورد از گریبان جنون
بوی لیلی می توان از دامن صحرا شنید
جای حیرت نیست با مجمر اگر آید به رقص
ناله گرمی که آتش از سپند ما شنید
همچو دف گر می توانی پهن کردن گوش را
ناله از ما می توان چون نی زسر تا پا شنید
گفتگوی عاشقان دیوانگی می آورد
رو به صحرا کرد هر کس ناله ای از ما شنید
ناله بیمار می داند خروش سیل را
چون صدف هر کس خروش سینه دریا شنید
بسته شد راه سخن در روزگار عشق ما
ورنه گل از بلبلان صد ناله رسوا شنید
ناله ای کز درد خیزد می کند در دل اثر
بر جنون زد هر که صائب ناله ای از ما شنید
گاه گاهی مصرعی هم می توان از ما شنید
چون به بلبل می رسی چون گل سرا پا گوش شو
ناله عشاق را نتوان به استغنا شنید
نیست ممکن آه را دیگر عنا نداری کند
هر که آواز شکست شیشه دلها شنید
سخت جانان ترجمان ناله یکدیگرند
ناله فرهاد را می باید از خارا شنید
همچو کوه قاف پا بر جای می باید دلی
تا تواند ناله تنهایی عنقا شنید
می توان از حلقه های دیده من همچو نی
گوش اگر باشد، هزاران ناله رسوا شنید
گر توانی سر برآورد از گریبان جنون
بوی لیلی می توان از دامن صحرا شنید
جای حیرت نیست با مجمر اگر آید به رقص
ناله گرمی که آتش از سپند ما شنید
همچو دف گر می توانی پهن کردن گوش را
ناله از ما می توان چون نی زسر تا پا شنید
گفتگوی عاشقان دیوانگی می آورد
رو به صحرا کرد هر کس ناله ای از ما شنید
ناله بیمار می داند خروش سیل را
چون صدف هر کس خروش سینه دریا شنید
بسته شد راه سخن در روزگار عشق ما
ورنه گل از بلبلان صد ناله رسوا شنید
ناله ای کز درد خیزد می کند در دل اثر
بر جنون زد هر که صائب ناله ای از ما شنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۴
سوختم از شوق، یاران راه حرفی وا کنید
نامه ای انشا کنید و قاصدی پیدا کنید
از جدایی دست و کلک من نمی چسبد به هم
از زبان خامه من نامه ای انشا کنید
کوچه نی شاهراه کاروان شعله نیست
خامه ای آماده از مژگان خونپالا کنید
گرچه از گفتار دردآلود من خون می چکد
همچنان با خون دل مکتوب من املا کنید
گر زروی صفحه خاطر نوشتن مشکل است
نسخه ای از سینه صد پاره من وا کنید
هست تا از من اثر شاید که دریابد مرا
درد من خاطر نشان یار بی پروا کنید
شوق بی پایان من هر چند بیش است از شمار
سبحه از ریگ روان و قطره دریا کنید
گرچه می دانم جواب نامه غیر از جنگ نیست
راضیم، تقریب بهر جنگ او پیدا کنید
گرچه می دانم که ننویسد جواب نامه ام
از زبان او تسلی نامه ای انشا کنید
کاروان اشک من صائب نمی داند مقام
مشت خاکم را رفیق آن جهان پیما کنید
نامه ای انشا کنید و قاصدی پیدا کنید
از جدایی دست و کلک من نمی چسبد به هم
از زبان خامه من نامه ای انشا کنید
کوچه نی شاهراه کاروان شعله نیست
خامه ای آماده از مژگان خونپالا کنید
گرچه از گفتار دردآلود من خون می چکد
همچنان با خون دل مکتوب من املا کنید
گر زروی صفحه خاطر نوشتن مشکل است
نسخه ای از سینه صد پاره من وا کنید
هست تا از من اثر شاید که دریابد مرا
درد من خاطر نشان یار بی پروا کنید
شوق بی پایان من هر چند بیش است از شمار
سبحه از ریگ روان و قطره دریا کنید
گرچه می دانم جواب نامه غیر از جنگ نیست
راضیم، تقریب بهر جنگ او پیدا کنید
گرچه می دانم که ننویسد جواب نامه ام
از زبان او تسلی نامه ای انشا کنید
کاروان اشک من صائب نمی داند مقام
مشت خاکم را رفیق آن جهان پیما کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۸
بر زبانها وصف قد دلستان خواهد دوید
مصرع برجسته بر گرد جهان خواهد دوید
گر چنین دیوانه گردد از قد رعنای او
سرو پا بر جای چون آب روان خواهد دوید
آب چون شد دل نمی ماند به جای خویشتن
گریه شبنم به روی گلستان خواهد دوید
عشق سوزی نیست کاندر استخوان ماند نهان
شیر ما آخر برون زین نیستان خواهد دوید
دانه را آسودگی در تابه تفسیده نیست
راز ما زود از ته دل بر زبان خواهد دوید
گر چنین خواهد مرا کردن پریشان شور عشق
از دلم هر پاره چون برگ خزان خواهد دوید
راحت تن پروری آزار دارد در قفا
هر که می ماند جدا از کاروان، خواهد دوید
ما زجوی عشق صائب خورده ایم آب حیات
تا قیامت نام ما گرد جهان خواهد دوید
مصرع برجسته بر گرد جهان خواهد دوید
گر چنین دیوانه گردد از قد رعنای او
سرو پا بر جای چون آب روان خواهد دوید
آب چون شد دل نمی ماند به جای خویشتن
گریه شبنم به روی گلستان خواهد دوید
عشق سوزی نیست کاندر استخوان ماند نهان
شیر ما آخر برون زین نیستان خواهد دوید
دانه را آسودگی در تابه تفسیده نیست
راز ما زود از ته دل بر زبان خواهد دوید
گر چنین خواهد مرا کردن پریشان شور عشق
از دلم هر پاره چون برگ خزان خواهد دوید
راحت تن پروری آزار دارد در قفا
هر که می ماند جدا از کاروان، خواهد دوید
ما زجوی عشق صائب خورده ایم آب حیات
تا قیامت نام ما گرد جهان خواهد دوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۷
در آن مجلس که از مستی رخت طاقت گداز افتد
اگر خورشید تابان چهره افروزد به گاز افتد
علاج من همان از چشم بیمار تو می آید
کجا درد محبت را مسیحا چاره ساز افتد؟
به دامان غرور آب زمزم گرد ننشیند
اگر صد تشنه از پا در بیابان حجاز افتد
ز زخم خنجر الماس پهلو می کنی خالی
چه خواهی کرد اگر کارت به مژگان دراز افتد؟
هجوم بیقراران تیغ غیرت برنمی تابد
مبادا دیده محمود بر زلف ایاز افتد
عجب نبود کز آن رو آب می گردد دل صائب
هوا چون آتشین شد نخل مومین در گداز افتد
اگر خورشید تابان چهره افروزد به گاز افتد
علاج من همان از چشم بیمار تو می آید
کجا درد محبت را مسیحا چاره ساز افتد؟
به دامان غرور آب زمزم گرد ننشیند
اگر صد تشنه از پا در بیابان حجاز افتد
ز زخم خنجر الماس پهلو می کنی خالی
چه خواهی کرد اگر کارت به مژگان دراز افتد؟
هجوم بیقراران تیغ غیرت برنمی تابد
مبادا دیده محمود بر زلف ایاز افتد
عجب نبود کز آن رو آب می گردد دل صائب
هوا چون آتشین شد نخل مومین در گداز افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۱
شکر لعل لبش در تلخی دشنام می پیچد
زشیرینی زبانش بوسه در پیغام می پیچد
گل امیدواری می توان چید از عتاب او
به ظاهر گرچه گوش آرزوی خام می پیچد
دل پر خون عاشق می شود گلگونه رویش
به این عنوان اگر آن زلف عنبر فام می پیچد
درین صحرا که دامن بر کمر بسته است کهسارش
زهی غافل که پا در دامن آرام می پیچد
رهایی نیست از موج حوادث بیقراران را
زبیتابی به بال و پر فزون این دام می پیچد
زغفلت رشته امید خود کوتاه می سازد
گدای کوته اندیشی که در ابرام می پیچد
به دست پر، عنان نتوان گرفتن اسب سرکش را
تهیدستی عنان نفس بدفرجام می پیچد
اگر صید مراد هر دو عالم در کمند آرد
زناکامی همان صائب دل خودکام می پیچد
زشیرینی زبانش بوسه در پیغام می پیچد
گل امیدواری می توان چید از عتاب او
به ظاهر گرچه گوش آرزوی خام می پیچد
دل پر خون عاشق می شود گلگونه رویش
به این عنوان اگر آن زلف عنبر فام می پیچد
درین صحرا که دامن بر کمر بسته است کهسارش
زهی غافل که پا در دامن آرام می پیچد
رهایی نیست از موج حوادث بیقراران را
زبیتابی به بال و پر فزون این دام می پیچد
زغفلت رشته امید خود کوتاه می سازد
گدای کوته اندیشی که در ابرام می پیچد
به دست پر، عنان نتوان گرفتن اسب سرکش را
تهیدستی عنان نفس بدفرجام می پیچد
اگر صید مراد هر دو عالم در کمند آرد
زناکامی همان صائب دل خودکام می پیچد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۲
مرا آه از خموشی در دل دیوانه می پیچد
که از بی روزنیها دود در کاشانه می پیچد
زخال دلفریب او رهایی چشم چون دارم؟
که بر بال و پر من همچو دام این دانه می پیچد
دل دیوانه ای جسته است پنداری ز زندانش
که چون زنجیر بر خود طره جانانه می پیچد
تو از آمیزش عشاق پهلو می کنی خالی
وگرنه شعله بر بال و پر پروانه می پیچد
اگرچه شانه پیچد دست زلف خوبرویان را
سر زلف گرهگیر تو دست شانه می پیچد
شکوهی هست با بی خانمانی خاکساری را
که پای سیل را بر یکدگر ویرانه می پیچد
اگرچه مستی حسن از سرش برده است بیرون خط
زپرکاری همان دستار را مستانه می پیچد
سیه روزی به قدر قرب باشد عشقبازان را
که در فانوس دود شمع بیش از خانه می پیچد
مگر کرده است بیخود نکهت گل عندلیبان را؟
که دست شاخ گل را باد گستاخانه می پیچد
خوش آن رهرو که همچون گردباد از گرم رفتاری
بساط عمر را بر هم سبکروحانه می پیچد
درین وحشت سرا هر کس زحقگویی به تنگ آمد
به چوب دار چون منصور بیتابانه می پیچد
به جوش سینه من برنیاید مهر خاموشی
که زور باده ام قفل در میخانه می پیچد
مکن چون بیدلان زنهار در پرخاش کوتاهی
که دست عاجزان را چرخ نامردانه می پیچد
زبس ناسازگاری عام شد در روزگار ما
بساط خواب را بر یکدگر افسانه می پیچد
چنین کز درد پیچیده است افغان در دل تنگم
کجا آوازه ناقوس در بتخانه می پیچد؟
زوحشت صید در آتش گذارد نعل صیادان
زسنگ کودکان دانسته سردیوانه می پیچد
من بی دست و پا چون طی کنم این راه را صائب؟
که پای برق و باد اینجا به هم طفلانه می پیچد
که از بی روزنیها دود در کاشانه می پیچد
زخال دلفریب او رهایی چشم چون دارم؟
که بر بال و پر من همچو دام این دانه می پیچد
دل دیوانه ای جسته است پنداری ز زندانش
که چون زنجیر بر خود طره جانانه می پیچد
تو از آمیزش عشاق پهلو می کنی خالی
وگرنه شعله بر بال و پر پروانه می پیچد
اگرچه شانه پیچد دست زلف خوبرویان را
سر زلف گرهگیر تو دست شانه می پیچد
شکوهی هست با بی خانمانی خاکساری را
که پای سیل را بر یکدگر ویرانه می پیچد
اگرچه مستی حسن از سرش برده است بیرون خط
زپرکاری همان دستار را مستانه می پیچد
سیه روزی به قدر قرب باشد عشقبازان را
که در فانوس دود شمع بیش از خانه می پیچد
مگر کرده است بیخود نکهت گل عندلیبان را؟
که دست شاخ گل را باد گستاخانه می پیچد
خوش آن رهرو که همچون گردباد از گرم رفتاری
بساط عمر را بر هم سبکروحانه می پیچد
درین وحشت سرا هر کس زحقگویی به تنگ آمد
به چوب دار چون منصور بیتابانه می پیچد
به جوش سینه من برنیاید مهر خاموشی
که زور باده ام قفل در میخانه می پیچد
مکن چون بیدلان زنهار در پرخاش کوتاهی
که دست عاجزان را چرخ نامردانه می پیچد
زبس ناسازگاری عام شد در روزگار ما
بساط خواب را بر یکدگر افسانه می پیچد
چنین کز درد پیچیده است افغان در دل تنگم
کجا آوازه ناقوس در بتخانه می پیچد؟
زوحشت صید در آتش گذارد نعل صیادان
زسنگ کودکان دانسته سردیوانه می پیچد
من بی دست و پا چون طی کنم این راه را صائب؟
که پای برق و باد اینجا به هم طفلانه می پیچد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۶
بهار از روی گلرنگ تو با برگ و نوا گردد
تو چون در جلوه آیی شاخ گل دست دعا گردد
از ان ابرو به دیدن صلح کن در ساده روییها
که این محراب در ایام خط حاجت روا گردد
به جوش آورد خون بوسه را دست نگارینش
که در ایام گل مرغ چمن رنگین نوا گردد
خیال او زشوخی خار در پیراهنم ریزد
پس از عمری که مژگانم به مژگان آشنا گردد
زنعل واژگون محمل لیلی نیم غافل
کجا مجنون من گستاخ از بانگ درا گردد؟
کمند جذبه آهن ربا را در نظر دارد
اگر سوزن به دام رشته گاهی مبتلا گردد
چو دل افتاد نازک، بار منت بر نمی تابد
زصیقل بیشتر آیینه من بی جلا گردد
سعادتمندی درویشی آن کس را که دریابد
اگر بر بوریا پهلو نهد بال هما گردد
زجذب می پرستی خالی آید بر زمین صائب
اگر در بی شعوری ساغر از دستم رها گردد
تو چون در جلوه آیی شاخ گل دست دعا گردد
از ان ابرو به دیدن صلح کن در ساده روییها
که این محراب در ایام خط حاجت روا گردد
به جوش آورد خون بوسه را دست نگارینش
که در ایام گل مرغ چمن رنگین نوا گردد
خیال او زشوخی خار در پیراهنم ریزد
پس از عمری که مژگانم به مژگان آشنا گردد
زنعل واژگون محمل لیلی نیم غافل
کجا مجنون من گستاخ از بانگ درا گردد؟
کمند جذبه آهن ربا را در نظر دارد
اگر سوزن به دام رشته گاهی مبتلا گردد
چو دل افتاد نازک، بار منت بر نمی تابد
زصیقل بیشتر آیینه من بی جلا گردد
سعادتمندی درویشی آن کس را که دریابد
اگر بر بوریا پهلو نهد بال هما گردد
زجذب می پرستی خالی آید بر زمین صائب
اگر در بی شعوری ساغر از دستم رها گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۰
در ایام تهیدستی فغان صاحب اثر گردد
ندارد ناله جانسوز چون نی پر شکر گردد
اگر یوسف چنین از پیر کنعان باخبر گردد
زکنعان بوی پیراهن گریبان چاک برگردد
نمی گیرد به خود نقش قدم این دشت پروحشت
مگر بوی جگر ما را به مجنون راهبر گردد
مده در بحر هستی لنگر تسلیم را از کف
که هر چینی که بر ابروزنی موج خطر گردد
نمی سوزد به بیمار محبت دل طبیبان را
زبیتابی مگر خون در رگ ما نیشتر گردد
محال است از محیط خودنمایی سر برآوردن
کدامین عکس را دیدی که از آیینه برگردد؟
ندارد می پرستی حاصلی غیر از سبکباری
خوشا مستی که از میخانه بی دستار برگردد
دل عاشق به فکر سینه پر خون نمی افتد
به کنعان این عزیز از مصر هیهات است برگردد
زسرو او کنار هر خس و خاری گلستان شد
همان آغوش ما چون حلقه از بیرون در گردد
نمی آید زما عاجزکشی چون خصم کم فرصت
دم شمشیر ما از یک نگاه عجز برگردد
یکی از چشم بندیهای عشق این است عاشق را
که همزانو بود با یار و دنبال خبر گردد
نمی دارد ترازوی عدالت سنگ کم صائب
گذارد هر که دندان بر جگر صاحب گهر گردد
ندارد ناله جانسوز چون نی پر شکر گردد
اگر یوسف چنین از پیر کنعان باخبر گردد
زکنعان بوی پیراهن گریبان چاک برگردد
نمی گیرد به خود نقش قدم این دشت پروحشت
مگر بوی جگر ما را به مجنون راهبر گردد
مده در بحر هستی لنگر تسلیم را از کف
که هر چینی که بر ابروزنی موج خطر گردد
نمی سوزد به بیمار محبت دل طبیبان را
زبیتابی مگر خون در رگ ما نیشتر گردد
محال است از محیط خودنمایی سر برآوردن
کدامین عکس را دیدی که از آیینه برگردد؟
ندارد می پرستی حاصلی غیر از سبکباری
خوشا مستی که از میخانه بی دستار برگردد
دل عاشق به فکر سینه پر خون نمی افتد
به کنعان این عزیز از مصر هیهات است برگردد
زسرو او کنار هر خس و خاری گلستان شد
همان آغوش ما چون حلقه از بیرون در گردد
نمی آید زما عاجزکشی چون خصم کم فرصت
دم شمشیر ما از یک نگاه عجز برگردد
یکی از چشم بندیهای عشق این است عاشق را
که همزانو بود با یار و دنبال خبر گردد
نمی دارد ترازوی عدالت سنگ کم صائب
گذارد هر که دندان بر جگر صاحب گهر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۳
نسیم صبحگاه از غنچه ام دلگیر برگردد
گره چون محکم افتد ناخن تدبیر برگردد
بشو دست از دل دیوانه چون گردید صحرایی
که ممکن نیست کس زان خاک دامنگیر برگردد
زجان سیرست هر کس از حریم عشق می آید
که مهمان از سر خوان کریمان سیر برگردد
غم از دل می برد نظاره لبهای میگونش
چه صورت دارد از میخانه کس دلگیر برگردد؟
نظر چون عاشق بیتاب بردارد زرخساری
که از گرداندن او چهره تصویر برگردد
به دل برگشت گرد آلود خجلت آهم از گردون
چو صیادی که دست خالی از نخجیر برگردد
به همواری توان مغلوب کردن خصم سرکش را
زروی نرم موم اینجا دم شمشیر برگردد
اگرچه سنگ طفلان توتیا کرد استخوانش را
نشد مجنون ما از کوچه زنجیر برگردد
برات قسمت حق گرچه برگشتن نمی داند
زبخت واژگون ما به پستان شیر برگردد
کمان چرخ را زه می کند گردن فرازیها
اگر دزدد هدف سر در گریبان، تیر برگردد
به زخم اولین از عشق بی پروا قناعت کن
به صید کشته خود نیست ممکن شیر برگردد
ندارد حاصلی با سخت رویان گفتگو صائب
که چون باشد هدف از سنگ خارا، تیر برگردد
گره چون محکم افتد ناخن تدبیر برگردد
بشو دست از دل دیوانه چون گردید صحرایی
که ممکن نیست کس زان خاک دامنگیر برگردد
زجان سیرست هر کس از حریم عشق می آید
که مهمان از سر خوان کریمان سیر برگردد
غم از دل می برد نظاره لبهای میگونش
چه صورت دارد از میخانه کس دلگیر برگردد؟
نظر چون عاشق بیتاب بردارد زرخساری
که از گرداندن او چهره تصویر برگردد
به دل برگشت گرد آلود خجلت آهم از گردون
چو صیادی که دست خالی از نخجیر برگردد
به همواری توان مغلوب کردن خصم سرکش را
زروی نرم موم اینجا دم شمشیر برگردد
اگرچه سنگ طفلان توتیا کرد استخوانش را
نشد مجنون ما از کوچه زنجیر برگردد
برات قسمت حق گرچه برگشتن نمی داند
زبخت واژگون ما به پستان شیر برگردد
کمان چرخ را زه می کند گردن فرازیها
اگر دزدد هدف سر در گریبان، تیر برگردد
به زخم اولین از عشق بی پروا قناعت کن
به صید کشته خود نیست ممکن شیر برگردد
ندارد حاصلی با سخت رویان گفتگو صائب
که چون باشد هدف از سنگ خارا، تیر برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۴
زفیض عشق دلهای مخالف مهربان گردد
زآتش رشته های شمع با هم یکزبان گردد
زکوه غم مترسان سینه دریادل ما را
که این بار گران برکشتی ما بادبان گردد
تماشای رخش بی پرده از چشم که می آید؟
مباد آن روز کاین آیینه بی آیینه دان گردد
یکی صد شد زپند ناصحان سرگرمی عشقم
که بر دیوانه سنگ کودکان رطل گران گردد
مرا صبح امید آن روز از مشرق شود طالع
که آن ابر و کمان را استخوان من نشان گردد
مکن از تیغ خود نومید ما امیدواران را
مروت نیست ماه عید از طفلان نهان گردد
زخار راه افزون می شود سامان پروازش
چو برق آن کس که در راه طلب آتش عنان گردد
گل از سیر چمن آن غنچه بیدار دل چیند
که عریان از لباس رنگ و بو پیش از خزان گردد
به سیل نوبهار از جان نمی خیزد غبار من
خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو، روان گردد
جوان را صحبت پیران حصار عافیت باشد
به خاک و خون نشیند تیر چون دور از کمان گردد
قناعت کن که رزق آفتاب از سفره گردون
همان قرصی است گر صد قرن بر گرد جهان گردد
اگر همراه مایی، خیر باد هر دو عالم کن
که بوی پیرهن بار دل این کاروان گردد
ندارد مسند عزت زیان خاکی نهادان را
که صدر از کیمیای خاکساری آستان گردد
بجز زخم زبان رزق از سخن نبود سخنور را
که از گلزار خار و خس نصیب باغبان گردد
چنین کان سنگدل را حال من باور نمی آید
عجب دارم به مردن درد من خاطر نشان گردد
زخط گفتم زمان حسن او آخر شود صائب
ندانستم که خطش فتنه آخر زمان گردد
زآتش رشته های شمع با هم یکزبان گردد
زکوه غم مترسان سینه دریادل ما را
که این بار گران برکشتی ما بادبان گردد
تماشای رخش بی پرده از چشم که می آید؟
مباد آن روز کاین آیینه بی آیینه دان گردد
یکی صد شد زپند ناصحان سرگرمی عشقم
که بر دیوانه سنگ کودکان رطل گران گردد
مرا صبح امید آن روز از مشرق شود طالع
که آن ابر و کمان را استخوان من نشان گردد
مکن از تیغ خود نومید ما امیدواران را
مروت نیست ماه عید از طفلان نهان گردد
زخار راه افزون می شود سامان پروازش
چو برق آن کس که در راه طلب آتش عنان گردد
گل از سیر چمن آن غنچه بیدار دل چیند
که عریان از لباس رنگ و بو پیش از خزان گردد
به سیل نوبهار از جان نمی خیزد غبار من
خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو، روان گردد
جوان را صحبت پیران حصار عافیت باشد
به خاک و خون نشیند تیر چون دور از کمان گردد
قناعت کن که رزق آفتاب از سفره گردون
همان قرصی است گر صد قرن بر گرد جهان گردد
اگر همراه مایی، خیر باد هر دو عالم کن
که بوی پیرهن بار دل این کاروان گردد
ندارد مسند عزت زیان خاکی نهادان را
که صدر از کیمیای خاکساری آستان گردد
بجز زخم زبان رزق از سخن نبود سخنور را
که از گلزار خار و خس نصیب باغبان گردد
چنین کان سنگدل را حال من باور نمی آید
عجب دارم به مردن درد من خاطر نشان گردد
زخط گفتم زمان حسن او آخر شود صائب
ندانستم که خطش فتنه آخر زمان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۵
اگر از پرده زلف سیه رویش عیان گردد
جهان از خنده برق تجلی گلستان گردد
نگه دارد خدا از چشم بد، حیرانیی دارم
که اشک گرمرو در چشم من خواب گران گردد
چه خواهد بود حال کشتی بی ناخدای ما
در آن دریای پرشورش که لنگر بادبان گردد
به نیکان هر که بنشیند، بدان را نیک پندارد
نشیند با بدان هر کس، به نیکان بدگمان گردد
چرا آواره او فکر خان و مان کند صائب؟
چرا در فصل گل بلبل به گرد آشیان گردد؟
جهان از خنده برق تجلی گلستان گردد
نگه دارد خدا از چشم بد، حیرانیی دارم
که اشک گرمرو در چشم من خواب گران گردد
چه خواهد بود حال کشتی بی ناخدای ما
در آن دریای پرشورش که لنگر بادبان گردد
به نیکان هر که بنشیند، بدان را نیک پندارد
نشیند با بدان هر کس، به نیکان بدگمان گردد
چرا آواره او فکر خان و مان کند صائب؟
چرا در فصل گل بلبل به گرد آشیان گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۶
سبکروحی که چون پروانه بر گرد سخن گردد
نفس در سینه اش چون سوخت شمع انجمن گردد
زخون تا شد تهی دل می خلد در سینه تنگم
گل بی خار چون شد خشک خار پیرهن گردد
کجا نوبت به من افتد، که هر جا هست بینایی
به امید فتادن گرد آن چاه ذقن گردد
در آن گلشن که آید در سخن لعل گهر بارش
زشبنم آب حسرت غنچه ها را در دهن گردد
چو از می آتشین گردد عقیق آبدار او
سهیل از شرمساری پنبه داغ یمن گردد
لب میگون او خوش حرف شد در روزگار خط
جوانتر می شود کیفیتش چون می کهن گردد
تواند تنگ در آغوش خود آورد مرکز را
سبکسیری که چون پرگار گرد خویشتن گردد
ندارد فکر کنعان یوسف از بیمهری اخوان
که غربت با عزیزی دلنشین تر از وطن گردد
دل روشن کند شیرین سخن صائب سخنور را
که بی آیینه هیهات است طوطی خوش سخن گردد
نفس در سینه اش چون سوخت شمع انجمن گردد
زخون تا شد تهی دل می خلد در سینه تنگم
گل بی خار چون شد خشک خار پیرهن گردد
کجا نوبت به من افتد، که هر جا هست بینایی
به امید فتادن گرد آن چاه ذقن گردد
در آن گلشن که آید در سخن لعل گهر بارش
زشبنم آب حسرت غنچه ها را در دهن گردد
چو از می آتشین گردد عقیق آبدار او
سهیل از شرمساری پنبه داغ یمن گردد
لب میگون او خوش حرف شد در روزگار خط
جوانتر می شود کیفیتش چون می کهن گردد
تواند تنگ در آغوش خود آورد مرکز را
سبکسیری که چون پرگار گرد خویشتن گردد
ندارد فکر کنعان یوسف از بیمهری اخوان
که غربت با عزیزی دلنشین تر از وطن گردد
دل روشن کند شیرین سخن صائب سخنور را
که بی آیینه هیهات است طوطی خوش سخن گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۷
بغیر از خامه کز بیطاقتی گرد سخن گردد
کجا گرد سر پروانه شمع انجمن گردد؟
مرا نظاره رخسار او مهر خموشی شد
چه حرف است این که از آیینه طوطی خوش سخن گردد؟
نه از خط سبز شد پشت لب آن شیرین تکلم را
که از دلبستگیها حرف گرد آن دهن گردد
تماشای خرام او جنون می آورد، ترسم
که طوق قمریان زنجیر بر سر و چمن گردد
چه کم می گردد از دریای بی پایان حسن او؟
اگر لب تشنه ای سراب ازان چاه ذقن گردد
به شیرین کاری من نیست مجنونی درین کشور
که هر جا خردسالی هست در دنبال من گردد
کند معشوق عاشق را چو سوز عشق کامل شد
که چون پروانه در گیرد چراغ انجمن گردد
شفق خورشید تابان را کند از صبح مستغنی
شهید عشق هیهات است محتاج کفن گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که خون چون مشک شد آواره از ناف ختن گردد
بشو از عیش شیرین دست، تا گردد دلت روشن
که موم از شهد چون شد دور، شمع انجمن گردد
کنار حسرت خمیازه من وسعتی دارد
که مه بر آسمان در هاله آغوش من گردد
زغربت نیست بر خاطر غمی رنگین خیالان را
عقیق نامور را کی به دل یاد یمن گردد؟
مکن سر در سر سنگین دلان از سادگی صائب
که آخر بیستون سنگ مزار کوهکن گردد
کجا گرد سر پروانه شمع انجمن گردد؟
مرا نظاره رخسار او مهر خموشی شد
چه حرف است این که از آیینه طوطی خوش سخن گردد؟
نه از خط سبز شد پشت لب آن شیرین تکلم را
که از دلبستگیها حرف گرد آن دهن گردد
تماشای خرام او جنون می آورد، ترسم
که طوق قمریان زنجیر بر سر و چمن گردد
چه کم می گردد از دریای بی پایان حسن او؟
اگر لب تشنه ای سراب ازان چاه ذقن گردد
به شیرین کاری من نیست مجنونی درین کشور
که هر جا خردسالی هست در دنبال من گردد
کند معشوق عاشق را چو سوز عشق کامل شد
که چون پروانه در گیرد چراغ انجمن گردد
شفق خورشید تابان را کند از صبح مستغنی
شهید عشق هیهات است محتاج کفن گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که خون چون مشک شد آواره از ناف ختن گردد
بشو از عیش شیرین دست، تا گردد دلت روشن
که موم از شهد چون شد دور، شمع انجمن گردد
کنار حسرت خمیازه من وسعتی دارد
که مه بر آسمان در هاله آغوش من گردد
زغربت نیست بر خاطر غمی رنگین خیالان را
عقیق نامور را کی به دل یاد یمن گردد؟
مکن سر در سر سنگین دلان از سادگی صائب
که آخر بیستون سنگ مزار کوهکن گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۸
کسی تا چند مغلوب شراب لاله گون گردد؟
کسی تا چند بی لنگر درین دریای خون گردد؟
پریشان گشت دلها تا بریدی زلف مشکین را
سپاه از یکدگر ریزد علم چون سرنگون گردد
نزد مهر خموشی بر دهن گرداب دریا را
کجا کم شورش مغز من از داغ جنون گردد؟
به رنج و راحت دنیا منه دل چون تنک ظرفان
که خون از انقلاب دهر شیر و شیر خون گردد
مگر آوارگی راهی گذارد پیش من، ورنه
چنان خود را نکردم گم که خضرم رهنمون گردد
گریبان لحد را چاک خواهد کرد اشک من
تنوری چون امانت دار این طوفان خون گردد؟
می روشن بود آیینه اسرار، حکمت را
نشیند هر که در خم چون فلاطون ذوفنون گردد
هنوز از درد و داغ ماتم فرهاد خونین دل
صدا در خون دل آغشته باز از بیستون گردد
چسان صائب کنم رام خود آن آهوی وحشی را؟
که تا در خاطرش آرم دل اندیشه خون گردد
کسی تا چند بی لنگر درین دریای خون گردد؟
پریشان گشت دلها تا بریدی زلف مشکین را
سپاه از یکدگر ریزد علم چون سرنگون گردد
نزد مهر خموشی بر دهن گرداب دریا را
کجا کم شورش مغز من از داغ جنون گردد؟
به رنج و راحت دنیا منه دل چون تنک ظرفان
که خون از انقلاب دهر شیر و شیر خون گردد
مگر آوارگی راهی گذارد پیش من، ورنه
چنان خود را نکردم گم که خضرم رهنمون گردد
گریبان لحد را چاک خواهد کرد اشک من
تنوری چون امانت دار این طوفان خون گردد؟
می روشن بود آیینه اسرار، حکمت را
نشیند هر که در خم چون فلاطون ذوفنون گردد
هنوز از درد و داغ ماتم فرهاد خونین دل
صدا در خون دل آغشته باز از بیستون گردد
چسان صائب کنم رام خود آن آهوی وحشی را؟
که تا در خاطرش آرم دل اندیشه خون گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۹
چنین از خون اگر دامان آن گل لاله گون گردد
زدامنگیری او آستینها جوی خون گردد
زهم پاشید دلها تا بریدی زلف مشکین را
پریشان می شود لشکر علم چون سرنگون گردد
به عمر نوح نتوان از گرستن داد بیرونش
دلی کز کاوش مژگان او دریای خون گردد
نفس در سینه خاکستر شود صحرانوردان را
غبار خاطرم گر دامن دشت جنون گردد
گل خورشید دارد غنچه نیلوفرش در بر
چو گردون هر تنی کز سنگ طفلان نیلگون گردد
زنقش خوبرویان می رود کوه گران از جا
مگر تمکین شیرین بند پای بیستون گردد
مکن صائب پریشان همت خود را به هر کاری
که صاحب فن نگردد هر که خواهد ذوفنون گردد
زدامنگیری او آستینها جوی خون گردد
زهم پاشید دلها تا بریدی زلف مشکین را
پریشان می شود لشکر علم چون سرنگون گردد
به عمر نوح نتوان از گرستن داد بیرونش
دلی کز کاوش مژگان او دریای خون گردد
نفس در سینه خاکستر شود صحرانوردان را
غبار خاطرم گر دامن دشت جنون گردد
گل خورشید دارد غنچه نیلوفرش در بر
چو گردون هر تنی کز سنگ طفلان نیلگون گردد
زنقش خوبرویان می رود کوه گران از جا
مگر تمکین شیرین بند پای بیستون گردد
مکن صائب پریشان همت خود را به هر کاری
که صاحب فن نگردد هر که خواهد ذوفنون گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۵
مبین گستاخ در رویش چو مشک اندود می گردد
که خال او زخط زنبور خاک آلود می گردد
زسودا در دماغم نکهت گل دود می گردد
به چشمم سرو بستان تیغ زهرآلود می گردد
خموشی سوخت در دل ریشه آه ندامت را
اگرچه دود بیش از روزن مسدود می گردد
مکن از آه دردآلود منع من درین مجلس
که مجمر بار خاطرهاست چون بی دود می گردد
میندیش از سپهر و حمله او چون شدی عاشق
که در خورشید عشق این سایه ها نابود می گردد
بغل وا کرده می تازد به استقبال مرگ خود
دل هر کس به مرگ دیگری خشنود می گردد
زخامی دل ندارد اضطراب از عشق او، ورنه
کباب پخته از پهلو به پهلو زود می گردد
نمی دانم کدامین صید فرصت جسته از دامش
که دل در سینه ام چون شیر خشم آلود می گردد
چنین کز بندگی چون بنده کاهل گریزانی
کجا در دل ترا اندیشه معبود می گردد؟
به من این نکته چون قندیل از محراب روشن شد
که از خود هر که خالی می شود مسجود می گردد
به راه آرد من سرگشته را رهبر، نمی داند
که هر سر گشته گرد کعبه مقصود می گردد
منه بر ذره ای، ای بی بصر انگشت گستاخی
که می لرزد دل خورشید تا موجود می گردد
گزیند هر که سود دیگران را بر زیان خود
به اندک فرصتی صائب زیانش سود می گردد
که خال او زخط زنبور خاک آلود می گردد
زسودا در دماغم نکهت گل دود می گردد
به چشمم سرو بستان تیغ زهرآلود می گردد
خموشی سوخت در دل ریشه آه ندامت را
اگرچه دود بیش از روزن مسدود می گردد
مکن از آه دردآلود منع من درین مجلس
که مجمر بار خاطرهاست چون بی دود می گردد
میندیش از سپهر و حمله او چون شدی عاشق
که در خورشید عشق این سایه ها نابود می گردد
بغل وا کرده می تازد به استقبال مرگ خود
دل هر کس به مرگ دیگری خشنود می گردد
زخامی دل ندارد اضطراب از عشق او، ورنه
کباب پخته از پهلو به پهلو زود می گردد
نمی دانم کدامین صید فرصت جسته از دامش
که دل در سینه ام چون شیر خشم آلود می گردد
چنین کز بندگی چون بنده کاهل گریزانی
کجا در دل ترا اندیشه معبود می گردد؟
به من این نکته چون قندیل از محراب روشن شد
که از خود هر که خالی می شود مسجود می گردد
به راه آرد من سرگشته را رهبر، نمی داند
که هر سر گشته گرد کعبه مقصود می گردد
منه بر ذره ای، ای بی بصر انگشت گستاخی
که می لرزد دل خورشید تا موجود می گردد
گزیند هر که سود دیگران را بر زیان خود
به اندک فرصتی صائب زیانش سود می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۷
ازان از سیر صحرا خاطرم خشنود می گردد
که داغم از سواد شهر مشک اندود می گردد
زما اندیشه دارد خصم بی حاصل، نمی داند
که چوب بید در آتشگه ما عود می گردد
غبار راه هر کس می شوم از پستی طالع
پی آزار من زنبور خاک آلود می گردد
گر اظهار پشیمانی کند گردون مشو ایمن
که بدعهد از پشیمانی پشیمان زود می گردد
اگر این است برق بی نیازی غمزه او را
متاع کفر و ایمان سر بسر نابود می گردد
نمی دانم زیان و سود خود را، اینقدر دانم
که سود من زیان است و زیانم سود می گردد
به چشم کم به داغ لاله صحرانشین منگر
که شمع ایمن اینجا در لباس دود می گردد
من از زناریان کفر نعمت نیستم صائب
به اندک التفاتی خاطرم خشنود می گردد
که داغم از سواد شهر مشک اندود می گردد
زما اندیشه دارد خصم بی حاصل، نمی داند
که چوب بید در آتشگه ما عود می گردد
غبار راه هر کس می شوم از پستی طالع
پی آزار من زنبور خاک آلود می گردد
گر اظهار پشیمانی کند گردون مشو ایمن
که بدعهد از پشیمانی پشیمان زود می گردد
اگر این است برق بی نیازی غمزه او را
متاع کفر و ایمان سر بسر نابود می گردد
نمی دانم زیان و سود خود را، اینقدر دانم
که سود من زیان است و زیانم سود می گردد
به چشم کم به داغ لاله صحرانشین منگر
که شمع ایمن اینجا در لباس دود می گردد
من از زناریان کفر نعمت نیستم صائب
به اندک التفاتی خاطرم خشنود می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۱
ز خط آیینه روی که جوهردار می گردد؟
که در پیراهن آیینه جوهر خار می گردد
خجالت می کشم از نامه های بی جواب خود
که بار خاطر آن رخنه دیوار می گردد
جدا از پرتو رخسار او آیینه ای دارم
که صیقل تا کمر در سبزه زنگار می گردد
قدم از خار می دزدیدم از کوتاه بینیها
ندانستم که خار پا گل دستار می گردد
یکی شد با فروغ مهر تا شبنم برید از گل
چه دولتها نصیب دیده بیدار می گردد
رگ خواب مرا ذوق شبیخون گلی دارد
که چشم شبنمی گر می پرد بیدار می گردد
اگر سنگ کمی داری ترازو را فلاخن کن
که اینجا محتسب پیوسته در بازار می گردد
اگر از شکر زلفش یک نفس خاموش بنشینم
زکافر نعمتی مو بر تنم زنار می گردد
در آن محفل که صائب می کند میخانه پردازی
سر خورشید از یک ساغر سرشار می گردد
که در پیراهن آیینه جوهر خار می گردد
خجالت می کشم از نامه های بی جواب خود
که بار خاطر آن رخنه دیوار می گردد
جدا از پرتو رخسار او آیینه ای دارم
که صیقل تا کمر در سبزه زنگار می گردد
قدم از خار می دزدیدم از کوتاه بینیها
ندانستم که خار پا گل دستار می گردد
یکی شد با فروغ مهر تا شبنم برید از گل
چه دولتها نصیب دیده بیدار می گردد
رگ خواب مرا ذوق شبیخون گلی دارد
که چشم شبنمی گر می پرد بیدار می گردد
اگر سنگ کمی داری ترازو را فلاخن کن
که اینجا محتسب پیوسته در بازار می گردد
اگر از شکر زلفش یک نفس خاموش بنشینم
زکافر نعمتی مو بر تنم زنار می گردد
در آن محفل که صائب می کند میخانه پردازی
سر خورشید از یک ساغر سرشار می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۴
عمل چون خالص افتد دل از ان پرنور می گردد
صفای شهد شمع خانه زنبور می گردد
به عمر جاودان دل ره نبرد از زلف او بیرون
ره خوابیده حیرت زرفتن دور می گردد
چنان کز صبح گردد اختر صبح از نظر پنهان
زشکر خنده راز آن دهان مستور می گردد
زروی پرده سوز یار در سر آتشی دارم
که از سرگرمی من دار نخل طور می گردد
ز آه آتشین من نشد نرم آن کمان ابرو
چه حرف است این که از آتش کمان کم زور می گردد؟
مباش ای شاخ گل در بر گریز از دوستان ایمن
که شبنم چون ورق برگشت چشم شور می گردد
مشو غافل بر همن از دل صورت پرست من
کز این یک مشت گل بتخانه ها معمور می گردد
شکستی هست در طالع سبک مغزان نخوت را
سر فغفور آخر کاسه فغفور می گردد
قناعت پیشگان را می رساند آسمان روزی
زخرمن آنچه می ماند نصیب مور می گردد
بهشتی از خیال روی لیلی در نظر دارم
که بر من دامن صحرا کنار حور می گردد
نمک در چشم شیران می زند گرد غزالانش
بیابانی که از مجنون من پرشور می گردد
نخواهد ماند صائب دانه ای از خرمن هستی
اگر گردون سنگین دل به این دستور می گردد
صفای شهد شمع خانه زنبور می گردد
به عمر جاودان دل ره نبرد از زلف او بیرون
ره خوابیده حیرت زرفتن دور می گردد
چنان کز صبح گردد اختر صبح از نظر پنهان
زشکر خنده راز آن دهان مستور می گردد
زروی پرده سوز یار در سر آتشی دارم
که از سرگرمی من دار نخل طور می گردد
ز آه آتشین من نشد نرم آن کمان ابرو
چه حرف است این که از آتش کمان کم زور می گردد؟
مباش ای شاخ گل در بر گریز از دوستان ایمن
که شبنم چون ورق برگشت چشم شور می گردد
مشو غافل بر همن از دل صورت پرست من
کز این یک مشت گل بتخانه ها معمور می گردد
شکستی هست در طالع سبک مغزان نخوت را
سر فغفور آخر کاسه فغفور می گردد
قناعت پیشگان را می رساند آسمان روزی
زخرمن آنچه می ماند نصیب مور می گردد
بهشتی از خیال روی لیلی در نظر دارم
که بر من دامن صحرا کنار حور می گردد
نمک در چشم شیران می زند گرد غزالانش
بیابانی که از مجنون من پرشور می گردد
نخواهد ماند صائب دانه ای از خرمن هستی
اگر گردون سنگین دل به این دستور می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۶
به نومیدی گره از کار سالک باز می گردد
نفس چون سوخت در دل شهپر پرواز می گردد
چه نقصان در وفای عاشق از پرواز می گردد؟
نگه هر جا رود آخر به مژگان باز می گردد
اگر صدبار می سوزد سپند بیقرار ما
همان از گرمخونیها به آتش باز می گردد
به رهبر نیست حاجت بیقراران محبت را
شرر محو فنا از گرمی پرواز می گردد
صدف از شوخی این گوهر شهوار مجمر شد
کجا مهر خموشی پرده این راز می گردد؟
اگر شمشیر بارد بر سرش بالا نمی بیند
به روی هر که چون منصور این در باز می گردد
نسیم حسن بی پرواست، خودداری نمی داند
به کنعان می رود هر دم زمصر و باز می گردد
قیامت گر برانگیزد غبار خط زرخسارش
کجا بیدار چشم او زخواب ناز می گردد؟
چو طوطی هر که دارد در نظر آیینه رویی را
به اندک فرصتی صائب سخن پرداز می گردد
نفس چون سوخت در دل شهپر پرواز می گردد
چه نقصان در وفای عاشق از پرواز می گردد؟
نگه هر جا رود آخر به مژگان باز می گردد
اگر صدبار می سوزد سپند بیقرار ما
همان از گرمخونیها به آتش باز می گردد
به رهبر نیست حاجت بیقراران محبت را
شرر محو فنا از گرمی پرواز می گردد
صدف از شوخی این گوهر شهوار مجمر شد
کجا مهر خموشی پرده این راز می گردد؟
اگر شمشیر بارد بر سرش بالا نمی بیند
به روی هر که چون منصور این در باز می گردد
نسیم حسن بی پرواست، خودداری نمی داند
به کنعان می رود هر دم زمصر و باز می گردد
قیامت گر برانگیزد غبار خط زرخسارش
کجا بیدار چشم او زخواب ناز می گردد؟
چو طوطی هر که دارد در نظر آیینه رویی را
به اندک فرصتی صائب سخن پرداز می گردد